خانمها و آقايان
و اينك پرنسس شما...
خدايـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت
من و نگينم عشق زندگيم
باهم ازدواج كرديم و رفتيم خونه خودمون
عزيزترينم تا ابد با عشق و شاخه اي رُز در دست در آستانه نگاهت ايستاده ام
عشقمان...
سلام داداشی
خوبی؟؟
منکه نیستم
چون بابابزرگ نگینم فوت کرد
راستش کنار جسدش که رفتم خیلی مسیح رو صدا کردم اما نیومد
میدونم چرا
چون من اونقدر پاک نبودم که بتوم صداش کنم
بهرحال دنیا محل سختی دیدنه و رنج کشیدن...
براش از خداوندمون طلب مغفرت کن
هرجا که هستی موفق و شاد باشی داداش ادوارد...
شب هفت
شب هفت
دوستان عزیزم
فردا مجلس شب هفت بابابزرگه
من هم اگه خدا بخواد فردا اونجام ولی ازتون میخوام که همینجا توی باشگاه دوستان برای اون مرحوم شب هفت بگیرن تا روحش شاد بشه و خدا به لطف دعای شما دوستان خوبم روح ایشون رو قرین رحمت و مغفرت خودش قرار بده و تسلی بخش خاطر نگی عزیزم باشه
پیشاپیش...
ساعت 7 و نیم رسیدم
همه توی اتاق بابابزرگ بودن و خودش وی تخت زی یه ملحفه سفید...
مادر تا منو دید اشکاش بیشتر شد و عزیزم اومد و توی بغلم بغضش ترکید و بعدش بغض من...
پارچه رو از رو صورتش کنار زدن...
چه صوت نورانی ایی داشت پیشونیش می درخشید و لباش یه لبخند قشنگ روش بود...
هرکاری می کردم نمی تونستم...
چه دنیاییه
همین روز دوشنبه بود که رفتم پیش عزیزم
به خودم گفتم مزاحم پدربزرگ نشم داره استراحت میکنه من برم پیشش پامیشه به خاطر من استراحتش بهم میخوره مزاحمش نشم بذارم استراحت کنه حالش خوب شه
آخه جمعه جشن داشتیم
اما...
چهارشنبه که شد هزار بار به خودم گفتم حیف شد حیف شد...