داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دو برادر

دو برادر با هم در يك مزرعه خانوادگي كار مي كردند. يكي از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. آن دو در پايان هر روز ما حصل كار و زحمتشان را به طور مساوي بين هم تقسيم مي كردند.
روزي برادر مجرد پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ماحصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نيازم هم خيلي كم است. به همين خاطر، او هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
از طرف ديگر، برادر متاهل هم پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ما حصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. از هر چه كه بگذريم، من متاهل هستم و صاحب زن و بچه هايي كه مي توانند در سال هاي آتي زندگي با ياري ام بشتابند. برادرم تك و تنهاست و كسي را ندارد تا در آن سال ها يار و ياورش باشد. به همين خاطر، او نيز هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
سال هاي متمادي هر دو برادر گيج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن دو هرگز كم نمي شد. يك شب تاريك، زماني كه هر دو برادر پنهاني در حال حمل گندم به انبار برادر ديگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از يك مكث طولاني متوجه حادثه اي كه در طي ساليان گذشته بوقوع مي پيوست، شدند. دو برادر، كيسه هاي گندم را بر زمين نهادند و همديگر را در آغوش كشيدند.
لادري
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
دو برادر

دو برادر با هم در يك مزرعه خانوادگي كار مي كردند. يكي از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. آن دو در پايان هر روز ما حصل كار و زحمتشان را به طور مساوي بين هم تقسيم مي كردند.
روزي برادر مجرد پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ماحصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نيازم هم خيلي كم است. به همين خاطر، او هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
از طرف ديگر، برادر متاهل هم پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ما حصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. از هر چه كه بگذريم، من متاهل هستم و صاحب زن و بچه هايي كه مي توانند در سال هاي آتي زندگي با ياري ام بشتابند. برادرم تك و تنهاست و كسي را ندارد تا در آن سال ها يار و ياورش باشد. به همين خاطر، او نيز هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.
سال هاي متمادي هر دو برادر گيج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن دو هرگز كم نمي شد. يك شب تاريك، زماني كه هر دو برادر پنهاني در حال حمل گندم به انبار برادر ديگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از يك مكث طولاني متوجه حادثه اي كه در طي ساليان گذشته بوقوع مي پيوست، شدند. دو برادر، كيسه هاي گندم را بر زمين نهادند و همديگر را در آغوش كشيدند.
لادري
اینا که همه ش تکراریه ....
 

جهاندوست

عضو جدید
خريد شوهر
يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد.

يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد.
روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. دختري كه اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم در طبقات بالا چه مواردي هست!!
در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟
طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه نيز كمك مي كنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم.
در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.
آندو واقعا به وجد آمده بودند و دختر گفت: واي چقدر خوب چه چيز ممكن است در طبقه آخر باشد آندو از شوق زيادشروع به گريه كردند.
آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان هيچوقت آرزوها و نيازشان تمام شدني نيست. از اين كه به مركز خريد ما آمديد متشكريم و روز خوبي را براي شما آرزومنديم.
 

sutak

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بالهایت را کجا گذاشتی؟![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:"اما من درخت [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیستم.تو نمی توانی روی شانۀ من آشیانه بسازی"![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده گفت:"من فرق بین د رخت ها و انسان ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و انسانها [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]را اشتباه می گیرم"![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده گفت:"راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟"
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انسان منظور پرنده را نفهمید،اما باز هم خندید.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده گفت:"نمی دانی در آسمان چقدر جای تو خالی است".[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چیست.شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده گفت:"غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرین نکند فراموشش می [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شود."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرنده این را گفت و پر زد.انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی در دلش موج زد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:"یادت می آید تو را با دو بال و [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دو پا آفریده بودم؟! زمین و آسمان هر دو برای تو بود.اما تو آسمان را ندیدی.راستی [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عزیزم،بالهایت را کجا گذاشتی؟!"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!![/FONT]
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نجات عشق


در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."

گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.
 

m_rafati

عضو جدید
[FONT=&quot]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
[/FONT][FONT=&quot] آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
[/FONT]

ممنون از حکایت جالبت.
 

reyhoon

عضو جدید
پنج وارونه

پنج وارونه

پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر كوچكم از من پرسيد
من به او خنديدم
كمي آزرده و حيرت زده گفت:
روي ديوار ودرختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت: ديروز خودم ديدم پسر همسايه پنج وارونه به مينو مي داد
انقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد
بغلش كردم و بوسيدم وبا خود گفتم:
بعد ها وقتي غم سقف كوتاه دلت را خم كرد
بي گمان مي فهمي پنج وارونه چه معنا دارد:heart:
 

JMSBeta

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همه چهار زن دارند

همه چهار زن دارند


همه چهار زن دارند

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزهپذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچارهخواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بودنزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کردهباشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوشکرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقینمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.


موفق باشید ;) :)
 

Nazaniiin

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به چه قشنگ بود..مرسي كلي...چند تا امتياز بدم بهت؟؟؟
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یكدیگر صحبت می‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌كردند و كودكان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌كرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌كرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد كنار پنجره را دید كه با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.

مرد دیگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در كمال تعجت ، او با یك دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌كرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف كند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند..
 

سـعید

مدیر بازنشسته
دو روز مانده به پایان جهان
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته‌ها و انسان پیچید
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش مي‌درخشید
اما می‌ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده‌ایی دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید و زندگی را بویید
و چنان به وجد آمد
که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود
می‌تواند بال بزند
می‌تواند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد
اما
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنها که او را نمی‌شناختند سلام کرد
و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید
سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند


امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود.... بهت گفتم : این دیگه چیه؟
روت برگردوندی و گفتی هیچی
. گفتم:خودم دیدم که گریه کردی.گفتی:نه.این که اشک نیست.
گفتم اگه اشک نیست پس چیه؟گفتی این عشقه. گفتم عشق چیه خیلی مهربون شده بودی.نگاه کردیتوی چشمام!
گفتی:عشق یعنی
خاطره. گفتم:خا طره چی؟ گفتی یعنی خاطره اولین بار که دیدمت. یادت هست؟ گفتم :عشق حقیقی که یک لحظه نیست.خا طره اولین دیدار یک لحظه بودو تموم شد.
گفتی :دیدی اشتباه کردی! عشق یعنی تکرار خاطره اولین دیدار.
که تا آخرعمر توی ذهن می مونه و مدام تکرار میشه.
حا لا توی چشمات نگاه می کنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشمام پایین میاد
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
پسراول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودنددرخت را توصیف کنند
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر اززندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
همیشه همینطوری نمی مونه: که زندگی گلابی تر از این حرفاست...........
[/FONT]
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌گن یه روز جبرئیل می‌ره پیش خدا گلایه می‌کنه که:‌آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر می‌کنن اومدن خونه باباشون! بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارک‌دار و آنچنانی می‌پوشن! هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمی‌کنن، می‌گن بدون بنز و بی‌ام‌و جایی نمی‌رن! اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم. امروز تمیز می‌کنم، فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه! من حتی دیدم بعضی‌هاشون کاسبی می‌کنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه می‌فروشن!
خدا میگه:‌ ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،‌ فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. این‌ها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی!
جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار می‌ره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب می‌ده: جهنم. بفرمایید؟
جبرییل میگه:‌ آقا خیلی سرت شلوغه انگار!
شیطان آهی می‌کشه میگه:‌ نگو که دلم خونه. این ایرانی‌ها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو می‌کنم اینطرف، یه آتیشی دارن اون‌طرف به پا می‌کنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...حالا هم که .... ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم... اینها دارن آتش جهنم رو خاموش می‌کنن که جاش کولر گازی نصب کنن.......


یا علی........
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی زنی از خواب بیدار می شود در آینه نگاه می كند و متوجه می شود
كه فقط سه تار مو روی سرش مانده.
بخود می گوید: فكر می كنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟
همین كار را می كند و روز را به خوشی می گذراند.
روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و
می بیند كه فقط دو تار مو روی سرش مانده.
بخود می گوید: امروز فرقم را از وسط باز می كنم.
او همین كار را می كند و روز را بخوشی می گذراند.
روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بینید كه
فقط یك تار مو روی سرش مانده.
بخود می گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می كنم. او همین كار را
می كند و روز شادی را می گذراند.
روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند می بیند كه حتی
یك تار مو هم روی سرش باقی نمانده.
بخود می گوید: امروز مجبور نیستم كه موهایم را درست كنم.
 

s_ghazal

عضو جدید
درستكارترین مردم جهان،
بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند،

حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند.
 

s_ghazal

عضو جدید
سازنده‌ترین كلمه گذشت است ... آن را تمرین كن. پرمعنی‌ترین كلمه ما است ... آن را به كار ببر.
عمیق‌ترین كلمه عشق است ... به آن ارج بنه.
بی رحم‌ترین كلمه تنفر است ... از بین ببرش. سركش‌ترین كلمه حسد است ... با آن بازی نكن. خودخواهانه‌ترین كلمه من است... از آن حذر كن.
ناپایدارترین كلمه خشم است... آن را فرو ببر.
بازدارنده ترین كلمه ترس است ... با آن مقابله كن.
با نشاط‌ترین كلمه کار است ... به آن بپرداز.
پوچ ترین كلمه طمع است ... آن را بكش
 

s_ghazal

عضو جدید
اندیشه و تفکر هرکسی در زندگی و آینده او تاثیر به سزائی دارد . اگر شخصی مثبت اندیش باشد ، طبعا آینده اش قرین موفقیت و دلخوشی و پیروزی خواهد بود ، زیرا ضمیر باطن او مرتبا نیک اندیشی و خوشبختی را به او دیکته می کند و این حالت نیز در وجود او ثبت می شود .
 

Elham.M

عضو جدید
بخت بیدار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بخت بیدار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



بخــت بيــدار !


روزي روزگاري نه در زمان هاي دور، در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد "بخت با من يار نيست" و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهبود نمي يابد.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: "اي مرد كجا مي روي؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
گرگ گفت : "ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسيع رسيد كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند.
يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : "اي مرد كجا مي روي ؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
كشاورز گفت : "مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نميكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : "اي مرد به كجا مي روي ؟"
مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"
شاه گفت : " آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي در ميان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بيدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختي بيدار باز گشت...

به شاه شهر نظاميان گفت : "تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي، در هيچ جنگي شركت نمي كني، از جنگيدن هيچ نمي داني، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه انديشيد و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم."
مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير تو نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

به دهقان گفت : "وصيت پدرت درست بوده است، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن، در زير اين زمين گنجي نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد."
مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"
و رفت...

سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد و سپس گفت: "سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت!"
شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاري را كرد كه شايد شما هم مي كرديد، مرد بيدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بيدارش دريد و مغز او را خورد.



ديوانگي است قصه‌ي تقدير و بخت نيست
از نام سرنگون شدن و گفتن اين قضاست

در آسمان علم، عمل برترين پر است
در كشور وجود هنر بهترين غناست

ميجوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر است
ميپوي گرچه راه تو در كام اژدهاست


شعر از : پروين اعتصامي

 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
در قصه ای قدیمی حکایت می کنندکه وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مردم گناهان بسیار کردند ومورد خشم خداوندقرار گرفتند. خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنهامقررفرماید.
تنبیهی سخت تر از آتش و سیل وزلزله وقحطی و بیماری ،تنبیهی که نسلها را سوزنده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقفشود.
پس خداوند دو کلمه ی(( دوستت دارم)) را از ذهن و قلب مردم پاک کرد،چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته ونه احساس کردهباشند.

ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود درگذر بود. اما بلاکم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند،هنگامی که دودلداده می خواستند کلامآخر را بگویند و خود را یکباره به دیگریواگذارند،آنگاه که انسانها ، دو همسایه ، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساسمی کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند ، زبانهابسته بود وچشمها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیازها بود ، از دهان کسی بیرون نمیآمد و تشنگی ها سیراب نمی شد.

و بعد...

کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگرکسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفهاز خود پرسیدند:

چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رختبر بست؟ و اندوه امانشان را برید.

خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر ازهمه ی اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و قلب آنهابازگرداند............

خدا را شکر که من هنوز می توانم به توبگویم :

دوست دارم
 

sutak

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قشنگ کوچک[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت:"کسی دوستم ندارد.می دانی چه قدر سخت است این که کسی دوستت [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی،حتی تو هم بدون [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوست داشتن....!!"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدا هیچ نگفت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت:"به پاهایم نگاه کن!ببین چه قدر چندش آور است.چشم ها را آزار می دهم.دنیا [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]را کثیف می کنم.آدم هایت از من می ترسند.مرا می کشند برای این که [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زشتم.زشتی جرم من است..."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت:"این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گلها و پروانه ها،مال قاصدک ها.مال من [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیست."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدا گفت:"چرا مال تو هم هست"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوست داشتن یک گل،دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی [/FONT]نیست[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]،اما دوست داشتن یک سوسک،دوست داشتن تو،کاری دشوار است.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوست داشتن کاری است آموختنی;و همه رنج آموختن را نمی برند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مومن نیست.زیرا که هنوز دوست [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]داشتن را نیاموخته...او ابتدای راه است.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مومن دوست دارد.همه را دوست دارد.زیرا همه از من است و من زیبایم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چشمهای مومن جز زیبا نمی بینند.زشتی در چشمهاست.در این دایره هر چه که [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هست نیکوست.آن که بین آفریده های من خط کشید،شیطان بود.شیطان مسئول [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فاصله هاست.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حالا قشنگ کوچکم!نزدیکتر بیا و غمگین نباش.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.[/FONT]
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
آموخته ام که

آموخته ام که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می
توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را
تصاحب خواهد کرد

آموخته ام که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم

آموخته ام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید

آموخته ام که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته م

آموخته ام که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم

آموخته ام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید

آموخته ام که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته

آموخته ام که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم

آموخته ام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می

آموخته ام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال
بالا رفتن از کوه هستید

آموخته ام که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد

آموخته ام که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم

ba tashakor az

http://majidlatifian.persianblog.ir/tag/%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87+%D9%87%D8%A7%DB%8C+%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AA%DB%8C%DA%A9
 

Baran*

مدیر بازنشسته
دو روز مانده به پایان جهان
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شدهبود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته وعصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان وزمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته‌ها و انسان پیچید
خداسکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و بهسجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت
تمامروز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز؟
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن راتجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش مي‌درخشید
اما می‌ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لایانگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم، نگهداشتن این یک روز چه فایده‌ایی دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقتشروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید و زندگی رابویید
و چنان به وجد آمد
که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود
می‌تواند بالبزند
می‌تواند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد
اما
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید، رویچمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و بهآنها که او را نمی‌شناختند سلام کرد
و برای آنها که او را دوستش نداشتند از تهدل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید
سبک شد
لذت برد و سرشار شدو بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
امافرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند


امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود

 

neda_eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان تاجر و چهار زنش...

داستان تاجر و چهار زنش...

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت
زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران
قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد.
بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد .
پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد
گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود
و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .
او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود .
مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد
تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که
در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن
او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود .
با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود
اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش
با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید
که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه
خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم
دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ،
چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای
تنهاییش فکری بکند .
اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم
و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها
را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این
همه محبت من آیا در مرگ با من
همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک
کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود
نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم
آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است .
تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم
و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای .
این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید
از همیشه بیشتر ، می توانی
در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
 

h.a.az

عضو جدید
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار/ می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
 

Similar threads

بالا