داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه تکرار اشتباه

داستان کوتاه تکرار اشتباه

[h=3]داستان کوتاه تکرار اشتباه [/h]کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید :
معنی این کار چیست؟
شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
[h=3]
[/h]رئیس پاسخ می دهد :
خودم می‌دانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد :
درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه زهر و عسل[/h]روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
[h=3]
[/h]شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟
[h=3]
[/h]شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه فرار از زندگی

داستان کوتاه فرار از زندگی

[h=3]داستان کوتاه فرار از زندگی[/h]روزی شاگردی به استادش گفت :
استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت : بله با کمال میل
استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم
شاگرد قبول کرد
[h=3]
[/h]استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن
مکالمات بین کودکان به این صورت بود :
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل …
[h=3]
[/h]استاد ادامه داد :
همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند
انسان نیز این گونه است
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود
و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند
و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم :
تلاش برای فرار از زندگی
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه نادر شاه[/h]زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت
از او پرسید : پسر جان چه می‌خوانی؟
پسرک جواب داد : قرآن
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا …
[h=3]
[/h]نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری؟
گفت : مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است
[h=3]
[/h]پسر گفت : مادرم باور نمی‌کند می‌گوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد زیاد می‌داد
حرف او بر دل نادر نشست یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز

داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز

[h=3]داستان کوتاه نه به جنیفر لوپز

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود
[/h]تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود
یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده
[h=3]
[/h]فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
جواب داد : آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد : آره!
[h=3]
[/h]فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش سوء تفاهم شده
می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه می گفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم
و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه دخترک تیزبین [/h]روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
[h=3]
[/h]و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
[h=3]
[/h]او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه سنگ تراش

داستان کوتاه سنگ تراش

[h=3]داستان کوتاه سنگ تراش [/h]روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

[h=3]
[/h]تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.
احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه گداهای بازایاب[/h]دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .
[h=3]
[/h]کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.
رفت جلو و گفت :
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.
در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :
هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه پادشاه

داستان کوتاه پادشاه

[h=3]داستان کوتاه پادشاه [/h]پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت
مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
[h=3]
[/h]هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه دانشمندان در بهشت [/h]روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت
او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
همه پنهان شدند الا نیوتون …
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین
انیشتین تا صد شمرد
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام
که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه جنایت کار مهربان جنایت کاری که یک آدم را کشته بود

داستان کوتاه جنایت کار مهربان جنایت کاری که یک آدم را کشته بود

[h=3]داستان کوتاه جنایت کار مهربان جنایت کاری که یک آدم را کشته بود[/h]در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف خسته و کوفته به یک دهکده رسید
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد
اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
او به اطراف نگاه کرد گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه عشق چیست What is love[/h]دختری کنجکاو می پرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت : کوچه ای بن بست
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت : شوخی لوسی است
تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
جاهلی گفت : عشق را عشق است
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه محبت زنجیره ای

داستان کوتاه محبت زنجیره ای

[h=3]داستان کوتاه محبت زنجیره ای [/h]مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد
دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت بازکردند
زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بودمعرفی کرد
اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده هرچه بخواهد به او بدهد
کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد
در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد
مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند
مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم
پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاه ها بپردازم
کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد
آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ
چند سال گذشت …
دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه بردار خوب[/h]شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد
متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زند و آن راتحسین می کرد
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید : این ماشین مال شماست آقا؟
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است
پسر متعجب شد وگفت : منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری به شما داده است؟
اخ جون ” ای کاش…؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند
او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت
اما آنچه که پسر گفت : سر تا پای وجود پل را به لرزه در آورد
ای کاش من هم یک همچین برادری بودم
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت : دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
اوه بله دوست دارم
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت :
آقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید
او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است
اما پل باز هم در اشتباه بود…
پسر گفت : بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید
پسر از پله ها بالا دوید
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید
اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد
اوناهاش جیمی می بینی؟
درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم
برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابتش پرداخت نکرده
یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد …
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
پل در حالی که اشک های گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند
برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه زیبا و پند آموز [/h]شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد
در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت :
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه آموزنده و زیبا
[/h]در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت
کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد
پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود
درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
در یادداشت چنین نوشته بود :
شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :
باورت می شه اسمیت همه چیز داره درست می شه
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه رحمت خدا

داستان کوتاه رحمت خدا

[h=3]داستان کوتاه رحمت خدا[/h]پیر مرد تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند
و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود
دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد
و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت
و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت
یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد
و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود
تو مبین اندر درختی یا به چاه
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه آموزنده و کودکانه[/h]روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند
مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد
وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو دیده ولی حرفی نزد
مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن
ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
جانی سریع رفت و ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :
متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده
تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت
مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده
من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت
من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان واقعی لئون تولستوی و زن رهگذر[/h]روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان های کوتاه از پادشاهان کهن[/h]روزی از روزها پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کاری را که می گوید انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد
وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد
و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند
پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد
کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
وقتی وزیران نزد شاه آمدند
به سربازانش دستور داد سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند !!!
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه زیبا و آموزنده

داستان کوتاه زیبا و آموزنده

[h=3]داستان کوتاه زیبا و آموزنده[/h]قصاب در مغازه اش مشغول کار بود که با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
حرکتی کرد که از جلوی مغازه دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید
کاغذ را از سگ گرفت
روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یه ران گوسفند به من بدین ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت
سگ هم کیسه را گرفت و حرکت کرد
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد
قصاب هم با تعجب و دهانی باز به دنبالش راه افتاد
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند
اتوبوس که به ایستگاه آمد سگ جلوی اتوبوس رفت و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره جلوی آن رفت و شماره اش را چک کرد
اتوبوس درست بود و سوار شد
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد
قصاب هم سریع پیاده شد و به دنبالش راه افتاد
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید
و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است
این باهوش ترین حیوانی هست که من تا به حال دیدم
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت : تو به این می گی باهوش؟
این سومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه زیبا و خواندنی درباره مرگ[/h]زمانی که سردار فرانسوی ناپلئون به روس ها حمله کرده بود دسته ای از سربازان ویژه ی او در مرکز یکی از شهرهای کوچک روسیه در حال جنگ بودند
یکی از فرماندهان سپاه ناپلئون بناپارت به طور اتفاقی از سربازان خود جدا می افتد و گروهی از سربازان روسی رد او را می گیرند و در خیابان های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند
فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک مغازه ی پوست فروشی می شود
و با مشاهده ی پوست فروش با التماس زیاد و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده لطفا مرا پنهان کن
پوست فروش می گوید : زود باش بیا برو زیر این پوست ها و سپس روی فرمانده را با مقداری زیادی پوست می پوشاند
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که سربازان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد این داخل !
سربازان روسی علیرغم اعتراض های پوست فروش مغازه ی او را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنن
آنها داخل پوست ها را با شمشیرهای خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوست ها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند
پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :
ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو می داد خشمگین می غرد :
تو به چه حقی جرات می کنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟
سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید
من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!
سربازان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند
پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس هایش را در جریان باد سرد می شنود
و برخورد ملایم باد سرد بر لباس هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند
سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی می گوید :
آماده … نشانه گیری هدف مقابل …
در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد
احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد
پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام های را می شنود که به او نزدیک می شوند
سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند
پوست فروش که در اثر تابش نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ به او می نگرد
فرمانده با لبخندی که روی لب داشت به پوست فروش گفت : حالا کاملا فهمیدی من چه احساسی داشتم !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه آموزنده درباره خروس

داستان کوتاه آموزنده درباره خروس

[h=3]داستان کوتاه آموزنده درباره خروس[/h]روزی مردی خروسی از بازار خرید و به خانه برد
وقتی وارد خانه شد همسر جوانش سر و رویش را پوشاند
و فریاد زد : ای مرد! غیرتت چه شده است؟
روزها که تو نیستی آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است تنها بمانم؟
خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان !
مرد خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند
به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد
پیرمرد که ماوقع را شنید لبخندی زد و گفت : اشکالی ندارد
من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن!
کسی که درباره یک خروس چنین می کند لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان های کوتاه و آموزنده[/h]روزی دو مرد در کنار دریاچه ای بزرگ مشغول ماهیگیری بودند
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری هیچ دانشی نسبت به فن ماهیگیری نداشت
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند
اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود
لذا پس از مدتی از او پرسید :
چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : اولا من نمی توانم تمام این ماهی را بخورم دوما تابه ی من برای سرخ کردن این ماهی کوچک است !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه زیبا و خواندنی کودکانه

داستان کوتاه زیبا و خواندنی کودکانه

[h=3]داستان کوتاه زیبا و خواندنی کودکانه[/h]در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود
او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود
شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد
و همه مردم از او کناره گیری می کردند
قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود
او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شده بود
سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت
تا اینکه یک روز همسایه ای جدیدی در کنار خانه ی پیرمرد سکنی گزید
آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند
یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که
ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد و نگاهشان در هم گره خورد
اما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کرد
حتی با لبخندی زبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت
طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تا دخترک را ببیند
دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هم روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد
دخترک بهمراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست
دو هفته بعد پستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش را به نام دخترک کرده بود
و در پایان وصیت نامه نوشته بود
تو وارث آمدن لبخند بر روی لب من بودی !
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان تاثیر گذار و واقعی[/h]بهترین و افسانه ای ترین تنیسور جهان آرتور اش هنگامی که برای جراحی قلب خود در بیمارستان بود
با سهل انگاری پرستاران با تزریق خون آلوده به بیماری ایدز مبتلا شد
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود :
چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
آرتور اش در پاسخ این نامه چنین نوشت :
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند
و دو نفر به مسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که از این بیماری لاعلاج درد می کشم باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم : چرا من؟
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه عشق کوروش کبیر

داستان کوتاه عشق کوروش کبیر

داستان کوتاه عشق کوروش کبیر

دختری هر روز به نزد کورش کبیرمی رفت و ادعا می کرد از عشق او خواب ندارد
و خواستار ازدواج با کوروش است تا پریشانی حالی اش از بین برود
روزی از روز ها دخترک عاشق پیشه دوباره به نزد کوروش رسید و مانند قبل ادعای عشق سوزان خود را شرح داد
کورش لبخندی زد و به او گفت :
من نمی توانم با تو ازدواج کنم اما برادرم را برای تو در نظر گرفته ام که هم از من جوان تر است هم زیباتر !
بعد با دست به پشت سر دخترک اشاره کرد و گفت برادرم پشت سرت ایستاده است .
دخترک سریع برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید …
کورش به او گفت اگر اینچنین که شرح می دادی عاشق من بودی هیچ گاه پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه رستوران رایگان

یکی از غذاخوری های بین راهی بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!!
راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد .
بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود که دید گارسون درشت اندامی با صورت حسابی بلند بالا جلویش ایستاده است .
با تعجب گفت : شما خودتان نوشته اید که پول غذا را از نوه ی من می گیرید.
این صورت حساب دیگر چیست !؟
گارسون با لبخندی معنی دار جواب داد :
بله قربان ما پول غذای شما را از نوه تان در آینده خواهیم گرفت
ولی این صورت حساب مال مرحوم پدربزرگ تان است !
 

jobsnet

عضو جدید
داستان کوتاه چشم براه سرباز

داستان کوتاه چشم براه سرباز

[h=3]داستان کوتاه چشم براه سرباز[/h]جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده
و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !!!
حرف های مافوق در سرباز اثری نداشت
سرباز به نجات دوستش رفت به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت
سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد
و گفت : من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش رو داشت !؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان ارزشش رو داشت
چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم
اون گفت : مایکل من می دونستم منو تنها ول نمی کنی و بری …
 

jobsnet

عضو جدید
[h=3]داستان کوتاه پاسخ دکتر حسابی[/h]یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید
من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستایمان معلم شوم و به بچه های زادگاهم خدمت کنم !
دکتر حسابی جواب داد :
تو اگر نخواهی موشک هواکنی
و فقط بخواهی معلم شوی قبول
تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستای زادگاهت نخواهد موشک هوا کند !!!
 

Similar threads

بالا