غزل و قصیده

fatimakhanom

عضو جدید
کاربر ممتاز

ای دل آن زلف ز کف برده قرار من و تو
شود آشفته از این پس همه کار من و تو
شد قرار اینکه دگر در پی خوبان نرویم
آخر ای دل چه شد آن عهد و قرار من و تو؟
سر کویی که محال است رسد پای خیال
مشکل آنجا فتد ای باد، گذار من و تو
شکوه از خار تو داری و من از جور رقیب
بلبلا نیست عبث ناله ی زار من و تو
ناز کن ناز نگارا که دهم جان به نیاز
زآنکه در عشق جز این نیست شعار من و تو
در خمار از می حسنی تو من از می عشق
کو شرابی که کند دفع خمار من و تو؟
کی رسیم ای دل گمگشته به سر منزل عشق
که فتاده ست در این مرحله بار من و تو
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به آسمان بنويسيد :عاشقم آري

نمرده ام كه سراسر شقايقم آري

پريده ام به پيام پرنده ها ازخواب


زمين زنده ي باغ حقايقم آري

هوا هواي رها بودن است دريا جان!


تو موج مهري و من نيز قايقم آري

درخت خاطره ها قد كشيده در غزلم


ميان دفتر داغ و دقايقم آري

زمان به لهجه ي آيينه با دلم رقصيد


به رسم روشن رود علايقم آري

هميشه خانه ي من پشت شوق شب بوهاست


نمرده ام كه سراسر شقايقم آري


سيروس مرادي رويين تني
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاد زی باسیه چشمان،شاد
که جهان نیست ، جز فسانه وباد

زآمده ، شاد مان نباید بود

وز گذشته ، نکرد باید یاد

من و آن مشک موی غالیه بوی

من و آن ماه روی حور نژاد

نیک بخت، آن کسی که داد وبخورد

شور بخت ،آن که او نخورد ونداد

باد وابر است ، این جهان افسوس

باده پیش آر ، هرچه باد آباد

رودکی سمرقندی

 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
خدا بزرگ ، خدا مهربان ، خدا خوب است
تو خوب هستي و من خوبم و هوا خوب است




دلم اگر چه شكسته ، اگر چه بيمار است
ولي به عشق تو چون هست مبتلا ، خوب است
مريض عشق تو هرگز شفا نمي‌خواهد
چرا كه درد اگر بود بي دوا ، خوب است
مگو كه "درد و بلايت به جان من بخورد"
به راه عشق، اگر درد ، اگر بلا خوب است
خوشم به خنده ، به اخم و گلايه‌ات ، زيرا
هر آنچه مي رسد از جانب شما خوب است

دکتر محمود اکرامی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين بار من يكبارگي در عاشقي پيچيده ام

اين بار من يكبارگي از عافيت ببريده ام

دل را ز خود بركنده ام با چيز ديگر زنده ام

عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام

اي مردمان اي مردمان از من نيايد مردمي

ديوانه هم ننديشد آن كندر دل انديشيده ام

ديوانه كوكب ريخته از شور من بگريخته

من با اجل آميخته در نيستي پريده ام

امروز عقل من ز من يكبارگي بيزار شد

خواهد كه ترساند مرا پنداشت من ناديده ام

از كاسه استارگان وز خوان گردون فارغم

بهر گدا رويان بسي من كاسه ها ليسيده ام

من از براي مصلحت در حبس دنيا مانده ام

حبس از كجا من از كجا؟ مال كه را دزديده ام؟

مانند طفلي در شكم من پرورش دارم ز خون

يكبار زايد آدمي من بارها زاييده ام

چندان كه خواهي درنگر در من كه نشناسي مرا

زيرا از آن كِم ديده اي من صد صفت گرديده ام

در ديده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زيرا برون از ديدها منزلگهي بگزيده ام

تو مستِ مستِ سرخوشي من مستِ بي سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبي من بي دهان خنديده ام


.


مولانا جلال الدين محمد بلخي


 

fatimakhanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت دوی شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق
چیزی که سال ‌هاست تو آن را نگفته‌ای
جز با زبان شاخه‌ گل و جلدِ زرورق

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی
هر وقت می‌نشست به پیشانیت عرق

من با زبانِ شاعریم حرف می‌زنم
با این ردیف و قافیه‌های اجق وجق
این‌بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این ‌همه غم نیست مستحق
من رفتنی شده تو زبان باز کرده‌ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!
نجمه زارع:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبم بر استکان چای و ، جانم بر لب است امشب

تمام بندْ بند ِ استخوان م ، در تب است امشب


تو می‌آیی و ، تا پیراهن از تن می‌کَنی ، لب هات

به من می گوید اوضاع جهان، لامذهب است امشب


به من گفتی که فردا می‌شود تن در تن هم داد

به تو گفتم بیا و فرض کن ، فردا شب است امشب


تو ماهی و من عقرب ، از همین حالا مشخص شد

که وضعِ تختِ غمگینم ، قمر در عقرب است امشب


تو می‌خوانی مرا ، من بیــتی از دیوان هاتف را

"سخن کوتاه کن ، هنگام عرض مطلب است امشب"



ایمان فرستاده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برخیز تا پروانه ها از خواب برخیزند

نیلوفران از بستر مرداب برخیزند

امواج دریا را بشوران تا بیاشوبند


گرداب در گرداب در گرداب برخیزند

با خنده هایت باز جادو کن پری ها را


تا چون زنی دیوانه در مهتاب برخیزند

موهایشان را دست باد صبح بسپارند


آهسته از زیر پتوی خواب برخیزند

خم کن سرت را تا به شوق بوسه هایت باز


این دختران تا کمر در آب برخیزند

قدیسه های معبد شب با تماشایت

از زهد برگردند و از مهراب برخیزند

ازابرها بیرون بیا تا بچه ماهی ها


با دیدن عکس تو در تالاب برخیزند

پانته آ صفائی
 

succulent

عضو جدید
بگذار زمین روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار كه ابلیس در این معركه یكبار

مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوا

بر گردن آن سیب كه چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای كاش

این قصه همان قصه كه گفتند نباشد

ای كاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده كه دادند نباشد

یك بار تو در قصه ی پر پیچ و خم ما

آن كس كه مسافر شد و دل كند نباشد


آشوب همان حس غریبی ست كه دارم

وقتی كه به لب های تو لبخند نباشد

در تك تك رگ های تنم عشق تو جاریست

در تك تك رگ های تو هر چند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست كه یك عمر...

زنجیر نگاه تو كه پابند نباشد...

وقتی كه قرار است كنار تو نباشم

بگذار زمین روی زمین بند نباشد...
 

succulent

عضو جدید
خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری

مـی شود دســت از اعـــدام دلـــم بــرداری ؟

دل من مـــال تو شد پـس دل خود را مَشِـکن

بگذر از کشـتـن و ســرسختـی وخـود آزاری

ثبــت کن محــض سند مصـــرع بعــدی مـــرا

" تــو در اعمـاق دلـــم مثـــل خدا جــا داری "

لهجه ی جاهلی وصف تو را هم عشق است

واقعــاً دســـت مـــریـــزاد عجــب ســـالاری !

حکــم سختیـست ، بیا بگـــذر و آقـــایـی کن

تو که در قصـــر دلـم حـاکم وســـردمـــــداری

شهـــرونـدانه تقــاضــــای خــودم را گفــــتم

بررسی کـن بـه کـَـرَم چـون که تو فرمانداری
 

succulent

عضو جدید
وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد

تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آورد

عمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولی

گل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد

حتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شود

بلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آورد

من تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ تو

حتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آورد

لــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــت

مــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اورد

من خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ من

یک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آورد

جادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـس

حـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد
 

succulent

عضو جدید
گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست



خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست



فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست



کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست



فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست



شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست



کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست



خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


هنوز آن چشم شهلا یادم آید
هنوز آن روی زیبا ، یادم آید

هنوز آن لعل خندان نگه سوز
هنوز آن چشم گویا ، یادم آید

هنوز آن ژاله ها کآنشب فشاندی
ز چشم مست شهلا ، یادم آید

که من نوشیدمت اشک و تو گفتی
بنوش آری گوارا ، یادم آید

هنوز آن شب که سر بر دامن من
نهاده بودی آنجا یادم آید

هنوز آن شب که افشاندی که به رویم
دو زلف غالیه سا ، یادم آید

هنوز آن شب که میبوئیدمت موی
چنان شب بوی بویا ، یادم آید

هنوز آن شب که میگفتی : مبادا
فراموش کنی ها! یادم آید

هنوز آن شب که می گفتم : جوانی
تو می گفتی دریغا ، یادم آید

سخن می گفتمت تا از جدایی
تو میگفتی : مبادا! یادم آید

همی افشردمت در پیکر خویش
بر و دوش فریبا ، یادم آید

همی افکندمت در چشم پرناز
نگاه پرتمنا ، یادم آید

منت گیسوی بر رخ می فشاندم
تو می گفتی : خدایا ، یادم آید

هنوز آن روزها کامید دیدار
می افکندی به فردا ، یادم آید

که می گفتی چو می رفتم ز سویت :
مرو یا زود بازآ ، یادم آید

که می پرسید در پایان هر هجر
لبت حال لب ما ، یادم آید

هنوز آن دست در دست تو گشتن
به باغ و دشت و صحرا ، یادم آید

قرار و وعده و سوگند و پیمان
فراموشت شد ، اما یادم آید

حساب سال و ماهم نیست اما
گرفتار توأم تا یادم آید.

" دکتر مظاهر مصفّا"



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبها جدا و روز جدا دوست دارمت
از خاک تا حریم خدا دوست دارمت


وقت وقوع خاطره ها در بسیط خاک

ای گیسویت به باد رها دوست دارمت


ای جا گرفته بر دل و جان و دو چشم من
اینجا و هر کجا همه جا دوست دارمت


شبهای تار نم نم باران؛ ستاره؛ صبح
باشد گواه من که تو را دوست دارمت


با حاجیان کعبه کوی تو تا ابد
تا زمزم و صفا و منا دوست دارمت


در لحظه های خرم امن یجیب ها
در لحظه های پاک دعا دوست دارمت



محمدمهدی ناصری
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

مولوی جان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم وا کن که تماشایی دیدار شوم

دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم


جلوه کن دخترم ای خاطره صبح ازل


تا من گمشده تر نیز پدیدار شوم


گریه ات را غزل شادتری خواهم خواند


اگر از شاعری غصه سبکبار شوم

بی شک انگار نبوده است و نبودم به جهان


گر نه در آینه چشم تو تکرار شوم



پدر آری پدر! آن واژه که خواهم خندید


سال ها، هر چه به فرمان تو احضار شوم


دخترم! پنجره تازه دیدار خدا


چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم


علی محمد مودب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی

خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی،
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوش
ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می‌کشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب می‌دانی قشنگی

می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی
مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی

نه، ... فرشته نیستی، می سوزد آدم از نگاهت
آری آتش پاره ای با اینکه شیطانی، قشنگی

سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ ولی تو
مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی


......

قاسم صرافان...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید

سعادت ابدی از درم فراز آید


حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

اگر سواد کنم قصه*ئی دراز آید


چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

رود بطرف لب جوی و در نماز آید


برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار

اگر بگوش وی آوازه حجاز آید


کجا بملک جهان سردر آورد محمود

اگر چنانک گدای در ایاز آید


زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

رود بطالع سعد و سعید باز آید


کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح

که پشه باز نیاید چو صید باز آید


دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید


چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

خواجوی کرمانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیداست که از دود دم ما چه برآید
یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش
وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست
بی ضرب قبول از درم ما چه برآید

باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین
ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید

گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما
داند همه کس کز کرم ما چه برآید

گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز
از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید

ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
از سوز دل و ساز غم ما چه برآید

هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت
کایا ز حریم حرم ما چه برآید

گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو
لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید

خواجوی کرمانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بسالی کی چنان ماهی برآید

وگر آید ز خرگاهی برآید


چو رخسارش ز چین جعد شبگون

کجا از تیره شب ماهی برآید


اگر آئینه چینست رویش

بگیرد زنگ اگر آهی برآید


بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که نا گاهی برآید


همه شب تا سحر بیدار دارم

بود کان مه سحرگاهی برآید


گدائی کو بکوی دل فروشد

گر از جان بگذرد شاهی برآید


عجب نبود درین میخانه خواجو

که از می کار گمراهی برآید

خواجوی کرمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلگير شبي در زد ، فتانه نمي خواهي ؟
بي قصّه دل خود را ، افسانه نمي خواهي ؟

بي حوصله دل گفتا ، شوريده مکن ما را
گفتم به سر گنجي ، دردانه نمي خواهي ؟

اي بر سر سجاده ، دور از مي و از باده
لب ريز ِ شراب آمد ، پيمانه نمي خواهي ؟

دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصيحت کن ، فرزانه نمي خواهي ؟

اي دل نکند خوابي ، برخيز که بر آبي
اي خانه خراباتي ، حنانه نمي خواهي ؟

گر دير شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موي پريشان را ، بر شانه نمي خواهي ؟

شايد شده اي عاقل ، هشيار شو اي غافل
چرخي بزن اين ميدان ! مستانه نمي خواهي ؟

او برشب تاران شد ، شمعي نه فروزان شد
خود سوز ِچه بي حاصل ، پروانه نمي خواهي ؟

دل باز خروشان شد ، چون چشمه ي جوشان شد
زنجير گسست آمد ، ديوانه نمي خواهي ؟

بي نام و نشان خندان ، از دور تر ِ ميدان
صيّاد دلي ما را دزدانه نمي خواهي ؟

شمس الدين عراقي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیرهنت را به من بده


شب شد خیال آمدنت را به من بده
حسِ عزیز در زدنت را به من بده

امشب شبیه عشق رها شو درون من
روحِ شگرفِ بی بدنت را به من بده

ای مثل صبحْ آمده از لمـسِ آفتاب
من سردم است پیرهنت را به من بده

اینجا میان موزه‌ی شب خاك می خورم
یك شب هوای پرزدنت را به من بده

من با تو گفتن از تو ، تو را دور می شوم
ای من ، منِ همیشه ،من ات را به من بده

حرفی نمانده است ، ولی محضِ یك حضور
فریادهای بی دهنت را به من بده

مردن مرا نشانه‌ی تلخی ست ، بعد از این
نامِ قشنگِ زیستن ات را به من بده

بهمن ساكی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوباره صبح شد و ساعت قرار شدیم
که عاشق هم بودیم و چند بار شدیم

نه اینکه کنده نشد قلب هایمان از جا
که دستپاچه شدیم و ، که بی قرار شدیم

چطور تند گذشتیم از خیابان ها
چهار راه شدیم و دو تا چهار شدیم

نه دو چهار ِ جدا از هم ِ کج و کوله
دوچارِ ساده نه، يك هشت ِ بالدار شدیم

و زیر پای من و تو علف که می شد سبز
دو تا نهال شدیم و دو تا چنار شدیم

که یخ زدیم ، عرق ریختیم ، خشکیدیم
دو تا زمستان رفت و دو تا بهار شدیم

چه سال های درازی که توی سفره ی هم
غذای مختصر شام یا ناهار شدیم

و بعد آب افتادیم در دهان هم
خدا که خواست گرفتار این ویار شدیم

و هفت بار پسر - که کاکل زری بلوند-
و هشتمین دختر بود بچه دار شدیم

دو تا غرور جوان ، یا دو عاشقانه ی پیر
دو سنگ سرد برای دو تا مزار شدیم

دو تا بلیط بریده ، دو کفش جا مانده
دو ایستگاه نرفته ، دو تا قطار شدیم


دوباره شب شده بود و دو بی خبر از هم
جدا جدا به دو تا تاکسی سوار شدیم

و روی شیشه نوشتیم قلب هامان را
دو قطره آب شدیم و سپس بخار شدیم.

از:
آیدا دانشمندی

 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش


مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش!
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
شیوا فرازمند
[/FONT]
[/FONT][/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زیبای من! آیینه ی تنهاشدنم باش
انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش


لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه

سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش


چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار

ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش


حالا که قرار است به گرداب بیفتم
دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش


یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز

یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش


مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم

ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش


محمد سلمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حرف ها حرف های بی مایه...حرف ها حرف های بی پایان

آه از چشمهای بی احساس,وای بر آسمان بی باران

کاش وقتی که پیش هم بودیم,کلماتی قشنگ می گفتیم


تا نماند به روی دلهامان,زخمهایی عمیق و بی پایان

کلمه می شود غزل بشود,می تواند به آسمان برسد


کلمه می شود کلید شود یا که قفلی نشسته بر دل و جان

کلمه مادر است و می زاید کودکانی شبیه خود در دل


کلمه کودک است و می خواهد ,مادری مهربان به نام زبان

کلمه می تواند از یک جنگ ,گنج صلح و صفا به بار دهد


کلمه می شود که در یک دل ,خانه عشق را کند ویران

در جهانی که می شود هر روز با سلام خدا بهاری شد


کاش فکر کلام خود بودیم,حرفمان بود سبزه و باران

پشت سر غیبت و حسادت و بعد.پیش رو خنده و دروغ و ریا

پس کجا مانده گوهر خوبی؟ پس کجا رفته جوهر انسان؟!

(کفشهایم کجاست ) می خواهم ,خانه ام را به دوش بگذارم


بروم جای بهتری که در آن,کلمه عشق باشد و ایمان


نغمه مستشارنظامی/بهمن 92

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ
اگر مرد است ﺑﻐﺾﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه این دیوانه تنهـــا تکیه گاهش ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد

سجاد سامانی

 

shima2000

عضو جدید
مپرس ای گل ز من (احمد هاتف)

مپرس ای گل ز من (احمد هاتف)

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل، از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری نا امید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی خار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

کن سخن کوته ز جور آسمان "هاتف" به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد
قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد

چون کوه، پای حرف خودم ایستاده ام
کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا
این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است
دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم
هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

ما را برای در به دری آفریده اند
هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد



حسین طاهری

 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا