[FONT=georgia,times new roman,times,serif]اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم بگو معنی تمرین چیست ؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟
بریدن از خودم را ؟
مگر همیشه نگفتم که تو همپاره ای از تن منی ...
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
همه می دانند که دوری از تو روحم را می آزارد
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif][/FONT]
احساس پاکت را
بهکسی هدیه کن
تا ان را محترم
بداند
نه انان که
حتی
لبخند پر مهرت را
وظیفه ات می دانند
اما بدان
احساست را ارزان نفروش
به هر کسی
که روزی
ان را حتی نمیتوانی مفت بفروشی
به کسی تقدیم کن
که همیشه
تو اولین و اخرین مالک قلبش هستی
نه کسی که تو یکی از هزاران
ادمکهای قلبش هستی
چقدر زیباست
وقتی خورشید و ماه
هستند
تو هستی
انگاه دیگر
غم نیست
اما کسی
نمیفهمد
چقدر سخت هست
ماه و خورشید
خورشید و ماه
هستند
اما تو نیستی
و این تو
غوغا میکند
در قلبم
ای همه آرامشم از تو ،پریشانت نبینم چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
مرغک عاشق کجا شد گور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفری رنگ
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصه ی دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریه ی دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنیغم های خود را بادل من
آ که سیلاشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ینیلوفری رنگ
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم..
بهار میاید
و من هنوز
نمیدانم کی قرار هست
رخت سیاهم را بدراورم
اما میدانم
بهتر هست
این رخت سیاه را دراورم
اخر کسی که برایش مهم نیست
پس به خودم فکر میکنم
رخت سیاه را سپید میکنم
و فرا میگیرم زندگی کردن را
ان هم به زیبایی