داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

shinto

عضو جدید
آبدارچی مایکروسافت

آبدارچی مایکروسافت

مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبهش کرد و تميز کردن زمينش رو - به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايهش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آيندهي خانوادهش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت

مايکروسافت.


نتيجه هاي اخلاقي:

1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.

2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.

3. اگه اين نوشته رو از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر...!!!



درجواب اين نوشته به من ميل نزنين، من دارم ايميلم رو ميبندم تا برم گوجه فرنگي بفروشم!!!!
 

shinto

عضو جدید
هوالحی(پائو لو کوئلیو)

هوالحی(پائو لو کوئلیو)

هوالحی

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همهمي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))
پائولو كوئلیو
 

shinto

عضو جدید
خوب بعدش چی؟

خوب بعدش چی؟

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود در همان موقع يك قايق كوچك
ماهي گيري رد شد كه داخلش ماهيگيري بود با چند تا ماهي
از ماهي گير پرسيد : چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي ؟
ماهي گير : مدت خيلي كمي
تاجر : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟
ماهي گير : چون همين مقدار براي سير كردن خانواده ام كافي است
تاجر : اما بقيه وقتت را چه كار ميكني ؟
ماهي گير : تا دير وقت ميخوابم . يك كمي ماهي گيري ميكنم با بچه ها بازي ميكنم بعد ميرم توي دهكده و با دوستان شروع ميكنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي
تاجر : من تو هاروارد درس خوندم وميتونم كمك كنم تو بيشتر ماهي گيري كني اون وقت مي توني با پولش قايق بزگتري بخري وبا درآمدش چندتا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اونوقت يه عالمه قايق براي ماهي گيري داري
ماهي گير : خوب بعدش چي ؟
تاجر : به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيما به مشتري ميدي و براي خودت كار و بار درست ميكني و بعدش كارخونه راه ميندازي و به كارش نظارت ميكني .... اين دهكده كوچك رو ترك ميكني و ميري مكزيكوسيتي بعد از اونهم لوس آنجلس و بعدش هم نيويورگ... اونجاست كه دست به كارهاي مهمتري ميزني
ماهي گير؟ اين كارها چقدر طول ميكشه ؟
تاجر : 15 تا 20 سال
ماهي گير : اما بعدش چي آقا ؟
تاجر : بهترين قسمت همينه . در يك فرصت مناسب كه پيش آمد ميري و سهام شركت رو به قيمت خيلي بالا ميفروشي . اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
ماهي گير : ميليون ها دلار . خوب بعدش چي ؟
تاجر : اون وقت باز نشسته ميشي و ميري به يه دهكده ساحلي كوچيك... جايي كه ميتوني تا دير وقت بخوابي يه كم ماهي گيري كني با بچه هات بازي كني بري دهكده و با دوستات تا دير وقت گيتار بزني و خوش بگذروني
شرح وتفسير با خواننده محترم ..... نتيجه اخلاقي هم همينطور
 

Haamed_3509

عضو جدید
عاقبته نداشتن ایمیل

عاقبته نداشتن ایمیل

عاقبته نداشتن ايميل


بيکاري براي سمت آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره با اون مصاحبه کرد و تميز کردن زمينش رو به عنوان نمونه کار ديد و گفت: «شما استخدام شدين،آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطورتاريخي که بايد کار رو شروع کنين..
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت : (( متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجودخارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.))

مرد در کمال نوميدي اونجارو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعدخونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره وديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکا بود. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده اش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد،نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.


این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! »


کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این داستان را یکی از مجریان شبکه جام جم چند سال پیش تعریف کرد که من هنوز هم یادم نرفته -واقعا جالب است​




داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
کوهنورد گفت -نه اگر قطع کنم حتما سقوط میکنم
دوباره ندا آمد -اگر از من کمک خواستی و میدانیکه من بزرگترینم وزندگی تو دست من است طناب را قطع کن
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط نیم متر بالاتر از سطح زمين ...​

:eek::eek::eek::eek::eek:
به نظرم این یکی از بهترین داستانهاست
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

محکمه الهی
يه شب که من حسابی خسته بودم
همينجوری چشامو بسته بودم
سياهيه چشام يه لحظه سر خورد
يدفعه مثل مردها خوابم برد
تو خواب ديدم محشر کبری شده
محکمه الهی بر پا شده
خدا نشسته مردم از مردو زن
رديف رديف مقابلش وايسادن
چرتکه گذاشته و حساب ميکنه
به بندهاش عطاب خطاب ميکنه
ميگه چرا این همه رج ميکنيد¿
راهتونو بيخودی کج ميکنيد¿
آيه فرستادم که آدم بشيد
با دل خوشی کناره هم جمع بشيد
دل هايه غم گرفترو شاد کنيد
با فکرتون دنيارو آباد کنيد
عقل دادم بريد تدبر کنيد
نه اینکه جای عقلو کاه پر کنيد
من بهتون چقدر ماشالاه گفتم
نيافريده باريکّلّا گفتم
من که هواتونو هميشه داشتم
حتی يه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختيد
نشستيدو خدايی جعلی ساختيد
هرکدوم از شما خودش خدا شد
از ما و آيه های ما جدا شد
يه جو زمينو این همه شلوغی
این همه دين و مذهب دروغی
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

حقيقتن شماها خيلی پستيد
خر نباشيد گاوو نمی پرستيد
از توي جمع يکی بلند شد ايستاد
بلند بلند هی صلوات فرستاد
از اون قيافه های حق به جانب
هم از خودی شاکی هم از اجانب
گفت چرا هيشکی روسری سرش نيست¿
پس چرا هيچکی پيشه همسرش نيست¿
چرا زنا اینجوری بد لباسن¿
مردای غيرتی کجا پلاسن/
خدا بهش گفت بتمرگ حرف نزن
اینجا که فرقی ندارن مردو زن
يارو کنف شد ولی از رو نرفت
حرف خدا از تو گوشاش تو نرفت
چشاش ميچرخه نميدونم چشه
آهان ميخواد يواشکی جيم بشه
ديد يکمی سرش شلوغه خدا
يواش يواش شد از جماعت جدا
با شکمی شبيهه بشکه نفت
زود سرش رو پايين انداخت و رفت
قراولا چند تا بهش ايست دادن
يارو وا نستاد تا جلوش واستادن
فوری در اورد واسشون چک کشيد
گفت ببريد وصول کنيد خوش بشيد
دلم براي حوری ها لک زده
دير برسم يکی ديگه تک زده
اگه نرم حوريه دلگير ميشه
تورو خدا بزار برم دير ميشه
قراول حضرت حق دمش گرم
با رشوه خيلی کلون نشد نرم
گوشاي يارو رو گرفت تو دستش
کشون کشون بردو يه جاي بستش
رشويه حاجی رو ضميمه کردن
تويه جهنم اونو بيمه کردن
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

حاجيه داشت بلند بلند غر ميزد
داشت روي ا عصاب ها تلنگر ميزد
خدا بهش گفت ديگه بس کن حاجی
يکخورده هم حبس نفس کن حاجی
این همه آدم رو معطل نکن
بيا بشين این همه کل کل نکن
يه عالمه نامه داريم نخونده
تازه هنوز کرات ديگه مونده
نامه تو پر از کارای زشته
کی گفته جات توی بهشته
بهشت جاي آدم های باحاله
ولت کنم بری بهشت محاله
يادته که چقد ريا ميکردی
بنده های مارو سياه ميکردی
تا يه نفر درو برت ميديدی
چقد والضالين و ميکشيدی
این همه که روضه و نوحه خوندی
يک لقمه نون دسته کسی رسوندی
خيال ميکردی ما حواسمون نيست
نظم و نظام هستی کشکی کشکيست
هر کاری کردی بچها نوشتن
ميخوای برو خودت ببين تو زونکن
خلاصه وقتی يارو فهميد اینه
بازم درست نميتونست بشينه
کاسه صبرش يکدفه سر ميرفت
تا فرصتی گير مياورد در ميرفت
قيامته اینجا عجب جايه
جونه شما خيلی تماشاييه
از يه طرف کلی کشيش اوردن
کشون کشون همه رو پيش اوردن
گفتم اینارو که قطار کردن
بيچياره ها مگه چيکار کردن
ماموره گفت ميگم بهت من الان
مفسد فی الارض که ميگن همين هان
گفت اینا بهشت فروشی کردن
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

بی پدر ها خدارو جوشی کردن
بنام دين حسابی خوردن اینها
کفر خدا رو در اوردن اینها
بد جوری ژاندارکو اینا چزوندن
زنده اونو تويه آتيش سوزوندن
روی زمين خداي پيشه کردن
خون گاليله رو تو شيشه کردن
اگه بهش بگی کلاتو صاف کن
بهت ميگه بشينو اعتراف کن
هميشه در حاله نظاره بودن
شما بگو اینا چيکاره بودن
خيام اومد يه بطری هم تو دستش
رفتو يه گوشه ای گرفت نشستش
حاجی بلند شدو با صدای محکم
گفت این اقا بايد بره جهنم
خدا بهش گفت تو دخالت نکن
به اهل معرفت جسارت نکن
بگو چرا به خون این حلاکی
این که نه مدعی داره نه شاکی
نه گردو خاک کرده و نه هياهو
نه عربده کشيده نه چاقو
نه مال این نه مال اونو برده
فقط عرق خريده رفته خورده
آدم خوبيه هواشو داشتم
اینجا خودم براش شراب گذاشتم
يهو شنيدم ايست خبر دار دادن
نشستها بلند شدن وايسادن
حضرت اصرافيل از اونور اومد
رفت رويه چارپايه و چنتا صور زد
ديدم دارن تخته روون ميارن
فرشتها رو دوششون ميارن
مونده بودم که این کيه خدايا
تو محشر این کارا چيه خدايا
فکر ميکنيد داخل اون تخت کی بود
الان ميگم يه لحظه اسمش چی بود
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

همون که کارش عالی بود
اون که تو دنيا مثل توپ صدا کرد
همون که این لامپا رو اختراع کرد
همون که کارش عالی بود اون ديگه
بگيد بابا توماس اديسون ديگه
خدا بهش گفت ديگه پايين نيا
يراست برو بهشت پيشه انبيا
وقتو تلف نکن توماس زود برو
به هر وسيله اي اگر بود برو
از روي پل نری يکوقت ميفتی
ميگم هوايي ببرندو مفتی
باز حاجی ساکت نتونست بشينه
گفت که مهفوم عدالت اینه
توماس اديسون که مسلمون نبود
این بابا اهل دين و ایمون نبود
نه روضه رفته بود نه پای منبر
نه شمر ميدونست چيه نه خنجر
يک رکعت هم نماز شب نخونده
با سيم ميماش شب رو به صبح رسونده
حرفای يارو که به اینجا رسيد
خدا يه آهی از ته دل کشيد
حضرت حق خودش رو جا به جا کرد
يکم به این حاجی نيگا نيگا کرد
از اون نگاه هايه عاقل اندر
صفيح اشو بايد بيارن اینور
با این که خيلی خسته هم بود
خطاب به بنده هاش دوباره فرمود
شما عجب کله خر هايی هستيد
بابا عجب جونور هايی هستيد
شمر اگه بود آدلف هيتلر هم بود
خنجر اگر بود روولورم بود
هيف که آدم خودشو پير کنه
و سوزنش فقط يکجا گير کنه
ميگيد توماس من مسلمون نبود
اهل نماز و دينو ایمون نبود
 

mohammad3947

عضو جدید
محکمه الهی

محکمه الهی

اوّلا از کجا ميگيد این حرفو
در بياريد کله ای زير برفو
اون منو بهتر از شما شناخته
دليلشم این چيزايی که ساخته
درسته گفته ام عبادت کنيد
نگفته ام به خلق خدمت کنيد
توماس نه بمب ساخته نه جنگ کرده
دنيا رو هم کلّی قشنگ کرده
من يه چراغ که بيشتر نداشتم
اونم تو آسمون ها کار گذاشتم
توماس تو هر اطاق چراق روشن کرد
نميدونيد چقدر کمک به من کرد
تو دنيا هيشکی بی چراغ نبوده
يا اگر هم بوده تو باغ نبوده
خدا برای حاجی آتش افروخت
دروغ چرا دلم برش يکم سوخت
طفلی تو باورش چه قصرا ساخته
اما به اینجا رسيده باخته
يکی مياد يه هاله ای باهاشه
چقدر مياد بهش فرشته باشه
اومد رسيدو دست گذاشت رو دوشم
دهانشو آورد کناره گوشم
گفت تو که کلت پر قرمه سبزيست
وقتی نميفهمی بپرسی بد نيس
اون که نشسته يک مقام والاست
مترجمه رفيقه حق تعاليست
خود خدا نيست نمايندشه
مورد اعتمادشه بندشه
خدايه لم يلد که ديدنی نيست
صداش با این گوشها شنيدنی نيست
شما زمينی ها همش همينيد
اونور ميزی رو خدا ميبينيد
همين جوری ميخواست بلند شه نم نم
گفت که پاشو بايد بری جهنم
وقتی ديدم منم گرفتار شدم
داد کشيدم يک دفعه بيدار شدم
-----------------------------------------



اگه اشکال تايپی داشت شما به بزرگيه خودتون ببخشين

 

Haamed_3509

عضو جدید
قشنگه:میخای بدونی اهل جهنمی یا بهشت؟

قشنگه:میخای بدونی اهل جهنمی یا بهشت؟

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"خداوند آن مرد روحانی رابه سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درستدر وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بویخوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغرمردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!" خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
باز هم خواندن این مطالب ارزش دارد ...پس شما نیز بخوانید...

باز هم خواندن این مطالب ارزش دارد ...پس شما نیز بخوانید...

گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: آ«اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.آ» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
شاگرد از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه اوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلوتر میرفتم خوشه های پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین!


شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم. استاد گفت: ازدواج یعنی همین
 

MOSHIRGSM

عضو جدید
رقباي عشقي تو اين ورو اون ور دنيا


توی ژاپن جوان اولي از عشق جوان دومي نسبت به دختر محبوبش متاثر ميشه و خودکشي مي کنه! جوان دومي هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگين ميشه که خودکشي مي کنه! بعدش براي دختر ژاپني هم چاره اي جز خودکشي نيست!

توی اسپانيا مرد اولي توي دوئل ، مرد دومي رو از پاي در مياره و با زن محبوبش به آمريکاي جنوبي فرار مي کنن!

توی انگلستان دو تا عاشق با کمال خونسردي حل قضيه رو به يه شرط بندي توي مسابقه ء اسب سواري موکول مي کنن! اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون ميشه!

توی فرانسه خيلي کم کار به جاهاي باريک مي کشه! دو تا مرد با همديگه توافق مي کنن که خانم مدتي مال اولي و مدتي مال دومي باشه!

توی قفقاز جوان اولي دختر محبوب رو بر مي داره و فرار مي کنه! دومي هم دختر رو از چنگ اولي مي دزده و پا به فرار مي ذاره! باز اولي همين کار رو مي کنه و اين ماجرا دائما« تکرار ميشه!

توی استراليا دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره مي کنن! اين مشاجره اونقدر طول مي کشه تا يکي از طرفين پير بشه و بميره ، يا از يه مرضي بميره! اونوقت اونکه زنده مونده با خيال راحت به مقصودش مي رسه!

توی نروژ معشوقه ء دو مرد براي اينکه به جدال و دعواي اونها خاتمه بده خودشو از بالاي ساختمون مرتفعي ميندازه پايين و غائله ختم ميشه!

توی آفريقا قضيه خيلي ساده ست و جاي اختلاف نيست! دو تا مرد ، زني رو که مي خوان عقد مي کنن و علاده بر اون ، بيست تا زن ديگه هم مي گيرن!

توی مکزیک کار به زد و خورد خونيني مي کشه و يکي از طرفين کشته ميشه! ولي بعدش اونکه رقيبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد ميشه و دخترک بي شوهر مي مونه!

توي آمريکا حل قضيه بستگي به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج مي کنه!

توي ايران فقط پول موضوع رو حل مي کنه! پدر و مادر دختر مي شينن با همديگه مشورت مي کنن و خواستگاري که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب مي کنن! عاشق شکست خورده اگه توي عشقش جدي باشه يا بايد خودشو بکشه يا رقيب رو از ميدون به در کنه يا افسردگي مي گيره و ...:w15::w15::w15::w15:
 

مهندسی گاز

عضو جدید
سیب زمینی.....................

سیب زمینی.....................

بنام خدا
سلام
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند


آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد


این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
بچه ها لطفا داستانهای خودتون رو تو همین تاپیک قرار بدین و از زدن تاپیک های جدا خودداری کنید.ممنون.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
توپ های گلف و زندگی

توپ های گلف و زندگی

روزي استاد فلسفه در يک دانشگاه قصد داشت در مورد مفهوم زندگي به دانشجويان درس بدهد. دانشجويان همه منتظر بودند و استاد بدون اين که حرفي بزند از داخل ميزش يک شيشه خالي و چند جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. داخل يکي از جعبه ها پر از توپ گلف بود. استاد توپ هاي درشت گلف را درون جعبه ريخت تا پر شد.
سپس نگاهي به دانشجويان انداخت و پرسيد: آيا شيشه پر شده است؟ آنها پاسخ مثبت دادند.
پس از داخل يک جعبه ديگر مقداري سنگ ريزه بيرون آورد در شيشه ريخت.سنگ هاي ريز ما بين توپ ها جا گرفتند .
او دوباره از دانشجويان پرسيد : آيا شيشه پر شده است؟ پاسخ آنها باز هم بله بود.
پس از درون جعبه سوم مقداري ماسه به درون شيشه ريخت و ماسه ها در فضاي باقي مانده جا گرفتند.
باز هم سوال خود را از دانشجويان پرسيد و باز هم پاسخ مثبت گرفت.
اين بار دو فنجان قهوه درون شيشه ريخت و باز هم اين دو فنجان توانستند در فضاي مابين بقيه مواد رسوخ کرده و جاي گيرند.
دوباره از دانشجويان پرسيد:آيا شيشه پر شده است؟و باز هم دانشجويان پاسخ مثبت دادند.

سپس استاد به دانشجويان گفت:اين شيشه خالي زندگي ماست. در حالت اول توپ هاي بزرگ گلف شيشه را پر کردند .اين توپ ها در واقع مسايل مهم زندگي مانند سلامتي، خانواده، همسر و فرزندان ما هستند. اگر ما فقط اين ها را داشته باشيم و غير از آنها هيچ نداشته باشيم باز هم زندگي ما پر است. سنگ ريزه ها موارد ديگر مانند شغل، خانه و ماشين هستند که در درجه دوم اهميت قرار دارند. ماسه در واقع چيز هاي کوچک ديگر هستند.
به اين نکته توجه کنيد که اگر شما در ابتدا شيشه را با ماسه پر مي کرديد ديگر جايي براي توپ گلف و سنگريزه نمي ماند.
پس آن چه واقعا براي خوشبختي شما لازم است توجه کنيد.
با فرزندان وقت بگذاريد با آنها بازي کنيد .هر آنچه بايد براي سلامتي خود انجام دهيد و زماني را به همسرتان اختصاص دهيد و بدانيد که هميشه در اولويت توپ هاي گلف هستند. براي ماسه که در حکم نظافت منزل و تعمير وسايل خراب منزل يا ناراحت شدن براي مسايل بي اهميت است هميشه وقت خواهيم داشت.

يکي از دانشجويان پرسيد استاد منظور از دو فنجان قهوه چيست؟

استاد گفت:خوشحالم که پرسيديد. بايد بگويم که مهم نيست زندگي شما چه قدر پر است مهم اين است که هميشه براي خوردن يک فنجان قهوه با يک دوست فرصت داريد.
 

محسن2115

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها واقعا دستتون درد نكنه.يكساعته كارمو ول كردم داستانهاي شما رو ميخونم.خيلي جالب و آموزندس.من كه خيلي حال كردم.بازم مرسي.:gol::gol::gol::gol::gol:
 

Imaginary

عضو جدید
جری» مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد. هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد:
"اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم."
هنگامی که او، محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند، تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند. چرا؟ برای اینکه جری ذاتا یک فرد «روحیه دهنده» است.
اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، «
جری» همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.

مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم:
"من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟"
«
جری» پاسخ داد: "هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم، به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم.
می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم."

"من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم."

"هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم."

من اعتراض کردم: "اما این کار همیشه به این سادگی نیست"

«
جری» گفت: "همینطور است"

"کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پا گیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است. شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند. شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید. این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید"

چند سال بعد، من آگاه شدم که «
جری» تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود. و بعد؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد. آنها چه می خواستند؟
#123*+!@$%&*~
درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می کرد، به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند.
خوشبختانه، «
جری» را سریعا پیدا کردند و به بیمارستان رساندند.
پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبتهای ویژه «
جری» از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخشهایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت.

من «
جری» را شش ماه پس از آن واقعه دیدم. هنگامی که از او پرسیدم که چطور است؟ پاسخ داد:
"اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟"
من از دیدن زخمهای او امتناع کردم، اما از او پرسیدم: "هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت؟" «جری» پاسخ داد: "اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم"

"بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم."

پرسیدم : "نترسیده بودی؟" «
جری» ادامه داد: "کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتبا به من می گفتند که خوب خواهم شد.
اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند، من در چهره ی دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم. من از چشمان آنها می خواندم "این مرد مردنی است." "می دانستم که باید کاری کنم"

پرسیدم: "چکار کردی؟" «
جری» گفت: "خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید: آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه"

من پاسخ دادم: "بله" دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند.
یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم: "گلوله" درحالیکه آنها می خندیدند گفتم: "من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها."
به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، «جری» زنده ماند
من از او آموختم که هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید. طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال شماست، و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده تر می شوند.

 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟

امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟

شاه عباس از وزير خود پرسيد:”امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟”
وزير گفت:”الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!!”
شاه عباس گفت:”نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود كفاشان مي بايست به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چونكه مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن راپيدا نما تا كار را اصلاح كنيم.”
شرح حكايت
1-شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.
2-در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.

----
منبع : http://p30geek.wordpress.com/
 

اشکان فروتن

مدیر بازنشسته
داستان کوتاه:
سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!



منبع : http://p30geek.wordpress.com
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشـــــــــق بـــــي پــايــان

عشـــــــــق بـــــي پــايــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جای بسی ستایش داره....
قابل توجه اون دسته از اقا پسرایی که عشقو نشناختن و بهش اعتقادی ندارن.
البته بگم منم خوب نشناختمش اما بهش ایمان دارم
 

Similar threads

بالا