داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.

چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید.» در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز شیخ المشایخ نزد ابوالحسن خرقانی آمد؛طاسی پر آب پیش وی نهاد
ه بود.شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد.ابوالحسن گفت:"از آب ماهی نمودن آسان است.از آب،آتش باید نمود.!" شیخ المشایخ گفت:"بیا تا به این تنور فرو شویم تا زنده کی برآید."شیخ گفت:"یا عبدالله،بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که برآید."شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
سود
کسی از احمد بن محمد بن عبدالکریم آملی معروف به "ابوالعباس قصاب"پرسید:"شیخا!کرامت تو چیست؟"گفت:"من کرامت نمی دانم.اما آن دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی می کشتم و تا شب بر سر می نهادم و در همه ی شهر می گرداندم تا اندکی سود ببرم یا نه و امروز چنان می بینم که مردان عالم از مشرق تا به مغرب بر می خیزند و به زیارت ما،پای افزار در پا می کنند چه کرامت بالاتر از این می خواهید؟"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاهی را مهمی پیش آمد ، گفت :اگر این حالت به مراد من برآید، چندین درم دهم زاهدان را .چون حاجتش برآمد وتشویش خاطرش برفت ، وفای
نذرش به وجود شرط لازم آمد . یکی را از بندگان خاص کیسه ای درم داد تا صرف کند بر زاهدان . گویند غلامی عاقل و هوشیار بود ، روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم ها بوسه داد وپیش ملک بنهاد وگفت :زاهدان را چندانکه گردیدم نیافتم .
گفت :این چه حکایت است ؟ آنچه من دیدم در این ملک چهارصد زاهد است .
گفت :ای خداوند جهان آنکه زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امیر خراسان را پرسیدند که تو فردی فقیر و بی چیز بودی و شغلی پست داشتی،به امیری خراسان چون افتادی؟ گفت: روزی دیوان«حنظله ی بادغیسی» همی خواندم،بدین دو بیت رسیدم:
مهتری گر به کام شیر دراست شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانـــــت مرگ رویاروی
داعیه ای در باطن من پدید آمد که به هیچ وجه در آن حالت که اندر بودم،راضی نتوانتسم بود.دارایی ام بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم. به دولت صفاریان پیوستم. هر روز و بر شکوه و شوکت و لشکر من افزوده می گشت و اندک اندک کار من بالا گرفت و ترقی کرد تا جمله خراسان را به فرمان خویش در آوردم.اصل و سبب،این دو بیت بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی حضرت روح الله می گذشت.ابلهی با وی دچار شد و از حضرت عیسی سخنی پرسید؛بر سبیل تلطف جوابش باز داد و آن شخص مسلم نداشت و آغاز عربده و سفاهت نهاد.چندان که او نفرین می کرد،عیسی تحسین می نمود...عزیزی بدان جا رسید ؛گفت:"ای روح الله،چرا زبون این ناکس شده ای و هر چند او قهر می کند،تو لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد،تو مهر و وفا بیش کمی می نمایی".عیسی گفت:"ای رفیق،موافقِ کلّا اناءِ یترشّح بمافیه،از کوزه همان برون تراود که در اوست؛از او آن صفت می زاید و از من این صورت می آید.من از وی در غضب نمی شوم و او از من صاحب ادب می شود.من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خلق و خوی من عاقل می گردد".

منبع:اخلاق المحسنین(مسالک المحسنین)نویسنده:عبدالحسین طالبوف
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منت معلم را زنگ خطر که نمره گرفتن از او کار حضرت فیل است و صفرانه اش هدیه هابیل و قابیل.هر امتحان که فرا می رسد مایه بسی خجلت است و چون به پایان میرسد راحتی ذات.پس در هر سال دو ترم موجود است و در هر ترو صفری واجب.
از مغز وجود که بر آید کز عهده صفرش به در آید
فراش مدرسه را گفته که ترکه ای چوب در آب بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا به حالشان بگرید.شاگردان را به عنوان خلعت نوروزی جریمه فراوان داده و اطفال تنبل را به دست مبارک کلاه حاجی فیروزی بر سر نهاده و عرق خجالت بر جبین آنها نشانده تا خلاصی خود را از صفر و جریمه های پی در پی معلم از خدا بخواهند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سالها پیش، یکی مرد دهاتی پسرش را پی تحصیل به یک حوزه ی علمیه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشیار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست شود، یار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگی و رس
م ادب ورزی و اخلاص بیاموزد و فرزانگی و صدق و صفا پیشه نماید.
پس از چند صباحی پسرک، شیخ شد و میوه ی بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقه الاسلام شد و حجه الاسلام شد و صاحب صد نام شد و پیش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه ای از ریش به خود نصب نمود و سرش عمامه ی پرپیچ نهاد و شنلی بر تنش انداخت و دمپایی نعلین به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملای ده خویش شود، خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پری از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و این شود و آن شود و با کلک و حیله گری، بر همگان برتری و سروری و سرتری و رهبری و مهتری و بهتری خویش مسلم بنماید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت:
زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجه نصیر الدین" دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است: در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی, قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود .

روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود:

ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی .

و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.

من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام .

از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و
معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :

دروغ نگو .... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این " اما ها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .

و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند که بازرگانی بود مال دار و زنی داشت صاحب جمال و جوان ، او به عاشق ، ولی زن از شوهر گریزان ، چنانکه ساعتی در کنار او نزیستی. تا شبی دزدی به خانه ایشان رفت. بازرگان درخواب بود. زن از دزد بترسید و پیش شوی رفت و او را محکم در بغل گرفت. شوی بیدار شد و گفت : این چه شفقت است و به کدام خدمت سزاوار این نعمت گشته ام ؟ و چون دزد را دید و سبب دانست ، گفت : ای شیر مرد مبارک قدم ! آنچه خواهی از مال بردار که حلالت کردم چون به یمن قدم تو این نعمت یافتم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انوشیروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.


انوشیروان كینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.

روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون امید آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به كسى ظلم ننمائی.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند که در ازمنه جدید زوجی به سرخوشی زندگی آغاز کردندی. پس چندماهی که گذشت چندی از دوستان به رسم دوستی به دیدنشان آمدند و شیرینی و کادو آوردند به رسم مبارک بادی. چون میهمانان برفتند آن زوج با سرور و شادی در ظرف شیرینی گشودند و یافتند دو کیلویی شیرینی تر که دیدنش شکمنواز بود و بوییندنش شامه نواز. زن غصه بکرد که ما دوتن بیشتر نبوده و دو کیلو مارا زیاد باشد و باید اندیشه کرد در مصرف آن که ما را قند و کلسترول حاصل آید و قبل آن وزن زیاد و شکم برآمده. مرد گفت غ
صه مدار که من این شیرینیها در یخچال گذارم و هر صبح با شیر بخورم - جایگزین صبحانه- و مرا خللی نرسد که من شیرینی تر و شیر بسیار دوست میدارم. باری شب خسبیدندی و روز به سرکار رفتندی و بدین‌سان دو شبانه روز گذشت.
عصر سوم چون زن به خانه شد به دیدار همسایه رفت که از خویشان نزدیک بود. پس بنشستند به مصاحبت مشغول و بسیار گل گفتند و شنفتندی. تا که صاحبخانه عزم به آوردن چای کرد. زن چون چای بدید گفت این چای با شیرینی خوش باشد و ما را درخانه شیرینی تری است بغایت خوشمزه که اگر دیر بماند کهنه گردد و از دهن بیفتد. باش تا آورم با هم خوریم که دوستان نشستن و چای و شیرینی خوردن دسته جمعی را از جان دوست تر دارند. دوان به خانه شد و قوطی شیرینی از یخچال ربود و به نزد همسایه بازگشت. چون عزم خوردن کردندی درظرف شیرینی بگشودند و دیدند آنچه نباید. آه از نهاد برآمد که قوطی پر بود از کاغذهای خالی مانده شیرینی.
این داستان بگفتم که تو را پند دهم که زندگی زناشویی نه به مانند دوران مجردی است که غذا به یخچال بماند به سالی خورشیدی. گر سهم خویش نستانی به وقت خویش، سهم تو بستانند و خورند در ثانیه ای.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش
آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت : کشتی مال شما و حق از آنِ من
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابوبكر ربانی اكثر شبها به دزدی رفتی و چندانكه سعی كرد چیزی نیافت. دستارخود بدزدید و در بغل نهاد. چون در خانه رفت زنش گفت: چه آورد های؟گفت: این دستار آورده ام. گفت: این كه از آن خود توست. گفت: خاموش
تو ندانی. از بهر آن دزدید هام تا آرمان دزدیم باطل نشود
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جحی گوسفند مردم میدزدید و گوشتش صدقه میكرد. از او پرسیدند كه این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با بزة دزدی برابر گردد و درمیان پیه و دنب هاش توفیر باشد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سید رض یالدین شبی پیش بزرگی خفته بود. هر بار با سید میگفت: چیزی بگوی تا میبخسبم. چون چند بار مكرر كرد سید را خواب غلبه نموده بود گفت:چیزی مگوی تا من بخسبم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طلحك دراز گوشی چند داشت. روزی سلطان محمود گفت: دراز گوشان او را به الاغ گیرند تا خود چه خواهد گفتن. بگرفتند. او سخت برنجید پیش سلطان آمد تا شكایت كند. سلطان فرمود كه او را راه ندهند. چون راه نیافت در زیر دریچه ای رفت كه سلطان نشسته بود و فریاد كرد. سلطان گفت: او را بگوئید كه امروز بار نیست. بگفتند. گفت: قلتبانی را كه بار نباشد خر مردم به كجا برد كه بگیرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
- یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت : در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت : باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد. گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست. گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند كه پنج سطر بر آن نوشته شده بود:
هر که مال ندارد، آبروی ندارد.
هر که برادر ندارد، پشت ندارد.
هرکه زن ندارد، عیش ندارد.
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد.
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می كوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری كه شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه كار می كنی؟ این میخ كه برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله كشیده ای محكم در گوش آن مرد زد و گفت: اینطوری!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد،
از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد.
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.
آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنید.
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خالی از هر چه كه هست میشم....
از زمین سرد خاكی تا نگاهی عاشقانه....
بغض شب توی گلو خیلی وقته كه نشسته میدونم ....
با خودم میگم تلخی این زمونه رو میسپرم بدست باد ....
چشمامو میزارم روی هم , سیاهی پشت چشممو با یه رنگ خوب پاك میكنم...
یادمو میدزدمو میبرم به اوج خاطرات گرم تو ....
با دلم آخرین اسم تنهایی شبت رو فریاد میزنم ....
دست سردم میكشم تو خاطرات دلپذیر تو ........
تا خیال ورت نداره فكر كنی رفتی از سرم ....
شمعدونی كنار باغچه رو در میارم .....
با یه بغل آرزوهای داغ داغ میكارمش تو خاك سبز دل تو ....
و از لحظه لحظه های خواندنم هراسی نخواهم داشت...
یكرنگی نگاهم و با خاطرات نگاه تو موزون میكنم .....
یه ریتم میسازم برای سكوت قصه مون ....
حالا چشممامو باز میكنم به امید بودنت ....
خالی از هر چه كه هست ...
هستی, نیستی, هستی ..... هستی .....
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
 

Similar threads

بالا