گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهادت با شکنجه‌های ‌قرون ‎وسطایی


گفتند كه بیایید معراج شهدای تهران برای شناسایی شهدا. من رفتم و به محض دیدن جنازه نادر، مثل اینكه آب سردی روی آتش وجودم ریخته باشند، یك دفعه آرام شدم. آن شش روز بر من سخت گذشت. با دیدن جنازه برادرم، آرامش پیدا كردم و همانجا گفتم: حسین جان! جز این، از تو توقع نداشتم؛ درستش همین بود؛ الحمدلله​


در سال‌های پایانی جنگ، خلیج فارس برای ایران بسیار ناامن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت بخشی از سرزمین و عربستان، آسمانش را در اختیار صدام قرار داده بودند. فرماندهان عالی رتبه‌ی سپاه، جریان عبور آزاد و متکبرانه‌ی ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند.
حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردارشهید بیژن گرد و نیز هم‌رزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکاییها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند.
اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن‌هم با پرچم امریکا و اسکورت کامل نظامی توسط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطلاعاتی جهت انجام موفقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.
در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله‌ی 13 مایلی غرب جزیره‌ی فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوری که حفره ای به بزرگی 43 متر مربع در بدنه‌ی آن ایجاد گردید.
شهید نادر مهدوی خود در این باره می گوید: هنگامیکه اعلام شد بناست اولین کاروان از نفتکش‌های کویتی، تحت حمایت ناوهای آمریکا به کویت حرکت کند، ما جهت انجام عملیات محوله، در مسیر حرکت کاروان به طرف منطقه‌ی عملیاتی حرکت کردیم. در بین راه و در یکی از محل‌های استقرار در میان آبهای خلیج فارس لنگر انداختیم. پس از مقداری استراحت، مجدداً به راه افتادیم. راه زیادی را نپیموده بودیم که دریا به شدت طوفانی شد و آن‌چنان امواج آن به تلاطم درآمد، انجام عملیات را عملاً ناممکن می نمود؛ اما با توکل به خداوند و میزان آمادگی و رشادتی که در نیروهای خود سراغ داشتیم و با نظرخواهی از آنها و نیز با یادخدا و اطمینان و قوت قلبی که بدین گونه به آن دست یافتیم، عزم خود را جهت انجام این عملیات جزم نمودیم و به طرف مسیر حرکت کاروان، به راه افتادیم.
سه ساعت قبل از رسیدن کاروان، ما به محلِ مورد نظر رسیدیم. پس از انجام سریع مأموریت و پایان کار، به طرف محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم و به استراحت پرداختیم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد که کشتی کویتی بریجتون، به روی مین رفت. اعـلام این خبر، شادی و قوت قلب بالایی را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همدیگر را در آغوش کشیده بودیم و یکدیگر را می بوسیدیم.
پس از اطلاع از اینکه حضرت امام(ره) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسم شده اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می‌دانم

برادران، صورت‌های خود را بر خاک گذاشته گریه می کردند و شکر خدا به جا می آوردند. چون همه احساس می کردیم که ما نبودیم که دشمن را فراری دادیم بلکه این خداوند بود که ملت ما را عزیز و دشمنان ما را ذلیل و امام ما را شاد نمود و جملگی باور داشتیم که: وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَ اللهَ رَمی»
پس از اقدام دلیرانه‌ی سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار کشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، برنامه‌ی دیدار با حضرت امام(ره) تدارک دیده شد و این شیران بیشه‌ی مردانگی و ایثار و شهادت، به دیدار پیر و مراد خود نائل آمدند.
در این دیدار، حضرت امام(ره) یکایک این سربازان جان برکف اسلام را مورد ملاطفت و تفقد خود قرار می‌دهد و پیشانی سردار شهید مهدوی را می‌بوسد. شهید، خود دراین‌باره چنین می‌گوید: «پس از اطلاع از اینکه حضرت امام(ره) از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کویتی و شکست اولین اقدام آمریکا، متبسم شده اند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می‌دانم. برای ما رزمندگانِ خلیج فارس، همین تبسم و شادی امام (ره) در ازای همه‌ی زحمات شبانه روزی کافی است و اگرتا آخر عمر، موفق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسم امام عزیزمان گردیده ایم.»
در عصر روز پنجشنبه مورخه‌ی 16/07/1366 سردار شهید نادر مهدوی همراه با تنی چند از همرزمانش نظیر سردار شهید غلامحسین توسلی، سردار شهید بیژن گرد، سردار شهید نصرالله شفیعی، سردار شهید آبسالانی، سردار شهید محمدیها، سردار شهید مجید مبارکی و عده ای دیگر، جهت انجام گشت‌زنی و حفاظت از آبهای نیلگون خلیج فارس، با استفاده از دو فروند قایق تندرو توپدار به نام «بعثت» و یک فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزیره فارسی حرکت می کنند. تعدادشان 9 نفر بود که قرار بود دو نفر دیگر هم به جمع آنها اضافه شود.

در یک قایق، اکیپ فیلم برداری از عملیات متشکل از کریمی، محمدیها و حشمت الله رسولی و در قایق دیگر هم شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهید مهدوی، بیژن گُرد، مجید مبارکی و غلامحسین توسلی بودند. فرمانده‌ی عملیات نیز سردار شهید مهدوی بود. پس از مدتی حرکت، به ساحل جزیره فارسی می رسند و وسایل و امکانات مورد نیاز خود را از داخل لنجی که قبلاً به جزیره رسیده بود، به داخل قایق های خود منتقل می کنند. پیاده می شوند و در کنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا می آورند.
هنوز مغرب بود و سرخی مغرب در کرانه‌ی باختری آسمان، کماکان خودنمایی می کرد. در این اثنا صدای انفجار مهیبی همه را متوجه خود می سازد. رادار پایگاه فرماندهی از سوی بالگردهای آمریکایی هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مرکز به کلی قطع شد.
لحظاتی بعد، سردار شهید مهدوی و همرزمانش یک فروند بالگرد بزرگ کبری به نام MS6 متعلق به نیروهای آمریکایی را بالای سر خود می بینند. این نوع بالگردها بسیار کم صدا هستند و در صحنه‌ی گیر و دار نظامی غالباً موقعی می توان پی به وجود آنها برد که دیگر با اشراف کامل به بالای سر هدف رسیده باشند.
سردار شهید مهدوی بلافاصله نیروهای تحت امر خود را جهت انجام عملیات مقابله به مثل فرا می خواند. هنوز دقایقی از انهدام رادار فرماندهی نگذشته بود که قایق حامل شهید آبسالان و شهید نصرالله شفیعی نیز هدف اصابت موشک آمریکایی‌ها قرار می گیرد. موشک دیگری نیز از سوی دشمن به سمت اعضای ناوگروه شلیک می شود که به هدف اصابت نمی کند و به درون آب فرو می رود.
بالگردها نیز با شدت ، شروع به تیراندازی می کنند. سردار شهید مهدوی و یارانش، به شدت در تب و تاب این می افتند که بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقیقه درگیری شدید، کریمی در یک چرخش سریع موفق می شود با استفاده از یک فروند موشک استینگر، یکی از این بالگردها را منفجر سازد.
بالگرد، با انفجار مهیبی متلاشی و قطعاتش روی آب پراکنده می شود. شب تاریک از انفجار این بالگرد، چون روز روشن می شود و پشت دشمن به لرزه در می آید و امواج قدرت ایمانِ نیروهای اسلام، آنان را سخت به وحشت می اندازد. همگی با همه‌ی وجود صلوات می فرستند.
بالگرد، با انفجار مهیبی متلاشی و قطعاتش روی آب پراکنده می شود. شب تاریک از انفجار این بالگرد، چون روز روشن می شود و پشت دشمن به لرزه در می آید و امواج قدرت ایمانِ نیروهای اسلام، آنان را سخت به وحشت می اندازد. همگی با همه‌ی وجود صلوات می فرستند

سرداران شهید گرد و توسلی فریاد می زنند که دومی را شلیک کن. در این اثنا قایق دیگر هم از چند طرف هدف قرار می گیرد. تعداد خفاشهای پرنده دشمن کم نبود و هریک از سویی به سردار شهید مهدوی و همرزمانش، حمله ور شده بودند. بسیاری از یاران نادر همچون سردار شهید توسلی که در حیات دنیوی همدیگر را برادر خطاب می کردند، در برابر چشمانش پرپر می شوند. حالا دیگر تنها ناوچه‌ی طارق که سردار شهید مهدوی بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قایق دیگر هدف قرار گرفته و در آتش می سوختند.
نادر می توانست به سلامت از میدان بگریزد اما با رشادت و مردانگی تمام در پی گرفتن زخمی ها و پیکرهای مطهر شهدا از آب برمی آید. لذا به اتفاق بیژن، هم با دوشکا به طرف بالگردهای آمریکایی در هوا شلیک می کردند و هم در پی گرفتن شهدا و زخمی ها از آب بودند. آنها با همه‌ی توان سعی می کردند که اجازه ندهند تا بالگردهای آمریکایی به طرف آنها نزدیک شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشکا آتش‌باران می کردند تا فضا ناامن شود و بالگردهای آمریکایی نتوانند به آنها نزدیک شوند. اما کار سختی بود زیرا این بالگردها بسیار کم صدا بودند و موقعیت یابی آنها در آسمان بسیار مشکل بود.
نادر و بیژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمریکایی های تا بن دندان مسلح ادامه می دهند. دشمن، همه شناورها و تجهیزات ناوگروه را زده بود و نادر و بیژن و چهار نفر دیگر، در حالیکه خود را از ترکش تهی می یابند، پس از بیست دقیقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن می‌افتند.

دستگیری نادر برای دشمن بسیار با اهمیت بوده آن چنان که پس از دستگیری اعضای بازمانده ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسایی او بر می آیند و از تک تک اسرا درباره‌ی نادر می پرسند. دست و پای نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته می شود ولی او کماکان روحیه خود را تسلیم دشمن نمی‌کند و همچنان مقاومت می نماید.
هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه‌ی ناو جنگی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه های وحشیانه‌ی دشمن قرار می گیرد و سینه اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می رسد.
رادیو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قایق‌های سپاه توسط امریكایی ها را اعلام می‌كند. اما برادر شهید، از قبل خـبردار شده بود. او می گوید: «ساعت 8 شب بود كه بچه های سپاه برایم خبر آوردند كه ناوچه و قایق‌ها را زده اند. با شنیدن خبر، خیس عرق شدم و همانجا دلم گواهی داد كه كار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطلاع دقیقی از سرنوشت شهید مهدوی و همرزمانش وجود نداشت. این شش روز برای خانواده شهید و دوستان و همكارانش بسیار سخت گذشت.
سردار شهیدمهدوی در همان شب نبرد با امریكایی ها به شهادت رسیده بود اما شش روز گذشت تا در این باره یقین حاصل شود. بالاخره پس از گذشت شش روز، پیكرهای شهدا و اسرا از مسقط پایتخت كشور سلطان نشین عمان تحویل گرفته شد و از مرز هوایی وارد فرودگاه مهرآباد تهران گردید.
سردار فتح الله محمدی فرمانده وقت منطقه دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز در هنگام تحویل اسرا و پیکرهای مطهر شهدا در مسقط حضور پیدا کرده بود. او می‌گوید: «به ما گفتند كه بیایید معراج شهدای تهران برای شناسایی شهدا. من رفتم و به محض دیدن جنازه نادر، مثل اینكه آب سردی روی آتش وجودم ریخته باشند، یك دفعه آرام شدم. آن شش روز بر من سخت گذشت. با دیدن جنازه برادرم، آرامش پیدا كردم و همانجا گفتم: جز این، از تو توقع نداشتم؛ درستش همین بود؛ الحمدلله.»
هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه‌ی ناو جنگی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه های وحشیانه‌ی دشمن قرار می گیرد و سینه اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می رسد

آنچه كه از ظاهر پیكر شهید مشاهده گردید، این است كه امریكایی‌ها سینه آن عزیز را با میخ های فولادی بلند سوراخ كرده و پس از آن یك تیر به بازو یك تیر به قلب و یك تیر به سجده گاهش زده و بدین‌گونه تحت شكنجه های قرون وسطایی شهیدش كرده بودند.
جنازه مطهر شهید با شكوه خاصی بر دوش هزاران تن در مقابل لانه جاسوسی امریكا تشییع و سپس به بوشهر انتقال یافت. در آنجا نیز پیكر پاك شهید مجدداً بر دوش جمعیت انبوه مردم تشییع شد و پس از آن جهت خاكسپاری به زادگاهش روستای بحــیری بازگشت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.
.
.


شبـــای جمعـــه که میشه

دلـــــا بــــــهونـــه می گیره






.
.
.



شب جمعه به یاد شهدا هم باشیم!!

حتی با یک صلوات ...
معبودا ...!

نمیدانم در کدامین بیراهه زندگی دست تو را رها کرده ام!

اما این را خوب میدانم که اگر دلیل شکست های دیروزم را امروز فهمیده ام به خاطر این است که تو دوباره دست مرا گرفته ای...

خدایا منو ببخش
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید : مهدی باکری

سال تولد : سال 1333

محل تولد : شهرستان میاندوآب

تحصیلات : مهندسی مکانیک دانشگاه تبریز
شهادت : عملیات بدر در تاریخ 25/11/63براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، به شهادت رسید .هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.


زماني كه آقا مهدي شهردار اروميه بودند، روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت :« من ميرم بيرون »

گفتم : "توي اين هو كجا مي خواي بري"

جواب نداد . اصرار كردم، بالاخره گفت : " مي خواي بدوني؟ پاشو تو هم بيا "

با لندور شهرداري راه افتاديم تو شهر، نزديك ي هاي فرودگاه

يك حلبي آباد بود . رفتيم آنجا . توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب وگل و شل . آب وسط كوچ ه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در . ما را كه ديد، شروع كرد به بدو بيراه گفتنبه شهردار . مي گفت :
" آخه
اين چه شهرداريه كه ما داريم؟ نمي ياد يه سري بهمون بزنه، ببيند چه مي كشيم "

آقا مهدي بهش گفت : " خيلي خب پدرجان، اشكال نداره ، شما يه بيل به ما بده، درستش مي كنيم"

پيرمردگفت :

«. بريد بابا شما هم، بيلم كجا بود »

از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديك ي هاي اذان صبح تويكوچه، آبراه مي كنديم.

( همسر شهید باکری )
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]نام شهید : محمد رضا نظافت یزدی [/FONT]

[FONT=&quot]سال تولد :1343 [/FONT]

[FONT=&quot]محل تولد : یزد [/FONT]

[FONT=&quot]تحصیلات :[FONT=&quot]پس از اتمام تحصیلات ابتدایی برای کمک به مخارج خانواده مشغول کار شد [/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]شهادت : ظهر روز بیست و دوم بهمن 1364عملیات والفجر 8 [/FONT]
[FONT=&quot]آرامگاه : بدن مطهر شهید محمد رضا نظافت در بهشت رضا آرام گرفت اما خاطراتش هنوز هم بر دل بچه های گردان تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) آتش می زند


[/FONT]
پنج، شش روزي قبل از شهادتش بود كه برايم نامه فرستاد.

نوشته بود : سعي كن خودت را به خدا نزديك كني ؛ تا به حال امتحان كرده اي؟ وقتي به او نزديك شوي تمام غم ها را فراموش مي كني و همة غصه ها از ياد مي رود. سعي كن به او نزديك شو ي. از رفتن من هم ناراحت نباش . بر فرض كه الان نروم و زنده بمانم؛ فوقش ده يا بيست سال ديگر بايد رفت . پس چه بهتر كه رفتن را همين حالا خودم انتخاب كنم كه زيباترين رفتن ها مرگ سرخ است "

كلمه به كلمة نامه اش با نامه هاي قبلي فرق داشت . با خواندن نامه به

يقين رسيدم كه به زودي از كنارم پر مي كشد.

××××××××××××××××××××××××× ×××

باران شديدي شروع به باريدن گرفت . آخر شب بود، داشتيم از خانة پدرم برمي گشتيم. يكي از دوستانش را ديدم؛ بنده خدا ما را به خانه رساند. بعد از خداحافظي رو كردم به محمدرضا و گفتم : كاش اين بنده خدا را تعارف مي كردي، مي آمد توي خانه "

گفت : "خوشحالم كه تعارف نكردم . چون آخر شب است؛ تعارف من زباني بود و من قلباً به علت خستگي راضي نبودم . با اين حساب تعارفم رنگي از دروغ داشت "


( همسر شهید )
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
پندار ما این است
ما ما مانده ایم و شهدا رفته اند
اما حقیقت آن است
که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند

( سید مرتضی آوینی
)


گزیده ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی


[FONT=&quot]در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای[/FONT][FONT=&quot] به نام «[/FONT][FONT=&quot]گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه ی هستی نهاد.[/FONT][FONT=&quot] نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش « الست بربکم[/FONT][FONT=&quot] »[/FONT][FONT=&quot]، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد : «بلی[/FONT][FONT=&quot]» ، [/FONT][FONT=&quot]عبدالحسین .
[/FONT][FONT=&quot]روحیه ی ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند[/FONT] .
[FONT=&quot]با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او[/FONT]
[FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه [/FONT][FONT=&quot]([/FONT][FONT=&quot]سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود .
با همین عنوان در عملیات بدر در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند ، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند .
[/FONT][FONT=&quot]تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین روز 63/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالأثر می شود و روح پاکش، در تاریخ [/FONT][FONT=&quot]۹/۲/۱۳۶۴[/FONT][FONT=&quot]، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد[/FONT] .



عاشقان را سر شوریده، به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست، رود گر در خاک

سر سرباز ره عشق، به پیکر عجب است
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]وصیتنامه سردار [/FONT][FONT=&quot]شهید[/FONT][FONT=&quot] عبدالحسین برونسی[/FONT]

[FONT=&quot]بسم رب الشهدا و الصدیقین [/FONT]

[FONT=&quot]درود همه شهدا و درود همه خانواده شهدا و درود همه انسانهای محروم در سرتاسر عالم به رهبر انقلاب این امام عزیزمان این فرزند فاطمه سلام الله علیها و این امام نائب بر حق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و این یادگار رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم و این یادگار همه انبیا واین عزیزی که همه ما را از بدبختی و بیچارگی نجات داد و به راه راست هدایت کرد و درود همه انسانها و درود همه ملائکه های مقرب خدا بر این چنین رهبری و این چنین معلم ی و نائب برحق امام زمان یعنی حضرت امام خمینی.[/FONT]

[FONT=&quot]وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که میگویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیمودها م و ثابت قدم مانده ام و امیدوارم که این قدم هایی که در راه خدا برداشت هام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد[/FONT]
[FONT=&quot].
فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی فرزندان من، باید به این هایی که میگویم شما خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما.
نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید...
و هر آینه فرزندانم خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش میکند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه آیات قرآن را زمزمه بکنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.[/FONT]
[FONT=&quot]
(همسرم) از وقتی من با این فرزند فاطمه سلام الله علیها نائب بر حق امام زمان آشنا شدم و بخصوص از وقتی که با شاگرد ایشان آقای [آیت الله] خامنه ای عزیز آشنا شدم هدف من عوض شد.
... اینها هستند که استقامت کردند در راه خدا، و ثابت کردند که د ین خدا را باید یاری کرد و به آنها، ملائکه های آسمان و ملائکه های مقرب خدا و فرشتگان خدا نازل شده.
آنها را بشارت داند، به کجا بشارت دادند؟ به همانجایی که انبیا خدا یعنی به بهشت بشارت دادند. این بشارتی است که از طرف خدا مأموریت پیدا میکند به وسیله فرشتگان که به این شهیدان راه خدا موقعی که از مرکبشان میافتند و در راه خدا شهید میشوند، می گویند دیگر از گذشته خود هیچ حزن و اندوهی نداشته باشید. شما را به همان بهشت انبیاء وعده میدهیم.
پس فرزندانم، تلاش بکنید این فرزندان اسلام ای همه انسانها تلاش کنید تا مشمول صلوات و رحمت خدا قرار بگیرید. اگر شما مشمول رحمت و صلوات خدا قرار بگیرید. به هیچ بنبست و گمراهی برنخواهید خورد.
حق را دریابید و پیش بروید این قرآن است. این پیام خدا است. و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم.
رسول خدا میفرماید: این زندگی دنیا به منزله این است که انسان انگشت خودش را به آب دریا بیندازد و بالا بکشد چقدر از آب دریا برداشته اید؟ شما آیا به این رسیدهای که چقدر از آب دریا برداشته ای؟ باید شما خوب توجه کنید دنیا به منزله آخرت این جور است.
... انسان باید بفهمد که عالم آخرت چقدر بزرگ است و نعمت هایی که در آنجا برای رهروان راه انبیا هست و به حرف و به زبان و به گفته، هیچکسی نمیتواند توصیف آنها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف و آن طرف بزنید.
فرزندانم شما را به نماز و شما را به اقامه نماز سفارش میکنم همان سفارشی که لقمان به فرزندش کرد که نماز را به پا دارید امر به معروف و نهی از منکر کنید.
فرزندان عزیزم، از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید، این هدف قرآن است و این هدف همه انبیاء خداست. من که این آیات را برای شما میخوانم از صمیم قلب میخوانم. چند شب دیگر به طرف دشمن روانه میشوم و اگر برنگشتم امیدوارم که شما به قرآن بپیوندید و به این وصیتهایی که من کردم عمل کنید و من هنوز هم صحبت دارم. باید به شما تذکر بدهم. ای فرزندانم، باز شما را به قرآن توصیه میکنم، هیچ راهی بهتر از راه قرآن نیست. [/FONT]

 
  • Like
واکنش ها: 4831

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خاطراتی کوتاه از زندگی سراسر حماسه شهید کاوه





1- کودک بزرگ ، طاهره کاوه

گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم. با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم. یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد، تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
2- سگ های آمریکائی ، طاهره کاوه
یک زن و مرد آمریکائی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آن ها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آن ها بگوید بالای چشمشان ابروست.محمود روکرد به من و گفت: برو شلنگ بیار، باید این جا رو آب بکشیم. گفتم: برای چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجس اند.
3- بایکوت ، طاهره کاوه
خاطرم هست، یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها! . محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.
4- خانه و خانواده ، محمد یزدی
علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم، فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور به او غبطه می خوردم.
5- تیرانداز ماهر ، علی آل سیدان
یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شهدا. یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف کردم، گفت: این قدرها هم که می گوئی کارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون کسی که تو می گی خود من بودم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید مهدی باکری از زبان همسرش

مهدی باکری یک سری خصوصیات اخلاقی و ویژگی‌های بارزی داشتند که در ابعاد مختلف می‌توان آنها را مطرح کرد از جمله از بُعد نظامی، اجتماعی، سیاسی، عبادی و اخلاقی، خصوصاً‌ اخلاق در خانواده که من در این جا عمدتاً به این بُعد ایشان می‌پردازم.

از خصوصیات بارز شهید مهدی باکری، یکی وارستگی و ساده‌زیستی ایشان بود که زبانزد خاص و عام بود. در اوایل زندگی مشترکمان شهید رفتند جبهه و بعد از اینکه برگشتند، گفتند که برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم. البته در اوایل ازدواج‌مان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند، ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگی‌مان ایراد و اشکال وارد می‌کردند و می‌گفتند که ما از این هم ساده‌تر می‌توانیم زندگی کنیم. حتی روزی مادرشان به خانه‌ ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند که خدا بابایت را رحمت کند و جای او خالی است و اگر می‌آمد و شما را در این حال می‌دید که شما روی موکت زندگی می‌کنید قهراً نمی‌گذاشت این چنین زندگی کنید، چرا شما فقط این طور زندگی می‌کنید در حالی که هیچ پاسداری این چنین زندگی نمی‌کند. این یکی از ویژگی‌های اخلاقی شهید باکری بود که اصلاً به دنیا وابسته نبود و هیچ‌گونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بکند و راهی را انتخاب کرده بود که راه پیغمبران عظیم‌الشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود.


- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت می‌کردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش می‌آمد یا نیاز می‌شد، شرکت می‌کردند. چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزنده‌ای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز می‌روم با من می‌آیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتح‌المبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتح‌المبین بود. از عملیات فتح‌المبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلام‌آباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.




همسر شهید مهدی باکری، در گفت‌وگویی اظهار داشت که طی زندگی مشترکش، یقین داشته که همسرش روزی به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


چپى ها مى گفتند: جاسوس آمريكاست. براى ناسا كار مى كنه

راستى ها مى گفتند: كمونيسته
هر دو برا كشتنش جايزه گذاشته بودند
ساواك هم يه عده رو فرستاده بود ترورش كنه
يه كم اون طرف تر دنيا ، استادى سر كلاس مى گفت:
من دانشجويى داشتم كه همين اخيراً روى فيزيك پلاسما كار مى كرد
اونقدر خوب کار می کرد که به جای بیست ، بهش نمره بیست و دو دادم
توی جبهه هم که بود ، امام هر چند مدتی می گفت:
بگین چمرانم بیاد ببینمش ، دلم براش تنگ شده

خاطره ای از زندگی سردار شهید مصطفی چمران

منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید چمران "
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه های گردان رو برده بودیم آموزش غواصی[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نی های غواصی رو برای تنفس توی دهانشون کردند و رفتند زیر آب [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما هم توی قایق بودیم[/FONT]


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...صدایی به گوشم رسید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خیلی عجیب بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دقت کردم[/FONT] ببینم از کجاست
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرم رو نزدیک بردم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیدم از توی نی ها صدای ذکر می آید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه ها زیر آب هم ذکر می گفتند ...[/FONT]
 
:surprised::surprised:تو نمازشم به زور یه چند دقیقه ای یاد خدا میکنم...!


بچه های گردان رو برده بودیم آموزش غواصی

نی های غواصی رو برای تنفس توی دهانشون کردند و رفتند زیر آب
ما هم توی قایق بودیم


...صدایی به گوشم رسید
خیلی عجیب بود
دقت کردم ببینم از کجاست
سرم رو نزدیک بردم
دیدم از توی نی ها صدای ذکر می آید
بچه ها زیر آب هم ذکر می گفتند ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطره از شهید زین الدین[/h]
نزدیک عملیات بود تازه دختردار شده بود یک روز دیدم سر پاکت از جیبش زده بیرون گفتم: چیه؟
گفت: عکس دخترمه. گفتم: بده ببینم. گفت: هنوز خودم ندیدمش! گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد.

استعانت از خدا
همه ی مقدمات عملیات انجام شده بود, همه ی معبرهای ما جواب داده بود, نیروها مستقر شده بودند توی خط, منتظر بودند تا شب بعد برای عملیات همه ی کارها روبه راه بود.
شب برگشتیم قرارگاه برای استراحت آخر شب خوابیدیم. دم صبح بیدار شدم .نور فانوس فضای چادر را روشن کرده بود
دیدم مهدی پتو را کنار زده به حالت سجده صورتش را گذاشته روی خاک و میگوید: خدایا من هر چی در توانم بود, هرچی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم, از اینجا به بعدش با توست.​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلم درس ایثار

متنی که می خوانید ، گفتگوی مجله پیام زن، با خانم فاطمه تندگویان، خواهر شهید تندگویان در سال 1377 است .

لازم به ذکر است که ایشان در آن زمان مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان بودند .

اگر شیعیان، چهارده معصوم(ع) را پیش رو دارند و اگر ایام ولادت و شهادت هریک از آن معصومین را گرامی می دارند، بی شک باید هر یک از آنان را نیزالگو قرار داده و از راه، هدف و زندگی و شهادت آنان بهره گیرند که اگرنبود حادثه خونین کربلا و ظهر عاشورا و تشنگی اهل بیت(ع) و اسارت آنان، ماچگونه شهادت عزیزانمان را تحمل می کردیم و باز هم اگر نبود غربت و اسارتامام موسی کاظم(ع) و شهادت ایشان در زندان، ما چگونه تاب می آوردیم شهادتعزیزانمان را در غربت و اسارت و این بار هم درسی دیگر از زندگی شهدا.



شهیدمهندس محمدجواد تندگویان وزیر شهید غریب و آزاده ای است که امام موسیکاظم(ع) را الگو قرار داد و با تحمل غربت و شکنجه های فراوان در جوار حرمآن امام شریف دعوت حق را لبیک گفت و بدن مطهرش را بعد از چندین سال دوریاز خانواده در آذرماه 1370 به ایران اسلامی و به آغوش خانواده آوردند.

درود بر شما پدران و مادران صبوری که رنج دوری و سرانجام شهادت غریبانهفرزندان خویش را به جان خریدید و باز هم گفتند و می گویند؛ راضی هستیم بهرضای خدا

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

15 سال دوری، گاه و بیگاه خبر از زنده بودن وی و گاه خبر از شکنجه هایدردناکی که بر وی وارد کردند و بالاخره خبر شهادت و استقبال از جنازه پاکو مطهرش که، از کنار حرم خون رنگ حسین(ع) به میهن وارد شد.

خانم فاطمه تندگویان که تنها فرزند خانواده می باشد، خواهر شهید محمدجوادتندگویان است که پست مشاور وزیر آموزش و پرورش در امور بانوان را دارند ،می گویند:

پدر و مادرم انسانهای وارسته، صادق، متعهد و بامحبتی هستند که با سادگی وصمیمیت از ابتدا سفره غنی و پرمحتوای قرآن را پیش روی جواد گشودند و باعشق سرشار به خاندان ولایت و عصمت، و سوز و اشک و دردی که از شهادتهایائمه اطهار داشتند، شور مذهبی و شهد محبت به ولایت و عترت را در روح اوبارور کردند؛ به گونه ای که محور فعالیت و شوق کودکانه جواد، مسجد و محراببود و شاید بدین گونه وجود گرانقدرش آماده جنگ با دشمن می گشت و پذیرایرنج مجاهدت و هجران و جانبازی و شهادت می شد.

خانم تندگویان رابطه ی شما با شهید تندگویان چگونه بود ؟

جواد سه سال از من بزرگتر بود ولی فاصله معنوی ما قطعا قابل محاسبه نخواهدبود، چون راهی که او طی کرد و کمالی که او یافت، بیانگر این بود که ازسالهای عمر خود حداکثر استفاده و بهره را برده و خوب توشه گرفته است.رابطه من و جواد در کودکی گرم و صمیمی و محبت آمیز و در عین حال، آمیختهبا قهر و آشتیهای کودکانه و خواهر و برادری بود که طبیعتا ـ به عنوانبرادر بزرگتر با احساس غیرت و تعهد ـ در همه امور نظارت و کنترل داشت و بهگونه ای مراقبت مردانه می کرد و به دلیل دینداری که در حیطه امر به معروفو نهی از منکر داشت، نسبت به خواهر خود حساستر بود و امروز اگر احیاناتعهدی در من باشد ناشی از همان احساس مسؤولیتهای خانواده و او است.

نظر شهید تندگویان در مورد فعالیت بانوان ، به خصوص شما و همسرشان چه بود ؟


خصوصیت عمده جواد مبارزه با سنتهای جاهلی و غلط، و ارایه طریق درست و صراطمستقیم در اندیشه و رفتار زندگی عملی خود بود. طبیعی است که به ازدواج نیزبه عنوان بخشی از این برنامه مبارزاتی می اندیشید؛ لذا انتخاب و گزینش اوخارج از محدوده فرمایشی آن زمان و بر محور اعتقادات و باورهای صحیحاجتماعی و معیارهای روشن ساده زیستی نبود.


همسر خود، بنده و دوستانم را در ادامه تحصیل و مشارکت فعال در صحنه هایسیاسی، اجتماعی آن زمان حضور در حسینیه ارشاد و استفاده از مکانهای فرهنگیآن دوران، ترغیب می کرد .​


پساز ازدواج، با ارزش و اهمیتی که برای زنان و نقش آنها قائل بود، عرصهفعالیت و مطالعه گسترده ای را برای همسر خود که دختری 16 ساله بود فراهمکرد و در حقیقت بخش عمده ای از رشد خانم برادرم در منزل همسر صورت گرفت،کتابهای متعدد را برای مطالعه تهیه می کرد و نقش عمده ای در فعالیتهایمنزل و مشارکت در امور خانواده بخصوص در نگهداری از بچه ها داشت. حتی پساز پذیرش مسؤولیت پاکسازی مناطق نفت خیز و وزارت هم، دست از کمک و همکاریدر کنار همسر و در قبال مسؤولیت بچه ها بر نداشت. اولین دختری که خداوندبه او عنایت فرمود با توجه به تأثیر عمیقی که از شخصیت هاجر در کتاب حجگرفته بود، اسم او را هاجر گذاشت و علاقه شدیدی به او ابراز می کرد. دختردوم او مریم با وجود سن کم، آنقدر از جواد محبت و توجه دیده بود که تامدتهای زیادی بهانه پدر می گرفت و بی تابی می کرد. معمولاً در سر سفره غذابچه ها اطراف او می نشستند و با علاقه در غذا خوردن به بچه ها کمک می کرد.


شهید تندگویان در مقام یک همسر چه رفتاری داشت؟


رفتار او گرم، صمیمی و بامحبت بود. هر زمان که از در منزل وارد می شد بااو نشاط و شادی هم می آمد. حتی در زمانی که به شدت درگیر مشکلات سیاسی واجتماعی بود و از بسیاری فرصتهای شغلی محروم شده بود ،رفتارش تغییر نکرده،با همان روحیه محبت و رأفت برخورد می کرد، بسیار سخاوتمند و اهل بذل وبخشش و انفاق بود و در این رابطه هیچ کس را از نظر دور نمی داشت و ازتمامی توان جسمی، فکری و مالی خود بدین منظور استفاده می کرد. روحیه مردمیو همدردی و همدلی او باعث می شد که هر کس در مشکلاتش به او رجوع کند و ازاو پاسخ مثبت بشنود، همین رفتار را با محبتی عمیقتر نسبت به مادر و خواهرخود داشت. جواد نه تنها یک پسر و یک برادر، بلکه بیشتر یک مربی و استادبرای تک تک اعضاء خانواده محسوب می شد و همه عاشقانه او را دوست داشتند وحقیقتا هیچ چیز و هیچ کس فقدان او را جبران نکرد و اگر لطف خدا نبود،صبوری کردن بر مصیبت او غیر ممکن می نمود.



از مراسم ازدواج شهید تندگویان برای خوانندگان بگویید.

جواد جلسات متعدد با همسر خود به گفتگو نشست و میزان همفکری، همراهی وبودن خود و ایشان را در محورهای مختلف، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بررسیکردند و پس از توافقهای اولیه با احترامی که برای خانواده قائل بود، مراسمتکمیلی خواستگاری انجام گرفت و مراسم عقد ازدواج او ـ با اینکه تنها پسرخانواده بود ـ در شرایطی بسیار ساده و تعجب آور در محضر انجام گرفت. اواعتقاد داشت که آینه و شمعدان برای هنگامی بوده که سیستم روشنایی سراسرینبود و لزوما بایستی روشنایی را از طریق شمعدان فراهم می کردند؛ پس دیگردلیلی برای این اشیاء دست و پاگیر و غیر ضروری به چشم نمی خورد. او همچنیناز خرید هر گونه جواهرآلات و طلا ـ با توافق همسرش ـ خودداری کرد واعتقادش این بود که اینها سنگی بیش نیست و حیف از انسان است که سنگ رازینت خود بداند! به هر حال در ازدواجشان جز یک مراسم ساده عقد ، هیچبرنامه ای نداشت.


شهدابه عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترین کلاس درس را آفریدند،کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار و گذشت، جانبازی و شهادتبود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه ای نداشتند .


شرایطاقوام نیز موقعی درک خواهد شد که شرایط سالهای 50 ـ 49 و اوج تجمل گرایی وهدف زدگی آن سالها و شؤونات غلط حاکم بر عقد و ازدواج را شناخته باشیم. درکل، نحوه عملکرد او الگویی برای دوستان و فامیل شد و پس از آن با رفعموانع مادی، تعداد زیادی از دوستان وی ازدواج کردند.


از فعالیتهای سیاسی شهید تندگویان چه نکاتی به خاطر دارید و آیا شما هم در این فعالیتها شرکت می کردید؟محمدجواد اصولاً یک انسان متعهد آگاه و مسؤولی بود که در هیچ صحنه ای حاضربه غیبت و خسران در مسؤولیت نبود. بنابراین علی رغم مجاهدت ها، زندان ها وشکنجه های قبل از انقلاب در جریان پیروزی انقلاب نیز متعهدانه در عرصهمقابله و مبارزه حاضر شده و در چاپ و پخش اعلامیه، ایراد سخنرانی، حضور درراهپیمایی، نشر بولتنهای خبری، شرکت در کمیته استقبال، حضور در صف مترجمینو پاسخگویی به خبرنگاران خارجی در عملیات تشییع و به خاکسپاری شهدا دربهشت زهرا، حمل مجروحین و مصدومین و شرکت فعالانه در مجاهدت های شبانه وتهییج و تحریک کارگران کارخانه پارس الکتریک و چند کارخانه دیگر فعالیتداشت.

اما دیدگاه جواد با توجه به اینکه دید باز و روشنفکرانه ای نسبت به مسایلداشت و جایگاه همه را عادلانه در نظر داشت، بدین جهت با تقوا و خودکنترلیکه داشت، در تدریس دروس عربی و زبان انگلیسی که للّه انجام می داد، فرقیبرای دختر و پسر فامیل قائل نبود و یا در فعالیتهای اجتماعی، سیاسی،فرهنگی دانشکده و محیطهای شغلی خود عرصه های مناسبی را برای رشد همکارانخواهری که در کنار او بودند فراهم کرد. شاهد بر این مطلب، تشویق و ترغیبیبود که نسبت به همسر خود، بنده و دوستانم در ادامه تحصیل و مشارکت فعال درصحنه های سیاسی، اجتماعی آن زمان، حضور در حسینیه ارشاد و استفاده ازمکانهای فرهنگی آن دوران، داشت.



شما به عنوان خواهر یک شهید چه پیامی برای خوانندگان دارید؟

این احساس من است که شهدا به عنوان معلمین و الگوهای ارزشی انقلاب، بهترینکلاس درس را آفریدند، کلاسی که کتاب آن جراحت و خون، درد و رنج، ایثار وگذشت، جانبازی و شهادت بود و در این راه جز رضای خداوند هیچ مطالبه اینداشتند و آنچنان محو در فنا شدند که هیچ تعّین مادی از آنها باقی نماندهاست. آنها آنچه باید می کردند؛ کردند و گفتند و به منصه ظهور در آوردند؛این ما هستیم که باید شاگردانی هوشیار، بیدار، آگاه در مکتب آنان باشیم تادر قیامت شرمنده چهره گلگون و نگاه پرسشگرشان نباشیم.

ارتباط ما با شهیدان یک ارتباط الحاقی است. باید شایستگی ایمانی را در خودحفظ کنیم و گرنه پیوند نَسَبی به هیچ عنوان، حافظ ارتباط در قیامت و بهرهگیری از شفاعت نخواهد بود، چنان که داستان نوح پیامبر و فرزند متخلف اوعبرتی در این راه است که «هذا فراقٌ بینی و بینک». ان شاءاللّه که هیچ گاهحال ما این گونه نگردد.

پیام زن: از سرکار خانم تندگویان که با توجه به مشغله های کاری خود در اینگفتگو شرکت کردند و نیز از حسن ظن ایشان نسبت به مجله سپاسگزاریم.



منبع :

پایگاه حوزه به نقل از مجله پیام زن

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز



شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.
متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را بخوانیم و گریه.....

بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند:«سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!»و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه ی آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟ای پدر عزیز! ای پاره دل من، یاد خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی..... باور کن هر کجا که می روم تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره ی باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم. مگر شهیدان با تو چه گفته بودند که چشمانت را از ما دریغ کردی؟ داغ تنهایی کدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پی به چه رازی برده بودی که گام هایت تو را تا خاک ریزها برد؟ تو با بال کدام فرشته به پرواز در آمدی؟ ای منتهای دل تنگی من! ای کاش راز سکوت تو را می فهمیدم ای نوحه خوان حضرت عشق! ای نور چشم من ای پدر عزیز.! سیده زهرا علمدار ـ فرزند شهید حاج سید مجتبی علمدار
 
آخرین ویرایش:

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز



[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]۱۷ سال جانباز قطع نخاع بود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این اواخر مرتب می گفت: « جایم رو توی بهشت می بینم » [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خواهرم می خواست بره کربلا، حاج حسین بهش گفت: [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« سر قبر حضرت مسلم علیه السلام که می روید ، من حاجتی دارم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از ایشون بخواین حاجت من برآورده بشه»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تعجب کردم ، برام جای سوال داشت ؛ [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چون هر کسی میره کربلا از امام حسین علیه السلام کمک می خواهد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از حضرت عباس علیه السلام حاجت می گیره[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما حاجی گفت:« سر قبر حضرت مسلم علیه السلام » [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چی اصرار کردم چرا مسلم بن عقیل علیه السلام ؟ ، جواب نداد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتی شهید شد تازه راز حرفش رو فهمیدم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهادتش مصادف شد با روز شهادت حضرت مسلم علیه السلام...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به نقل از همسر جانباز شهید حاج حسین دخانچی[/FONT]
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرش رو بلند کردم که بذارم روی پایم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز لبخند به لب داشت و چشماش به افق بود که پر کشید[/FONT]
چه پر کشیدن با شکوهی
با لبخند ، روی پاهای مولا ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یدالله کلهرقائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

قائم مقام فرماندهی لشگر10سیدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1333 شمسی در روستای «بابا سلمان» در شهرستان «شهریار» ، درخانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را «یدالله»گذاشتند؛ یدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا،بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزاردست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند.
تولد وکودکی اش از زبان پدر :
«در سال 1333، به دنیا آمد.پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساسمی‌شد. زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود. وقتی كودك رادر آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفت:«این پسر در آینده برای كشورشكاری می‌كند. یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشانمی‌دهد.» یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود. وقتی عقلشرسید، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نمازمی‌خواند.
ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همهبرادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقیپهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه ازبچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی كوچكتر از آنبود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كهبیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد.
بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یداللهشاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد. از همان كودكی در كارهایدامداری به ما كمك می‌كرد. بسیار زرنگ و كاری بود. از همان بچگی، یادممی‌آید كه شجاع و نترس بود. در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به اوعلاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا ودرگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر كس بهدنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ وقتاز ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردلبود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار،«علیشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطرمشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشهدرسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.

غروب غمگینی بود. هاله‌های سرخ نور خورشید، فضای خاك آلود پادگان شهید بهشتی را سرخ فام كرده بود.
با بچه‌های واحد، والیبال بازی می‌كردیم. حاج یدالله هم بود. با یك دستمجروح و با صورتی كه در ظاهر آرام بود، بازی می‌كرد. اگر او را خوبمی‌شناختی، می‌توانستی بفهمی كه در عمق چشمهای مهربان و صورت خندانش، غمیگنگ موج می‌زند و در عین حال، حالت انتظار، حالت شادی و حالت رسیدن بهمقصود.
یدالله وجود ساده و بی‌ریایی داشت؛ اما تودار، عمیق و كم‌حرف بود. آن روزها، این حالتها، بیشتر از همیشه، در او مشهود بود.
پس از بازی، حاج یدالله به آسایشگاه آمد. چهره‌اش آرام، اما متفكر بود. باحالتی خاص در كمد وسایلش را باز كرد. تمام وسایلش را به شكل منظم روی زمینگذاشت و گفت: «بچه‌ها! هر كس هر چه می‌خواهد بردارد، به عنوان یادگاری!»
گرمكن ورزشی، ساعت مچی، تقویم، انگشتر عقیق، مهر و سجاده‌ای كوچك و …اینها وسایل جانشین تیپ ما بود. بغضی سنگین بر گلویم نشست و اشك درچشمهایم جوشید. نتوانستم آن جا بمانم، بیرون رفتم. ستاره‌های آسمان، شب راپر كرده بودند. خدایا، این چه حالی بود؟ حالی كه هر بار با احساس لحظهموعود رفتن كسی به ما دست می‌داد. حالی كه در لحظه‌های نورانی و ملكوتیوداع یاران، تمام وجود انسان را دربرمی‌گیرد!
دوباره به آسایشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعی كوتاه و از جنس ناب و زلالدلبستگی بود. به رسم یادبود و یادمان خاطر عزیزش، انگشتری و كمربندش رابرداشتم و دوباره، بی‌قرار و غمگین، به ستاره‌ها پناه بردم. غمی بزرگ، باهجومی سنگین پیش رو بود.
یدالله هم می‌خواست به دیگران بپیوندد!
آن جا كسی منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روی هم می‌نشست و با سرو صدا می‌گذشت. خورشید رویقطره‌ها می‌تابید و هزاران پولك نقره‌ای می‌ساخت و هر پولك با برخورد بهتخته سنگها، صدها تكه می‌شد.
با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل می‌شد.
حاجی سكوت را شكست: «دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! می‌دانم كه او منتظر من است، باید بروم.»
گفتم:‌«خب، من هم خواب خیلیها را می‌بینم.»
تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجه‌هایش را درجیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را می‌كاوید،گفت:‌«نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضیمنتظرم است!»
… موجها، زمزمه‌كنان، همچنان كه می‌رفتند، حرف او را تصدیق می‌كردند. موجها او را می‌شناختند.

من برای حاجی، ارزش و احترام خاصی قائل بودم. یعنی همه بچه‌ها نسبت بهایشان چنین حالتی داشتند. پس از مجروح شدن، ایشان در فاو بود. حاجی ازناحیه كلیه بشدت آسیب دیده بود و یك دستش هم از كار افتاده بود. به سختیراه می‌رفت؛ اما دائم به همه بچه‌ها سر می‌زد و با آنان به گفتگو می‌نشست.در همان حالت هم هر كاری كه از دستش برمی‌آمد، برای بچه‌ها انجام می‌داد.یك روز مشغول سركشی به واحد ما بود و من نزدیك او بودم. متوجه شدم كه بندپوتین حاجی باز است. خم شدم كه بند پوتینش را ببندم. دیدم حاجی به سختی خمشد، با مهربانی سرم را بوسید و مرا بلند كرد. بعد با یك دست، بند پوتینشرا بست و دوباره به راهش ادامه داد.

همه ما عقیده داشتیم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمی است و قلب وعاطفه‌اش. خبر شهادت «یدالله كلهر» روی من خیلی اثر گذاشت. نه من، تمامبچه‌ها، مانده بودیم كه چه كار كنیم. فرمانده‌مان را از دست داده بودیم وغم و اندوه این خبر، چنان سنگین بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمامبچه‌های اردوگاه «كوثر»، چنین حالتی داشتند. هر كس گوشه‌ای یا شانه‌ای راپناه گرفته و می‌گریست. چه روزی بود آن روز! و چه روزهای سختی بود، آنروزهایی كه خبر شهادت یاران را می‌شنیدیم.
با چند نفر از بچه‌ها، سوار بر ماشین، راه افتادیم تا به مقر فرماندهیبرسیم و بپرسیم كه باید چه كار كینم؟ وقتی در ماشین بودیم، رادیو عراق راگرفتیم. شنیدیم كه گوینده آن، چند بار با شادی، خبر شهادت عزیز ما رااعلام كرد. خدا می‌داند كه آن لحظه‌ها چه خشمی نسبت به دشمن و چه احساسافتخاری به برادر شهیدمان داشتم.
وقتی جنازه حاجی را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود،در نیمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه‌ها، قابل بیان نیست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقیها دوباره به شكلی، حمله سنگینی بهپادگان خواهند كرد. بچه‌ها می‌گفتند: «چه می‌گویی؟ این پادگان تا به حال،بمباران نشده…» خلاصه بچه‌ها با ناباوری حرفم را قبول كردند. همه كنارحسینیه پادگان جمع شده بودیم. به داخل حسینیه رفتیم. پیكر شهید را روی دوشگرفتیم و بیرون آمدیم.
هنوز در آستانه در بودیم كه هواپیماها در آسمان ظاهر شدند. بچه‌ها، پیكرشهید یدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند.
هر كس به طرفی دوید تا از تیرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به یاد امام حسن مجتبی(علیه السلام) افتادم. روز شهادت آنامام مظلوم هم، دشمنان حتی به پیكر پاك ایشان رحم نكردند و جنازه اماممعصوم، همراه تیرهای دشمنان تشییع شد. تشییع یدالله ما هم چنین بود!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده فاطمه نیک:

به لقمه حلال خیلی دقت داشت. می گفت:" لقمه که حلال باشد، بچه خودبه خود به راه خیر قدم برمی دارد." کشتی هایی که به جزیره می آمدند، گندم رایگان می آوردند. مردم می رفتند و می گرفتند؛ امکا او هرگز نمی رفت. به پسرها هم اجازه نمی داد بروند. می گفت: "لقمه باید از عرق کارگری باشد".
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
راوی: همسر شهید ذبیح الله عامری

دلش نمی خواست بیرون از خانه کار کنم. اصرارم بی فایده بود. می گفت: "می خواهی کار کنی پول در بیاوری؟ من راضی نیستم! هرچه می خواهی بگو من برایت تهیه می کنم. همین قدر که می بینم با من و بچه ها خوش رفتاری می کنی برام کافیه. خودم کار می کنم ولی تو صبورانه بچه ها را تربیت کن." هنوز حرفایش آویزه گوشم است. گاهی که طاقتم طاق می شود و بی صبری می کنم، می آید به خوابم و می گوید: "فاطمه! حرف های من رو فراموش کردی؟ مگه قرار نبود صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم به حضرت زینب (س) متوسل بشی و بخواهی که خدا بهت صبر بده؟"
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
نزدیک میشیم به 16 شهریور سالروز شهادت سردار عباسعلی جان نثاری فرمانده گروه توپخانه و موشکی 15 خرداد که در درگیری با گروهک پژاک به فیض شهادت نائل آمد.یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید حسن مصباحی


شهید حسن مصباحی درتاریخ سوم اردیبهشت سال 1343 در محله قلعه باغ شهر شبستر در خانواده متدین و مذهبی و کم در آمد دیده به جهان گشود . از آنجا که پدر خانواده به علت نداشتن درآمد و نبودن کار در تهران بسر می برد و به عنوان کارگر نانوائی مشغول بکار بود مجبور شد تا خانواده خود را نیز به تهران ببرد . لذا شهید حسن کودکی شیر خوار بود که بهمراه مادر وپدر و دوبرادر دیگرش راهی تهران شد و در محله نازی آباد ساکن شدند . ماه ها و سال ها سپری شد و او بزرگ و بزرگ تر شد تا به سن هفت سالگی رسید و وارد مدرسه ابتدائی شد . پس از اتمام تحصیلات ابتدائی خانواده از محله نازی آباد به سیزده آبان شهر ری عزیمت و در آنجا ساکن شدند و تحصیلات راهنمائی را در ناحیه شهر ری ادامه داد و ضمن تحصیلات در کلاس های آموزش قرآن و تفسیر که در هیئت متوسلین به ائمه اصهار در محله بود شرکت می کرد تا وارد دوره دبیرستان شد که مصادف با دوران انقلاب شکوهمند اسلامی شد که در تظاهرت ها ، راهپیمائیها ، شعارنویسی ها نقش بسزائی داشت . شهید حسن مصباحی ( عمو جان من ) انسانی متواضع مقید به واجبات و شدیدا به امربه معروف و نهی از منکر مبادرت داشت و سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد . یکی از صفات پسندیده این شهید این بود که حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آنرا به نیازمندان اهدا می کرد .حسن با سن کمی که داشت خیلی چابک و ورزیده بود طوری که در روزهای آخر انقلاب که مصادف با سقوط پادگانها بود به تنهایی یک قبضه تیربار و چند مقدار فشنگ را از پادگان لشکرک تهران آورده و پس از اتمام و پیروزی انقلاب به کمیته محله تحویل داد .پس از اقلاب مشغول تحصیل بود تا اینکه در کلاس سوم دبیرستان رشته اقتصاد بود که مصادف با شروع تهاجم دشمن بعثی به میهن اسلامی گردید . شهید حسن مصباحی 2 ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی بود که برای آموزش به مراکز آموزش اعزام و شروع به دیدن دوره ها متعدد از جمله : اسلحه سبک ، نیمه سنگین و غواصی و ... نمود و در چندین عملیات مهم شرکت داشت تا اینکه در عملیات والفجر 4 اعزامی لشکر 27 محمد رسول الله در ارتفاعات کانی مانگا عراق به درج رفیع شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش مفقود الاثر شد تا اینکه پس از 13 سال در سایه تلاش و فعالیت گروه تفحص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1373 به همرا ه جمع دیگری از همرزمانش باقیمانده پیکر پاک و مطهرش شناسایی شد و به میهن عزیز رجعت داده شد و پس از انجام مراسم تشییع در قطعه 29 شهدا بهشت زهرا در کنار قبر پدر شهیدش که 3 سال پس از شهادت عمو جان من در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود به خاک سپرده شد راهش پر رهرو و مستدام باد
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلبانی که داغ اجلاس غیر متعهد ها را بر دل صدام گذاشت !

خلبانی که داغ اجلاس غیر متعهد ها را بر دل صدام گذاشت !

با شکست ارتش عراق در عملیات بیت‌المقدس، جایگاه سیاسی دشمن در جهان متزلزل شد؛ عملیات رمضان در حال شکل‌گیری و انجام بود که موضوع برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد مطرح شد تا صدام حسین رئیس این اجلاس باشد.

به گزارش مشرق، جمهوری اسلامی ایران سیاست بی‌اثر کردن این اجلاس را در دستور کار خود قرار داد و در اولین گام، اجلاس غیرمتعهدها را تحریم کرد.​
بغداد از مدت‌ها قبل به کمک آمریکا به دژ نفوذ ناپذیرى تبدیل شده و تبلیغات بسیار وسیعى در این رابطه به راه افتاد و عنوان شد «هیچکس توانایی ناامن کردن پایتخت عراق را ندارد.»​

در این زمان بود که ایجاد ناامنى در بغداد در دستور کار نظامى ـ سیاسى جمهورى اسلامى قرار گرفت تا ضمن هدف قرار دادن تأسیسات پالایشگاهى «الدوره» در جنوب شرقى این شهر، از برگزارى نشست سران غیرمتعهدها در بغداد نیز جلوگیرى شود.

انجام این ماموریت به نیروی هوایی ارتش واگذار می شود و سرهنگ خلبان عباس دوران براى جلوگیرى از تشکیل کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد، در تاریخ بیستم تیرماه سال 1361 مأموریت یافت تا پایتخت عراق را ناامن کند.

خلبان شهید عباس دوران مجری عملیات استشهادی در بغداد


با توجه به اهمیت فوق‌العاده موضوع، شش تن از برجسته‌ترین خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و سه فروند هواپیمای فانتوم برای انجام این مأموریت در نظر گرفته شدند تا ناتوانی رژیم بعث در تأمین امنیت آسمان بغداد به جهانیان نشان داده شود.

خلبانان انتخاب می‌شوند. تصمیم بر این بود تا سه فروند فانتوم کاملا مسلح به پرواز درآیند، هر سه، تا مرز پرواز کرده و تنها دو فروند از مرز گذشته و به هدف حمله‌ور شوند.

فانتوم سوم در همان جا منتظر می‌ماند تا در صورت نیاز به آنها بپیوندد. مأموریت خلبانان، انجام عملیات روى بغداد و بمباران پالایشگاه، نیروگاه اتمى، پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس در این شهر بود.

ساعت5:30 صبح سی‌ام تیرماه 61 مأموریت آغاز شد در حالی که فانتوم شماره یک، رهبری گروه پرواز را بر عهده داشت.

حرکت گروه پرواز از شرق بغداد به جنوب شرق آن شهر و سپس «پالایشگاه الدوره» پیش‌بینی شده بود. خلبانان می‌بایست پس از عبور از مرز و ناامن کردن آسمان بغداد، به انجام ماموریت خود بپردازند و این در حالی بود که پیشرفته‌ترین تجهیزات پدافند هوایی از آسمان این شهر حفاظت می‌کرد.

عباس دوران در نامه‌هاى مربوط به این ماموریت، مقابل اسم پدافندهاى مختلفى که عراق از کشورهاى اروپایى خریده بود، نوشته است: «نود درصد احتمال برگشت نیست.»
سه فروند جنگنده فانتوم تا مرز پرواز می‌کنند، یکی از آنها جدا شده و دو فروند دیگر به فرماندهی سرهنگ دوران، وارد خاک عراق می‌شوند.



جنگنده‌ها تا 15 کیلومتری بغداد بدون هیچ مشکلی پیش می‌روند تا اینکه در این نقطه، با دیوار آتش و پدافند دشمن روبه‏رو شده و در همین فاصله چند گلوله به یکی از هواپیماها برخورد می‌کند.



با اصابت این گلوله‌ها، موتور سمت راست هواپیمای دوران از کار می‌افتد اما او باز هم تصمیم به ادامه عملیات می‌گیرد.



بنابراین هواپیماها به سمت جنوب شرقى شهر بغداد که پالایشگاه «الدوره» در آنجا بود، ادامه مسیر داده و با این که پدافند دشمن بسیار قوى عمل می‌کرد، تمام بمب‏‌ها را روى این پالایشگاه تخلیه می‌کنند.



جنگنده‌ها پس از تخلیه بمب‏‌ها به مسیرى ادامه می‌دهند که در نهایت به سالن کنفرانس سران غیرمتعهدها ختم می‌شد.



پالایشگاه به شدت در آتش می‌سوخت و دود ناشی از سوختن پالایشگاه، فضا را پوشانده بود و تا این لحظه عملیات کاملا موفقیت‌آمیز به پیش می‌رفت.



در این زمان قسمت عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار گرفته و از بین می‌رود. هواپیما آتش گرفته و عباس از خلبان عقب (منصور کاظمیان) می‌خواهد که هواپیما را ترک کند و وقتی جوابی نمی‌شنود، دکمه خروج اضطراری کابین عقب را زده و کاظمیان به بیرون پرتاب می‌شود.



فرمانده گروه در این لحظه طبق گفته‌های قبلی خود، تصمیمی مبنی بر ترک هواپیما ندارد. وى بارها گفته بود: «اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.»





شعله‌های آتش هرلحظه شدیدتر و ارتفاع هواپیما نیز هر لحظه کمتر می‌شد تا اینکه هتل محل برگزاری اجلاس غیرمتعهدها پیش روی خلبان قرار گرفت.



به سوی هتل حرکت کرده و هواپیما را (درحالی که هنوز هدایت آن را برعهده داشت)، به ساختمان آن می‌کوبد.



این اقدام شهادت‌طلبانه عباس دوران در ناامن ساختن آسمان بغداد، موجب شد تا برگزاری این اجلاس از بغداد به دهلی نو منتقل شود.



بقایای پیکر پاک امیر الاستشهادیون، خلبان عباس دوران بعد از 20 سال در تاریخ 30 تیرماه 1381 به کشور بازگشت و در زادگاهش (شیراز) به خاک سپرده شد.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تهرانی مقدم



شهید تهرانی مقدم درباره سئوالاتی كه رهبر انقلاب طرح كردند، این گونه می گفت: من متحیر بودم كه حضرت آقا چقدر دقیق و پیچیده این سئوالات را مطرح می کنند و طوری دقیق و كارشناسانه صحبت می كنند كه انگار ایشان خود از عالی رتبگان نظامی در حوزه تخصص موشک هستند


گرچه معتقدیم شهید آن چنان منزلت و جایگاهی دارد که با بهره گیری از آن، ظرفیت و توان فوق العاده بالاتری برای پشتیبانی از اهداف نظام اسلامی ایجاد می شود و شهادت، مدال افتخاری است که به بندگان خالص خدا عطا می‏شود اما حادثه دلخراش انفجار زاغه مهمات و شهادت جمعی از عزیزان ثلمه‏ سنگینی برای نظام اسلامی بود و انقلاب پیروان با ایمان، فکور، فداکار، مجاهد و پرافتخاری – به خصوص سرلشگر پاسدار شهید حسن تهرانی مقدم - را از دست داد.
شهید تهرانی مقدم فردی با اخلاق و اهل ورزش و تلاش بود؛ دارای روحیه ای بسیار سرزنده و با نشاط و جوان پسند به عبارت كامل تر، ما می توانستیم تمام خصوصیات و صفاتی را که در بچه های دوران دفاع مقدس دیده بودیم در وجود این سردار بسیجی مشاهده کنیم .
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز



نصفه شب بود
چشم چشم رو نمى ديد
سوار تانك بودیم ، وسط دشت
كنار برجك نشسته بودم
ديدم يكى پياده میاد
به تانك ها نزديك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی
سمت ما هم اومد
دستش رو دو پايم حلقه كرد
پايم رو بوسيد و گفت «به خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسين؟»
گفت «هيس! اسم نيار.»
رفت طرف تانك بعدى
تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه
گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه
خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز








آیا می دانید ...
... که مهریه همسر شهید زنگ ابادی یک سری کامل از کتابهای شهید مطهری (ره) بوده است؟!
... که شهیدان پوراکبر ، یعقوبی و جعفری آنچنان تکه تکه شدند که کل بدنشان در یک چفیه جا شد؟!
... که شهید زندیه دعای کمیل را در حالت سجده می خواند؟!
... که شهید دهنوی دعای ندبه را از حفظ و در حال پیاده روی در لشکر می خواند؟!
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
تشنه لب ...

تشنه لب ...


.
.
.



چندتا شهید توی اردوگاه بودند!!

( توی اسارت شهید شده بودند )

رفتیم تا بگذاریمشان یک گوشه!!

زیر بغل یکی از شهدا را گرفتم که بلندش کنم ، دیدم کف دستش چیزی نوشته شده!!

با دقت نگاه کردم ، نوشته بود :

مادر ! مُردَم از تشنگی ...



منبع:

کتاب روزگاران (عطش)







 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
تشکر میکنم از همه بچه ها که یاد و خاطره شهدای عزیزمون رو اینجا نشر میدن و تسلیت میگم توهین به پیامبر اعظم(ص) رو در قالب فیلمی موهن
 
بالا