گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]لحظه ای را از روزگار خواسته ام تا با قلبم تنها باشم ،[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT] [FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و در خلوت عشق با تو به رویاها روم[/FONT] [FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]حتی لحظه ای که در کنارم نیستی ،[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT] [FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]در این خلوت عاشقانه در خاطر من هستی[/FONT]
 

fereshte akabere

کاربر بیش فعال
به کوچه تنهایی خوش امدی رفیق
خوش میگذره
این تنها حرف یه رفیق به یه رفیق دیگه هست
اما من رفیق میگم رفیق اگه تنهایی بدون من هستم تا تو از کوچه تنهایی بیای کنار و بتونی خیلی راحت بشینی و به جایی اینکه به دیوار کوچه تکیه بزنی با من حرف بزنی
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گشته در رویش نگاهم محو...
مانده در چشمم نگاهش مات
باز هم او را توانم دید؟
آه ! کی دیگر ، کجا ، هیهات
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشـ ـه بـ ـرایِ رسیـ ـدن ب ِ بهتـ ـرین ها بایـ ـد اَز بـ ـد تریـ ـن ها گذشـ ـت !



ایـ ـن روز ها اَشـ ـک هایـ ـم بیـ ـداد می کنـ ـند



و تـ ـک تـ ـک ِ سـ ـلول هایـ ـم بی قـ ـرارنـ ـد !



اَما مـ ـن فقـ ـط ب ِ ایـ ـن می اَندیشـ ـم ک ِ چقـ ـدر سخـ ـت اَسـ ـت


باور ِ یـ ـک "زنـ ـدگی ِ دوباره "

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری
همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری
تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی
غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری
شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ -
هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری
بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند
مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری
همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید
ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!!
کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی
رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...
چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...
دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
.....
هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
 

fereshte akabere

کاربر بیش فعال
سلام تنهایی
امروز هم کسی در این گوشه تنها هست
چقدر خوب است که همیشه تنهایی میاید تا نشان دهد هنوز قدرتمند ترین واژه نیست بلکه قدرتمندترین حکمران دلها شده هست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بار ِ دلــتـنگـیـت ُ بستی ، دیگه وقت رفتنه

داری میری و فقط خاطره هات سهم منه

دلم از حادثه خونه ، چشام از خاطره خیس

دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس
*

به تو می رسم اگه موج ِ مسافر بذاره
اگه دلبستگیــا لحظــه ی آخـــر بذاره

به تو می رسم به تو پولک نقره کوب ماه !

به تو می رسم به تو طلای این شب سیاه !

به تو می رسم به چشم ِ انتظاری که داری

به تو می رسم به آغوش ِ بهاری که داری

به تو که آینه ها محو تماشات می شدن

شبای تیره چراغونی ِ چشمات می شدن

*
می تونی دل بـِکــنـــی تا ته ِ دنیا برسی

امروزُ رها کنی تا خود ِ فردا برسی

می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی

می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی

می تونی تو چار دیوار ِ غربت ِ دنیا بری

می تونی هر جا بمونی ، می تونی هرجا بری

امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری

تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری

خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه

تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدمای دلتنگ...

وقتایی که خیلی بهشون خوش میگذره و میخندن...


یهو سرشون رو برمیگردونن اونوری...

یکم ثابت میشن...

یواش یواش چشماشون پر اشک میشه...!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر
 

samaneh91

عضو جدید
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87) و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64) این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6) مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

هیچکس هیچ کس این جا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد ...
 

samaneh91

عضو جدید
کاش می دانستی
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر وسراپا به سپیدی تو درآ .
وبه چشمم گفتم :
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگار .
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید هر چه غم بود گذشت .
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !
وقت آن است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود گویا بامن بنشسته دگر کاری نیست .
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم :
خنده ات را بردار دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

سینه فریاد کشید:من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست ومبارک بادت
وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم :
اندکی آهسته آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی

پای بر سینه چنان طبل نکوب
نفسم را گفتم :
جان من تو دگر بند نیا ،

اشک شوقی آمد تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه .
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت :
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت :
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین تو با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد کشید :
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز قدمت را قربان
تندتر راه برو طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد اشک بر گونه نوازش می کرد

لب به لبخند تبسم می کرد دست بر هم می خورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

تاب ماندن در قفس هیچ نداشت
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است

چشم بر هم بگذار دل تو را خواهد برد
عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی ...
سینه خندید و بگفت :
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست !
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
خاطر آکنده یاد ....

کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
وه چه رویای قشنگی دیدم!
خواب ای موهبت خالق پاک - خواب را در یابم
که در آن میتوان با تونشست میتوان با تو سخن گفت و شنید
خواب دنیای توانائیهاست خواب سهم من از تو و دیدار شماست
خواب دنیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که تو در خواب مرا خواهی خواست
که تو در خواب مرا خواهی خواند
و تو در خواب به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آ..........آه
کاش میدانستی بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو می اندیشم
 

samaneh91

عضو جدید
من دلم می خواهد...
من دلم می خواهد، ساعتی غرق درونم باشم!!!عاری از عاطفه ها......تهی از موج و سراب......
دورتر از رفقا......خالی از هر چه فراق!!!
من نه عاشق هستم،و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من......من دلم تنگ خودم گشته و بس.....!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://kocholo.org/forum/member.php?u=47722

زندگی میکنم ...

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!

چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد

بگذار هر چه از دست میرود برود؛

من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،
حتی زندگی را ...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
" آيــــنه "

با تـــو ام . . .


محــــض رضاي خـــدا براي يــــکبار هم شـــده

به جـــاي چشمـــهايم دلـــم را نشان بـــده

تـــا / بدانــــند /

ديـــوار ِ دلـــم آنقــــدرها هم که فـــکر ميــــکنند

کـــوتاه نيــــست

گاهـــي زيـــادي کـــوتاه ميــــآيم !!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی صحنه زیبایی می*بینی و از دیدن آن لذت می*بری به خودت تبریک بگو...

چرا که به غیر از صحنه زیبا،

چشمانی زیبابین و دلی زیبایی شناس نیز در این میان حضور داشته است،

و آن چشم و دل ربطی به آن صحنه ندارد

و متعلق به توست...
 

zahra_216

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم تنگ است

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت از کوچه لبریز است

صدایم خیس و بارانیست

نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانیست . . .
 

samaneh91

عضو جدید
ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان اسارت در خود. ایمان بی عشق تعصبی کور است و عشق بی ایمان کوری متعصب!
عشق بی ایمان های و هوایی است برای هیچ و عطشی است به سوی سراب و شتاب دیوانه واری است به سوی فریب و دروغی است که آن را نمیشناسی مگر به آن برسی و چون به آن برسی و چون به آن رسیدی همچون سایه ای موهوم محو می گردد و جز خاکستر یاس و بیزاری و نفرت بر جا نمی ماند.عشق بی ایمان تا هنگامی هست که معشوق نیست و چون هست شد نیست میگردد.این عشق با وصال پایان میگیرد .
ایمان بی عشق همچون محفوظاتی است که در انبار حافظه محبوس است و علمی جامد و مرده است و با روح در نمی آمیزد
و ایمان بی عشق نیز زندانی است پر از زنجیر و غل و بند که روح را می میراند و دل را ویرانه می سازد و زندگی کلمه ای بی معنی میگردد و انسان لفظی مهمل و...

 
آخرین ویرایش:

apadana13

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید باز ازخودخواهیم هست

که می خواهم دراین تنهایی و دلتنگی ام تو را سهیم کنم
اما مرا ببخش

خودت خوب می دانی که جزء تو کسی را برای شنیدن حر فهایم ندارم

...بگذار تو بهانه ام باشی
بهانه ای لا اقل برای حرف زدنم

من برای تو می نویسم

برای تو می گویم و به بهانه تو زندگی می کنم
می دانی گاه یک بهانه کافی ست که انسانی عاشق شود
..... زندگی کند


گاه آنقدر تنهایم


که احساس می کنم حتی یاس های باغچه هم از من روی بر می گردانند



گاه آنقدر غریبم


که احساس می کنم خاطرات خوب گذشته به من بی اعتنایی می کنند
و خورشید گرما و طراوتش را از اتاقم دریغ می کند
........ و مرا به دست سایه ها می سپارد

سكوت مي كنم


به اندازه آغاز دنيا

به بزرگي هيچ!
منتظر يك انفجار بزرگ
شايد كه دنياي جديدي متولد شود
............كه به واژه هايم رنگ عادت نپاشاند
دنيايي كه در آن سهم من از هياهو
گوشي باشد
كه صداي سكوتم را بشنود...!



 

samaneh91

عضو جدید
هرگز عاشق نشدم

هرگز عاشق نمی شوم


خوب گوش کن

این فریاد اعتراف من است؛

هستی ام را با عشق نوشتند

و مرا با عشق آفریدند

راستی از تو می پرسم ...

به من بگو ...

آیا عشق هم عاشق می شود ؟؟؟؟؟!!!!!
 

fereshte akabere

کاربر بیش فعال
در سایه تنهای خود نشسته ام تا شاید کسی بیاید و بگوید سلام همصحبت نمیخوای
تا من بگویم اری میخواهم و از سایه تنهایی خود دور شوم چون سایه تنهایی دیگری نیز در کنار سایه من هست
 

apadana13

عضو جدید
کاربر ممتاز


مـن!

عاشـق نیسـتــم . . .

فقـط گاهی حرف تـو که می شـود

دلـم مثـل ایــنکه تـب کنـد

گـرم و سـرد می شـود . . .

آب مــی شـود . . .

تــنگ مــی شــود


تــنگ مــی شــود


تــنگ مــی شــود


تــنگ مــی شــود










 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا در زندگی هر گز از یاد نمی برم
گرچه والدینم موهبت تولد در این دنیا را به من عطا كردند.
اما تو هستی كه موهبت زندگی جاودانه را به من می بخشی!
خدایا !اگر با من باشی
چه كسی می تواند علیه من باشد؟
اگر من با تو باشم
چگونه ممكن است كه دشوار ها نصیبم شوند و از میان برداشته نشوند؟
خدایا چنان نزدیكی كه نمی توانم ببینمت
صدای تو هر لحظه با من سخن می گوید ،
اما من آن را نمی شنوم .
مرا به اعماق درونم ببر
تا شكوه بی پرده جمال تو را بشنوم
مرا بیاموز که پیوسته تو را بجویم
و همواره به عنوان یگانه پناه گاهم به تو رو كنم!!!
 

apadana13

عضو جدید
کاربر ممتاز
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به
مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز
امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند



م.ا.ث

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا با من دلم تنها ترین است

نگاهت در دلم شور آفرین است

مرا مستی دهد جام لبانت
شراب بوسه ات گیرا ترین است

ز یك دیدار پی بردی به حالم
عجب درمن نگاهت نكته بین است

سخن از عشق ومستی گوی با من
سخن هایت برایم دلنشین است

مرا در شعله ی عشقت بسوزان
كه رسم دوستداریها همین است

نشان عشق را در چشم تو خواندم
دلم چون گویی آیینه بین است

به من لطف گل مهتاب دادی
تنت با عطر گلها همنشین است

دوست را هم تو باش آغاز وپایان
كه عشق اولی وآخرینست
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
امـروز

یک لحظه دلـم خواست

که ... روی خطوط سفید ...

بـ ریده بریـ ده وسط خیابان ... بیایستـ!!!م

و بگذارم که مـرگـ از زنـدگی سبقت بگیرد....!!
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
ديرباريدى باران..
دير..
من مدت هاست درحجم نبودن كسى خشكيده ام...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://kocholo.org/forum/member.php?u=10868

هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند ،

خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته

در می آورم ، می بوسمش ،

اندکی نمک به رویش میپاشم

دوباره بر سرجایش می گذارم ،

از قول من به آن لعنتی بگویید ،

" خیالش تخت " ...

من دیوانه هنوز ، به خنجرش هم وفادار
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا