داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یكروز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهیغیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن"عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راهبیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابرازعشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دوزیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالایتپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتینداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریادزنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چنددقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیستشناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یافرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرمشد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیانعشق خود به مادرم و من بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عاشقانه بسیار زیبا و گریه آور ” ارزش عشق ”






دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

دوستان خوبم :

هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند
به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .
باخت زندگی ، باخت عشق . . .

به خاطر . . . ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان غم انگیز قرار:
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختمبهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژهمیرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلیکه دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش،لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهمرا کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان رابه دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم دررا باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزیشدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی کهبِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود رووآسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفتماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه.نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانینشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشتهبود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشتنگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاهانداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رابرگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجارا ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر ازسکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت وخواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چهنوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شمارا به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد
مرد نماز را شکست و گفت :
مردک! در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت :
عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم، چگونه تو عاشق خدایی و مرا ندیدی؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يك معلم رياضي که به يك پسر پنج ساله رياضي ياد مي*داد ازشپرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيبخواهي داشت؟ پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا!
معلم نگرانشده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳). او نا اميد شده بود. او فكركرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: پسرم، خوب گوش كن. اگر من بهتو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟
پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي*ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن باانگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش اوبراي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحالكند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴..″
نوميدي در صورت معلم باقي ماند. به يادش اومد كه این دانش آموز توت فرنگيرو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي هميننمي*تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم*هايبرق*زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توتفرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟
معلم خوشحال بنظر مي*رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. هیچ فشاریروی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش بهموفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″
حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواستبه خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر منبه تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيبخواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب دركيفم داشتم”

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي يک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آن جا زندگي مي کنند ،

چقدر فقير هستند.

آنها يک روز يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر …

پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسيد : چه چيز از اين سفر ياد گرفتي؟

پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت :

فهميدم که ما در خانه ، يک سگ داريم و آنها ? تا .

ما در حياط مان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند.

حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي نهايت است.

در پايان حرف هاي پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم…
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیینه و شیشه

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایتبرداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

یک داستان جالب


مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشینتعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد،در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجاعبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار ازهمدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کردکه او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد:
صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمیوجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعریف نکن کهچگونه مرا گول زدی.

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد.اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...







 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اقیانوس کجاست؟



ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت:ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانیدبه من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام ونیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!

ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا میکنید. ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نهاقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.

همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیمو مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدراین ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد.خداوند نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهمکرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روزاز زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همهوقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را بهآن متصل کنید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سنگتراش



روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساسحقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانهمجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کردکه از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد،او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودشفکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانینشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او رامی آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خوداندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. اینبارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگیرسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز دردنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که داردخرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم بهجان او افتاده است!


منبع: نشان لیاقت عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفرت



معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهدبا آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکیبردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینیبریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را باخود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایتاز بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتریداشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازیبالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد.

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را دردل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلبشما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالاکه شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک email از طرف خدا ...



امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ وامیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یابرای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجهشدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقهای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یکبار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یکصندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبتکنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرینشایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهایمختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل ازنهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرفبزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجامدادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانمتلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هرروز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیزفکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنمخیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی وفوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه درکنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا،فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یکطرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...


دوست و دوستدارت: خدا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]یک نامه ادبی از گابریل کارسیا مارکز [/h]
اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و تکه يکوچکي زندگي به من ارزاني مي داشت، احتمالا همه ي آنچه را که به فکرم ميرسيد نمي گفتم،بلکه به همه چيزهايي که مي گفتم فکر مي کردم .
ارج همه چيز در نظرمن نه در ارزش آنها که در معنايي است که دارند، کمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا مي ديدم. چون مي دانستم هر دقيقه که چشممان را بر هممي گذاريم شصت ثانيه نور را از دست مي دهيم. هنگامي که ديگران مي ايستادندراه مي رفتم و هنگامي که ديگران مي خوابيدند بيدار مي ماندم. هنگامي کهديگران صحبت مي کردند گوش مي دادم و از خوردن يک بستني شکلاتي چه حظي کهنمي بردم!
اگر خداوند تکه اي از زندگي به من ارزاني مي داشت قبايي ساده مي پوشيدم،نخست به خورشيد چشم مي دوختم و سپس روحم را عريان مي کردم.
خدايا،اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد نفرتم را بر يخ مي نوشتم و طلوعآفتاب را انتظار مي کشيدم.. روي ستارگان با رويايي ون گوگي شعري بنديتي رانقاشي مي کردم و صداي دلنشين سرات ترانه ي عاشقانه اي بود که به ماه هديهمي کردم.با اشک هايم گل هاي سرخ را آبياري مي کردم تا درد خارهاشان و بوسهي گلبرگهاشان درجانم بخلد.
خدايا، اگر تکه اي زندگي مي داشتم نمي گذاشتم حتي يک روز بگذرد بي آنکه بهمردمي که دوستشان دارم نگويم که دوستشان دارم. به همه ي مردان و زنان ميقبولاندم که محبوب من اند .و در کمند عشق زندگي مي کردم.به انسان ها نشانمي دادم که چه در اشتباه اند که گمان مي برند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند و نمي دانند زماني پير مي شوند که ديگر نتوانند عاشقباشند!
به هر کودکي دو بال مي دادم اما رهايش مي کردم تا خود پرواز را بياموزد بهسالخوردگان ياد مي دادم که مرگ نه با سالخوردگي که با فراموشي سر مي رسد.
آه انسان ها از شما چه بسيار چيزها که آموخته ام من دريافته ام که همگانمي خواهند در قله ي کوه زندگي کنند بي آن که بدانند خوشبختي واقعي وابستهي سنجه اي است که در دست دارند. دريافته ام که وقتي طفل براي اولين بار بامشت کوچکش انگشت پدر را مي فشارد او را براي هميشه به دام مي اندازد.دريافته ام که يک انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا بهپايين بنگرد که ناگزير باشد او را ياري دهد که روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها اموخته ام اما در حقيقت فايده ي چنداني ندارد چونهنگامي که آنها را دراين چمدان مي گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عاشقانه بسیار زیبا و گریه آور ” ارزش عشق ”






دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

دوستان خوبم :

هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند
به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .
باخت زندگی ، باخت عشق . . .

به خاطر . . . ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر



این قصه واقعیت داشت
امان از عشق
 

naghmeh raha

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد.

در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند....

اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،

بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.





((پائولو کوئیلو))
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پساز ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان رابسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یکدارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شدهبود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پرمشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنراخورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را بهبیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادربهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکسالعمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود وبرگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاقنمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندشرا از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی ازطرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهیاوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه درروابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت وتعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نبایدبخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتانرا گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادتها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس رااز خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حادنیستند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن امتناع کرد!
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد!
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافکا و داستان عروسک
داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه کهکافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکشهستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...
*
اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتيبيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.
- امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟
اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آمادهکرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما

من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی .

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و

آدمها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید

و باز هم خندید .

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید .

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک

آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان
رفته است .
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک

آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و

چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را

با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو

آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ "

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اقیانوس کجاست؟



ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت:ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و با تجربه تر هستید و احتمالاً می توانیدبه من کمک کنید تا چیزی را که مدت ها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام ونیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!

ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا میکنید. ماهی کوچک پاسخ داد: نه! این که من در آن شنا می کنم آب است نهاقیانوس. من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.

همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیمو مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدراین ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد.خداوند نعمت های زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهمکرده، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روزاز زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همهوقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را بهآن متصل کنید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سنگتراش



روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساسحقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانهمجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کردکه از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد،او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودشفکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانینشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او رامی آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خوداندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. اینبارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگیرسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز دردنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که داردخرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم بهجان او افتاده است!


منبع: نشان لیاقت عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نفرت



معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهدبا آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکیبردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینیبریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را باخود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایتاز بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتریداشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازیبالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد.

این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را دردل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلبشما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالاکه شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک email از طرف خدا ...



امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ وامیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یابرای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجهشدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقهای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یکبار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یکصندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبتکنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرینشایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهایمختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل ازنهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرفبزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجامدادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانمتلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هرروز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیزفکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنمخیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی وفوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه درکنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا،فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یکطرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...


دوست و دوستدارت: خدا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
یک نامه ادبی از گابریل کارسیا مارکز [/h]
اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و تکه يکوچکي زندگي به من ارزاني مي داشت، احتمالا همه ي آنچه را که به فکرم ميرسيد نمي گفتم،بلکه به همه چيزهايي که مي گفتم فکر مي کردم .
ارج همه چيز در نظرمن نه در ارزش آنها که در معنايي است که دارند، کمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا مي ديدم. چون مي دانستم هر دقيقه که چشممان را بر هممي گذاريم شصت ثانيه نور را از دست مي دهيم. هنگامي که ديگران مي ايستادندراه مي رفتم و هنگامي که ديگران مي خوابيدند بيدار مي ماندم. هنگامي کهديگران صحبت مي کردند گوش مي دادم و از خوردن يک بستني شکلاتي چه حظي کهنمي بردم!
اگر خداوند تکه اي از زندگي به من ارزاني مي داشت قبايي ساده مي پوشيدم،نخست به خورشيد چشم مي دوختم و سپس روحم را عريان مي کردم.
خدايا،اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد نفرتم را بر يخ مي نوشتم و طلوعآفتاب را انتظار مي کشيدم.. روي ستارگان با رويايي ون گوگي شعري بنديتي رانقاشي مي کردم و صداي دلنشين سرات ترانه ي عاشقانه اي بود که به ماه هديهمي کردم.با اشک هايم گل هاي سرخ را آبياري مي کردم تا درد خارهاشان و بوسهي گلبرگهاشان درجانم بخلد.
خدايا، اگر تکه اي زندگي مي داشتم نمي گذاشتم حتي يک روز بگذرد بي آنکه بهمردمي که دوستشان دارم نگويم که دوستشان دارم. به همه ي مردان و زنان ميقبولاندم که محبوب من اند .و در کمند عشق زندگي مي کردم.به انسان ها نشانمي دادم که چه در اشتباه اند که گمان مي برند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند و نمي دانند زماني پير مي شوند که ديگر نتوانند عاشقباشند!
به هر کودکي دو بال مي دادم اما رهايش مي کردم تا خود پرواز را بياموزد بهسالخوردگان ياد مي دادم که مرگ نه با سالخوردگي که با فراموشي سر مي رسد.
آه انسان ها از شما چه بسيار چيزها که آموخته ام من دريافته ام که همگانمي خواهند در قله ي کوه زندگي کنند بي آن که بدانند خوشبختي واقعي وابستهي سنجه اي است که در دست دارند. دريافته ام که وقتي طفل براي اولين بار بامشت کوچکش انگشت پدر را مي فشارد او را براي هميشه به دام مي اندازد.دريافته ام که يک انسان فقط هنگامي حق دارد به انساني ديگر از بالا بهپايين بنگرد که ناگزير باشد او را ياري دهد که روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها اموخته ام اما در حقيقت فايده ي چنداني ندارد چونهنگامي که آنها را دراين چمدان مي گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیامبری از هدایت قومش عاجز ماند پس از خدا تقاضای نازل کردن بلا کرد مردمقوم دورش را گرفتند و پرسیدند اگر واقعا راست میگوبی بگو نشانه های اینبلا چیست و چه وقت نازل میشود پس پیامبر نشانه ها را شمرد و گفت بلا اناست که قحطی شدید حاکم شود و همه از گرسنگی بمیرند و چون نشانه ها ظاهرگشت مردم توبه کردند و به پیامبر گفتند حال چه کنیم پیامبر گفت بلا دیگرنازل شده اما باید فکری کرد تا آذوقه را انبار کرد شاید پس از مدتی خداوندتوبه شما را قبول کرد و بلا رفع شود
مردم قوم برای چاره زیر زمین خانه ها را به هم متصل کردند و انبار بزرگیبوجود آوردند و هرچه آذوقه بود انبار کردند و به جیره بندی پرداختند مئتیگذشت اما قحطی نیامد و بلایی نازل نشد؟؟
مردم قوم علت را از پیامبر جویا شدند و پیامبر به محل عبادتش رفت و چون برگشت گفت :

خداوند فرمود: من چگونه میتوانم رحم نکنم بر قومی که خودشان بر خود رحم میکنند
 

St@R

اخراجی موقت
دل عزرائيل زماني سوخت که...

روزي رسول خدا صل الله عليه و آله نشسته بود

عزراييل به زيارت آن حضرت آمد.

پيامبر از او پرسيد:

اي برادر! چندين هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستي

آيا در هنگام جان کندن آنها دلت براي کسي سوخته است؟

عزراييل گفت در اين مدت دلم براي دو نفر سوخت:

1- روزي دريايي طوفاني شد

و امواج سهمگين آن يک کشتي را در هم شکست

همه سر نشينان کشتي غرق شدند، تنها يک زن حامله نجات يافت

او سوار بر پاره تخته کشتي شد

و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد

و در جزيره اي افکند و در همين هنگام فارغ شد

و پسري از وي متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگيرم

دلم به حال آن پسر سوخت.

2- هنگامي که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بي نظير خود پرداخت

و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد

و خروارها طلا و جواهرات براي ستونها

و ساير زرق و برق آن خرج نمودتا تکميل نمود.

وقتي خواست به ديدن باغ برود همين که خواست از اسب پياده شود

و پاي راست از رکاب به زمين نهد، هنوز پاي چپش بر رکاب بود

که فرمان از سوي خدا آمد که جان او را بگيرم

آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و رکاب اسب گير کرد و مرد

دلم به حال او سوخت

بدين جهت که او عمري را به اميد ديدار باغي که ساخته بود سپري کرد

اما هنوز چشمش به باغ نيفتاده بود اسير مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صل الله عليه و آله) رسيد و گفت

اي محمد! خدايت سلام مي رساند و مي فرمايد:

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکي بود

که او را از درياي بيکران به لطف خود گرفتيم

و از آن جزيره دور افتاده نجاتش داديم و او را بي مادر تربيت کرديم

و به پادشاهي رسانديم، در عين حال کفران نعمت کرد

و خود بيني و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت

سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت

تا جهانيان بدانند که ما به کافران مهلت مي دهيم و لي آنها را رها نمي کنيم.
 

St@R

اخراجی موقت
چکمه !!

خانم جواني که در کودکستان براي بچه هاي 4 ساله کار ميکرد ميخواست چکمه هاي يه بچه اي رو پاش کنه ولي چکمه ها به پاي بچه نميرفت بعد از کلي فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روي ميز، بعد روي زمين بلاخره باهزار جابجايي و فشار چکمه ها رو پاي بچه ميکنه و يه نفس راحت ميکشه که ...
هنوز آخيش گفتن تموم نشده که بچه ميگه اين چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اينور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نيفته هرچه تونست کشيد تا بلاخره بوتهاي تنگ رو يکي يکي از پاي بچه درآورد . گفت اي بابا و باز با همان زحمت زياد پوتين ها رو اين بار دقيق و درست پاي بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولي با چه زحمتي که بوت ها به پاي بچه نميرفتن و با فشار زياد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پاي اين کوچولو بکنه که بچه ميگه اين بوتها مال من نيست.

خانم جوان با يه بازدم طولاني و کله تکان دادن که انگار يک مصيبتي گريبانگيرش شده. با خستگي تمام نگاهي به بچه انداخت و گفت آخه چي بهت بگم. دوباره با زحمت بيشتر اين بوت هاي بسيار تنگ رو در آورد.

وقتي تمام شد پرسيد خب حالا بوت هاي تو کدومه؟ بچه گفت همين ها بوت هاي برادرمه ولي مامانم گفت اشکالي نداره ميتونم پام کنم....
مربي که ديگه خون خودشو ميخورد سعي کرد خونسردي خودش رو حفظ کنه و دوباره اين بوتهايي رو که به پاي اين بچه نميرفت به پاي اون کرد يک آه طولاني کشيد وبعد گفت خب حالا دستکشهات کجان؟ توي جيبت که نيستن.
بچه گفت توي بوتهام بودن ديگه !!
 

Similar threads

بالا