فراق یار

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میخواهی بری؟ بهانه میخواهی؟
بگذار من بهانه را دستت دهم
برو و هركس پرسید بگو
لجوج بود
... ... همیشه سرسختانه عاشق بود
... بگو فریاد مى كرد
همه جا فریاد مى كرد فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند
اینهمه بهانه برایت آوردم
حالا اگر مى خواهى
برو به سلامت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
از " تـــو " دلـگیـــر نیستَــــم . . .

اَز دلـَــم دلـگیـــرَم !

کــــه نَبــــودَنـتــــ را صَبــــورانــــه تحمـــــل میکـنَــــد . . .

بـی هیـــچ شِـکــــوه ای ...!!



 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر شبـــ وقتــ خوابــ


به جــای تـو


تنـهایی ام را به آغوش میــکشـــم



و او به جــای قصـه ی لیلــــی و مجـنــون



بـا قصـه ی فرهــادی خوابــم میـکـنـد کـه

.. با عشــــق شیرینــش مرد




نمی دانـم عاقبـتــــ ما ــ مـن و تـو ــ همـان لیلــی و مجنــون می شویـم



یا اینـکـه مـن همـان فـرهـادی میــــشــــوم که به عشـق تو بیسـتـون ساخـتـــ و ...



بی روی دوســت چشـــم فرو بستـــــ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SUP]وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که این سو
پیرمردی با سپیدی های مو
و هزاران بار مردن رنج بردن
با خمی در قامت از این راه دشوار
که این سو
دستها خوشکیده
دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پیچ در پیچ
و هم هیچ
و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و خود ناچیز
وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که آن سو
نازنینی غنچه ای شاداب و
صدها آرزو بر دل
دلی گهواره عشقی
که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن سخت بیزاریست
وای بر من
گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن
سخت دشوار است[/SUP]

[SUP]...[/SUP]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نام تو را تا میبرم

قلبم غریبی می کند
چشم انتظاری در دلم
درد عجیبی می کند...

تا چشم ها را بستم
آرزویم تو شدی
فكر رفتن كردم
سمت و سویم تو شدی
تا كه لب وا كردم
گفتگویم تو شدی
در میان سكوت شبهایم
جستجویم تو شدی
زیر باران پر احساس خیال
شستشویم تو شدی
هركجا بودم من
پیش رویم تو شدی...
نازنین در تمام قصه های من
هیچ كس جز تو نبود
همه اویم تو شدی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب از دوري تو دلتنگم و غم انگيزترين آهنگم

امشب از غصه و غم لبريزم آه اي عشق مگر من سنگم

برگي از شاخه جدا در پاييز خشك و بي حوصله و كمرنگم

بي تو دهگده اي خاموشم دور افتاده ترين آهنگم

حر ف ناگفته زياد است ولي حيف در قافيه ها مي لنگم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزا ریاضیم خیلی ضعیف شده .....


دیگه نمی تونم بعضی هارو




ادم حساب کنم .......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادت مرا فراموش

یادت مرا فراموش


اون لحظه که یه دفعه و بی هوا یادت میفته به اون اولین بار انگار گرفتار شدنه... اون سر جا خشک شدنه...

اون پاها رفتن و دل موندنه دنبال قدمهاش که معلوم نیست چرا شبیه راه رفتن هیشکی نیس...
اون سق خشک شدنه هر بار که میبینیش که از دور میاد و میره...
اون دوازده و بیس دیقه ی هر ظهر جلوی اون پاساژ کهنه ی درب و داغون پا سست کردنه که کی برسه و فقط رد شه...
فقط رد شه...
اون دنبالش تو کوچه پس کوچه ی بی در و پیکر شهر شرجی رفتنه و گمش کردنه...
سال تحصیلی تموم شدنه و حسرت یه سلام به دل موندنه...
بی هوا وسط همه ی این هر روزا ....
اینا یادت بیاد
همه ی همه ی اینا یادت بیاد ....


صورتش یادت نیاد ....

اون لحظه...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در ریاضی عشق
من منهای تو
با چیزی برابر نمی شود
درب و داغان می شود
پی کارش می رود
سالهاست منتظرم
سر، کوچه ی خاطرات
برف تمام زمین را سفید کرده
ساعتم یخ زده!
سرما تنم را میسوزاند
آغوشت کجاست؟
فقط لحظه ای مرا برای خود بدان
و خود را برای من
برگرد
بگذار این انتظار به پایان برسد.

 

Data_art

مدیر بازنشسته
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست


در تنگ قفس باز است و افسوس


که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد

فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در دست گلی دارم این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالودست

از صفحه پندارم این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

از هر چه سبکبارم این بار که می آیم

سقفم ندهی باری جایی بسپار آری

در سایه دیوارم این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیر

بیزارم و بیزارم این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

یک سینه سخن دارم این بار که می آیم
 

banooyeariayi

عضو جدید
بغضی
که در گلوی زندگی گیر کرده است
فشار انگشت هایش را که بردارد
می ترکد
چشمهای منقرضم
و بارانی شرح
سکوت همه ی لحظه هارا خورد میکند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی آمده بودی
كه من تمام نشانی ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم كردی
بمن نگفتی
همسایه ها گفتند
دیر آمدی
پنجره بوی رطوبت داشت
به من نگفتی
كه بیرون از خانه باران است
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دو دریچه ، دو نگاه ، دو پنجره
دو رفیق ، دو همنشین ، دو حنجره
دو مسافر تو مسیر زندگی
دو عزیز ، دو همدم همیشگی
با هم از غروب و سایه رد شدیم
قصه ی عاشقی رو بلد شدیم
فکر می کردیم آخر قصه اینه
جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه
دو غریبه ، دو تا قلب در به در
دو تا دلواپس این چشمای تر
دو تا اسم ، دو خاطره ، دو نقطه چین
دوتا دور افتاده ی تنها نشین
عاقبت جدا شدن دستای ما
گم شدیم تو غربت غریبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود
چشم پر حسادت زمونه بود
دو غریبه ، دو تا قلب در به در
دو تا دلواپس این چشمای تر
دو تا اسم ، دو خاطره ، دو نقطه چین
دوتا دور افتاده ی تنها نشین
 

Data_art

مدیر بازنشسته
یکی هست ، تو قلبم
که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه​
نمی خوام ، بدونه
واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ ،یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه ، که خیسه
پر از اشک و کسی بازم اون و نمی خونه
یه روز همین جا ، تویه اتاقم
یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم ، آخه نخواستم
دلش و غصه بگیره
گریه می کردم ، درو که می بست
می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود ، نمی تونستم
جلوی راشو بگیرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو بیگانه روزی شدند آشنا
فسونی دمیدند در گوش هم
نگه شیوه ی آشنایی گرفت
گشودند چشمی در آغوش هم
**********
دو نا آشنا آشناتر شدند
دلاویز شد رقص پندارها
یکی لب شدو دیگری نغمه اش
در آمیخت پیوند دیدارها
**********
ولی نا شناسی که دل بر تو بست
تورا نیز بیگانه از خویش یافت
تو را جست و با دیگری خو گرفت
تو را جست و از دیگری روی تافت
**********
شبی دل به رنگی اگر باختم
شب دیگر آن رنگ دوشین نبود
من این درد را با که گویم دریغ
که آن را که می خواستم این نبود
**********
دو بیگانه ایم و دو نا آشنا
که کس با کس اینگونه دشمن نبود
من آن را که می خواستم در تو مرد
تو می جستی آن را که در من نبود
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز




گمانم اشک هایم را نم ديوار میفهمد

شکستن زیر باران را خم ديوار میفهمد

تمام حرف های خیس و تب دار نگاهم را

سکوت تلخ و گنگ و مبهم ديوار میفهمد

سرود غصه ها را با دلی پر سوز میخوانم

صدای زیر آهم را بم ديوار میفهمد

فشار بغض های آجری بر پشت چشمانم

تحمل را ستون محکم ديوار میفهمد

من از وقتی که لبخندم ترک برداشت فهمیدم

زبانم را شکاف پرغم ديوار میفهمد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کي بود که با اشکاي تو يه اسمون ستاره ساخت

کي بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

کي بود که با نگاه تو خواب و خيال عشق و ديد

کي بود که تنها واسه تو از همه دنيا دل بريد

نگو کي بود کجايي بوداونکه برات ديوونه بود

رو خط به خط زندگيش از عشق تو نشونه بود

من بودم اونکه دلشوساده به پاي تو گذاشت

اونکه واسش بودن تو به غير غم چيزي نداشت

من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند

اونکه به جاي عاشقي حسرتشو به دل نشوند

حسرت دوست داشتن تو هميشگي بوده و هست

کاش ميرسيد به گوش تو صداي قلبي که شکست
 

banooyeariayi

عضو جدید
آخرین سهــــــ ــــ ــم ما از هم

همین سکوتـــــــــ ـــــــ ــــ اجباری سـتــــــ ـــ ـ ..
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست


نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد


گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه


فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ


سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز


پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه


درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌افتاده دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)




 
بالا