| تفحص | خاطرات و روایات تفحص

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرعه اى آب زلال

حاج آقا کربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فکه بود. تعریف مى کرد:

- در یگان ما عده اى هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزى اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند: «خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است...» بعد به هر کدام جرعه اى از آن آب داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سرکشیدند و پرسیدم: «حالا به نظر شما این آبى که خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند: «هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى...» خنده مرا که دیدند. جا خوردند. پرسیدند: «علت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم: «این آبى که شما خوردید متعلق به این قمقمه بود که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده...» مات و مبهوت به یکیدگر نگاه مى کردند. اول فکر کردند شوخى مى کنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى که فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.

راوی : سید احمد میرطاهری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


وسط تفحص شهدا داشتم فکر می کردم:

«خدایا! منم با اینها بودم. چی شد اینها رو انتخاب کردی؟ اینها چی داشتن که ما نداریم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟ ....»

پیکر شهیدی پیدا شد. رو لباسش نوشته بود:

«عاشقان شهادت».....
.
.
.
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طلب علم حتى در جنگ :: يكى از روزها، در منطقه عملياتى والفجر يك در ارتفاع 112 فكه، محورى كه نيروهاى گردان خندق لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) عمليات كرده بودند، صحنه بسيار عجيبى ديدم كه برايم جالب و تكان دهنده بود.از دور پيكر شهيدى را ديدم كه آرام و زيبا روى زمين دراز كشيده و طاقباز خوابيده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش مى گذشت. نزديك كه شدم، از قد و بالاى او تشخيص دادم كه بايد نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.
بر روى پيكر، آنجا كه زمانى قلبش در آن مى تپيده، برجستگى اى نظرم را به خود معطوف كرد. جلوتر رفتم و در حالى كه نگاهم به پيكر استخوانى و اندام اسكلتى اش بود، و در گودى محل چشمانش، معصوميت ديدگانش را مى خواندم، آهسته و با احتياط كه مبادا تركيب استخوان هايش بهم بريزد، دكمه هاى لباس را باز كردم.
در كمال حيرت و تعجب، متوجه شدم يك كتاب و دفتر زير لباس گذاشته بوده. كتاب پوسيده را كه با هر حركتى برگ برگ و دستخوش باد مى شد، برگردانم. كتابى كه ده سال تمام، با آن شهيد همراه بوده است، كتاب فيزيك بود و يك دفتر كه در صفحات اوليه آن بعضى از دروس نوشته شده بود. خودكارى كه لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى ديدم، مى داد. نام شهيد بر روى جلد كتاب نوشته بود.
مسئله اى كه برايم خيلى جالب بود، اين بود كه او قمقمه و وسال اضافى همراه خود نياورده و نداشت، ولى كسب علم و دانش آنقدر برايش مهم بوده كه در بحبوحه عمليات كتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى يافت، درسش را بخواند.
پس از دوازده سال...:: سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم.
مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
شهيد بر روى مين منور :: داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مين براى شناسايى راه كار. مى خواستيم از آنجا كار را شروع كنيم تا به جايى كه احتمال مى داديم تعدادى شهيد افتاده باشند برسيم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فكه، نرسيده به ميدان مين، متوجه سفيدى روى زمين شدم كه به چشم مى زد. هر چيزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه ميان سيم هاى خاردار گذر مى كرد.
به نزديكش كه رسيدم، از تعجب خشكم زد، پيكر شهيدى بود كه اول ميدان مين روى زمين دراز كشيده بود. اول احتمال داديم شهيدى است كه تير يا تركش خورده و افتاده اولميدان مين. بالاى سرش كه رسيدم، متوجه يك رديف مين منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، ديدم جايى كه او دراز كشيده است، درست محل انفجار يكى از مين هاى منور است.
مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى اين شهيد پيدااست. در همان وهله اول فهميدم كه چه شده است! او نوجوانى تخريبچى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند.
پيكر مطهر سوخته او را كه جمع كرديم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد ميدان مين شديم. داخل ميدان، ده پانزده شهيد در راه كار، پشت سر يكديگر دراز كشيده و خفته بودند.
پلاك آن شهيد اولى ذوب شده بود ولى شهدايى كه در ميدان مين بودند پلاك و كارت شناسايى بعضى شان سالم بود و شناسايى شدند كه فهميديم از نيروهاى دلاور لشكر 31 عاشورا بوده اند و يكسرى هم از نيروى ارتش لشكر 81 زرهى خرم آباد.
شهيدِ استوار :: همراه‌ بچه‌هاي‌ كوه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ فكه‌، همانجايي‌ كه‌روزي‌ در بهار سال‌ 62 عمليات‌ والفجر يك‌ انجام‌ شده‌ بود، خاكريزها و شيارهارا مي‌گشتيم‌ تا شهيدان‌ بر جاي‌ مانده‌ را بياييم‌، روي‌ يكي‌ از خاكريزها باصحنه‌ جالب‌ و باور نكردني‌ اي‌ روبه‌ رو شديم‌.
بسجي‌ اي‌ آرپي‌ جي‌ زن‌، روي‌ زانون‌ نشسته‌ بود تا تانك‌ رو به‌ رويش‌ را بزند،ولي‌ بلافاصله‌ پس‌ از شليك‌ موشك‌ گلوله‌ تك‌ تيراندازان‌ عراقي‌ پيشاني‌ اش‌را شكافته‌ و او كه‌ روبه‌ جلو افتاده‌ بود، در همان‌ حال‌ لوله‌ آرپي‌ جي‌ به‌ صورت‌عمود بر زمين‌ مانده‌ و بدن‌ او متكي‌ بر آرپي‌ جي‌، به‌ حالت‌ نيمه‌ سجده‌ روي‌خاكريز مانده‌ بود،
آرام‌ و آهسته‌، استخوانهايش‌ را جمع‌ كرديم‌ و اندام‌ مطهرش‌ را با خود آورديم‌.
مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...:: سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»
مظلوميت پنهان ::يكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقايق هاى پنهان، مى كاويديم، در اطراف ارتفاع 112 فكه، به پيكر چند شهيد برخورديم كه همه شان آرام و زيبا برروى برانكارد خوابيده و شهد شهادت نوشيده بودند. يكى از آنان لباس سبز و زيباى «سپاه» بر تن داشت و با اينكه بيش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زيبا و تميز خود نمايى مى كرد.
شروع كرديم به جستجو ميان پيكر شهدا بلكه پلاك و يا كارت شناسايى از آنها بيابيم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كرديم، متوجه يك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 ميليمترى شديم كه مستقيم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهيد و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمين نيز فرو رفته بود.
با احتياط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كرديم و به كنارى نهاديم. يك آن برگشتم به هنگامه عمليات والفجر يك، بهار سال 62، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...
رويش شقايق ها :: اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به كار تفحص كنيم كه مشكلاتى داشت و مى گفتيم شاد مجوز كار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پيش آمده و سپاه گفته بود شما راهى كه داريد اين است كه يك شهيد بياوريد تا مشخص شود در آن منطقه شهيد هست.
شش روز آن محدوده را گشتيم، اما چون به شهيدى برنخورديم و منطقه را هم توجيه نبوديم، دلشكسته خواستيم برگرديم.
صبح نيمه شعبان بود; گفتيم: »امروز به ياد امام زمان(عج) مى گرديم» اما فايده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بوديم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «يا امام زمان» يعنى مى شود بى نتيجه برگرديم؟» همين كه در اين فكر بودم، چشمم به چهار - پنج شقايق افتاد كه بر خلاف جاهاى ديگر كه تك تك مى رويند، در آنجا دسته اى و كنار هم روئيده بودند. گفتم: «حالا كه دستمان خالى است، شقايق ها را مى چينم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و اين هم عيديشان باشد.»
شقايق ها را كه كندم، ديدم روى پيشانى يك شهيد روييده اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم. شهيد «مهدى منتظر قائم» اين جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهيد، مجوزى داده شد كه به دنبال آن هم 300 شهيد در آن منطقه شناسايى شد. شهدايى كه هر كدام داستانى دارند.

سفر با پاهاى خسته
:: آنها كه رفته اند، مى دانند كانى مانگا چه شيب و ارتفاعى دارد. عمليات والفجر چهار آنجا انجام شد و نيروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پيكر شهدايى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتيم.
صبح زود كه شروع كرديم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى و هن و هن كنان به نزديك قله رسيديم. لختى نشستيم تا نفسى تازه كنيم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشيبى تند قله كانى مانگا، متوجه پيكر شهيدى شدم كه دمرو به كوه چسبيده بود رفتيم كه براى آغاز پيكر او را برداريم. نزديك كه شديم، ماتمان برد. شهيد كفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با ميله هاى مخصوص به كمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشيده بود تا خودمان را به آنجا برسانيم ولى او در اوج عمليات و جنگ، در زير آتش دوشكا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عمليات تا آنجا بالا كشيده بود; كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمين عادى برايش خيلى مشكل بوده.
متأسفانه هرچه گشتيم از پلاك يا كارت شناسايى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود كه بچه هاى لشكر 14 امام حسين(عليه السلام) اصفهان عمليات كرده بودند. روزهاى بعد به يگانشان كه اطلاع داديم، سريع او را شناختند و گفتند:
او نوجوانى بود كه پاهايش معلول بود ولى با اصرار زياد به عمليات آمد و شهيد شد و جنازه اش همان بالا ماند.
منبع :سایت ساجد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


پيكر شهداء زير سنگر بتوني دشمن

آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقي (ع) سال 73 بود. همراه بقيه نيروهاي تفحص در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهي مي شد به ارتفاع 146 منطقه عملياتي والفجر يك در فكه .

يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندي قرار داشت و پله هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدودا4×3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي –چهل سانتي متر بتون ريخته بودند.

آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم.پاها و تن شهيد را كه در آورديم متوجه شديم شانه ؛دستها و سرش زير پله بتوني است.معلوم بود كه بتون را روي پيكر او ريخته اند.در حال جمع آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد.شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر.

سرانجام پس از جستجوي فراوان در پاي سنگر؛حدرد پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند.برايمان جاي تعجب بود كه دشمن چگونه اينجا سنگر زده است.

اگر يكي دو تا شهيد بود چيزي نبود ولي پنجاه شهيد خيلي جاي حرف داشت.ظواهر امر نشان مي داد كه سنگر فرماندهي آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اي استراتژيك قرار داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جرعه‌اي به نيت شفا

يكي از سربازهايي كه در تفحص كار مي‌كرد، آمد پهلويم و با حالت ناراحتي گفت: «مادرم مريض است» گفتم:«خوب برو مرخصي انشاالله كه زودتر خوب شود برو كه ببريش دكتر و درمان ...» گفت :«نه به اين حرف‌ها نيست.
مي‌دونم چه‌طور درمانش كنم و چه دوايي دارد؟»
آن روز شهيدي پيدا كرديم كه قمقمه‌اش پر بود از آبي زلال و گوارا.
با اينكه بيش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه هم‌چنان آبي شفاف و خوش‌طعم داشت.
ده سال پيش در فكه زير خروارها خاك و حالا كجا.
بچه‌ها هركدام جرعه‌اي از آب به نيت تبرك و تيمن خوردند و صلوات فرستادند.
آن سرباز رفت به مرخصي و چند روز بعد شادمان برگشت.
از چهره‌اش فهميدم كه كه بايد حال مادرش خوب شده باشد.
گفتم: «الحمدالله مثل اين‌كه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر واقع شده ...».
جا خورد نگاهي انداخت و گفت: «آقا سيد نه دوا و درمان مؤثر نبوده، راه اصلي‌اش را پيدا كردم». تعجب كردم.
نكند اتفاقي افتاده باشد گفتم:«پس چي؟»
گفت:«چند جرعه از آب قمقمه‌ي آن شهيد كه چند روز پيش پيدا كرديم، بردم تهران و دادم مادرم خوردم به اميد خدا خيلي زود حالش خوب شد.
اصلاً نيتم اين بود كه براي شفاي او جرعه‌اي از آب فكه ببرم....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدایی از صد و ده شهید جامانده



من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم


یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.
من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.
اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.
در دوران آموزش به ما آموخته بودند که به کوچکترین چیزی که در نقاط دور و نزدیک می‌بینیم مشکوک شویم و آن را بررسی كنیم. به تپه‌های مصنوعی که به نظر غیر طبیعی نشان می‌دهد، حساس شویم. البته تفحص در نقاطی که یازده سال پیش همرزمان ما در آن جا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی و تشخیص اینکه شهدا در کجا هستند، بسیار مشکل بود. پس از سی روز تفحص و جستجو و ناامید از پیدا نکردن جنازه شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت بود که ناگاه یک شیء نورانی توجه ما را جلب کرد.
ـ حتماً آینه است
ـ آینه؟ نه. .. ممکنه ساعت مچی باشد
ـ اشتباه می‌کنید، یک قمقمه است
من ناچار گفتم به‌جای حدس و گمانه‌زنی، برویم نزدیک و از نزدیک آن را بررسی کنیم. هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم و از نزدیک ببینیم آن شیء چیست؟ ناگفته نماند که آن‌جا قبلاً یک میدان مین بود و هیچ بعید نبود که همچنان چند مین در آن‌جا باقی مانده باشد.
هنگام حضور در آن منطقه و به‌رغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تأسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمین‌گیر و میخکوب شدیم

به‌هر ترتیب من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم.
اما این پایان ماجرا نبود و ما ناگزیر باید اقدام به خنثا کردن مین‌هایی می‌کردیم که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود. از یک سو نگران تاریک شدن هوا بودیم و از سویی دیگر نگران حضور نیروهای عراقی، برای همین کار مین‌روبی را با سرعت آغاز کردیم. یکی از همراهان ما که برادر عزیز، شیخ ویسی از سپاه پاسداران بود، هنگام بیرون آوردن مین‌ها، متوجه دو مین کوچکی که کنار یکی از مین‌ها بود نمی‌شود و غافل از این بودیم که دومین احتراقی و انفجاری جان تمام ما شانزده نفررا تهدید می‌کند. در یک لحظه بر اثر برخورد بیل به یکی از آن‌ها، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسید. هر چند که همان مین احتراقی هم موجب کشیده شدن ماهیچه پای یکی از برادران گردید. با نزدیک شدن به پیکر پاک شهید عالی، سربند «یا حسین» او را كه کاملاً سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود برداشتیم که خون مطهر او آن را عطرآگین ساخته بود.
دیگر تاب و توان از کف داده و همان‌گونه که اشک بر گونه‌های ما می‌ریخت، پیکر شهید را بیرون آورده و به پشت جبهه منتقل کردیم.

یک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم بار دیگر به همان منطقه برویم؛ به‌خصوص که از پیش می‌دانستیم، آن‌ منطقه، امانتدار پیکر شهیدان بی‌شماری است.
قبل از عزیمت دوباره، همه دور هم حلقه زدیم و در فضایی روحانی و آسمانی به راز و نیاز با خدا و معصومین پرداخته و از آن‌ها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان خویش را بازیابیم، اما هنگام حضور در آن منطقه و به‌رغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تأسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمین‌گیر و میخکوب شدیم
ـ آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟
ـ شما چه‌طور آقای قاسمی؟
هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن اینکه
ـ کجا می‌روید؟ ما را این‌جا تنها نگذارید و با خود ببرید.
گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود می‌پرسیدیم این صدای کیست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم در همان مسیری که چند دقیقه قبل از آن‌جا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم!
بی درنگ دست‌به‌کار شده و برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاک‌برداری کردیم. من در همان هنگام خاک‌برداری، مدام از خود می‌پرسیدم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرده است، حال آن‌كه او یک نفر بیش‌تر نیست؟
اما دیری نگذشت که با بهت و حیرت به پاسخ خود رسیدیم. یک گور دسته‌جمعی از شهدایی که دشمن ناجوانمرد بعثی آن‌ها را با سیم برق به‌هم بسته و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.
غوغایی شد؛ ولوله‌ای، هنگامه‌ای، شوری، ناله‌ها بود و اشک‌ها... بر سر زدن‌ها بود و بر سینه کوبیدن‌ها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون آوریم. این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند...
خدای من! پس پیکر دیگر شهیدان ما کجاست؟ هنوز اشک‌های ما جاری بودند که در فاصله‌ای دورتر با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم. حالا صد‌ و ده پیکر پاک دیگر پیش روی ما بود و ما توانستیم با صبر و حوصله همه آن‌ها را از خاک بیرون آورده و همراه با چهل شهید قبلی یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.


منبع فکه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]عباس که رفت[/h]
سال 75 اربعين شهادت سالار شهيدان مصادف بود با چهلمين روز شهادت عباس صابرى.
عباس از اون بچه رزمنده هايى بود كه بعد از جنگ نتونست تو شهر بمونه، و ازمال دنيا، فقط يه ديپلم رياضى داشت. خونوادش هرچى اصرار كردن توى تهرانبمونه و بره دنبال زندگى، به خرجش نرفت. داداشش حسن، تو عمليات بيت المقدس2 شهيد شده بود و عباس هم غير از رسيدن به داداش و رفيقاش، هيچ فكر و ذكرديگه اى نداشت و الحق مصداق: دست از طلب ندارم تا كامن من برآيد
يا جان رسد به جانان يا جان زتن درآيد.

همه اونايى كه عباس روديده بودن وباهاش آشنايى داشتن، به صداقت و مهربانى و لبخند او و زود عصبانى شدنش،عادت داشتن، حالات عرفانى و خوبى هاى عباس صابرى رو بايد از بچه هاى مسجدجامع خرمشهر كه چند ماهى با اونا برخورد داشته، شنيد. فقط اينو بگم كهعباس يه كارى با بچه هاى خرمشهر كرده بود كه وقتى شهيد شد، همشون بلافاصلهو سراسيمه اومدن تهران واسه تشييع جنازه و ختم عباس. يكى شون به نام«عقيل» مى گفت:
- ما چون زمان جنگ كوچك بوديم و با شهدا ارتباط نداشتيم، فقط اوصاف اونارو شنيده بوديم، بعد از جنگ، عباس اولين شهيدى بود كه ما باهاش زندگىكرديم و حالات معنوى شهدارو كاملا مشاهده كرديم.
بعدهم از نماز شب ها و مناجات هاى عباس صابرى گفت.
شهادت عباس روز هفتم محرم سال 75 بود و روز عاشورا پيكرش رو تو بهشت زهرابه خاك سپردن. اون چند روز آخر عباس رواز زبون «عباس قنبرى» براتون مى گم:
- تو فكه با بچه هاى تفحص لشكر 27 بوديم. به اهواز زنگ زدم كه حال بچه هاىكميته جستجوى مفقودين رو جويا بشم كه عباس صابرى به من گفت: «مى خوام ازاينجا تسويه حساب كنم و بيام پيش شما» خلاصه كار عباس درست شد و اومد فكهپيش ما.
روزها با برو بچه ها و عباس، براى پيدا كردن پيكر شهدا، جلو مى رفتيم.عباس هم كه تخصصش تخريب و به قول خوشد «از بين بردن فنرهاى (مين هاى)عراقى» بود، براى ما معبر باز مى كرد تا داخل ميدون هاى مين به دنبال شهدابگرديم. دو روز قبل از ماه محرم، عباس گفت: «مى خوام واسه دهه اول محرمبرم تهران». منم بهش گفتم: «همه عشق كربلا و شهدا اينجاست. خود امام زمانهم مياد اينجا و با اين بدن شهدا واسه امام حسين گريه مى كنه. تو هم نروتهرون و اينجا بمون. با هم عزادارى مى كنيم».
از من اصرار و از اون انكار، كه عباس گفت: «ميرم، ولى سوم محرم بر مى گردم».
خلاصه يك روز قبل از محرم، عباس با «سيد تقى موسوى» اومدن تهران. عصر روزسوم محرم بود و دم در سوله نشسته بودم كه ديدم عباس با يكى از بچه هااومد. تا رسيد، بهش گفتم: «عباس تو عجب حالى دارى ها، حال و هواى دهه اولمحرم تهران رو ول كردى، اومدى اينجا؟ اينو بهت بگم كه شربت مربت خبرىنيست». منظورم شربت شهادت بود، ولى عباس فكر كرد شربت آبليمو را مى گم.گفت: «مهم نيست، سخت نگير...» سوار ماشين شدن و رفتن جلو.
دم دماى غروب بود كه برگشتن. گفتم: «كجا رفته بودين؟ گفت: «رفتيم مقتل محمود غلامى و سعيد شاهدى رو زيارت كنيم».
شب جمعه، روز چهارم محرم بود كه عباس به من گفت: «بلند شو بريم شهر» ورفتيم انديمشك. قرار بود يكى از دوستانش از تهران بياد دو كوهه كه ما همرفتيم اونو بياريم. عصرى رفتيم حمومِ دو كوهه. عباس رفت دوش گرفت. من همشروع كردم به شستن لباس هاى خودم و عباس. وقتى از حموم اومدم بيرون، ديدمعباس توى رختكن نشسته و داره زيارت عاشورا مى خونه. اون هميشه زيارتعاشورا رو با «صد لعن» و «صد سلام» مى خوند.
با هم رفتيم ساختمان معاونت نيرو، اطاق بچه هاى تفحص كه از اونجا بريم«سبزه قباى» دزفول براى زيارت و عزادارى. موقع رفتن، ديديم تلويزيون دارهفكه رو نشون مى ده، كه كلى خوش به حالمون شد. بعد رفتيم سبزه قبا. يه سينهزنى حسابى كرديم. (برو بچه هايى كه زمان جنگ گذارشون به دزفول افتاده،حتماً يه سرى هم به زيارت سبزه قبا رفته اند. حرم محمد بن موسى الكاظم پسرامام كاظم، معروف به سبز قبا، يه حالِ معنوى عجيبى داره كه همه بچه رزمندهها با اون آشنا هستن. خصوصاً اگه غروباى سرخ خوزستان رو توى حرم شاهدباشى.)
روز پنجم و ششم محرم دو كوهه بوديم. دور ساختموانو مى گشتيم و يكى يكىشهدا رو ياد مى كرديم. (چند روز قبل از محرم هوايى شديم و با عباس صابرثى،از انديمشك تا دو كوهه پياده اومدم بوديم). نوحه مى خونديم و روضه. يه كمىعباس مى خوند، يه كمى هم من. با هم زمزمه كرديم. روى پل دو كوهه بوديم كهعباس به من گفت: «عباس قنبرى،، يه خواب از «اكبر محمدى بخش» ديدم، مى خوامبرات تعريف كنم».
عباس، اكبر محمدى بخش رو خليلى دوست داشت. خدا رحمتش كنه، اكبر سال 72 توىجاده قم تصادف كرد و با مصطفى قهارى و محمد قنبرى، روحشون پر كشيد پيشسيدالشهدا. گفتم: «خب بگو». گفت: «چند شب پيش خواب اكبر و ديدم، كلى با همحرف زديم و من از شهدا و اون طرف از اكبر پرسيدم. آخرين سوالم از اكبر اينبود كه پرسيدم، اكبر شما دو كوهه ميايين؟ اكبر گفت: خدا بالاى سر اين دوكوهه، توى اسمون يه دو كوهه ساخته كه همه شهدا ميان اونجا».
صبح روز بعد، سوار ماشين شديم و با رفيق عباس، سه تايى رفتيم فكه. توىراه، من نوار روضه حضرت قاسم رو گذاشته بودم. و عباس حسابى گريه مى كرد.رسيديم به مقر تفحص توى فكه. توى مقر عباس شروع كرد به رفيقش وصيت كردن.گفتم: «اى بابا، عباس جون باز قاطى كردى، روز سوم محرم كه اومدى، بهت گفتمشربت مربيت خبرى نيست، پس وصيت نكن». و او خنديد و رفت.
هر سال محرم، توى مقاتل شهدا، جاهايى كه بچه هاى تفحص شهيد شده بودند،دسته عزادارى راه مى انداختيم و سينه مى زديم. صبح روز هفتم محرم، سيد ميرطاهرى (مسئول گروه تفحص لشكر 27) به من گفت: «عباس قنبرى، بلند شو ماشينرو راه بينداز بريم شهر براى خريد گوسفند و برنج و وسايل شام شب و روزعاشورا».
روز هفتم محرم، تو زمان جنگ و بعد از جنگ، واسه من يه حساب خاصى داشت. هرسال يا من خودم مجروح شده بودم. يا رفيقام شهيد شده بودن. هميشه روز هفتممحرم يه حالت انتظارى داشتم منتظر بودم. منتظر يه حادثه.
با مير طاهرى كلنجار رفتم كه به شهر نروم ولى نشد. با عباس صابرى خداحافظىكردم. همش تو اين فكر بودم. اصلا متوجه رانندگى و زمان و مكان نبودم.حسابى اضطراب داشتم. ميرطاهرى يه دونه به شونم زد و گفت: «كجايى؟». تازهبه خودم اومدم و ديدم 50 كيلومتر از راه رو اومديم. رفتيم انديمشك و دزفولوسايل رو خريديم و رفتيم دو كوهه. نماز مغرب و عشا رو تو اتاق تفحصخونديم. تو سجده آخر نماز عشا بودم كه حال عجيبى بهم دست داد. غم بزرگىافتاد توى دلم. زدم زير گريه. ميرطاهرى گفت: «بابا امروز، تو چته؟» هيچىنگفتم. چايى رو خورديم كه يهو در اتاق باز شد. تاجيك از در وارد شد و بهسيد بهزاد گفت: «آقا سيد، يه ديقه بيا بيرون». تا اينو گفتت، هوررى دلمريخت. تا سيد ميرطاهرى رفت بيرون، صداى «يا ابالفضل» بلند شد. سريع اومدتو و گفت: «عباس قنبرى بلند شو بريم»، «كجا؟»، «بيمارستان»، «چه خبره؟»،«صابرى رفته روى مين».
من و سيد ميرطاهرى سوار آمبولانس شديم. آمبولانسى كه تاجيك با اون اومدهبود. وقتى نشستم پشت فرمون. يه نگاه به عقب انداختم. كف آمبولانس پر بوداز خون و يه لگنه پوتين، خاكى و خونى هم افتاده بود. گفتم حتماً عباس يهپاش قطع شده. بيمارستان صحرايى مخبرى، كه توى فكه ساخته شده، اولين جايىيه كه مجروح ها رو ميارن و بعد از اونجا مى برن شهر. جلو در اورژانس بهسرعت از ماشين پريدم پايين. يكى از سربازهاى تفحص كه امدادگر بود، با عباسمجروح شده بود. از اون پرسيدم: «عباس چى شده؟» جواب منو نداد و روشوبرگردوند. به سيد ميرطاهرى گفتم: «سيد عباس رو بردن شهر» كه گفت: «قنبرىبيا و نور چراغ ماشينت رو بينداز توى كانتينر.
اصلا حواسم نبود چى به چيه. مى خواستم زودتر برم پيش عباس كه اگه كارىداره براش انجام بدم. يا اگه خون مى خواد، براش خون بدم. پيش خودم گفتمالان چه موقع يخ درآوردن اين موقع شب؟ نور ماشين رو انداختم روى دركانتينر. در رو كه باز كردن، ديدم توى كانتينر يه پيكر افتاده. از ماشينپياده شدم. با حيرت رفتم جلو. باور كردنى نبود. فكر كردم اشتباه مى كنم.ولى نه، خودش بود. نمى دونم تو چه حالى بودم. ولى هر طورى كه بود، صورتعباس رو كه بدجورى سوخته بود، با گلاب شستم. كفن بريديم و قرار شد كه باهمون آمبولانس به طرف تهران حركت كنيم.
به سيد ميرطاهرى گفتم: «عباس صابرى عشقش دو كوهه بود، برا آخرين بارببريمش دو كوهه و دور ساختمونا طوافش بديم...»، سيد گفت: «حرف ندارم، راضىام».
پيكر عباس رو داخل آمبولانس گذاشتيم و برديمش دو كوهه. زمين صبحگاه وساختموناى دو كوهه جور ديگه اى شده بودند. بازم تو دو كوهه عطر شهيد وشهادت پيچيده بود. همين طور كه عباس رو توى دو كوهه مى چرخونديم ياد چندروز پيش افتادم. نوحه هايى رو كه با هم مى خونديم، زمزمه كردم و اشك مىريختيم.
شهدا به استقبال عباس اومده بودن. دو كوهه نور باران بود. شهدا توى دو كوهاسمون، همونى كه اكبر محمدى بخش به عبسا گفته بود، توى آسموناست، براىعباس پرگشوده بودن.

عباس قنبري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]انگشت وانگشتر[/h]
چندروزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كرديم. شهداىعمليات والفجر چهار را پيدا مى كرديم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجهپيكر شهيدى داخل يكى از سنگرها شديم، سريع رفتيم جلو، همان طور كه داخلسنگر نشسته بود، ظاهراً تير يا تركش به او اصبات كرده و شهيد شده بود.
خواستيم كه بدنش را جمع كنيم و داخل كيسه بگذاريم، دركمال حيرت ديديم در انگشت وسط دست راست او انگشترى است; از آن جالبتراينكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملاسالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها يه دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقيقانگشتر را كه پاك كرديم، اشك هم مان در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسينجانم».
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شهید مجید پازوکی؛ بلانسبت شهدا، کل عالم، مرخصه!

تکه کلامش این بود: «بلانسبت
شهدا، کل عالم، مرخصه!» و با اینکه جانباز ۷۰ درصد بود و به همین علت، او را از کار افتاده یا به تعبیر نظامی ها «رده پنجمی» اعلام کرده بودند، اما به محض شنیدن خبر تشکیل اکیپ تفحص شهدا در لشکر ۲۷ محمد رسول الله سر از پا نشناخته، شال مشکی معروفش را به کمر بست و کوله بر دوش گرفت و به فکه رفت. روزی ۱۶ ساعت، زیر تیغ آفتاب ۵۰ درجه بیابان های خوزستان، میادین مین هولناک فکه شمالی و جنوبی را در جست و جوی پیکرهای مقدس شهدا پاک سازی می کرد. جز آن فرجام خونین، هر اجرت دیگری که به مجید داده می شد، در واقع جفایی بزرگ در حق او بود!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اصحاب قتلگاه
يكيدو روزي مي‌شد كه شهيدي پيدا نكرده بوديم؛ يعني راستش، شهدا ما را پيدانكرده بودند. گرفته و خسته بوديم. گرما هم بدجوري اذيتمان مي‌كرد. همراهيكي از بچه‌ها داشتيم از كنار گودال قتلگاه شهداي فكه، كه زماني در زمستانسال 61 عمليات والفجر مقدماتي آن‌جا رخ داده بود، رد مي‌شديم.
ناگهان نيرويي ناخواسته مرا به خودش جذب كرد. متوجه نشدم چيست، ولي احساسكردم چيزي مرا به سوي خود مي‌خواند. ايستادم، نظرم به پشت بوته‌اي بزرگجلب شد. همراهم تعجب كرد كه كجا مي‌روم. فقط گفتم: «بيا تا بگويم.»
دست خودم نبود انگار مرا مي‌بردند. پاهايم جلوتر مي‌رفتند. به پشت بوته كهرسيديم، جا خوردم. صحنه‌ي خيلي تكان دهنده و عجيبي بود. همين بود كه مرابه سوي خود خوانده بود. آرام بر زمين نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحانالله» چرخيد همراهم كه متوجه حالتم شد، سريع جلو آمد، او هم درجا ميخكوبشد.
شخصي كه لباس بسيجي به تن داشت، به كپه خاك كنار بوته تكيه داده و پاهايشرا دراز كرده بود. يكي ديگر هم سرش را روي ران پاي او گذاشته بود و درازكشيده و خوابيده بود. پانزده سال بود كه خوابيده بودند. آدم ياد اصحاب كهفمي‌افتاد ولي اين‌ها: «اصحاب فكه،‌ اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحابروح‌الله بودند.»
بدن دومي كه سرش را روي پايش گذاشته بود. تا كمر زير خاك بود. باد و طوفانماسه‌ها و رمل‌ها را آورده بود رويش. بدن هردويشان كاملاً اسكلت شده بود.آرام در كنار يكديگر خفته بودند. ظواهر امر نشان مي‌داد مجروح بوده، دركنار تپه خاكي پناه گرفته و همان‌طور به شهادت رسيده بودند.
آرام و با احترام با ذكر صلوات پيكر مطهرشان را جمع كرديم و پلاك‌هايشان را هم كنارشان قرار داديم.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 90
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين جاشهيدي خفته است
درعالم خواب، داخل يكي از شيارهاي فكه با همان چوب‌دستي كه به علت كمردرد،دستم مي‌گرفتم، قدم مي‌زدم. تا اين‌كه به كپه‌ي خاكي رسيده، با چوبدستي بههمراهان اشاره كردم كه اين‌جا را بكنيد، شهيد دفن است.
هنوز آن‌جا را نكنده بودند كه از خواب پريدم. از آن‌جايي كه روزها مشغولتفحص بوديم و شب‌ها نيز تمام آن‌ها را مرور مي‌كرديم، به همين خاطر بهخوابم توجهي نكردم. صبح كارمان را در ارتفاع 143 شروع كرديم و من بر حسبعادت، براي شناسايي و اطمينان از پاك‌سازي منطقه جلوتر از همه راه افتادم.
با اين‌كه اولين بار بود كه آن منطقه را مي‌گشتيم ولي به نظرم خيلي آشنامي‌آمد. يك لحظه با نگاه به سمت چپ، كپه‌ي خاكي را ديدم كه شكم را به يقينمبدل ساخت. درست همان جايي كه در خواب ديده بودم. فوراً به بچه‌ها گفتم كهمشغول كندن آن قسمت شوند. پس از ساعتي از همان مكان پيكر مطهر يازده شهيدكشف شد.

منبع :كتاب تفحص - صفحه: 118

راوي : مرتضي شادكام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توسل به امام رضا (ع)
چندروزي بود كه موفق نشده بوديم پيكر شهيدي را كشف كنيم و برادران، اين مسألهرا يك سلب توفيق از خود مي‌دانستند. به همين خاطر، يك شب مراسم دعا وزيارت عاشورا برگزار كرديم و در آخر، همگي به امام رضا (ع) متوسل شديم تابلكه بتوانيم پيكر شهدا را كشف كنيم.
فرداي آن روز، بچه‌ها با اميد و روحيه‌ي بالايي شروع به كار كردند. در حينكار به پيكر شهيدي دست يافتيم كه دل همه‌ي بچه‌ها را شاد كرد. بعد ازتفتيش وسايل همراه اين شهيد، آيينه‌اي را در جيب او يافتيم كه تصويري ازبارگاه امام رضا (ع) بر آن منقوش بود.
اين شهيد «سيد طباطبايي» نام داشت و اهل «ورامين»‌بود.
آري! كشف و شهودهايي از اين قبيل، لحظه‌هاي بچه‌ها را تزيين مي‌كند، لحظه‌هايي كه مثل شهدا تقدس دارند، لحظه‌هايي كه برگشت ناپذيرند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 123

راوي : ع.رحمانيان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چطور شهدا را پيدا مي‌كنيد
مادر شهيد رسولي مي‌گويد: «از رضا پرسيدم، رضاجان شهدا را چگونه پيدا مي‌كنيد؟»
گفت ما در منطقه،‌ جست‌وجوي خود را تا آن‌جا كه در توانمان باشد ادامهمي‌دهيم. وقتي به نتيجه نرسيديم با شهدا‌ صحبت مي‌كنيم و مي‌گوييم اگرمي‌خواهيد ما جايتان را بيابيم بگوييد، در غير اين صورت ما كارمان تمامشده و شما اين‌جا باقي مي‌مانيد.
شب موقع خواب صلوات نذر مي‌كنيم و در خواب شهدا را مي‌بينيم كه محل به جاي ماندن پيكرشان را به ما نشان مي‌دهند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 62

راوي : ستاد برگزاري يادواره ي شهداي حوزه ي مقاومت شهيد چمران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت اذان شهيد
سال74 بود كه باز دلمان هواي خوزستان كرد و در خدمت بچه‌هاي «تفحص» راهيطلائيه شديم. عليرغم آب‌گرفتگي منطقه، بچه‌ها با دل‌هايي مالامال از اميديك نفس به دنبال پيكرهاي مطهر شهدا بودند و با لطف و عنايت خداوند، هر روزتعدادي پيكر شهيد را كشف و منتقل مي‌كرديم.
يك روز تا ظهر هرچه گشتيم پيكر شهيدي را پيدا نكرديم… دل بچه‌ها شكستهبود. هركس خلوتي براي خود دست و پا كرده بود، صدايي جز صداي آب و نسيمي كهبر گونه‌هاي زمين مي‌وزيد به گوش نمي‌آمد، در همين حين يكي از برادران روبه ما كرد و گفت: «صداي اذان مي‌شنوم!» ما تعجب كرديم و حرف آن برادر رازياد جدي نگرفتيم تا اين‌كه دوباره گفت: «صداي اذان مي‌شنوم، به خدا احساسمي‌كنم كسي ما را صدا مي‌زند…».
باور اين حرف براي ما دشوار بود، بچه‌ها مي‌خواستند باز هم با بي‌اعتناييبگذرند، آن برادر مخلص اين بار خطاب به ما گفت: «بياييد همين جايي كهايشان ايستاده است را با بيل بكنيم». ما هم درست همان‌جايي كه ايشانايستاده بود را با بيل كنديم. حدود نيم متر خاك را برداشتيم، با كمال تعجبپيكر مطهر شهيدي را يافتيم كه هنوز كارت شناسايي او كاملاً‌ خوانا بود وپلاكش در لابه‌لاي استخوان‌هاي تكيده‌اش به چشم مي‌خورد.
قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچه‌هاي تفحص مي‌فهمند..!

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 37

راوي : برادر ستائي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيرمرد سال‌خورده

خاك‌ها را كنار زدمجمجمه‌ي يك انسان بود. بچه‌ها آمدند داخل گودال آرام و با احترام اطراف سررا خالي كرديم بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزي چشمشان را گرفت. دندان‌هايمصنوعي‌اش بود كه در دهانش، ميان فك‌هاي بالا و پايين ديده مي‌شد. بعد ازآن عينك ته استكاني‌اش را پيدا كرديم. مطمئن شديم پيرمردي مسن بود كههم‌چون حبيب‌بن‌مظاهر خود را به جهاد رسانده؛ پا به پاي رزمندگان تا آخريناهداف جلو آمده و در آخرين سال‌هاي عمر جاودانه شده است. پيكرش كناراورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.
كارت شناسايي‌اش پيداشد. هادي خداپرست بود و سن و سالي بالا داشت. عكسش روي كارت خشكيده وپوسيده بود ولي مي‌شد فهميد كه موهايش سپيد بود.


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 154
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيكر كامل يك شهيد

تابستانسال 72 بود كه همراه نيروهاي تفحص در جنوب و شلمچه مشغول كار بوديم. روزيدر مقر بودم كه يكي از بچه‌هاي گروه تفحص لشكر 7 ولي‌عصر (عج) آمد طرفم.تازه از كار برگشته بودند با حالتي منقلب و هيجان‌زده، دست من را گرفت وبرد داخل معراج شهداي مقرشان و گفت كه مي خواهد صحنه‌ي جالبي را نشانمبدهد.
پارچه‌اي را روز زمين باز كرده بودند. پيكر كامل شهيدي در حالي كه شلوار وپيراهن بادگير به تنش بود، پوتين‌هايش هم در پاهايش بود. جالب‌تر از همهاين بود كه ماسك ضد گاز شيميايي هم به صورت داشت. يك قبضه اسلحه‌يكلاشينكف هم به پشتش بود.
وقتي ماجرا را پرسيدم، گفت: در منطقه‌ي شلمچه چشممان به او افتاد كه بههمين حالت روي زمين دراز كشيده بود؛ به صورتي كه رويش به آسمان بود.


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 172
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جرعه اعجاز

بهارسال 1374 بود كه در بيابان فكه، د رمنطقه عمليات والفجر 1، همراه ديگرنيروها مشغول تفحّص شهدا بوديم. كنار يكي از ارتفاعات، تعداد زيادي شهيدپيدا كرديم. يكي از شهداء حالت جالبي داشت. او كه قد بلند و رشيدي داشت درحالي روي زمين افتاده بود كه دو دبّه پلاستيكي 20 ليتري آب و دستاناستخواني‌اش قرار داشت. يكي از دبه‌ها تركش خورد. و سوراخ شده بود. وليدبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در آن را كه باز كرديم در كمال حيرت ديديمبا وجودي كه حدود 12 سال از شهادت اين سقاي بسيجي مي‌گذرد و اين دبه، 12سال است كه اين آب را درخود نگه داشته است، ولي آب بسيار گوارا و خنكمانده است. بچه‌ها با ذكر صلوات و سلام بر حسين به رسم تبريك هر يكجرعه‌اي از آن آب نوشيدند.

منبع: كتاب تفحص - صفحه: 176
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یك شهید[/h]
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مىخواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم.مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.


آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امامرضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زارزار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالىبرنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اینشهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامیدمى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیلها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خودرا به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزىاى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیبهاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارجكنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرىنقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كهدر مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند.جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیمنامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات وجارى اشك، كمترین چیزى بود.

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اینمسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص -ساجد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خاطره ای از بر وبچه های تفحص[/h]
خاطره ای از بر وبچه های تفحص
ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى كار. من و یكى از بچهها كه راننده بیل مكانیكى بود، شب در همان نزدیك ارتفاع 143 فكه، كناردستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع كردیم به كار و منتظر آمدن بچه هانشدیم. هرچه زمین را با بیل مكانیكى زیرورو مى كردیم، خبرى نمى شد. رانندههم خسته شد. خسته و كلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را كه براىخوردن با خودمان آورده بودیم، داخل كلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچهها این بود كه در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمعكنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها كم كم آمدند.
دو ساعت و نیم مى شد كه دستگاه روى یك منطقه كار مى كرد. گیر كرده بود. نهمى توانست زیر پاى خودش را محكم كند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزندو زمین را بكند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیمساعتى در جا كار كند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».
آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت كنیم. همانجا درازكشیدم و كلاه حصیرى اى را كه داشتم، روى صورتم كشیدم تا چُرتى بزنم. یكىاز سربازها گفت:
- برادر شاد كام... این پرنده را نگاه كن، اینجا روى دستگاه نشسته...
و اشاره كرد به پرنده اى كه روى پاكت بیل نشسته بود. نگاه كه انداختم، باتعجب دیدم پرنده مورد نظر «كفتر» است. كفترى سفید. او هم در كمال تعجب گفتكه اینجاها كفتر پیدا نمى شود. و این نشان مى داد كه به قول بچه ها توىكار كفتر و كفتر بازى خیلى خبره است. خندیدم. ولى او گفت: «برادر شادكاماینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یكى سبزه قبا، یكى هم گنجشك هاى سیاه وسفید. این اینجا چكار مى كند؟».
راست هم مى گفت، واقعاً غیر طبیعى بود. بلند شدم و نگاهم را به كبوتردوختم. مانده بودم كه این حیوان چگونه توى این هواى گرم مى تواند زندهبماند. چه جورى آمده اینجا. كمى پرید و مجدداً اطراف پاكت بیل نشست. دورآن مى چرخید و مدام بر روى زمین نوك مى زد و بغ بغو مى كرد. حركات عجیبىاز خودش نشان مى داد و سر و صدا مى كرد; به طورى كه انسان حالت تشویش واضطراب را در آن پرنده حس مى كرد.
در افكار خودم غوطه ور بودم كه یكى از بچه ها گفت: «نكنه تشنه شده؟». راستمى گفت. درِ كلمن را از آب پر كردم و بردم گذاشتم جلویش. كمى پرید. بغبغویى كرد و آمد دور ما. شروع كرد به چرخیدن بالاى سرمان. بعد روى زمینقدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسید. مجدداً پرید روى دستگاه و شروع كردبه بى تابى كردن. در همین احوال بود كه براى خود من سوال پیش آمد كه اینحیوان چرا این جورى مى كند. اصلا فلسفه وجودى این احیوان در اینجا چیست؟اینجا چكار دارد؟ آن هم با یك همچنین حالت اضطراب و بى تابى كه از خودشنشان مى دهد و از ما نمى ترسید.
یكى از بچه ها هوس كرد كه آن را بگیرد. گفتم گناه دارد. اذیتش نكنیم، مى ترسد. یكى از بچه ها گفت:
- راستى، نكنه اینجا شهید باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...
با این حرف، جا خوردم. یك لحظه خوابى را كه قبلا دیده بودم كه محل شهیدىرا پیدا كردم و خواب هایى دیگر كه بچه ها دیده بودند، جلوى نظرم آمد. همهاینها نشانه هایى با خود داشتند. گفتم نكند واقعاً دارد یك چیزى رانشانمان مى دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل. با بلند شدن من، پرنده ازروى بیل برخاست و پرواز كرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شایدبرود بیست سى متر آن طرف تر بنشیند، ولى خبرى نشد. چند دقیقه اى نگاه همهمان به او بود كه رفت در افق و دیگر دیده نشد.
جوان سرباز گفت: «برادر شادكام مى خواهم اینجا را بكنم. اینجا حتماً بایدچیزى باشد» و برخاست. او كه نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه وشروع كرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را كه زد، دیدم یك چفیه مشكىخاكى زد بیرون. فریاد زدم كه دست نگاه دارد. چفیه را از خاك در آوردم وتكان دادم. یك كلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاك هاى اطرافش راخالى كردیم و دیدیم كه یك شهید خفته است.
نكته بسیار جالب در وجود این شهید، موهاى زیبایش بود، خیلى زیبا و قشنگانگار كه تازه شانه كرده باشند. و این در حالى بود كه سرش اسكلت شده بودفرقى كه روى موهاى سرش باز كرده بود، به همان حالت باقى بود. موهایش قشنگشانه خورده بود. موهاى مشكى و لختى داشت. روى پیشانى بند سرخى كه بستهبود، مقدارى از موهایش آویزان مانده بود. چهره اش به نظرم خیلى زیبا آمد.
آقا سید میرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش همگفتند كه چگونه او را پیدا كرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.
پیدا شدن این شهید، باعث شد كه ما به ذهنمان برسد كانالى را كه آن شهیداولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم; ده پانزده متر كه كندیم، چیزى پیدانشد. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. یك مقدار وسایل و تجهیزات پیدا كردیمولى شهید نبود. امتداد كانال مى رسید به ارتفاع 146. تا آنجا را كندیم. درهمان امتداد بود كه رسیدیم به سنگر فرماندهى نیروهاى عراق و تعدادى شهیدیافتیم. مى توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم كه حدود یكصدشهید آنجا بیابیم و به آغوش خانواده ها باز گردانیم.
منبع: کتاب تفحص
__________________​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام من به تمام دوستانم که این مطالب را می خونند توصیه یا یه جور خواهش

که کتاب تفحص را حداقل یه بار بخونند.......................

ببیبید دنیای ما کجا دنیای .........................
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولين شهيد تفحص

اولين شهيد تفحص

سربازوظيفه يحيي عبدالمحمدي فرزند محمد اولين شهيد گروه تفحص شهدا بود ،وي ازنيروهاي تيپ 26 انصار گردان شمال غرب بود که افتخار انجام وظيفه را در جستو جوي پيکر پاک شهدا از آن خود کرد .​
او در تاريخ 25/12/1369 در منطقه حاج عمران واقع در ارتفاعات پيرانشهر در حين انجام وظيفه بر اثر انفجار مين شربت شهادت را نوشيد. روحش شاد ويادش گرامي باد.
منبع : شبکه صبح


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]مظلوميت پنهان[/h]
بنام خدا
يكياز روزها كه خاكها را به دنبال شقايقهاي پنهان،مي كاويديم،در اطراف ارتفاع112 فكه،به پيكر چند شهيد برخورديم كه همه شان آرام و زيبا بروي برانكاردخوابيده و شهد شهادت نوشيده بودند.يكي از آنان لباس سبز و زيباي سپاه برتن داشت و با اينكه بيش از ده سال از شهادتش مي گذشت،ولي رنگ سبز لباس اوهمچنان زيبا و تميز خودنمايي مي كرد.شروع كرديم به جستجو ميان پيكر شهدابلكه پلاك و يا كارت شناسايي از آنها بيابيم.دگمه هاي لباس سپاه او را كهباز كرديم،متوجه يك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 ميليمتري شديم كه مستقيم برروي بدن او اصابت كرده بود.گلوله خمپاره ،كمر شهيد و كف برانكارد را سوراخكرده و در زمين نيز فرو رفته بود.با احتياط تمام ،گلوله خمپاره را از بدناو خارج كرديم و به كناري نهاديم.يك آن برگشتم به هنگامه عمليات والفجريك،بهار سال 62،زماني كه او زخمي بوده و ذكر مي گفته،خمپاره اي بر بدنمجروحش فرود آمده و…
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفحص شهدا در غربت به روایت حاج رحیم صارمی
تفحص سختی‌های خودش را دارد... مثلاً شده که ما شش ماه کار کردیم و حتی یک شهید هم پیدا نشد... ما هر وقت می‌آییم این طرف برای تفحص، رمز می‌بندیم به دامن ائمه‌اطهار(ع) و فرزندان آن‌ها...رفتم دنبال کسانی که بعدها دیدم بعضی از شهدا به خاطر ایشان پیدا می‌شدند.
یک روزی پشت چادر فرماندهی بهداری، بچه‌ها نصف خرماها را خورده بودند و نصف بیشترش را انداخته بودند بیرون. دیدیم صدای آقامهدی می‌آید. روبه‌روی گردان ما داد و بیداد می‌کرد. می‌گفت: می‌دانید این‌ها را چه کسی فرستاده؟ چرا انداختید؟ خودش تمیز کرد و خورد. بعد هم مسئول بهداری را بازخواست کرد.
تفحص را ما آنجا فهمیدیم. حتی اولین‌باری که من رفتم آمبولانس بگیرم، توزیع پشتیبانی گفت: تفحص چه شرکتی است؟ گفتم: شرکت نیست، ولی در رابطه با پیدا کردن پیکر شهداست. بعدها فهمیدیم تفحص یعنی چه. به هر حال، اکیپ و گردان‌ها را از اطلاعات منفک کردیم که فقط کارشان تفحص بود. ما 702 پیکر را فقط از بانه پیدا کردیم.
دیدم عراقی‌ها آمده‌اند. شخصی بود به نام امیری. امدادگر بود. شب وقتی من زخمی شدم، پیش من بود. دویست متر جلوتر از من بود. دیدم بلند شد دست‌هایش را بالا برد. برگشت به طرف من نگاه کرد. تا برگشت، من یک کلاش روسی داشتم که این را گرفتم، لباسم را زیر رمل کرده بودم، چند تا نارنجک هم آماده کردم.
وقتی آمدیم تفحص، فکر می‌کردیم همین طوری شهید ریخته و ما هم یکی یکی برمی‌داریم و دو ـ سه ماهه تمام می‌کنیم و برمی‌گردیم. ولی این طور نیست. خیلی مسائل را باید اینجا رعایت می‌کردیم تا یک شهید پیدا کنیم. چه‌کار کردیم؟ اول، آن‌هایی که به پیک‌نیک آمده بودند را رد کردیم و تا آخر تفحص نگذاشتم آن‌ها بیایند. رفتم دنبال کسانی که بعدها دیدم بعضی از شهدا به خاطر ایشان پیدا می‌شدند.




 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفحص شهدا در غربت به روایت حاج رحیم صارمی

عید 69 حدود دو سال بعد از جنگ، می‌رفتم به تیپ‌ها سر می‌زدم، جلسه می‌گذاشتیم. یک روز با بچه‌ها رفته بودیم سورکوه. چون در عملیات بیت‌المقدس دو و سه، معاون عملیات بودم، تمام منطقه دستم بود. با بچه‌هایی که در قرارگاه نشسته بودیم، گفتم: بچه‌هایی که در عقب‌نشینی ماندند، الآن پشت سر ما هستند. فردا صبح آماده شوید و برویم ببینیم چه خبر است. رفتیم. دیدیم کنار رودخانه سومار دو تا جنازه مال خودمان است. بعدها فهمیدیم که بچه‌های لشگر حضرت رسول(ع) و سیدالشهدا(ع). چون آن‌موقع عراقی‌ها خط نداشتند و ما هم با کردها ارتباط داشتیم. ‌نامه‌ای الآن در پرونده‌مان داریم که آقای جلال طالبانی نوشته بود که هیچ کس حق ندارد به این‌ها تو بگوید. نامه را هر جا می‌رسیدند، نشان می‌دادند. به هر حال، ما همان‌جا رفتیم و پنج ـ شش تا دوشکا را با ماشین می‌بردیم دم مرز و نگه می‌داشتیم. این‌ها می‌رفتند داخل، پشتیبانی‌شان می‌کردیم، ولی من داخل نمی‌رفتم. به هر حال رسیدیم به بیش از سیصد شهید که شهدای لشگر خودمان را هم پیدا کردیم. آن دو نفری هم که دنبالشان می‌گشتیم، پیدا شدند. چون گردان‌هایی که آنجا عملیات کرده بودند، بچه‌های‌شان در تفحص بودند. خردمند و محمد مولوی و مه‌گلی‌زاده مسئول اطلاعات بودند که حالا می‌رفتند دنبال پیکر شهدا. یک روز آمدند، گفتند: حاج رحیم، از قرارگاه شما را می‌خواهند. گفتم چی شده؟ گفتند که فردا می‌توانی به تبریز بروی؟ گفتم بگذار اکبر سبزی، معاونم بیاید، بعد. من هم با تویوتا آمدم و دیدم بهنام صفایی که قبلاً مسئول تفحص بود، گفت: آقارحیم چی شده؟ این گزارشاتی که فرستادید از کجا پیدا کردید؟ گفتم: خط دست خود ماست. با کردها یکی شدیم. به هرحال گزارشات را تکمیل کردیم. ایشان برد و حکم صادر کردند: حاج رحیم صارمی، مسئول تفحص.
تفحص را ما آنجا فهمیدیم. حتی اولین‌باری که من رفتم آمبولانس بگیرم، توزیع پشتیبانی گفت: تفحص چه شرکتی است؟ گفتم: شرکت نیست، ولی در رابطه با پیدا کردن پیکر شهداست. بعدها فهمیدیم تفحص یعنی چه. به هر حال، اکیپ و گردان‌ها را از اطلاعات منفک کردیم که فقط کارشان تفحص بود. ما 702 پیکر را فقط از بانه پیدا کردیم.


 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
در جست‌وجوی شهدا
رفتیم فکه. بچه‌های لشگر حضرت رسول(ص) آمده بودند. رفتیم دقیقاً جایی که خودم زخمی شده بودم. چندین نفر را آنجا پیدا کردیم. ولی چون بچه‌های لشگر حضرت رسول(ص) تفحص فکه را شروع کرده بودند، ما رفتیم ماووت. دو سال آنجا کار کردیم. 37 شهید هم آنجا پیدا کردیم. محور عملیات خودمان را شروع کردیم و یک شهید دادیم. ولی از طرفی تابستان بود و هوا هم گرم. آقای صفایی گفت جمع کنید بروید سومار، منطقه مسلم بن عقیل(ع). سه ـ چهار ماه هم آنجا کار کردیم. تقریباً دو بار رفتیم و تمام کردیم. ارتشی‌ها نمی‌گذاشتند برویم آن طرف مرز. از سومار هم برگشتیم به جزایر مجنون؛ انتهای جاده همت و سیدالشهدا. بعد هم آب‌گرفتگی شد که آمدیم طلائیه. آن سال طلائیه هم آب‌گرفتگی شد. بیش از ششصد شهید هم آنجا پیدا کردیم. سال هشتاد رفتیم داخل خاک عراق و بقیه شهدای گردان طلائیه را پیدا کردیم.


 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت‌ترین لحظه تفحص
تفحص سختی‌های خودش را دارد. سخت‌ترینش این است که مسئول رده بالا به آدم بگوید که منطقه را ترک کن و برو. مثلاً شده که ما شش ماه کار کردیم و حتی یک شهید هم پیدا نشد. قبل از ما خیلی کار شده بود. به هر حال ما را فرستاد منطقه طلائیه که در آنجا بیش از صد شهید از شهدای نجف خودمان را پیدا کردیم. این هم دغدغه ما بود که بچه‌های گردان امام حسین(ع) در آنجا مانده بودند. این هم تفحص فکه و انگیزه‌ای که من به فکه رفتم. ولی کلّ انگیزه این است که ما به شهدا بدهکاریم. وقتی من چند تا استخوان می‌آورم، خانواده‌های‌شان خوشحال می‌شوند؛ مادر شهید در وادی گلزارشهدا می‌نشیند درد دل می‌کند. یا وقتی در را می‌زنند و به این خانواده فرزند مفقودشان پیدا شده، خیلی خوشحال می‌شوند. به تمام شهرها هم که برای خاطره‌گویی می‌روم، بیشتر مادرها می‌آیند تشکر می‌کنند. از طرفی خجالت می‌کشم و از طرفی هم خوشحال می‌شوم که مادران شهدا از من تشکر می‌کنند. وقتی این‌ها تشکر می‌کنند، روز قیامت هم حتماً به دادم می‌رسند. این‌ها چیزهایی است که برایم ارزش دارد.
برای هر بار رفتن، رمز داشتیم
اوایل دیمی می‌آمدیم برای تفحص. درست مثل اوایل جنگ که دیمی بود. از قرآن و مفاتیح و مهر و جانماز و دسته جمعی نماز خواندن خبری نبود. توفیقی هم حاصل نمی‌شد. مثلاً مکالماتی که آن زمان می‌شد، دقیقاً یادم است می‌گفتند: از آرش به کیکاووس، از بابک به افراسیاب، از رستم به سهراب! این اصلاً‌بار معنوی ندارد. ما هم وقتی آمدیم تفحص، فکر می‌کردیم همین طوری شهید ریخته و ما هم یکی یکی برمی‌داریم و دو ـ سه ماهه تمام می‌کنیم و برمی‌گردیم. ولی این طور نیست. خیلی مسائل را باید اینجا رعایت می‌کردیم تا یک شهید پیدا کنیم. چه‌کار کردیم؟ اول، آن‌هایی که به پیک‌نیک آمده بودند را رد کردیم و تا آخر تفحص نگذاشتم آن‌ها بیایند. رفتم دنبال کسانی که بعدها دیدم بعضی از شهدا به خاطر ایشان پیدا می‌شدند. افرادی که معنویت داشتند. روحانی طلبه بود، مداح جوانی بود، قاری قرآن بود، انسان‌های مخلصی بودند. ‌وقتی این‌ها می‌آیند، احرام می‌بندند، برای پیک نیک به منطقه نمی‌آیند. خیلی چیزها را از خودشان دور می‌کنند. غذای گرم نمی‌خورند. نماز اول وقت می‌خوانند. حتی نافله‌ها را هم انجام می‌دهند. نماز شب هم به جای خود است. تا آخر هم زیارت عاشورا را ترک نکردیم. بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می‌خواندیم. برای عملیات‌ها رمز داشتیم. هر روزی که حرکت می‌کردیم و برای تفحص به منطقه می‌رفتیم، رمز جدیدی داشتیم؛ ائمه‌اطهار(ع) و بعضی اوقات امام. بعضی مواقع شهدای والامقام مثل همت و زین‌الدین و خرازی و آقامهدی را رمز می‌بستیم. در بین راه «یا ابوالفضل‌العباس(ع)» را می‌گفتیم. و سینه می‌زدیم. می‌گفتیم: «یاحسین مظلوم(ع)» و تمام حرکات ما برمی‌گشت به امام حسین(ع) یا مثلاً حضرت علی‌اصغر(ع).
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] زمزم[/h]
سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتيم. ارتفاعات 112 ماواى نيروهاى يگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زيرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتيم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زديم! مدتى بود كه پيكر هيچ شهيدى را پيدا نكرده بوديم و اين، همه رنج و غصه بچه ها بود.
يكى از دوستان براى عقده گشايى، معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(عليها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازير مى شد. من پيش خودم مى گفتم:
«يا زهرا! من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگرديم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سياهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلى غمناك بود. بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا(عليها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زير لب زمزمه اى با حضرت داشت.
در همين حين، درست رو به روى پاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتى خاك ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدى در اينجا مدفون باشد. خاك ها را بيشتر كنار زدم، پيكر شهيد كاملا نمايان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهيدى ديگر نيز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردويشان به طرف همديگر بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتياط خاك ها را براى پيدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پيدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايى شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت، هنوز داخل يكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات، پيكرهاى مطهر را از زمين بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:
«مى روم تا انتقام سيلى زهرا بگيرم...»

سيد بهزاد پديدار

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيرمرد سال‌خورده

خاك‌هارا كنار زدم جمجمه‌ي يك انسان بود. بچه‌ها آمدند داخل گودال آرام و بااحترام اطراف سر را خالي كرديم بلكه پلاكش را پيدا كنيم. چيزي چشمشان راگرفت. دندان‌هاي مصنوعي‌اش بود كه در دهانش، ميان فك‌هاي بالا و پايينديده مي‌شد. بعد از آن عينك ته استكاني‌اش را پيدا كرديم. مطمئن شديمپيرمردي مسن بود كه هم‌چون حبيب‌بن‌مظاهر خود را به جهاد رسانده؛ پا بهپاي رزمندگان تا آخرين اهداف جلو آمده و در آخرين سال‌هاي عمر جاودانه شدهاست. پيكرش كنار اورژانس ارتفاع 112 افتاده بود.
كارتشناسايي‌اش پيدا شد. هادي خداپرست بود و سن و سالي بالا داشت. عكسش رويكارت خشكيده و پوسيده بود ولي مي‌شد فهميد كه موهايش سپيد بود.


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 15
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طلب علم

درمنطقه عملياتي والفجر 1 در ارتفاع 112 فكه، نوجواني 16- 17 ساله را يافتيمبر روي پيكر، آنجا كه زماني قلبش در آن مي‌تپيده، بر جستگي‌اي نظرم را بهخود معطوف كرد. جلوتر رفتم و در حالي كه نگاهم به پيكر استخواني و انداماسكلتي‌اش بود و گودي محل چشمانش، معصوميت ديدگانش را مي‌خواندم، آهستهدكمه‌هاي لباس را باز كردم. در كمال حيرت و تعجّب متوجه شدم يك كتاب ودفتر زير لباس گذاشته بود. كتاب پوسيده را كه با هر حركتي برگ برگ و دستخوش باد مي‌شد، برگرداندم. كتابي كه ده سال تمام، با آن شهيد همراه بودهاست، كتاب فيزيك بود و يك دفتر كه درصفحات اوليه آن بعضي از دروس نوشتهشده بود. مسئله‌اي كه برايم جالب بود، اين بود، كه او قمقمه و وسايل اضافيهمراه خود نياورده و نداشت، ولي كسب علم و دانش، آنقدر برايش مهم بوده كهدر مجموعه عمليات كتاب و دفترش را با خود آورده بود تا هر جا از رزمفراغتي يافت، درسش را بخواند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يا زهرا (س)

سال72 در محور فكه اقامت چندماهه‌اي داشتيم. ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگانما بود. بچه‌ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاك هاي منطقه بودند، وليشهيدي پيدا نمي‌كرديم. من پيش خودم مي‌گفتم: «يا زهر (س)! من به عشقمفقودين به اين‌جا آمده‌ام اگر ما ار قابل مي‌داني مددي كن كه شهدا به مانظر كنند اگر هم نه برگرديم تهران.»
روز بعد بچه‌ها با دلي شكسته مشغول كار شدند. در همين حين درست روبه‌رويپاسگاه بيست و هفت، يك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد با سرنيزه مشغول كندنزمين شدم و سپس با بيل وقتي خاك‌ها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاكنمايان شد. مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اين‌جا مدفون باشد. خاك‌ها رابيشتر كنار زدم پيكر شهيد كاملاً نمايان شد خاك‌ها كه كاملاً برداشته شدمتوجه شدم شهيدي ديگر نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان بهطرف همديگر بود.
با احتياط خاك‌ها را براي پيدا كردن پلاك‌ها جست‌وجو كردند با پيدا شدنپلاك‌ها آن دو ذوق و شوقمان دوچندان شد. در همين حال بچه‌ها متوجهقمقمه‌هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت هنوز داخل يكي از قمقمه‌هامقداري آب بود. پيكر هاي مطهر را از زمين بلند كرديم در كمال تعجب مشاهدهكرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده: «مي‌روم تا انتقام سيلي زهرابگيرم...»


منبع: كتاب تفحص - صفحه: 167
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به‌دنبال عمليات تفحص مي‌رويم اما فايده نداشت. خيلي جست‌وجو كرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني مي‌شود بي‌نتيجه برگرديم؟ در همين حين 4 يا 5 شاخه گل شقايق را ديديم كه برخلاف شقايق‌ها، كه تك‌تك مي‌رويند، آنها دسته‌اي روييده بودند.گفتيم حالا كه دستمان خالي است شقايق‌ها را مي‌چينيم و براي بچه‌ها مي‌بريم. شقايق‌ها را كنديم. ديديم روي پيشاني يك شهيد روئيده‌اند. او نخستين شهيدي بود كه در تفحص پيدا كرديم، شهيد مهدي منتظر قائم.
 

Similar threads

بالا