شمع

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام تو رفتار به سر و چمن آموخت
تمکين تو شـــوخي به غزال ختن آموخت
افروختن و سوختن و جامه دريدن
پروانه ز من شمع زمن گل ز من آموخت

طالب آملي

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمـــع زســـوزی ازدرون بسوز می دهد نـدا
بیـــا تـــو یــــــارنــازنیـن رسیــده ام بـه انتها
بیـــا تـــو شعلــه ام ببیــن بــخاطر تو روشنم
بیـــــا شــراره ای بـــزن کنـــون فتـــاده ام زپا
بیـــا که گـــر نبینمــت بــه خاموشی فرو روم
بیـــا کــــه تــا نظـــــر کنم ز آخرین شراره ها
نه یک نگـــه به اشک او نه بشنــود صدای او
بگویدش به خـود نگرتو زین سپس مخوان مرا
برفت آن زمان که شب تو در میــان و گرد تــو
ز هـــر طرف نظـــر به تو ز گل رخان خوش ادا
یکی رباب و ساز و نی یکی شراب وجام می
یکــی ترانـــه خــوان بـود و یکی مدیحه گوترا
همـــه بــه گــــرد نــور تــو ولی همه ز انتفاع
کنون نمانده هیچ کــس تمــام گشتـه ماجرا
به آن زمــان کنار تـــو بـــودم که جلوه گر کنم
جمال خویش و حسن خود زپرتو تو خـویش را
کنون که رفـت نور تو خـــراب گشــت جمع تو
مــــرا درایتــــی بــــود رهـــا شـوم از ایـن بلا
چو این شنید شعله را فرو کشیــــد بی صـدا
به شام تـار و بس سیه بمـرگ خود دهد رضا

عراقي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمس الدین عراقی

شمس الدین عراقی

بزم خوبان شد مناسب روز جشن است و سرور
می خرامد گلرخی خندان خماران را عبور

زیر پای نازکش گل های قالی غنچه زد
یاس خوشبو گوشه ای پنهان ؛ نمی شاید حضور

بیصدا آیینه از عمق وجودش آرزو
کاش می شد خاطر خوبش به ما اینجا خطور

شمع روشن مضطرب ، بی تاب و گریان منتظر
ای مسیحا ، زنده کن جانم به شورانم ز گور

دشت و صحرا غرق گل ، شاد آمده اردیبهشت
خوب و نیکو سیرتی نیکو سرشت آمد ، چو حور

بر لب یاران مبارک باد و او را هدیه ها
دست خالی آمدم بر ما ببخشاید ، قصور

بی نشان چیزی ندارد لایق دستان او
گر قبول افتد همین ؛ دلگیر می خندد ز دور





 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شب وشعرو شراب وشوق دیدار
من وماه وستاره هر سه بیدار

نسیم وشبنم وصوت شباهنگ
هوا آب وصدا گردیده همسنگ

گل یاس واقاقی گوش تا گوش
پرندی ژاله‌گون بگرفته بر دوش

به شاخ بید بُن گنجشک خاموش
به آوای وکان داده فرا گوش

فروغ شمع وشور رقص شیرین
تن پروانه سُوزد یار دیرین

شب ودلواپسی وبیقراری
دل و بی‌تابی وچشم انتظاری

هزاران اختر از چشم شب افتاد
دل بیچاره در تاب وتب افتاد

خُروس باغ همسایه به آواز
به بزم حسرتم شد نغمه پرداز

طلوع فجرومرگ شام تیره
دوچشمانم به راهش مانده خیره

شب دیدار تا بر دل زَنَد نیش
خلاف وعده کرد یار جفا کیش

رحیم سینایی



 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي شمع رقصان با نسيم آتش مزن پروانه را
با دو ست هم رحمي‌چو بادشمن مدارا مي‌كني

شهريار

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازشمع سه گونه كارمي‌آموزم

مي‌گريم ومي‌گدازم ومي‌سوزم

مسعود سعدسلمان
 

siyavash51

عضو جدید
گر بسوزی ام بند بند چو شمع

دمی ز سوختن ملالم نیست

من به بال و پر تو می پرم

که دمی بر تو پر و بالم نیست

و ر مرا بی تو پر و بالی هست

آن پر و بال جز وبالم نیست

عطار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وفاي شمع را نازم كه بعدازسوختن هر دم

به سر خاكستري درماتم پروانه ميريزد

پرويناعتصامي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمع جمعي و[FONT=&quot] [/FONT]همه [FONT=&quot] [/FONT]سوخته [FONT=&quot] [/FONT]وصل[FONT=&quot] [/FONT]تواند
گنج حسني [FONT=&quot] [/FONT]و جهاني [FONT=&quot] [/FONT]همه [FONT=&quot] [/FONT]ويران از تو
هلالي [FONT=&quot] [/FONT]جغتايي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمع مجلس گرتو باشي از هوا پروانه بارد
ور گل گلشن تو باشي از زمين بلبل برويد

نقش كمره‌اي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمعي به پيش روي توگفتم كه بركنم
حاجت به شمع نيست كه مهتاب خوشتر است

سعدي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پروانه بر آتش زند از بهـــر تـــــو خود را
اي شمع تــــــو هم حرمت پـــروانه نگهدار

وحشي بافقي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب تبریزی

صائب تبریزی

رحم کن بر ما سیه بختان که با آن سرکشی

شمع در شب ها به دست آرد دلِ پروانه را

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

مرا با شمع ،نسبت نیست در سوز

که او شب سوزد و من در شب و روز

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیوان

کیوان

چرخ و این کوکبه جز بنده فرمان تو نیست
مهر جز پرتوی از شمع شبستان تو نیست
نیست دستی که به در یوزه به دامان تو نیست
« دل نمانده است که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست »
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابو سعید ابوالخیر

ابو سعید ابوالخیر

زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد آتشی با من زد
زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست



سلام دوستانِ خوبم!​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیوان

کیوان

تو بودی صفای گلستان من
رخت بود شمع شبستان من
مرا راحت جسم و جان از تو بود
دل و جان من شادمان از تو بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را**اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام**تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را


 

siyavash51

عضو جدید
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را**اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام**تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را



می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشترست

همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشترست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بی‌پروائی
به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعيد مطوري

سعيد مطوري

ندانستم چرا آتش به جان زد
كه شمع دل زبهر عاشقان زد
پر پروانه ي عشقي بسوزد
دريغ مي به كام تشنگان زد


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمع دل مي سوزد امـــا اي دريغ
فكر آن پــروانه دارم ، يك نـــظر

قســـــمتم با تو تمام عشـــــق بود
ازتو اين بيگانه دارم ، يك نــــظر

ر- اميد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ایمان فخار

ایمان فخار

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
مشنو از نی ، سینه اش از غم تهی است
از غم پوچی روایت می کند
**
بشنو از بلبل که خوش آوا کند،
گل بخواند هرکجا لب وا کند ،
بلبلم در نزد گل بی منزل است،
بی حیا گل را فقط رسوا کند
**
بلبل هرلحظه گلی را همدم است ،
او هزاران گل به قلبش محرم است،
هر گلی بیند به آغوشش رود
باز می نالد خدایا گل کم است
**
گل ولی در عشق سر آورده است
گل نمی نالد اگر افسرده است
گریه اش را نیمه شب ، شبنم بدید
سرو داند گل چرا پژمرده است
**
عشق گل در نزد شمع بی ارزش است
شمع بر انوار شعله دل خوش است
عمر خود را نزد شعله گریه کرد
عمر او هم سن "رقص آتش" است
**
شمع می گوید که من عاشق نیم
من فقط در شعله خودخواهیم
شعله سوزد تا به شب نور آورد
عشق باشد نزد شعله من کیم؟

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مــــرا با شمع نسبت نيست در ســـوز
كه اوشب سوزد ومندرشب وروز

جامي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

امشب که بزم عارفان ازشمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را


روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم

حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان

امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبید آن نامسلمانت بسوزد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شیخ بهائی

شیخ بهائی

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حافظ

حافظ

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

]
 
بالا