علیرضا زرّین
اى شمع!
من نيستم غافل ز سوزِ تو
غافل ز پيغامت
غافل از آن عهدى که دلداران
با نورِ جاويدِ تو بستند.
من نيستم غافل از اين لحظه که با تو آب مىگردد
غافل ز چشمانى که در اعصار تاريک
از روشنايت سو گرفتند
غافل زقلب خود.
من هم هميشه قلب مهجورم
چون شعلههاى تو فروزان است.
من گرمى ِنور تو را
هرگز ز ديدِ ياد ِ خود
پنهان نخواهم کرد.
مىسوزى امشب آتشِ اعصار
با من که از تب مىفروزم.
پروانهاى هم نيست
جز قلب ِسوزانم که پرپرمىزند درهالهی تو.
اى يادگارِ قلبهاى سوخته درنيمهی شبها
قدر تو را من خوب مىدانم.
تو پاکتر از لحظههاى عشق شورانگيزِ من هستى
تو شاهدِ اين لحظهی بدرود
تو شاهد ِ چشمى که چون چشم تو مىگريد
تو شاهد اشکى که چون اشکت
بر پهنهاى ازحسرت و اندوه مىغلتد.
□
اى شمع!
در روزگارِ روشنِ فردا
وقتى که در بزمى ز عشّاق
چشمِ فروغت دُرّفشان است
وقتى که مىکاهد وجودت
از لغزشِ هردم
از قلب من هم ياد کن
از قلب آنانى که آرامش ز سوزشهاى خود ديدند.
□
اى شمع!
زيباترين ِ ساحت عشق!
تو مونس شبهاى تنهايى
تو مونس دلهاى بیتابى
با من بمان اى نورِ پُرشور
من بى تو تنهايم
در نيمههاى اين شب ِمقهور
من رازهايم را
چون رازهاى عاشقانِ خستهی پيشين
با تو فقط افشا کنم.
تو رازدارم باش
من هم به دل راز تو را دارم.
و راستى با
فردوسىِ طوسى چه مىگفتى
در زيرِ بارِ داستانِ قوم ِگمراهش؟
او از اساطيرِ کهن
پاى کدامين کاخ را
در شعلههايت سوخت؟
خيّام هم پرده نگارِ آن رسالت بود
کز شعله هايت مىتراود تا برون امشب؟
آن شب که مولانا
با تو سخن مىگفت
قلبش چهسان مىزد؟
مانند قلب من
اوهم پناهش بر فراز بالهاى شعلههايت بود؟
يا در سراى خامشش، حافظ
در گوشهاى هرم داغت
وردِ کدامين عشقِ خود را خواند؟
نيما چهها مىگفت از
بىهمزبانىهاى خود با تو
در روستايى برفرازِ کوهِ البرز
يا که فروغ از دردهايش
در شهرِ نامردان؟
□
اى شمع!
اى يارديرين!
اى
روحِ مقدّس در شبانِ ظلمت جاويد
افروز روحم را براى بیکرانيها هميشه
افروز روحم را بدانسانى که مىسوزى
چون شاعران روزگاران گذشته
تا سوزشى دراين جهان باقى است
من نيز با تو بسوزم.