شمع

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد//// وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست، دوراز لب ماست //// ای کاش که جان ما به لب می آمد
سعدی
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهریار

شهریار

پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم



 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهریار

شهریار

بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي
بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت
:gol::gol::gol:

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
علیرضا زرّین



اى‌ شمع‌!
من‌ نيستم‌ غافل‌ ز سوزِ تو
غافل‌ ز پيغامت‌
غافل‌ از آن‌ عهدى‌ که‌ دلداران‌
با نورِ جاويدِ تو بستند.
من‌ نيستم‌ غافل‌ از اين‌ لحظه‌ که‌ با تو آب‌ مى‌‌گردد
غافل‌ ز چشمانى‌ که‌ در اعصار تاريک
‌از روشنايت‌ سو گرفتند
غافل‌ زقلب‌ خود.
من‌ هم‌ هميشه‌ قلب‌ مهجورم‌
چون‌ شعله‌‌هاى‌ تو فروزان‌ است‌.
من‌ گرمى ‌ِنور تو را
هرگز ز ديدِ ياد ِ خود
پنهان‌ نخواهم‌ کرد.
مى‌‌سوزى‌ امشب‌ آتش‌ِ اعصار
با من‌ که‌ از تب‌ مى‌‌فروزم‌.
پروانه‌‌اى‌ هم‌ نيست‌
جز قلب ‌ِسوزانم‌ که‌ پرپرمى‌‌زند درهاله‌ی تو.
اى‌ يادگارِ قلبهاى‌ سوخته‌ درنيمه‌ی شبها
قدر تو را من‌ خوب‌ مى‌‌دانم‌.
تو پاکتر از لحظه‌‌هاى‌ عشق‌ شورانگيزِ من‌ هستى‌
تو شاهدِ اين‌ لحظه‌ی بدرود
تو شاهد ِ چشمى‌ که‌ چون‌ چشم‌ تو مى‌‌گريد
تو شاهد اشکى‌ که‌ چون‌ اشکت‌
بر پهنه‌‌اى‌ ازحسرت‌ و اندوه‌ مى‌‌غلتد.​

□​


اى‌ شمع‌!
در روزگارِ روشن‌ِ فردا
وقتى‌ که‌ در بزمى‌ ز عشّاق‌
چشم‌ِ فروغت‌ دُرّفشان‌ است‌
وقتى‌ که‌ مى‌‌کاهد وجودت‌
از لغزش‌ِ هردم
‌از قلب‌ من‌ هم‌ ياد کن‌
از قلب‌ آنانى‌ که‌ آرامش‌ ز سوزشهاى‌ خود ديدند.​

□​


اى‌ شمع‌!
زيباترين ‌ِ ساحت‌ عشق!
تو مونس‌ شبهاى‌ تنهايى‌
تو مونس‌ دلهاى‌ بی‌تابى‌
با من‌ بمان‌ اى‌ نورِ پُرشور
من‌ بى‌ تو تنهايم‌
در نيمه‌‌هاى‌ اين‌ شب ‌ِمقهور
من‌ رازهايم‌ را
چون‌ رازهاى‌ عاشقان‌ِ خسته‌ی پيشين‌
با تو فقط‌ افشا کنم‌.​

تو رازدارم‌ باش‌
من‌ هم‌ به دل‌ راز تو را دارم‌.
و راستى‌ با
فردوسى‌ِ طوسى‌ چه‌ مى‌‌گفتى‌
در زيرِ بارِ داستان‌ِ قوم ‌ِگمراهش؟‌
او از اساطيرِ کهن‌
پاى‌ کدامين‌ کاخ‌ را
در شعله‌‌هايت‌ سوخت‌؟
خيّام‌ هم‌ پرده‌ نگارِ آن‌ رسالت‌ بود
کز شعله‌ هايت‌ مى‌‌تراود تا برون‌ امشب‌؟
آن‌ شب‌ که‌ مولانا
با تو سخن‌ مى‌‌گفت‌
قلبش‌ چه‌سان‌ مى‌‌زد؟
مانند قلب‌ من‌
اوهم‌ پناهش‌ بر فراز بالهاى‌ شعله‌‌هايت‌ بود؟
يا در سراى‌ خامشش‌، حافظ‌
در گوشهاى‌ هرم‌ داغت‌
وردِ کدامين‌ عشق‌ِ خود را خواند؟
نيما چه‌‌ها مى‌‌گفت‌ از
بى‌‌همزبانى‌‌هاى‌ خود با تو
در روستايى‌ برفرازِ کوه‌ِ البرز
يا که‌ فروغ‌ از دردهايش‌
در شهرِ نامردان‌؟​

□​


اى‌ شمع!‌
اى‌ يارديرين‌!
اى‌
روح‌ِ مقدّس‌ در شبان‌ِ ظلمت‌ جاويد
افروز روحم‌ را براى‌ بی‌کراني‌ها هميشه‌
افروز روحم‌ را بدانسانى‌ که‌ مى‌‌سوزى‌
چون‌ شاعران‌ روزگاران‌ گذشته‌
تا سوزشى‌ دراين‌ جهان‌ باقى‌ است‌
من‌ نيز با تو بسوزم.​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شیخ مجدالدین

شیخ مجدالدین

شمع ار چه چو من داغِ جدائی دارد
با گریه و سوز آشنائی دارد
سر رشتۀ شمع به ز سر رشتۀ من
کان رشته سری به روشنائی دارد



 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
سايه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام اميدم بخون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست
کاندرين درياي مست زندگي
کشتي اميد من بر گل نشست
آه ، اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم ، رسد
گريه و فرياد بس کن شمع من
بر دل ريشم نمک، ديگر مپاش
قصه بيتابي دل پيش من
بيش از اين ديگر مگو خاموش باش
جز تو ام اي مونس شب هاي تار
در جهان ، ديگر مرا ياري نماند
زآن همه ياران بجز ديدار مرگ
با کسي اميد ديداري نماند
همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار کو؟
وندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من ، واي بر من،يار کو؟
اندرين زندان ، امشب شمع من
دست خواهم شستن ازاين زندگي
تا که فردا همچو شيران بشکنند
ملتم زنجير هاي بندگي !



دكتر علي شريعتي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودستایی نیست کار شمع ورنه دست شمع

بهر دامنگیری پروانه ما شد بلند


صائب تبريزي
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
حافظ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عمری ز سوز آتش هجـــــران گریستم
تا یک شبت نشسته به دامان گریستم

چون شمع آتشین به ســــــــر گور آرزو
یک عمــــــــر با خیال تو خندان گریستم

گه تنگــــدل چو غنچه نشستم میان باغ
گاهی چو ابر بر ســـــر بستان گریستم

تا ننگرد سرشک مـــــرا کس میان جمع
همچون بنفشه ســر به گریبان گریستم

دوشم حبیب و باده و گل بود و من ز شوق
پیش رخش چو شـــمع شبستان گریستم

لب بر لبش نهادم و اشکــم ز دیده ریخت
بر روی گل چو ابر بهـــــــــــاران گریستم


علی اشتری"فرهاد"

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زیبای او به جای سپن
د به غیر خال سیاهش که دید به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا

بندهٔ بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حافظ

حافظ


گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

سلام دوستِ خوبم!


تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سو کنم چیزی بده درویش را

 

siyavash51

عضو جدید
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی

خواجه
 

jjjj

عضو جدید
وحشی

وحشی

گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار

خود را ز زبان من دیوانه نگه دار


جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست

گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار


زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا

بردار سبوی من و رندانه نگه دار


هر چیز که جز باده بود گو برو از دست

در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار


پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را

ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار


آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست

بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار


وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه

حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار
 

jjjj

عضو جدید
وحشی

وحشی

همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست

خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست


باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است

خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست


از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه

عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست


مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع

بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست


گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار

وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمعي به پيش روي تو گفتم كه بركنم

حاجت به شمع نيست كه مهتاب خوشتراست

سعدي





 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شـبـی یاد دارم کـه چـشــم نـخــفـت
شــنـــیـــدم کــه پروانه با شمع گفت

که مــن عــاشـقـم گر بسوزم رواست
تـــو را گــریه و ســـوز بــاری چـراست
بـگـفــت ای هــوادار مــسکــیـــن مـن
بـــرفـــت انـــگــبــیــن یــار شیرین من
چـــو شـیـریـنـی از مــن بـدر مـی رود
چـــو فـرهــادم آتــش به سر مــی رود
هـمــی گـفت و هر لحظه سیلاب درد
فـــرو مـــی دویــدش به رخــســار زرد
که ای مــدعـی،عـشق كار تـو نيست
كــه نــه صــبــر داري نـه يـاراي ايست
تو بـگـريـزي از پـيــش يـك شــعله خام
مـــن اســتــاده ام تــا بــسـوزم تمـام
تــو را آتــش عــشــق اگـر پـر بسوخت
مــــرا بـيـن كـه از پاي تا سر بسوخـت
همه شب در اين گفت و گو بود شمع
به ديــدار او وقـــت اصـــحـــاب جــمـع
نــرفـتـه ز شــب هـمـچـنـان بــهــره اي
كه نــاگــه بـكــشــتـش پـري چهره اي
هـمـي گفت و مي رفت دودش به سر
هــمــيــن بـود پايان عشق ، اي پسر
ره ايــن است اگــر خــواهــي آمـوخـتن
به كــشــتــن فــرج يابــي از سـوختن
مــكــن گــريــه بــر گــور مـقتول دوست
قــل الــحـمــدالله كــه مــقـبـول اوست
اگــر عــاشقــي ســر مـشـوي ار مرض
چــو سعـدي فرو شوي دست از غرض
فــدائــي نــدارد ز مــقــصــود چــنـــگ
وگــــر بـــر ســرش تـيـر بـارنـد و سـنگ
به دريــا مـــرو گــفــتــمـــت زيــنــهــار
وگـــر مــي روي تـــن به طـوفان سـپار
باب سوم بوستان سعدي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمس الدین عراقی

شمس الدین عراقی

شمـــع زســـوزی ازدرون بسوز می دهد نـدا
بیـــا تـــو یــــــارنــازنیـن رسیــده ام بـه انتها
بیـــا تـــو شعلــه ام ببیــن بــخاطر تو روشنم
بیـــــا شــراره ای بـــزن کنـــون فتـــاده ام زپا
بیـــا که گـــر نبینمــت بــه خاموشی فرو روم
بیـــا کــــه تــا نظـــــر کنم ز آخرین شراره ها
نه یک نگـــه به اشک او نه بشنــود صدای او
بگویدش به خـود نگرتو زین سپس مخوان مرا
برفت آن زمان که شب تو در میــان و گرد تــو
ز هـــر طرف نظـــر به تو ز گل رخان خوش ادا
یکی رباب و ساز و نی یکی شراب وجام می
یکــی ترانـــه خــوان بـود و یکی مدیحه گوترا
همـــه بــه گــــرد نــور تــو ولی همه ز انتفاع
کنون نمانده هیچ کــس تمــام گشتـه ماجرا
به آن زمــان کنار تـــو بـــودم که جلوه گر کنم
جمال خویش و حسن خود زپرتو تو خـویش را
کنون که رفـت نور تو خـــراب گشــت جمع تو
مــــرا درایتــــی بــــود رهـــا شـوم از ایـن بلا
چو این شنید شعله را فرو کشیــــد بی صـدا
به شام تـار و بس سیه بمـرگ خود دهد رضا

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهزاد متقي

مهزاد متقي

ياد داري كه به من مي گفتي
شمعم و مي طلبم يارم را
گرتومي خواهي هماغوشي من
بطلب يار تو ديدارم را
***
آن زمان خنده كنان مي گفتي
چون منم شمع تويي پروانه
سال هايست هزاران عاشق
از غم وصل منند ديوانه
***
گفتم اي شمع مخواه سوختنم
كه من ازعشق تومردم ديريست
تو ولي گفتي اگر جان دادي
اين پروبال دو رنگت پس چيست؟
***
پشت چشمان هراس انگيزم
خواهش بوسه ي تو پنهان بود
آنقدر مست وصالت بودم
كه مرا آتش عشق آسان بود
***
آمدم مست در آغوش توشمع
خواستم با تو هماغوش شوم
ترسم اين بود چو پژمرده شوم
از دلت شمع فراموش شوم
***
گفتم اي شمع بيا در برمن
شعله ي عشق تو را مي خواهم
مي روم بعد من از ياد مبر
ياد من را كه سراسر آهم
***
از ميان عاشقانت جان من
من فقط سوخته ام دراين جمع
سوخت بال و پر رنگين مرا
شعله ي سركش عشقت اي شمع
***
مُردم و باز تو مي خواهي عشق
تا دگر باره هماغوش شوي
مي رسد شمع من آن روز كه تو
تا ابد ساكت و خاموش شوي



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امیر یزدانی

امیر یزدانی

شمع که؛
در يورش شبانه باد
خاموش شد؛
از کور سوی فاصله ی کمِ پلکهايم؛
تصوير مُبهم پروانه ای
که هراسان؛
بال هايش را
به پنجره می ساييد؛
شوقی شد؛
برای شاعرانه گی ِ
من ِخواب آلوده؛
که پرواز خشک شده اش را
لای دفتر شعرم بگذارم!


 

jjjj

عضو جدید
پروین اعتصامی

پروین اعتصامی

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شمع بودم و بسوختم آخر وفا نديدم
دل سوخته بماندم سوختگيم چه سخت است

گفتي وفاي ديگر جوينده تر گشتم
دل نادم و پشيمان ناكاميم چه سخت است

سعيد مطوري

 

مهدی 108

عضو جدید
شمع ما مامول هر پروانه نیست

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا

هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق

هر کرا در جان غم جانانه نیست

گر چه ناید موئی از زلفش بدست

کیست کش موئی از و در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت

گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

کاین سخنها هیچ درویشانه نیست

گفتمش شکرانه را جان می‌دهم

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زهرا طاهری

زهرا طاهری

من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز
با همان شوریدگی دیوانه ات هستم هنوز
شمع گرم لحظه‌هایم خاطرات سبز تو است
نازنین لیلای من پروانه ات هستم هنوز
ای چراغ روشن شب‌های تار زندگی‌
من صدائ غربت کاشانه ات هستم هنوز
دستهایت بستر بی‌ انتهای سادگی‌ است
خوب میدانی‌ چرا دلداده ات هستم هنوز
با قدمهای صبورت عشق را اندازه کن
من وفادار تو و پیمانه ات هستم هنوز
بارها گفتم مرا با عشق محرم کن دمی
آشنای خنده ی رندانه ات هستم هنوز
در کلاس زندگی‌ با من مدارا کرده ای
من گدای طاقت جانانه ات هستم هنوز
کاش روز جدایی دیر می‌‌آمد دمی
من اسیر ماتم دزدانه ات هستم هنوز

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكندم وآبش كردم

فرخي يزدي

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعيد مطوري

سعيد مطوري

عشق شمع زيباست
عاشق تنها پروانه اي گرد آن
ز نورش مستانه ميخواند
و ز آتش آن عاشقانه مي ميرد
عشق وعشق يعني شمع
عاشق وعاشق يعني پروانه
به دنبال شمع خانه به خانه
تا دم مرگ...
 
بالا