استاد حسابي با آن همه مشغله، غذا را در کنار خانواده مي خورد

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز





با توجه به تمام کارهايي که پدرم در زمينه هاي گوناگون علمي، تحقيقاتي، اداري و سياسي داشتند، هميشه معتقد بودند که مرد بايد تماس دائمي خود رابا همسر و فرزندانش حفظ کند. هر وقت بچه اي مي گفت پدر و مادرم مرا درک نمي کنند پدرم تقصير را متوجه پدر ومادر مي دانستند و مي گفتند: حتما در دوران کودکي اين بچه را به کسي سپرده اند و خود پدر و مادر تربيت بچه را در سنين رشد به عهده نگرفته اند يا بچه را به نحوي از خود دور کرده اند يا پدر و مادر وقت کافي براي ايجاد ارتباط با کودک خود و گفت وگو با او در نظر نگرفته اند. بر اساس چنين اعتقادي بود که پدر بدون استثنا، هر سه وعده غذا را در خانه و در کنار ما، صرف مي کردند. پدر، ساعات ۷ صبح، 12.5 ظهر و ۸ شب هميشه سر ميز غذا، حاضر بودند. در چيدن سفره و جمع کردن آن، هميشه به مادر کمک مي کردند. ما را نيز تشويق مي کردند، که در امور خانه به مادر کمک کنيم. عقيده داشتند، وقتي قشنگ غذا بخوريم، يعني آرام و سنجيده و با تامل غذا را صرف کنيم، در حقيقت با هر لقمه اي به دو فلسفه عمل کرده ايم: يک بار از خداوند سپاس گزاري کرده ايم و شکر نعمت ها و برکت هاي او را به جا آورده ايم؛ از طرف ديگر اعتقاد داشتند با طرز زيباي غذا خوردن از خانم خانه نيز تشکر کرده ايم، زيرا مادر براي تهيه هر غذا، چند ساعت از وقت خود را صرف مي کنند تا ما غذايي سالم و خوشمزه بخوريم. هميشه سر سفره با بهانه اي، شروع به تعريف از غذا مي کردند و مادر از نکته سنجي هاي پدر خوشحال مي شدند. هرگاه که سرسفره سکوت برقرار مي شد، ابتدا رو به مادر مي کردند و بعد رو به ما و مي گفتند: خوب، تعريف کنيد ببينم چه خبر بوده است؟ چه کارهايي کرده ايد؟ ما هم با توجه به سنمان مسائل مختلفي را براي پدر تعريف مي کرديم. گاهي هم از ايشان سوال هايي مي کرديم و پاسخ آن ها را مي شنيديم. به همين طريق پدر با ما يک رابطه عاطفي و دلنشين ايجاد کرده بودند که واقعا راهگشاي مشکلات ما بود. يک ارتباط و پيوند ناگسستني بين ما برقرار شده بود. پدرم معمولا سر سفره غذا جواب سوال هاي درسي را نمي دادند و مي گفتند: اين جا،جاي سوال کردن در مورد درس هاي زندگي است نه درس کلاس. وقتي غذا تمام مي شد پدر روي صندلي مخصوصشان مي نشستند. اين صندلي در اتاق نشيمن قرار داشت. ما به اين اتاق مي گفتيم «اتاق بزرگه». مادر هم براي پدر فنجاني چاي مي آوردند. چايي که معمولا با شکر شيرين شده بود. پدر هم با آرامش چاي را مي نوشيدند. بعد مادر از پدر درباره طعم و بوي چاي مي پرسيدند و پدر هم با دقت جواب مادر را مي دادند تعريف مي کردند و مادر را خوشحال مي کردند. بعد از صرف شام حدود ساعت ۹ شب پسرها و دخترهاي مشهدي اسماعيل که همسايه ما و راننده دانشکده علوم بودند به خانه ما مي آمدند تا نکات درسي و مسئله اي که حل آن برايشان دشوار بود از پدر و مادر بپرسند. مادر که پيش از ازدواج با پدرم معلم بودند با حوصله تمام به سوال هاي آن ها جواب مي دادند. حدود ساعت ۱۰ شب، بچه هاي مشهدي اسماعيل، که همبازي ما نيز محسوب مي شدند، به خانه شان مي رفتند و نوبت من و خواهرم بود، که از ساعت ۱۰ الي ۱۲ نزد پدر و مادر، درس هايمان را بخوانيم، يا پرسش هايمان را مطرح کنيم. جالب است، به اين نکته اشاره کنم، که بيشتر اوقات مادر، درس هاي سخت و مسائل رياضي را، قبلا نزد پدر تمرين مي کردند که با حوصله به من و خواهرم ياد بدهند، تا اگر ما درست دقت نکرديم، باعث ناراحتي پدر نشويم و همين امر باعث شده بود که ما معلومات عمومي بيشتري در مقايسه با ساير هم کلاسي هاي خود، داشته باشيم. آموزش قرآن، نمازها و دعاها، معمولا به عهده مادر بود. اگر در ترجمه و تفسير آيه ها، براي مادرم مشکلي پيش مي آمد، به سراغ پدر مي رفتيم و از ايشان مي پرسيديم. پدر به ما رياضيات، فيزيک، مکانيک، ستاره شناسي و پزشکي ياد مي دادند و ما را در جريان اختراعات جديد مي گذاشتند. در چنين شب هايي ما نکات بسيار آموزنده اي از پدر آموختيم. علاوه بر اين ها، از ايشان شعر و ادبيات و مهم تر از همه، درس زندگي و اخلاق مي آموختيم. اين دو ساعت براي ما، ساعاتي استثنايي بود و حاضر نبوديم اين اوقات را با چيز ديگري، عوض کنيم. بايد اقرار کنم که پدر و مادر واقعا حوصله داشتند.

 
بالا