می خواهم کمی نقاشی کنم...
بیا و در تنهایی ام، قدری بنشین
پای روی پایت بنداز
دست روی دست
سر، کمی بالا -قدری به چپ وکمی لبخند
آرام پلک بزن، سخن مگو
فقط بگذار نقاشی کنم،
نه نه - نمی توانم-کار من نیست...
خودت بیا وچشمهایت را بــِکش
با تمام رنگهای زندگی...
تا چشمان تو تمام زندگی ام شوند...
این روزها آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست که رخت های دلتنگیم را فرصتی برای خشک شدن نیست همیشـــــه از آمدن نــ بر سر کلماتــــــ مـی ترسیــدم ! نـ داشتن تو ...نـ بودن تو ... نـ ماندن تو ... . . . کــاش اینبــار حداقل دل واژه برایـــــم می سوختـــــ و خبــری مـی داد از نـ رفتن تـــو .. کاش میدانستی لحظه هایم بی تو تنهاست....
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت ولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش و او يكريز پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد بدينسان بشكند دايم سكوت مرگبارم را
پستوی روح من
چنان از تو انبـــــــــــــــــــــا شته است
که قلب من ...
به آذوقۀ خاطــــــــــــــــــــــ ــــــــرات تو
سال های قحطیت را
نفس می کشد هنـــــــــــــــــــــــ ـوز !
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد" اما به دیگران هم دلسپرده ام از من که سالهاست گفته ام "ایاک نستعین" اما به دیگران هم تکیه کرده ام اما رهایم نکن... بیش از همیشه دلتنگم به اندازه ی تمام روزهای نبودنم!
خیالم را اتش میزنم
بوی سوختگی
شعرهایم
در بستر خشم
سد کینه میسازند
ابها همه میخشکند
در مردمک چشمانم
این چه غوغایی ایست
در جسم خالی از خیال سوخته
بار دیګر
بدرون خود میخزم
تهی از خود خویشتن...
شاید اغازی
یا که پایانی
برای شعر هایم باشم...
هوس کوچ به سرم زده.
شاید هم هجرت.
نمی دانم. ز این بی دلی ها خسته شدم. دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان. دیوانگی هم عالمی دارد