داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جایزه

جایزه

جایزه

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.
 

magnet

عضو جدید
سه داستان استیو جابز در سخنرانی اش در استنفورد

سه داستان استیو جابز در سخنرانی اش در استنفورد

پیش درآمد :

فکر کنم قبلاً در یک قسمتی این سه مطلب آورده شده بود . ( هرچند مطمئن نیستم .) . با این وجود این مطلب رو با احترامی دوباره به شخصیت استیو جابز در ذیل می آورم .

من امروز خیلی خوشحالم كه در مراسم فارغ‌التحصیلی شما كه در یكی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در كالج رید ترك تحصیل كردم ولی تا حدود یك سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم كه من چرا ترك تحصیل كردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیكی من یك دانشجوی مجرد بود كه تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد كه یك خانواده مرا به سرپرستی قبول كند. او شدیداً اعتقاد داشت كه مرا یك خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول كند و همه چیز را برای این كار آماده كرده بود.

یك وكیل و زنش قبول كرده بودند كه مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینكه بعد از تولد من این خانواده گفتند كه پسر نمی خواهند و دوست دارند كه دختر داشته باشند. این جوری شد كه پدر و مادر فعلی من نصف شب یك تلفن دریافت كردند كه آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول كنند یا نه و آنان گفتند كه حتماً. مادر بیولوژیكی من بعداً فهمید كه مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نكرده است. مادر اصلی من حاضر نشد كه مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا كند تا اینكه آن‌ها قول دادند كه مرا وقتی كه بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

این جوری شد كه هفده سال بعدش من وارد كالج شدم و به خاطر این كه در آن موقع اطلاعاتم كم بود دانشگاهی را انتخاب كردم كه شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌كردم بعد از شش ماه متوجه شدم كه دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای كه می‌خواهم با زندگی چه كار كنم و دانشگاه چه جوری می‌خواهد به من كمك كند نداشتم و به جای این كه پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج كنم ترك تحصیل كردم ولی ایمان داشتم كه همه چیز درست می‌شود.

اولش یك كمی وحشت داشتم ولی الآن كه نگاه می‌كنم می‌بینم كه یكی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای كه من ترك تحصیل كردم به جای این كه كلاس‌هایی را بروم كه به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به كارهایی كردم كه واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و كف اتاق یكی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم كه با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌كردم كه یك غذای مجانی توی كلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس كنجكاوی و ابهام درونی‌ام توی راهی افتادم كه تبدیل به یك تجربه‌ی گران بها شد. كالج رید آن موقع یكی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را تو كشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترك تحصیل كرده بودم، كلاس‌های خطاطی را برداشتم.

سبك آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم كه كلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن كلاس‌ها موقعی كه ما داشتیم اولین كامپیوتر مكینتاش را طراحی می‌كردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیكی مكینتاش استفاده كردم. مك اولین كامپیوتر با فونت‌های كامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر من آن كلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مك هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون كه ویندوز طراحی مك را كپی كرد، احتمالاً هیچ كامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌كند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌كند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یك چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است كه هیچ وقت مرا نا امید نكرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد كرده است.


داستان دوم
من در مورد دوست داشتن و شكست است:

من خرسند شدم كه چیزهایی را كه دوستشان داشتم خیلی زود پیدا كردم. من و همكارم «وز» شركت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی كه من فقط بیست سال داشتم شروع كردیم ما خیلی سخت كار كردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یك شركت دو بیلیون دلاری كه حدود چهارهزار نفر كارمند داشت.

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه كرده بودیم؛ مكینتاش. یك سال بعد از درآمدن مكینتاش وقتی كه من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شركت اخراج كرد. چه جوری یك نفر می‌تواند از شركتی كه خودش تأسیس می‌كند اخراج شود؟ خیلی ساده. شركت رشد كرده بود و ما یك نفری را كه فكر می‌كردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شركت داشته باشد استخدام كرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این كه بعد از یكی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شركت من با او اختلاف پیدا كردم و هیأت مدیره از او حمایت كرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس می‌كردم كه كل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم كه چه كار باید بكنم. من رسماً شكست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیكان ولی نبود ولی یك احساسی در وجودم شروع به رشد كرد. احساسی كه من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع كردن از نو.

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یكی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبكی یك شروع تازه جایگزین شده بود و من كاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یك شركت به اسم نكست تأسیس كردم و یك شركت دیگر به اسم پیكسار و با یك زن خارق العاده آشنا شدم كه بعداً با او ازدواج كردم.

پیكسار اولین ابزار انیمیشن كامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد كه الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریك سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شركت اپل نكست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژی ابداع شده در نكست انقلابی در اپل ایجاد كرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع كردیم.

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ كدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود كه به یك مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌كوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی كه باعث شد من در زندگی ام همیشه در حركت باشم این بود كه من كاری را انجام می‌دادم كه واقعاً دوستش داشتم.


داستان سوم
من در مورد مرگ است:

من هفده سالم بود یك جایی خواندم كه اگر هر روز جوری زندگی كنید كه انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یك روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی كه من توی آینه نگاه می‌كنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم كارهایی را كه امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه.

هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم تو زندگی ام به یك سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر دانستن این كه بالآخره یك روزی من خواهم مرد برای من به یك ابزار مهم تبدیل شده بود كه كمك كرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون كه تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شكست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

حدود یك سال قبل دكترها تشخیص دادند كه من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود كه مرا معاینه كردند و یك تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم كه لوزالمعده چی هست و كجای آدم قرار دارد ولی دكترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دكتر به من توصیه كرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه كنم. منظورش این بود كه برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی كه در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بكنم.

این به این معنی بود كه برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم كردم و سر شب روی من آزمایش اپتیك انجام دادند. آن‌ها یك آندوسكوپ را توی حلقم فرو كردند كه از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت كه وقتی دكتر نمونه را زیر میكروسكوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه كردن كرد

چون كه او گفت كه آن یكی از كمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یك واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ كس دوست ندارد كه بمیرد حتی آن‌هایی كه می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ی ما ست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ كهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌كند. یادتان باشد كه زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی كردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.

هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید كه هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش كند و از همه مهمتر این كه شجاعت این را داشته باشید كه از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی كنید.

موقعی كه من سن شما بودم یك مجله‌ی خیلی خواندنی به نام كاتالوگ كامل زمین منتشر می‌شد كه یكی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود كه موقعی كه هیچ خبری از كامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یك چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این كه گوگل وجود داشته باشد.

در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از كاتالوگ كامل زمین را منتشر كردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یك عكس از صبح زود یك منطقه‌ی روستایی كوهستانی بود. از آن نوعی كه شما ممكن است برای پیاده روی كوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عكس نوشته بود:

stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی كه آخرین شماره را منتشر می‌كردند

stay hungry stay foolish

این آرزویی هست كه من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست كه برای شما می‌كنم.



:gol:
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اسکناس 100 يوروئي

اسکناس 100 يوروئي

اسکناس 100 يوروئي

درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمنباي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.

ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمندي وارد شهر مي شود.
او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد
و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود.

صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد.
قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.
تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود ميبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش

را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.
در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد

و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.

در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است.
ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با
يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.

خوب است بدانيد، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجوديتش، به اين نحو معامله مي کند!!!!

 
آخرین ویرایش:

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لباس هاي كثيف
زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌هاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
هر بار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز كردم!»
زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده مي‌كنيم، آنچه مي‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌اي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به‌ جاي قضاوت كردن فردي كه مي‌بينيم در پي ديدن جنبه‌هاي مثبت او باشيم؟
 

soha.soha

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنظرم ظرفیت "آدم"ها برای پذیرش چنین چیزی متفاوته ..

حتی اگه واقعا خدا بی پرده باهاشون صحبت کنه!
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
طوطی مدیر

طوطی مدیر

طوطی مدیر

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»

 

parsa.abadan

عضو جدید
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه ...
درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم. مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

به عشق عادت نكنید بلكه با عشق زندگی كنید.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...

این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 670x435 است.

 

parsa.abadan

عضو جدید
داستان مادر شوهر











دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
 

parsa.abadan

عضو جدید

آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.
 

parsa.abadan

عضو جدید
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله*مان با آن كت قهوه*اي سوخته*اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی*ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می*گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 720x519 است.



__________________
 

parsa.abadan

عضو جدید
پندی از سقراط حکیم



روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
 

Turk-oglu

مدیر بازنشسته
سلام
دوستای عزیز (مخصوصا تازه وارد)
لطفا قبل از این که پست بزنید یه سری هم به صفحات قبلی تایپیک بزنید
شاید داستان و یا مطلب ادبی مد نظر شماست قبلاً درج شده...
 
آخرین ویرایش:

B@CHE +

عضو جدید
بلای تعارف...!

بلای تعارف...!

روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت


که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد.


در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.

پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، غول بزرگی ظاهر شد.

غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم.


مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند، را نشنیده‌ای؟

حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت:

الهی فدات شم مادر!


اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.
 

parsa.abadan

عضو جدید
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟
 

parsa.abadan

عضو جدید
خلبان های نابینا

دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند؛ در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت، هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید: باب! یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه...
 

parsa.abadan

عضو جدید



پیرمردی تهیدست سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش بیابد...،
چه قدر خوشحال خواهد شد .
 

parsa.abadan

عضو جدید
شايد اینجا جاش نباشه ولی ....!!!!
شمال ایران و سوئیس .....


آیا می دانید که کشور سوئیس به هیچ دریایی راه ندارد ...؟



آیا می دانید که تنها 5% از ارتش سوئیس حرفه ای و مابقی وظیفه هستند.

آیا می دانید که مردم سوئیس تمیزترین و آرام ترین مردم جهان هستند.

آیا می دانید که بخش عمده ای ازاین کشور کوهستانی و زیر برف است.

آیا می دانید این کشور در قلب اروپا در هیچ یک از جنگهای جهانی اول و دوم شرکت نکرد.

آیا میدانید این مربع کوچک تنها 41 هزار کیلومترمربع مساحت دارد یعنی 2% مساحت ایران (مساحت ایران1.648.000 مترمربع است).

آیا می دانید مجموع استان گیلان و مازنداران از لحاظ مساحت و جمعیت و نوع جغرافیا و آب و هوا با سوئیس برابری می کند.


با این تفاوت که شمال ایران دارای مرز آبی و امکان تجارت دریایی و صنعت شیلات دارد ...

ولی یخبندان ها آلپ و سرما سوئیس رو نداره و سوئیس فقط مرز خشکی دارد ....

.
.
.
.
.
.




ولی .....

.
.
.
.




درامد سرانه سوئیس بیش از48 هزاردلاراست ( 24 برابر ایران با 3600 دلار ....!! آمار اکونومیست)
این کشورجزء 5 کشورثروتمند جهان است ...
و بشترین درآمد آن از جذب سرمایه بانکها وساخت ساعت واجرای پروژهای صنعتی و معدنی می باشد.



ولی شمال ایران مثل تالاب محل تجمع زباله هاست ....!!!


تالاب بوچاق کیاشهر(محل زیستگاه قوهای مهاجر) قبل ازتبدیل به زباله دانی درسال 88



تالاب بوچاق کیاشهر و امیرکلایه رامسر بعد از زباله دانی و نابودی ....!







حالا از این تصاویر زیبا از کشور رویایی به نام سوئیس لذت برید :







این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 723x535 است.




این عکس کوچک شده است. برای بزرگ شدن روی این نوار کلیک کنید. اندازه اصلی 707x463 است.




حالا انصافا ماها کافريم يا اون سوئيسی ها ...........؟؟؟!!!
از بس بفکر آخرت هستیم ، از اصل خویش باز مانده ایم ....!
 

-->ali<--

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یک داستان جالب و آموزنده

یک داستان جالب و آموزنده

یک داستان جالب و آموزنده
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد:
صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...

برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز
نوربرت لش لايتنر
 

parsa.abadan

عضو جدید
سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند..... يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا!!!
 

parsa.abadan

عضو جدید
دختر كوچولوی صاحبخانه ازآقاي " كي" پرسيد : اگر كوسه ها آدم بودند، باماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگركوسه ها آدم بودند، توی دريا براي ماهيها جعبههای محكمي ميساختند، همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند، مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های كوچولورا هم داشتند. برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني های بزرگ برپا ميكردند، چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگيرلذيذتر است ! برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند كه چه جوری بهطرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلي ماهيها اخلاق بود به آنها مي قبولاندند كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي ايناست كه خودش را درنهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود رابرای يك آينده زيبا مهيا كنند آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد اگر كوسه ها ادم بودند در قلمروشانالبته هنر هم وجود داشت: از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند، ته دريانمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند. همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بياختيار ماهيهای كوچولورا به طرف دهان كوسه ها ميكشاند در آنجا بي ترديدمذهب و دینی هم وجودداشت كه به ماهيها میآموخت "زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود.
از برتولت برشت
 

parsa.abadan

عضو جدید
تو جاده پلیس جلو یه ماشین رو می گیره و میگه:
چون از صبح اولین کسی هستی که کمربند ایمنی بستی برنده 58هزار تومن پول شدی.
حالا می خوای باهاش چیکار کنی؟
مرد می گه:
می رم گواهینامه می گیرم.
زنش سریع می گه
جناب سروان این وقتی اکس می زنه پرت و پلا می گه.
بچشون از اون پشت می گه:
بابا نگفتم با ماشین دزدی قاچاق نکنیم؟
یه صدا از صندوق عقب می یاد:
از مرز رد شدیم یا نه؟
 

saminaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور می کرد.

مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
 

saminaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسان بينديش راحت زندگي كن
اين داستان يعني نغيير چشم انداز براي رسيدن به اهداف .

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام

خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان،

تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.

آسان بينديش راحت زندگي كن;)
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخندhttp://www.novinfun.com/داستان-زیبا-قدرت-لبخند.html زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

 

manteg

عضو جدید
سلام

سلام

سلام بر دوست عزيز كه متن جالب ، قشنگ ، خوب ، عالي بود كه با گوشت و خون عجين گشت متشكرم از متن زيبايتان
 

parsa.abadan

عضو جدید
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد. پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟» زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.» پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه به او مي دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است. پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»
 

Turk-oglu

مدیر بازنشسته
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد. پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟» زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.» پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه به او مي دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است. پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»
سلام دوست عزیز
دقت کردی بیشتر پست هات تکراریه ؟
 

Similar threads

بالا