من یه دختری رو میشناسم که از اقوام هستن. ایشون خیلی خوشگله و از سن پایین مورد توجه همه بوده به خاطر زیباییش. از مال دنیا هم ایشون چیزی کم نداشت و نداره. در طول زندگیش با پسرای زیادی بوده و بقول بچه ها گفتنی تو زمینه پسربازی خیلی حرفه ای هست و کلا یک موجودی شده که من به شخصه از چشمای این دختر میترسم آخه میتونه هر مرد و زن و خانواده ای رو با زیباییش فریب بده و بدبخت کنه.
من خیلی وقت بود که اونو ندیده بودم تا اینکه تو یه جمع خانوادگی دیدمش و با هم صحبت کردیم. میگفت دیگه خسته شدم الان که 27 سالم شده واقعا یه زوج رو که میبینم حسودیم میشه. بهش گفتم خب تو هم ازدواج کن, گفت نمیشه, اون پسرایی که من دوست دارم باهاشون ازدواج کنم آدمایی مثه منو نمیخوان از طرفی خود من هم دیگه نمیتونم زندگی زناشویی تحمل کنم.
همینجور این داستان رو گفتم که بخونید دلیلش رو نمیدونم خودتون نتیجه بگیرین