داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

amirhm

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.

ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
بنابراین دعا کرد : خدای عزیز : من هر روز سر کار می روم و 8 ساعت بیرونم در حالی که خانمم فقط در خانه می ماند من می خواهم او بداند برای من چه می گذرد ؟ بنابراین لطفا اجازه بدین برای یک روز هم که شده ما جای همدیگه باشیم .
خداوند با معرفت بی انتهایش آرزوی این مرد را برآورده کرد: مرد تبدیل به زن شد و زن به مرد. حال مرد قصه ما با اعتماد کامل همچون یک زن از خواب بیدار شد و برای همسرش صبحانه آماده کرد بچه ها رو بیدار کرد و لباس های مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهار شان را تو کوله پشتی شون گذاشت و به مدرسه برد . خانه رو جارو کرد . برای گرفتن سپرده به بانک رفت . به بقالی رفت . جای خواب ( کجاوه ) گربه ها رو تمیز کرد . سگ رو حمام داد و ساعت یک بعد از ظهر بود و او عجله داشت برای درست کردن رختخواب ها . به کار انداختن لباسشویی . جارو و گرد گیری . تی کشیدن آشپز خانه . رفتن به مدرسه برای آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل . آماده کردن شیر و خوردنی ها و گرفتن برنامه بچه ها برای کار خانه . اتو کشی و مرتب کردن میز غذا خوری نگاه کردن تلویزیون حین اتو کشی در ساعت 4:30 بعد از ظهر و ... ( از ذکر انجام بقیه کار ها فاکتور گیری شد . ) در ساعت 9:00 او از یک کار طاقت فرسای روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت . صبح روز بعد بلافاصله قبل از بیدار شدن از خواب گفت : خدایا : من چه فکری می کردم من سخت در اشتباه بودم برای غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل . لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم .
خداوند با معرفت لایتناهی خود جواب داد : بنده ام من احساس می کنم تو درست را یاد گرفتی و خوشحالم که می خواهی به شرایط خودت برگردی ولی تو فقط مجبوری نُه ماه صبر کنی زیرا تو حامله شده ای !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...

حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”
 

f.mars

عضو جدید
حكايت جنگل ما


مورچه هر روز صبح زود سر کار مي‌رفت و بلافاصله کارش رو شروع مي‌کرد.با خوشحالي به ميزان زيادي توليد مي‌کرد. رئيسش که يک شير بود، .......
رئيسش که يک شير بود، از اينکه مي‌ديد مورچه مي‌تواند بدون سرپرستي بدين گونه کار کند، بسيار متعجب بود. بنابراين فکر کرد که اگر مورچه مي‌تواند بدون هيچ گونه سرپرستي بدين گونه توليد کند، پس با داشتن يک سرپرست حتما ميزان توليدش بسيار بالاتر خواهد رفت. او بدين منظور سوسکي را که تجربه بسيار زيادي در سرپرستي داشت و به نوشتن گزارشات عالي شهره بود، استخدام کرد. اولين تصميم سوسک راه اندازي دستگاه ثبت ورود و خروج بود. او همچنين براي نوشتن و تايپ گزارشاتش به کمک يک منشي نياز داشت. عنکبوتي هم مديريت بايگاني و تماس‌هاي تلفني را بر عهده گرفت. شير از گزارشات سوسک لذت برده و از او خواست که نمودارهايي که نرخ توليد را توصيف مي‌کند تهيه نموده که با آن بشود روندها را تجزيه و تحليل کند. او مي‌توانست از اين موارد در گزارشاتي که به هيئت مديره مي‌داد استفاده کند. بنابراين سوسک مجبور شد که کامپيوتر جديدي به همراه يک دستگاه پرينت ليزري بخرد. او از يک مگس براي مديريت واحد تکنولوژي اطلاعات استفاده کرد. مورچه زماني که بسيار بهره ور و راحت بود، از اين حد افراطي کاغذبازي و جلساتي که بيشترين وقتش را هدر مي داد متنفر بود. شير به اين نتيجه رسيد که زمان آن فرا رسيده که شخصي را به عنوان مسئول واحدي که مورچه در آن کار مي‌کرد را معرفي کند. اين سمت به جيرجيرک داده شد. اولين تصميم او هم خريد يک فرش و نيز يک صندلي ارگونوميک براي دفترش بود. اين مسئول جديد يعني جيرجيرک هم به يک کامپيوتر و يک دستيار شخصي که از واحد قبلي‌اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهينه‌سازي استراتژيک کنترل کارها و بودجه نياز پيدا کرد. اکنون واحدي که مورچه در آن کار مي‌کرد، به مکان غمگيني تبديل شده بود که ديگر هيچ کسي در آنجا نمي‌خنديد و همه ناراحت بودند. در اين زمان بود که جيرجيرک، رئيس يعني شير را متقاعد کرد که نياز مبرم به شروع يک مطالعه درخصوص سنجش شرايط محيطي دارد. با مرور هزينه‌هايي که براي اداره واحد مورچه ميشد، شير فهميد که بهره‌وري بسيار کمتر از گذشته شده است. بنابراين او جغدي که مشاور شناخته شده و معتبر بود را براي مميزي و پيشنهاد راه حل اصلاحي استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با يک گزارش حجيم چند جلدي باز آمد. نتيجه نهايي اين بود: "تعداد کارکنان بسيار زياد است". حدس مي زنيد اولين کسي که شير اخراج کرد چه کسي بود؟ مسلما مورچه ! چون او عدم انگيزه اش را نشان داده و نگرش منفي داشت.
 

f.mars

عضو جدید
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم
 

amirhm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر كس تنها می تواند یك میوه در روز بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .. خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»


پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .


اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند.


از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها"

پائولو کوئلیو
 

f.mars

عضو جدید
عشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسری شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، او از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.


در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که آن پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه آن پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهری که آن پسر اقامت داشت کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد! در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت... پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 

f.mars

عضو جدید
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد:
<من
 

f.mars

عضو جدید
مرسدس بنز و موتور گازی


يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته، يهو ميبينه يك موتور گازي ازش جلو زد! خيلي شاكي ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه. يك مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! ديگه پاك قاط ميزنه، پا رو تا ته ميگذاره رو گاز، با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! طرف كم مياره، راهنما ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده بزنه كنار. خلاصه دوتايي واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا تو خدايي! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازي كل مارو خوابوندي؟! موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بيامرزه واستادي... آخه ... كش شلوارم گير كرده به آينه بغلت


نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:....

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
 

feri24

عضو جدید
داستان معنوی

داستان معنوی

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.
پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".
داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.
روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.
ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.
و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم".
......
و این داستان زندگى انسان است...
 

feri24

عضو جدید
داستانک

داستانک

زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!! زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟
غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون. غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله. زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين...
من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.
مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!) ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل. غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!! م



--
 

arashlolos

عضو جدید
داستان فوق احساسی (زود و ندانسته و با خشم تصمیم نگیریم)

داستان فوق احساسی (زود و ندانسته و با خشم تصمیم نگیریم)

سلام دوستای گلم:gol: اینو بخونین اگه گریتون نگرفت بگین!!!
قسمت های صورتی رو دقت کنید که حرف دخترکه

(قابل توجه بعضی ها: خوب تکراریه که تکراریه!)


آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی میکند. او در یک شرکت تجاری کار میکند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها میگذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده .
این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم .

آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاتم از شرکت خارج میشود .او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده به سمت خانه حرکت میکند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژه های شرکت و مشکلات پیش آمده آن است . او متوجه میشود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش میکند تا کلیدش را بیاورد اما کلید در جیبش نیست ! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده که ناگهان کلید را داخل کیف دستی اش پیدا می کند، با همان عصبانیت وارد خانه میشود .
با دیدن این صحنه آلفرد در جای خود خشک میشود !!!!:eek:

آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل میافتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست . او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت میماند و در همین هنگام دختر 6 ساله ی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر میرود و بسته ای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است

دخترک: سلام بابایی جونم ، اومدی
آلفرد که از شدت خشم گوشهایش هم سرخ شده منتظر میماند تا دخترک به او نزدیک شود و سیلی محکمی به گوش او میزند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت میشود و با صدایی فریاد گونه میگه:
کاغذ دیواری رو پاره میکنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی . برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟:mad:

دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد میگه:
آخه بابایی امروز تولدته. منم پول نداشتم یه چیزی برات بخرم که،
میخواستم یه چیزی بهت بدم ولی کادو هم نداشتم که،
اینو کندمش برات کادوی تولد درست کنم بابایی جونم

آلفرد با شنیدن حرفهای دخترک که مثل آب سردی به روی او ریخته شده بود نگاهی به دخترک کرد و به سمت جعبه رفت و آنرا از زمین برداشت و سپس دخترک را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید و با بغض و افسوس به چشمان دخترک و گونه ی سرخ شده ی او بر اثر سیلی نگاه کرد و گفت:
خوشگل بابا ، بابایی رو ببخش ، قربون دختر گلم بشم .
آلفرد که از شدت بغض وارد شده نتوانست حرفهایش را ادامه دهد و خواست دخترک متوجه بغض او نشود ، در حالی که دخترک را در بغل خود نگه داشته بود و در دست دیگرش جعبه ی کادوی دخترک بود بر روی کاناپه نشست و دخترک را بر روی پایش نشاند و کمی مکث کرد و گفت:
بابایی قربونت بره عزیزم، بزار ببینم برا بابایی چی کادو کردی
دخترک که همچنان در بغض و شوک ضربه وارد شده بود سعی کرد لبخندی به پدر هدیه کند
آلفرد که از عمل عجولانه اش شرمنده بود کادوی کوچک که همان تکه ی کاغذ دیواری بود را باز کرد و جعبه ای را در آن مشاهده کرد که نخی قرمز دور آن بسته شده بود. نخ را پاره کرد و تا جعبه را باز کند ، دخترک نیز ساکت و آرام و بی حال بر روی پای پدر در حال نگاه کردن بود
آلفرد جعبه را باز کرد و بار دیگر شکه شد .:eek:

آلفرد با اشتیاق جعبه را باز کرد تا ببیند کودک 6 ساله اش برایش چه چیزی بعنوان هدیه ی تولدش در نظر گرفته ، اما با مشاهده ی جعبه ی خالی بهت زده شد آنقدر خشمگین شد که در یک لحظه دخترک را از روی پایش بلند کرد و با تمام قدرت به زمین زد و با تمام خشمش شروع به زدن دخترک کرد و در این حال مدام میگفت: منو مسخره میکنی پدر .. . .جعبه خالی بهم میدی؟
آلفرد که مانند دیوانه ها شده بود و با زدن دخترک به نفس نفس افتاده بود به سمت پنجره رفت و شروع به کشیدن یک سیگار کرد و کمی آرامتر شد و متوجه شد که ضربه های بسیار شدیدی به دخترک زده. برای دیدن وضعیت دخترک به سمت او که بر روی زمین افتاده بود رفت و متوجه شد از گوشهای دخترک خون جاری شده ، با دیدن این صحنه دستپاچه شد و نمیدانست که چکار کند تا اینکه چشمش به گوشی تلفن افتاد و با عجله خودش را به آن رساند و با اورژانس تماس گرفت و مجددا به سمت دخترک رفت و او را که غرق در خون بود از روی زمین بلند کرده و در آغوش گرفت .

دخترک که خود را در آغوشی گرم احساس کرد به سختی چشمانش را کمی باز کرد و خود را در آغوش پدر دید که در حال گریه است و با همان صدای کودکانه و به سختی گفت:
بابایی داری گریه میکنی؟ . آخه الان تولدته بابایی جونم

آلفرد که با شنیدن حرفهای دخترک بر شدت گریه اش افزوده شد گفت :
آخه دخترم من که ازت چیزی نخواسته بودم ، چرا اینکارو کردی که منو عصبانی کنی ،کاغذ دیواری رو پاره کردی بخاطر یه جعبه ی خالی ؟!
دخترک که دیگر به سختی چشمانش را باز نگه داشته بود با صدایی بریده و آرام گفت :
بابایی جونم جعبه که خالی نبود !!!
توش یه بــــوس گذاشته بودم برات بابایی جونم
دخترک با گفتن این حرف چشمانش را بست...

آلفرد که با شنیدن این حرف دخترک دیگر قادر به کنترل گریه خود نبود و مداوم بر سر خود میزد.با رسیدن اورژانس او را به بیمارستان برد و در بیمارستان با نکتۀ عجیب تری رو برو شد:eek:
پزشکان به آلفرد گفتند که بخاطر خونریزی دخترک نیاز بود به او خون تزریق کنند ولی با آزمایش نمونه ی خونی او دریافتند که دخترک دچار سرطان خون است و در مرحله ی خطرناکی از بیماری به سر میبرد
دخترک سه ماه در بیمارستان بستری ماند ولی هیچ گاه چشمان کوچکش را باز نکرد و پزشکان علت مرگ او را بر اثر سرطان اعلام کردند .
آلفرد پس از گذشت سالها هنوز جعبه ی خالی دخترک را با خود دارد و هر گاه که دلتنگ او می شود جعبه را باز میکند و میداند که بـــــوسه ای که دخترک برایش با تمام عشق کودکانه گذاشته همیشه در آن جعبه باقیست ...

داری گریه میکنی؟:surprised:
shabahang.epage.ir
 

arashlolos

عضو جدید
خیلی ممنون از تاپیکتون
تشکر نداشتم
کاملا تایید میکنم

هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
 

shabnam.h.m

عضو جدید
[h=3]بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی[/h]

نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

shabnam.h.m

عضو جدید
طلبه جوان و دختر فراری
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
 

water.87

کاربر بیش فعال
کی سرش کلاه میره؟

کی سرش کلاه میره؟

بعد از جنگ جهانی اول در آلمان قحطی اومده بود. یه روز یه بازرگان ثروتمند آلمانی از پنجره خونه به بیرون نگاه می کنه و می بینه چند تا بچه قد و نیم قد از شدت گرسنگی بی حال شدن افتادن تو پیاده رو. به مستخدمش می گه به تعداد بچه ها ، چند تا نون رو به قطعات نامساوی تقسیم کن و بگذار داخل یه سبد. بازرگان در خونه اش رو باز کرد و سبد پر از نون رو گذاشت پشت در و به بچه ها گفت هر کدوم فقط اجازه دارین یه تیکه بردارین. بچه ها حمله کردن. اونی که از همه قلدرتر و بزرگتر بود ، دیگران رو زد و بزرگترین قطعه نون رو برداشت. هر بچه ای هر چقدر زور و و حشی گری داشت ، قطعه نون بزرگتری هم گیرش می اومد. نحیف ترین بچه ، با چهره ای زرد و نزار ، یه گوشه ایستاده بود و آروم نگاه می کرد. همه بچه ها نون هاشون رو برداشتن و رفتن و فقط یه تیکه خیلی کوچیک موند ته سبد. بچه نحیف اومد جلو ، نون رو از سبد برداشت ، از بازرگان تشکر کرد و بر خلاف دیگر بچه ها ، نون رو برد خونه تا با مادرش اون رو سهیم بشه . وقتی مادرش تیکه نون رو نصف کرد ، دید از توش یه تیکه جواهر گرون قیمت افتاد روی زمین. مادر گفت حتما اشتباهی رخ داده . حتی به بچه اجازه نداد نون رو بخوره. دست پسرش رو گرفت و رفت در خونه بازرگان.
ضمن پس دادن نون و جواهر به بازرگان گفت : گرسنه هستیم و پول نداریم اما از قوم پاک آریاییم . در اوج نیاز ، شرافتم رو به هیچ چیزی نمی فروشم .
بازرگان پاسخ داد : ازتون معذرت می خوام . از قصد جواهر رو داخل کوچیکترین قطعه پنهان کردم تا ثابت کنم اونی که از همه قلدرتر و ظالم تره و ظاهرا زده و برده و خورده و کشته و .... از همه بیشتر سرش کلاه رفته .
 

chehresaz

عضو جدید
زخم عشق...

زخم عشق...

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در
آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان
تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش
را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود


تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و
از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق
مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها
دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد


پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او
نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس
با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت

این زخم ها را دوست دارم :این ها خراش های عشق مادرم هستند

گاهی مثل یک کودک قدر شناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید که چقدردوست داشتنی هستند





 

bahman.eng

عضو جدید
سلام دوستان میخوام یه داستان بسیار کوتاهی رو خودم بنویسم که پدرم شنیدم و بسیار هم آموزنده هستش
اسمشم "دوبرادر" هستش :
توی یه روستای کوچیکی دوبرادر بودن که باهم یه زمین پدری داشتن که توش گندم می کاشتن و روزیشون رو از این راه در میاوردن....این دو برادر یکیشون مجرد و یکی دیگشم متأهل بود!
زمین این دو برادر از همه زمین های اهالی اون روستا کوچیکتر بود !!!
یکی از همین سالها یه خشکسالی بدی به اون روستا اومد که باعث شد همه کشت ها و گندم های انبار کرده اهالی روستا تموم بشه و به سختی بتونن زندگی کنن
ولی توی این خشکسالی این دو برادر همه اهالی روستا رو از گندم تامین کردن و خودشونم تونستن با زمین بسیار کوچیک پولدار بشن!!!
میدونید راز موفقیت این دو برادر چی بود ؟؟؟
این دو برادر وقت کشت گندم که میشد گندم رو توی دو انبار جداگانه که سهم دوتاشون بود انبار می کردن..
برادر کیچیکه که مجرد بود بخاطر تامین زندگی برادر بزرگه که متاهل بود گندم هاشو واسه برادرش نگه میداشت تا اگه توی زندگیش مشکلی پیش اومد با فروختن گندم خودش به برادر بزرگه کمک کنه!
برادر بزرگه هم بخاطر برادر کوچیکه گندم هاشو نگه میداشت تا اگه خواست ازدواج کنه مشکلی واسه شروع زندگیش پیش نیاد!!
این دوبرادر این محبت رو از هم مخفی می کردن ...تا اینکه خشکسالی اومد و با هم تصمیم گرفتن به اهالی کمک کنن و اون موقع بود که به محبت همدیگه نسبت به هم پی بردن...
کاش تو زندگیمون به هم محبت داشته باشیم ...بدون هیچ انتظار زیادی از هم
کاش واسه پیشرفت همدیگه تلاش بکنیم!!!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نامه يک مادر به دنيا!

نامه يک مادر به دنيا!

ای دنیا!


فرزندم برای زیستن در چنین دنیایی، به عشق، ایمان و شجاعت نیاز دارد.امیدوارم دست جوان او را را بگیری و هر چه را که لازم است به او بیاموزی.

ای دنیا!هر چه را که لازم است به او بیاموز، ولی لطفا این کار را با ملاطفت و ملایمت انجام بده.

دنیای عزیز!به او بیاموز که به ازای هر آدم رذلی، یک قهرمان وجود دارد. و به ازای هر سیاست مدار متقلبی، یک رهبر متعهد، و به ازای هر دشمن یک دوست.به او شگفتی و عجایب کتاب ها را بیاموز.به او فرصت کافی بده تا بتواند به راز جاودانه پرنده های آسمان، زنبورهائی که در نور خورشید پرواز می کنند و به گل های زیبای روی تپه ها فکر کند.به او بیاموز که شکست خوردن، شریف تر از تقلب کردن است.به او بیاموز که به خود و به اندیشه خود ایمان داشته باشد و از قضاوت دیگران نترسد.به او بیاموز که نیروی جسمی و هوش خود را به گران ترین قیمت بفروشد، ولی هرگز بر دل و روح خود، قیمتی نگذارد.

ای دنیا!با مهربانی همه چیز را به او بیاموز، ولی نوازشش نکن. زیرا مرغوبیت پولاد، تنها در برابر آتش آبدیده می شود.ای دنیا!می دانم که توقعم زیاد است! این سفارش من است. ولی ببین چکار می توانی با او بکنی. او کودکی لطیف و احساسی است ...

از زبان فرزند برای مادر :وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد□ وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد□ وقتیکه من بزرگ شدم، شایدیک روز با چتر گیسوان تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین "زمینی که پای تو آن را نگه داشته است" و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهان ترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد. اکنون را که نام نهادی فصل کاشت فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت مادرم، به تو قول می دهم من تو را دوست خواهم داشت
 

B.R.Z

عضو جدید

پسر بچه 13 ساله وارد داروخانه شد . به فروشنده گفت : لطفاً یک جعبه قلیا برای شست و شو به من بدین . یه لحظه مکث کرد و پرسید : ممکنه که از تلفن شما استفاده کنم ؟ فروشنده جواب داد : این تلفن برای عموم نیست ولی میتونی یه مکالمه کوتاه داشته باشی .


پسر بچه تلفن رو برداشت و شماره رو گرفت . روز به خیر خانوم ، در رابطه با اون کار کوتاه کردن چمن های باغچه ، یا ممکنه اون کار رو به من واگذار کنید ؟ خانوم جواب داد : اوه ، من اون کار رو به کس دیگه ای سپردم عزیزم . من حاضرم چمن ها رو با نصف قیمتی که قراره به اون شخص بپردازید کوتاه کنم .


فروشنده به صحبت های پسرک گوش سپرده بود .


خانوم به پسربچه گفت : نه عزیزم ترجیح میدم همه پول رو بپردازم .


پسرک نا امید نمی شد ، در ادامه به خانوم گفت : خانوم ، من حتی حاضرم پیاده رو و حیاط شما
رو مجانی جارو کنم ، مطمئن باشید که این کار رو خوب انجام میدم و اونوقت شما تمیز ترین حیات و باغچه رو خواهید داشت . پسرم ، من از کار کارگر خودم کاملا راضیم .


پسر گوشی رو آروم سر جاش گذاشت . فروشنده داروخانه ، در حالی که کمی دلش سوخته بود و پشت کارش رو ستایش می کرد ، گفت : پسر جون من یه کار خوب برات سراغ دارم ، تو نباید ناراحت باشی . " آقا من ناراحت نیستم . " " بسیار خوب فردا برای شروع کارت بیا . "


اوه نه متشکرم آقا ، من نیازی به کار ندارم ، کارگر اون خانوم خود من هستم و قراره که همین امروز چمن های باغچه رو کوتاه کنم ، من فقط می خواستم ببینم خانوم تا چه حد از من و کارم راضی هست .
 

B.R.Z

عضو جدید
درخواست مشتری را همیشه جدی بگیرید

درخواست مشتری را همیشه جدی بگیرید

درخواست مشتری را همیشه جدی بگیرید

بخش پونتياك شركت خودروسازي جنرال موتورز شكايتي را از يك مشتري با اين مضمون دريافت كرد: «اين دومين باري است كه برايتان مي نويسم و براي اين كه بار قبل پاسخي نداده ايد، گلايه اي ندارم ؛ چراكه موضوع از نظر من نيز احمقانه است! به هر حال ، موضوع اين است كه طبق يك رسم قديمي ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستني بخورد. سالهاست كه ما پس از شام راي گيري مي كنيم و براساس اكثريت آرائ نوع بستني ، انتخاب و خريداري مي شود.

اين را هم بايد بگويم كه من بتازگي يك خودروي شورولت پونتياك جديد خريده ام و با خريد اين خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براي تهيه بستني دچار مشكل شده است.
لطفا دقت بفرماييد! هر دفعه كه براي خريد بستني وانيلي به مغازه مي روم و به خودرو بازمي گردم ، ماشين روشن نمي شود؛ اما هر بستني ديگري كه بخرم چنين مشكلي نخواهم داشت. خواهش مي كنم درك كنيد كه اين مساله براي من بسيار جدي و دردسرآفرين است و من هرگز قصد شوخي با شما را ندارم.
مي خواهم بپرسم چطور مي شود پونتياك من وقتي بستني وانيلي مي خرم روشن نمي شود؛ اما با هر بستني ديگري راحت استارت مي خورد؟
مدير شركت به نامه دريافتي از اين مشتري عجيب ، با شك و ترديد برخورد كرد؛ اما از روي وظيفه و تعهد، يك مهندس را مامور بررسي مساله كرد. مهندس خبره شركت ، شب هنگام پس از شام با مشتري قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستني فروشي رفتند. آن شب نوبت بستني وانيلي بود. پس از خريد بستني، همان طور كه در نامه شرح داده شد، ماشين روشن نشد!مهندس جوان و جوياي راه حل ، 3 شب پياپي ديگر نيز با صاحب خودرو وعده كرد. يك شب نوبت بستني شكلاتي بود، ماشين روشن شد. شب بعد بستني توت فرنگي و خودرو براحتي استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستني وانيلي شد و باز ماشين روشن نشد!

نماينده شركت به جاي اين كه به فكر يافتن دليل حساسيت داشتن خودرو به بستني وانيلي باشد، تلاش كرد با موضوع منطقي و متفكرانه برخورد كند. او مشاهداتي را از لحظه ترك منزل مشتري تا خريدن بستني و بازگشت به ماشين و استارت زدن براي انواع بستني ثبت كرد. اين مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نكته جالبي را به او نشان داد: بستني وانيلي پرطرفدار و پرفروش است و نزديك در مغازه در قفسه ها چيده مي شود؛ اما ديگر بستني ها داخل مغازه و دورتر از در قرار مي گيرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خريد بستنی و برگشتن و استارت زدن براي بستني وانيلي كمتر از ديگر بستني هاست.
اين مدت زمان مهندس را به تحليل علمي موضوع راهنمايي كرد و او دريافت پديده اي به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز اين مشكل مي شود.

خودرو پس از خاموش شدن، به دليل تراكم بخار در موتور و پيستون ها ديگر روشن نميشد.

مشتری با زبان خودش مشکل را بیان می کند اما شما باید با تخصص خودتان آنرا حل کنید .
 

bahman.eng

عضو جدید
ساحل و صدف

ساحل و صدف


مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟

از روی بد شانسی است یا خوش شانسی؟








در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :
عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !

روستا زاده پیر در جواب گفت :
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟

و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .

این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .

پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .

همسایه ها بار دیگر آمدند :
عجب شانس بدی .
کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟

چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در

سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .

همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
(( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت از کجا میدانید که ....؟ ))



نتیجه :
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود

می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است .
عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا وهو شرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون....

چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید
و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید .

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا هشت تا گردو میده به اولی دو تا میده به دومی و دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی !
بچه ها شاکی میشن میگن این چه عدالتیه ملا؟
ملا میگه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده !
 

فنا

کاربر فعال
ما از تبار کورش ایم

ما از تبار کورش ایم



[SIZE=+0]شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدنبرق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي !
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی
یادمان
نرود که هستیم



[/SIZE]​



 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکی که آماده تولد بود،نزد خدا رفت و پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:ازمیان تعداد بسیاری ازفرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛اوازتو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه:اما اینجا در بهشت،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد:فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم .
خداوند او را نوازش کرد و گفت:فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید:شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند؛چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد؛حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود خداوند لبخند زد وگفت:فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ؛گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد.کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر ازخدا پرسید:خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا" نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . . . مادر. . .
 

Similar threads

بالا