بیایید عاشقی کنیم ........

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
مدتی پیش زندگی نامه یکی از عرفای معاصر خودمون می خوندم که 20-30 سال ریاضت کشید بود بعد خودش گفته بود اگه بر می گشتم به گذشته خیلی راحتر و سریعتر می تونستم مراحل عرفانی طی کنم چرا که من از راه زهد رفته بودم نه محبت الهی
برام جالب بود و یه چند وقتی هست که ذهنم مشغول بهش:
محبت الهی
فکر می کنم اصلا تمام این عبادات و دعاها برای اینه که انسان عاشق خدا بشه و بعدش عاشقانه زندگی کنه
و بعد به زندگی خودم نگاه میکنم و می بینم که عشق به خدا چقدر کم رنگه
یه مثال میزنم شاید جالب بلشه
مثلا یکی باباش (که کلا ادم بد اخلاقیه) بهش به ناحق شروع کنه بد وبیراه گفتن و توهین کردن
آدما سه دسته میشن
اولی که بر میگرده اونم شروع میکنه به بد و بیراه گفتن
دومی بغ میکنه ناراحت میشه یه دو سه تا صلوات میفرسته بعد پا میشه میره بیرون تا کنترل خودش از دست نده تازه بعدش از خدا طلبکاره که خدایا این چه زندگیه این چه وضعیه و به خودش مینازه که به پدرم احترام گذاشتم و..
سومی .....
سومی نگاه میکنه صبر میکنه بعد که حرفای باباش تموم شد یه لبخند میزنه دلیلش از باباش میپرسه دست باباش میبوسه و باباش باز ناسزا میگه وباز اون اونقدر کرنش میکنه تا بابا از جوش بیاد پایین و اخرشم عذر خواهی میکنه و تازه وجدانش ناراحته که چرا کاری کرده که باباش روش حساس بوده

به نظرم عاشقانه زندگی کردن یعنی سومی بودن
میدونید این نفر سومی شهید شد
یا
در مورد علامه طباطبایی نوشته بود که زمانی که مثلا یه سیب جلوش میذاشتن تا میل کنند گاهی اوقات علامه سیب را بر می داشت نگاه میکرد و میگریست که ببین خدا برای من چه زیبایی آفریده و.........
و یا مثلا همسر شهید چمران در مورد او میگه که گاهی اوقات که لب ساحل نشسته بود یا گلی میدید چمران را میدم که منقلب شده و می گریست

فکنم در مورد اینگونه انسانهاست که خدا میگه یحبهم و یحبونه
واقعا چجوری میشه عاشق شد؟
چجوری میشه که من دورکعت نماز صبح به سختی و با بیحالی پا میشم میخونم و یکی کل شب با یک حال غریبی ناله میزنه؟
خوبه که اگه داستانی روایتی یا آیاتی از قران که در مورد محبت و عشق الهی و عشق انسان به خداست اینجا گذاشته شه
تا حداقل اگه عاشق نشدیم عاشق این بشیم که عاشق شیم
ممنون:gol:
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا....

عاشق شدن راحته ..خيلي راحت

اما مسئله اين است :

عاشق بمانيم

من با اين مشكل دارم
چجوري عاشق بمونم

واقعا حفظ كردن دين ايمان توي اين روزگار خيلي سخته
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا....

عاشق شدن راحته ..خيلي راحت

اما مسئله اين است :

عاشق بمانيم

من با اين مشكل دارم
چجوري عاشق بمونم

واقعا حفظ كردن دين ايمان توي اين روزگار خيلي سخته

در حدیثی خوندم آخر زمان دورانیست که فرد صبح مومن از خونه خارج میشه و شب کافر بر می گرده خیلی حرفیه مومن
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حدیثی خوندم آخر زمان دورانیست که فرد صبح مومن از خونه خارج میشه و شب کافر بر می گرده خیلی حرفیه مومن

دقيقا . . .

قبول دارم

آدم وقتي خودش تنهاست تا عرش ميره

اما وقتي وارد اجتماع ميشه ميشه به فرش مياد

خيلي سختتتتتتتتته

پناه بر خداي بزرگ
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود. از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه شيخ(رجبعلی خیاط) برای مشتری پيدا كردن برای خدا! می‌فرمود:

« امام حسين عليه السلام مشتری زيادی دارد، ممكن است امام‌های ديگر هم همين طور باشند، ولی خدا مشتری ندارد! من دلم برای خدا می‌سوزد كه مشتری‌هايش كم است، كمتر كسی می‌آيد بگويد: كه من خدا را می‌خواهم و می‌خواهم با او آشنا شوم. »

گاه می‌فرمود:
« در حالی كه تو به خداوند محتاجی، خداوند عاشق توست »!

در حديث قدسی آمده است:

« يا ابن آدم! إني احبك فانت ايضاً احببني؛
ای انسان! من تو را دوست دارم تو نيز مرا دوست بدار. »

گاه می‌فرمود:
« يوسف خوش هيكل است، اما تو نگاه كن ببين آن كه يوسف را آفريد چيست، همه زيبايی ها مال اوست. »


درس عاشقی بده!
يكی از ارادتمندان شيخ نقل می‌كند: مرحوم شيخ احمد سعيدی، كه مجتهدی مسلم و استاد مرحوح آقای برهان در درس خارج بود، روزی به من گفت: خياطی در تهران سراغ دارای كه برای من يك قبا بدوزد؟ من جناب شيخ را معرفی كردم و آدرس او را دادم.
پس از مدتی او را ديدم، تا نگاهش به من افتاد، گفت: با ما چه كردی؟! ما را كجا فرستادی؟!
گفتم: چطور، چه شده؟!
گفت: اين آقايی كه به من معرفی كردی رفتم خدمتش كه برای قبا بدوزد، هنگامی كه اندازه می‌گرفت از كارم پرسيد، گفتم: طلبه هستم.

گفت:
« درس می‌خوانی يا درس میدهی؟ »
گفتم: درس می‌دهم.
گفت:
« چه درسی می‌دهی؟ »
گفتم: درس خارج.
شيخ سری تكان داد و گفت:
« خوب است، اما درس عاشقی بده! »

اين جمله نمی‌دانم با من چه كرد! اين جمله مرا دگرگون كرد!.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
مبادی محبت خدا(از زبان شیخ رجبعلی خیاط)

معرفت خدا

اصلی ترين مبدأ محبت خداوند متعال، معرفت اوست. امكان ندارد انسان خدا را بشناسد و عاشق او نشود:
گرش ببينی و دست از ترنج بشناسی
روابود كه ملامت كنی زليخا را
امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمايد:

« من عرف الله أحبه؛
هركس كه خدا را بشناسد او را دوست می‌دارد. »


پرسش اساسی در اين باره اين است كه كدام معرفت، موجب محبت خداست؟ معرفت برهانی، يا شناخت شهودی؟
جناب شيخ می‌فرمود:

« تمام مطلب اين است كه تا انسان معرفت شهودی نسبت به خدا پيدا نكند عاشق نمی‌شود، اگر عارف شد میبيند كه همه خوبيها در خدا جمع است ﴿ ءآلله خير أما يشركون: آیا خدا بهتر است یا آنچه با او شریک میگردانند. سوره نمل آیه 59 ﴾ در اين صورت محال است انسان به غير خدا توجه كند. »

قرآن كريم از دو طايفه نام می‌برد، كه معرفت آن‌ها نسبت به حضرت حق - جل و علا- معرفت شهودی است: يكی « ملائكه » و ديگری « اولواالعم »:

﴿ شهد الله أنه لا إله إلا هو و الملكه و أولوا العلم:
خداوند گواه است كه خدايی جز او نيست، و فرشتگان و صاحبان دانش نيز. سوره آل عمران آیه 18)


معرفت شهودی
برای رسيدن به معرفت شهودی، راهی جز پاك سازی آينه دل از تيرگی كارهای ناپسند نيست. امام سجاد عليه السلام در دعايی كه ابوحمزه ثمالی از آن حضرت نقل كرده می‌فرمايد:

« وأن الراحل إليك قريب المسافه و إنك لا تحتجب عن خلقك إلا أن تحجبهم الأعمال دونك؛
سالك به سوی تو راهش نزديك است، و به راستی تو از آفريده‌ات در حجاب نيستی، مگر آن كه در پيشگاه تو كارها (ی ناشايسته) حجاب شود. »

خداوند حجاب ندارد، حجاب از ناحيه كارهای ماست. اگر حجاب زنگارهای كارهای ناشايسته از آينه دل پاك شود، دل شاهد جمال زيبای حضرت حق عز و جل و عاشق او می‌گردد.
جمال يار ندارد حجاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی كرد
برای نشاندن غبار راه و پاك سازی دل از حجاب كارهای ناشايسته بايد دل از محبت دنيا پاك شود، چه اين كه، محبت دنيا مبدأ همه زشتیهاست.


آفت محبت خداوند
آفت محبت خداوند، محبت دنياست، در مكتب شيخ اگر انسان دنيا را برای خدا بخواهد، مقدمه وصال اوست، و اگر برای غير خدا بخواهد آفت محبت اوست. و در اين رابطه فرقی ميان دنيای حلال و حرام نيست، البته بديهی است كه دنيای حرام، انسان را بيشتر از خدا دور میكند. در حديث است كه پيامبر اكرم صل الله عليه و آله فرمود:

« حب الدنيا و حب الله لا يجتمعان في قلب أبداً؛
دوستی دنيا و دوستی خدا هرگز در يك دل گرد نمی‌آيند. »


جناب شيخ هميشه دنيا را با مثل «پير زنه» نام می‌برد و گاهی در مجلس خود، رو به شخصی میكرد و می‌فرمود:

« باز می‌بينم كه تو گرفتار اين پيرزنه شده‌ای »!

شيخ مكرر می‌فرمود:

« اين‌ها كه میآيند پيش من، سراغ پيرزنه را فقط می‌گيرند، هیچ كس نمی‌آيد بگويد كه من با خدا قهر كرده‌ام مرا با خدا آشتی بده»!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
همسر شهید چمران
يادم هست اولين عيد بعد از ازدواجمان كه لبناني ها رسم دارند و دور هم جمع مي شوند‌، مصطفي موسسه ماند ، نيامد خانه پدرم .

آن شب از او پرسيدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتي ؟ مصطفي گفت: الان عيد است . خيلي از بچه ها رفته اند پيش خانواده هاشان . اينها كه رفته اند، وقتي برگردند ، براي اين دويست، سيصد نفري كه در مدرسه ماندند تعريف مي كنند كه چنين و چنان . من بايد بمانم با اين بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان كنم كه اين ها چيزي براي تعريف كردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برايمان غذا فرستاد نخوردي؟ نان و پنير و چاي خوردي . گفت: اين غذاي مدرسه نيست . گفتم: شما دير آمديد . بچه ها نمي ديدند شما چي خورده ايد. اشكش جاري شد ، گفت: خدا كه مي بيند .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
گــــر تــــو آدم‏زاده هستى عَلّم اَلاَسما چه شد؟


قابَ قَوْسينت كجا رفته است؟ اَوْاَدْنى چه شد؟


بـــــر فـــــــــراز دار، فـــــــــرياد اَنَا الحق مى‏زنى


مــــــدّعىِ حــــــــق طلب، اِنيّت و اِنّـــــا چه شد؟


صــــوفى صـــــافى اگر هستى، بكن اين خرقـه را


دم زدن از خــــويشتن با بـــــوق و با كرنا چه شد؟


زهــــــد مفـــــــروش اى قلنـــــدر، آبروى خود مريز


زاهـــــد ار هستى تو، پس اقبال بر دنيا چه شد؟


اين عبــــادتــها كه ما كرديم، خوبش كاسبى‏است


دعــــــــــوى اخلاص با اين خود پرستيها چه شد؟


مــــــرشد از دعوت به سوى خويشتن، بردار دست


لا الهت را شنيدستم؛ ولــــــــى الاّ چه شد؟


مـــــاعر بيمايه، بشكن خـــــامـــــه آلــــــــــــوده‏ات


كـــــــــــم دل‏آزارى نما، پس از خدا پروا چه شد؟




 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خـــرّم آن روز كــه ما عاكف ميخانه شويم


از كف عقل، بــرون جسته و ديوانه شويم


بشكنيــــــــــــــم آينه فلسفه و عرفان را


از صنمخــــــــــانه اين قافله، بيگانه شويم


فارغ از خـــــــــانقه و مدرسه و دير شده


پشت پايى زده بر هستى و فرزانه شويم


هجرت از خويش نموده، سوى دلدار رويم


والــــــه شمع رُخش گشته و پروانه شويم


از همــــــــــــه قيد بريده، ز همه دانه رها


تا مگــــــــــــر بسته دام بت يكدانه شويم


مستى عقل ز سر برده و آييم به خويش


تا بهـــــــــــوش از قدح باده مستانه شويم

این دو غزل از امام بود
 
آخرین ویرایش:

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد


گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد


با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد


دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد


علی اصغر داوری
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند رباعی از ملا صدرا
زاهد زبهشت خان و مان می سازد

عابد بعمل بدان جهان می نازد


عارف به عمارت درون می نازد


عاشق ز برای دوست جان می بازد


***


از فرقت دوست دیده ام پرخون شد


هرچند ندیدمش غمم افزون شد


از بس که فشاندم آتش از دیده برون


اجزای وجودم بتمامی خون شد


***


آنان که ره دوست گزیدند همه


درکوی شهادت آرمیدند همه


در معرکه ی دو کون فتح از عشق است


هرچند سپاه او شهیدند همه


***


حق جان جهان است و جهان جمله بدن


اصناف ملائکه حواس این تن


افلاک عناصر و موالید اعضاء


توحید همین هست دگرها همه فن


***


جهانبین من گرچه رفت از نهاد


جهان آفرین بین من کم مباد


جهانبین اگرشد جهانبان بجاست


جهان را جهانبان نه غیر خداست
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در پس هر چيز خداوندم را ديدم !!! هر چيز هرچيز!!

خداوند عشق باوفاي من است !!!

من در جستجوي تو بودم !!! اكنون تو را يافتم !!!

تو همه چيز را در كمال زيباي براي من آفريدي !!!! باشد كه شكر گزار باشم !!

دوست دارم اي نزديك تر از . . .
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند:خدا را کجا جوییم؟ابو سعید در پاسخ گفت:کجا جستید که نیافتید!
عارفی گفته است :مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)
من عرف زین گفت شاه اولیا
عارف خود شو که بشناسی خدا
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تو یکی از تاپیک های اینجا خوندم
ولی واقعا من تحت تاثیر قرار داد
واقعا انسان به کجا میتونه برسه
عاشقی تا کجا
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بومممممم...
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش... بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم...
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاْ کاغذ روشو نکَنید...
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه، قراره از تلویزیون پخش بشه ها، یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه شیرین اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده...
آری همینان بودند که آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند...
آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به مسخره گرفتند...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیسه‌های خواب رو کسی جمع نمی‌کرد، هر کی از نگهبانی که برمی‌گشت مستقیم می‌رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی.
یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.
گاهی اسلحه اونقدر یخ می‌کرد که وقتی از نگهبانی بر می‌گشتیم می‌گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ‌هاش آب بشه. بیشتر بچه‌ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه‌ها فرق می‌کرد.

غروب که می‌شد به دلهره عجیبی دچار می‌شدیم، شدت سرما زیادتر می‌شد! و تعداد سنگر‌های نگهبانی زیادتر می‌شد! و ساعات نگهبانی بیشتر.
بیماری بچه‌ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مأنوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می‌کردند).
چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتماً پاسبخش‌ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه‌خواب‌های گرم، راحت می‌خوابیدیم.
اما کم‌کم برای همه سئوال شد. سه‌تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می‌پیچوندن و جواب درستی نمی‌دادند.
یکی ار بچه‌ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می‌خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می‌شدیم و...!
یکی ار پاسبخش‌ها وقتی حرف‌های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه‌ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می‌دید، ما رو قسم می‌داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می‌داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.
آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!
امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود،‌ کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق خدا باشیم یا از خدا بترسیم؟
همیشه رحمت خداوند بر غضب او سبقت دارد اما همه صفات خدا عین هم هستند و صفت انتقام او عین بخشش اوست و ما اگر صفتی از خدا را انکار کنیم به انکار خود خدا برمی‌گردد، صفت منتقم بودن خدا نیز کمال او است و بد نیست و خدایی که از ظالمین انتقام نکشد خدا نیست شما پدری را در نظر بگیرید که هیچ برخوردی با فرزندی که دائما فرزندان دیگر را آزار می‌دهد انجام نمی‌دهد قطعا نمی‌تواند پدر خوبی باشد .

ما از خدای خوبمان فقط خوبی دیده ایم ما رحمتش را باور کرده ایم ولی خشمش را نه ، خدایی که ما دوستش داریم همان مهربانترین مهربانان است چرا باید از او ترسید جرا ما را از خدا م یترسانند؟
در کتاب های اخلاقی علمای ما بسیار آمده است که باید از خدا ترسید و این خوف از خدا یعنی شناختن او و درک عظمتش و از طرف دیگر هم شاهدیم که همین نترسیدن مردم از خداوند متعال باعث گستاخی انسان ها شده و سر به طغیان برداشته اند .
بسیاری از ما حتی در خیالمان هم ترس از خدا نمی گنجد و به همین خاطر گاه حظور با عظمتش را نادیده گرفته و بی باکانه به آنچه برحذرمان داشته دست میزنیم




اما در مورد ترس از خدا باید ابتدا آن را معنا کنیم تا معلوم شود آیا ترس از خدا خوب است یا نه. خدای متعال بزرگترین منبع کمال و قدرت و رحمت و آرامش و سعادت انسان است، بنابراین موجود ترسناک و نعوذ بالله آزار دهنده ای نیست ترس از خدا در حقیقت به معنای ترس از دوری خدا و از دست دادن خداوند و تنها شدن انسان است. ترس از اینکه انسان بالاترین تکیه گاه و معشوق خود را در زندگی از دست بدهد.


وچند نکته:

امام صادق علیه السلام: اَرج الله رَجاءَ لایجرّئک عَلی مَعصیتِه و خَف اللهَ خوفاً لا یؤیسُک مِن رَحمته؛ به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و از خداوند بیم داشته باش بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند.

اموری پسندیده ای وجود دارد که موجب خوف و ترس مومنین می گردد که در اینجا به برخی از آنها اشاره می نمائیم:​
1- ترس از مردن پیش از توبه یا شکستن توبه یا از تقصیر در وفا به حقوق پروردگار
2- ترس از غلبه نفس امّاره و شیطان
3- ترس از فریب خوردن از دنیا
4- ترس از اشتغال ذمه به حقوق مردمان، و کشیدن بار حقوق ایشان
5- ترس از سوء عاقبت‏. بیشترین ترسی که بر دل نیکان و متّقین غلبه دارد ترس سوء عاقبت است
6- ترس از سکرات مرگ و شدّت آن
7- ترس از از شدت نکیر و منکر و درشتى و خشونت ایشان
8- ترس از عذاب قبر و تنهائى و وحدت آن
9- ترس از هول عرصه قیامت و وحشت آن
10- ترس از تصوّر ایستادن در نزد پروردگار و هیبت آن و شمردن گناهان و حیا و خجالت آن و ......
این نوع از ترس عالى‏ترین درجه ترس ممدوح است که از درجات بلند عرفانی محسوب می گردد (معراج‏السعادة ج : 2 ص : 183 ) زیرا وجودش باعث وصول به نفس مطمئنه که نقطه کمال انسان است، خواهد شد و ترس مذموم آن است که انسان را از اطمینان بیاندازد و دچار نگرانی و اضطراب سازد.
قران کریم می‌فرماید: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى‏؛ و آن کس که از مقام پروردگارش ترسان



و در آخر


برخی عواملی که موجب می شود تا انسان ها از خوف الهی غافل شوند به شرح ذیل می باشد
بى‏خبرى انسان ها از عظمت و جلال خدا، و جهل به مؤاخذه و عقاب روز جزا، و سستى اعتقاد، و ضعف یقین در این‏ها
غفلت و فراموشى از محاسبه روز قیامت، و بى التفاتى به «اهوال» و عذابهاى آن روز پر وحشت
اطمینان و خاطر جمعى به رحمت پروردگار، یا مغرور شدن به طاعات و اعمال خود.( معراج‏السعادة ج : 2 ص :190 )
امام صادق علیه السلام: اَرج الله رَجاءَ لایجرّئک عَلی مَعصیتِه و خَف اللهَ خوفاً لا یؤیسُک مِن رَحمته؛ به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و از خداوند بیم داشته باش بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند. (جها د با النفس،ح109)
نتیجه اینکه هیچ منافاتی بین ترس از خدا به معانی ای که بیان شد و عبادت عاشقانه خدا وجود ندارد و إن شاء الله همه ما توفیق این گونه عبادت را پیدا نماییم. و همیشه بکوشیم برمعرفت صحیح خویش نسبت به خدای متعال بیافزاییم .
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
دکتر سروش یک کتاب قشنگ دارند باسم حدیث بندگی و دلبردگی توی این کتاب فصلی هست باسم معشوق محتشم که درباره مساله خوف بحث کرده است .
اگر نخوانده اید حتما این بخش را بخوانید.
خیلی زیباست.

http://ghafaseh.ir/ebook/8722.htm
البته من همه اثار سروش را نخوانده ام و بعضی عقایدش شاید درست نباشه. اما این کتاب را تاییدش را گرفته ام
.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا نکند:

وَمَن كَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِي الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِيلًا ﴿۷۲﴾

شوم

صدوق حدیثی را از علی(ع)بیان می‏کند که بیانگر این حقیقت است.می‏گوید:علی(ع)در جنگ صفین این شعار را تکرار می‏فرمودند«یاهو یا من لا هو الاّ هو یا من لا یعلم ما هو الاّ هو»
اصبغ بن نباته گفت:یا امیر المؤمنین«ما هذا الکنایات»فرمودند:اسم اعظم است.چرا «هو»بر«الله»مقدم آمده است؟
زیرا«هو»دلالت بر ذات مقدس غیب الغیوب دارد که به هیچ موصوف نیست و هیچ صفتی در آن مأخوذ نیست.
پس«هو»اشاره به وحدت غیبی حق دارد که در آنجا هیچ وضعی و اسمی راه ندارد و هیچ اسمی به این درجه از وحدت نمی‏رسد.زیرا هر یک از اسماء و صفات دلالت بر موصوفی دارند.و اسم«الله»نیز دلالت بر ذاتی دارد که جامع جمیع کمالات است و از تمام نقایص خالی است.

شیخ محمود شبستری نیز در شرح این بیت

چو پیر ما شو اندر کفر فردی
گر مردی بده دلرا بمردی

شیخ محمود، مرد را مردی می‏داند که به همه کمالات آراسته و بتجلّی فردیّت متحقّق و در مقام«جمع الجمع»و«صحو بعد المحو»رسیده باشد.

و مولانا نیز در دفاع از«انا الحق»حلاج می‏گوید:«انا الحق»بسیار خاضعانه‏تر از گفتن«عبد الله»است چون در صورت گفتن«عبد الله»شخص موجودیت خود را بعنوان فردی مستقل که لاف از بندگی خدا می‏زند، تأیید می‏کند.ولی در صورت گفتن
«انا الحق»هیچ اثری از نفس نمی‏ماند که مدّعی تمایزی میان خود و خدا شود.

بایزید نیز وقتی که از او سئوال می‏شود که«چه می‏خواهی؟»او نیز همین مرحله را توضیح می‏دهد، و می‏گوید:«می‏خواهم که نخواهم»
و نیز از وی سئوال شد که چگونه بدینجا رسیدی؟گفت:«بدانکه از خویشتن بر آمدم چنانکه ما را از پوست خویش برمی‏آید».




احمد غزالی نیز در بیان«انا الحق»حلاج می‏گوید:
«اینجا که عاشق، معشوق را از او اوتر بود، عجایب علایق تمهید افتد تا بجایی رسد که اعتقاد کند که معشوق خود اوست، «انا الحق»این نقطه است.
پس عارف هنگامیکه به این مرحله می‏رسد.چنان در معشوق گم می‏شود که اگر احساس بودن کند این خود بزرگترین گناه است
چنانکه
رابعه عدویه در پاسخ مردی که از او ارشاد خواست و ادّعا می‏کرد که بیست سال است گناه نکرده است، پاسخ داد، «آه پسرم وجود تو گناهی است که با هیچ گناهی قابل مقایسه نیست».
اذا قلت ما اذنبت قالت مجیبة
حیاتک ذنب لا یقاس به ذنب

و همین سخن درباره حلاج نیز صادق است.
«هر کس شهادت می‏دهد خدا یگانه است، از این راه، دیگری را در کنار او علم می‏کند».
یعنی گفتن یک خدا، پرستش دو خداست.
مولانا نیز در کتاب فیه ما فیه برای اثبات«انا الحق»و شرح آن مثالی آورده، می‏گوید:
«حواس جمعند از روی معنی، از روی صورت متفرّقند، چون یک عضو را استغراق حاصل شد، همه در وی مستغرق شوند.چنانکه مگس بالا می‏پرد و پرش می‏جنبد و سرش می‏جنبد و همه اجزایش می‏جنبد، چون در انگبین غرق شد، همه اجزایش یکسان شد، هیچ حرکت نکند.استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند.غرق آب باشد، هر فعلی را که از او آید آن فعل او نباشد.اگر هنوز در آب دست و پای می‏زند، او را غرق نگویند، یا بانکی می‏زند که آه غرق شدم، این را نیز استغراق نگویند.آخر این«انا الحق»گفتن.مردم می‏پندارند که دعوی بزرگیست. «انا الحق»عظیم تواضعست، زیرا اینکه می‏گویند:من عبد خدایم، دو هستی اثبات می‏کند یکی خود را و یکی خدا را، امّا آنکه«انا الحق»می‏گوید:خود را عدم کرد، بباد داد.می‏گوید:«انا الحق»یعنی من نیستم همه اوست، جز خدا را هستی نیست، من بکلی عدم محضم».


و سپس می‏گوید:کسی که بندگی خدا می‏کند، خود را در میان می‏بیند و فعل خود را در میان می‏بیند و خدای را نیز می‏بیند و او غرق آب نیست.زیرا کسی غرق است که هیچ جنبش و فعلی نداشته باشد و جنبش و فعل او، جنبش آب باشد.
پس مولانا«انا الحق»گفتن را مانند کسی می‏داند که غرق کامل است و جنبش او، جنبش آب است و او نیست که این سخن را می‏گوید.این حق است که«انا الحق»می‏گوید.
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا حالا شده به خدا ایمیل بفرستی ؟
شده توی لحظه ای که احساس می کنی همه ی دنیا برات تنگ شده قرآن رو باز کنی و چند آیه با معنی بخونی ؟
تا حالا شده خودتو مخاطب قران قرار بدی و ببینی خدا چی بهت میگه ؟
شده به اون درجه از دلتنگی برسی که باور کنی راهی جز خدا نداری ؟
تا حالا شده وقتی می خوای نماز بخونی فکر کنی که این آخرین نماز زندگیته و با شور و حال نمازتو بخونی و خدا رو از ته ته قلبت صدا کنی؟
شده حس کنی که این زندگی چقدر با سرعت داره عبور می کنه و بخوای توی این مدت باقیمونده واقعا بندگی خدا رو بکنی ؟
تا حالا وقتی به صدای تیک تیک عقربه ی ساعت گوش کردی احساس کردی که این لحظه لحظه ی عمر توست که داره می گذره ؟
تا حالا دلت خواسته یه آدم واقعا مفید برای همه باشی ؟
تا حالا یه تصمیم مهم و اسه تغییر خودت و زندگیت گرفتی که با جدیت پاش ایستاده باشی ؟
تا حالا شده با خدا معامله کنی ؟
شده بخوای کسی که خیلی دوستش داری رو ازت جدا کنه و در عوضش مهر و عشق خودشو توی قلبت جاری کنه و تو ببینی که چقدر قشنگ خدا جوابتو میده ؟
شیرینی و قشنگی معامله با خالق همه ی این آدمهای خسته و بی روح رو چشیدی ؟
شده سنگینی بار گناه رو روی قلبت احساس کنی ؟
شده سر سجاده بشینی و واسه خدا اشک بریزی و ازش بخوای تو رو به خاطر همه ی بدی هات ببخشه و بعد احساس کنی چقدر سبک شدی ؟
کی میدونه شاید این آخرین فرصت زندگیت باشه نذار دیر بشه همین امشب تو دل شب با خدا خلوت کن بذار بغضت بشکنه و همه ی حرفاتو با خدا بزن ...
شاید امشب شب آرامش قلبت باشه ....
 

پایـیزان

عضو جدید
تا حالا شده به خدا ایمیل بفرستی ؟
شده توی لحظه ای که احساس می کنی همه ی دنیا برات تنگ شده قرآن رو باز کنی و چند آیه با معنی بخونی ؟
تا حالا شده خودتو مخاطب قران قرار بدی و ببینی خدا چی بهت میگه ؟
شده به اون درجه از دلتنگی برسی که باور کنی راهی جز خدا نداری ؟
تا حالا شده وقتی می خوای نماز بخونی فکر کنی که این آخرین نماز زندگیته و با شور و حال نمازتو بخونی و خدا رو از ته ته قلبت صدا کنی؟
شده حس کنی که این زندگی چقدر با سرعت داره عبور می کنه و بخوای توی این مدت باقیمونده واقعا بندگی خدا رو بکنی ؟
تا حالا وقتی به صدای تیک تیک عقربه ی ساعت گوش کردی احساس کردی که این لحظه لحظه ی عمر توست که داره می گذره ؟
تا حالا دلت خواسته یه آدم واقعا مفید برای همه باشی ؟
تا حالا یه تصمیم مهم و اسه تغییر خودت و زندگیت گرفتی که با جدیت پاش ایستاده باشی ؟
تا حالا شده با خدا معامله کنی ؟
شده بخوای کسی که خیلی دوستش داری رو ازت جدا کنه و در عوضش مهر و عشق خودشو توی قلبت جاری کنه و تو ببینی که چقدر قشنگ خدا جوابتو میده ؟
شیرینی و قشنگی معامله با خالق همه ی این آدمهای خسته و بی روح رو چشیدی ؟
شده سنگینی بار گناه رو روی قلبت احساس کنی ؟
شده سر سجاده بشینی و واسه خدا اشک بریزی و ازش بخوای تو رو به خاطر همه ی بدی هات ببخشه و بعد احساس کنی چقدر سبک شدی ؟
کی میدونه شاید این آخرین فرصت زندگیت باشه نذار دیر بشه همین امشب تو دل شب با خدا خلوت کن بذار بغضت بشکنه و همه ی حرفاتو با خدا بزن ...
شاید امشب شب آرامش قلبت باشه ....


خدا چقدر ازت دورم چقدر باهات غریبم چقدر من بدم :cry:


خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود ممنون ستاره جون :gol:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادران بی ادعا





بالاخره ساعت موعود رسید، دستور حرکت صادر شد. در تاریکی شب و زیر آتش دشمن حرکت کردیم.
چون شناسایی دقیقی از جاده‌ها نداشتیم، مسیر را اشتباه رفتیم ولی سریعاً برگشتیم و مسیر اصلی را پیدا کردیم البته با پای پیاده، از اوایل شب تا نزدیکی‌های صبح راه می‌رفتیم. آن شب قبل از اینکه با دشمن درگیر شویم 17 کیلومتر پیاده راه رفتیم. بالاخره نزدیکی‌های صبح بود که به دشمن رسیدیم و درگیر شدیم. می‌دانید کجا؟ درست روی پل کانال ماهیگیری. همان جایی که بعدها «پل شهادت» و «سه راهی شهادت» نام گرفت. درگیری سختی بود. بچه‌ها خسته بودند. 17 کیلومتر پیاده آن هم در باتلاق با آن همه سلاح و تجهیزات و مهمات.
درگیری که شروع شد دیگر کسی احساس خستگی نمی‌کرد. انگار خدا توان مضاعفی داده است. درگیری با عراقی‌ها بسیار نزدیک بود. یعنی تن به تن. من در انتهای گردان حرکت می کردم. وقتی هوا کمی روشن شد و از آنجا عبور می‌کردم صحنه‌های عجیبی را دیدم. پیکر مطهر شهدا این طرف و آن طرف افتاده بود و در بین آنها اجساد منحوس بعثیون عراقی.
یک بسیجی را دیدم با جثه ای کوچک، چفیه در گردنش بود و پیشانی بند یاحسین(ع) بر روی پیشانی‌اش. شهید شده بود. همچون گل پرپر روی زمین افتاده بود و در خون خود غوطه ور ولی روی چهره‌اش لبخند زیبایی نقش بسته بود به زیبایی رویش. در کنارش جنازه متعفن یک عراقی افتاده بود که هیکلش دو برابر جثه آن بسیجی بود با سبیل‌های چخماقی و از بناگوش در رفته. سیاه و بدترکیب به زشتی قلبش.
بالاخره توانستیم از ضلع غربی کانال ماهی عبور کنیم و در آن طرف آن گسترش پیدا کنیم. به قول نظامی‌ها از دشمن سرپل گرفتیم و گسترش پیدا کردیم. ولی چون هوا روشن شده بود امکان زدن خاکریز نبود لذا در خاکریزهای مقطع شکل عراقی‌ها مستقر شدیم و مشغول حفر سنگر. با روشن شدن هوا دشمن هم خودش را پیدا کرد. خصوصاً با پرواز هلیکوپتر موقعیت را شناسایی کرد و شروع به پاتک کرد آن هم چه پاتکی. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. ما هم با تعداد اندکی نیروها آن هم با خستگی زیاد و کمبود مهمات که به علت بسته شدن جاده امکان پشتیبانی ما نبود. بایستی با همین نیرو و همین مهمات می‌ماندیم و دفاع می‌کردیم و جلوی دشمن را می‌گرفتیم. دشمن در دشتی وسیع ولی ما در

محدوده‌ای کوچک. آنها با انواع سلاح سبک و سنگین و تانک و توپ و هواپیما و هلیکوپتر. ولی ما با سلاح‌های خودمان و نهایتاً مقداری آتش محدود که ما را پشتیبانی می‌کرد. چون تازه منطقه را از دشمن گرفته بودیم و به علت باتلاقی بودن منطقه، جاده‌ها هنوز به طور کامل قابل‌ استفاده نبودند. بسیجی‌ها هم این مطالب را می‌دانستند ولی آنقدر روحشان بلند بود که فقط به خدا توکل داشتند و بس. هیچ قدرتی نمی‌توانست آنها را عقب براند. خدا شاهد است صحنه‌های عجیبی بود. در یک گوشه دو برادر افتاده بودند، شهید صادق مداح و شهید عبدالله مداح. صادق طلبه بود، در والفجر 8 به سختی مجروح شده بود. به طوری که درست نمی‌توانست راه برود ولی با همین وضعیت آمده بود. برادرش عبدالله، قاری قرآن بود و در تهران معلم. شاید صوت زیبای قرآن و اذانش را از رادیو و تلویزیون شنیده باشید. این دو با هم شهید شدند. یکی از برادرهایشان هم قبلاً شهید شده بود. یعنی با این دو شهید، شدند سه شهید. در همین حال جعفر برادر چهارم، پیک من بود. بالای سر جنازه برادران رسید. حتی توقف هم نکرد. دید و گذشت و کار خودش را ادامه داد. جعفر هم چند ساعت بعد به شدت مجروح شد و موج او را گرفت.
در جای دیگر دو شهید افتاده بودند کنار هم. هر دو طلبه بودند، شهید مهدی فرقانی و شهید سید جواد هاشمیان. سید جواد دومین شهید خانواده بود، برادرش سید حسین در والفجر 4 کنار خودم شهید شد. برادر دیگرش سید سجاد معاون گردان بود. روز قبل از عملیات به همراه شهید واضحی و حاج مهدی طائب می‌رفتیم که خمپاره آمد، واضحی شهید شد. سید سجاد و حاج مهدی هم مجروح.
سید صادق برادر چهارم هم در گردان بود، او هم طلبه بود ولی به لطف خدا سالم ماند. از کنار سید جواد گذشتم دیدم فرزند رسول‌الله(ص) روی زمین افتاده فقط کاری که کردم این بود که او و شهید فرقانی را از وسط جاده به کناری گذاشتیم.
از پله‌های معراج شهدا که بالا می روید روبه‌رو، عکس دو شهید را می‌بینید که کنار هم افتاده اینها همین دو نفرند. آن طرف‌تر شهید حسین طائب افتاده بود. کمی دورتر ماشین حاجی بخشی در حال سوختن بود. حاجی بخشی با آن یال و کوپالش آمده بود تا به بچه‌ها روحیه بدهد، نمی‌دانست دشمن آنجا را محاصره کرده، همین که وارد شد با یک تیر تانک آن را به آتش کشیدند. داماد حاجی بخشی که جانباز بود و داخل ماشین بود به شهادت رسید. تنها کاری که بچه‌ها توانستند بکنند این بود که از لحظه لحظه شهادت این عزیز عکس بگیرند. دشمن از فتح ما عجیب عصبانی شده بود لذا تمام توان خودش را جمع کرده بود که ما را به عقب براند. ولی بسیجی‌ها کار خودشان را کرده بودند اینک ما در 12 کیلومتری بصره مستقر بودیم. تلاش دشمن برای عقب راندن ما بی‌نتیجه ماند و آن روز را ما در عین محاصره با تقدیم شهدای زیادی به شب رساندیم و شب، عملیات ادامه پیدا کرد.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیایید عاشقی کردن را یاد بگیریم


وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت
نوشتن و گفتن و یاد کردن از شهدا، زمان و مکان و موقعیت خاصی نمی طلبد؛ هرزمان که دلت را متوجه کنی، می توانی با شهدا ارتباط برقرار کنی، حرف بزنی، درد دل کنی...
و الان که این مطلب پیش روی شماست فرصتی مناسب است برای برقراری ارتباط با شهدا . التماس دعا
* پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله، و اطرافش رو می پائید. داشت با خودش زمزمه می کرد. نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. خیال کرد رفته سجده هرچی صداش زد، صدایی نشنید. اومد بلندش کنه؛ دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده...
فکر شهادتش اذیتمون می کرد، هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم. خیلی خودمون رو خوردیم و ناراحت بودیم... تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود: «نگران نباشید، همین که تیر خورد به پیشونیم، به زمین نرسیده، افتادم توی آغوش آقام امام حسین(علیه السلام) ....» «شهید مهدی شاهدی- راوی: همرزم شهید»

* یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی تونی بجنگی، برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: "والله إن قطعتموا یمینی، إنّی احامی ابداً عن دینی"»
عملیات والفجر4 مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.
...لحظه های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم؟!»
شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست... «شهید شاپور برزگر گلمغانی»

* هم مداح بود هم شاعر اهل بیت(علیهم السلام). می گفت: «شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود...»

بعد شهادت وصیت نامه ش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد، قبر اندازه ی اندازه بود، اندازه ی تن بی سرش...«شهید شیرعلی سلطانی – راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی»

* خیلی بی تابی می کرد، منتظر دستور حمله بود. پشت پیراهنش با خط قرمز نوشته بود: «یا کربلا، یا شهادت، یاحسین(علیه السلام) ما داریم می آییم». دستور حمله که صادر شد زدیم به دل دشمن. خیلی طول نکشید که عباس شهید شد. اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. بدن عباس 40 روز زیر آتیش دشمن موند. روز عاشورا بود که آوردنش.... «شهید عباس زمانی - راوی: محمد زمانی»

* بعد از 16سال جنازه ش رو آوردند. خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. همونجا شهید شده بود، با لب تشنه.
بعد این همه سال هنوز سالم بود! سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.
یاد شبای جبهه و گردان تخریب افتادم. بلند می شد لامپ سنگر رو شل می کرد همه جا که تاریک می شد شروع می کرد به خوندن: «حسینم وا حسینا...». می شد بانی روضه امام حسین(علیه السلام). آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردن محمدرضا اشکاش رو می مالید به صورتش... دلیل تازگی صورت و محاسنش بعد از 16سال همین بود، اثر اشک امام حسین(علیه السلام). «شهید محمدرضا شفیعی- راوی: حاج حسین کاجی»

* 15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت. گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید. با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین(علیه السلام) افتاده بود. شروع کرد به «یا حسین» گفتن... بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یاحسین می گفت که شهید شد... «شهید حسین قلی پور اسحاق- راوی: مادر شهید»

* اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین، مثل حضرت عباس.... «شهید ماشاءالله رشیدی -راوی: پدر شهید»

* شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهدا بیاد کمکمون اما خبری نشد. فقط بیسیم چی شون اومد و گفت: «گردان نتونست بیاد.» علی تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی. حدوداً پانزده متر با ما فاصله داشت. رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش... آروم افتاد روی خاکریز. لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد... انگار آب می خواست، اما هیچکس آب همراهش نبود... آخه خودش سفارش کرده بود:
«قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است...» «شهید علی تجلائی- راوی: همرزم شهید»

* خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه... یا باید بعد از عملیات کربلای5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم...»
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته. با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش... «شهید محمد شکری- راوی: همرزم شهید»

* عملیات والفجر مقدماتی احمد شهید شد. یک سال بعد توی عملیات خیبر، ابوالقاسم شهید شد. می گفت: «امام حسین(علیه السلام) توی کربلا برای اسلام 72 تا شهید داد، حالا نوبت ماست...» وقتی همسرش علی تلخابی توی والفجر8 شهید شد، گفت: «همه زندگیم فدای امام حسین... از خدا می خوام منم شهید شم...»

سال 1366 توی مکه، کنار خونه خدا، رفت توی صف اول مراسم برائت از مشرکین....
شد «شهیده حاجیه خانم کبری تلخابی- راوی: خاطرات شفاهی اقوام»
* امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند «حاج آقا آقاخانی». روحیه ی عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق، شهدا رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد... از سر بریده ش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله»

* می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(علیه السلام). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار که منو هم ببر، مشکلی پیش نمیاد. هرجوری بود راضیم کرد. با خودم بردمش. اما سختی سفر به شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا، اول بردمش دکتر. دکتر گفت: احتمالاً جنین مرده... اگر هم هنوز زنده باشه، دیگه امیدی نیست، چون علائم حیات نداره...
وقتی برگشتیم مسافرخونه، خانم گفت: من این داروها رو نمی خورم! بریم حرم. هرجوری که می توانی منو برسون به ضریح آقا. زیر بغل هاش رو گرفتم و بردمش کنار ضریح. تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشه ای واسه زیارت.
با حال عجیبی شروع کرد به زیارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح که برای نماز بیدارش کردم، با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شیرینی بود! الان دیگه مریضی ندارم! بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو دیدم که نقاب به صورتش بود، یه بچه ای زیبا رو گذاشت توی آغوشم.
بردمش پیش همون پزشک. 20دقیقه ای معاینه کرد. آخرش هم با تعجب گفت: یعنی چه؟ موضوع چیه؟ دیروز این بچه مرده بود. ولی امروز کاملاً زنده و سالمه! اونو کجا بردید؟ کی این خانم رو معالجه کرده؟ باور کردنی نیست، امکان نداره!؟
خانم که جریان رو براش تعریف کرد، ساکت شد و رفت توی فکر...
وقتی بچه به دنیا اومد، اسمش رو گذاشتیم: محمد ابراهیم. «محمدابراهیم همت – راوی: پدر شهید»

* عید اون سال با شب ولادت آقا امام رضا(علیه السلام) یکی شده بود. توی سنگر بچه های لشگر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمر بنی هاشم شدم. عرض کردم: «ارباب شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید. نذارید ما شرمنده خانواده شهدا بشیم.»
فردا صبح از بچه ها پرسیدم: «رمز حرکت(تفحص) امروز به نام کی باشه؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضاست همه می گن: «امام رضا(علیه السلام)» اما حاج آقای گنجی گفت: «یا اباالفضل(علیه السلام)» گفتم: «امروز ولادت امام رضاست...» گفت: «دیشب به آقا ابوالفضل متوسل شدیم، امروز هم به اسم اون حضرت می ریم تا از دستشون عیدی بگیریم...»
دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد. خوشحال شدیم. اسم شهید هم روی کارت شناسایی ش بود هم روی وصیت نامه ش:
«شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمدباقر(علیه السلام)، گروهان حبیب از کاشان»
بچه ها گفتند: «توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده.» بی اختیار به زبونم جاری شد که اگه اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقاست.
...داشتم زمین رو می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز پریدند داخل گودال. از بیل میکانیکی پیاده شدم. ...خیلی عجیب بود! یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاکش رو که استعلام کردیم گفتند:
«شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر(علیه السلام)، گروهان حبیب از کاشان....» (راوی: محمد احمدیان)
شادی روح شهدا صلوات
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد ! پس جنازه را به وسيله ى اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .
نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه ى عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه ى خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .
مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .
مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود . عابد گفت : آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خير از او مى ديدم :


1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .
2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت گنهكار تائب

عبدالواحد بن زيد كه از زمره ى فسّاق و فجّار و بدكاران بود ، روزى به مجلس موعظه ى يوسف بن حسين كه از جمله ى عبّاد و زهّاد بود گذر كرد ، در حالى كه يوسف بن حسين اين كلام را براى مستمعان مى گفت :

دَعَاهُم بِلُطْفِهِ كَأنَّهُ مُحتاجٌ إلِيْهِم .
« خداى مهربان گنهكاران را با لطفش به سوى خود دعوت كرده است كه گويا به آنان نيازمند است » .

عبدالواحد چون اين كلام را شنيد ، جبّه از تن بينداخت و نعره زنان به گورستان رفت . شب اول يوسف بن حسين در عالم رؤيا شنيد منادى از سوى خدا ندا داد :
أدرِكِ الشَّابَّ التَّائِبِ .
« جوان گنهكار را درياب » .

يعنى : او را به آمرزش و مغفرت ما بشارت ده . يوسف در مقام تجسّس و تفحص برآمد تا بعد از سه روز او را در قبرستان پيدا كرد ، ديد صورت بر خاك نهاده و در حال مناجات و گريه و زارى است . چون يوسف را نزديك خود ديد گفت : سه شبانه روز است تو را فرستاده اند ، امروز مى آيى ؟! اين بگفت و جان به حق تسليم كرد !
 

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
...........«شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمدباقر(علیه السلام)، گروهان حبیب از کاشان»........

شادی روح شهدا صلوات
راستش من همشو نخوندم، ولی این شهدا(ابوالفضل ابوالفضلی) در طلائیه پیدا شدند؛ ممنون، با این که نخوندم ولی هوای راهیان نور رو دوباره تو دلم راه انداختید،ممنون
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حميدرن دریای عشق و عاشقی خدا ، عشق ، عرفان 1

Similar threads

بالا