نازززززززززگل
عضو جدید
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود
یکی بو یکی نبود این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود: که یکی بود دیگری هم بود. همه با هم بودند
وما اسیر این قصه کهن برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم
از درایی،از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست
هیچ کس نمی داند جز ما،هیچ کس نمی فهمد جز ما
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ارزشی ندارد، حتی برای زیستن
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم،
هنر نبودن دیگری
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود
یکی بو یکی نبود این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود: که یکی بود دیگری هم بود. همه با هم بودند
وما اسیر این قصه کهن برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم
از درایی،از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست
هیچ کس نمی داند جز ما،هیچ کس نمی فهمد جز ما
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ارزشی ندارد، حتی برای زیستن
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم،
هنر نبودن دیگری