رد پای احساس ...

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می كردیم

 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار در چشمان تو یک کوه درد است
زیبا تحمل کردنت از جنس مرد است
غم لا به لای هر نفس رقاصه ای شاد
از رقص او پژمرده رویت رنگ زرد است
کم سو شده آن برق دیروز نگاهت
چیزی نمیفهمم از این برقی که سرد است
حرفی بزن، تنهاییت را ریشه کن کن
اینجا همیشه برد با زوج و نه فرد است
کز کرده ای در گوشه ای با حس یک مرگ
حسی که رویش یک وجب از خاک و گرد است
با شادی انداز آن دو تاس بردنت را
هر لحظه ات چون مهره ای بر تخته نرد است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تورا ای عشق میخوانم
ومی دانم،جوابم راتوخواهی داد
که جنست،جنس زیبایی ست
ودرقاموس تو،قهروعداوت نیست
کمی ناز است
آن راهم خریدارم!!
مراازاین من سرگشته وحیران رهایم کن
ومن،درمن،تو ویران کن
به نام نامی نامت
به نام عشق وزیبایی
مرا،بی من،توزیبا کن!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ين روزها که مي گذرد ، هر روز
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
روزي که عابران خميده
يک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببينند
روزي که اين قطار قديمي
در بستر موازي تکرار
يک لحظه بي بهانه توقف کند
تا چشم هاي خسته ي خواب آلود
از پشت پنجره
تصوير ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ي جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهاي صميمي
در جستجوي دوست
آغاز مي شود
روزي که روز تازه ي پرواز
روزي که نامه ها همه باز است
روزي که جاي نامه و مهر و تمبر
بال کبوتري را
امضا کنيم
و مثل نامه اي بفرستيم
صندوقهاي پستي
آن روز آشيان کبوترهاست
روزي که دست خواهش ، کوتاه
روزي که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زير پاي رهگذران پياده رو
بر روي روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبيند
روزي که روي درها
با خط ساده اي بنويسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ي مغرور
جز پيش پاي عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه هاي واقعي امروز
خواب و خيال باشند
و مثل قصه هاي قديمي
پايان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بي دريغ
لبخند بي مضايقه ي چشم ها
آن روز
بي چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهرباني است
روزي که شاعران
ناچار نيستند
در حجره هاي تنگ قوافي
لبخند خويش را بفروشند
روزي که روي قيمت احساس
مثل لباس
صحبت نمي کنند
پروانه هاي خشک شده ، آن روز
از لاي برگ هاي کتاب شعر
پرواز مي کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خميازه مي کشد
و کفشهاي کهنه ي سربازي
در کنج موزه هاي قديمي
با تار عنکبوت گره مي خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزي که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نياز داشته باشند
بشکنند
آيينه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگويد
ديوار حق نداشته باشد
بي پنجره برويد
آن روز
ديوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچيني از خيال
در دوردست حاشيه ي باغ مي کشند
که مي توان به سادگي از روي آن پريد
روز طلوع خورشيد
از جيب کودکان دبستاني
روزي که باغ سبز الفبا
روزي که مشق آب ، عمومي است
دريا و آفتاب
در انحصار چشم کسي نيست
روزي که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزي که آرزوي چنين روزي
محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب که در راهيد!
اي جاده هاي گمشده در مه !
اي روزهاي سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آييد !
اي روز آفتابي !
اي مثل چشم هاي خدا آبي !
اي روز آمدن !
اي مثل روز ، آمدنت روشن !
اين روزها که مي گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آيا ، من نيز
در روزگار آمدنت هستم ؟

قیصر امین پور
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين روزها که مي گذرد ، هر روز
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
روزي که عابران خميده
يک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببينند
روزي که اين قطار قديمي
در بستر موازي تکرار
يک لحظه بي بهانه توقف کند
تا چشم هاي خسته ي خواب آلود
از پشت پنجره
تصوير ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ي جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهاي صميمي
در جستجوي دوست
آغاز مي شود
روزي که روز تازه ي پرواز
روزي که نامه ها همه باز است
روزي که جاي نامه و مهر و تمبر
بال کبوتري را
امضا کنيم
و مثل نامه اي بفرستيم
صندوقهاي پستي
آن روز آشيان کبوترهاست
روزي که دست خواهش ، کوتاه
روزي که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زير پاي رهگذران پياده رو
بر روي روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبيند
روزي که روي درها
با خط ساده اي بنويسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ي مغرور
جز پيش پاي عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه هاي واقعي امروز
خواب و خيال باشند
و مثل قصه هاي قديمي
پايان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بي دريغ
لبخند بي مضايقه ي چشم ها
آن روز
بي چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهرباني است
روزي که شاعران
ناچار نيستند
در حجره هاي تنگ قوافي
لبخند خويش را بفروشند
روزي که روي قيمت احساس
مثل لباس
صحبت نمي کنند
پروانه هاي خشک شده ، آن روز
از لاي برگ هاي کتاب شعر
پرواز مي کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خميازه مي کشد
و کفشهاي کهنه ي سربازي
در کنج موزه هاي قديمي
با تار عنکبوت گره مي خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزي که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نياز داشته باشند
بشکنند
آيينه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگويد
ديوار حق نداشته باشد
بي پنجره برويد
آن روز
ديوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچيني از خيال
در دوردست حاشيه ي باغ مي کشند
که مي توان به سادگي از روي آن پريد
روز طلوع خورشيد
از جيب کودکان دبستاني
روزي که باغ سبز الفبا
روزي که مشق آب ، عمومي است
دريا و آفتاب
در انحصار چشم کسي نيست
روزي که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزي که آرزوي چنين روزي
محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب که در راهيد!
اي جاده هاي گمشده در مه !
اي روزهاي سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آييد !
اي روز آفتابي !
اي مثل چشم هاي خدا آبي !
اي روز آمدن !
اي مثل روز ، آمدنت روشن !
اين روزها که مي گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آيا ، من نيز
در روزگار آمدنت هستم ؟

قیصر امین پور
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم هاي من
اين جزيره ها كه در تصرف غم است
اين جزيره ها كه از چهارسو محاصره است
در هواي گريه هاي نم نم است
گرچه گريه هاي گاه گاه من
آب مي دهد درخت درد را
برق آه بي گناه من
ذوب مي كند
سد صخره هاي سخت درد را
فكر مي كنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح مي كند
پايتخت درد را
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمامي جنگل
بر جنازه ي خورشيد
نماز مي خوانند
ولي ز خيل درختان
-به رغم باور باد-
در اين نماز جماعت
يكي به سجده نخواهد نهاد
سر بر خاك!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]كنار پنجره مي روم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آسمان بر خلاف دل ابريم صاف است[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مانند هر شب ستاره ها را مي شمارم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]يكي كم است...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شايد امشب هم در جايي كسي مانند من ستاره اش را به بهاي دل

شكسته اي داده است
[/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم
و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم

گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا
که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم

بیا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من تو را نمی سرایم !..

تو ...

خودت در واژه ها می نشینی ..!

خودت قلم را وسوسه می کنی !!

و شعر را بیدار می کنی !!

 

mclaren

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مــی دانـــی

اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم

برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیستـــ !!

شــایـــــد

آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

چه خوب است با تو حرف زدن و سطرهای نانوشته زندگی را خواندن.


چه خوب است با تو به ابرها و دره های مه آلود سفر کردن و مرطوب شدن.


دلم می خواهد وقتی از پرواز می گویم هیچ پرنده ای زخمی نباشد.



و روزی که شعر صبح را در دفتر مشق کودکان می نویسم.


چشمها بیدار باشند.

چه خوب است از تو گفتن و با تو عاشق شدن؛


و از پیچ جاده ها گذشتن.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مثل نوشتن در باد

از تو که می نویسم

کاغذم بند نمی شود

دست م خط می خورد

دل م به باد می رود...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبخند که می زنم پیدایم می کنی


باران می بارد، تو از کنارم می گذری


فریاد نمی کشم که بازگردی


می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد


لبخند می زنم،


فراموش می کنم..
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باران که بيايد

از دست چترها کاري ساخته نيست

ما اتفاقي هستيم که افتا ده ايم

تو کوچک شدي؟

يا قلب من بزرگ شد؟

فرقي نمي کند عاشق شدم!

 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو ، به اوج
نخواهم رسید
چون پیچکی که بی ستون
تا همیشه
سهمش خاک است و
حسرتش
آسمان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از عشق که....نه....اما از عاقبت بي عقوبت! اين همه فاصله،
از انتهاي نامعلوم اين کوچه هاي بي چراغ و چلچله!،.........مي ترسم!
من از لحظه اي که چشم هاي تو،بين آوار اين همه نگاه معنا دار گم شوند!
من از دمي که بازدم تو پاسخش نباشد،مي ترسم!
اما اگر راستش را بخواهي!نمي دانم که از عاقبت اين همه ترانه و نامه ي بي جواب!مي ترسم يا نه؟!
فقط مي دانم که.....محتاجم!
محتاج سکوت ستاره!محتاج لطافت صبح!محتاج صبر خدا!من محتاج ترانه هاي بي قفس ِ پر از کبوترم!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم براي چشم هايمان تنگ مي شود كه
پنهاني به هم دل مي دادند
دلم براي نوازشت تنگ مي شود
دلم براي هيجاني كه با هم داشتيم تنگ مي شود
دلم براي همه چيزهايي كه با هم سهيم بوديم تنگ مي شود
دلتنگي براي تو را دوست ندارم
احساس سرد و تنهايي است
كاش مي توانستم ....
 

FahimeM

عضو جدید
نغمه‌ی خوابگرد

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان...
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند...

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.


فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه : احمد شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تنهايی ام را که می چشم
طعم چشمهای تو را می دهد
باران تمام می شود، من هنوز
به فکر خاطره ای هستم
که از تو، نداشته ام
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال هاست بوم های سفید را خط خطی می کنم و به دنبال طرحی از جنون و عشق می گردم
سال هاست رنگ جنون برایم قرمز آتشین است
و حالا تو با آرامش آبی ات آمده ای و
جنونم رنگ تازه ای گرفته
من سال هاست بی آنکه بدانم
تو را نقاشی می کشیدم
و تو آمدی و باور رنگی ام را دگرگون کردی
آبی تو رنگ جنون است ؟!
یا قرمز من رنگ جنون ؟!
کدام نمی دانم ....................!
دیگر بوم هایم نمی دانند که آبی رنگ جنونم شده
یا به آرامش رسیده ام ............ !
جنونم هر رنگی شده مهم نیست
حالا می دانم عاشق که می شویم
رنـگ می بازیـــــــــــــم
من به رنگ تو و تو به رنگ من !

 

mclaren

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]کمی من[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]کمی تو [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در هم که تکثیر می شویم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سایه ها قد میکشند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به ارتفاع نگاه هایمان [/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2234

Similar threads

بالا