گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

EHSAN.E

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم ...
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز



شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم


گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی


نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی


یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود


و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه


ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت


ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته


و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب


می گفت


شنیدم سخت
شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان
دلبرش افتاده بود- اما-

طبیبان گفته
بودندش

اگر یک شاخه
گل آرد

ازآن نوعی
که من بودم

بگیرند ریشه
اش را و

بسوزانند


شود مرهم


برای دلبرش
آندم

شفا یابد


چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده


و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه


به روی من


بدون لحظه
ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی
مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد


و او می رفت و من در دست او بودم


و او هرلحظه سر را


رو به
بالاها

تشکر از خدا
می کرد

پس از چندی


هوا چون کوره آتش زمین می سوخت


و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت


به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟


در این صحرا که آبی نیست


به جانم هیچ تابی نیست


اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من


برای دلبرم هرگز


دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و


من در دست او بودم


وحالا من
تمام هست او بودم

دلم می سوخت
اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب،
نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت
در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه


روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد


دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
-

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت


نشست و سینه را با سنگ خارایی


زهم بشکافت


زهم بشکافت


اما ! آه


صدای قلب او
گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و
آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی
که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه
می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می
داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل


که تو تاج سرم هستی


دوای دلبرم هستی


بمان ای گل


ومن ماندم


نشان عشق و شیدایی


و با این رنگ و
زیبایی

و نام من شقایق
شد

گل همیشه عاشق شد

 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرواز کرد عمر و از او آشيانه ماند
مشتپُري ز نعمت هستي نشانه ماند


از سوز و ساز دل اثري آشکار نيست
جز دود آه ماکه به ديوار خانه ماند


عمري فسانه ها دل ما در فسون گرفت
افسانه جو به خوابشد و زو فسانه ماند

از دام و دانه بيم اميدي نصيب بود
بيم و اميد طي شد و زودام و دانه ماند

گر شعر سوزناک سرايم عجب مدار
شمع نشاط مرد و از او اين زبانه ماند

در ملک عشق لايق تاج نوازش است
اين سر که جاودانه بر آن آستانه ماند

داني که چيست شرح سفرنامه هاي عمر
اين با کرانه طي شد و آن با کرانه ماند

آنرا که عشق پيشه بود عمر باقي است
رفتيم و مُهر هستي مابر زمانه ماند

چون عشق جاودانه بماند مرا چه غم
گر اين تن «رشيد» دمي ماند يانماند
 

ho3in.s

عضو جدید
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور:gol:
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی گمان نمیکنی و میشود


گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود



گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است

گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود




گاهی گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود…


 
آخرین ویرایش:

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تابپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جارست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است ، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،
به جا می ماند
 

EHSAN.E

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با تو ام ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای آرامش ساحل
....
ای نمی دانم
هرچه هستی باش
اما کاش...
نه
جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش




اما باش!
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین ویرایش:

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز


اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه



گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت:
گفتم: يني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برا همه جونا و آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز وخوردني شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
 

abandoned

عضو جدید
در چشم افتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی ام


بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه عالم زیادی ام

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم که به هر طرف بیایم زیادی ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا میرسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

قران به استخاره ورق خورد!کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی ام!
:(


 
بالا