داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Haaji

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند کلمه ای که باید بدانیم . . .

چند کلمه ای که باید بدانیم . . .


۱-شجاعانه ترین ۶ کلمه ای که می توان بیان کرد:
من قبول می کنم که اشتباه کردم



۲-مهمترین ۵ کلمه ای که می توانید به همکارانتان بگوئید:
شما کار خوبی انجام داده اید


۳-کار سازترین ۴ کلمه قابل بیان به همکار:
عقیده شما چه می باشد؟


۴- مؤثرترین ۳ کلمه قابل بیان در محیط کار:
من خواهش می کنم


۵- با ارزشترین کلمه در پاسخ همکاران:
تشکر می کنم


۶- قویترین یک کلمه که در یک سازمان وجود دارد:
ما


۷-کم ارزشترین یک کلمه موجود در محیط کاری:
من
 

mfmechanics

کاربر بیش فعال
جالب بود، ولی خداییش تست خطرناکی ازش گرفتن؛ البته به صورت توفیق اجباری سربلند ازش بیرون اومده.:biggrin:
 

ALviin

عضو جدید
کاربر ممتاز
از کجا میدونی کیف پولشو جا گذاشته بوده؟؟

اصلا یعنی اینقدر عشق از چشم یک مرد بی ارزشه که به خاطر جذابیت یکی دیگه شرف و وفاشو زیر پا بگذاره؟:eek:

 

engineer.sh

عضو جدید


من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !:D:D:D


ووووای
خیلیییییی باحال بود
 

نخبه برق

کاربر بیش فعال


من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !:D:D:D


حالا اين بار پا نداد ميشه گفت كه دفعه بعدي هم بيرون ميره؟:biggrin::biggrin::biggrin:
 

sepahrad

عضو جدید
واقعا آموزنده بود
حالا بعدش چي شد
وا مگه سريال نبود !!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

مهسا006

عضو جدید
"من قبول می کنم که اشتباه کردم"
خیلیا به هیچ عنوان حاضر به پذیرش اشتباهشون نیستن....مخصوصا تو محیطای کاری
 

juju_memar

عضو جدید
قلب دختر از عشق بود
قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا ... اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود ... پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.

ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش. ناامیدی پیله ای شد و دختر، کرم کوچک ناتوانی...
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف ناامیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود!
شیطان می خندید و دور کلاف ناامیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود!
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند. پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید، پس انسان نیز می تواند.
خدا گفت: نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را. دختر نخستین گره را باز کرد ...
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی.
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد، شیطان مدت ها بود که گریخته بود.
 

atena.s

عضو جدید



روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید ودر نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

آلبرت انيشتين: دو چيز را پاياني نيست، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان.






--

 

atena.s

عضو جدید

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، ودخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد

دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند -

ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است

ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد

ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنید

ـ هفته ی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
























--




 

Similar threads

بالا