گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

1. كنجكاوی را دنبال كنید:
"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق كنجكاوی هستم"
چگونه كنجكاوی خودتان را تحریك می كنید؟
من كنجكاو هستم، مثلا برای پیدا كردن علت اینكه چگونه یك شخص موفق است و شخص دیگری شكست می خورد.
به همین دلیل است كه من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت كرده ام.
شما بیشتر در چه مورد كنجكاو هستید؟
پیگیری كنجكاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.

2. پشتكار گرانبها است:
"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشكلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی كه آن را برساند.
پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای كه شروع كرده اید را به پایان برسانید.
با پشتكار می توانید بهتر به مقصد برسید.

3. تمركز بر حال:
"مردی كه بتواند در حالی كه
غذا مي خورد، با ایمنی رانندگی كند، از لذت غذا خوردن آنطور كه سزاوار آن هست بهره نمی برد"
پدرم به من می گفت نمی توانی در یك زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی اما نه همه چیز.
یاد بگیرید كه در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به كاری كه در حال حاضر انجام می دهید.
انرژی متمركز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شكست است.

4. تخیل قدرتمند است:
"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می كنید؟
تخیل پیش‌درآمد تمام داشته‌های شما در آینده است.
نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سكون دربیایند.

5. اشتباه كردن:
"كسی كه هیچ وقت اشتباه نمی كند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
هرگز از اشتباه كردن نترسید چون اشتباه شكست نیست.
اشتباهات شما را بهتر، زیرك تر و سریع تر می كنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب كنید.
قدرتی كه منجر به اشتباه می شود را كشف كنید.
من این را قبل گفته ام، و اكنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید اشتباهاتی كه مرتكب می شوید را ۳ برابر كنید.

6. زندگی در لحظه:
"من هیچ موقع در مورد آینده فكر نمی كنم، خودش بزودی خواهد آمد"
تنها راه درست آینده شما این است كه در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض كنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است كه شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است كه اهمیت دارد، این تنها زمانی است كه وجود دارد.

7. خلق ارزش:
"سعی نكنید موفق شوید، بلكه سعی كنید با ارزش شوید"
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید بلكه وقت خود را صرف ایجاد ارزش كنید.
اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می كنید.
استعدادها و موهبت هایی كه دارید را كشف كنید.
بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده كنید كه برای دیگران مفید باشد.
تلاش كنید تا با ارزش شوید و موفقیت شما را تعقیب خواهد كرد.

8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید:
"دیوانگی یعنی انجام كاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن"
شما نمی توانید كاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه كار یكسانی (كارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید متفاوت به نظر برسید.
برای اینكه زندگی تان تغییر كند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افكار و اعمالتان متفاوت كنید، كه متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد كرد.

9. دانش از تجربه می آید:
"اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است"
دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یك كار بحث كنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این كار به شما می دهد.
شما باید این كار را تجربه كنید تا از آن آگاهی پیدا كنید.
تكلیف چیست؟ دنبال كسب تجربه باشید!
وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نكنید. دست بكار شوید و دنبال كسب تجربه باشید.

10. اول قوانین را یاد بگیرید بعد بهتر بازی كنید:
"اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید از هر كس دیگر بهتر بازی خواهید كرد"
دو گام هست كه شما باید انجام بدهید:
اولین گام اینكه شما باید قوانین بازی كه می كنید را یاد بگیرید، این یك امر حیاتی است.
گام دوم هم اینكه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست.
 

mut

عضو جدید
هورااااااا

هر دم از این باغ بری میرسد

تازه تر از تازه تری می رسد

خب نوبت منه :
دوش می آمد ورخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ی بود که بر قامت ما دوخته بود ...
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب نوبت منه :
دوش می آمد ورخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ی بود که بر قامت ما دوخته بود ...

دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
 

mut

عضو جدید
ای خدا خسته شدم

مشاعره بسه

هی هر چی شعر یادم میاد ترانه است همش

نمیشه اینجا نوشت

تو رو خدا !!!!!!!!!!!
دوباره الف شد !!!
ترانه و غیر ترانه نداره که ... مهم حرف اولشه !! مال منم ترانه های حافظه !!!
 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان طنز حسادت یک مرد به گربه ی کره خر !
مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.
بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه‌ی کره خر، خونه هست؟
زنش گفت: آره
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!
 

mut

عضو جدید
اینم یه " الف " خوشگل از شهریار :
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریض خانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادر از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای که بهم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا به خاک کردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم ...
 

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم یه " الف " خوشگل از شهریار :​



آهسته باز از بغل پله ها گذشت


در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود


اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه


او مرده است و باز پرستار حال ماست


در زندگی ما همه جا وول میخورد


هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست


در ختم خویش هم بسر کار خویش بود


بیچاره مادرم


هر روز میگذشت از این زیر پله ها


آهسته تا بهم نزند خواب ناز من


امروز هم گذشت


در باز و بسته شد


با پشت خم از این بغل کوچه میرود


چادر نماز فلفلی انداخته بسر


کفش چروک خورده و جوراب وصله دار


او فکر بچه هاست


هرجا شده هویج هم امروز میخرد


بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها


او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش


آمد بجستجوی من و سرنوشت من


آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد


آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال


هر شب در آید از در یک خانه فقیر


روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان


او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :


تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر


در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا


هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است


اینجا بداد ناله مظلوم میرسند


اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل


مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق


در ، باز و سفره ، پهن


بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند


یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه


او مادر من است


انصاف میدهم که پدر رادمرد بود


با آنهمه درآمد سرشارش از حلال


روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت


اما قطارهای پر از زاد آخرت


وز پی هنوز قافله های دعای خیر


این مادر از چنان پدری یادگار بود


تنها نه مادر من و درماندگان خیل


او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود


خاموش شد دریغ


نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او


با بچه ها هنوز سر و کله میزند


ناهید ، لال شو


بیژن ، برو کنار


کفگیر بی صدا


دارد برای ناخوش خود آش میپزد


او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت


اقوامش آمدند پی سر سلامتی


یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود


بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند


لطف شما زیاد


اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :


این حرفها برای تو مادر نمیشود .


پس این که بود ؟


دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید


لیوان آب از بغل من کنار زد ،


در نصفه های شب .


یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب


نزدیکهای صبح


او زیر پای من اینجا نشسته بود


آهسته با خدا ،‌


راز و نیاز داشت


نه ، او نمرده است .


نه او نمرده است که من زنده ام هنوز


او زنده است در غم و شعر و خیال من


میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست


کانون مهر و ماه مگر میشود خموش


آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق


او با ترانه های محلی که میسرود


با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت


از عهد گاهواره که بندش کشید و بست


اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود


او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت


وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد


لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح


وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز


تا ساختم برای خود از عشق عالمی


او پنج سال کرد پرستاری مریض


در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد


اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ


تنها مریض خانه ، به امید دیگران


یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد .


در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود


پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد


صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه


طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین


دریاچه هم به حال من از دور میگریست


تنها طواف دور ضریح و یکی نماز


یک اشک هم بسوره یاسین چکید


مادر بخاک رفت .


آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد


او هم جواب داد


یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه


معلوم شد که مادر از دست رفتنی است


اما پدر به غرفه باغی نشسته بود


شاید که جان او به جهان بلند برد


آنجا که زندگی ،‌ستم و درد و رنج نیست


این هم پسر ، که بدرقه اش میکند به گور


یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او


اما خلاص میشود از سرنوشت من


مادر بخواب ، خوش


منزل مبارکت .


آینده بود و قصه بی مادری من


ناگاه ضجه ای که بهم زد سکوت مرگ


من می دویدم از وسط قبرها برون


او بود و سر به ناله برآورده از مغاک


خود را به ضعف از پی من باز میکشید


دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه


خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع


ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه


باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش


چشمان نیمه باز :


از من جدا مشو


می آمدیم و کله من گیج و منگ بود


انگار جیوه در دل من آب می کنند


پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم


خاموش و خوفناک همه میگریختند


میگشت آسمان که بکوبد به مغز من


دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه


وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد


یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان


می آمد و به مغز من آهسته میخلید :


تنها شدی پسر .


باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی


دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض


پیراهن پلید مرا باز شسته بود


انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :


بردی مرا به خاک کردی و آمدی ؟


تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر


می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه


اما خیال بود


ای وای مادرم ...
:gol::gol::gol::gol:
 
بالا