رمان چشمان منتظر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزم پدرت امروز هم کار میکنه؟
-امروز چند شنبه بود؟
-پنج شنبه.
-آره همیشه کار میکنه ولی پنج شنبه ها کمتر.
در این لحظه در خانه گشوده شد وشاهرخ قدم به داخل نهاد همچون انسانهای شکست خورده بود .ستایش برخاست ومتعجب نگاهش کرد وآرام گفت:
-سلام آقای فروتن.
شاهرخ با سر جواب داد وبه اتاقش رفت ستایش به بهار نگریست وگفت:
-پدرت خیلی ناراحت بود .
-درسته پنج شنبه ها این طوریه شاید هم بدتر آخه میره دیدن مامان بهاره.وقتی بر میگرده حالش بده.
ستایش افسرده سر به زیر انداخت.از وفای شاهرخ به همسر مرحومش متعجب بود !شاهرخ را مرد منحصر به فردی میدانست که عشق در درونش آنچنان عمیق ریشه دوانده بود که گویا نابود شدنی واز بین رفتنی نیست.
یک هفته از ورود ستایش به منزل شاهرخ میگذشت .ستایش فقط همان یک روز شاهرخ را مردی شکست خورده وغمگین دید .در روزهای دیگر میدید که او سعی در شاد نشان دادن خود دارد.صبح زود به سر کار میرفت وشبها دیر وقت به منزل بر میگشت ستایش سعی میکرد به خوبی به بهار رسیدگی کند ونهایت رضایت شاهرخ را جلب کند.
روز تعطیل بود وشاهرخ در پذیرایی نشسته ومجله مطالعه میکرد .بهار نیز همراه ستایش در آشپزخانه مشغول تزیین کیک ی بودند که ستایش پخته بود .
-پس کی حاظر میشه؟
-صبر داشته باش عزیزم آهان تموم شد.
-هورا ....برم به بابام بگم حاظر باشه برای خوردن.
ستایش خندید وبهار به کنار پدرش رفت.
-بابا جون الان یه کیک خوشمزه میخوریم.
شاهرخ وقتی شادابی را در چهره بهار دید خندان مجله را کناری نهاد واو را روی پاهای خود نشاند وگونه اش را بوسید .
-دخترکم چقدر خوبه که تو میخندی.
-دوست ندارم بخندم؟
-من دلم میخواد همیشه بخندی وشاداب باشی.
در این لحظه ستایش درحالی که ظرف کیک را در دست داشت آمد .
-خب کیک آمادست .
وآن را روی میز گذاشت شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت پرسید:
-این کیک مناسبتی هم داره؟
-نه ولی چه مناسبتی بهتر از یک هفته کار پدر ودختری در کنار هم هستند؟
شاهرخ خندید وگفت:
-عجب استدلالی !با این حال ممنونم که به فکر من وئخترم بودید.
ستایش در جواب فقط به لبخندی اکتفا رکد.
-پس چرا کیک رو نمیبری ستایش جون؟
-چشم عزیزم .همین الان.
وقتی که کیک را برید ودر بشقابها قرار داد نگاهش به شاهرخ افتاد که به کیک زل زده بود .بشقاب را به طرف او گرفت وگفت:
-مثل اینکه شما هم خیلی مشتاقید .
-آه نه ....من ....راستش خیلی وقت بود که کیک خونگی نخورده بودم.
-امیدوارم خوشتون بیاد.
شاهرخ تشکر کرد وبشقاب را از دست او گرفت وتکه ای کوچک را با چنگال در دهانش گذاشت پس از لحظاتی گفت:
-تبریک میگم شما علاوه بر یک پرستار کاردان .آشپزخونه فوق العاده ای هم هستید.
ستایش از تعریف شاهرخ بسیار شادمان شد .این اولین برخورد صمیمانه بین آنها بود .خودش نیز اینکه به صحبت با شاهرخ تمایل نشان میداد متعجب بود.ولی شاید این تمایل بدان سبب بود که شاهرخ همیشه سعی در دوری از زنها داشت وستایش میدید که زیاد با زنها وارد صحبت نمیشد .بنابراین همصحبتی با شاهرخ را برای خود یک حسن به حساب میاورد ولی موضوع این نبود .شاهرخ نه از روی علاقه بلکه فقط برای اینکه صحبتی با ستایش که پرستاری از بهاره را به عهده داشت کرده باشند .با او وارد بحث وگفتگو میشد .هیچ قصد دیگری در کار نبود ولی در نظر ستایش شاهرخ مردی نمونه بود وهمصحبتی با او غنیمتی نیکو.
-چی شد که به این کار علاقه مند شدید؟
-من عاشق بچه ها بودم وهستم .به نظرم شیرین ترین موجودات روی کره ی زمین بچه ها هستند .به خاطر همین هم پرستاری کودکان رو انتخاب کردم.
-خوبه من این عشق پاک ومقدس رو تحسین میکنم .
-ممنونم ولی معلومه شما هم به بچه ها خیلی علاقمندید .
-چطور؟
-به خاطر علاقتون به بهار .
-اون دخترمه .تمتم زندگیمه.
-شما مرد بزرگواری هستید آقای فروتن .محبت شما به بهار تحسین برانگیزه .خیلی از مردها هستند که بعد از فوت همسرشون .بچه شون رو نمیپذیرن وبه خانواده همسر تحویل میدن ولی شما.....
-نمیدونم شاید من هم این کارو میکردم ولی.....
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت ستایش عذرخواهانه گفت:
-ناراحتتون کردم؟
شاهرخ به علامت نفی سر تکان داد
بهار به ستایش گفت:
-میشه بیای اتاقم ستایش جون؟
ستایش از جا برخاست در حالی که به خاطر ناراحت کردن شاهرخ غمگین به نظر میرسید همراه بهار به اتاقش رفت.
بهار به محض ورود به ستایش گفت:
-مگه نگفتم درباره ی مامان .هیچی به بابا نگو؟
-من که حرفی نزدم عزیزم.
-ولی حرفات بابا رو به یاد مامان انداخت .دیدی که چقدر ناراحت شد!
-آره ولی من.....
-بابا همیشه با یاد آوری مامان غمگین میشه .من هیچ وقت از بابا در مورد مامان نمیپرسم چون ناراحت میشه ولی خیلی دوست دارم بدونم درباره چی فکر میکنه که این قدر ناراحت میشه.....
-کوچولوی من تو نباید ناراحت بشی .نظرت درباره این که بریم بیرون گردش چیه؟
-خیلی خوبه .الان بابا تنها باشه بهتره.
ستایش از اینکه میدید .بهار تا این حد پدرش را درک میکنه متعجب بود .او با وجود این سن کم دارای قوه ی فهم وشعور بالایی بود واین تحسین بر انگیز بود.
وقتی حاظر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته ودر افکار خویش غرق بود کرد وگفت:
-آقای فروتن .من بهار رو برای ساعتی به گردش میبرم.
شاهرخ سر بلند کرد وگفت:
-متاسفم ناراحتتتون کردم بله برید .ممنونم .
ستایش سر به زیر انداخت وهمراه بهار خانه را ترک کردند .شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت .قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت وبه آن خیره شد.
-واقعا اگه تو نبودی....شاید الان بهار اینجا کنار من نبود.
افسرده خود را روی صندلی انداخت ودر افکارش غرق شد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سوم
مدتها از اقامت ستایش در خانه ی شاهرخ می گذشت .افراد خانواده مثل شبنم ومادر وپدر شاهرخ بارها به منزل شاهرخ آمده بودند واز اینکه این همه تغییر وتحول در زندگی او میدیدند شادمان بودند .میدیدند که بهار روز به روز سرحال تر وشاداب تر میشود ودیگر نشانی از غم واندوه بر چهره اش نیست .وابستگی شدیدی بین او وستایش به وجود آمده بود.از وضع زندگی شاهرخ نیز خوشنود بودند زیرا حال وهوای کمی تغییر کرده بود شاهرخ اجازه نداده بود ستایش دکوراسیون خانه اش را عوض کند حتی نمیخواست گلدانی از جای خود تکان بخورد.میخواست همه چیز همانگونه که بهاره چیده بود باقی بماند .ستایش فقط چند تابلو را به اتاق خودش ویکی دوتا را به دیوارهای خالی پذیرایی زده بود بیشتر توجه مادر شاهرخ به خود ستایش بود که با وجودش در آن خانه تا حدودی سردی ویاس را نابود کرده واز بین برده بود.
یکی از همین روزها شبنم به منزل شاهرخ آمد .در این ساعت از روز شاهرخ سر کار بود وستایش وبهار در خانه تنها بودند.
-سلام عمه.
-سلام عزیزم.
بهار را بوسید وبا ستایش نیز احوال پرسی گرمی کرد وبعد هر سه در پذیرایی جای گرفتند.
-خوب شبنم جون .تعریف کن ببینم .دیر به دیر به ما سر میزنی.
-چه کنم گرفتارم تو چطوری ؟دلم برات تنگ شده بود .
شبنم پرسید:
-راستی کی به خونه خودتون رفتی ؟اصلا میری؟
-آره ماهی یکی دوبار میرم.
او هر ماه یک بار به خانواده اش سر میزد ودر این دیدارها گاهی بهار را نیز با خود میبرد .شبنم پرسید :
-چطور دلت میاد یک ماه خانواده ات رو نبینی ؟
-به بیشتر از این هم عادت دارم.
-تو چطوری عزیزم؟
-خوبم عمه جون .ستایش جون خیلی مهربونه .
-معلومه چون خودم خواستم بیاد پیش تو .در ضمن چون میدونستم خیلی خوب ومهربونه انتخابش کردم.
بهار لبخند شاد زد وبه اتاقش رفت .شبنم پرسید:
-از رامین چه خبر؟
-هیچی .از وقتی این کارو شروع کردم دیگه ندیدمش امیدوارم هرگز نبینمش.
-بالاخره که چی؟تو طلاقت رو گرفتی به خاطر مزاحمتاش میتونی شکایت کنی.
-پدر میگه نباید سروصدا راه بیافته .میگه وقتی اصرار کردم بری خارج به خاطر همین چیزا بود.
-حالا ناراحت نباش ستایش جون .انشاا.... که درست میشه.
-انگار این موضوع تمام شدنی نیست .وقتی آقا شاهرخ رو میبینم که تا این حد به همسر مرحومش وفاداره .حسودیم میشه اون وقت شوهر من!
-اون دیگه شوهر تو نیست شما غیابی طلاق گرفتید.
-آره ولی رامین میگه چون خودش نبوده طلاق درست نیست .از خودش قانون میسازهومن رو محکوم میکنه .میگه هنوزم زن من هستی ومن حق دارم راجع به تو تصمیم بگیرم .از اول هم دنبال عشق وعاشقی وخودم نبود دنبال ثروت بابام بود .خاک بر سرم هر بلایی سرم اومد خودم کردم.
اشکی که گونه ی ستایش را تر کرد باعث اندوه شبنم شد.
-غصه نخور .غصه خوردن که کاری رو درست نمیکنه .
-دلم به حال خودم میسوزه .وقتی یاد اون روزها می افتم لرزه به اندامم میفته.
-میفهمم آروم باش عزیزم.
-بیشتر از هر چیزی دلم به حال ((شروین))میسوزه بیچاره پسرم اگر بود الان......
صدای بلند گریه ستایش باعث شد بهار سراسیمه به پذیرایی بیاید .با دیدن چهره ی اشک آلود ستایش ترسان پرسید:
-چی شده ستایش جون چرا گریه میکنی؟عمه چی شده؟
-نترس عزیزم .ستایش کمی دلش گرفته بود .همین.
-مثل دل بابا عمه؟
شبنم افسرده به بهار نگریست .او تمام موضوعات ناراحت کننده را مانند غم واندوه پدرش فرض میکرد .ستایش اشکهایش را از چهره زدود وبه روی بهار لبخندی زد.
-چرا این طوری نگاهم میکنی کوچولو بیا بغلم .
بهار به آغوش ستایش رفت.
-قول میدی دیگه گریه نکنی؟
ستایش لبخند زنان گفت:
-قول نمیدم ولی سعی میکنم.
تا صفحه 11
0
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب که شاهرخ به منزل بازگشت عقربه های ساعت دیر وقت را نشان میدادند .ستایش در آشپزخونه روی صندلی نشسته بود ودر افکار خودش غرق بود واصلا متوجه ورود شاهرخ نشد .بهار نیز در اتاقش به خواب فرو رفته بود .شاهرخ با دبدن چراغ روشن آشپزخونه به آن سو کشیده شد وبا دیدن ستایش ایستاد ومتعجب به او خیره شد .چهره ای اشک آلود وچشم هایی که به دور دستها خیره شده بود او اینجا نبود .بلکه به سالهای قبل بازگشته بود به سالهایی که آنها را در خاطراتش به ثبت رسانده بود شاهرخ جلو رفت وآرام زمزمه کرد:
-ستایش خانم ....ستایش خانم.....
ناگهان او سر بلند کرد وبا دیدن شاهرخ در مقابل خود از جا پرید:
-س....س.....سلام.
-آروم باشید .ببخشید که ترسوندمتون
ستایش نفسی کشید وگفت:
-شما کی برگشتید؟
-چند دقیقه پیش اتفاقی افتاده؟
-نه چطور؟
-پس چرا گریه میکنید؟
ستایش دستی بر گونه هایش کشید وخیسی اشک را حس کرد .روی صندلی نشست وجوابی نداد شاهرخ آرام زمزمه کرد:
-اجازه میدید منم پا تو خلوت شما بزارم ؟
ستایش مخالفتی نکرد .شاهرخ روی صندلی مقابل او قرار گرفت هر دو ساکت بودند شاهرخ با دیدن اندوه خلوت ستایش به یاد خلوتهای خودش افتاده بود .فهمید مطمئنا روح ستایش را نیز غم واندوهی بزرگ آزار میدهد برای تسکین اندوه او آرام شروع به صحبت کرد:
-من هم وقتی دلم تنگ میشه ترجیح میدم تنها باشم وتو خاطراتم غرق بشم .شاید هم عقده ی دلتنگی ام رو با ریختن قطره های اشک از بین ببرم.ولی همیشه دلتنگی با من همراه بوده ومن دوست خوبی برای دلتنگی ها وغم وغصه هام بودم.گاهی هم حرف زدن درباره ی اون دلتنگی خیلی بهتر از تنهایی وزجر کشیدنه .پس حرف بزنید .خودتون روخالی کنید .قول میدم شنونده خوبی باشم .البته اگه دوست دارید وحرف زدن با من آرومتون میکنه .در غیر این صورت میتونم تنهاتون بزارم وبیشتر از این ناراحتتون نکنم.
حتی با جملات با محبت شاهرخ هم نتوانست روح نا آرام ستایش را آرام کند .با این حال آرام زمزمه کرد :
-هیچ وقت دوست نداشتم درباره غصه هام با کسی حرف بزنم .همیشه تو خودم میریختم ودم نمیزدم .ولی حالا انگار در حال انفجار هستم دیگه تحمل ندارم.
-پس حرف بزنید ازخودتون بگید .از غصه هاتون از اولش..........
ستایش مکثی کرد وبعد از لحظاتی طولانی اینگونه آغاز کرد :
-مثل تمام دخترها که تو سن هفده .هیجده سالگی تو احساساتشون غوطه ورند وتوجهی به اطراف ندارند من هم غرق در خودم بودم وتو رویا فرو میرفتم .بعضی از دوستام رو میدیم که عاشقند وچه هیجان زده از عشق میگن ومیخندند.ولی من نه عاشق بودم نه شیدا .هیجانم به خاطر جوانی بود.به خودم میگفتم نگاه کن دختر تو دیگه بزرگ شدی باورم نمیشد به هیجده سالگی رسیده باشم .همون طور که ناباورانه بزرگ شده بودم وخودم باور نداشتم همان طور هم عاشق شدم .((رامین ))پسر همسایه ما بود.ساکن خونه ویلایی روبروی خونه ما .از نظر وضع مالی تفاوت چندانی با ما نداشتند .رامین وبرادرش ((آریانا))که ازدواج کرده ودر آمریکا زندگی میکرد .تنها فرزندان خانواده به حساب می آمدند .رامین منو توی راه مدرسه دیده بود .وقتی خانواده هامون به رسم همسایگی دوستی ورفت آمد کردند باز هم ما همدیگه رو دیدیم .قیافه جذاب وسخنان جالب اون بالاخره منو اسیر کرد .اون قدر جذبش شده بودم که دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم .فهمیدم اونم دوستم داره وبه من علاقه منده .دور از چشم خانواده هامون با هم به گردش میرفتیم .سینما.پارک.....چه روزهایی بودند فارغ از هرگونه فکر وخیال شاد بودم وبه قول خودم عاشق.جز رامین کس دیگه ای رو در زندگیم نمیدیدم وفقط به اون فکر میکردم.وقتی اون زمزمه میکرد ((ستایش دوستت دارم))انگار.....بالاخره رامین با خانواده اش به خواستگاریم اومدند .خانواده اون از خدا میخواستند که با ما وصلت کنند .پدرم دو تا دختر داشت.من وخواهرم ثروتش هم بین من واون تقسیم میشد.ثروت کمی هم نبود .همیشه فکر میکردم که پدر رامین فقط به مال پدرم چشم داشت ولی بعدها توی زندگیم فهمیدم که اون خودش راغب تر بوده .پدرم نظر خوبی نسبت به رامین نداشت و میگفت مرد زندگی نیست وفقط پی الواتی خودشه .ولی من این چیزها سرم نمیشد .فقط رامین رو میخواستم .همین وبس .مخالفت خانواده ام .من رو منصرف نکرد وبالاخره جواب مثبت من که مدتها بله بود به گوش خانواده ی رامین میرسید وباعث شادمانی اونا شد.طی مراسم با شکوهی با رامین ازدواج کردم.شاید شادی وخوشبختی من توی ازدواج به اندازه همون هفته اول بود .چون بعد از اون بود که رامین واقعی رو شناختم .وقتی مهمونی های دوره ایش شروع شد .فهمیدم چقدر درموردش اشتباه کردم ..وقتی میدیدم توی مهمونی ها با دوستاش دست به هر کاری میزنه وبه نگاه های ناراحت من اهمیتی نمیده داغون شدم.فهمیدم واقعا پا در چه منجلابی گذاشتم که بیرون اومدن از اون غیر ممکنه وقتی بهش اعتراض کردم میگفت خودت خواستی .کارت دعوت که برات نفرستاده بودم .دیدی .پسندیدی وقبول کردی!کسی هم مجبورت نکرد.نمیتوانستم حرفی بزنم حتی با خانواده ی خودم .خودم خواسته بودم .حالا به خانواده ام چی می گفتم؟با چه رویی از بدی های رامین میگفتم؟یک بار با مادر رامین صحبت کردم ولی پشیمون شدم .چنان بر سرم هوار کشید وسخنان زشت تحویلم داد که با خودم عهد بستم هرگز هیچ حرفی رو با اون در میون نذارم ودرد دلی نکنم .دیگه به نبودن رامین در خونه هم عادت کرده بودم.صبح از خونه میزد بیرون وشب دیر وقت بر میگشت وآن قدر خسته وخواب آلود بود که نمیشد حرفی با او زد .کارش به جایی رسیده بود که گاهی کتکم میزد .دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم باید از خودم رو از دست این پست فطرت خلاص میکردم ولی یک اتفاق......
شاید برای خیلی ها این قشنگترین اتفاقی باشد که بوقوع میپیونده ولی برای من ......باردار شده بودم.قرار بود مادر شوم.اولش خیلی ناراحت بودم چون باعث شد از تصمیم منصرف شوم.ولی بعد خوشحال شدم و فکر کردم شاید با وجود بچه توی زندگیمون تغییراتی به وجود بیاد وشاید رامین کمی به زندگی وآینده بیشتر ومنطقی تر فکر کنه.ولی چه ساده دل وخوش خیال بودم من !
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولش رامین وقتی شنید قراره پدر بشه خوشحال شد واخلاقش تغییر کرد .مهربون شد مرد زندگی شد .فکر میکردم خوشبختی به من روی آورده .فکر میکردم خوشبخترین زن روی زمین هستم ولی این خوشبختی هم گذرا بود .چون بعد از دو ماه رامین دوباره همون آدم قبل شد .مهمونی هایش شروع شد من دیگه همراهیش نمیکردم .اونم گویی از خدا خواسته بود .چون دیگه از شر من که مزاحمش بودم خلاص شده بود راحت هر غلطی دلش میخواست میکرد .روزها رو به عشق به دنیا اومدن فرزندم سپری کردم.ولی از ماجراهای پشت پرده خبر نداشتم .دوستان رامین اونو از بچه دار شدن منع میکردند .با سخنان احمقانه مغز خالی رامین رو پر میکردند .رامین هم با تبعیت از حرفهای اونا دست به کارکثیفی زد .اولش وقتی از اون شنیدم که باید بچه رو از بین ببریم نزدیک بود از ترس سکته کنم .مخالفت کردم وگفتم هرگز این کارو انجام نمیدم .من این کار را نمیکردم .رامین بی اطلاع از من داروهای سقط جنین میریخت تو شربت وآب غذا وبه خورد من میداد .آخ که چقدر من احمق بودم نفهمیدم ولی بعد متوجه شدم .زود فهمیدم واین اتفاق نیافتاد اما این داروها لعنتی اثراتی روی بچه ام جا گذاشتند که .....
ستایش سر روی میز نهاد وبا ضجه های دلخراش شروع به گریستن کرد .یاد آوری آن لحظات .....شاهرخ نیز اندوهگین به او خیره شده بود .قلبش فشرده شده بود ونمیدانست برای تسکین ستایش چه کلماتی بر زبان آورد .سکوت کرد زیرا میدید وحس میکرد اینگونه او بهتر میتواند بر اندوه درونی اش مسلط شود وقتی می اندیشید .میدید که خودش نیز در زمان اندوه به سکوت بیش از هر چیز دیگری نیاز داشت.
بعد از دقایقی سر بلند کرد .هاله ای از اشک چشمانش را درخشان کرده بود .چنان محو به نقطه ای زل زده بود که شاهرخ به راحتی درک کرد اکنون در رویایاهایش به آن زمان برگشته است.
-وقتی درد تو تمام وجودم پیچید اهمیت ندادم .آخه حس مادر شدن باعث شادیم شده بود .هر دردی که به وجودم خنجر میزد .مثل لالایی خوش آهنگی بود که منو دعوت به خوابی خوش وعمیق میکرد .وقتی صدای گریه بچه به گوشم رسید .لبخندی زدم ونگاهم را به آسمون دوختم وخدا رو شکر کردم که بچه ام زنده اس.دوروز گذشت .مادرم وخانواده ام برای دیدنم اومدند ولی خبری از رامین وخانواده اش نبود.خانواده خودم هم چندان خوشحال نبودند .بچه رو هم نمی آوردند .می گفتند ضعیف بوده وتوی دستگاه گذاشتنش .می گفتند پسره.ومن خوشحال از مادر شدن می خندیدند .ولی بالاخره به موضوع تلخی پی بردم.موضوعی که بند بند وجودم رو به نابودی کشید .بچه ام ......بچه من......از دو پا فلج بود......
پشت شاهرخ تیری کشید وآهی از سر افسوس از سینه بیرون داد و غمگین به ستایش خیره شد .اشکهایی که از چشمان ستایش سرازیر بود .به آبشاری شباهت داشت که مدام در حال خروشیدن بود وخیال ایستادن نداشت.
-رامین حتی یک بار هم به بچه نگاه نکرد.خودم تصمیم گرفتم براش اسم انتخاب کنم وبزرگش کنم.پدرم میگفت طلاقم رو بگیرم.می گفت جدایی بهتر از این زندگیه که تو داری .خانواده ام بی نهایت نگرانم بودند ولی من از روی همه اونا خجالت زده بودم .خودم چنین مصیبتی رو برای خودم درست کرده بودم.به قول قدیمی ها خود کرده را تدبیر نیست !اسمش رو گذاشتم شروین .میخواستم زندگی کنم .هنوز قدرت ایستادن داشتم هنوز توان مبارزه رو داشتم .وضع رامین هم روز به روز بدتر میشد .اعتیادش بالا میگرفت وقیافه اش روز به روز کریه تر میشد.شروین دندون در آورد به حرف زدن افتاد .قوه ی فهم ودرکش بالا بود .میدید که من چقدر زجر میکشم .وقتی میگفت مامان .دلم میلرزید .آه پسر عزیزم .اون حتی از پدرش میترسید .شاید توی تمام اون مدت یکی دوبار اونو بابا صدا زده بود ودیگر هیچ .میبردمش گردش .تفریح .......میخواستم شاد باشه وبیشتر سعی میکردم دور از محیط خونه نگه دارمش .رامین هم شاید حسودی میکرد وبالاخره گفت این بچه رو نمیخواد .گفت باعث آزارش میشه!می گفت وجود شروین توی خونه زیادیه .می گفت بچه دی فلج نمیخوام .فریاد میزدم(خودت کردی.خودت باعث شدی چنین بلایی سر فرزند عزیزم بیاد ....خودت.....))آخر سر تصمیم گرفتم طلاق بگیرم وبچه ام رو از دستش نجات بدم .وقتی دید چنین تصمیمی دارم با من بد کرد .کاری کرد که تمام زندگیم از هم پاشیده شد .زده بود به سرش که میخواد بره خارج از کشور زندگی کنه .می گفت اگه من بخوام میتونم همراهش برم .چیزی که تحویلش دادم پوزخندی بیش نبود .یعنی برو به جهنم.وقتی گفتم طلاقم رو میگیرم.خودت میری .گفت تنهایی نمیره.شروین رو هم میبره .شکایت کردم متوسل به هرجایی شدم .دادگاه تشکیل شد .آه خدایا .....انگار همه چیز بر علیه من بود .من .منی که گناهی نکرده بودم .بچه رو به اون میدادند .در اون صورت من دیگه نمیتونستم شروین عزیزم رو ببینم .میدونستم که رامین بچه رو نمیخواد .فقط برای اینکه من رو آزار بده میخواست چنین کنه.منصرف شدم وطلاق نگرفتم.ولی اون برای اینکه من رو به قول خودش ادب کنه که دیگه به دادگاه شکایت نکنم من رو داغون کرد .از قبل پاسپورت وویزا رو حاظر کرده بود .حتی برای شروین ومن .از هیچ چیز خبر نداشتم .روزی که شروین رو ازمن جدا کرد وبا خودش برد به خوبی به خاطر دارم .حتی صدای گریه ها وخواهشهای اونو که میخواست پیش من بمونه میشنوم .اون شروین رو برد وقلب من هم از جا کنده شد وبا شروین رفت .دیگه شکایت فایده ای نداشت .دیوونه شده بودم .مردم.دیگه زندگی برام معنا نداشت .روزگار آخرین خنجرش رو به وجودم فرو کرده بود .دیگه روحیه ای برام باقی نمونده بود .غیابی طلاق گرفتم .اون هم با هزار زحمت !مهرم رو بخشیدم.من مهریه نمیخواستم .من به شروین نیاز داشتم.پسرم تمام زندگیم .بعدها فهمیدم شروین رو در یکی از کشورهای اروپایی در آسایشگاه بستری کرده.ذره ذره آب شدم پدرم میگفت برم خارج ولی چه فایده؟من که از چیزی اطلاع نداشتم .چطوری اونو پیدا میکردم؟یکسال رو به همین منوال گذروندم .به خاطر عشق به شروین عزیزم به مهدکودک رفتم ومربی شدم.اشک ریختن واندوه خوردن کار هر روزم شده بود .توی اون مدت یکی دوبار رامین رو دیدم وخواهش کردم شروین رو برگردونه .میگفت چون غیابی طلاق گرفتم چنین نمیکنم .می گفت میخواد عذابم بده دیوونه بود روانی بود .میگفت یا دوباره باید زن من بشی یا شروین بی شروین !حاظر بودم بمیرم ولی چنین کاری نکنم .اون یه گرگه .وقتی شروین از من جدا شد هشت ساله بود .حالا باید رفته باشه تو ده سال .وقتی شبنم موضوع نگهداری از بهار رو با من در میون گذاشت خوشحال شدم بهتر از این بود که شماره ی محل کارم دست رامین باشه وهر لحظه آزارم بده .همون طوری هم که میبینید ماهی یکبار به خانواده ام سر میزنم .ترجیح میدم کمتر به اونجا برم.از روی تمام اونا شرمنده ام ولی هیچی توی دنیا خوشحالم نمیکنه جز اینکه شروین برگرده کنارم.پسر عزیزم.....این تمام خاطراتم بود .میخوام خودم رو شاد نشون بدم نمیخوام کسی فکر کنه اون روزها من رو از پا در آورده ولی درستش همینه .من دیگه توان ندارم.فقط ظاهری شاد وسرحال دارم .درونم پر از غوغاست پراز رنج .پر از ناامیدی .وقتی وفای شما رو به همسر مرحومتون میبینم افسوس میخورم کاش تو زندگیم عاقلانه تر تصمیم گرفته بودم.عشق دوران جوانی هیچی نیست......هیچی!
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سربلند کرد وبه چشمهای شاهرخ خیره شد ونم اشک را در نگاه او حس کرد.
-ناراحتتون کردم .ولی.......
-نه .نه .متاسفم.زندگی سختی داشتید واقعا نمیدونم چی بگم.نمیدونم چه جمله ای رو برای ابراز تاسفم بیان کنم تا بدونید تا چه حد خودم رو با شما در این اندوه شریک میدونم .فقط میتونم دعا کنم وامیدوار باشم روزی به آرزوتون برسید .منظورم پسرتون شروینه.
-ممنونم از اینکه شنونده ی اندوهم بودید .شما مرد بزرگی هستید .امیدوارم همیشه خوشبخت باشید.
شاهرخ برخاست سر به زیر انداخت وگفت:
-بعد از بهاره هرگز خوشبختی ندیدم .نخواستم ببینم ونمیخوام که ببینم.
ورفت به اتاقش پناه برد .اندوه ورنج ستایش را شنیده بود یاد بهاره نیز در وجودش زنده شده بود .یاد زندگی وخاطراتش .ساعت 4 صبح را نشان میداد ولی شاهرخ تا لحظه ای که از خانه به قصد شرکت خارج شد .چشم بر هم نگذاشت ومدام غرق در خاطراتش با بهاره بود.

:gol::gol::gol::gol::gol:
زمان لحظه به لحظه دقایق را طی میکرد وصبح را به شب وروزها را به هفته ها وهفته ها را به ماهها مبدل میکرد .چندین ماه از زمانی که ستایش از اندوه درونی اش با شاهرخ سخن گفته بود میگذشت .در این مدت رفتار شاهرخ با ستایش تغییر کرده بود.صمیمانه تر ومهربانتر با او برخورد وسعی میکرد رفتارش باعث ناراحتی او نشود .بهار نیز از بودن ستایش کنار خود لذت میبرد .ستایش که مورد محبت شاهرخ قرار گرفته بود در درون خوشحال بود .او خوب میدانست که شاهرخ هنوز به همسر مرحومش وفادار باشد .ولی با این حال در درون حس میکرد شاهرخ را دوست دارد .رفتار مهرآمیز شاهرخ باعث شده بود ستایش آن را با رفتار خشن همسر سابقش رامین مقایسه کند وتمام محبتش را نثار شاهرخ ودخترش کند .او از رامین متنفر بود ولی لحظه به لحظه بیشتر با شاهرخ آشنا میشد وعلاقه اش نیز به او فزونی میافت.
روز تعطیل بود وشاهرخ تنها در اتاقش نشسته بود وبه آلبوم عکسهای بهاره نگاه میکرد .ابتدا عکس های عروسی وبعد عکس های پس از ازدواج......
ستایش وبهار نیز به پارک رفته بودند .بنابراین پس از مدتها زمان مناسبی بود برای یادآوری خاطرات گذشته !نگاهش به چشم های زیبای بهاره در عکس خیره میشد وبا او در دل رازها میگفت:
-بهاره عزیز دلم .اگه بدونی چقدر دلتنگ تو هستم!اگه بدونی لحظه های تنهایی رو سر کردن چقدر مشکله !بهاره بی وفایی کردی.خوب میدونم که تو با وفاترین همسر روی کره ی زمین بودی .اما تنهایی رفتنت ....درسته که منو داغون کرد ولی.......بهاره خیلی دوستت دارم.
-شاهرخ باز که زانوی غم بغل گرفتی.عکس نگاه کردن تا این حد ناراحت کننده اس ؟
-عکس نگاه کردن .وقتی تو نباشی .خیلی ناراحت کننده اس.
یاد روزی افتاد که با بهاره عکس ها را نگاه میکردند .یادش به خیر چقدر خندیدند.
-شاهرخ !نگاه کن.تو چرا این طوری افتادی؟
-مگه چطوره؟خیلی هم خوشگلم .خودت چی نگاه کن .انگاری قهر کردی.
-این به خاطر این بود که عکاس خیلی دستور میداد مدام می گفت این طوری واون طوری باش .خسته ام کرده بود.
-مهم نیست .ولی واقعا توی عکس ها محشری دختر.
-ولی تو اصلا محشر نیستی پسر!
وبا قهقهه برخاسته بود .شاهرخ دنبالش دور تا دور خونه را دویده بود .صدای خنده های شاد بهاره طنین انداز فضای خانه شده بود .حتی اشیای خانه نیز همراه در ودیوار وپنجره ......همراه خنده ی بهاره می خندیدند .بالاخره شاهرخ او را گرفته بود .وقتی بهاره سر بر شانه ی او نهاده ونگاهش را به شاهرخ دوخته بود او عاشقانه بوسه بر پیشانی بهاره نشانده وگفته بود:
-تو مسابقه زندگی تو رو به من عنوان جایزه اول شدن .تقدیم کردن.من تو رو د ارم وبرنده ی تمام زندگی هستم .تو رو بهاره.
صدای زنگ خانه .پرده افکار وخاطرات شاهرخ را پاره کرد وباعث شد به زمان حال بازگردد .آهی از سینه برون داد وبرخاست .اندیشید شاید ستایش وبهار باشند که برگشته اند ولی وقتی در را گشود در مقابل خود دختری زیبا با چهره ای دلنشین را دید که لبخندی زیبا بر لب داشت .وقتی نگاه شاهرخ در نگاهش گره خورد لبخندش عمیق تر شد وصدای زیبایش در گوش شاهرخ پیچید:
-سلام .منزل آقای فروتن؟
شاهرخ نفسی کشید وآرام وشمرده گفت:
-بله بفرمایید
-من رهنما هستم .سوگند رهنما .خواهر ستایش .پرستار دختر شما.
-اوه بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل.
-مزاحم نمیشم.
-اختیار دارید چه مزاحمتی .بفرمایید .
شاهرخ سوگند را به پذیرایی راهنمایی کرد وگفت:
-خانم رهنما همراه بهار به پارک رفتند.
-پس مزاحم شما شدم.
-اختیار دارید سرکار خانم .تشریف داشته باشید خواهرتون هم دیگه باید برگردند خیلی وقته رفتند.
سوگند روی صندلی نشست .عینک آفتابی اش را در کیفش جای داد ونگاهی به جای جای خانه انداخت .شاهرخ وارد پذیرایی شد ودر حالی که فنجانی قهوه مقابل او قرار میداد وفنجان دوم را در دست گرفت ونشست.
-من زیاد مزاحم نمیشم .خواهش میکنم زحمت نکشید.
-زحمتی نیست .خب خیلی خوش اومدید خانم.
-ممنونم .راستش مدتها بود ستایش رو ندیده بودم .اونم اصلا سری یه ما نمیزنه .ماهی یک بار به دیدنتون میاد فقط همین .این ماه که اومده بود من خونه نبودم خیلی دلتنگش شده بودم اومدم ببینمش وکمی هم گله کنم .خیلی بی معرفت شده.
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-این لطف شما رو میرسونه که نسبت به خواهرتون تا این حد حساسید.
وتعارف کرد سوگند قهوه اش را بنوشد .دخترک نگاه سرشار از تحسینش را به چهره ی شاهرخ دوخت ودر دل زیبایی وجذابیت او را ستود .وقتی شاهرخ سرش را حرکت میداد ویا صحبت میکرد .موهای لخت وقشنگش به رقص در می آمدند ودر این زمان زیبایی شاهرخ در چشمان سوگند صد برابر میشد .شاهرخ نیز نگاههای سنگین دخترک را برخود حس میکرد ولی چاره ای جز تحمل نداشت .دختر زیبا بود ومیتوانست با این زیبایی ودلربایی دل هر جوانی را به دست آورد .ولی دل شاهرخ را دیگر هیچ چیز وهیچ کس نمیتوانست به دست آورد .شاهرخ پس از مرگ بهاره ی عزیزش .دل وقلبش را نیز همراه او به خاک سپرده بود ودیگر هیچ زیبا رویی نمیتوانست چشمان او را خیره کند وهیچ لبخند فریبنده ای نمیتوانست قلب او را به لرزه در آورد.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-ستایش خیلی به بهار علاقمند شده .دخترتون رو هم دیدم .یکی دوبار ستایش که اومد خونه همراهش بود تبریک میگم دختر دوست داشتنی وزیبایی دارید
-ممنونم نظر لطف شماست .
-چرا شما خونه موندید؟فکر میکردم روز تعطیل رو حتما با دخترتون میگذرونید.
-حوصله اش با من سر میره.با ستایش خانم که هست خوشحالتره .
-شما اینطوری فکر میکنید؟
شاهرخ لبخندی زد وجوابی نداد وادامه داد:
-ولی اگر بدونید چقدر از شما تعریف میکنه .خیلی به شما علاقه داره .وقتی از شما دوره مدام از شما صحبت میکنه.مدام میگه باباجونم تو خونه تنهاست وبهتره زوتر بریم.
شاهرخ خندید ولبهای قشنگ سوگند نیز با خنده ای زیبا از هم باز شد.
-ببینید خانم.......
-سوگند .من رو با این اسم صدا کنید.
شاهرخ لحظه ای مکث کرد وبعد گفت:
-سوگند خانم....اسم زیبایی دارید.
-ممنون آقای فروتن .راستی از ستایش شنیدم شما شرکت بزرگی رو اداره می کنید.
-چنان که شنیدید بزرگ نیست.
-ولی با کشورهای خارجی در ارتباط هستید شرکتتون خیلی مشهوره .
-شاید اینطور باشه.
-شما به منشی احتیاج ندارید؟
شاهرخ متعجب به سوگند خیره شد وپرسید:
-چطور؟
-من مدتیه دنبال کار میگردم .یک کار خوب.
-ولی شما با این وضعیتی که دارید چرا میخواین منشی بشید؟
-مگه ایرادی داره؟
-ایراد که نه ولی.....
-خیلی دوست دارم توی شرکت شما استخدام بشم البته به شرطی که زیر نطر خودتون باشم.
شاهرخ مانده بود که چه بوید .در این لحظه ستایش وبهار با صدا وارد شدند بهار خندان دوید وگفت:
-سلام بابا جون.
وبا دیدن سوگند خوشحالتر گفت:
-وای خدا جون .سلام سوگند جون.ستایش جون بیا ببین کی اومده.
بهار ابتدا پدرش را بوسید وبعد به طرف سوگند رفت واو را بوسید .او نیز با مهر وعطوفت دخترک را در آغوش کشید وبر گونه اش بوسه زد.
ستایش نیز خندان سلام کرد وبه خواهرش نگریست .دوخواهر یکدیگر را بغل کرده وبوسیدند .
-سوگند .دلم برات تنگ شده بود.
-من هم همینطور .ولی بی معرفت چرا به من سر نمیزنی؟حداقل تلفن کن.
به یکدیگر نگاه کردند .گویی تازه یاد شاهرخ افتادند .ستایش خجالت زده به او نگریست .
-عذر میخوام .
شاهرخ برخاست ولبخند زنان گفت:
-راحت باشید .من بهتره برم اتاقم ومزاحم شما نشم.
بهار نیز خندان گفت:
-منم با بابا جونم میرم تا شما صحبت کنید.
سوگند خندید وگفت:
-متاسفم مزاحم شما هم شدیم.
-خواهش میکنم راحت باشید .
وهمراه بهار به اتاقش رفت .با رفتن او سوگند رو به خواهرش کرد وگفت:
-عجب مرد جذابیه!
ستایش لبخند زنان گفت:
-همه همین رو میگن هم زیبا وهم جذاب.
-خیلی هم مودب وبا وقاره .
-خوب بنشین ببینم کی اومدی؟اصلا چی شده که به یاد من افتادی؟
-دلتنگی !تازه بی کار هم بودم .تو که به یاد من نمی افتی .گفتم من به یاد تو باشم.
-لطف کردی .مامان .بابا چطورن ؟دلم براشون تنگ شده.
-اونا هم خیلی دلتنگ تو هستند .گفتند بگم که بیشتر بهشون سر بزنی.
صحبتهای بین دو خواهر ادامه داشت .شاهرخ وبهار نیز مشغول صحبت بودند .البته بیشتر بهار با هیجان از گردش بیرون از خانه صحبت میکرد.
ساعتی گذشته بود که ستایش با زدن ضربه ای به در اتاق شاهرخ با عذرخواهی گفت که خواهرش قصد رفتن دارد و میخواهد از او خدا حافظی کند .شاهرخ با کمال میل همراه بهار به پذیرایی آمدند وسوگند نگاه مشتاق خویش را به او دوخت وگفت:
-آقای فروتن .مزاحمت امروز منو ببخشید.
-اختیار دارید خانم اتفاقا از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم .
-من هم همینطور .خب بهار کوچولو از تو هم خداحافظی میکنم .
بهار در حالی که بوسه پر محبت سوگند را بر گونه اش دریافت میکرد شادمان گفت:
-باز هم میای خونه مون سوگند جون؟
-اگه بتونم حتما .البته در صورتی که پدرت منو بیرون نکنه.
شوخی سوگند باعث خنده ی آنها شد .پس از رفتن او شاهرخ رو به ستایش گفت:
-نمیدونستم خواهرتون این قدر جوان هستن.
-چطور؟
-هیچی .....منظوری نداشتم .فراموش کنید.
ستایش لبخندی زد وبعد هر سه در پذیرایی نشستند .پس از لحظاتی سکوت شاهرخ رو به ستایش کرد وپرسید:
-از همسر سابقتون خبری نشده؟
-نه .سوگند اطلاع درستی نداشت .ولی یکی از اقوام شنیده که رامین قراره با یه زن خارجی ازدواج کنه.
-ناراحتی؟
-از چی ؟از اینکه رامین قراره ازدواج کنه؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت شاهرخ نشانه تاییدش بود.ستایش پوزخندی زد ودر جواب گفت:
-ناراحتی من فقط به خاطر پسرمه.
-چرا شکایت نمیکنی؟
-چه فایده داره؟دادگاه تمام اختیارات بچه رو به رامین داد.انگار من اصلا وجود نداشتم .اون و وکیل لعنتیش که تا خر خره پول تو جیباش ریخته بودن منو محکوم کردند .هیچ کس حتی اون قاضی لعنتی باور نکرد من در دوران بارداری قرص مصرف نکردم .بلکه رامین قرص ها رو به خورد من میداده .با وجود اون همه دروغ واراجیف .من رو محکوم کردند .بعد هم شروین رو ازم گرفتند .من میدونم رامین علاقه ای به اون نداده فقط میخواد من رو از این طریق زجر بده.
-یعنی نمیشه کاری کرد؟
-نه من محکوم به زجز کشیدن هستم وکسی نمیتونه برام کاری انجام بده.
شاهرخ اندوهگین به چهره غمگین ستایش نگریست .حلقه شفاف اشک را در نگاه او مشاهده کرد .برای تسکین اندوه او از دستش کاری بر نمی آمد .اما تصمیم گرفت هر کمکی که بتواند در حق ستایش انجام دهد .حس میکرد باید به این زن درمند کمک کند .
-من هرکاری از دستم بربیاد حاظرم برات انجام بدم.
-ممنونم .همین که به درد دلهای من گوش میکنید خودش خیلی ارزش داره .ممنونم .


:gol::gol::gol::gol::gol:


چرخه حیات روال عادی خودش را درپیش گرفته وتغییری در زندگانی پدید نمی آمد .در این روزها شاهرخ کمتر به سرزمین رویاها وخاطراتش پا میگذاشت .بهار هیجانزده بود زیرا قرار بود هفته دیگر برای گذراندن تعطیلات به شمال بروند .ولی شادی بیشتر او به دلیل همراهی ستایش در این سفر با آنها بود.....
ستایش در حالی که فنجانی قهوه را مقابل شاهرخ میگذاشت گفت:
-میتونم از شما شوالی بپرسم؟
-البته بفرمایید .
-شما تو شرکت به یه منشی احتیاج دارید؟
-چطور مگه؟
-آخه ....مثل اینکه شما به خواهرم گفتید میخواهید اونو به عنوان منشی خودتون استخدام کنید .حالا اون منتظر جوابه .میخواد بدونه کی میتونه سر کارش بیاد وکارش رو شروع کنه !
شاهرخ متعجب به او خیره شد وپرسید:
-من گفتم؟
-البته من بهش گفتم که شما احتیاج به منشی ندارید ولی نمیدونم چرا این قدر اصرار میکنه.
شاهرخ مانده بود که چه بگوید ولی برای اینکه ستایش را ناراحت نکند وسوگند از او نرنجد گفت:
-خب ....میتونید بگید ایشون خودشون به شرکت تشریف بیارن تا ببینم چه کاری از دستم ساختست.
-ممنونم حتما بهش میگم.
فردای آن روز در حالی که که شاهرخ در اتاقش مشغول انجام کارهایش بود ناگهان در اتاق گشوده شد وچهره دلنشین سوگند در درگاه نمایان شد درحالی که منشی عصبانی کنارش ایستاده بود .
شاهرخ متعجب به آن دو نگاه کرد .منشی گفت:
-آقای رییس متاسفم این خانم به زور وارد شدند.
-سلام آقای فروتن .راستش این خانم اجازه نمیدادند من داخل بشم .هر چقدر گفتم شما منتظر من هستید گوش نکردند.
تعجب شاهرخ با شنیدن سخنان سوگند دوبرابر شد .پس از لحظاتی همراه لبخندی گفت:
-مهم نیست خانم افشار ایشون از آشنایان هستند .
-متاسفم.
منشی که از اتاق ارج میشد شاهرخ برخاست مقابل سوگند قرار گرفت وگفت:
-خیلی خوش اومدید خانم رهنما .راستش شما منو غافلگیر کردید اصلا امروز انتظار دیدارتون رو نداشتم .
-یعنی از حضورم ناراحتید ؟
شاهرخ خیلی سریع وبا لحنی پوزش خواهانه گفت:
-ابدا واتفاقا خیلی هم خوشحال شدم .بفرمایید.
سوگند روی مبلی نشست وپا روی پا انداخت وبا نگاهی مشتاق به اطراف اتاق نظر انداخت وگفت:
-در این شرکت همه چیز بی نظیره .اتاق فوق العاده ای دارید.
شاهرخ تشکر کرد ودستور داد قهوه وکیک آوردند .
-خانم رهنما چه کاری از دست من بر میاد؟
سوگند متعجب به او خیره شد وبعد پرسید:
-مگه نمیدونید که من چرا به اینجا اومدم ؟
-خیر.
-ولی خودتون به ستایش گفته بودین که من بیام.
-اوه خانم رهنما متاسفم اصلا حواسم نبود ولی باید عرض کنم شما منو تحت فشار قرار دادید .
-چطور؟
-ببینید .من کی به شما عرض کردم به منشی احتیاج دارم؟در ثانی تا جایی که من یادمه اون روز اصلا وقت نشد راجع به این مساله صحبت کنیم .شما چطور به ستایش خانم گفتید که من موافقت کرده ام شما کارتون رو اینجا شروع کنید ؟
-یعنی .....یعنی......
سوگند چندین بار سرش را تکان داد وبعد گفت:
-آقای فروتن !من....من .....اصلا قصد ندارم شما رو تحت فشار قرار بدم اما فکر کردم بتونم اینجا در کنار شما مشغول به کار بشم .حالا که اینطوره وشما ناراحتید باشه.
ودر حال برخاستن ادامه داد:
-من میرم وهرگز مزاحم شما نمیشم .
قصد رفتن داشت که شاهرخ برخاست ومانع او شد .
-خانم رهنما .شما چقدر زود رنجید .من قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند خیره به چشمان شاهرخ نگریست وباعث شد او سر به زیر افکنده وبگوید:
-خب با این اوصاف باید فکری کنم.حالا بفرمایید بشینید .شما هنوز قهوه تون رو میل نکردید.
سوگند با ناراحتی نشست وسخنی بر لب نیاورد .شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-تو این ماه نمیتونم کاری براتون انجام بدم .چون تا چند روز دیگه تعطیلات شروع میشه وخودتون هم فکر کنم در جریان باشید که قراره تعطیلات به شمال بریم .بعد از تعطیلات من درخدمت شما خواهم بود.
-یعنی بعد از تعطیلات میتونم اینجا کار کنم؟
شاهرخ تایید کرد واو با تردید پرسید:
-همین جا ؟به عنوان منشی خودتون؟
-حالا در هر قسمتی.
-اما برام مهمه کجا کار کنم .میخوام زیر نظر شما کار کنم.
شاهرخ لبخندش را مهار کرد .خوب میدانست که چرا سوگند میخواهد در آنجا کنارش باشد ولی به روی خود نیاورد .او نمیخواست سوگند را امیدوار کند واز اینکه او را به خود وابسته کند ناراحت بود .ولی نمیتوانست او را دلگیر واندوهگین سازد.
-شما چرا اصرار دارید همینجا کار کنید؟
-خب ........خب برای این که میخوام تحت نظر خودتون باشم تا در کارها مهارت پیدا کنم.
-باشه بعد از اینکه قرار شد کارتون رو شروع کنید در مورد این مساله با هم صحبت میکنیم.
سوگند لبخندی زد وگفت:
-من خواهش دیگه ای هم از شما دارم .
شاهرخ به ناچار لبخندی زد وگفت:
-هرکاری از دستم بر بیاد حاظرم برای شما انجام بدم .
-دختر هیجانزده خندید وگفت:
-شما خیلی مهربنید آقای فروتن .راستش من خیلی دوست داشتم که در مسافرت شمال همراه شما باشم .به خاطر ستایش .هم ستایش تنها نمیمونه وهم من تعطیلات رو به خوبی سپری میکنم .راستش گذروندن تعطیلات بدون خواهرم برای من ناراحت کننده اس .میخواستم اگه شما موافقت کنید.....
-که اینطور...
شاهرخ قیافه ای متفکرانه به خود گرفت .مانده بود با این دختر چه کند ؟پس از لحظاتی گفت:
-بسیار خوب مانعی نیست .شما هم میتونید همراه خواهرتون در این سفر با ما باشید.
سوگند چنان خوشحال شد که از شادی برخاست وبا صدایی توام با هیجان گفت:
-واقعا متشکرم .شما خیلی بزرگوارید آقای فروتن .خیلی.
شاهرخ با دیدن هیجان وشادی دختر خندید ودر دل سادگی وصداقت این دختر را ستود .بعد گفت:
-البته بهتره زیاد هیجانزده نباشید .حالا هم اگه با من امر دیگه ای ندارید برید ووسایل سفر رو آماده کنید.
-حتما این کار رو انجام میدم .سپاسگزارم واز اینکه باعث زحمت شما شدم عذر میخوام.
-خواهش میکنم شما باعث رحمت هستید خانم .
حالا سوگند به او نگاه میکرد با لبخندی باز هم تشکر کرد وبعد رفت .با همان نگاه ومکالمه اولی که بین او وشاهرخ صورت گرفته .دل به مهر وعشق او بسته بود ودر دل عشق او را میپروراند .پس از رفتن او شاهرخ نفسی کشید وپشت میزش جای گرفت .فقط به سخانا وهیجان سوگند لبخند زده ودیگر هیچ .ذهنش جز به کار ودر اوقات فراغت جز به گذشته به جایی راه نمیافت .

:gol::gol::gol::gol::gol:


ساعت 8/30 دقیقه بامداد را نشان میداد .شاهرخ در حال گذاشتن چمدانها در صندوق عقب اتومبیل بود .ستایش وسوگند نیزدر آوردن وسایل دیگر کمک میکردند .ستایش از اینکه خواهرش نیز در این سفر همراه آنها بود بسیار خرسند می نمود .شبنم وهمسرش نیز همراه پدر ومادر با آنها در این سفر همراه بودند .بهار از شادی در پوستش نمی گنجید .او در این سفر با پدرش که او را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت همراه بود وصد البته ستایش وسوگند همراه عمه اش شبنم .حس میکرد شادترین روزهای زندگیش را سپری میکند .از آخرین باری که به شمال رفته بودند یکسال می گذشت وحالا برای بار دوم همراه خانواده به شمال میرفت .فخری وفروتن نیز از اینکه شادی را در زندگی پسرشان مشاهده میکردند شادمان بودند .فخری میدانست که نمیتواند شاهرخ را مجبور به ازدواج کند بنابراین بنا به خواسته همسرش فروتن صبر را پیشه خود ساخت تا خود شاهرخ در مرد زندگی اش تصمیم بگیرد.
دو ماشین آماده بودند .شاهرخ پشت فرمان اتومبیل خودش قرار گرفت .ستایش وبهار همراه او بودند .فرید نیز پشت فرمان اتومبیل خود قرار گرفت .شبنم میخواست همراه ستایش وسوگند باشد ولی فرید تنها میماند به ناچار کنار او جای گرفت .پدر ومادر نیز سوار اتومبیل فرید شدند .سوگند هم که تمام خواسته اش بودن در کنار شاهرخ بود دراتومبیل او جای گرفت .
شاهرخ جلوتر از فرید حرکت را آغاز کرد .این بار نیز موج خاطرات بر چهره اش حرارتی می د مید که نگاهش را پر از سوز وعطش می ساخت .بهار با ستایش صحبت میکرد ومیخندید .او را بسیار دوست میداشت .بعد از گذشت این مدت طولانی که ستایش پرستارش شده بود بسیار به او وابسته شده بود .سوگند نیز در کنار ستایش بود ولی در سکوت گاه به شاهرخ که مغموم ودر خود فرو رفته بود می نگریست وگاه ه مناظر بیرون بهار رو به او گفت:
-سوگند جون تو چرا مثل ما نمی خندی؟
در این لحظه شاهرخ نیز از آینه نگاهی به او انداخت :
-بهار مگه قرار نبود تو جلو بشینی؟با این شیطنت ها باعث اذیت خانم ها میشی .مخصوصا سوگند خانم که مهمون ما هستند وباید در این سفر بهشون خوش بگزره.
ستایش از شنیدن سخنان شاهرخ نسبت به سوگند قلبش فشرده شد .توجه شاهرخ نسبت به خواهرش حس حسادت را در او برانگیخت .او در وجودش به شاهرخ عشق می ورزید واز اینکه میدید خواهرش بیشتر مورد توجه او قرار گرفته اندوهگین میشد .در عوض سوگند از اینکه توجه او را نسبت به خود میدید در وجودش غوغایی بر پا میشد که پایان نداشت .حس میکرد شاهرخ نیز به او علاقه مند است ولی قادر به بیان وابراز علاقه اش نیست .ولی در اصل شاهرخ به هیچ کس علاقه ای نداشت وتوجهش تنها از روی ادب ومهمان نوازی بود وجز این دلیل دیگری نداشت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند که از سخنان شاهرخ شاد شده بود گفت:
-از لطف شما ممنونم .بهار اصلا منو ناراحت نمیکنه .من از اینکه در این سفر همراه بهار هستم خیلی خوشحالم.
بهار خندان گفت:
-سوگند جون اصلا یه فکر خوب!من وستایش جونم اینجا حرف میزنیم ومی خندیم .تو هم جلو که خالیه بشین وبا بابا جونم صحبت کن .این طوری کسی ساکت نمی مونه .مگه نه ستایش جون ؟
ستایش لبخندی زد وگفت:
-آره عزیزم .خیلی خوب مسائل رو حل میکنی.
شاهرخ گوشه ای نگه داشت تا سوگند جایش را تغییر دهد .پس از اینکه او روی صندلی جلو نشست شاهرخ دوباره حرکت کرد .اتومبیل فرید که کمی جلو افتاده بود دوباره پشت سر آنها قرار گرفت .فخری از دیدن سوگند در کنار شاهرخ لبخندی بر لب آورد وسخنی نگفت .شاهرخ باز هم محو خاطراتش شد .مدتها بود یعنی سالها بود که دیگر دختری در صندلی کناری اش جای نگرفته بود .گاهی بعضی سخنان وحرکات سوگند شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت ولی هرگز او را به جای بهاره تصور نمیکرد .هرگز.
-آقای فروتن .
صدای سوگند بود که شاهرخ را از میان پنجه های خاطرات بیرون میکشید .
-بله.
-راستش قصد فوضولی ندارم ولی.....ولی سکوت شما برای من عجیبه .
شاهرخ لبخند محوی زد وبدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت:
-حتما خسته شدید وترجیح میدهید روی همون صندلی عقب بنشینید درسته؟
-اوه ابدا.....من از اینکه.....
ستایش هم ترجیح میداد به سخنان آن دو گوش فرا دهد ولی بهار با سخنان وشیطنت هایش مانع میشد ومدام در حال خنده وبازی بود.
-چطوره شما صحبت کنید تا منم از این سکوت خارج بشم؟
سوگند لبخندی زد وگفت:
-راجع به چی صحبت کنم؟
-هر چی ....فرقی نمیکنه.
-چطوره در مورد کار صحبت کنیم؟
شاهرخ خندید وگفت:
-شما در کار کردن خیلی مصمم هستید
-البته .مگه غیر از این فکر میکردید؟
-آخه دلیل شما برای کار کردن چیه؟شما با اون موقعیت خانوادگی و.....
-کار کردن چه ربطی به موقعیت اجتماعی وخانوادگی داره؟
-منظورم این نبود.منظورم اینه که شما میتونید با توانایی هایی که دارید یک شرکت رو اداره کنید یا کاری مشابه این.منشی بودن در شان شما نیست.
-مگه منشی بودن ایرادی داره؟
شاهرخ که متوجه ناراحتی او شده بود پوزش خواهانه گفت:
-متاسفم .نمیدونم چرا مدام با حرفام باعث ناراحتی شما میشم .ستایش خانم بیشتر با اخلاق من آشنایی دارن ومیدونن که اخلاق تندی دارم .بنابراین از شما عذر میخوام .
ستایش لبخند زنان گفت:
-غلو میکنید آقای فروتن .من که از شما تندی ندیدم.
-این نشونه لطف شماست که بدی هامو نادیده میگیرید خانم.
-ولی ستایش حقیقت رو میگه .شما بزرگوارید ومهربون.
-خدا رو شکر که نظراتتون رو به من گفتید.
ولبخندی زد .پس از لحظاتی که باز شاهرخ سکوت کرده بود سوگند به او نگریست وپرسید:
-دیگه به من کار نمیدین؟
شاهرخ به او نگاه کرد وسرش را چندین بار تکان داد:
-نگران نباشید من سر حرفم هستم به شرطی که شما هم صبر داشته باشید .ستایش خانم مثل اینکه خواهرتون خیلی عجول هستن.
-درسته تو همه کارها اینطوریه میترسم آخر کار دست خودش بده.
سوگند به خواهرش نگریست وگفت:
-ولی خودت خوب میدونی که عجله ی من هرگز کار دستم نداده.
-عزیزم تو در همه کارها عجله داری جز ازدواج.
شاهرخ با صدا خندید وگفت:
-چرا؟مگه از ازدواج کردن وحشت دارید سوگند خانم؟
-نه خیر .وحشت ندارم ولی میخوام با کسی پیوند ببندم که خصوصیاتش مطابق با خواسته من باشه.
ستایش گفت:
-ولی در بین این همه خواستگار چند نفری بودند که خصوصیات مورد نظر تو رو داشتند اما تو خودت نپذیرفتی .مخصوصا آخری.
-من اونو نپسندیدم فکر میکنم حق دارم در مورد آیندم خودم تصمیم بگیرم
-بله درسته شما این حق رو دارید به نظر من کسی نباید شما رو مجبور کنه.
ستایش در دفاع از خود گفت:
-ولی نه من ونه خانواده ام هرگز قصد مجبور کردن سوگند رو نداریم اما به نظر شما درسته تا این حد بی رحم باشه که تمام خواستگارهاش رو رد کنه فقط به این دلیل که به دل خانم نمیشینن؟
شاهرخ با لبخند به سوگند نگریست وگفت:
-عدم پذیرش خواستگاراتون به همین دلیله؟
سوگند در حالی که سعی در مهار خنده اش داشت گفت:
-فقط این نیست .خب باید حداقل کمی از خواسته های من رو داشته باشه یا نه؟
شاهرخ تصدیق کرد واو ادامه داد:
پس بهتره دیگه در این مورد بحثی نباشه.
ستایش گفت:
-این طور که تو پیش میری فکر کنم تا آخر عمر کسی به دلت نشینه وهمین طور مجرد باقی بمونی.
سوگند در حالی که لبخند شیطنت بار بر لب نشانده بود گفت:
-از کجا معلوم ؟تو که از چیزی خبر نداری .شاید مرغ دلم جفت خودش رو پیدا کرده باشه وبه زودی عشقشون رو به هم ابراز کنند پس بهتره امیدوار باشی که عروسی خواهرت رو ببینی .
ونگاه شیفته اش را به شاهرخ دوخت .شاهرخ که توجهش به جلو بود متوجه نگاه اونشد وفقط گفت:
-پس ستایش خانم زیاد هم ناراحت نباشید چون خواهرتون به فکر خودش هست .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر سخنی در این باب به میان کشیده نشد .وقتی در جاده ی شمال قرار گرفتند شاهرخ سکوت مطلق کرده بود .سوگند نیز دیگر صحبت نمیکرد وبه مناظر خیره شده بود ستایش نیز سر بهار را نوازش میکرد ودر حال تعریف قصه ای برای او بود .
به خاطر توقفی که میان راه کرده بودند هیچ کس خسته نبود فرید هم در آن ماشین باب شوخی را باز کرده بود ومی خندید.
-نه به اون که محل به کسی نمیزاره .نه به اینکه دوتا دوتا دختر سوار میکنه .عجب کلکیه این شاهرخ .
فخری جواب داد:
-پسرم خودش زرنگه به ما احتیاجی نداره.
-مامان جون شما چرا با این حرفها به این فرید رو میدید که دست از شوخی بر نداره؟شاهرخ بیچاره که داره رانندگی میکنه واصلا حرف نمیزنه اوناها خودتون که میبینید .
-عزیزم من هم دارم شوخی میکنم که بخندیم شما ناراحت نشو.
-ولی بهتره برای شوخی کردن .سوژه دیگه ای غیر از برادر من انتخاب کنی فرید خان.
-چشم قربان اطاعت میشه.
شبنم نیز خندید فخری گقت:
-کاش شاهرخ تا بهار کوچیکه تصمیم به ازدواج بگیره .آه که چقدر حیف شد بهار رفت .اون بهترین عروس دنیا بود .برای شاهرخ هم تک بود ولی حالا که رفته شاهرخ هم نمیتونه تا آخر عمر عزادار بمونه .به خدا روح اون مرحوم هم داره عذاب میکشه.
فروتن با ناراحتی گفت:
-باز که شروع کردی فخری دست بردار.مگه قرار نبود دیگه از این حرفا نزنی؟شاهرخ مختاره درباره زندگیش تصمیم بگیره .اون هنوز به یاد بهاره اس وما به هیچ عنوان نمیتونیم فکرش رو تغییر بدیم ونظری رو به اون تحمیل کنیم .
فخری غمگین گفت:
-ولی آخه تا کی میخواد به فکر بهاره باشه؟
شبنم غمگین گفت:
-عشق بهاره به حدی تو قلبش ریشه زده وبه قدری ریشه های این درخت قویه که حتی بعد از گذشت این چند سال باز هم از بین نرفته .به نظرم عشق شاهرخ ستودنیه .من اونو تحسین میکنم وبه عشق پاکش احترام میزارم.
با این جمله شبنم دیگران نیز سکوت کردند وفقط به مناظر نگریستند .هرکس در دنیای خیال وفکر خود سیر میکرد.


:gol::gol::gol::gol::gol:

بالاخره به ویلا رسیدند .هرکس برای خود اتاقی مجزا داشت .البته ستایش وبهار در یک اتاق جای گرفتند وسوگند در اتاقی دیگر ساکن شد .باز هم فصل .فصل بهار بود وسر سبزی وزیبایی همه جا را در بر گرفته بود وقتی همگی وسایلشان را در اتاقهایشان جای دادند .در سالن طبقه پایین جمع شدند .سوگند پر شور گفت:
-وای که چقدر خسته بودم.ولی با دیدن این طبیعت وزیبایی هاش به یکباره خستگی از یادم رفت.
فخری لبخند زنان گفت :
-خوش به حال شما که جوونید ومیتونید حسابی تفریح کنید .
ستایش مهربان جواب داد:
-ولی خانم فروتن شما هم هنوز جوونید ونباید احساس پیری کنید.
شبنم خنده کنان گفت:
-مامان همیشه دوست داره جوونیش رو به رخ ما بکشه .به خاطر همین از پیری حرف میزنه که ما جوون بودنش رو چشم نکنیم.
همه به شوخی شبنم خندیدن.در این میان تنها کسی که ساکت بود شاهرخ بود فرید به طرف او رفت ودست بر شانه اش نهاد.
-کجایی پسر؟
شاهرخ به او نگریست ولبخند زد.
-راستش خسته ام .به خاطر همین زیاد حوصله صحبت ندارم.
سوگند با لحنی مهربان گفت:
-بله .آقا شاهرخ خیلی خسته اند بهتره برید استراحت کنید .
شاهرخ از توجه او تشکر کرد وبرخاست .بعد با پوزشی به اتاق خود در طبقه بالا رفت .در اصل خسته نبود .فقط نیاز به سکوت وتنهایی داشت .روی تختش دراز کشید وبه دیوار رو به رو زل زد .ناگهان بهاره با لبخند زیبا در مقابل دیدگانش نمایان شد .
-باز هم شمال وخاطرات پر شور شمال هنوز هم اونا رو حس میکنی شاهرخ؟
او برخاست ونشست.
-چطور توقع داری فراموش کنم؟دیگه برای من شادی وجود نداره.
-بس کن پسر خوب ! تو تنها نیستی .علاوه بر بهار دیگران هم کنار تو هستند.
-ولی هیچ کس برای من جای خالی تو رو پر نمیکنه.
-شاهرخ.....
حالا او کنار پنجره ایستاده بود وبه دریا خیره شده بود .نسیم موهای بلند وحریر مانندش را به رقص در آورده وشاهرخ ازدیدن این همه زیبایی به هیجان آمده بود .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار در کنار ستایش بود .مدام می خندید وباعث شده بود دیگران نیز احساس خستگی نکنند وهم پای او به صحبت وخنده مشغول باشند .در این میان فرید بیش از دیگران می خندید.
ساعتی از ظهر گذشته بود وباید فکری برای ناهار می کردند به دلیل کمبود وقت از بیرون غذا سفارش دادند .وقتی میز غذا توسط سه دختر جوان چیده شد دیگران نیز حاظر شدند فرید گفت:
-کی میره شاهرخ رو صدا کنه؟
-من برم؟
-سوگند بود که خیلی سریع سوال کرده بود .دیگران موافقت رکده بودند واو از پله بالا رفت .وقتی پشت در اتاق او رسید مظطرب بود وقلبش چون پرنده ای اسیر میز.خود را به سینه اش میکوبید .چند ضربه به در زد وصدای آرام ودلپذیر شاهرخ را شنید :
-بفرمایید.
در را باز کرد وداخل شد شاهرخ با دیدن او از روی تخت برخاست و سوگند گفت:
-ببخشید که مزاحم شدم .فکر میکردم خواب باشید.
-اوه نه بیدار بودم کاری داشتید؟
-نه فقط ناهار حاظره .اومدم صداتون کنم که تشریف بیارید!
-متشکرم بفرمایید .
غذا را در محیطی گرم وصمیمانه صرف کردند .همراه غذا با هم صحبت می کردند .حتی شاهرخ نیز گاهی صحبت میکرد .پس از صرف غذا همه به دلیل خستگی به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند .شاهرخ نیز رفت وپس از ساعتی به طبقه پایین بازگشت .قصد رفتن به کنار دریا را داشت .میخواست باز هم با یاد وخاطره بهاره ی عزیزش تنها باشد .شمال برای او یاد آور بهترین روزها بود .روزهای بودن با بهاره ونمیخواست هرگز این موضوع را فراموش کند .
وفتی قصد خروج از ویلا را داشت سوگند را مقابل خود دید:
-مگه شما استراحت نکردید سوگند خانم؟
-زیاد خسته نبودم .خواستم دوری بزنم .مثل اینکه شما هم احساس کسالت نمی کنید.
-نه....میخواستم برم کنار دریا.
-چه خوب.....من.....
میخواست بپرسد میتواند شاهرخ را همراهی کند ولی سکوت کرد زیرا حس میکرد با این درخواست های پی در پی شاهرخ را از خود میرنجاند .شاهرخ که منظور او را درک کرده بود لبخندی زد .اشکالی نداشت اگر او نیز همراهش میرفت زیرا حتی اگر سوگند کنارش قدم میزد نمیتوانست در رویاهایش قدم بگذارد ومزاحم او وبهاره وخاطراتش شود.
-اگر دوست داشته باشید شما هم میتونید بیایید.
سوگند تشکر کرد وبا او همراه شد .در راه سکوت کرده بود زیرا میدید شاهرخ نیز در سکوت کنارش قدم میزد .بنابراین نخواست خلوت او را برهم بزند .صدای دریا وپرندگان در گوش هایشان لالایی زیبایی را زمزمه میکرد .سوگند شادمان روی ماسه ها دوید ولحظاتی بعد کفش هایش را در آورد وگفت:
-آقا شاهرخ ! تا حالا روی ماسه ها با پای برهنه دویدید؟خیلی کیف داره .من بار سومیه که به شمال میام ولی با این حال حس میکنم بار اولمه.
شاهرخ لبخند زد .حرکات او مشابه حرکات بهاره بود .به طرف او رفت وگفت:
-باید دریا رو حس کرد.
-پس چرا معطلید؟کفش هاتون رو در بیارید واجازه بدین موج از شما استقبال کنه.
شاهرخ کفش هایش را در آورد وهمراه سوگند روی ماسه ها راه رفت .دریا پاهایشان را نوازش کرد ورودشان را خیر مقدم گفت .شادی ها وحرکات کودکانه سوگند باعث شده بود شاهرخ از دنیای خاطراتش بیرون آید وساعتی را بی فکر سپری کند .به راستی که سوگند او را به یادبهاره می انداخت .سخنان شیرین ولذتبخش او مانع از توقف ذهن شاهرخ در دنیای خاطرات گذشته میشد .با خنده های او میخندید وبا سکوت او سکوت میکرد .وقتی سوگند گوش ماهی ای برداشت وصدایش را شنید آن را روی گوش شاهرخ گذاشت وگفت:
-گوش کن!ببین چه ترانه زیبایی میخونه.
دیگر رسمی صحبت نمیکرد واین بیشتر باعث لذت سوگند میشد.از اینکه میدید باعث شادی شاهرخ شده خوشحال بود ودر خود بیشتر نسبت به او احساس دلبستگی میکرد
وقتی خورشید غروب کرد سوگند غمگین بود شاهرخ علت را پرسید واو گفت:
-همیشه غروب ها دلتنگ میشم .مخصوصا غروبای دریا بیشتر دلتنگم میکنه.تو این لحظات رنگ آسمونی دریا به رنگ خون در میاد .حس میکنم زمان شادی ها تموم میشه وغمها به انسان روی میارن .از دیده ی غمگین خورشید خون می چکه وبه حال آدم های روی زمین دل میسوزونه.
-سوگند .بس کن .به تو نمیاد این طوری حرف بزنی.
سوگند لبخندی زد وشاهرخ گفت:
-آفرین دختر خوب !حالا شدی همون سوگند رهنما.
در این لحظه فرید .شبنم .ستایش وبهار به کنار دریا آمدند .ستایش با دیدن سوگند در کنار شاهرخ قلبش فشرده شد .لب گزید وبه روی خود نیاورد ولی آن قدر اندوهگین شده بود که حد نداشت.
فرید خندان گفت:
-تنها تنها میاین کنار دریا؟بی معرفت ها ما رو هم خبر میکردین.
شاهرخ خندید وگفت:
-باور کن یکدفعه شد .من میخواستم بیام که سوگند خانم هم به اومدن تمایل نشون دادند.
شبنم گفت:
-مهم نیست داداش جون.تو خوش باش .نمیخواد به فکر این فرید باشی.
بهار شادمان گفت:
-بابا جون .وقتی همه بیدار شدیم دیدیم تو وسوگند جون نیستید من گفتم اومدید اینجا .آخه من میدونستم تو اول میای اینجا !
شاهرخ او را در آغوش کشید وبر گونه اش بوسه زد:
-تو شیرین کوچولوی من از کجا فهمیدی اینجا هستم؟
-خب دیگه.از اونجایی که تو بابا جون منی ومن هم دختر خوب تو .پس میفهمم دیگه.
همه خندیدند ساعتی دیگر ماندند وبعد به ویلا بازگشتند .ستایش دیگر شاد نبود .میدید خواهرش توجه شاهرخ را به خود جلب کرده.به نظر میرسید شاهرخ نیز به او علاقه مند می باشد .البته این نطر ستایش بود .او خود دل به مهر شاهرخ بسته بود وحس میکرد میتواند همراه او وبا عشق او به زندگی ادامه دهد .ولی با دیدن توجه شاهرخ به سوگند تمام رویاهایش نقش بر آب شدند .غمگین بود ولی به ظاهر خود را شاد نشان میداد تا دیگران پی به اندوهش نبرند.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم
دوروز از اقامت مسافران در شمال می گذشت .شاهرخ در فکر بود که چگونه می تواند نیز تولدی خوب وبه یاد ماندنی برای بهار تدارک ببیند .بهتر دیدموضوع را با ستایش در میان بگزارد .بنابراین شب هنگام که همگی به تماشای تلویزیون مشغول بودند رو به او کرد وپرسید:
-ستایش خانم .اطلاع دارید دو روز دیگه تولد بهاره؟
-اوه فراموش کرده بودم چه خوب شد یادم انداختید.
-جدی میگین آقا شاهرخ؟حتما برنامه ای هم دارید.
-درسته .راستش در فکر یه جشن بودم .میخواستم از شماها کمک بگیرم.
سوگند شاداب گفت:
-من حاظر به انجام هر کمکی هستم.
-شما چی ستایش خانم؟بهار خیلی به شما علاقمند شده .خودتون هم اطلاع دارید وقتی فکر کردم دیدم امسال با وجود شما وسوگند خانم میتونم جشن خیلی خوبی براش بگیرم .امسال با شالهای قبل خیلی تفاوت داره .راستش من به عنوان پدر بهار.هیچ وقت نتونستم سر حال وشاد.....اون طوری که یک پدر باید باشه باشم!بعد از مرگ همسرم ....بگذریم .ولی باید بگم که امسال از لحاظ روحی وضع بهتری دارم .میخوام یه جشن بیادموندنی وخوب برای بهار ترتیب بدم.
سوگند که تحت تاثیرقرار گرفته بود با حرارتیخاص گفت:
-شما پدر خیلی خوبی برای بهار بودید.من مطمئنم اون درک میکنه که چرا پدرش نمیتونه شاد وسرحال باشه .اون دارای قوه درک وفهم بالائیه .راستش تو این چند وقته که دیدمش از رفتارش تعجب کردم چرا که نسبت به هم سن وسالهای خودش خیلی بهتر مسائلرو درک میکنه ..دلسوزی هاش حتی برای شما به به گونه ایه که آدم فکر میکنه یه آدم یزرگه نه یه دختر بچه 5 ساله .من حاظرم هر کاری برای شادی اون انجام بدم.
-ممنونم سوگند خانم .شما خیلی لطف دارید.
ستایش که سکوت کرده بود آرام گفت:
-منم حرفای سوگند رو تصدیق میکنم .حالا بفرمایید چه باید بکنیم؟
سوگند متعجب به خواهرش نگریست وگفت:
-خدای من!ستایش حواست کجاست؟خوب معلومه که باید یه جشن حسابی برگزار کنیم .من به کمک آقا شاهرخ ویلا رو تزیین میکنیم وای سفارش کیک وهدیه ها ....خیلی کار داریم.
ستایش که از سوگند عصبانی شده بود .در حالی که سعی میکرد بر اعصابش مسلط شود از جا برخاست .
-پس با این اوصاف بهتره من به اتاقم برم!
شاهرخ متعجب برخاست وگفت:
-یعنی شما حاظر نیستید کمکی بکنید ؟یعنی نمیخواید در جشن تولد بهار برای شاد کردنش.....
-آقای فروتن !فکر نکنم با وجود خواهرم به کمک من احتیاج داشته باشید .بهتره من همخون پرستاری از بهار رو انجام بدم یا نه شاید بهتر باشه که حتی کار پرستاری رو هم به سوگند واگذار کنم چون فکر میکنم خیلی مشتاق تر باشه !
وبه طرف پله ها روان شد سوگند برخاست وگفت:
-ستایش صبر کن !من.....
ولی ستایش رفت وتوجهی به آن دو نکرد .شاهرخ ناراحت روی کاناپه ای نشست وگفت:
-چرا ناراحت شد؟
-من نمیدونم آخه من که چیزی نگفتم.
-شما نباید به اون.....
-هرچی که گفتم منظوری نداشتم .نمیدونم چرا تازگی ها این قدر دل نازک شده
-بهش حق بدین .با وجود یک شکست توی زندگی وغم دور بودن از فرزندش....خیلی سخته.....
-درسته ولی من واقعا منظوری نداشتم .
-شاید تقصیر من بود.شاید نباید این مساله رو به ایشون میگفتم.
-ولی شما مقصر نیستید آقا شاهرخ .باور کنید .من خودم با ستایش صحبت میکنم.
-بهتره فردا این کارو انجام بدید .چون فکر نمیکنم الان موقع مناسبی باشه حالا بهتره شما هم برید استراحت کنید.
-بله
وبرخاست وپس از گفتن شب بخیر به طبقه بالا رفت .شاهرخ سیگاری آتیش زد وپک محکمی به آن زد .در میان حلقه های دود نگاهش جاده های نا کجا آباد را می پیمود .به راستی چرا ستایش این چنین ناراحت شد؟از روزی که به شمال آمدند ستایش دائما غمگین بود وشاهرخ علت را نمیدانست .با خود اندیشید شاید به دلیل زندگی تلخ گذشته ودوری از فرزندش باشد هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که شاید دلیل ناراحتی ستایش عشق وعلاقه اش به شاهرخ وپیدا شدن یک رقیب سمج بود .

:gol::gol::gol::gol::gol:

صبح زود وقتی شاهرخ از خواب برخاست.اهل خانه هنوز در خواب بودند .دوش گرفتوبه طبقه پایین رفت .برای خود قهوه ای درست کرد وروی صندلی پشت میز آشپزخونه نشست .از خود متعجب بود که چرا دیگر به رویاهایش باز نمیگردد ومدام در فکر زندگی گذشته اش نیست .او دیگر آن مرد مغموم گذشته نبود وسعی در شاد بودن ظاهری نداشت بلکه واقعا در خود احساس شادی میکرد .هیجان وشادی اطرافیان به او نیز سرایت کرده بود .دیگر کمتر به یاد بهاره می افتاد وبه این خاطر از خود عصبانی بود.
سرش را میان دستهایش گرفت وچشم هایش را بست .وقتی چشم گشود بهاره را با لبهایی خندان مقابل خود روی صندلی دید:
-چرا ناراحتی پسر ؟چرا باز سگرمه هات تو هم رفته؟
-از دستم ناراحتی بهاره درسته؟-نه کی گفته من از دست پسر خوبی مثل تو ناراحتم؟
-آخه من......
-شاهرخ تو کار خوبی کردی به زندگی وآینده فکر میکنی .از اینکه کمتر تو رویا قدم میزاری خوشحالم .شادی تو برای من مهمه .نمیخوام خوشبختی تو از بین بره.
-از دست رفت وقتی تو رفتی خوشبختی هم رفت.
--اشتباه نکن پسر خوب .تو خوشبختی به خاطر بهار .به خاطر اطرافیان.
-اطرافیان؟
بهاره لبخند مهربانی به روی او پاشید منظورش را درک میکرد.
-((ستایش وسوگند)) اون دوتا فقط مهمان من هستند .ستایش پرستار بهار وسوگند مهمانه.
لبخند بهاره به زیبایی تکرار شد:
-میشه خواست که یکی از اونا مهمون همیشگی باشه
شاهرخ عصبانی بانگ برآورد:
-هرگز!
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وبرخاست .با فریاد وخشم او تصویر خیالی بهاره نیز محو شد .ناراحت دوباره روی صندلی نشست .از اینکه عصبانی شده بود غمگین شد .زیرا با این کار حتی تصویر خیالی بهاره را نیز از دست داد.
-قهوه تون سرد شده .حواستون کجاست آقای فروتن ؟
متعجب سر بلند کرد وستایش را دید .
-سلام .صبح بخیر .راستش صداتون را شنیدم اومدم ببینم چی شده؟
-سلام ستایش خانم اتفاقی نیافتاده چیزی نیست.
-خب خدا رو شکر .میخواین قهوه تون رو عوض کنم؟
-ممنونم ولی به شرطی که ....برای خودتون هم بریزید.
-مزاحم شما نمیشم.
-اصلا مزاحم نیستید .راستش میخواستم با شما صحبت کنم.
ستایش دو فنجان قهوه روی میز گذاشت ونشست :
-در مورد چی؟
-ستایش خانم .زحمت نگهداری از بهار به عهده شماست تا حالا هم از کارتون راضی ام وبهتون احترام میزارم وازتون ممنونم ولی به تازگی متوجه شدم که شما مثل سابق سرحال نیستید چطور بگم؟حس میکنم اتفاقی افتاده .میخواستم اگر موردی پیش اومده به من بگید تا رسیدگی کنم .
-از لطفتون ممنونم راستش اتفاقی نیفتاده واگه منظورتون از ناراحتی من رفتار شب گذشته اس من معذرت میخوام .به حساب خستگی بزارید.
-بد برداشت نکنید .منظور من شب گذشته نیست کلا گفتم .من دلم نمیخواد پرستار دختر کوچولوم غمگین باشه درک که میکنید؟
ستایش به چشم های شاهرخ خیره شد .آرامش نگاه او به وجودش رخنه کرد .لبخند شاهرخ که بی ریا ومهربون به رویش محبت می پاشید بر دلش نشست وباز قلبش را دگرگون کرد .سر به زیر افکند وگفت:
-فکر میکردم شما از دستم ناراحتید.
-چرا چنین فکری کردید؟
-راستش رو بگم؟
-صد البته.
-فکر میکردم وجود خواهرم باعث شده که شما.....شما اونو به عنوان پرستار بهار بدونید .قصد داشتم به شما بگم که دیگه نمیخوام این کار رو ادامه بدم .چرا که فکر میکردم تصمیم دارید سوگند رو به جای من انتخاب کنید.
-عجب فکر اشتباهی!اصلا از شما که زنی تحصیل کرده وبا تجربه هستید انتظار چنین حرفی رو نداشتم .راستش توجه من به خواهر شما از روی ادبه .ایشون مهمون ما هستند وادب حکم میکنه بهشون احترام بزاریم ومراقب باشیم که بهشون بد نگزره .
ستایش که از شنیدن واقعیت هیجانزده شده بود با لبخند پرسید:
-یعنی.....یعنی شما به اون.....منظورم اینه که نمیخواید اونو به جای من.....
شاهرخ خندان گفت:
-معلومه که نه .فکر نکنم دیگه پرستاری به خوبی شما پیدا کنم .حالا نظرتون چیه؟قصد دارید برای جشن تولد بهار کمکم کنید یا هنوز مخالفید؟
-من با کمال میل حاظر به انجام هر کمکی هستم.
-ممنونم بهتره قهوه تون رو میل کنید.
ستایش با تشکر قهوه اش را نوشید .شاد شده بود .حالا با دانستن این حقیقت که توجه شاهرخ به سوگند صرفا به خاطر مهمان بودن اوست نه چیز دیگر خیالش راحت شده بود وعلاقه اش نسبت به شاهرخ فزونی یافته بود.
بالاخره به کمک دو دختر جوان وشبنم همه چیز آماده شد والدین شاهرخ وظیفه داشتند بهار را به گردش ببرند تا از موضوع خبردار نشود ودیگران بتوانند اورا غافلگیر کنند
دخترها کار تزیین را به عهده داشتند .شبنم مایل بود اقوام را نیز دعوت کنند ولی در شمال بودند وچنین چیزی امکان پذیر نبود در عوض چند تن از همسایگان را که در ویلاهای کنار ویلای آنها سکونت داشتند دعوت کردند .جالب بود که اکثر آنها فرزندان کوچکی داشتند ومی توانستند هم بازی های خوبی برای بهار باشند .هر کسی نیز به نوبه خود هدیه ای را تدارک دیده بود .
سر انجام سورپریز آماده شد .بهار وقتی وارد ویلا شد وناگهان با چنان شکوهی روبرو شد از شادی فریاد کشید .از اینکه میدید پدرش به فکرش بوده وبرایش تولد گرفته هیجانزده شده بود .با دیدن میهمانها وبچه ها شادی اش به اوج رسید .
شاهرخ وقتی شادی وهیجان دخترکش را دید قلبا خوشحال شد .زمانی که بهار شمع کیک تولدش را فوت کرد در آغوش پدر جای گرفت وبوسه های پر محبت پدر را با علاقه دریافت کرد وهدیه ای را که او برایش تدارک دیده بود باز کرد .وجود ستایش .شادی اورا مضاعف میکرد زیرا همچون مادری برایش زحمت کشیده بود.
بهار با همه عکس انداخت .شاد بود ودوست نداشت این شادی تمام شود ....جالب اینجا بود که برای سوگند خواستگاری خوب پیدا شد ولی او به تندی رد کرد .شاهرخ نیز با همسایه ها آشنا شده وباب دوستی را با آنها باز کرده بود .در میان همسایه ها یکی از دوستان قدیمی شاهرخ هم بود که بعد از سالها آن شب به طور تصادفی او را یافته بود .او در اصل همان خواستگار سوگند بود .بهنام معتمد با شاهرخ حسابی گرم گرفته بود وتصمیم داشت او را دیگر رها نکند .بهنام که یک شرکت بازرگانی صادرات وواردات بسیار معتبر را اداره میکرد وبه همراه خانواده اش برای گذراندن تعطیلات به شمال آمده بودند تصادفا جزو همسایگان به این جشن دعوت شده بودند .قرار شد وقتی به تهران بازگشتند شاهرخ وبهنام یکدیگر را ملاقات ودر صورت امکان با هم همکاری کنند.
آن روز .روزی به یاد ماندنی وخاطره انگیز بود .زمان عکس انداختن وقتی شاهرخ در یک طرف بهار وستایش در طرف دیگر او قرار گرفتند .شاهرخ بهاره را درمیان دیگران مشاهده کرد که لبخند زنان نگاهش میکند .لبخندش مهربان وگرم بود .مثل گذشته .گویی واقعا در میان جمعیت ایستاده بود ودر شادی با دیگران سهیم بود .در جشن تولد دخترش.....
شب هنگام بهار به دلیل خستگی زود به خواب رفت .همسایه ها نیز بعد از تشکر وتبریک مجدد به خانه هایشان بازگشتند .اهل ویلا نیز خسته بودند وشاهرخ از زحمتهای آنها تشکر کرد وگفت بهتر است استراحت کنند همه به اتاقهایشان رفتند وخود را به آغوش خواب سپردند .شاهرخ نیز چشم هایش را بر هم نهاده وبه خواب فرو رفت خوابی خوش که بهاره را نیز با خود به همراه داشت.

تا صفحه 150
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز از بازگشت مسافران به تهران می گذشت .خاطره این سفر به یادماندنی چنان در ذهن همه آنها باقی مانده بود که تا یک هفته به آن می اندیشیدند .گردش وشادی وتفریح .... به راستی خوش گذشته بود بهار روحیه اش عالی بود .شاهرخ نیز نسبت به قبل وضع روحی بهتری پیدا کرده بود .مهربانتر وخوش برخردتر ....کمتر پا در رویاهایش می گذاشت وبیشتر به اطراف توجه داشت .شور وهیجان سوگند به او زندگی وامید میداد وهمچنین محبتهای ستایش عواطف واحساسات به خواب فرو رفته اش را دوباره بیدار میکرد وبا دید بازتری به زندگی می نگریست .
زمانی که پس از تعطیلات سر کارش حاظر شد با روحیه بهتری کار را آغاز کرد .درست سه روز از آغاز کار میگذشت ودوهفته از روزی که از سفر بازگشته بودند که دوباره سر وکله سوگند در شرکت پیدا شد مثل همیشه خندان وبا انرژی.
-حالتون چطوره سوگند خانم؟بعد از گذشا دو هفته به نظر میرسه شاداب تر شده باشید!
سوگند کودکانه خندید وبا ناز جواب داد:
-مگه تا به حال افسرده بودم؟
-ابدا منظورم این نبود بلکه.....
-خودم متوجه شدم.....خب.....غرض از مزاحمت....
-حتما برای کار تشریف آوردید.
-بله دو هفته صبر کردم تا پیش خودتون نگید چقدر این دختره عجوله.
شاهرخ لبخندی بر لب آورد وگفت:
-اختیار دارید خانم.در مورد کارتون هم قبلا فکر کردم میدونستم امروز فردا خودتون تشریف میارید .بنابراین همه چیز رو حاظر کردم شما میتونید به جای منشی قبلی مشغول به کار بشید.
-ولی منشی قبلی که هنوز هست؟
-منظورم خانم سلیمی وافشار نبود .منظورم خانم جوادیه که از این قسمت منتقل شدند .
-چه خوب!یعنی حالا من میتونم کارم رو شروع کنم؟
-بله .خانم سلیمی شما رو راهنمایی خواهند کرد .روز اول ودوم شاید کمی کار براتون مشکل باشه ولی بعد در کار خبره میشید.
شاهرخ خانم سلیمی را احظار وسوگند را به او معرفی کرد وگفت که سوگند بعد از این همکار او خواهد بود وباید او را راهنمایی کند تا وظایفش را بفهمد .سپس سوگند برخاست وهمراه سلیمی رفت تا با کار جدیدش آشنا شود .شاهرخ نیز پس از رفتن او به ادامه کارهایش پرداخت.
تا پایان ساعت کاری سوگند نیز در شرکت حضور داشت وبه خانم سلیمی کمک میکرد .در ضمن قصد داشت که خودش زودتر کار را بیاموزد تا بتواند در مقابل شاهرخ سر افراز ظاهر شود.
شاهرخ از اتاقش خارج شد ونگاهش به سوگند که پشت میزش نشسته ودر حال مطالعه پرونده ها بود افتاد لبخندی زد وگفت:
-خسته نباشید خانم رهنما!
سوگند سر بلند کرد وبا دیدن او لبخند زنان تشکر کرد.
-دیگه وقت رفتنه .اگه مایل باشید شما رو میرسونم .
-سپاسگزارم آقای فروتن.
سوگند وسایلش را جمع کرد وهمراه شاهرخ از شرکت خارج شد .وقتی در اتومبیل او جای گرفت وخود را تنها کنار او حس کرد قلبش را هیجانی وصف ناشدنی فراگرفت .به طوری که به زحمت توانست آنهمه شور وهیجان را پنهان کند .
-خب .روز اول کار چطور بود؟
-عالی بود !ولی باید بگم کار پرزحمتیه.
شاهرخ خندید وگفت:
-نکنه خسته شدید ومیخواید انصراف بدید .
-ابدا .من اراده کردم وهرگز از تصمیم خودم بر نمیگردم .در ضمن باید بگم که شما رو سر بلند میکنم از این بابت خاطر جمع باشید .
-نگران نیستم .چون میدونم موفق میشید.
-راستی آقای فروتن خانواده ام خیلی مایلند شما رو زیارت بکنند .از من خواستند قرار ملاقاتی بگذارم وببینم کی وقت دارید تا به منزل ما تشریف بیارید .راستش اون قدر من از شما وخوبی هاتون برای اونها تعریف کردم که خیلی مشتاقند با شما آشنا بشن .البته قبل از سفر چنین قصدی داشتند ولی فرصت نشد ومجبور شدند صبر کنن تا از سفر برگردیم.
-خانواده شما نسبت به من لطف دارند ومن سپاسگزارم از جانب من ازشون تشکر کنید ولی باید عرض کنم فعلا نمیتونم مزاحم بشم .خودتون که ملاحظه فرمودید چقدر کارهای عقب افتاده داریم .بنابراین اجازه بدید تا در یه فرصت مناسب مزاحم بشم.
-پس ما باید خیلی منتظر باشیم تا خانواده با شما آشنا بشن؟
-خانم سوگند !لطفا با این حرفها شرمنده ام نکنید .
-من چنین قصدی ندارم .ولی مگه چه ایرادی داره که یکی از همین روزهای تعطیل به خونه ما بیاید؟
شاهرخ خندید وگفت:
-مگه باز هم روز تعطیل در پیش داریم؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرخ خندید وگفت:
-مگه بازهم روز تعطیل در پیش داریم؟
-به نظر شما جمعه ها تعطیل نیستند؟
-حق با شماست .ولی اجازه بدین باشه برای یه وقت دیگه.
-مثلا کی؟
-شما چقدر عجولید!
سوگند خندید وگفت:
-خیلی دوست دارم زودتر خانواده ام با شما آشنا بشن وبدونن من....
-چی رو بدنند؟
-هیچی.میخواستم بگم بدونند که شما چه مرد خوب وبزرگواری هستید.
-شما با این تمجیدهاتون حسابی منو شرمنده میکنید .این طورها که میگید من آدم خوبی نیستم.
-ولی در نظر من شما بهترین انسانی هستید که تا به حال دیده ام!!!!
-توصیه میکنم زود در مورد افراد قضاوت نکنید.
-منظورتون اینه که هنوز شما رو نشناختم؟
-درمورد خودم نگفتم به طور کلی خدمتتون عرض کردم.
سوگند لبخندی پر احساس به روی شاهرخ زد وگفت:
-من فقط در مورد شما این طورم .مطمئن باشید نظرم درباره ی بقیه اینقدارم مساعد نیست.
-بهرحال امیدوارم همیشه موفق باشید.
شاهرخ به کمک وراهنمایی سوگند او را تا منزلش رساند ودعوت او را رد کرد وبه خانه بازگشت .از رفتار وحرکات سوگند نمیتوانست به نتیجه خاصی برسد .به نظر شاهرخ رفتارهای خام او ناشی از جوانی بود.

:gol::gol::gol::gol::gol:


-بابا جون عصر زود بر میگردی؟
-ببینم اگر کارم طول نکشید زود میام .
-آخه میخوایم با ستایش جون بریم گردش بهتره تو هم باشی.
-با اون که بیشتر خوش میگزره .
-ولی من نمیتونم جای خالی شما رو براش پر کنم.
-شما لطف دارید .من دیرم شده .اگه دیر کردم خودتون برید.
-بابا .باهات قهر میکنم ها .
شاهرخ مهربان گونه او را بوسید وپس از خداحافظی از خانه خارج شد .بهار غمگین روی صندلی نشست وگفت:
-حتی قول نداد که زود برمیگرده.
ستایش مقابل او نشست .دست نوازش بر سرش کشید وبا لبخند گفت:
-عزیزم .کار پدرت خیلی حساس ومهمه.
-ولی نمیخواد به خاطر من حتی یه روز کارش رو تعطیل کنه.
-در عوض تمام تلاشش رو میکنه که تو در رفاه وآسایش باشی .
-اما من میخوام با اون برم پارک .سینما .گردش .....دوست ندارم اون همه اش کار کنه .اصلا من پول نخواستم که.....
ستایش لبخندی زد وگفت:
-عزیزم غصه نخور .بیا بریم مطمئن باش باباهم اگه بتونه میاد.
-ولی من خیلی برای بابا غصه میخورم ستایش جون.
-عزیزم تو نباید غصه بخوری.
بهار به چشمهای ستایش خیره شد وگفت:
-تو خیلی مهربونی ستایش جون .دوستت دارم .میشه یه خواهش کنم؟
-بگو عزیزم.
بهار شرمگین گفت:
-میشه.....میشه تو رو .....مامان صدا کنم؟
ستایش متعجب ولی آشفته به او خیره شد.مانده بود چه جوابی بدهد..بهار را دوست داشت ودلش به حال او میسوخت.
-عزیزم من.....من تو رو خیلی دوست دارم ولی.....
-یعنی ناراحت میشی اگه مامان صدات کنم؟
-نه ....نه ...میترسم پدرت ناراحت بشه.
بهار شادمان گفت:
-این که ترس نداره .جلوی بابا تو رو مامان صدا نمیکنم حالا چی؟
ستایش خندید وگفت:
-حالا قبوله.
بهار نگاهش را به او دوخت .چشمان قشنگش را هاله ای از اشک پوشانده بود با صدایی لرزان گفت:
-مامان!
وخود را در آغوش او انداخت .ستایش در حالی که اشک می ریخت بهار را در آغوش فشرد وبر سرش بوسه زد .حس میکرد صدای شروین را میشنود که او را مامان صدا میکند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-آقای فروتن .شخصی تماس گرفته اند واصرار دارن با شما صحبت کنند.
-خودش رو معرفی نکرد؟
-میگن آقای معتمد هستند .مهندس بهنام معتمد.
شاهرخ کمی اندیشید وناگهان گفت:
-لطفا وصل کنید .از دوستان هستند.
-سلام .فروتن هستم.
-سلام بی معرفت ! این بود قول شما آقای شاهرخ خان؟
شاهرخ خندید.
-شرمنده .اون قدر سرم شلوغ بود که پاک فراموش کردم .
-خوبه که راستش رو میگی .خوب حالت چطوره؟بهار کوچولو خوبه؟
-خوبه تو چطوری؟کارا خوب پیش میره؟
-هم خودم خوبم هم وضع کارا خوبه .راستش دنبال فرصت بودم تا ببینمت وراجع به کار با هم صحبت کنیم.
-میتونیم با قراری بزاریم.
-امروز وقت داری؟
-بعد از پایان کار شرکت چطوره؟ساعت 7.
-آره ممنم تا اون موقع کارهام تموم میشه .پس ساعت 7 میام جلوی شرکت.
-منتظرم .ولی چطوره جای دیگه ای قرار بزاریم ؟این طوری علاف میشی .
-باشه کافی شاپ آفتاب خوبه؟
-عالیه ! همون جا میبینمت .
-باشه دیگه مزاحمت نمیشم امری نداری؟
-قربانت .ممنون که زنگ زدی .عرضی ندارم.
-پس فعلا خداحافظ.
شاهرخ گوشی را روی دستگاه نهاد وبا لبخند به کارش پرداخت.خیلی دوست داشت ببیند که بهنام چه کاری با او دارد .او دوست دوران بچگی شاهرخ بود که بعد از سالها او را یافته بود وخیلی دلش میخواست با او کار کند .بهنام جوان موفقی بود که شانس پیشرفت شاهرخ را بیشتر میکرد.
ساعت 6/30 از اتاقش خارج شد .
-خانم سلیمی من باید برم بقیه کارا باشه برای فردا .
-بله قربان.
سوگند به شاهرخ خیره شد .وقتی نگاه او به دختر افتاد روی هم لبخند زدند .
-میبینم که در کارتون پیشرفت زیادی داشتید خانم رهنما .
-ممنونم .
-خب قعلا خدا نگهدار
شاهرخ از شرکت خارج شد وسوار بر اتومبیلش خود را به محل قرار رساند.
بهنام زودتر آمده بود وپشت میزی نشسته ومنتظر شاهرخ بود .با دیدن شاهرخ از جا برخاست .هردو صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیدند وقتی نشستند شاهرخ خندید وگقت:
-میبینم که خوشتیپ شدی!
بهنام خندید وگفت:
-بده آدم شیک پوش باشه؟
-خوشحالم از اینکه میبینمت.
-من هم همینطور چی میخوری؟-قهوه
-حتما خسته ای .متاسفم که بعد از یه روز کار وخستگی مزاحمت شدم.
-نه .نه اصلا خسته نیستم .راستش اگه با تو هم قرار نداشتم به خاطر کار زیاد توی شرکت میموندم .
-میدونم .تو خیلی فعالی .دیگه نیازی به تعریف نیست جانم .
هردو خندیدند برایشان دو فنجان قهوه وکیک آوردند .
-بهتره برم سر اصل مطلب .راستش تازگی چند تا سفارش گرفتیم که شرکت ما قادر نیست همه رو تا موعد مقرر انجام بده .برای همین خواستم اگه موافق باشی نیمی از کاررو به شرکت شما واگذار کنیم .یعنی هم در کار وهم در سود کلانی که عایدمون میشه شریک بشیم اگه کارمون نتیجه داد وتوهم خوشت اومد میتونیم از این به بعد به همکاری مون ادامه بدیم ومثل دوتا شریک خوب با هم کار کنیم چطوره؟
شاهرخ پس از لحظاتی سکوت در جواب گفت:
-خوبه ولی باید بیشتر با جزییات کار آشنا بشم.باید بدونم چطور سفارشاتی هست وبا چه جاهایی سر وکار داریم.
-تمام پرونده ها در اختیارت قرار داده میشه .طرفهای معامله هم اکثرا کشورهای خارجی هستند کمتر از کشور خودمون سفارش می پذیریم .همون طور که قبلا گفتم شرکت ما بیشتر کارش با کشورهای اروپاییه.
-از نظر من خیلی خوبه که بتونیم با هم کار کنیم .فکر میکنم پیشرفت خوبی هم د اشته باشیم .چون دوتا شرکت با هم کار میکنند سفارشات هم سریعتر حاضر میشه.
-در ثانی میتونیم سفارشات بیشتری بگیریم وبیشتر خودمون رو نشون بدیم وپیشرفت کنیم ودفاتر جدید تاسیس کنیم .
-یعنی کار رو گسترش بدیم؟
-چرا که نه .اگر امکانش باشه چرا کار رو توسعه ندیم....قهوه ات رو بخور که سرد شد .
شاهرخ فنجان قهوه اش را برداشت وجرعه ای نوشید.
-اگه بخوای فردا میتونی بیای از شرکت ما بازدید کنی.
-حتما این کاررو میکنم .
-خب از بحث کار خارج بشیم .راستی از اون دختر خانم سرسخت چه خبر؟
شاهرخ لبخندی زد وپرسید:
-خانم سوگند رهنما؟
بهنام با لبخند تایید کرد وگفت:
-خیلی از خودش سر سختی نشون میده .ولی از رفتارش خوشم اومد .
-دختر خوبیه .راستش اگه قبول کنه با تو ازدواج کنه به نظرم زوج مناسبی هستید.
-ولی مگه ندیدی چطور تو شمال جوابم رو داد.
شاهرخ خندید وگفت:
-با یه بار نه شنیدن عقب میکشی؟
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-نه من از اون بیدها نیستم که با یه باد بلرزم.
-خوبه اگه به اون علاقمندی وبرای زندگی انتخابش کردی بهتره تلاشت رو بکنی .
-به تازگی دیدیش؟-هر روز میبینمش.
بهنام متعجب پرسید:
-چطوری؟
-آخه منشی من شده.
بهنام با چشمانی پر از تعجب به شاهرخ خیره شد .او قهقه ای زد وگفت:
-تورو خدا این طوری نگام نکن جدی کفتم .از من خواست که بیاد توی شرکت کار کنه فقط هم به عنوان منشی من نه جای دیگه .منم موندم که چه کنم ولی پذیرفتم چون چاره ای نداشتم .
-خوش به حالت شاهرخ !رفتارش با تو خیلی خوبه.
-به خاطر اینکه رییسش هستم.
-تازه رییسش شدی قبلا که نبودی.
-خب خواهرش پرستار دخترمه .در ثانی مهمان من بود واز روی ادب ونزاکت برخورد خوبی داشت .
-راستش اگه نمیدونستم که تو ازدواج کردی فکر میکردم سوگند دلبسته ی توست !
شاهرخ متعجب پرسید:
-چرا این طوری فکر میکنی؟
-هیچ متوجه رفتار وحرکاتش بودی؟همون یک باری که دیدمش ....راستش....
-ادامه بده.
-نگاهش به تو طوری بود که فکر کردم به تو علاقمنده
-مزخرف نگو !خیالاتی شدی .
-شاید ولی من اشتباه نمیکنم.
شاهرخ خندان گفت:
-نه که دوستش داری حسودیت میشه.
بهنام نیز خندید ودر جواب گفت:
-تو هم یه موضوعی گیر آوردی ومدام به من تیکه می اندازی ها .
هر دو خندیدند وبعد از ساعتی دیگر گفتگو حول کار وشرکت از یکدیگر خداحافظی کردند .قرار این شد که فردا شاهرخ به شرکت بهنام برود تا در مورد کار وشراکت بیشتر صحبت کنند .
وقتی به خانه رفت ساعت 9/30 بود .بهار در حال تماشای تلویزیون بود ووقتی شاهرخ را دید فقط سلامی کرد ودیگر هیچ .ستایش نیز سلامی کرد وبرخاست تا برای شاهرخ قهوه بیاورد .
-تا شما یه قهوه بهورید شام حاظره .بهار نمیخوای در چیدن میز به من کمک کنی؟
-چرا ماما....یعنی چرا ستایش جون الان میام.
شاهرخ متعجب به بهار نگریست وبعد روی کاناپه لم داد .در یک لحظه فکر کرد بهار میخواهد به ستایش مامان بگوید واز این فکر دلگیر شد چرا که در نظر شاهرخ او مادر داشت ونباید دیگری را مادر صدا میزد هرچند که مادرش مرده بود .ولی این دلیل نمیشد که او مادر اصلی اش را فراموش کند .
-آقا شاهرخ شام حاظره تشریف نمیارین؟
شاهرخ برخاست وگفت:
-اومدم.
وقتی پشت میز غذاخوری قرار گرفتند شاهرخ به بهار نگریست ولبخند زنان پرسید:
-با بابا قهر کردی؟
-نه ...بابا جون قهر نیستم.
شاهرخ طنز آلود گفت:
-دلم برای ستایش خانم میسوزه که امروز فقط سکوت تو رو دیده.
ستایش در حالی که غذا می کشید گفت:
-ولی بهار خیلی دختر خوبیه ومن از اینکه کنارمه لذت میبرم.
قاشقی غذا به دهان برد وبعد گفت:
-امروز آقای مهندس معتمد رو ملاقات کردم.
-نمیشناسم.
-چطور نمیشناسید؟خواستگار خواهرتون در شمال!
-آهان !حالا یادم اومد .حالشون چطور بود؟
-خوب!به من پیشنهاد داده با هم شریک بشیم قراره فردا به شرکتشون برم.
-بابا عمو بهنام رو امروز دیدی؟
-بله عزیزم .بعد از پایان کارم در شرکت با اون بودم چطور؟
-یعنی وقت داشتی اونو ببری پارک ولی برای من وقت نداشتی؟
شاهرخ متعجب به بهار که فریاد کشیده بود نگریست ستایش گفت:
-بهار .اصلا درست نیست با پدرت این طور صحبت کنی .در ثانی الان وقت غذاخوردنه نه بحث ومشاجره.
-بابا منو نبرد پارک ولی عمو بهنام رو برد چرا؟
-این حرفها چیه دخترم ؟ما جلسه داشتیم.
-اصلا منم ببر جلسه .فردا من رو هم باید ببری شرکت من میخوام باهات بیام.
شاهرخ عصبانی شد وفریاد کشید:
-کافیه!خودتو لوس نکن .من به اندازه کافی گرفتاری دارم .تو دیگه شروع نکن.
بهار در حالی که اشک چشمانش را شفاف کرده بود برخاست ودوان دوان به اتاقش رفت .ستایش نیز برخاست وخواست به دنبالش برود ولی لحظه ای مکث کرد وبه شاهرخ نگریست که عصبانی نشسته وبه نقطه ای زل زده بود .حرفی نزد وبه اتاق بهار رفت .
بهار روی تختش دراز کشیده ودر حالی که رویا را در آغوش داشت میگریست .ستایش موهای او را نوازش کرد وگفت:
-دختر گلم .بهار .تو نباید گریه کنی.
بهار برخاست ودر آغوش او فرو رفت .
-بابا بیخودی منو دعوا کرد وسرم داد کشید.
-تو نباید این طور با پدرت صحبت میکردی .اون خسته است
-ولی....ولی....
-تو باید ازش عذرخواهی کنی .خیلی ناراحتش کردی.
-نمیخوام .اصلا دیگه بابا رو نمیخوام
-آه کوچولو دیگه این حرف رو نزن قول بده .
بهار به چشمان مهربان او خیره شد وگقت:
-مامان ...کاش.....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش او را بوسید ودر تختخواب خواباندش .وقتی بهار به خواب فرو رفت .آرام خارج شد وبه آشپزخونه رفت .شاهرخ هنوز روی صندلی نشسته بود ودرحال سیگار کشیدن بود غذایش دست نخورده باقی مانده بود
-آقای فروتن ....غذاتون رو میل نمیکنید؟
شاهرخ به او نگاه کرد وگفت:
-تا حالا ندیده بودم این طوری صحبت کنه.
-من متاسفم واز طرف بهار ازتون معذرت میخوام.
-ولی شما نباید عذرخواهی کنید .
-اون از اینکه شما کمتر وقتتون رو بهش اختصاص میدید ناراحته .
-واقعا نمیدونم چی باید بگم.
وسرش را به طرفین تکان داد وهیچ نگفت .ستایش در حالی که از اندوه او رنج میبرد با لحنی آرام گفت:
-بهتره غذاتون رو میل کنید .
-میل ندارم.
برخاست وبه اتاق کارش رفت .وقتی پشت میزش نشست قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت وبه آن خیره شد وبا اندوه گفت:
-بهاره کاش بودی .شاید در اون صورت بهار اینطور فکر نمیکرد .تو که شاهدی تمام تلاش من به خاطر اونه .انشب برای اولین بار سرش فریاد کشیدم .حتما تو ناراحت شدی درسته؟متاسفم .به تو قول دادم به نحو احسن بزرگش کنم ولی حالا میبینم که هرگز تلاش وفعالیت من کار ساز نبوده .بهار اصلا احساس شادی نمیکنه .
-ولی اون خوشحاله .فقط کمی از دست تو عصبانی شده .سرش را بلند کرد وبهاره را دید روی صندلی راحتی نشسته بود وبا لبخند به شاهرخ می نگریست .
-جات خیلی خالیه بهاره !.بهار خیلی احساس تنهایی میکنه
-اشتباه نکن شاهرخ .بهار شادابه فقط بهونه تو رو داره.کاش کمی بیشتر بهش توجه میکردی .کمی بیشتر وقت صرف اون میکردی.
-با این همه کار؟تو هم دیگه من رو درک نمیکنی.
وقتی نگاهش به بهاره افتاد .نم اشک را روی گونه او نظاره کرد وبعد او ناپدید شد از گفته اش پشیمان شد وبرخاست وبه طرف راحتی رفت .ولی بهاره نبود .اندوهگین روی آن نشست وچشمانش را بر هم نهاد .در دل زمزمه کرد:((منو ببخش بهاره .میدونم ناراحتت کردم ولی خدای مهربون رو شاهد میگیرم که هرگز قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم .پروزدگارا.....))
صدای ضرباتی که به در خورد باعث شد چشم بگشاید:
-بفرمایید.
ستایش با سینی حاوی دو فنجون قهوه وارد شد .
-مزاحم شدم؟
-نه بفرمایید .
سینی را روی میز نهاد وخود روی صندلی نشست به شاهرخ خیره شد وفهمید گریسته است قلبش فشرده شد زمزمه کرد:
-از برخورد بهار خیلی ناراحت شدید؟
-نه ....نه زیاد ..حق داره .اون واقعا حق داره .
-متاسفم من باید بهار رو توجیه میکردم.
-اون بچه اس .حق داره دلش بخواد پدرش رو بیشتر ببینه .
بعد از مکث کوتاهی با صدایی خسته ادمه داد:
-خیلی خسته ام ستایش .اون قدر خسته که دلم میخواد چشمام رو ببندم ودیگه هرگز باز نکنم .
ستایش افسرده گفت:
-ولی شما باید به زندگی امید داشته باشید .به خاطر بهار وبه خاطر آینده اش .
-به چی امیدوار باشم ؟اصلا من به چه درد بهار میخورم ؟
-خواهش میکنم این طور صحبت نکنید آقای فروتن .
-متاسفم .نمیخواستم ناراحتتون ولی باور کنید دلم میخواد حرف بزنم.
-من با کمال میل حاظرم سنگ صبور شما باشم .همون طور که شما در لحظات اندوهم سنگ صبورم شدید واجازه دادید سبک بشم .حالا من از شما میخوام برای سبک شدن حرف بزنید من هم شنونده ی خوبی هستم .
شاهرخ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
-شما خیلی مهربونید که حاظرید منو با این رفتار تندم هنوز هم تحمل کنید.
-ولی رفتار شما اصلا تند نیست .شما فقط خسته اید ومن بهتون حق میدم که نتونید مدام شاد وسرحال باشید .باور کنید بهار هم شما رو درک میکنه فقط برای اینکه بتونه طوری ناراحتی اش رو جبران کنه این طوری عصبانی شد حتما به زودی پشیمون میشه .
-شاید اگه مادر ش زنده بود این طور نمیشد اگه اون بود ما خوشبخت بودیم بهار با وجود مادرش.....
بغض مانع از ادامه سخنانش شد .برخاست وبا ادای کلمه ببخشید به اتاق خوابش پناه برد وبا خاطرات بهاره به خلوت همیشگی اش که مدتی بود از آن فاصله گرفته بود پا گذاشت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد شاهرخ صبح زود راهی شرکت شد .وقتی ستایش بیدار شد متوجه شد شاهرخ زودتر از روزهای پیش از خانه خارج شده .میدانست که شاهرخ شب خوبی را نگزرانده .بنابراین تصمیم گرفت در اولین فرصت با بهار صحبت کند .
شاهرخ در ابتدا به شرکت رفت ووقتی وارد اتاقش شد خسته وافسرده روی صندلی اش نشست وچشم هایش را بر هم نهاد .دیشب حتی لحظه ای نخوابیده بود .آن قدر اندوهگین بود که هر کس او را میدید پی به وضع نا مناسب روحی اش میبرد.
ساعتی به همین منوال گذشت .کم کم کارکنان شرکت به سر کارشان می آمدند .سوگند به محض رسیدن بدون در زدن وارد اتاق رییس شد .فکر نمیکرد شاهرخ آمده باشد با دیدن ظاهر آشفته شاهرخ جلو آمد وگفت:
-آقای فروتن اتفاقی افتاده ؟
شاهرخ خسته نظری به او انداخت وسرش را چندین بار تکان داد .
سوگند گویی چیزی را به یاد آورده باشد دستپاچه گفت:
-اوه معذرت میخوام سلام نکردم .سلام!
لبخند محو وافسرده ای بر لبهای او جاری شد وبا سر جوابش را داد .
-اتفاقی افتاده ؟خیلی خسته وناراحت به نظر میرسید .
-چیزی نیست نگران نباشید .
سوگند لب گشود تا چیزی بگوید ولی سکوت کرد وقتی میخواست از اتاق خارج شود آرام زمزمه کرد :
-هر کمکی از دستم ساخته باشه حاضرم براتون انجام بدم .هرگز دلم نمیخواد شما رو اینطور شکست خورده وغمگین ببینم .
ورفت شاهرخ به جای خالی او نظر انداخت وزمزمه کرد :
-ممنونم سوگند .همیشه حرفات برام امیدوار کننده اس درست مثل حرفهای بهاره مثل زمزمه های اون به وقت خستگی.....
آهی کشید وبا همان حال به کارهایش پرداخت .
ساعت 10/30 بود که خانم سلیمی اطلاع داد شخصی به نام مهندس معتمد پشت خط هستند .شاهرخ که تازه یاد قرارش با او افتاده بود مانند برق گرفته ها گفت:
-وصل کنید .
-سلام آقای خوش قول !این بود اومدنت ؟
-شرمنده بهنام جان .پاک فراموش کردم .تا نیم ساعت دیگه پیش تو خواهم بود.
-نکنه نیم ساعت دیگه بشه عصر.
-نه قول میدم که زود بیام .منتظرم باش .
-منتظرم فعلا خداحافظ.
شاهرخ گوشی را گذاشت وپس از پوشیدن کتش از اتاق خارج شد .
-خانم سلیمی قرار های امروز رو کنسل کنید .اگر هم پیغامی بود یادداشت کنید وبگزارید برای فردا.
-بله شما منزل تشریف میبرید ؟
-خیر به شرکت نوین میرم.
سلیمی خداحافظی کرد وشاهرخ رفت .سوگند از اینکه شاهرخ با او حرفی نزده ودستورها را به سلیمی داده بود عصبانی شد ولی هیچی نگفت وبه ادامه کارهایش پرداخت .
شاهرخ طبق آدرسی که در دست داشت خود را به شرکت مزبور رساند به اتاق مدیر کل شرکت رفت وبا استقبال بهنام روبرو شد .
-خوشحالم میبینمت شاهرخ جان .ولی مثل اینکه خسته به نظر میرسی .
-نه خسته نیستم .به خاطر کم خوابی دیشبه.
-پس به خاطر همین بود که قرار امروز رو فراموش کردی.
-بهتره بریم شر اصل مطلب .نظرت درمورد بازدید از کارخونه چیه؟
-خوبه.
-پس اول به کارخونه سری بزنیم وبعد....حالا بریم تا بعد.
پس از بازدید از کارخونه بهنام رو به شاهرخ گفت:
-بهتره بریم ناهار بخوریم .بعد میتونیم راجع به همه چیز صحبت کنیم .
شاهرخ سکوت کرد وهیچ نگفت .وقتی در رستوران پشت میز نشستند بهنام دقیق به صورت او نگریست وگفت:
-شاهرخ واقعا حالت خوبه؟
-آره چطور مگه؟
-خیلی پکری .اگه اتفاقی افتاده به من بگو .شاید بتونم کمکت کنم.
-از دست کسی کاری ساخته نیست .
-چرا؟
شاهرخ آهی کشید وجواب داد:
-با بهار مشکل دارم .
-چرا؟من فکر میکردم تنها پدر ودختری که با هم مهربون و صمیمی هستند شما دونفرید.
-اشتباه فکر کردی بهنام جون !
-حالا مشکل چی هست؟
-خودم هم موندم .توقعد داره توی گردش وتفریح با اون وستایش همراه باشم .توقع داره مدام در کنارش باشم وشادش کنم.
-حالا ...اصلا باهاش هستی؟
-منظورت چیه؟
-خوب منظورم اینه که با اون به پارک وگردش و.....چه میدونم تفریح میری یا نه؟
-اگه بتونم آره.
-مثلا تا چه اندازه میتونی ؟
-خوب شاید ماهی یکی دوبار .
-فقط ماهی یکبار؟
-بهنام من فرصت وحوصله کافی ندارم.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-اینجا حق رو به بهار کوچولو میدم .بی اصافی نکن شاهرخ. اگه کمی از اضافه کار هات بزنی که به جایی بر نمیخوره .اون وقت هم کارت رو انجام میدی وهم به دخترت میرسی .به اون حق بده که بخواد بیشتر با تو باشه .نداشتم مادر وکمبود محبت از طرف پدر توی این سن براش خیلی سنگینه.شاهرخ جون من فقط برای اینکه نظری داده باشم وکمکت کنم حرف میزنم در غیر این صورت من هیچ کاره ام وقصد دخالت توی کار تو رو ندارم.
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-ولی بهتر از من با روحیات بچه ها َنایی .حرف تو درسته .ولی من چه کنم که نمیتونم؟باور کن گرفتارم.
-من چیز زیادی از زندگی تو نمیدونم شاهرخ جون اما بهتره مشکلات رو زیاد برای خودت بزرگ جلوه ندی .چون در اون صورت خودت اول از همه از پای در میای .
-ممنون از اینکه به فکر منی .نهارت رو هم که نخوردی.
-مثل تو .زیاد گرسنه نبودم اگه مایلی بریم به بقیه کارها مون برسیم .
هردو برخاستند واز رستوران خارج شدند .در آن روز شاهرخ کم وبیش با شرکت بهنام آشنا وقرار بر این شد که روزی برای ثبت قرار داد معین کنند .زمانی که شاهرخ به خانه رفت ساعت 10 شب بود بهار غذایش را خورده ومیز برای یک نفر چیده شده بود.
ستایش با خوشرویی از شاهرخ استقبال کرد وحالش را پرسید:
-غذا حاظره .تا شما لباساتون رو عوض میکنید غذا رو براتون میکشم .
-میل ندارم متشکرم.
-بیرون غذا خوردید؟
-نه ولی گرسنه نیستم.
در حال رفتن به اتاقش بود که بهار مقابلش سبز شد .ستایش با او صحبت کرده بود وبهار نیز به اشتباهش پی برده بود .از اینکه باعث ناراحتی پدرش شده بود غمگین وافسرده بود .
-سلام بابا جون.
شاهرخ مهربان لبخندی به روی او زئ وگفت:
سلام عزیزم .حالت خوبه؟
بهار که مهربانی پدر را دید ومتوجه شد از دستش ناراحت نیست با بغض خود را در آغوش شاهرخ انداخت .او نیز مهربان .بهار را در آغوش فشرد ودر حالی که بغلش میکرد روی صندلی نشست .
-نبینم دختر بابا گریه کنه.
-بابا جون...من خیلی بدم.
-تو اصلا بد نیستی .تو بهترین دختر روی زمین هستی .حالا این اشکها رو پاک کن وبه روی بابا بخند .آفرین .حالا شد .
-تو غذا نمیخوری بابا؟
-گرسنه نیستم تو خوردی؟
بهار سرش را تکان داد شاهرخ بوسه ای با محبت بر گونه او نهاد وگفت:
-خیلی خوب قشنگ من .حالا بهتره بری بخوابی .دیر وقته وتو حالا باید خوابیده باشی .
-میخوام با هم کمی غذا بخوریم.
شاهرخ خندید ونگاهش به ستایش که ایستاده ومهربان به آن دو نگاه میکرد خیره شد.
-میتونم خواهش کنم که غذا رو حاظر کنی؟
ستایش خندان گفت:
غذا حاظره وانتظار شما رو میکشه .
سه نفری پشت میز غذا جای گرفتند وبهار دوباره واین بار از دستهای مهربان پدرش غذا خورد.ستایش از اینکه میدید سخنان ورفتار خوب بهار باعث تغییر روحیه شاهرخ شده .خوشحال بود ودر دل هیجان وصف ناشدنی را احساس کرد .

:gol::gol::gol::gol:

طی یک هفته آینده قرار داد شرکت نوین بسته شد وشاهرخ با تلاش بیشتری مشغول آماده کردن سفارشات شد .
در یکی از همین روزها بهنام به دیدار شاهرخ ؛آمد البته این ظاهر قضیه بود .در اصل بهنام که در بازدیدهای قبلی موفق به دیدار سوگند نشده بود این بار هم با نیت دیدار او پا به شرکت گذاشت .وقتی او را پشت میز در چند قدمی خود دید به شدت هیجانزده شد ولی فورا بر خود مسلط شد وخندان گفت:
-خانم رهنما چقدر از اینکه دوباره شما رو میبینم خوشحالم .اوه طوری نگاهم نکنید که انگار منو نمیشناسید .مدت زیادی از آشنایی ما نمیگزره.
سوگند خیلی سرد به او سلام کرد وفقط گفت:
-متعجبم از اینکه شما رو اینجا میبینم.
-معلومه زیاد از دیدن من خوشحال نیستنید.
-فکر نمیکنم علتی برای خوشحالی وجود داشته باشه .خانم سلیمی میتونم خواهش کنم به کار این آقا رسیدگی کنید؟
سلیمی که بهنام را شناخته بود ومیدانست شرکت نوین متعلق به اوست با احترام برخاست وضمن پوزش به خاطر بی احترامی سوگند او را به اتاق شاهرخ راهنمایی کرد .سوگند از دست سلیمی عصبانی شده بود گفت:
-بهتره شما به کارهای خودتون رسیدگی کنید ومن هم به کارهای خودم ودر غیر این صورت برخورد بدی بین ما پیش خواهد اومد.
-منظورتون رو متوجه نمیشم
-خوب هم متوجه میشید .لازم نبود شما از طرف من عذرخواهی کنید چون نیازی به این کار نبود
-ببین دختر خانم!اون آقا رییس شرکت نوین وشخصی بود که شرکت ما قراردادهای جدید رو با اونا بسته وانجام سفارشاتشون رو برعهده ما گرفته....
-یعنی این آقا....
-بله حالا متوجه شدید؟فکر نکنم جناب رییس از بی احترامی به این شخص خوشنود بشه وبهتره که شما مرافب رفتارت باشی.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند سکوت کرد.پس از دقایقی شاهرخ همراه بهنام از اتاق خارج شدند .شاهرخ سفارشات لازم را به خانم سلیمی کرد وبعد رو به سوگند گفت:
-آقای بهنام معتمد رو که به یاد دارید خانم رهنما!
سوگند با لبخند به روی شاهرخ گفت:
-حالا که شما معرفی کردید به خوبی به یاد میارم قربان.!
کلمه آخر را با طعنه ادا کرد .بعد بی توجه به آن به کارش پرداخت واقعا از اینکه همیشه شاهرخ کارها را با سلیمی در میان گذاشت عصبانی بود اما نمیخواست به روی خود بیاورد .
دو مرد از آنجا خارج شدند بهنام با تمسخر گفت:
-خیلی مغروره!
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-عصبانی نشو بالاخره عادت میکنی .
-با تو اینطور رفتار نکرده که بخوای عادت کنی واقعا که دختره ی ........
پشت فرمان نشست وشاهرخ در حالی که میخندید سوار شد وگفت:
-چطور میخوای یه عمر تحملش کنی ؟
با این جمله شاهرخ .بهنام نیز به حالت قهقهه خندید وگفت:
-واقعا نمیدونم چی بهت بگم شاهرخ!
جمعه هفته بعد بالاخره بعد از اصرارهای مکرر سوگند ودعوت ستایش شاهرخ تصمیم گرفت برای آشنایی با خانواده رهنما دعوت آنها را بپذیرد .
سوگند به شدت احساس شادی میکرد .سعی کرد بهترین لباسش را بپوشد تا در مهمانی بی نقصی باشد .ستایش نیز قرار بود با شاهرخ وبهار به خانه برود .بهار از اینکه همراه پدرش به منزل ستایش میرفت هیجانزده بود ومدام میپرسید :
-ساعت چنده پس چرا نمیریم ؟
سر ساعت مقرر .شاهرخ آراسته ومرتب همراه بهار وستایش مقابل منزل رهنما رسیدند .پدر ستایش استقبال گرمی از شاهرخ به عمل آورد وطوری برخورد کرد که گویی سالهاست شاهرخ را می شناسد طوری که شاهرخ اصلا احساس غریبی نمیکرد .مادر خانواده نیز زنی مهربان وخونگرم بود واز شاهرخ به گرمی استقبال کرد .ولی سوگند چنان ظاهر عجیب وغریبی برای خودش درست کرده بود که شاهرخ لحظه ای او را نشناخت .برای سوگند تاسف خورد .بنظر شاهرخ زیبایی طبیعی وسادگی وصمیمیت سوگند تنها نکات مثبت او بود که همه را یکباره زیر پوشش ظاهر غیر واقعی اش پنهان کرده بود .
-جناب فروتن .تعریفتون رو خیلی شنیدم .از اینکه در اوج جوانی اینچنین پر تلاش هستید تحسینتون میکنم.
-شما لطف دارید آقای رهنما ومن خودم رو شایسته این همه تعریف وتمجید نمیدونم .
-این نشونه تواضع وفروتنی شماست پسرم.
این را زری .مادر خانواده با خوشرویی در جواب او بیان کرد .بهار رو به زری گفت:
-مامان بزرگ دیدی بالاخره بابام رو آوردم خونه تون.
شاهرخ متعجب به بهار نگریست واز اینکه میدید خانم رهنما را مادر بزرگ صدا میزند بیشتر تعجب کرد .ستایش که متوجه شده بود با لبخند گفت:
-بهار از ابتدا مادرم رو این جوری صدا میکرد.
زری گفت:
-خودم خواستم این طوری باشه .راستش بهار کوچولوی شما خیلی شیرین ودوست داشتنیه .آرزوم این بود که روزی نوه هام من رو مادر بزرگ صدا کنند .ولی خوب فعلا که قسمت نیست .خودم از بهار خواستم منو با این نام صدا کنه .
شاهرخ که متوجه امدوه خانم رهنما شده بود با لحنی دلجویانه گفت:
-اصلا مهم نیست خانم رهنما .اگه شما این طور دوست دارید من حرفی ندارم.
-ممنونم که منو درک میکنید .....بهرحال راحت باشید واز خودتون پذیرایی کنید .
ستایش هم که با یاد آوری غم دوری از فرزندش اندوهگین شده بود با ادای ببخشید به اتاق خودش در طبقه دیگر رفت بهار نیز دنبال او روان شد.
سوگند خندان گفت:
-آقا شاهرخ چرا ساکت هستید؟
-چی باید بگم خانم رهنما؟
سوگند با شنیدن کلمه خانم رهنما از زبان او رو ترش کرد وبا طعنه گفت:
-لازم نیست چیزی بگید آقای فروتن !
وبرخاست وبه آشپزخونه رفت .مهری خدمتکارشان در حال بردن سینی شربت بود که سوگند آن را از دستش گرفت وبه طرف پذیرایی رفت .وقتی مقابل شاهرخ قرار گرفت با نگاهش به او فهماند که ناراحت شده .شاهرخ لبخندی زد وسر تکان داد ولیوانی شربت برداشت وگفت :
-ممنونم سوگند خانم .
وسوگند با شنیدن این جمله لبخند بر لب آورد وشاهرخ را نیز خنداند .
صحبتهای بین شاهرخ وآقای رهنما بیشتر حول مسائل اجتماعی وکاری بود .کمی هم در مورد ستایش وازدواج نا موفق او صحبت شد که سوگند زود مسیر صحبت را تغییر داد وبه پدرش فهماند که نباید با گفتن این سخنان شاهرخ را ناراحت کند .شاهرخ تحت تاثیر صمیمیت این خانواده چنان سرگرم صحبت وگفتگو بود که متوجه گذشت زمان نشد .او نمیخواست برای صرف شام در منزل آنها باشد ولی گویی خانواده رهنما از قبل تدارک غذا دیده بودند وبه خاطر اصرار آنها شاهرخ برای شام آنجا ماند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوگند سکوت کرد.پس از دقایقی شاهرخ همراه بهنام از اتاق خارج شدند .شاهرخ سفارشات لازم را به خانم سلیمی کرد وبعد رو به سوگند گفت:
-آقای بهنام معتمد رو که به یاد دارید خانم رهنما!
سوگند با لبخند به روی شاهرخ گفت:
-حالا که شما معرفی کردید به خوبی به یاد میارم قربان.!
کلمه آخر را با طعنه ادا کرد .بعد بی توجه به آن به کارش پرداخت واقعا از اینکه همیشه شاهرخ کارها را با سلیمی در میان گذاشت عصبانی بود اما نمیخواست به روی خود بیاورد .
دو مرد از آنجا خارج شدند بهنام با تمسخر گفت:
-خیلی مغروره!
شاهرخ لبخند زنان گفت:
-عصبانی نشو بالاخره عادت میکنی .
-با تو اینطور رفتار نکرده که بخوای عادت کنی واقعا که دختره ی ........
پشت فرمان نشست وشاهرخ در حالی که میخندید سوار شد وگفت:
-چطور میخوای یه عمر تحملش کنی ؟
با این جمله شاهرخ .بهنام نیز به حالت قهقهه خندید وگفت:
-واقعا نمیدونم چی بهت بگم شاهرخ!
جمعه هفته بعد بالاخره بعد از اصرارهای مکرر سوگند ودعوت ستایش شاهرخ تصمیم گرفت برای آشنایی با خانواده رهنما دعوت آنها را بپذیرد .
سوگند به شدت احساس شادی میکرد .سعی کرد بهترین لباسش را بپوشد تا در مهمانی بی نقصی باشد .ستایش نیز قرار بود با شاهرخ وبهار به خانه برود .بهار از اینکه همراه پدرش به منزل ستایش میرفت هیجانزده بود ومدام میپرسید :
-ساعت چنده پس چرا نمیریم ؟
سر ساعت مقرر .شاهرخ آراسته ومرتب همراه بهار وستایش مقابل منزل رهنما رسیدند .پدر ستایش استقبال گرمی از شاهرخ به عمل آورد وطوری برخورد کرد که گویی سالهاست شاهرخ را می شناسد طوری که شاهرخ اصلا احساس غریبی نمیکرد .مادر خانواده نیز زنی مهربان وخونگرم بود واز شاهرخ به گرمی استقبال کرد .ولی سوگند چنان ظاهر عجیب وغریبی برای خودش درست کرده بود که شاهرخ لحظه ای او را نشناخت .برای سوگند تاسف خورد .بنظر شاهرخ زیبایی طبیعی وسادگی وصمیمیت سوگند تنها نکات مثبت او بود که همه را یکباره زیر پوشش ظاهر غیر واقعی اش پنهان کرده بود .
-جناب فروتن .تعریفتون رو خیلی شنیدم .از اینکه در اوج جوانی اینچنین پر تلاش هستید تحسینتون میکنم.
-شما لطف دارید آقای رهنما ومن خودم رو شایسته این همه تعریف وتمجید نمیدونم .
-این نشونه تواضع وفروتنی شماست پسرم.
این را زری .مادر خانواده با خوشرویی در جواب او بیان کرد .بهار رو به زری گفت:
-مامان بزرگ دیدی بالاخره بابام رو آوردم خونه تون.
شاهرخ متعجب به بهار نگریست واز اینکه میدید خانم رهنما را مادر بزرگ صدا میزند بیشتر تعجب کرد .ستایش که متوجه شده بود با لبخند گفت:
-بهار از ابتدا مادرم رو این جوری صدا میکرد.
زری گفت:
-خودم خواستم این طوری باشه .راستش بهار کوچولوی شما خیلی شیرین ودوست داشتنیه .آرزوم این بود که روزی نوه هام من رو مادر بزرگ صدا کنند .ولی خوب فعلا که قسمت نیست .خودم از بهار خواستم منو با این نام صدا کنه .
شاهرخ که متوجه امدوه خانم رهنما شده بود با لحنی دلجویانه گفت:
-اصلا مهم نیست خانم رهنما .اگه شما این طور دوست دارید من حرفی ندارم.
-ممنونم که منو درک میکنید .....بهرحال راحت باشید واز خودتون پذیرایی کنید .
ستایش هم که با یاد آوری غم دوری از فرزندش اندوهگین شده بود با ادای ببخشید به اتاق خودش در طبقه دیگر رفت بهار نیز دنبال او روان شد.
سوگند خندان گفت:
-آقا شاهرخ چرا ساکت هستید؟
-چی باید بگم خانم رهنما؟
سوگند با شنیدن کلمه خانم رهنما از زبان او رو ترش کرد وبا طعنه گفت:
-لازم نیست چیزی بگید آقای فروتن !
وبرخاست وبه آشپزخونه رفت .مهری خدمتکارشان در حال بردن سینی شربت بود که سوگند آن را از دستش گرفت وبه طرف پذیرایی رفت .وقتی مقابل شاهرخ قرار گرفت با نگاهش به او فهماند که ناراحت شده .شاهرخ لبخندی زد وسر تکان داد ولیوانی شربت برداشت وگفت :
-ممنونم سوگند خانم .
وسوگند با شنیدن این جمله لبخند بر لب آورد وشاهرخ را نیز خنداند .
صحبتهای بین شاهرخ وآقای رهنما بیشتر حول مسائل اجتماعی وکاری بود .کمی هم در مورد ستایش وازدواج نا موفق او صحبت شد که سوگند زود مسیر صحبت را تغییر داد وبه پدرش فهماند که نباید با گفتن این سخنان شاهرخ را ناراحت کند .شاهرخ تحت تاثیر صمیمیت این خانواده چنان سرگرم صحبت وگفتگو بود که متوجه گذشت زمان نشد .او نمیخواست برای صرف شام در منزل آنها باشد ولی گویی خانواده رهنما از قبل تدارک غذا دیده بودند وبه خاطر اصرار آنها شاهرخ برای شام آنجا ماند .
 

mitra*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مهشید جون ممنون خیلی عالیه.
ببخشید نمیدونم چرا تشکر ندارم.
مرررررررررررررررررررررسی
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار که خیلی خوشحال شده بود وآن قدر در باغ ومحوطه باز خانه بازی کرده بود که خسته به نظر میرسید پس از صرف شام در کنار ستایش روی کاناپه به خواب رفت .ساعتی بعد شاهرخ قصد رفتن کرد وضمن تشکر از خانواده رهنما از آنها دعوت کرد تا در وقتی مناسب به منزلش بیایند .ستایش قرار بود آن شب در منزل خودشان بماند وقتی شاهرخ بهار رادر آغوش کشید چشم گشود ومظطرب گفت:
-مامان .مامانم کجاست؟
شاهرخ متعجب وترسان گفت:
-نترس کوچولو خواب دیدی .
ستایش که با شنیدن جمله ی بهار ترسیده بود گفت:
-اجازه بدید من بغلش کنم واونو تا کنار ماشین بیارم .
شاهرخ با لبخند تشکر کرد وبهار را در آغوش او جای داد بهار که تقریبا بیدار شده بود وقتی خود را در آغوش ستایش دید گفت:
-مامان بزار تو بغلت بخوابم.
شاهرخ متعجب به او وبعد ستایش خیره شد .گمان کرد شاید بهار خواب دیده باشد وباز به روی خود نیاورد .ستایش هم که سعی میکرد بهار را آرام کند تا دیگر او را صدا نکند مظطرب پشت سر شاهرخ راه افتاد .سوگند نیز از اینکه بهار ستایش را مادر صدا زده بود متعجب واز طرفی دخشمگین شده بود .فکر میکرد اینگونه شاهرخاز او دورتر خواهد شد!
وقتی ستایش میخواست بهار را روی صندلی ماشین جای دهد او چشم گشود :
-مامان .منو کجا میزاری ؟نمیخوای با من به خونه بیای؟
ستایش لبخندی مهربان بر لب آورد واو را بوسید و گفت:
-بخواب کوچولو !
-من میخوام پیش تو بمونم .
در حالی که خواب آلود گریه میکرد خود را در آغوش ستایش فشرد .شاهرخ واقعا متعجب وعصبی بود اصلا انتظار نداشت بهار کسی را مادر خطاب کند آن هم ستایش را !
ستایش مانده بود که چه کند .میترسید به چشمان شاهرخ نگاه کند اما در همان حال هم نگاه سرشار از توبیخ شاهرخ را حس میکرد .سر به زیر بود ومنتظر دستور او آقای رهنما گفت:
-شاهرخ جان .چطوره اجازه بدی بهار امشب اینجا ودر کنار ستایش بمونه وفردا صبح با ستایش به منزل تو بیایند.
شاهرخ هیچ نگفت وموقع رفتن برگشت وگفت:
-باز هم به خاطر پذیرایی گرمتون سپاسگزارم وامیدوارم شما هم قدم رنجه فرموده وبه کلبه حقیرانه ام قدم بزارید خدا نگهدار.
وبدون کوچکترین نگاه یا کلمه ای به ستایش سوار اتومبیلش شد ورفت .ستایش بهار را به اتاقش برد وروی تختخواب خواباند .وقتی میخواست روی صندلی بشیند سوگند را دید که در درگاه ایستاده وبه او مینگرد .
-چی شده؟چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
سوگند پوزخندی زد وگفت:
-هیچی .فقط دارم مادری رو تماشا میکنم که به فرزندش محبت میکنه!
-منظورت چیه سوگند؟
-تو واقعا کار اشتباهی کردی .حتما تو به بهار یاد دادی که مادر صدات کنه .
-این طور نیست.
-چرا این طوره .با این کار خواستی خودت رو بیشتر به شاهرخ نزدیک کنی وشاید هم میخواستی تصاحبش کنی .ولی باید بگم حسابی در اشتباهی .درست مثل انتخاب اولت که رامین بود !
-تو حق نداری این طوری با من صحبت کنی حق نداری.
-تو هم حق نداری با احساسات شاهرخ بازی کنی فهمیدی؟
-من چنین قصدی ندارم .بهار خودش این طور خواست .
-وتو قبول کردی .چون از خدات بود .شاید میخواستی از طریق بهار خودت رو به شاهرخ نزدیک کنی!
ستایش که عصبانی شده بود گفت:
-وتو هم از طریق کار کردن در کنار اون خواستی خودت رو بهش تحمیل کنی !فکر کردی تا این حد نفهم هستم که ندونم چه قصدی داری؟
-به تو مربوط نیست که من چه کار میکنم .
-به تو هم کارهای شخصی من مربوط نیست !
در این لحظه زری به طبقه بالا آمد .
-چی شده چرا دعوا میکنید؟چنین رفتاری از شما سابقه نداشته .
سوگند عصبانی گفت:
-بهتره از دخترتون بپرسید.
وخشمگین رفت زری به ستایش که اشکهایش را از گونه می زدود نگریست وخواست چیزی بگوید که ستایش گفت:
-مادر لطفا چراغ رو خاموش کنید وتنهام بزارید .
زری رفت زیرا میدانست ستایش در لحظات اندوه به تنهایی بیش از هر چیزی نیاز دارد ولی از جدال بین دو دخترش متعجب بود وعلت آن را نمیدانست .
آن شب شاهرخ نیز نتوانست به درستی بخوابد .شنیدن کلمه مادر از زبان بهار تمام چهار ستون بدنش را لرزانده بود بهار گفته بود مادر ولی چرا امشب وبه ستایش ؟وقتی دید فکرش به جایی نمیرسد .بهاره را به یاد آورد ودر دل حسرت خورد که چرا او نیست تا بهار واقعا او را مادر صدا زند .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد زمانی که ستایش همراه بهار به خانه فروتن باز میگشت حس کرد کسی تعقیبشان می کند وبه شدت وحشت کرد .بدون اینکه به پشت سر توجهی کند سریع خودش را به خانه رساند فورا کلید انداخت ودر را باز کرد ولی هنگام بستن در خانه شخصی پایش را میان در وچارچوب سد کرد .ستایش وحشتزده سر بلند کرد ودر کمال ناباوری رامین را با همان لبخند کریه که همیشه گوشه لبهایش بود مشاهده کرد
-تو؟
-چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟حتما خیلی هیجانزده شدی چون میبینم که زبونت بند اومده.
-برو گمشو لعنتی .چی از جونم میخوای؟
بهار که ترسیده بود دست آزاد ستایش را گرفت وگفت:
-مامان اون کیه ؟چی از ما میخواد؟
رامین قهقه ای زد وگفت:
-جالبه !پس مامان این کوچولو هم شدی ولی کور خوندی اجازه نمیدم آب خوش از گلوت پایین بره !
-پسرم رو ازم گرفتی .حالا میخوای جونم رو هم بگیری ؟
-نه میخوام زندگی آرومت رو بگیرم چون تو زندگی آرومی که من قرار بود با ثروت تو برای خودم مهیا کنم از من گرفتی .آرامش زندگیم رو گرفتی .
-احمق .من از اول هم ثروتی نداشتم که تو دل به اون خوش کنی .
-نه جونم با مرگ بابا جونت پول هنگفتی نصیبت میشه وتو هم درسته میریختی تو جیبهای گل وگشاد از قبل دوخته ی من !
-برو به جهنم لعنتی !حالم ازت به هم میخوره .
-آه چه جالب .پس اون حرفهای عاشقونه اون روزها دروغ بود ؟
-حتی زندگی هم دروغه .حالا بهتره از اینجا بری ودیگه این طرفها پیدات نشه .
-حالا میرم ولی قول نمیدم که این طرفها آفتابی نشم !
ستایش در را محکم هل داد ودر به شدت بسته شد .صدای رامین را شنید که گفت:
-حال پسرت روبه راه نیست .کاش میتونستی از اون پرستاری کنی نه از بچه های دیگرون که تو رو مامان صدا کنن ....
وصدای خنده زشت وکریه او سوهان روح رنج کشیده ستایش شد .بی رمق روی زمین نشست وشروع به گریه کرد .اشکهایش یک به یک جاری شدند وصدای هق هق جانگدازش به سوز گریه ای دردناک مبدل شد .بهار که از دیدن این صحنه ترسیده بود با دیدن اشکهای ستایش شروع به گریه کرد .ستایش او را در آغوش کشید وهم صدا با ناله های او گریست .صدای گریه بهار که اوج گرفت ستایش آرام سر او را بالا گرفت وبه چشم هایش گریست وگفت:
-آه عزیزم .تو چرا گریه میکنی ؟دلیلی برای گریه تو وجود نداره .حتما ترسیدی .معذرت میخوام که این طور شد .عزیز دلم گریه نکن .
-مامان ....تو چرا گریه میکنی ؟اون آقاهه کی بود؟چرا تو رو ناراحت کرد؟
-عزیزم اونو فراموش کن .باید قول بدی که چیزی در این مورد به پدرت نگی باشه؟
-ولی اگه بابا بفهمه حسابش رو میرسه .
-نه .نه تو نباید حرفی بزنی .باشه دختر کوچولوی قشنگم؟
بهار به خاطر ستایش پذیرفت وپس از آن ستایش لباس های او را عوض کرد وصورتش را شست وبه خاطر بهار سعی کرد خود دار باشد .غمگین وافسرده به یاد فرزند عزیزش در درون زجر میکشید .واقعا دلش برای شروین تنگ شده بود .برای شنیدن صدایش دیدن نگاهش همدردی در ناراحتی هایش .
بهار که ناراحتی ونگرانی را از چهره ستایش خوب درک میکرد سعی کرد سکوت کند وزیاد مزاحم او نشود .او چنین حالاتی را در پدرش نیز سراغ داشت ومیدانست پدر در زمان افسردگی به تنهایی احتیاج دارد .بنابراین ستایش را تنها گذاشت در اتاقش با رویا مشغول شد .تا شب همین وضعیت ادامه داشت .ستایش چنان در فکر وخیال بود که به کلی بهار را فراموش کرده بود .حتی برای ناهار او نیز فکری نکرده بود .زمانی متوجه شد که بهار روبرویش ایستاد وگفت:
-مامان ببخشید ولی راستش من خیلی گشنمه.
ستایش متعجب به ساعت نگریست ودید 8 شب را نشان میدهد برخاست ومظطرب گفت:
-اوه خدای من تو ....تو حتی ناهار هم نخوردی .خدایا انگاری خوابم برده بود .....عزیزم الان برات یه چیزی درست میکنم چرا زودتر نگفتی که گرسنه هستی؟
مظطرب وعصبی در یخچال را گشود .در کابینت ها را به هم می کوفت .بالاخره غذایی حاظری وفوری آماده کرد و به بهار خوراند بهار غمگین فقط به او نگاه میکرد .تا به حال او را اینگونه افسرده وغمگین ندیده بود .در آخر وقتی غذایش را تمام کرد آرام گفت:
-مامان اشکهای ستایش با شنیدن این کلمه سرازیر شد ونتوانست خودش را کنترل کند همانگونه به بهار نگریست وبا صدایی لرزان گفت:
-جونم .
-من....من دوست ندارم غمگین باشی .دوست دارم بخندی .
-عزیزم....
دست نوازشی بر شر بهار کشید وگفت:
-میدونی .گاهی اوقات آدم بزرگها به کمی تنهایی وگریه کردن نیاز دارند واین طبیعیه وگرنه همیشه خوشحالند ومی خندند .
-یعنی الان تو فقط چون به تنهایی احتیاج داری ناراحتی؟
ستایش لبخندی مهربان به روی دخترک ساده دل زد وگفت :
-آره عزیزم
-پس میخوای تنها باشی وگریه کنی؟
-نه گریه نمیکنم .چون نمیخوام ناراحتی من به تو هم سرایت کنه .
-ولی تو مامان منی .وقتی ناراحتی من هم باید مثل تو ناراحت باشم !
-نه عزیزم .تو باید همیشه خوشحال باشی قول میدی؟
-سعی میکنم!
ستایش لبخندی زد وگفت:
-خوب دیگه الان پدرت به خونه میاد .یادت که نرفته تو نباید حرفی در مورد اتفاق امروز بزنی .
-باشه .اگه شما اینجوری میخواید چشم.
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستایش غمگین لبخندی بر لب آورد وجوابی نداد .
-راستی مامان اون کی بود؟
ستایش نتوانست جواب بهار را بدهد چون در همان لحظه شاهرخ خسته وارد منزل شد .ستایش سریع صورتش را پاک کرد وایستاد .بهار با دیدن پدر لبخند زنان خود را در آغوشش افکند .شاهرخ نیز مهربان او را بغل کرد وبوسید .
-حال دختر قشنگم چطوره؟
-خوبم بابا جون .راستی چرا دیشب منو نیاوردی خونه؟
شاهرخ با یاد آوری شب گذشته لحظه ای اندیشید وبعد گفت:
-خواب بودی ودلم نیامد بیدارت کنم.
-سلام آقا شاهرخ .
-سلام ستایش خانم حالتون چطوره؟
-ممنونم .تا شما لباستون رو عوض میکنید من غذا رو حاظر میکنم .
-ممنونم .من غذا خوردم اگه زحمتی نیست یه فنجون قهوه برام بیارید .
ستایش از اینکه او شام خورده بود خوشحال شد زیرا غذای مناسبی درست نکرده بود .سریع فنجانی قهوه در سینی گذاشت ودر پذیاریی روی میز نهاد ولی او نیز با یاد آوری شب گذشته کمی درهم رفت .خدایا با اتفاق صبح ماجرای دیشب را فراموش کرده بود .از این میترسید که شاهرخ به خاطر شب قبل عصبانی باشد.
وقتی که شاهرخ با دست وروی شسته روی صندلی نشست رو به ستایش گفت:
-چرا تو فکر هستید ؟
-چیزی نیست .
وروی صندلی نشست .بهار کنار پدر جای گرفت وبا لبخند او را نگاه کرد .شاهرخ نیز با مهربانی وپدرانه او را بوسید وسرش را نوازش کرد .
پس از نوشیدن قهوه اش گفت:
-باز هم از پذیرایی دیشب خانواده تون سپاسگزارم.
-خواهش میکنم .
شاهرخ از سکوت وحالت تفکر ستایش متعجب شد ولی به روی خود نیاورد واز بهار پرسید:
-راستی کوچولوی بابا .یه سوال دارم .ببینم....تو ....دیشب خواب دیدی؟
ستایش وحشتزده به آن دو خیره شد بهار کمی فکر کرد وپاسخ داد :
-نه خواب کی بابا جون ؟
-دیشب خواب مامان رو دیدی؟
-مامان ؟
متعجب به ستایش خیره شد .
-نه من خواب ندیدم چطور مگه بابا جون ؟
-هیچی .آخه دیشب اونو صدا میکردی .فکر کردم به خوابت اومده باشه.
-کدوم مامانم بابا جون ؟
شاهرخ متعجب پرسید :
-مگه چند تا مامان داری؟
بهار با دیدن لب گزیدن ستایش تازه متوجه شد وسریع رو به پدر گفت :
-من یه مامان دارم ولی خوابش رو ندیدم .
شاهرخ نفسی کشید وگفت:
-خیلی خوب کوچولو بهتره بری بخوابی .از چشمات داره خواب میباره .
بهار گونه او را بوسید وشب بخیر گفت ستایش همانطور نشسته بود اصلا گویی در این دنیا نبود .افسردگی وغم از چهره اش میبارید شاهرخ متوجه اندوه او شده بود ولی دلیلش را نمیدانست .
-ستایش؟
او متعجب به شاهرخ که نامش را بدون پسوند خانم به کار برده بود خیره شد .البته یکی دوبار او را این چنین خطاب کرده بود ولی این بار گویی قلب ستایش از جا کنده شد ودیگر سر جای خود بازنگشت ستایش فقط خیره به شاهرخ نگریست .
-اتافقی افتاده ؟
-نه چطور مگه ؟
-مدام تو فکری .اگه چیزی هست به من بگو .هر کمکی از دستم بربیاد مطمئن باش که انجام میدم .
ستایش برای لحظه ای از شاهرخ نیز بیزار شد از تمام مردهای دنیا بیزار شد ناگهان بدون اینکه متوجه باشد عصبانی غرید:
-همه شما ها یه جورید .فقط قصد گول زدن مارو دارید .آه که از تمام مردها بیزارم!
شاهرخ متعجب به او خیره شد:
-آروم باشید !چرا عصبانی شدید ؟
ستایش متوجه رفتار ناهنجارش شد وشروع به گریه کرد .
-متاسفم .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سپس برخاست واشکریزان به اتاقش پناه برد .شاهرخ متعجب به فکر فرو رفت .نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از سخنان او عصباین وناراحت نشده بود زیرا درک میکرد که او ناراحت است واز روی خشم آن جملات را بر لب رانده .
پس از لحظاتی به اتاق بهار رفت ومشاهده کرد که او به خواب رفته .پتو را رویش کشید وبر پیشانی اش بوسه زد .وقتی پشت در اتاق ستایش رسید صدای گریه اش را به وضوح میشنید آرام در را گشود واو را مشاهده کرد که روی صندلی نشسته وسر بر روی میز گذاشته واندوهناک میگرید .
جلو رفت ودست بر شانه اش نهاد وستایش او را حس کرد .آه که چقدر از بودن او در کنار خود خوشحال بود .شاهرخ او را به خوبی درک میکرد ولی افسوس که ستایش نمیتوانست لب باز کند واز دردش بگوید ستایش او را دوست داشت ولی از ابراز علاقه به او میهراسید .مخصوصا سخنان شب گذشته سوگند او را به شدت اندوهگین کرده بود .
-ستایش .
صدای آرام واطمینان بخش شاهرخ را شنید .سر بلند کرد وبدون اینکه به چهره او بنگرد آرام ونالان گفت:
-متاسفم به خاطر حرفهایی که زدم معذرت میخوام .
-نیازی به عذر خواهی نیست .شاید اگه منم مثل شما ناراحت بودم بدتر از شما حرف میزدم اجازه میدی بشینم ؟
ستایش مخالفتی نکرد وشاهرخ روی صندلی دیگری نشست .
-میدونم که موضوعی باعث ناراحتی شما شده .خیلی دلم میخواد بدونم مساله چیه وهرکمکی که از دستم بر بیاد مطمین باشید حاظرم با جون ودل براتون انجام بدم .در ضمن اینم میدونم که حق ندارم در مسائل شخصی شما دخالت کنم .
-اتفاقی نیفتاده .فقط کمی دلتنگ شدم .
-دلتنگ پسرت شروین؟
بغض راه گلوی ستایش را مسدود کرد ه بود .فقط سرش را چندین بار تکان داد شاهرخ افسرده سر به زیر انداخت وزمزمه کرد :
-میدونم دوری از اون برات سخته کاش میشد کاری کرد که اون پیش تو برگرد....از .....پدرش خبری نداری؟
باز ستایش سکوت کرد شاهرخ زیرکانه پی به موضوع برد .آرام پرسید:
-امروز اونو دیدی؟
ستایش متعجب به او خیره شد شاهرخ غمگین لبخندی زد وگفت:
-نباید این قدر ناراحت باشی اگه حرفی زده یا مزاحمتی برات ایجاد کرده بهتره با من یا هر کسی که باهاش راحت تری در میون بزاری .میشه ازش شکایت کرد .اون حق نداره برای تو ایجاد مزاحمت کنه .چون دیگه قانونا همسر تو نیست .
-کاش از اول هم نبود اون من رو نمیخواست فقط دنبال ثروت پدرم بود ..آه .....چقدر احمق بودم .چرا آدم تو دوران جوونی این قدر احمقه ونا پخته عمل میکنه؟چرا این قدر زود گول میخوره ودل میبنده وتا میخواد این دلبستگی رو باور کنه با حقایق نلخی روبرو میشه .حقایقی که تا عمر داری لکه سیاه وزشتش رو از زندگیت پاک نمیکنه .
گریست .تلخ گریست .شاهرخ نمیدانست برای تسکین اندوه او چه بگوید برخاست وگفت:
-من اجازه نمیدم بعد از این کسی مزاحم تو بشه .مطمئن باش اگه بتونم حتی پسرت رو هم پیدا میکنم واونو به تو میرسونم ولی خواهش میکنم این قدر ناراحت نباش وصبر وتحمل داشته باش .
-چطوری صبر وتحمل داشته باشم؟چطوری با درد درونم بسازم ؟
-به خدا توکل کن وامید داشته باش.
ستایش یه چشمهای او خیره شد وآرامش عمیقی را در خود حس کرد آری سخنان او ونگاه او آرامش به وجودش می بخشید غمگین لبخندی زد وگفت:
-ممنونم از اینکه باهام همدردی میکنی .حرفهات بهم آرامش میده .از اینکه باعث ناراحتیت شدم .معذرت میخوام .
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-اصلا حرفش رو هم نزن .تو هم در موقع خودش با جملات آرام بخش اندوه رو ازمن دور کردی .حالا بهتره استراحت کنی وبه آینده امیدوار باشی خدارو چه دیدی ؟شاید در آینده ای نه چندان دور تو هم به آرزوت رسیدی .مطمئن باش هیچ وقت سایه ی اندوه ورنج پایدار نیست .بالاخره کنار میره وخورشید شادی ها به زندگی میتابه .امیدوار باش .....
از اتاق خارج شد ستایش در حالی که از شنیدن جملات او هیجان زده شده بود زیر لب زمزمه کرد:
-خدایا از اینکه اونو در کنار خودم حس میکنم .سپاسگزارم .کمک کن این بار اشتباه نکنم .من دوسش دارم این احساس رو که تنها امید من به زندگیه از من نگیر .تو تمام زندگیم دونفر رو به حد پرستش دوست دارم یکی شروین عزیزم ودیگری شاهرخ.....
وبعد چشم هایش را بر هم نهاد ونفس عمیقی کشید .
شاهرخ در اتاقش در حالی که سیگاری آتش زده واز میان حلقه های دود به نقطه ای نا معلوم زل زده بود .در افکارش به این می اندیشید چگونه میتواند به ستایش کمک کند .خودش نیز نمیدانست چرا آن قدر ناراحتی ستایش برایش مهم شده وسعی در از بین بردن آن داشت .دلش میخواست در این مورد نیز ازبهاره کمک بگیرد ولی بهاره را نمیافت .
تا صفحه 187
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم
مدتی بود تغییراتی در شرکت بوجود آمده بود .حال به جای دو منشی چهار منشی به کارها رسیدگی میکردند .کارها زیاد وفشرده بودند واعضا در تلاش بسیار .شرکت وسیعتر شده بود وروز به روز در حال پیشرفت بود .زمانی که شاهرخ برای بررسی وکارهای مهم تر به شرکت های دیگر میرفت به شخصی نیاز بود تا بتواند اوراق قرار داد را تنظیم وترجمه نماید .این کار به سوگند واگذار شده بود .هرکجا که شاهرخ میرفت سوگند نیز همراهش بود ودختر از این بابت بسیار خرسند بود البته شاهرخ بیشتر به خواست بهنام پذیرفته بود که این کار را به سوگند بسپارد.
یکی از روزهای پر مشغله بود .بعد از پشت سر گذاشتن ساعات سخت وفشرده .کار .شاهرخ وبهنام وسوگند در رستوران ودر حال صرف ناهار بودند .سوگند هنوز سرسختانه در مقابل خواسته بهنام وابراز علاقه اش مقاومت میکرد وخودرا عاشق شاهرخ میدانست .
بهنام با لبخندی مهربان رو به سوگند گفت:
-خیلی خسته به نظر میرسید !
-خسته نیستم .
-ولی نگاهتون خسته است .
سوگند با لحن نیشداری گفت:
-شاید شما اینطوری حس میکنید چون نگاهم به شما همیشه اینطوری بوده !
شاهرخ به او نگاه کرد وگفت:
-کاش بهنام کمی هم به فکر من بود وبرای من دلسوزی میکرد .شما واقعا خوش شانس هستید خانم رهنما!
-ولی من اصلا علاقه ای به دلسوزی ایشون ندارم.
-اینطور صحبت نکنید .هرچی باشه آقای معتمد گرداننده اصلی شرکتهاست .اگر بخواهد میتونند شما رو از کار بیکار کنند .
شاهرخ با لحنی طنز آلود این جملات را می گفت تا شاید سوگند کمی نرمتر با بهنام برخورد کند ولی غیر ممکن بود .از رفتار سوگند هیچ نمی فهمید از اینکه این قدر رفتارش نسبت به بهنام ناهنجار بود خیلی ناراحت میشد .هرچند که بهنام زیاد به روی خودش نمیاورد ومطمئن بود که میتواند روزی این قلب سنگی را نرم کند ودر سکنی گزیند .
سوگند در جواب شاهرخ سکوت کرد .بهنام با لبختد گفت:
-ولی شاهرخ جان من هرگز چنین هراه خوبی رو اخراج نمیکنم وبرای همیشه میخو.ام در این کار باقی بمونند .
شاهرخ به لبخندی اکتفا کرد.
پس از گزراندن یک روز سخت کاری .ساعت 9 شب بود که با اتمام کارهای اضافی شاهرخ قصد رفتن به خانه را داشت سوگند از شدت خستگی لحظاتی چشمش را برهم نهاد وگفت:
-خیلی خسته شدیم .
-معلومه که خیلی خسته ای .متاسفم که این همه کار سخت به شما محول شده .
-این چه حرفیه که میزنید ؟من درکنار شما اصلا احساس خستگی نمیکنم.
شاهرخ متعجب به او نکریست وچیزی نگفت .وقتی هر دو در ماشین نشستند شاهرخ در حین حرکت گفت:
-میتونم کمی با تو صحبت کنم؟
سوگند مشتاقانه گفت:
-البته با کمال میل !
-در مورد ....در مورد بهنام میخواستم ....
دختر ابرو در هم کشید .فکر میکرد شاهرخ می خواهد در مورد خودشان صحبت کند ولی با شنیدن نام بهنام رو ترش کرد واخم کرد .
شاهرخ لبخندی زد وگفت:
-سوگند ! خواهش میکنم به حرفهام گوش بده واز اول این طور اخم نکن.
-من نمیخوام راجع به اون چیزی بشنوم .در طی روز به حد کافی صحبتهای ایشون رو میشنوم !
-از کارت ناراضی هستی؟
-اوه نه .هرگز .من از کار کردن با شما لذت میبرم.
-سوگند خواهش میکنم .من نه از رفتار تو نه از حرفات هیچی رو درک نمیکنم.
سوگند شیفته به او نگاهکرد وگفت:
-من.....یعنی تو نمیدونی که احساس من به تو چیه ؟
شاهرخ بی توجه به لحن او جوابی نداد .مایل نبود سوگند ادامه دهد .او نمیخواست سخنی را که هرگز دوست نداشت بشنود سوگند بیان کند.
-شاهرخ من .....
-ادامه نده سوگند .خواهش میکنم ترجیح میدم سکوت کنم.
-ولی من میخوام صحبت کنم .تو رو خدا به حرفهای من گوش بده !
-کافیه .لطفا تمومش کن!
سپس توقف کرد وگفت:
-این هم منزل شما.
سوگند غمگین در حالی که اشک چشمان زیباسش را شفاف کرده بود .به شاهرخ نگریست .اما شاهرخ نگاهش نکرد نگاه غمگین سوگند دلش را لرزاند به یاد غمگین واشک آلود بهاره در هنگام وداع افتاد.گویی آن شب سوگند به انتهای راه رسیده بود .دیگر طاقت پنهان کاری نداشت .دوست داشت حرف دلش را به شاهرخ بگوید ولی او چنین اجازه ای به او نداد.
-لطفا پیاده شو سوگند .سلام من رو به خانواده ات برسون در ضمن مهمونی جمعه این هفته رو یادآوری کن .فردا هم تعطیله وامیدوارم فراموش نکنید .حالا شب بخیر.
سوگند غمگین در حالی که احساس ضعف می نمود بدون سخنی پیاده ووارد خانه شد .شاهرخ پا روی پدال گاز فشرد وبا سرعت بسیار به طرف خانه خود راند .مایل نبود سخنان سوگند را بشنود .نمیخواست باور کند که سوگند احساسی بالاتر از حس دوستی وهمکار بودن به او دارد .نمیخواست هیچ کسی به او علاقمند شود .او تنها ذبه عشق بهاره می اندیشید ونمیخواست هرگز کسی پا در این خلوت بگزارد .
سوگند با حالی نا مساعد وارد خانه شد ویکراست به اتاقش رفت ودر تنهایی گریست .گمان نمیکرد شاهرخ او را اینگونه جواب کند ولی با این حال هنوز امیدوار بود زیرا می اندیشید که شاهرخ هنوز سخنانش را نشنیده وممکن است بعد از شنیدن حرفهایش او نیز احساساتش را اراز کند !او عاشقانه شاهرخ را می پرستید وفکر اینکه شاهرخ او را نپذیرفته دیوانه اش می ساخت .
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز پنج شنبه شاهرخ در خانه بود وبهار از شادی پدر در خانه آرام وقرار نداشت ومدام می خندید وبازی می کرد ولی شاهرخ چندان خوشحال به نظر نمیرسید .ستایش نیز متوجه ناراحتی او شد ولی نمیدانست چه کند .روی صندلی نشست وپس از لحظاتی سکوت گفت::
-آقا شاهرخ قهوه میل دارید ؟
شاهرخ تشکر کرد وبه نشانه نفی سر تکان داد .
-راستی مادرتون تماس گرفته بودند .فردا اونا هم تشریف میارن .
-خوبه .راستی به خانواده تون قرار فردا رو گوشزد کردید ؟
ستایش سر تکان داد واو ادامه داد:
-چیزی که کم وکسر نداریم اگه مشکلی .خریدی وکاری هست بگو انجام بدم .
-نه همه چیز روبراهه ولی .....مثل اینکه شما خودتون روبه راه نیستید.
-من حالم خوبه شما چطور؟اون قدر سرم شلوغ بود که از شما غافل شدم .مشکلی که برای شما پیش نیومده .منظورم از طرف همسر سابقتونه .
-خوشبختانه نه .....از اینکه به فکر مشکلات من هستید متشکرم شما خودتون به حد کافی مشکل دارید
-حرفش رو هم نزن .من خیلی به تو مدیون هستم .
ستایش دستخوش هیجانات شده بود .لبخندی از شوق زد وگفت:
-لطفا این حرف رو نزنید .هر کاری کردم وظیفه ام بوده .
-حضورتون به عنوان یک سنگ صبور در روحیه من خیلی تاثیر داشت .تمام لحظاتی که به یه همصحبت نیاز داشتم شما در کنارم بودید ومن از شما سپاسگزارم وامیدوارم بتونم روزی زحمات شما رو جبران کنم.
شاهرخ مهربان به دخترش که نقاشی اش را نشانش میداد نگریست.
-آفرین دختر قشنگم .چقدر قشنگ کشیدی !
-این تویی بابا .این هم من واین هم مامان ستایش !!!
شاهرخ متعجب به بهار خیره شد وقلب ستایش یکبار دیگر فرو ریخت .بهار هم که متوجه اشتباهش شده بود ترسان وخیره به پدرش نگاه کرد.
-تو .....تو چی گفتی؟
-هیچی بابا جون.....به خدا چیزی....
شاهرخ عصبانی شده بود ولی سکوت کرد .نگاهش را به ستایش دوخت پس از لحظاتی با لحن خشن گفت:
-خانم رهنما!!
ستایش گویی لال شده بود همیشه از این لحظه میترسید لحظه ای که شاهرخ پی به این مساله ببرد چه عکس العملی نشان میدهد .
-شما چطور تونستید چطور؟
فریاد شاهرخ .ستایش را لرزاند .طوری که از جا برخاست ئترسان ایستاد .بهار نیز وحشت زده به پدر که تاکنون او را اینگونه ندیده بود نگریست .شاهرخ خشمگین شروع به قدم زدن در طول وعرض سالن کرد گویی عزیزی را از او دزدیده اند واون چون طوفانی در حال خروشیدن بود !وستایش از ترس میلرزید .حتی زبانش یاری اش نمیکرد تا از خود دفاع کند .
-چرا ساکت هستید؟جوابی ندارید؟من.....من نمی فهمم شما چطور تونستید؟شما بهتر از هر کسی با من وروحیات من آشنایی داشتید با این بچه ......آه .با این کارتون خواستید چی رو ثابت کنید ؟جواب بدید خانم!
-من.....من واقعا متاسفم.
-متاسفید؟خدای من !فقط همین ؟تو به بهار من یاد دادی مادر صدات کنه ؟چرا؟میخواستی وجود فرزند خودت رو حس کنی؟با عواطف دختر من بازی کردی؟یا با عواطف واحساسات من ؟شما خانم .....شما نهایت اهانت رو در حق من کردید شما......
-بابا جون ........
شاهرخ به او نگریست .بهار با دیدن اشکهای ستایش اندوهگین شده بود او تقصیری نداشت میخواست از او دفاع کنه در حالی که از خشم پدر می ترسید ولی با این حال نمیخواست ستایش را ناراحت ببیند با تمام جراتش گفت:
-ستایش جون گناهی نداره .تقصیر از من بود بابا جون.به خدا من خواستم .من خواستم اجازه بده مامان صداش کنم .اولش قبول نکرد چون میدونست اگه شما بفهمید ناراحت میشید ولی من اصرار کردم واونم برای اینکه من ناراحت نشم قبول کرد بابا به خدا ستایش جون تقصیری نداره .
ودر حالی که اشک میریخت دست پدرش را گرفت:
-من ستایش رو دوست دارم به خدا وقتی غمگین بودم.....وقتی ناراحت بودم وتو کنارم نبودی ستایش بود .بابا من خودم خواستم تو. رو خدا با اون دعوا نکن بابا .
شاهرخ غمگین به بهار نگریست .پس از لحظاتی به ستایش که اندوهناک اشک میریخت وسر به زیر داشت نگریست از رفتار خود شرمنده شد خیلی تند رفته بود .آهسته وبا صدایی گرفته گفت:
-ستایش متاسفم .
ستایش با بغض به سختی جواب داد:
-نیازی نیست .همه آدم ها همینطورند حرفاشون رو میزنند وبعد با یه عذرخواهی خودشون رو تبرئه می کنند من......
وگریه مجالش نداد وبا قدم هایی سریع به اتاقش رفت .
بهار اشکریزان به پدرش نگریست .
-چرا ستایش جون رو ناراحت کردی؟من مادر صداش کردم چون دلم میخواست این کلمه رو به زبون بیارم .بابا ...بابا تو خیلی بدی .خیلی بی رحمی که ستایش جون رو اذیت کردی.....
 

mahshid m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وگریان به اتاقش پناه برد .شاهرخ تنها ماند .گویی در میان امواج غرق بود .گویی بادی سهمگین او را با خود میبرد ولی او توانی برای استقامت نداشت تا شب هر یک در اتاق خود بودند بهار سعی کرده بود به اتاق ستایش برود ولی او جوابی نداده بود وخواسته بود تنها باشد بهار پس از گریه ای شدید در رختخوابش به خواب رفت .شاهرخ نیز همانطور با آن حال خراب در اتاقش نشسته ودر تفکرات خویش غرق بود .
-شاهرخ میدونم .......میدونم .....که الان ناراحتی ولی ....
-من نمیخوام بهار کس دیگری جز تو رو مادر خطاب کنه .نمیخوام!
لبخند غمگینی بر لبهای بهاره شکفته شد ومحزون گفت:
-وقتی من نیستم در این صورت چی؟بهار چه کسی رو مادر صدا کنه؟
-هیچ کس!باید بدونه مادرش تو بودی وهستی وخواهی بود !
-ولی این بی رحمیه .بهار حق داره مادر داشته باشه .میفهمی شاهرخ .
-نه نمیفهمم .تو هم داری با من مجادله میکنی .فکر میکردم تنها کسی هستی که ....بهاره .....سر روی میز نهاده وگریست .سخت میگریست دیگر حتی توجهی به رویای بهاره نداشت .
ستایش نیز در اتاقش غرق در تفکرات به هم ریخته خویش بود .به یاد سخنان تند شاهرخ که می افتاد از خودش وهمه چیز متنفر میشد .سخنان او چون پتک بر سرش کوبیده شده بود .اهانت شاهرخ برایش بسیار گران آمده بود .او شاهرخ را دوست میداشت ولی نمیخواست او اینگونه بی رحمانه در موردش فکر کند .سخنان تلخ شاهرخ وجودش را لرزانده بود .او هرگز نخواسته بود جای خالی شروین عزیزش را با وجود بهار پر کند .یا نخواسته وهرگز به این موضوع نیندیشیده بود که از طریق بهار خودش را به شاهرخ نزدیک کند .سخنان شاهرخ او را به یاد حرفهای سوگند می انداخت .حرفهای تلخی که آن شب بعد از مهمونی به او گفته بود .میگریست وبر بخت بد خویش لعنت میفرستاد .نمیدانست به جرم کدام اشتباهش باید اینگونه تقاص پس بدهد !
صبح هنوز آفتاب نزده شاهرخ از اتاقش خارج شد شب خوبی را نگزرانده بود .به در بسته اتاق ستایش خیره شد وغمگین سر به زیر انداخت واقعا از روی او شرمنده وخجل بود ودوست داشت هر چه زودتر از او عذرخواهی کند به آشپزخونه رفت وپس از مهیا کردن قهوه فنجانی از آن نوشید هنوز تا بیدار شدن بهار مدتی مانده بود .برخاست وبه طرف اتاق ستایش رفت .نفسی کشیده وچند ضربه به در نواخت .ولی جوابی نشنید متعجب شد .ستایش هر روز این موقع صبح بیدار بود .بار دیگر بر در نواخت وباز جوابی نشنید آرام زمزمه کرد:
ستایش خانم .....بیدارید ؟.......خانم رهنما !
سکوت اتاق نگرانش کرد آرام در را گشود وداخل شد واز دیدن ستایش در آن وضع برخود لرزید .ستایش با چهره ای در هم فشرده کف اتاق افتاده بود .
شاهرخ وحشتزده به طرف او رفته وتکانش داد:
-ستایش .....ستایش ....سرش را روی سینه او نهاد ضربان قلبش را که شنید نفسی آسوده کشید .به چهره ی افسرده ی دختر خیره شد وفهمید شب بدی را گزرانده .چشمانش پر از اشک شد .
-منو ببخش ستایش .منو ببخش .
پس از لحظاتی او را بلند کرد وروی تخت خواباند .سریع لیوانی آب قند مهیا کرد وبا اتاق بازگشت .متوجه شد او زیر لب چیزهایی را زمزمه میکند .
نزدیکش رفت آرام او را به نام صدا زد .دختر وحشتزده چشم گشود واز دیدن شاهرخ در کنارش که غمگین نگاهش میکرد متعجب شد .لحظاتی گنگ به او خیره شد .
-نگران نباش .چیزی نیست .بهتره کمی از این آب قند بخوری .
ولیوان را به لبهای او نزدیک کرد ستایش کمی نوشید وبعد سرش را به طرف دیگری چرخاند .پس از لحظاتی شب پیش را به یاد آورد .اشکها وناله ها وخاطرات تلخ گذشته اش!با یاد آوری سخنان شاهرخ اشک به چشمانش دوید وبغض سنگینی راه گلویش را مسدود کرد .
-گریه میکنی ستایش ؟من واقعا متاسفم .میدونم که دیروز خیلی تند رفتم .من......
-مهم نیست شما حق داشتید !کسی نمیتونه جای مادر واقعی بهار رو براش پر کنه .من هم از ابتدا نباید قبول میکردم که اون منو مادر صدا کند .
شما نخواستید دلش رو بشکونید چون میدید من به حد کافی دلش رو شکستم .من به شما مدیونم .
ستایش برخاست ونشست آرام زمزمه کرد:
-من .....من تصمیم گرفتم از اینجا برم!
جمله او چون پتک بر سر شاهرخ فرود آمد .
-از اینجا برید؟چرا ؟فقط به خاطر مسئله دیروز ؟من که عذر خواهی ......
-نیازی به عذر خواهی نیست .من به خاطر این مسائل نیست که میخوام برم .به خاطر خودم باید برم .دیگه تحمل ندارم .نه .واقعا دیگه تحمل ندارم.
-ستایش ....خواهش میکنم .میخوای بهار رو تنها بزاری ؟میخوای دلش رو بشکنی؟
-آقای فروتن من ......من نمیتونم .به مدتی تنهایی احتیاج دارم .باید برم ....
-آخه چرا؟از تو خواهش میکنم .من واقعا متاسفم .به خاطر تمام رفتارهای بدم ازت عذرخواهی میکنم من.....میخوای منو تنها بزاری ؟
-شما احتیاج به من ندارید .یعنی به هیچ کس احتیاج ندارید !
از جا برخاست وپشت به شاهرخ ایستاد واشکهایش روی گونه دویدند .
شاهرخ افسرده به او نگریست .
-ولی من احتیاج دارم به شما ....برای اینکه ....
-آقا شاهرخ درسته که شنونده ی درد دل های شما بودم .شما هم سنگ صبور حرفهای من وغم وغصه هام بودید ولی بدونید که من هرگز براتون نقش بازی نکردم.
-من هم چنین فکری در مورد شما نکردم .
-چرا شما تمام افکارتون رو دیشب به زبون آوردید حرفهایی که به ناحق گفتید ووجود منو سوزوند هرگز فکر نمیکردم در مورد من اینطور بی رحمانه فکر کنید .
-ولی من .....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا