عزیزم پدرت امروز هم کار میکنه؟
-امروز چند شنبه بود؟
-پنج شنبه.
-آره همیشه کار میکنه ولی پنج شنبه ها کمتر.
در این لحظه در خانه گشوده شد وشاهرخ قدم به داخل نهاد همچون انسانهای شکست خورده بود .ستایش برخاست ومتعجب نگاهش کرد وآرام گفت:
-سلام آقای فروتن.
شاهرخ با سر جواب داد وبه اتاقش رفت ستایش به بهار نگریست وگفت:
-پدرت خیلی ناراحت بود .
-درسته پنج شنبه ها این طوریه شاید هم بدتر آخه میره دیدن مامان بهاره.وقتی بر میگرده حالش بده.
ستایش افسرده سر به زیر انداخت.از وفای شاهرخ به همسر مرحومش متعجب بود !شاهرخ را مرد منحصر به فردی میدانست که عشق در درونش آنچنان عمیق ریشه دوانده بود که گویا نابود شدنی واز بین رفتنی نیست.
یک هفته از ورود ستایش به منزل شاهرخ میگذشت .ستایش فقط همان یک روز شاهرخ را مردی شکست خورده وغمگین دید .در روزهای دیگر میدید که او سعی در شاد نشان دادن خود دارد.صبح زود به سر کار میرفت وشبها دیر وقت به منزل بر میگشت ستایش سعی میکرد به خوبی به بهار رسیدگی کند ونهایت رضایت شاهرخ را جلب کند.
روز تعطیل بود وشاهرخ در پذیرایی نشسته ومجله مطالعه میکرد .بهار نیز همراه ستایش در آشپزخانه مشغول تزیین کیک ی بودند که ستایش پخته بود .
-پس کی حاظر میشه؟
-صبر داشته باش عزیزم آهان تموم شد.
-هورا ....برم به بابام بگم حاظر باشه برای خوردن.
ستایش خندید وبهار به کنار پدرش رفت.
-بابا جون الان یه کیک خوشمزه میخوریم.
شاهرخ وقتی شادابی را در چهره بهار دید خندان مجله را کناری نهاد واو را روی پاهای خود نشاند وگونه اش را بوسید .
-دخترکم چقدر خوبه که تو میخندی.
-دوست ندارم بخندم؟
-من دلم میخواد همیشه بخندی وشاداب باشی.
در این لحظه ستایش درحالی که ظرف کیک را در دست داشت آمد .
-خب کیک آمادست .
وآن را روی میز گذاشت شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت پرسید:
-این کیک مناسبتی هم داره؟
-نه ولی چه مناسبتی بهتر از یک هفته کار پدر ودختری در کنار هم هستند؟
شاهرخ خندید وگفت:
-عجب استدلالی !با این حال ممنونم که به فکر من وئخترم بودید.
ستایش در جواب فقط به لبخندی اکتفا رکد.
-پس چرا کیک رو نمیبری ستایش جون؟
-چشم عزیزم .همین الان.
وقتی که کیک را برید ودر بشقابها قرار داد نگاهش به شاهرخ افتاد که به کیک زل زده بود .بشقاب را به طرف او گرفت وگفت:
-مثل اینکه شما هم خیلی مشتاقید .
-آه نه ....من ....راستش خیلی وقت بود که کیک خونگی نخورده بودم.
-امیدوارم خوشتون بیاد.
شاهرخ تشکر کرد وبشقاب را از دست او گرفت وتکه ای کوچک را با چنگال در دهانش گذاشت پس از لحظاتی گفت:
-تبریک میگم شما علاوه بر یک پرستار کاردان .آشپزخونه فوق العاده ای هم هستید.
ستایش از تعریف شاهرخ بسیار شادمان شد .این اولین برخورد صمیمانه بین آنها بود .خودش نیز اینکه به صحبت با شاهرخ تمایل نشان میداد متعجب بود.ولی شاید این تمایل بدان سبب بود که شاهرخ همیشه سعی در دوری از زنها داشت وستایش میدید که زیاد با زنها وارد صحبت نمیشد .بنابراین همصحبتی با شاهرخ را برای خود یک حسن به حساب میاورد ولی موضوع این نبود .شاهرخ نه از روی علاقه بلکه فقط برای اینکه صحبتی با ستایش که پرستاری از بهاره را به عهده داشت کرده باشند .با او وارد بحث وگفتگو میشد .هیچ قصد دیگری در کار نبود ولی در نظر ستایش شاهرخ مردی نمونه بود وهمصحبتی با او غنیمتی نیکو.
-چی شد که به این کار علاقه مند شدید؟
-من عاشق بچه ها بودم وهستم .به نظرم شیرین ترین موجودات روی کره ی زمین بچه ها هستند .به خاطر همین هم پرستاری کودکان رو انتخاب کردم.
-خوبه من این عشق پاک ومقدس رو تحسین میکنم .
-ممنونم ولی معلومه شما هم به بچه ها خیلی علاقمندید .
-چطور؟
-به خاطر علاقتون به بهار .
-اون دخترمه .تمتم زندگیمه.
-شما مرد بزرگواری هستید آقای فروتن .محبت شما به بهار تحسین برانگیزه .خیلی از مردها هستند که بعد از فوت همسرشون .بچه شون رو نمیپذیرن وبه خانواده همسر تحویل میدن ولی شما.....
-نمیدونم شاید من هم این کارو میکردم ولی.....
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت ستایش عذرخواهانه گفت:
-ناراحتتون کردم؟
شاهرخ به علامت نفی سر تکان داد
بهار به ستایش گفت:
-میشه بیای اتاقم ستایش جون؟
ستایش از جا برخاست در حالی که به خاطر ناراحت کردن شاهرخ غمگین به نظر میرسید همراه بهار به اتاقش رفت.
بهار به محض ورود به ستایش گفت:
-مگه نگفتم درباره ی مامان .هیچی به بابا نگو؟
-من که حرفی نزدم عزیزم.
-ولی حرفات بابا رو به یاد مامان انداخت .دیدی که چقدر ناراحت شد!
-آره ولی من.....
-بابا همیشه با یاد آوری مامان غمگین میشه .من هیچ وقت از بابا در مورد مامان نمیپرسم چون ناراحت میشه ولی خیلی دوست دارم بدونم درباره چی فکر میکنه که این قدر ناراحت میشه.....
-کوچولوی من تو نباید ناراحت بشی .نظرت درباره این که بریم بیرون گردش چیه؟
-خیلی خوبه .الان بابا تنها باشه بهتره.
ستایش از اینکه میدید .بهار تا این حد پدرش را درک میکنه متعجب بود .او با وجود این سن کم دارای قوه ی فهم وشعور بالایی بود واین تحسین بر انگیز بود.
وقتی حاظر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته ودر افکار خویش غرق بود کرد وگفت:
-آقای فروتن .من بهار رو برای ساعتی به گردش میبرم.
شاهرخ سر بلند کرد وگفت:
-متاسفم ناراحتتتون کردم بله برید .ممنونم .
ستایش سر به زیر انداخت وهمراه بهار خانه را ترک کردند .شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت .قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت وبه آن خیره شد.
-واقعا اگه تو نبودی....شاید الان بهار اینجا کنار من نبود.
افسرده خود را روی صندلی انداخت ودر افکارش غرق شد.
-امروز چند شنبه بود؟
-پنج شنبه.
-آره همیشه کار میکنه ولی پنج شنبه ها کمتر.
در این لحظه در خانه گشوده شد وشاهرخ قدم به داخل نهاد همچون انسانهای شکست خورده بود .ستایش برخاست ومتعجب نگاهش کرد وآرام گفت:
-سلام آقای فروتن.
شاهرخ با سر جواب داد وبه اتاقش رفت ستایش به بهار نگریست وگفت:
-پدرت خیلی ناراحت بود .
-درسته پنج شنبه ها این طوریه شاید هم بدتر آخه میره دیدن مامان بهاره.وقتی بر میگرده حالش بده.
ستایش افسرده سر به زیر انداخت.از وفای شاهرخ به همسر مرحومش متعجب بود !شاهرخ را مرد منحصر به فردی میدانست که عشق در درونش آنچنان عمیق ریشه دوانده بود که گویا نابود شدنی واز بین رفتنی نیست.
یک هفته از ورود ستایش به منزل شاهرخ میگذشت .ستایش فقط همان یک روز شاهرخ را مردی شکست خورده وغمگین دید .در روزهای دیگر میدید که او سعی در شاد نشان دادن خود دارد.صبح زود به سر کار میرفت وشبها دیر وقت به منزل بر میگشت ستایش سعی میکرد به خوبی به بهار رسیدگی کند ونهایت رضایت شاهرخ را جلب کند.
روز تعطیل بود وشاهرخ در پذیرایی نشسته ومجله مطالعه میکرد .بهار نیز همراه ستایش در آشپزخانه مشغول تزیین کیک ی بودند که ستایش پخته بود .
-پس کی حاظر میشه؟
-صبر داشته باش عزیزم آهان تموم شد.
-هورا ....برم به بابام بگم حاظر باشه برای خوردن.
ستایش خندید وبهار به کنار پدرش رفت.
-بابا جون الان یه کیک خوشمزه میخوریم.
شاهرخ وقتی شادابی را در چهره بهار دید خندان مجله را کناری نهاد واو را روی پاهای خود نشاند وگونه اش را بوسید .
-دخترکم چقدر خوبه که تو میخندی.
-دوست ندارم بخندم؟
-من دلم میخواد همیشه بخندی وشاداب باشی.
در این لحظه ستایش درحالی که ظرف کیک را در دست داشت آمد .
-خب کیک آمادست .
وآن را روی میز گذاشت شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت پرسید:
-این کیک مناسبتی هم داره؟
-نه ولی چه مناسبتی بهتر از یک هفته کار پدر ودختری در کنار هم هستند؟
شاهرخ خندید وگفت:
-عجب استدلالی !با این حال ممنونم که به فکر من وئخترم بودید.
ستایش در جواب فقط به لبخندی اکتفا رکد.
-پس چرا کیک رو نمیبری ستایش جون؟
-چشم عزیزم .همین الان.
وقتی که کیک را برید ودر بشقابها قرار داد نگاهش به شاهرخ افتاد که به کیک زل زده بود .بشقاب را به طرف او گرفت وگفت:
-مثل اینکه شما هم خیلی مشتاقید .
-آه نه ....من ....راستش خیلی وقت بود که کیک خونگی نخورده بودم.
-امیدوارم خوشتون بیاد.
شاهرخ تشکر کرد وبشقاب را از دست او گرفت وتکه ای کوچک را با چنگال در دهانش گذاشت پس از لحظاتی گفت:
-تبریک میگم شما علاوه بر یک پرستار کاردان .آشپزخونه فوق العاده ای هم هستید.
ستایش از تعریف شاهرخ بسیار شادمان شد .این اولین برخورد صمیمانه بین آنها بود .خودش نیز اینکه به صحبت با شاهرخ تمایل نشان میداد متعجب بود.ولی شاید این تمایل بدان سبب بود که شاهرخ همیشه سعی در دوری از زنها داشت وستایش میدید که زیاد با زنها وارد صحبت نمیشد .بنابراین همصحبتی با شاهرخ را برای خود یک حسن به حساب میاورد ولی موضوع این نبود .شاهرخ نه از روی علاقه بلکه فقط برای اینکه صحبتی با ستایش که پرستاری از بهاره را به عهده داشت کرده باشند .با او وارد بحث وگفتگو میشد .هیچ قصد دیگری در کار نبود ولی در نظر ستایش شاهرخ مردی نمونه بود وهمصحبتی با او غنیمتی نیکو.
-چی شد که به این کار علاقه مند شدید؟
-من عاشق بچه ها بودم وهستم .به نظرم شیرین ترین موجودات روی کره ی زمین بچه ها هستند .به خاطر همین هم پرستاری کودکان رو انتخاب کردم.
-خوبه من این عشق پاک ومقدس رو تحسین میکنم .
-ممنونم ولی معلومه شما هم به بچه ها خیلی علاقمندید .
-چطور؟
-به خاطر علاقتون به بهار .
-اون دخترمه .تمتم زندگیمه.
-شما مرد بزرگواری هستید آقای فروتن .محبت شما به بهار تحسین برانگیزه .خیلی از مردها هستند که بعد از فوت همسرشون .بچه شون رو نمیپذیرن وبه خانواده همسر تحویل میدن ولی شما.....
-نمیدونم شاید من هم این کارو میکردم ولی.....
شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت ستایش عذرخواهانه گفت:
-ناراحتتون کردم؟
شاهرخ به علامت نفی سر تکان داد
بهار به ستایش گفت:
-میشه بیای اتاقم ستایش جون؟
ستایش از جا برخاست در حالی که به خاطر ناراحت کردن شاهرخ غمگین به نظر میرسید همراه بهار به اتاقش رفت.
بهار به محض ورود به ستایش گفت:
-مگه نگفتم درباره ی مامان .هیچی به بابا نگو؟
-من که حرفی نزدم عزیزم.
-ولی حرفات بابا رو به یاد مامان انداخت .دیدی که چقدر ناراحت شد!
-آره ولی من.....
-بابا همیشه با یاد آوری مامان غمگین میشه .من هیچ وقت از بابا در مورد مامان نمیپرسم چون ناراحت میشه ولی خیلی دوست دارم بدونم درباره چی فکر میکنه که این قدر ناراحت میشه.....
-کوچولوی من تو نباید ناراحت بشی .نظرت درباره این که بریم بیرون گردش چیه؟
-خیلی خوبه .الان بابا تنها باشه بهتره.
ستایش از اینکه میدید .بهار تا این حد پدرش را درک میکنه متعجب بود .او با وجود این سن کم دارای قوه ی فهم وشعور بالایی بود واین تحسین بر انگیز بود.
وقتی حاظر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته ودر افکار خویش غرق بود کرد وگفت:
-آقای فروتن .من بهار رو برای ساعتی به گردش میبرم.
شاهرخ سر بلند کرد وگفت:
-متاسفم ناراحتتتون کردم بله برید .ممنونم .
ستایش سر به زیر انداخت وهمراه بهار خانه را ترک کردند .شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت .قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت وبه آن خیره شد.
-واقعا اگه تو نبودی....شاید الان بهار اینجا کنار من نبود.
افسرده خود را روی صندلی انداخت ودر افکارش غرق شد.