وطن خانوم ؛ زني که پلنگ را شکست داد !!

hadis-fa

عضو جدید
همشهری سرنخ نوشت: مدت‌ها بود که داستان‌های مختلفی درباره دیده شدن پلنگ در بین عشایر روستای دشستان در استان بوشهر پیچیده بود. مردم هرازگاهی از زبان یکی از چوپان‌ها می‌شنیدند که در کوهستان پلنگی دیده شده که از دور به گوسفندها خیره می‌شود اما هنوز تعداد زیادی از مردم روستا این حرف‌ها را باور نمی‌کردند و می‌گفتند که چوپان‌ها احتمالا حیوان دیگری را با پلنگ اشتباه گرفته‌اند؛ تا اینکه حمله پلنگ درنده به زن میانسالی به نام وطن در روستا پیچید و تبدیل شد به یک داستان مهیج. حالا دیگر همه باورشان شده بود ماجراهایی که چوپان‌ها از حضور پلنگ در کوهستان تعریف کرده بودند حقیقت داشت اما آنچه که بیشتر از حضور پلنگ در منطقه اهمیت داشت، ماجرای درگیری وطن‌خانم با این حیوان درنده بود. درگیری‌ای که نیم‌ساعت به طول انجامید و سرانجام با فرار پلنگ و مجروح شدن زن میانسال خاتمه یافت.




وطن خانوم؛ زني که پلنگ را شکست داد


ساعت حدود چهار بعدازظهر 9 آذرماه بود و وطن‌ خانم داشت آماده می‌شد که قبل از تاریک شدن هوا، گوسفندها را به آغل برگرداند. چند صد متر آن طرف‌تر یعنی در خانه آنها، دختر و همسرش کم‌کم داشتند نگران او می‌شدند؛ چرا که وطن‌خانم باید ساعت چهار از چرا برمی‌گشت و برای همین آنها مدام به بیرون سرک می‌کشیدند تا شاید اثری از او ببینند و برای بردن گوسفندها به آغل کمکش کنند.


هر چه آمدن وطن دیرتر می‌شد، خانواده او بیشتر نگرانش می‌شدند، تا اینکه سر و کله زن میانسال پیدا شد و خانواده‌اش با دیدن او شوکه شدند. وقتی وطن‌خانم با دست‌وروی خونین در آخرین پیچ کوهستان نمایان شد و چشم خانواده‌اش به او افتاد، آنها از دیدن ظاهر آشفته او فهمیدند که حدسشان درست بوده و اتفاق بدی برای او افتاده است



در بیمارستان


دختر بزرگ وطن درباره روز حادثه می‌گوید: «مادرم حال خوشی نداشت و به شدت از دست و صورتش خونریزی داشت. حالش آن‌‌قدر بد بود که حتی در لحظه اول نمی‌توانست برای ما تعریف کند که ماجرا از چه قرار بوده و چرا به آن حال و روز افتاده. خیلی سریع او را به یکی از بیمارستان‌های برازجان منتقل کردیم و در بین راه از کلمات و جمله‌های دست و پا شکسته‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد حدس زدیم که پلنگ به او حمله کرده اما باز هم باورمان نمی‌شد.»


بالاخره وطن به بیمارستان رسید و خیلی سریع به بخش اورژانس منتقل شد تا اقدامات اولیه برای درمان او صورت بگیرد.



حمله پلنگ


وقتی که حال وطن کمی بهتر شد، ماجرای روز حادثه را این‌طور تعریف کرد: «هر روز همسرم گوسفندان را برای چرا به کوهستان می‌برد و من در خانه به کارهای دیگر رسیدگی می‌کردم اما به خاطر اینکه آن روز کاری برای شوهرم پیش آمده بود و او باید به شهر می‌رفت، من مجبور شدم که گوسفندان را به چرا ببرم.»


از شانس بد وطن‌خانم، آن روز سگ گله هم انگار ناخوش بود و همراه زن میانسال و گله به کوهستان نرفت تا همه چیز برای حادثه‌ای که قرار بود اتفاق بیفتد، آماده باشد.


«چند ساعتی در کوهستان بودم و در این مدت‌ گوسفندها یک دل سیر علف خوردند. داشتم کم‌کم گله را برای برگرداندن آماده می‌کردم که صدای زوزه یک حیوان به گوشم رسید.»


وطن اول فکر کرد که دارد اشتباه می‌کند ولی یکدفعه چشمش افتاد به پلنگی که داشت به گله نزدیک می‌شد: «تا چشمم به پلنگ افتاد فهمیدم که قصد دارد گوسفندانم را تلف کند. به خاطر همین، برای نجات جان گوسفندان تبری را که همراهم بود برداشتم و به سمت پلنگ رفتم و سعی کردم او را بترسانم. فکر می‌کردم که اگر تبر را در دست من ببیند می‌ترسد و دور می‌شود اما تا چشمش به من افتاد به طرفم حمله کرد. چند بار سنگ به طرفش پرتاب کردم و سعی کردم با تبر چند ضربه به او بزنم. در همان حال با داد و فریاد می‌خواستم کاری کنم که پلنگ بترسد و فرار کند اما فایده‌ای نداشت.»


با هر سنگی که وطن خانم به طرف پلنگ پرتاب می‌کرد، حیوان چند متر عقب‌تر می‌رفت اما دوباره به زن میانسال نزدیک می‌شد و می‌غرید. وطن خانم با این شگرد توانست چند ثانیه‌ای پلنگ را از خودش دور کند اما حیوان درنده سرانجام با پرشی بلند خود را به طعمه‌اش رساند و به سر و صورتش چنگ انداخت.


«از فشارهایی که با چنگالش به دست و صورتم وارد کرده بود، بدنم سست شده بود اما باز مقاومت کردم و سعی می‌کردم که تبر از دستم نیفتد. هر طوری بود توانستم دستم را بالا بیاورم و با تبر چند ضربه به او بزنم و همین ضربه‌ها باعث نجاتم شد.»


نیم‌ساعتی از مبارزه زن میانسال و پلنگ گذشت و انگار ضربه‌هایی که او به حیوان زده بودم، باعث شد که پلنگ بی‌حال شود. به همین خاطر سرانجام حیوان درنده که می‌دید حریف طعمه‌اش نمی‌شود، راه فرار را در پیش گرفت و با رها کردن وطن‌‌خانم در کوهستان پا به فرار گذاشت.


«من با اینکه حال خیلی بدی داشتم با هر سختی‌ای که بود گله را جمع کردم و راهی خانه شدم. سرودستم زخمی شده بود و درد زیادی احساس می‌کردم. از طرفی ترس و وحشت هم باعث شده بود که حسابی بی‌حال شوم اما باید هر طوری بود گله را به آغل بر‌می‌گرداندم.»


معالجه

حالا که چند روزی از درگیری زن میانسال با پلنگ درنده می‌گذرد، او هنوز در بیمارستان و تحت معالجه پزشک است


دختر وطن درباره حال او می‌گوید: «جراحت‌هایی که چنگال پلنگ در بدن مادرم به وجود آورده بود در بعضی از نواحی بدنش خیلی عمیق بود که پزشکان برایش بخیه زدند. در این چند روز هر چند ساعت یک‌بار زخم‌های او ضدعفونی شده است و همچنین برای جلوگیری از انتقال بیماری‌های احتمالی پلنگ به مادرم، یک واکسن هاری هم به او تزریق شده است در کل زخم‌های او رو به بهبودی هستند و حال عمومی او خوب است و هنگامی که خطر عفونت زخم‌ها از بین برود قرار است که او را مرخص کنند.»

دختر وطن در ادامه درباره سابقه حضور پلنگ در منطقه می‌گوید: «در منطقه کوهستانی دشستان که بیشتر، عشایر در آنجا زندگی می‌کنند چند باری شایعه شده بود که بعضی‌ها پلنگی را در منطقه دیده‌اند اما خیلی‌ها این خبر را باور نمی‌کردند.آن پلنگ تا به حال به کسی نزدیک نشده بود و بعد از اینکه مادرم با آن حیوان درگیر شد هم دیگر کسی آن را ندید و معلوم نیست که به کجا فرار کرده اما حالا دیگر همه باور کرده‌اند که پلنگ در منطقه حضور دارد و با دقت بیشتر گوسفند‌ها را به چرا می‌برند.»
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی چیو دخترا ترسو ان؟؟؟ خوشتون اومده...:razz:
هیچم دخترا ترسو نیستن... من خودم یه شیر دارم تو خونه مون این هوااااااا:eek:
 

malo0osak

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جالب بود خونده بودم قبلا تو سرنخ همشهری ممنون
 

Sarp

مدیر بازنشسته
اون موقع ابجی من جوجه میبینه از ترس 6 متر میپره هوا
بابا پلنگ رو با جوجه مقایسه میکنی ؟
جوجه ترسناکه خوب

چیکار کنه بنده خدا ابجیت
چی چیو دخترا ترسو ان؟؟؟ خوشتون اومده...:razz:
هیچم دخترا ترسو نیستن... من خودم یه شیر دارم تو خونه مون این هوااااااا:eek:
کدوم هوا ؟ :D

حتما بچه گربه س که بادش کردن دادن دستت فکر میکنی شیره
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا پلنگ رو با جوجه مقایسه میکنی ؟
جوجه ترسناکه خوب

چیکار کنه بنده خدا ابجیت

کدوم هوا ؟ :D

حتما بچه گربه س که بادش کردن دادن دستت فکر میکنی شیره
:w00::w00:اصلا مگه من با تو حرف زدم؟؟؟
نخیرم خود خود شیره....:w07::w01:
 
  • Like
واکنش ها: Sarp

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا یه مکان عمومیه

هرچی بگی همه میشنفن



نکنه از اون شیر خوردنیهاس ؟
نخیرم... شیر سلطان جنگله... می دونی؟ یه بار که رفته بودم جنگل دیدم تو چاله افتاده پاش شکسته... اوردمش خونه... بعد خواستم ببرمش جنگل خودش راضی نشد از من دل بکنه... :w16::w16:
.
.
ای بابا... اینهمه تو این مملکت دروغ شاخدار تحویلتون می دن باور می کنین... یه دروغ به این کوچولویی رو صدتا اما و اگر توش میارین... ای باباااااااااااااااااااا:w06:
 

Similar threads

بالا