يك شب با زني ديگر...

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شب با زنی دیگر
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل
حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم
مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش
بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در
موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام
بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود
که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به
او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او
پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که
او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع
کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با
چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به
دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار
گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را
چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن
منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم
انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به
من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که
منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت
کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه
داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری
بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت
که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول
کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش
گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از
آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با
مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان
الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2
نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که
آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که
دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی
مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص
دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای
همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با
والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست...
 

محسن2115

عضو جدید
کاربر ممتاز
قبلن خونده بودمش.برام خیلی جالب بود.الان هم که خوندم بازم برام جالب بود.
شاید دخترهای الان ومادر های فردا براشون سخت باشه که پسرها به مادرشون عشق میورزند ولی بدونن که خودشون همین فردای نیومده مادر هستند وهمون احساس.یه اس ام اس برام اومده برای من خیلی جالبه چون همیشه به بزرگترها وکوچکترها به این دید نگه میکنم.نه اینکه خیلی خوبم نه ولی دوست ندارم زیاد کسی رو ناراحت کنم.البته شایدم خودتون داشته باشیدش.ولی مثل متن بالا برا من خیلی قشنگه.

ارزش بودنت را همیشه از یک لحظه نبودنت میتوان فهمید.
 

haleh_sharif

عضو جدید
یک شب با زنی دیگر
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل
حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم
مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش
بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در
موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام
بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود
که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به
او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او
پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که
او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع
کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با
چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به
دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار
گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را
چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن
منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم
انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به
من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که
منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت
کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه
داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری
بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت
که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول
کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش
گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از
آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با
مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان
الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2
نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که
آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که
دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی
مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص
دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای
همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با
والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست...

اوهوم اوهوم موافقم
ای کاش فراموش نکنیم
که چه آدمای باارزشی در اطرافمان هستن
 

vafaaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا یا هنگام مرگ پدر و مادرمان از ما راضی باشند
 

Maryam.Silent

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب با زنی دیگر
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل
حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم
مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش
بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در
موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام
بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود
که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به
او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او
پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که
او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع
کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با
چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به
دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار
گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را
چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن
منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم
انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به
من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که
منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت
کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه
داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری
بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت
که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول
کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش
گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از
آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با
مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان
الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2
نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که
آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که
دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی
مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص
دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای
همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با
والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست...
خیلی مرسیییی
تنکس ندارم
 

sacred

عضو جدید
کاربر ممتاز
از فردا با مامان بزرگم میرم رستوران!!!!
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون از همه دوستان كه نظرات قشنگشونو گذاشتن
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا آدمو گول میزنی عزیز. زن دیگر چه صیغه ایه؟ بگو یکشب با مادر
مادر که زن دیگه نمیشه.
و دیگر هیچ؟
 

saman654

عضو جدید
خیلی ممنون متن زیبا و تامل بر انگیزی بود واقعا بعضی وقتا اگه کاری نکنه بعدا افسوسشو میخوری
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی عالی و احساسی و الهام برانگیز بود. همین روزا مامانمو میبرم رستوران . یا شاید به افتخارش یک مهمونی خانوادگی کوچیک بدم.
 

financialmanager

عضو جدید
خیلییییییییییییییییییییی قشنگ بود
دلم برای مامانم تنگ شده یک ماه ونیم که ندیدمش اشکم درآوردی دادا
 

chelsea2011

عضو جدید
یک شب با زنی دیگر

:eek: :eek: :eek: :surprised: :confused: :surprised: :confused: :surprised: :confused:
 

maryam_bah

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی خیلی خیلی خوشمل بود.
کاشکی روزی برسه که همه ی ما قدر عزیزانمونو وقتی پیشمونن بدونیم نه وقتی............
ارزش بودنت را همیشه از یک لحظه نبودنت میتوان فهمید.مرسی محسن جان
 

chelsea2011

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w00.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w38.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w21.gif

تنها نگاهی که به تو آرامش میبخشه از چشمانیست که انتظار تورا میکشد؛ محبتت را به چشمان سرگردان هدیه مکن.

اینا چه ربطی به امضا دارند
 
بالا