داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

تسنیم_ط

عضو جدید
اعترافات صادقانه یه زن
#####################
من مرد ها رو دوست دارم. برای اين که در کل ساختار های فکری ساده تری از ما دارند. درکشون به مراتب از درک زن ها ساده تره... هر چی که ما
پيچيده ايم مرد ها ساده اند. اونا موجودات قوی ای هستند که ما رو حمايت می کنند.
· وقتی با يه مرد به يه کافه ميری هيچ لذتی بالا تر از اين نيست که درو برات باز می کنه و مثل يک جنتلمن صندلی رو برات می کشه و تو می شينی.
· خيلی با ادب تو رو مهمون می کنه.
· وقتی چيز سنگينی داری برات اونو حمل می کنه.
· وقتی توی خونه کمد و يخچالو هر چيز سنگين ديگه ای داری برات جا به جا می کنه بدون هيچ منتی!
· مرد اين موجود دوست داشتنی ساده که ما کمتر تونستيم درکش کنيم و عمرمونو خيلی احمقانه به مبارزه با اون پرداختيم،
هميشه مسئول کار های سنگين و سخته.
· خدا می دونه اگه مرد نبود، ما از کدوم کيسه ای اين همه خرج می کرديم؟
· و بعد اين که مرد با همه کار کردن سختش، چقدر سخاوتمندانه برای ما چيزای خوب می خره
· اگه مرد نبود چه کسی برای ما اين همه لباسا و جواهرات خوشگل می خريد؟
اصلن اگه مردا نبودن ما به چه بهانه ای اين همه لباسای خوشگل طراحی می کرديم و می پوشيديم؟
· و اين همه جينگول پينگول به خودمون آويزون می کرديم؟
· ما خيلی وقتا فقط برای مردا آرايش می کنيم؟
· مردا باعث شدن که ما خوشگل تر به نظر برسيم.
· اگه تمام دوستای تو که دخترند ازت تعريف کنند که چقدر اين دفه ابروهاتو قشنگ برداشتی، خداييش با يه بار گفتن يه مرد می تونی عوضش کنی؟
· آخه ما چرا انقدر ناجوانمردانه با مردا رفتار می کنيم؟
· ما به جای دشمنی و جنگ و انتقام، حقيقتن می تونستيم خودمونو به محبت مردونه بسپاريم؟
· چرا به خودمون دروغ می گيم؟
· اگه مردا نبودن ما زنده بوديم، زندگی می کرديم، برای خودمون خريد می رفتيم و برای خودمون چيز می خريديم،
اما اون حمايت عاطفی عميقی که يه مرد به زن می ده چه کسی به ما می داد؟
· همه ما يادمونه که وقتی بچه بوديم و سفر می رفتيم عاشق اين بوديم که بابامون دستمونو تو خيابون تو دستش بگيره و حمايتمون کنه.
· جلوی در مغازه ها نق می زديم و عروسک می خواستيم و هيچ وقت پدرمون نمی تونست مقاومت کنه و اونو برای ما می خريد.
· چرا ما به جای انتقامو بد جنسی خودمونو نمی سپريم به حمايت و محبت مردانه؟
· چرا ما با نق زدن مردامونو داغون می کنيم؟
· به نظرم هيچی برای يه مرد از اين جذاب تر نيست که بهش ياداوری کنيم که چقدر بهش احتياج داريم. چقدر روح مردانه اش به ما آرامش می ده.
چقدر اين که در مورد ما در مورد لباسمون و رنگ و مدل موهامون و مدل اين دفه ابرو ها مون نظر می ده، ما رو خوشحال می کنه.
· چقدر وقتی که در کنارشيم و اون دست تو جيبش می کنه، برای ما خريد می کنه و آژانس می گيره تا مثل يه ليدی برمون گردونه خونه،
به ما اطمينان و آرامش می ده.
· به نظرم به عنوان کسی که همه نظريات فمينيستي رو خونده و خيلی هم مدافع حقوق زنان هست، ما با نديده گرفتن مرد ها به خودمون و به اونا ظلم کرديم. اگر مردانه گی يه مردو در نقش يه حامی قوی نديده بگيريم، اونو نابود کرديم و خومونو بيشتر.
· ما با حضور مرد هاست که هويت زنانه پيدا می کنيم.
· حقيقتا توی دنيا چيزی قشنگ تر از تصوير مردی که جفتشو توی بغل حمايتگرش گرفته هست؟
· مردی که کتشو وقت سرما روی شونه های عشقش می اندازه؟
· اگه مرد نبود
· وقتی که گريه می کرديم، شونه های مردونه کی پنای ترسا و دلهره هامون می شد؟
· اگه مرد نبود چه کسی وقت ترس ها به ما پناه می داد؟
· چه کسی وقتی همه در رويارويی با احساساتمون حال بدی داشتيم تصميم قاطع و منطقی می گرفت و حرف آخر را می زد؟
· چه کسی توی بحران های زندگی مسئولانه قدم اول را برمی داشت؟
· کی اشکامونو پاک می کرد؟
· کی چتر حمايت گرشو روی سرمون باز می کرد؟
· ما برای کی اين همه خوشگل می کرديم؟
· به چه اميدی می رفتيم اين همه موهامونو رنگ می کرديم هر ماه و ابروهامونو برمی داشتيم؟
· اصلا به چه اميدی زندگی می کرديم؟
 

تسنیم_ط

عضو جدید



تفاوت كشورهاي ثروتمند و فقير
###########################
تفاوت كشورهاي ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست.
براي مثال كشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است!

اما كشورهاي جديدي مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه 150 سال پيش وضعيت قابل توجهي نداشتند، اكنون كشورهايي توسعه‌يافته و ثروتمند هستند.

تفاوت كشورهاي فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعي قابل استحصال آنها هم نيست.
ژاپن كشوري است كه سرزمين بسيار محدودي دارد كه 80 درصد آن كوه‌هايي است كه مناسب كشاورزي و دامداري نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوري مي‌باشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر مي‌كند.
مثال بعدي سوئيس است.

كشوري كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نمي‌آيد اما بهترين شكلات‌هاي جهان را توليد و صادر مي‌كند. در سرزمين كوچك و سرد سوئيس كه تنها در چهار ماه سال مي‌توان كشاورزي و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد مي‌شود.

سوئيس كشوري است كه به امنيت، نظم و سختكوشي مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شده‌است (بانك‌هاي سوئيس).

افراد تحصيل‌کرده‌اي كه از كشورهاي ثروتمند با همتايان خود در كشورهاي فقير برخورد دارند براي ما مشخص مي‌كنند كه سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهي در اين ميان ندارد.

نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند. زيرا مهاجراني كه در كشور خود برچسب تنبلي مي‌گيرند، در كشورهاي اروپايي به نيروهاي مولد و فعال تبديل مي‌شوند.

پس تفاوت در چيست؟
##################
تفاوت در رفتارهاي است كه در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.
وقتي كه رفتارهاي مردم كشورهاي پيشرفته و ثروتمند را تحليل مي‌كنيم، متوجه مي‌شويم كه اكثريت غالب آنها از اصول زير در زندگي خود پيروي مي‌كنند:

.1اخلاق به عنوان اصل پايه
.2وحدت
.3مسئوليت پذيري
.4احترام به قانون و مقررات
.5احترام به حقوق شهروندان ديگر
.6عشق به كار
.7تحمل سختي‌ها به منظور سرمايه‌گذاري روي آينده
.8ميل به ارائه كارهاي برتر و فوق‌العاده
.9نظم‌پذيري

اما در كشورهاي فقير تنها عده قليلي از مردم از اين اصول پيروي مي‌كنند.
در کشور ما کسی که زیاد کار کند تراکتور نامیده می شود
کسی که به قوانین احترام بگذارد بچه مثبت است
کسی که اخلاقیات را رعایت کند برچسب پاستوریزه خواهد گرفت
کسانی که حقوق دیگران را زیر پا می گذارند و افراد قالتاق، آدمهای زرنگ خوانده می شوند
انسانهای منظم افراد خشک وبیحال هستند
همه به دنبال یک شبه رفتن ره صد ساله
و.........

بیایید از خودمان شروع کنیم
و از همین لحظه
ما ايرانيان فقير هستيم نه به اين خاطر كه منابع طبيعي نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بوده‌است.
ما فقير هستيم براي اينكه رفتارمان چنين سبب شده‌است.
ما براي آموختن و رعايت اصول فوق كه (توسط كشورهاي پيشرفته شناسايي شده است) فاقد اهتمام لازم هستيم.
اگر شما اين نامه را براي ديگران نفرستيد:
اتفاقي براي شما نمي‌افتد،
از محل كارتان اخراج نمي‌شويد،
و مريض هم نخواهيد شد.
اما اگر ميهن خود را دوست داريد،
اين پيغام را به گردش بياندازيد تا شايد تعداد بيشتري از هموطنانمان مانند شما آن را بفهمند، تغيير كرده و عمل كنند
 

masoudica

عضو جدید

I AM THANKFUL
خدا رو شکر ميکنم


FOR THE WIFE
WHO SAYS IT'S HOT DOGS TONIGHT,
BECAUSE SHE IS HOME WITH ME,
AND NOT OUT WITH SOMEONE ELSE.
براي همسرم
که ميگه امشب شام سوسيس داريم, چون امشب خونه پيش منه و نه بيرون با کس ديگري.

FOR THE HUSBAND
WHO IS ON THE SOFA
BEING A COUCH POTATO,
BECAUSE HE IS HOME WITH ME
AND NOT OUT AT THE BARS..
براي شوهرم
که مثل يه گوني سيب زميني افتاده روي مبل، چون خونه پيش منه و نه بيرون توي بارها.

FOR THE TEENAGER
WHO IS COMPLAINING ABOUT DOING DISHES
BECAUSE IT MEANS SHE IS AT HOME,
NOT ON THE STREETS.
براي نوجواني
که از شستن ظرفها شکايت دارد و اين يعني خونه مونده و تو خيابون ول نيست.

FOR THE TAXES I PAY
BECAUSE IT MEANS I AM EMPLOYED.
براي مالياتي که پرداخت ميکنم
چون به اين معناست که شغلي دارم.

FOR THE MESS TO CLEAN AFTER A PARTY
BECAUSE IT MEANS I HAVE BEEN SURROUNDED BY FRIENDS.
براي شلوغي و کثيفي خانه بعد از مهماني
چون يعني دوستاني دارم که پيشم ميان.

FOR THE CLOTHES THAT FIT A LITTLE TOO SNUG
BECAUSE IT MEANS I HAVE ENOUGH TO EAT.
براي لباسهايي که کمي برام تنگ شدن
چون يعني غذا براي خوردن دارم.

FOR MY SHADOW THAT WATCHES ME WORK
BECAUSE IT MEANS I AM OUT IN THE SUNSHINE
براي سايه اي که شاهد کار منه
چون يعني خورشيد تو زندگيم ميتابه.

FOR A LAWN THAT NEEDS MOWING,
WINDOWS THAT NEED CLEANING,
AND GUTTERS THAT NEED FIXING
BECAUSE IT MEANS I HAVE A HOME
براي چمني که بايد زده بشه، براي پنجره هايي که بايد تميز بشه و ناودانهايي که بايد تعمير بشه
چون يعني خانه اي براي زنگي کردن دارم.

FOR ALL THE COMPLAINING
I HEAR ABOUT THE GOVERNMENT
BECAUSE IT MEANS WE HAVE FREEDOM OF SPEECH..
براي تمام شکاياتي که در باره حکومت ميشنوم
چون يعني ازادي بيان وجود دارد.

FOR THE PARKING SPOT
I FIND AT THE FAR END OF THE PARKING LOT
BECAUSE IT MEANS I AM CAPABLE OF WALKING
AND I HAVE BEEN BLESSED WITH TRANSPORTATION.
براي جاي پارکي که در انتهاي پارکينگ پيدا ميکنم
چون يعني قادر به راه رفتن هستم و وسيله نقليه دارم.

FOR MY HUGE HEATING BILL
BECAUSE IT MEANS I AM WARM.
براي هزينه بالا براي گرمايش
چون يعني خانه گرمي دارم.

FOR THE LADY BEHIND ME IN CHURCH
WHO SINGS OFF KEY
BECAUSE IT MEANS I CAN HEAR.
براي خانمي که در کليسا پشت سرم با صداي بدي ميخواند
چون يعني گوشم ميشنود.

FOR THE PILE OF LAUNDRY AND IRONING
BECAUSE IT MEANS I HAVE CLOTHES TO WEAR.
براي کوه لباسهايي که بايد شسته و اتو بشوند
چون يعني رختي براي پوشيدن دارم.

FOR WEARINESS AND ACHING MUSCLES
AT THE END OF THE DAY
BECAUSE IT MEANS I HAVE BEEN CAPABLE OF WORKING HARD.
براي کوفتگي و خستگي عضلاتم آخر روز
چون يعني قادر بودم که سخت کار کنم.

FOR THE ALARM THAT GOES OFF
IN THE EARLY MORNING HOURS
BECAUSE IT MEANS I AM ALIVE.
براي زنگ ساعتي که صبح مرا از خواب بيدار ميکند
چون يعني هنوز زنده هستم.

AND I AM THANKFUL:
FOR THE crazy people I work with
BECAUSE they make work interesting and fun!
و خدا را شکر ميکنم براي همکاران ديوانه اي که دارم
چون باعث ميشوند کار برايم جالب و خوب باشد

AND FINALLY, FOR TOO MUCH E-MAIL
و در آخر براي اين همه ايميل


BECAUSE IT MEANS I HAVE FRIENDS WHO ARE THINKING OF ME..
چون يعني دوستان زيادي دارم که به فکر من هستند..


SEND THIS TO SOMEONE YOU CARE ABOUT.
I JUST DID.
اين متن را براي کسي بفرستيد که براي شما ارزش دارد.
من اينچنين کردم.

Live well, Laugh often, & Love with all of your heart!
خوب زندگي کنيد! زياد بخنديد! با تمام قلبتان دوست بداريد!
 

masoudica

عضو جدید
کامپيوتر مذکر است يا مونث؟
همه دانشجويان دختر جنس رايانه را به دلايل زير مرد اعلام کردند:

-
وقتي به آن عادت مي کنيم گمان مي کنيم بدون آن قادر به انجام کاري نيستم.
-
با آن که داده هاي زيادي دارند اما نادانند.
-
قرار است مشکلات را حل کنند اما در بيشتر اوقات معضل اصلي خودشانند.
- همين که پايبند يکي از آنها شديد متوجه ميشويد که اگر صبر کرده بوديد مورد بهتري از آن نصيبتان مي شد.


و همه دانشجويان پسر به دلايل زير جنس رايانه را زن اعلام کردند:

-
به غير از خالق آنها کسي از منطق دروني آنها سر در نمي آورد.
- کسي از زبان ارتباطي آنها سر در نمي آورد.
- کوچکترين اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخيره مي کنند تا بعد ها تلافي کنند.
- همين که پايبند يکي از آنها شديد بايد تمام پول خود را صرف خريد لوازم جانبي آنها بکنيد.
 

mammad.mechanic

عضو جدید
داستان جالب “رقابت مهندس و برنامه نویس”


یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.


برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟
» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.

مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟
» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام ست کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمترغرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم رازاین شعر همین مصرع پایانی بود.
<<رائیکا>>
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica]در دلم چیزی هست
مثل عشق یک رویایی
مثل آبی جاری
مثل کبوتران دلداده به آفتابی آبی
...
[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که اُفتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تصویر آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد ...

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ی چپ دریاچه ، خانه ی کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بودند . این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هیچ هماهنگی نداشت .اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود .

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز زني به نام هلن در مطب دكتر نشسته بود كه پسر كوچكي همراه با مادرش وارد مطب شد. هلن به دليل اينكه پسرك يك چشمش را با چشم‌بند بسته بود، توجهش به او جلب شد و به اين فكر فرو رفت كه به چه علت پسرك با اين سن و سال كم يك چشمش را از دست داده است. در حالي كه هلن در افكارش غوطه‌ور بود، پسرك با كمك مادرش بر روي نزديكترين صندلي نشست.
مطب دكتر خيلي شلوغ بود. بنابراين هلن به اندازه كافي وقت داشت كه با پسرك گرم بگيرد. در ابتداي ورود به مطب، پسرك خيلي آرام نشسته بود و با اسباب‌بازي‌هايش بازي مي‌كرد. بعد از مدت كوتاهي، شيطنت‌هايش شروع شد و از روي صندلي خودش را به روي زمين رساند و سرش را به سمت مادرش چرخاند و وقتي ديد او عكس‌العملي نشان نمي‌دهد به بازي كردن بر روي زمين ادامه داد.
بالاخره هلن اين فرصت را پيدا كرد كه سر صحبت را با پسرك باز كند. او سئوالش را چند بار مزه مزه كرد و بالاخره از پسرك پرسيد كه براي چشمش چه اتفاقي افتاده است؟ پسرك گفت: من فقط تصميم گرفته‌ام كه هميشه دزد دريايي باشم و سپس بدون كوچكترين مكثي مشغول بازي شد.
هلن از جواب پسرك تكان خورد چرا كه او به اين خاطر در مطب دكتر بود كه در يك تصادف رانندگي پايش را از زانو به پايين از دست داده بود و اين موضوع تأثير بسيار بدي روي روحيه‌اش گذاشته بود و امروز قرار بود دكتر نظر نهايي‌اش را به او بدهد كه آيا مي‌تواند از پاي مصنوعي استفاده كند يا خير؟
به همين خاطركلمه دزد دريايي تأثير عميقي بر روي او گذاشت. در يك لحظه به رويا فرو رفت و خود را مجسم كرد كه بر روي عرشه كشتي دزدان دريايي ايستاده و به پاي چوبي‌اش تكيه داده است و به درياي طوفاني لبخند مي‌زند.
تندباد سهمگيني موهايش را به شدت تكان مي‌داد و دكل‌هاي كشتي نيز با صداي بسيار وحشتناكي به شدت تكان مي‌خوردند ولي او همچنان بر روي عرشه محكم و مغرور و بدون كوچكترين ترسي ايستاده بود.
حس جواني، مفيد بودن و اعتماد به نفس زيادي جايگزين افكار منفي و پوچ در او شد.
چند دقيقه بعد منشي مطب او را صدا كرد. وقتي بلند شد تا عصايش را به دست بگيرد پسرك نگاه دقيقي به او انداخت و گفت: خانم پايتان چه شده است؟
هلن نگاه كوتاهي به پايش انداخت و با لبخندي جواب داد: چيز مهمي نيست من هم تصميم گرفته‌ام يك دزد دريايي باشم.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما هميشه صداهاي بلند را ميشنويم، پررنگ ها را ميبينيم، سخت ها را ميخواهيم. غافل از اينكه خوبها آسان ميآيند، بي رنگ مي مانند و بي صدا مي روند​
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دانم محبت را بـر چه کاغذي بنويسم که هرگز پاره نشود
بـرچـه گلـي بـنويـسم که هـرگز پرپر نشـود
بـر چه ديواري بنويسم که هرگز پاک نشود
بـر چه آبـي بنويسم که هـرگز گل آلود نشود
وسرانجام بـر چه قلـبي بنويسم که هـرگز سـنگ نشود
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند

ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد


باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.

« دکتر علی شریعتی »
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو راهب و یک دختر زیبا

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “

و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد گمشده در جزیره
کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!


مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
عروسک چهارم و شاهزاده
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب عمليات ؛‌ كلاه و گلوله

شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم.

از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!.

برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم»
... گلوله توی پیشانی علی بود.
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»

نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود. قدم هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت. از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد. یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند.

سرو وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود. کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد. دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت. تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد. خودش و همسرش هر دو خندیدند.

نصف یکی از بربری ها خورده شده بود.
 

vahid2007

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم درد و راهب
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.

به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند .

همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.

بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند.

او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟

مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.
تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است ، در لحظه ای که خود نمی دانید ، کشف خواهد شد . جبران خلیل جبران
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
در رنجی که ما می بریم ، درد نه تنها در زخم هایمان ، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.در تغییر هر فصل ، کوهها ، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند ، همانگونه که انسان در گذر عمر ، با تجربیات و احساساتش تحول می یابد. در دل هر زمستان ، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است . جبران خلیل جبران
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد . جبران خلیل جبران
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد. شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود. جبران خلیل جبران
 

Lord Kevinz

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]خواب ديدم خدا با من است![/FONT]
[FONT=&quot]شبی خواب ديدم با خدا کنار ساحل قدم ميزنم، ردپاي هردوي ما روي ساحل بود، وقتی برگشتم و به گذشته نگاه کردم ديدم در موقع سختی تنها يک ردپا کنار ساحل است، پس به خدا گله کردم و گفتم: خدايا! چرا در موقع سختی مرا تنها گذاشتی؟ خدا لبخندی زد و گفت: فرزندم در آن موقع تو بر دوش من بودی بخاطر همين تنها يک ردپا از آن موقع باقيست...[/FONT]
 

Similar threads

بالا