رد پای احساس ...

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
چه بارانی چه بارانی ببینم هیچ میدانی؟
چه شبهایی در این باران برایت درد ودل کردم
به گوشت قصه ها خواندم به پایت گریه ها کردم
چه بارانی چه بارانی ولی هرگز نمیدانی که قلبم با چه آهنگی
برای چشمهای تو چه غمگینانه میکوبد درون سینه خسته
گیاه غصه میروید درون قلب بشکسته
چه حیف هرگز نمیدانی چه بارانی نمیدانی......
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم که چه شد شیشۀ دل ؟گفت:شکستم

گفتم که چرا ؟ خنده زنان گفت : که مستم

گفتم که :مرو از نظرم گفت که : بس کن

بس نیست که در شیشۀ تنگِ تو نشستم؟

گفتم که : بیا عهد ببندد به تو "تنها"

گفتا که :همان گیر که او بست و شکستم

:razz:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من دلم تنگ کسیست که به دلتنگیه من میخنند
باور عشق برایش سخت است
ای باز به یاری نسیم سحری
می شود آیا دل؟
به دل عاشق من بربندد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
زندگی
چون قفسی است
قفسی تنگ
پر از تنهایی
و چه خوب است
لحظه ی غفلت ان زندانبان
بعد از ان هم
پرواز...
 

noom

عضو جدید
تو را آرزو نخواهم کرد... هيچ وقت! تو را لحظه اي خواهم پذيرفت... که خودت بيايي ... با دل خودت... نه با آرزوي من​
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
همه عمر بر ندارم از این خمار مستی

من هنوز نبودم که تو بر دلم نشستی
 

@spacechild@

عضو جدید
شعر می نویسم...سپید..نه غزل.
می نوشتم...سپید...نه سیاه.
حالا که نیستی
بقچه ام را بسته ام گذاشته ام سر کوچه شاعرها
شاید روزی...کسی...مرا به فرزندی بپذیرد!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست
ازغم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد ، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
 

MaFia

عضو جدید
به سکوتم...

به قویترین سلاحم احترام بگذار

طنینش را میشنوی؟

وقتی حرف نمیزنم

از زیبایی ان چه میگویم لذت میبری?
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون زلف توأم جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من به خوشنودي خود مي نگرم
و به اين كه نفس عشق چه حالي دارد
و به اينكه تو چرا با همه شوق مرا مي خواني
و به يك قهر مرا مي راني؟

من به يكرنگي اين آينه ها مشكوكم
كه مرا با همه سادگي ام
چون كلافي پر از گمراهي ، چون مترسك پر از ويراني
به هزاران گونه ، مثل يك هيچ نمايان كردند

من در اينجا نفسم تنگ شده است
بس كه گرداگردم پر از ديوار است
گر نبودي اينجا ، گر دلت با دل من ساده و يكرنگ نبود
بي گمان غصه مرا مي دزديد

مي سپردم به خزان
در دو دستان تواناي خزان مي مردم
بي تو دستم سرد است
بي تو روحم چون موج
دلم در تپش و در شور است

با تو اما شادم
تو شبيه بادي
من شبيه بادبادك هستم
تا تو هستي ، هستم

بي تو اما
ورقي كاغذ و ... هيچ
 

MaFia

عضو جدید
رازي با من نيست …

قلبم كتابي گشوده است !

خواندنش براي تو مشكل نيست، عشق من !

زندگي‌ام

از روزي آغاز شد

كه دل به تو دادم!
 

MaFia

عضو جدید
زیبا فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری

صدها گلستان دیده ام اما تو چیز دیگری


خورشید تابان دیده ام صد رهزن جان دیده ام

بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری


واعظ شهر شادیم در نزد تو بیگانه ام

بیگانه ام بیگانه ام اما تو چیز دیگری


در خانه فرزانه ام در پای تو افسانه ام

شیدای صدها لاله ام اما تو چیز دیگری


پروانه ام در گرد شمعها سوخته ام

جان داده ام وا داده ام اما تو چیز دیگری


نه تنها از دلبری در شهر زیبایی سری

از خویش هم زیباتری آری تو چیز دیگری


آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام

خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری


آلاله ام آلاله ام آلاله صدها دلم

شب تا سحر من سوخته ام اما تو چیز دیگری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
چه سخت است دل کندن!!

چه سخت است فراموش کردن!!


خود را به ان راه زدن!!

این سختی تقاص سکوت است!!
 

MaFia

عضو جدید
مي خواستم واژه اي پيدا کنم تا ...
دلتنگي کهنه و بي خاصيتم را
عرضه کند ،

ولي
واژه ها باز هم غريبي مي کنند.
مي خواستم ،
کاغذي بيابم منت نگذارد ،
تنش را بدستانم بسپارد ،
تا نوازشش دهم ،
اما ، اعتمادي نيست...!

اين لحظه ها ي لعنتي ،
باز هم مرا عذاب مي دهند...
اين دقيقه هاي بي وفا ،
بي وجدانترين ِ عالم اند...!

دستي نيست تا
دستهاي خسته ام را
گرم کند...
نگاهي نيست ،
تا مرا اميد دهد...
نفسي نمانده تا به آن تکيه کنم.


اينجا،
آخرين ايستگاه عاشقيست...!
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی/

دل سودا زده ام را دست حبیبم دادی

بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی/

داروی کشتن من به طبیبم دادی..
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم
چو آهوی گریخته ای رام می شوم

باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم
که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم

من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

با چشم های خویش مرا آرام می کنی
باور نمی کنم که چنین خام می شوم

گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی
گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدم هایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها به تو میاندیشد و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است

یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته بر درمانده
و شب و روز دعایش اینست
زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی
و دلت همواره محو شادی و تبسم باشد

یک نفر هست که دنیایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
و دعا میکند این بار که تو با دلی سبز و پر ازآرامش
راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید به
شب معجزه و آبی فردا برسی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز را پاک کن!

مرا از نو

بر روز تازه ای رسم کن

که تنها دست های تو می تواند !
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
صبر كردن دردناك است ...
فراموش كردن دردناك تر ...
ولي از اين دو دردناك تر ...
اين است كه نداني بايد صبر كني يا فراموش ...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به من بگو كيستي تو
چيستي تو
خواب هستي يا بيداري
رويا هستي
يا هوشياري
به من بگو
تا شوق را از شور
عشق را از نور
و سيب سرخ زندگي را از باغ روياهاي دور بچينم
به من بگو

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا