من و زندگی در زاهدان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
همایش مهندسی شیمی در خانه
دو ماه از ترم اول میگذشت.دلم شدید برای خونه تنگ شده بود.یه همایش تو کیش برگزار می شد.نمی دونم اولین بار کی این آتیش رو انداخت تو بچه ها...به بچه ها گفتیم به بهانه شرکت تو همایش کلاسها رو ده روز تعطیل کنیم.می دونستیم که از پنج تا استادمون فقط دو تاشون می رفتند همایش.با بچه ها ریختیم به هم که با استادا صحبت کنیم.اما کی جرئت داشت که بره طرف دکتر آتشی؟!استاد طراحی رآکتورمون بود که خونوادش دور از خودشون بودند.یه پیرمرد سرد و جدی که گویا حدود بیست سال تو آلمان زندگی کرده بود...رفتار ظاهریش به آلمانی ها می خورد.هیچ کس تو کلاسش جرئت غیبت کردن و حتی جیک زدن و لبخند ناگهانی نداشت...رفتم پیشش.گفتم همایشه.بچه ها می خوان برن خونه.همه دلشون تنگ شده و بهش گفتم دو ماهه خونواده ام رو ندیدم.گفتم قراره تمام کلاسها تعطیل بشه.اونم به این شرط که تمام کلاسها تعطیل بشه قبول کرد که کلاسهاشو تشکیل نده...خیلی خوشحال شدم.اوکی گرفتن از دکتر آتشی باعث شده بود بچه ها به من می گفتن دوست آتشی...
بعدها برام عزیزترین استاد شد.نه برای اینکه بهم اوکی داد تا کاسها تعطیل بشه.نه...واسه اینکه مثل یه پدر برای ما دخترای دانشجو بود.کلی به ما امید میداد.
این حرف رو که همه کلاسها تعطیله جز کلاس شما استاد شده بود ابزار کارمون.اینو به همه استادا گفتیم.هر چند که دکتر شهرکی(استاد ریاضی مهندسی)قبل رفتنمون امتحان میان ترم گذاشته بود اما برامون خیلی لذت بخش بود که داریم میریم خونه...به این ترتیب به مناسبت همایش مهندسی شیمی ما رفتیم خونه هامون...
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتاق دکترا
شماره اتاقمون 219 بود.مثلا کاغذ آوردند که شماره اتاقمونو رو در بزنیم.به محض اینکه برگه رو زدند مریم خودکار دستش گرفت و این شاهکار جهانی رو به وجود آورد.هنوز که هنوزه به جز دوستامون هر کی از جلو اتاقمون رد میشه فکر می کنه بچه های اتاق دانشجوی دکترا هستن...یه افسوسی می خورن و میرن.البته ما بالقوه دکترهستیم و انشالله دکترامونو هم میگیریم
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23127&stc=1&d=1281689651
واااااااااااااااااااای چی خطه زشتی
فاطمه طه توکه خییییییییییلی قشنگه این خطمه کیه؟
مریم؟
راستی اسمه بچه محله مارو نوشتی؟
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااااااااای چی خطه زشتی
فاطمه طه توکه خییییییییییلی قشنگه این خطمه کیه؟
راستی اسمه بچه محله مارو نوشتی؟
وای ببین کی اومده؟داداش علیرضای گلم.خوش اومدی.اول از همه بگم که علیرضا داداش خوبم بود که از راه دور کلی هوای منو تو زاهدان داشت.لحظه لحظه زاهدان بودنمو علیرضا میدونه.
آره این خط مریمه.اونم راحله خانم بچه مشهد.
 
آخرین ویرایش:

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین امتحان میانترم
با اینکه شوق خونه رفتن کلی برامون لذت بخش بود اما قضیه دکتر شهرکی و امتحانش خیلی جدی بود.همه رفته بودند تو فاز خر خونی...البته بچه های ترم بالایی می گفتن که مهم نیست که تو کلی بلد باشی و همه سوالها رو جواب بدی اون رو هوا نمره میده...با این حال نمی شد بی خیال شد.فرزانه (همکلاسی گرایش جداسازی)کتابخونه رو قرق کرده بود.شب و روز اونجا بود.تارا هم می اومد خوابگاه پیشم و با هم می خوندیم.نازنین هم فقط می اومد ازمون سوال می گرفت.می گفت حوصله درس خوندن نداره.دنبال سوال میگشت.اون سیستمش اینطوری بود که باید سوال می خوند تا درس بفهمه...جو بدجور سنگین بود.همه وقتی به هم میرسیدند به جای سلام از ریاضی مهندسی می پرسیدند.اتاقم بعد جور پر رفت و آمد شده بود.بچه ها برای رفع اشکال می اومدند اتاقم.اشکم در اومده بود.تمام مدت من باید به سوالهای بچه ها جواب میدادم.تا کتابخونه می رفتم همکلاسیهام اونجا منو پیدا می کردند.انگار رادار بهم
بسته بودند...شب آخر دیگه قاطی کردم.تارا اومده بود پیشم.اون شب در اتاق رو از داخل قفل کردم و با تارا نشستیم درس خوندیم.پشت در اتاق کاغذ زدم که بچه ها بذارید من درس بخونم.مزاحم نشید.من گناه دارم.
صبحش من و تارا و نازنین راه افتادیم طرف ساختمون مهندسی شیمی .پسرها جلوی ساختمون تجمع کرده بودند.ما هم رفتیم رو صندلی نزدیک ساختمون نشستیم با نازنین کلی خندیدیم.نازنین بی خیال ترین دانشجومون بود که من تو بچه ها خیلی دوستش داشتم.دخترا کم کم اومدند دور ما.حالا اونطرف پسرها جزوه بدست مثل اسپند رو آتیش بودند و مصیبت از چهره هاشون می بارید.اینطرف ما دخترا که جوش شده بود عین جمع خاله زنکی ها پر از خنده بود...پسرها بربر ما رو نگاه می کردند.این باعث استرس بیشترشون شده بود.فکر می کردند ما کلی مسلطیم که نیشمون اینقدر بازه...
با رویت استاد همه رفتیم طبقه سوم ساختمون.ما دخترها رفتیم یه گوشه کلاس.پسرها هم طبق مذاکرات قبلیشون کنار دوستاشون نشستن.تو او جمع استاد منو که از همه سرحالتر میزدم رو بلند کرد نشوند تو جایگاه استاد.یعنی من رو در روی بچه ها بودم.منم ککم نگزید.برگه ها که پخش شد سوالهای طولانی به زبان لاتین بود.فقط یه ساعت وقت داد با چهارتا سوال.بچه ها گیج همو نگاه می کردند.استاد رفت بیرون و خانم رحیمی مسئول آموزشمون اومد مراقب ما بود.یه چیزایی نوشتیم.نازنین هم از همون اول گرفتن برگه شروع کرده بود به نوشتن...بچه ها بعضی ها فقط سوال ها رو نگاه می کردند.
شگرد نازنین هم خیلی جالب بود.از اول برگه 4تا جواب سوالی که شب قبل براش حل کرده بودمو بدون توجه به سوال امتحان تو برگه وارد کرد.اون برگه سیاه می کرد و من می دونستم داره چیکار می کنه...اما بچه ها وحشت کرده بودند.

برگه که دادیم فورا با نازنین راهی بازار شدیم که بریم سوغاتی بخریم برای خونه...
 
آخرین ویرایش:

tatu_lover1366

عضو جدید
همایش مهندسی شیمی در خانه


دو ماه از ترم اول میگذشت.دلم شدید برای خونه تنگ شده بود.یه همایش تو کیش برگزار می شد.نمی دونم اولین بار کی این آتیش رو انداخت تو بچه ها...به بچه ها گفتیم به بهانه شرکت تو همایش کلاسها رو ده روز تعطیل کنیم.می دونستیم که از پنج تا استادمون فقط دو تاشون می رفتند همایش.با بچه ها ریختیم به هم که با استادا صحبت کنیم.اما کی جرئت داشت که بره طرف دکتر آتشی؟!استاد طراحی رآکتورمون بود که خونوادش دور از خودشون بودند.یه پیرمرد سرد و جدی که گویا حدود بیست سال تو آلمان زندگی کرده بود...رفتار ظاهریش به آلمانی ها می خورد.هیچ کس تو کلاسش جرئت غیبت کردن و حتی جیک زدن و لبخند ناگهانی نداشت...رفتم پیشش.گفتم همایشه.بچه ها می خوان برن خونه.همه دلشون تنگ شده و بهش گفتم دو ماهه خونواده ام رو ندیدم.گفتم قراره تمام کلاسها تعطیل بشه.اونم به این شرط که تمام کلاسها تعطیل بشه قبول کرد که کلاسهاشو تشکیل نده...خیلی خوشحال شدم.اوکی گرفتن از دکتر آتشی باعث شده بود بچه ها به من می گفتن دوست آتشی...
بعدها برام عزیزترین استاد شد.نه برای اینکه بهم اوکی داد تا کاسها تعطیل بشه.نه...واسه اینکه مثل یه پدر برای ما دخترای دانشجو بود.کلی به ما امید میداد.

این حرف رو که همه کلاسها تعطیله جز کلاس شما استاد شده بود ابزار کارمون.اینو به همه استادا گفتیم.هر چند که دکتر شهرکی(استاد ریاضی مهندسی)قبل رفتنمون امتحان میان ترم گذاشته بود اما برامون خیلی لذت بخش بود که داریم میریم خونه...به این ترتیب به مناسبت همایش مهندسی شیمی ما رفتیم خونه هامون...

آخ نگید از سینتیک که دلم خون میشه
مثل اینکه همه جا آسمون یکرنگه و اساتید سینتیک یک شکل:thumbsup:
ریاضی مهندسی هم که با اون قضیه Green مکافاتیه واسه خودش
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
مغازه رحیم
تو زاهدان اسم شلوار لی که میاد ناخودآگاه اسم رحیم هم همراهش میاد.بعد از یه مدت تو زاهدان بودن کم کم اسم رحیم واست آشنا میشه.یه مغازه تو پاساز لال بخش زاهدان که کارش فروش شلوار لی هست.تموم بچه های خوابگاه رحیم رو می شناسند.خود من 4تا شلوار لی ازش خریدم...
زاهدان که رفتید حتما یه سر برید مغازه رحیم...
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
منم زاهدان بودم و درس خوندم ... نوشته هات خیلی باحاله ... منو به اون زمان برد
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلزار شهدای زاهدان
تازه از شمال برگشته بودم.روزهای اول برگشت از خونه تحملش تو خوابگاه سخته.آدم هوایی میشه.اون روز پنجشنبه بود.صبح رسیدم زاهدان.تا ظهر استراحت کردم.حس هیچ کاری نداشتم واسه همین فاطمه پیشنهاد کرد که باهاش برم مزار شهدا.هر پنج شنبه دانشگاه بچه ها رو می برد مزار شهدا.بار اولم بود و می ترسیدم.مریم هم گفت باهامون میاد...رفتیم جایگاه سرویس.خیلی تو سرویس شلوغ بود.مزار شهداش یه جایی تو دامنه یه کوه بود.خیلی خاص بود.بچه ها زیارت عاشورا خوندن.منم رفتم زیارت اهل قبور...یه حس خاصی بود...سلام بر شهدای زاهدان...
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
کلا میام باشگاه خاطراتتو بخونم.ولی یه سوال با خواهرزادت هم اسم هستید؟
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرمای زاهدان
قبل از رفتنم به زاهدان،مهدی یک سالی می شد که ساکن زاهدان بود و تصورات درستی از زاهدان به ما نمیداد.مثلا همش می گفت اینقدر زاهدان گرمه که حتی تو زمستون هم تیشرت می پوشه و ...رو حساب همین حرفهاش هم مامانم موقع لباس خریدن واسم همش لباس های خنکی می گرفت.حتی یه کاپشن یا پالتو و یا لباس کاموای نبرده بودم.چمدونم پر بود از لباس نخی.
زمستون که هنوز از راه نرسیده بود غروبها اینقدر سرد می شد که تا از کلاسهام برگردم به خوابگاه از سرما تموم مغزم درد می گرفت.پاییز و زمستون تو شمال همراه بارندگی هست ولی تو زاهدان اصطلاحا سرماش خشکه چون رطوبت نداره و سرماش آدمو بیشتر اذیت می کنه.نه تنها من که تارا هم مثل من لباس گرم نیاورده بود.یه روز بعد از کلاس من و تارا رفتیم دو تا کاپشن کوتاه یکجور خریدیم و همون هفته هم مریم با من اومد و رفتم یه پالتو خریدم.برخلاف اینکه من تصور می کردم که تو زاهدان یه بوتیک با کلاس هم نشه پیدا کرد تو خیابون شریعتیش کلی پاساژباکلاس دیدیم و از همون جا من و مریم واسه خودمون پالتو گرفتیم.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
آشنا
چند باری اونو دیده بودم تو محوطه دانشگاه.برام خیلی آشنا بود.یه بار وقتی تارا باهام بود ازش پرسید تارا به نظرت این پسره آشنا نیست؟احساس می کنم که لیسانس دانشگاه ما بوده...خلاصه اون شده بود معمای ما.یه روز که من و تارا رفتیم تریای دانشگاه،اونو دیدیم.به تارا گفتم که امروز باید بفهمیم این بنده خدا تو دانشگاه ما بوده یا نه.واسه همین چاییمون رو برداشتیم و رفتیم رو میز اون نشستیم.تریای دم ساختمون ما فقط دو تا میز داره که میزاش بزرگه و کلی دورش صندلی داره.یه کم که گذشت ازش پرسیدم ببخشید آقا شما لیسانس دانشگاه مازندران بودید؟اونم چشماش گرد شده بود.گفت آره.حدسم درست بود.حالا که معمای ما حل شد با خیال راحت من و تارا نشستیم چاییمون رو خوردیم.بنده خدا طاقت نیوورد و پرسید ببخشید شما از کجا می دونستید که من دانشگاه مازندران بودم.منم گفتم آخه ما هم دانشگاه مازندران بودیم.بنده خدا گل از گلش شکفت.انگار یه آشنا پیدا کرده باشه شروع کرد از زاهدان گفتن.وقتی ذوقش بیشتر شد که فهمید ما مازندرانی هستیم و اینکه من ساکن شهر مجاورش هستم.حرفهاش کلی جالب بود.تعریف می کرد که روزهای اول ورودش به زاهدان با پسری هم اتاق بود که همش تو دستشویی بود بعد فهمید پسره معتاده فورا بارشو جمع کرده و رفت جایی دیگه خونه گرفت.یا اینکه با یکی از زاهدانی ها دوست شده و اون دوستش اونو به یه محل مخفی برده برده بود که هر کسی نمی تونست اونجا بره...خلاصه کلی ماجرا تعریف کرده بود از تجربه هاش...و از جاهای خطرناک زاهدان گفت که کسی جرئت رفتن به اونجا رو نداره. بهش گفتم مواظب تجربه هاش باشه که اونو معتاد نکنه.و اینقدر با افتخار از این محل رفتنها تعریف نکنه...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
دسته قابلمه
هنوز که هنوزه برامون سواله که این بو از کجاست.اتاق ما طبقه دومه و بالکنش رو به یه پادگان باز میشه البته زیر اتاقمون حیاط خوابگاهه و بعد پادگان شروع میشه.یه شب که تو اتاق دراز کشیده بودم احساس کردم بوی سوختن میاد.مریم و فاطمه تو اتاق بودند.گفتم بچه ها باز کی فراموش کرده که قابلمه اش رو اجاقه.فاطمه گفت چطور مگه؟گفتم بابا مگه بوی سوختن دسته قابلمه رو نمیشنوید.یهو اتاق از خنده اونها منفجر شد...بعد که خنده هاشون تمام شد بهم گفتن دختر خنگ این بوی مواده نه سوختن دسته قابلمه...خوب تقصیر من چیه.من که تا حالا چنین بویی نشنیده بودم...چیزی که اذیتم می کنه اینه که برام سواله این بو از کجاست.فاطمه از دخترای کلاسمون(ترموسینتیک) میگه احتمالا از خود خوابگاهه نه از پادگان.اتاق فاطمه دقیقا بالای اتاق ماست و طبقه سومه.اون میگه این بوی تند که از طرف بالکن میاد از طبقه اوله و حدسش اینه که از طبقه اولی ها چند تا میان تو محوطه پشتی خوابگاه مواد می کشند.اما من باور نمی کنم.طبق اول فقط بچه های لیسانس هستن و اینکه آخه برام باور کردنی نیست دختر مواد بکشه اونم با خیال راحت تو خوابگاه
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
برنج
این اصطلاح رو اکثرا شنیدند،شمالی برنج خور.اما من یه شمالی بودم که این قانون رو نقض کرده بودم.من زیاد اهل خوردن برنج نبودم.اکثر غذاهامو با نون می خوردم.مامانم سر این قضیه کلی حرص می خورد و می گفت بیا برنج بخور بعضی موقع ها هم وقتی عصبانی می شد می گفت انشالله یه جایی بری که قدر برنج رو بدونی و آرزوت بشه برنج شمال.وقتی بار و بندیلمو برای زاهدان رفتن می بستم اصلا نذاشتم مامانم برنج خودمون رو بذاره برام.من گفتم که من که برنج نمی خورم.کله شقی من کار خودشو کرد و من برنج با خودم نبردم زاهدان.اما تو زاهدان بابام طاقت نیوورد و برام 5کیلو برنج خرید که لااقل بذار این برنج داشته باشی شاید دوستات بیان پیشت.بعد از اینکه دیدم نمی تونم غذای دانشگاه رو بخورم و خودم آشپزی می کردم کم کم دلم هوس برنج کرد اما من اصلا نمی تونستم این برنجها رو بخورم.اونجا بود که قدر برنج طارم خودمونو دونستم.برنجهایی که تو زاهدان خریدم رو دادم به فاطمه.زنگ زدم واسه بابام.اونم برام ده کیلو برنج پست کرد.باورتون نمی شد منی که تو شمال برنج زیاد نمی خوردم تو زاهدان اشتهام باز شد.بابام چند بار دیگه هم برنج واسم فرستاد...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
نسکافه
من قهوه و نسکافه اصلا دوست نداشتم.اما شبهای زاهدان کتری میذاشتیم و نسکافه با شکلات می خوردیم و تا آخر شب من و مریم و راحله بیدار می موندیم و حرف میزدیم.خیلی نسکافه داغ تو شبهای زمستون زاهدان می چسبه...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23143&stc=1&d=1281777288
مامان
تنها دلخوشی من تلفنهایی بود که مامانم هر روز میزد.گاهی وقتها وقتی صدای مامانمو می شنیدم اینقدر بغض گلومو می گرفت که نمی تونستم حرف بزنم.مامانم تو یه ساعتهای خاص زنگ میزد،همیشه نزدیک ساعت زنگ زدن مامانم قلبم پر شادی میشد و پرپر میزد.
 

پیوست ها

  • d07h01_mother.jpg
    d07h01_mother.jpg
    17.3 کیلوبایت · بازدیدها: 0

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضد حال:warn:
خواهرزاده ام؛فاطمه زهرا 6 سالشه.خیلی شیرین زبونه.تو عید که اومده بود خونمون،تموم وسایل و جزوه های کیفمو پخش و پلا کرد منم دعواش کردم،البته دعوام در حد این بود که کیفمو از جلوش جمع کردم و گفتم چرا وسایلمو ریخته بهم.از اونجایی که اون خیلی نازپرورده بزرگ شده حرف من براش گرون تموم شد :w43:و بهش برخورد،کلی بهش باج دادم تا باهام حرف بزنه.
بعد عید که اومدم زاهدان،یه روز خیلی دلم گرفته بود هوای شیرین زبونی فاطمه زهرا رو کرده بودم.زنگ زدم خونشون.سمیه گوشی رو داد به فاطمه زهرا،منم با ذوق تموم و هیجان،گفتم سلام جیگر خوبی؟
اونم در کمال خونسردی برگشت گفت:ا!ببشخیدا،ببشخیدا خانوم،من اگه جیگر تو بودم تو عید اومدم خونتون منو دعوا نمی کردی!حالا دلت بسوزه...حالا کی این حرفو زده بود،یه ماه از اون ماجرا گذشته!بعد گوشی رو داد به مامانش!کلا حالمو اساسی جا آورد.
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوفر عاشق:love:
اینم از اون قضیه هاست که مصداق کامل این حرف بود که همه رو برق میگیره :w29:منو چراغ نفتی!:w09:
قضیه از این قرار بود که شوفر تو ماشین همش از من پذیرایی می کرد و کلا ردیف منو خالی کرده بود تا من راحت باشم!:w15:بلیطم ردیف وسط بود.منو آورد ردیف دوم!هی چایی می ریخت و میوه تعارف میکرد.بعد اصرار داشت شماره اش رو تو گوشیم ذخیره کنم تا هر وقت بخوام برم با ماشین اونها برم منم گفتم شماره تعاونی شما رو دارم نیاز به شماره شما نیست:whistle:.می رفت و می اومد مثل پیام بازرگانی وسط فیلم ازم سوال می پرسید:w26:.خیلی خودمو کنترل کردم تا عصبانی نشم.واسه همین خودمو با گوشیم سرگرم کردم. خلاصه اینکه من تو فاز خودم با گوشی خودم ور می رفتم و شروع کردم با دوستام اس ام اس فرستادن.از بدشانسی شارژگوشیم تموم شد.گذاشتم تو شارژ ماشین.تمام حواسم به گوشیم بود.فقط یه لحظه جلوی گوشیم شلوغ شد.کمتر از یک دقیقه شوفر داشت با وسایلی کنار جای شارژر گوشی ور می رفت...گوشیمو گرفتم و شک کردم نکنه با گوشیم ور رفته باشه.تو لوگ گوشی نگاه کردم.چون شماره ای نبود و با محاسبه این زمان که وقت نمیشه تو فرصت کم گوشی رو خاموش و روشن کردو یا تماسی گرفت خیالمو راحت کردم.:cowboy:
خلاصه از انتهای سفر تماس شروع شد.کلافه شده بودم.کسی که زنگ میزد میدونست من راهی زاهدانم...:weirdsmiley:
عقلم به همه جا رفته بود الا همین شوفره.گفتم شاید همکلاسی منند که دارند شوخی می کنند.تا چند روز حسابی کلافه شده بودم.اصلا متوجه حرفهای مزاحم هم نمیشدم.لهجه زاهدانی داشت.گفتم این احتمال هم هست که اون شوفر شماره منو در عرض کمتر از یک دقیقه برداشته.شماره رو دادم به علیرضا.نمیدونم این علیرضا چه بلایی سر این بدبخت آورد :w43:و چی بهش گفت که دیگه ازش خبری نشد...هرچند کلی سرزنش شدم از جانب علیرضا که چرا بی احتیاطم.
دفعه آخری که با بچه ها اومدیم.تو ترمینال یهو اون جلوم سبز شده بود.با یه حرصی نگاهم کرد و گفت به به شازده خانم!:w05:منم انگار نه انگار دسته چمدونمو سفت چسبیدم و با همکلاسیام راه افتادم...:w07:
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ضد حال:warn:
خواهرزاده ام؛فاطمه زهرا 6 سالشه.خیلی شیرین زبونه.تو عید که اومده بود خونمون،تموم وسایل و جزوه های کیفمو پخش و پلا کرد منم دعواش کردم،البته دعوام در حد این بود که کیفمو از جلوش جمع کردم و گفتم چرا وسایلمو ریخته بهم.از اونجایی که اون خیلی نازپرورده بزرگ شده حرف من براش گرون تموم شد :w43:و بهش برخورد،کلی بهش باج دادم تا باهام حرف بزنه.
بعد عید که اومدم زاهدان،یه روز خیلی دلم گرفته بود هوای شیرین زبونی فاطمه زهرا رو کرده بودم.زنگ زدم خونشون.سمیه گوشی رو داد به فاطمه زهرا،منم با ذوق تموم و هیجان،گفتم سلام جیگر خوبی؟
اونم در کمال خونسردی برگشت گفت:ا!ببشخیدا،ببشخیدا خانوم،من اگه جیگر تو بودم تو عید اومدم خونتون منو دعوا نمی کردی!حالا دلت بسوزه...حالا کی این حرفو زده بود،یه ماه از اون ماجرا گذشته!بعد گوشی رو داد به مامانش!کلا حالمو اساسی جا آورد.

تو همه خاطراتت یه حسی داشتم
اما نتونستم جلوی این خندممو بگیرم:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:
 

majidhosseini

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب بالاخره تموم شد:دی
اروم خوندم بهم بچسبه:دی
منتظر بعدیاشم هستما:دی
ببینیم ابجیمون چی کارا کرده
 

3252982

کاربر فعال
با مزه بود منم احتمالا ارشد ساري قبول شم از الان عزاشو گرفتم.....................
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی بامزه بودن
منم زاهدانو زدم ولی دیگه میترسم بیام
اگه معتاد شم کی جواب مامان بابامو بده؟
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=23143&stc=1&d=1281777288

مامان

تنها دلخوشی من تلفنهایی بود که مامانم هر روز میزد.گاهی وقتها وقتی صدای مامانمو می شنیدم اینقدر بغض گلومو می گرفت که نمی تونستم حرف بزنم.مامانم تو یه ساعتهای خاص زنگ میزد،همیشه نزدیک ساعت زنگ زدن مامانم قلبم پر شادی میشد و پرپر میزد.
دلم گرفت:gol:

ضد حال:warn:
خواهرزاده ام؛فاطمه زهرا 6 سالشه.خیلی شیرین زبونه.تو عید که اومده بود خونمون،تموم وسایل و جزوه های کیفمو پخش و پلا کرد منم دعواش کردم،البته دعوام در حد این بود که کیفمو از جلوش جمع کردم و گفتم چرا وسایلمو ریخته بهم.از اونجایی که اون خیلی نازپرورده بزرگ شده حرف من براش گرون تموم شد :w43:و بهش برخورد،کلی بهش باج دادم تا باهام حرف بزنه.
بعد عید که اومدم زاهدان،یه روز خیلی دلم گرفته بود هوای شیرین زبونی فاطمه زهرا رو کرده بودم.زنگ زدم خونشون.سمیه گوشی رو داد به فاطمه زهرا،منم با ذوق تموم و هیجان،گفتم سلام جیگر خوبی؟
اونم در کمال خونسردی برگشت گفت:ا!ببشخیدا،ببشخیدا خانوم،من اگه جیگر تو بودم تو عید اومدم خونتون منو دعوا نمی کردی!حالا دلت بسوزه...حالا کی این حرفو زده بود،یه ماه از اون ماجرا گذشته!بعد گوشی رو داد به مامانش!کلا حالمو اساسی جا آورد.
:w15::w15:

شوفر عاشق:love:
اینم از اون قضیه هاست که مصداق کامل این حرف بود که همه رو برق میگیره :w29:منو چراغ نفتی!:w09:
قضیه از این قرار بود که شوفر تو ماشین همش از من پذیرایی می کرد و کلا ردیف منو خالی کرده بود تا من راحت باشم!:w15:بلیطم ردیف وسط بود.منو آورد ردیف دوم!هی چایی می ریخت و میوه تعارف میکرد.بعد اصرار داشت شماره اش رو تو گوشیم ذخیره کنم تا هر وقت بخوام برم با ماشین اونها برم منم گفتم شماره تعاونی شما رو دارم نیاز به شماره شما نیست:whistle:.می رفت و می اومد مثل پیام بازرگانی وسط فیلم ازم سوال می پرسید:w26:.خیلی خودمو کنترل کردم تا عصبانی نشم.واسه همین خودمو با گوشیم سرگرم کردم. خلاصه اینکه من تو فاز خودم با گوشی خودم ور می رفتم و شروع کردم با دوستام اس ام اس فرستادن.از بدشانسی شارژگوشیم تموم شد.گذاشتم تو شارژ ماشین.تمام حواسم به گوشیم بود.فقط یه لحظه جلوی گوشیم شلوغ شد.کمتر از یک دقیقه شوفر داشت با وسایلی کنار جای شارژر گوشی ور می رفت...گوشیمو گرفتم و شک کردم نکنه با گوشیم ور رفته باشه.تو لوگ گوشی نگاه کردم.چون شماره ای نبود و با محاسبه این زمان که وقت نمیشه تو فرصت کم گوشی رو خاموش و روشن کردو یا تماسی گرفت خیالمو راحت کردم.:cowboy:
خلاصه از انتهای سفر تماس شروع شد.کلافه شده بودم.کسی که زنگ میزد میدونست من راهی زاهدانم...:weirdsmiley:
عقلم به همه جا رفته بود الا همین شوفره.گفتم شاید همکلاسی منند که دارند شوخی می کنند.تا چند روز حسابی کلافه شده بودم.اصلا متوجه حرفهای مزاحم هم نمیشدم.لهجه زاهدانی داشت.گفتم این احتمال هم هست که اون شوفر شماره منو در عرض کمتر از یک دقیقه برداشته.شماره رو دادم به علیرضا.نمیدونم این علیرضا چه بلایی سر این بدبخت آورد :w43:و چی بهش گفت که دیگه ازش خبری نشد...هرچند کلی سرزنش شدم از جانب علیرضا که چرا بی احتیاطم.

دفعه آخری که با بچه ها اومدیم.تو ترمینال یهو اون جلوم سبز شده بود.با یه حرصی نگاهم کرد و گفت به به شازده خانم!:w05:منم انگار نه انگار دسته چمدونمو سفت چسبیدم و با همکلاسیام راه افتادم...:w07:

آخی نازی:whistle:
بدبخت دلم براش کباب شد:w15:
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شوفر عاشق:love:
اینم از اون قضیه هاست که مصداق کامل این حرف بود که همه رو برق میگیره :w29:منو چراغ نفتی!:w09:
قضیه از این قرار بود که شوفر تو ماشین همش از من پذیرایی می کرد و کلا ردیف منو خالی کرده بود تا من راحت باشم!:w15:بلیطم ردیف وسط بود.منو آورد ردیف دوم!هی چایی می ریخت و میوه تعارف میکرد.بعد اصرار داشت شماره اش رو تو گوشیم ذخیره کنم تا هر وقت بخوام برم با ماشین اونها برم منم گفتم شماره تعاونی شما رو دارم نیاز به شماره شما نیست:whistle:.می رفت و می اومد مثل پیام بازرگانی وسط فیلم ازم سوال می پرسید:w26:.خیلی خودمو کنترل کردم تا عصبانی نشم.واسه همین خودمو با گوشیم سرگرم کردم. خلاصه اینکه من تو فاز خودم با گوشی خودم ور می رفتم و شروع کردم با دوستام اس ام اس فرستادن.از بدشانسی شارژگوشیم تموم شد.گذاشتم تو شارژ ماشین.تمام حواسم به گوشیم بود.فقط یه لحظه جلوی گوشیم شلوغ شد.کمتر از یک دقیقه شوفر داشت با وسایلی کنار جای شارژر گوشی ور می رفت...گوشیمو گرفتم و شک کردم نکنه با گوشیم ور رفته باشه.تو لوگ گوشی نگاه کردم.چون شماره ای نبود و با محاسبه این زمان که وقت نمیشه تو فرصت کم گوشی رو خاموش و روشن کردو یا تماسی گرفت خیالمو راحت کردم.:cowboy:
خلاصه از انتهای سفر تماس شروع شد.کلافه شده بودم.کسی که زنگ میزد میدونست من راهی زاهدانم...:weirdsmiley:
عقلم به همه جا رفته بود الا همین شوفره.گفتم شاید همکلاسی منند که دارند شوخی می کنند.تا چند روز حسابی کلافه شده بودم.اصلا متوجه حرفهای مزاحم هم نمیشدم.لهجه زاهدانی داشت.گفتم این احتمال هم هست که اون شوفر شماره منو در عرض کمتر از یک دقیقه برداشته.شماره رو دادم به علیرضا.نمیدونم این علیرضا چه بلایی سر این بدبخت آورد :w43:و چی بهش گفت که دیگه ازش خبری نشد...هرچند کلی سرزنش شدم از جانب علیرضا که چرا بی احتیاطم.
دفعه آخری که با بچه ها اومدیم.تو ترمینال یهو اون جلوم سبز شده بود.با یه حرصی نگاهم کرد و گفت به به شازده خانم!:w05:منم انگار نه انگار دسته چمدونمو سفت چسبیدم و با همکلاسیام راه افتادم...:w07:
وااااااااااااااااااااي كه فاطمه زهرا اون موقع چقدر از دستت عصباني شده بودم
خيلي بچه بي اتياطيا

بچه اصلا اين فاطمه زهرا خيييييييييييييييلي شره(الان ميادش پروفايلمو ميتركونه)

اقا راستي از سركاريه ديشبم بگو
منكه كلي خنديدم
اگه نگي خودم ميگم بهشم يكم چاخان اضافه ميكنما(تهديد)
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

Maryam.Silent

عضو جدید
کاربر ممتاز
اوووووووووووویهههههههههه من حوصله ندارم اینا همه شو بخونم اما زاهدان خیلی شهره شادو با حالیه. دانشگاشم خیلی بزرگو پردرخته
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا