اندر حکایات باشگاه مهندسان

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز

پسربچه گيج گيج بود از اينهمه تناقض و حيرون مونده بود که کدوم يکي از حرف بزرگترا رو قبول کنه مثلا تا همين چند وقت پيش هر بار که دفتر نقاشيش رو خط خطي مي کرد پدرش دعواش مي کرد و ميگفت که بابا جون خط کج نکش ! يادت باشه که هميشه خط صاف بکشي ولي امروز تو بيمارستان وقتي مي ديد که هر بار بقيه مي گن که خط توي تلويزيوني که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر مي شه ، خط پيشوني پدر کج و کجتر مي شد و به همين خاطر ار باباش پرسيد: بابا چرا ناراحتي؟ خط صاف که بد نيست؟ مگه خودت به من نمي گفتي که هميشه خط صاف بکش؟ حالا مامان هم داره خط صاف مي کشه که!. پس چرا ناراحتي؟ گريه پدرش در اومد و رو به پسر گفت: پسرم اين خطهارو لرد داره براي مامان مي کشه .تازه بابا جون هميشه که خط کج بد نيست لا اقل ايندفه خط کج خيلي خوبه . حالا برو از لرد بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه ديگه ماماني رو نميبيني دل پسربچه هوري ريخت اگه ماماني نباشه اونوقت من چيکار کنم!؟ با کی برم قلیون بکشم؟؟ به همين خاطر با همون زبون کودکي رو به لرد کرد و گفت: لرد جون من که سرازکار بابام در نمي يارم و حرفاش رو متوجه نمي شم تا حالا بهم مي گفت که خط کج بده . ولي امروز مي گه که خط کج خيلي خوبه تازه بابا مي گه که اگه تو تو اون تلويزيون يه خط کج نکشي من ديگه مامانم رو نمي بينم لردا براي تو که اينهمه چيز رو آفريدي مثل فيل که خيلي بزرگه حالا برات سخته که فقط يه خط کج ناقابل تو تلويزيون بکشي!؟ نه عزيزکم اصلا سخت نيست. بيا اينم يه خط کج خيلي بزرگ تو تلويزيون فقط به خاطر تو . و اين خط کج رو به عنوان هديه تولدت از من بپذير اين حرفي بود که کودک همون لحظه شنيد و نمي دونست که از کجا ، ولي شنيد و از فرداي همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد پسربچه کيک تولد مي پخت هر سال مي ديد که يه خط کج بزرگ رو کيک به اون کوچيکي افتاده.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
انتخابات برگزار شد و در یک رقابت فشرده میان پیرجو و لرد کبیر، لرد کبیر به عنوان مدیر ارشد انتخاب شد و مراسم تحلیف انجام گرفت و پیرجو از مدیریت ارشد رفت کنار و برگشت سر زندگی اش. ‏طبیعتا پس از آمدن مدیر ارشد جدید تاپیکهای علمی رونق گرفتند و کاربران فعالیتهای گسترده انجام دادند و در باشگاه همه چیز به خوبی و خوشی ‏پیش می رفت. تا اینکه یک هفته پس از روی کار آمدن مدیر ارشد جدید، یک کاربر به دفتر مدیر ارشد مراجعه کرد و به منشی دفتر گفت: ‏سلام خواهر! ببخشین، آقای پیرجو تشریف دارن؟ منشی گفت: نه برادر عزیز! ایشون دیگه مدیر ارشد نیستن و اینجا نمی آن.‏ کاربر گفت: یعنی دیگه ایشون مدیر ارشد نیستن؟ منشی گفت: نه آقا، اگر فرمایشی دارید می تونین با مدیر ارشد جدید ملاقات کنین….‏ کاربر گفت: نه، من هیچ فرمایشی ندارم، خداحافظ….
فردا ظهر باز هم کاربر به دفتر مدیر ارشد مراجعه کرد و گفت: سلام خواهر! حاج آقا پیرجو، مدیر ارشد تشریف دارن؟‏
منشی گفت: نه برادر عزیز! همونطور که دیروز هم گفتم ایشون دیگه مدیر ارشد نیستن و ‏اینجا نمی آن. الآن مدیر ارشد دیگه ای به جای ایشون اومده….‏
کاربر پرسید: یعنی دیگه ایشون اصلا مدیر ارشد نیستن؟
منشی گفت: نه آقا، اگر فرمایشی دارید می تونین وقت بگیرین و با مدیر ارشد جدید ‏ملاقات کنین….‏
کاربر گفت: نه، من کار خاصی ندارم، خداحافظ….
روز بعد، دوباره همان کاربر به دفتر مدیر ارشد مراجعه کرد و ‏گفت: سلام خواهر! جناب آقای پیرجو، مدیر ارشد تشریف دارن؟‏
منشی عصبانی شد و گفت: نه آقا! دیروز و پریروز هم گفتم که ایشون دیگه مدیر ارشد ‏نیستن و دیگه اینجا نمی آن. مثل اینکه شما متوجه نمیشید من چی میگم؟
کاربر گفت: چرا برادر، من متوجه می شم که شما چی می گین.‏
منشی گفت: پس اگه می دونین که ایشون دیگه مدیر ارشد نیست، برای چی دوباره همین ‏سووال رو می کنی؟

کاربر گفت: من می دونم که ایشون مدیر ارشد نیست و دیگه اینجا نمی آد،ولی ‏خوشم می آد این حرف رو باز هم از شما بشنوم. ‏پس تا فردا خداحافظ!‏
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
t در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. t برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به t گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. t ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! t کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد. آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی، شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. t گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد. بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. t گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. t گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم
.
.
.
.
.
.
.
.
و آن گاه همسرش به یک حمله 10 برابر خفیف تر دچار شد!!!
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
به آتوسا دختر کورش کبیر:D گفتند : مردی سه فرزندش در راه دفاع از میهن شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروا با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید

-آتوسا می گوید شنیده ام فرزندانت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .
آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان بپیوندم .

-می خواهم برای میهن فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود:cry: . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .

-و به سخن دانای میهن لرد کبیر : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.

- آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .ولی بعضیا
...
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی یک مریض به دکتر مراجعه کرد و از کمر درد شدید شکایت داشت...:smile:

دکتر بعد از معاینه ازش پرسید: خب، بگو ببینم واسه چی کمرت درد می کنه ؟!
مریض گفت :
محض اطلاعتون باید بگم که من برای یک کلوپ شبانه کار می کنم، امروز صبح زودتر به خونم رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم!
وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده ، در بالکن هم باز بود، من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم!
وقتی پایین را نگاه کردم، یه مرد را دیدم که می‌دوید
و در همان حال داشت لباس می‌پوشید!!!
من هم یخچال را که روی بالکن بود بلند کردم و پرتاب کردم به طرف اون!
فکر کنم دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچال باشه.....
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پژمان تعریف می کرد که با دو دوستش به باشگاه مهندسان رفته بود و در آنجا گرفتار تاپیک دختران زشت باشگاه شدند و آنها دو دوستش را به به عقد دو دختر زشت در آوردند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو مجرد ماندی، گفت: دخترهای زشت باشگاه از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را گرفتار ساختند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما با من ازدواج کند!
 
آخرین ویرایش:

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتوسا برای دیدن پسرش، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر زندگی میکند. کاری از دست آتوسا بر نمی آمد و از طرفی، هم اتاقی لرد هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. لرد که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و اون فقط هم اتاقی هستیم.

حدود یک هفته بعد ‎ اون، به لرد گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟

لرد جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.

او در ایمیل خود نوشت:

مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.

‎با عشق ، لرد


روز بعد ، لرد یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

پسر عزیزم، من نمی گم تو با اون رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.

با عشق ، مامان
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
غصه نخور حامد جان. اون خانم فقط همرنگ توئه. با تو فرق داره. تو اون خانم نیستی عزیزم.

حالا بیابید پرتغال فروش را !!!:D

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان لرد هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.:D
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان لرداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه ازرفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و به او گفت: تو که در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:
«شما براي چي مي نويسيد استاد؟»

برنارد شاو جواب داد:

«براي يک لقمه نان.»

پسره بهش برخورد. پس توپيد که:

«متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.»

و برنارد شاو گفت:

«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»

 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
گهگاهی دوست دارم لهت کنم خواهر کوچولو!!! این حکایتها چیه می نویسی تو؟ شخصیتهات باید بچه های باشگاه باشن. نه اینکه ادیسون و برداری بولد کنی!! ای خدا من از دست این چی کار کنم آخه؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
غضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادث خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي ۱۰ کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم ۱۰ کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم.. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان.

آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش ۴ روز طول کشيد ،‌دوميش ۳ روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم.

پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز ۸۰۰،‌ ۹۰۰ نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه.

ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.

ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است.. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.

اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي.

راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.

همين ديگه … خبر جديدي نيست.

قربانت .. مادرت.

راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سياستمدار: كسي است كه مي تواند به شما بگويد به جهنم برويد منتها به نحوي كه شما براي اين سفر لحظه شماري كنيد. مشاور: كسي است كه ساعت شما را از دستتان باز مي كند و بعد به شما مي گويد ساعت چند است.
حسابدار: كسي است كه قيمت هر چيز را مي داند ولي ارزش هيچ چيز را نمي داند.
بانكدار: كسي است هنگامي كه هوا آفتابي است چترش را به شما قرض مي دهد و درست تا باران شروع مي شود آن را مي خواهد.
اقتصاددان: كسي است كه فردا خواهد فهميد چرا چيزهايي كه ديروز پيش بيني كرده بود امروز اتفاق نيفتاد.
روزنامه نگار: كسي است كه %۵۰ از وقتش به نگفتن چيزهايي كه مي داند مي گذرد و %۵۰ بقيه وقتش به صحبت كردن در مورد چيزهايي كه نمي داند.
رياضيدان: مرد كوري است كه در يك اتاق تاريك بدنبال گربه سياهيه مي گردد كه آنجا نيست.
هنرمند مدرن: كسي است كه رنگ را بر روي بوم مي پاشد و با پارچه اي آن را بهم مي زند و سپس پارچه را مي فروشد.
فيلسوف: كسي است كه براي عده اي كه خوابند حرف مي زند.
روانشناس: كسي است كه از شما پول مي گيرد تا سوالاتي را بپرسد كه همسرتان مجاني از شما مي پرسد.
جامعه شناس: كسي است كه وقتي ماشين خوشگلي از خيابان رد مي شود و همه مردم به آن نگاه مي كنند، او به مردم نگاه مي كند.
برنامه نويس: كسي است كه مشكلي كه از وجودش بي خبر بوديد را به روشي كه نمي فهميد حل مي كند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم،
ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]
[/FONT]
مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد وقتي پولها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم. سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت. او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟ مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد.!!!!1






 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان برای اعتراف نزد لرد کبیر رفت. «لردا! مرا ببخش. در زمان هشت سال دفاع مخدس من به یک دیوانه پناه دادم» «مسلماً تو گناه نکرده ای پژی جان» «اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست هزار تومان بپردازد» «خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون دیوانه رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی» «لردا! این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟» «چی می خوای بپرسی پژی جان!؟» «به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟!!»
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز آفتابی، ح م ی د خارج از خانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک همکار مدیر او را دید.
همکار مدیر: ح م ی د داری چیکار می‌کنی؟
ح م ی د: دارم پایان نامه می‌نویسم.
همکار مدیر: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
ح م ی د: در مورد اینکه من چطور می تونم یک همکار مدیر رو اخراج کنم.
همکار مدیر: احمقانه است، هر کسی می‌دونه که کاربران نمیتوانند همکارها را اخراج کنند.
ح م ی د : مطمئن باش که میتونم، میتونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
ح م ی د و همکار مدیر با هم داخل خانه ح م ی د شدند و بعد از مدتی ح م ی د به تنهایی از خانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، مدیری از آنجا رد می‌شد.
مدیر:
ح م ی د این چیه داری می‌نویسی؟
ح م ی د : دارم روی پایان نامم که یک کاربر چطور می تونه یک مدیر رو اخراج کنه، کار می کنم.
مدیر: تو که دسترسی نداری این تخیلات رو انجام بدی؟
ح م ی د : مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد
مدیر و ح م ی د وارد خانه ح م ی د شدند. ح م ی د پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در خانه
ح م ی د چه خبره در خانه ح م ی د ، در یک گوشه موها و استخوان های همکار مدیر و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های مدیر ریخته بود. در گوشه دیگر خانه، ادمین قوی هیکلی در حال رفع خستگی پس از اخراج کردن بود :w01:.

جاننا فدا bmd پاکزاد میفرماید: هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد، هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه‌تان داشته باشید، آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دختر جوانی از تهران برای یک مأموریت اداری چند ماهه به شهر دیگری منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از لرد کبیر دریافت می کند به این مضمون:
سلام عزیزم، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به تو خیانت کرده ام!!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم را برایم پس بفرست
باعشق : لرد کبیر

دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار لرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به اوقرض بدهند و همه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس لرد کبیر، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
لرد عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جداکن و بقیه را به من برگردان…..

کاش bmd میگفت: چیزی که عوض داره لااقل نباید برای لرد کبیر عوض داشته باشد :w05:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پژیی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر مهران گربه خود را در جوی آب می‌شوید. گفت: گربه را نشور، می‌میرد! بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله...! گربه مرده و مهران هم به عزای او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ مهران گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نام خالق رنگها
منت بهروز را عز و جل که اندیشه هایش موجب نشاط شد و رنگهایش موجب نفاق! هر رنگی که تصویب میشود باعث سوال است و چون معلوم میشود مفرح حال! پس در هر رنگ دو چیز وجود دارد یک علامت سوال و یک دلیل برای حال!

با اجازه از بهروز و رنگداران عزیز من لیست رو اعلام میکنم


اولین کسی که دارای رنگ شد و البته خیلی وقت خبری ازش نیست بعدها این صورتی به ادمین رسید.
قهوه ای مربوط به شخصی در زندگی بهروز میشد، اکنون بیشتر برای افراد و مسائل نامطلوب نگارنده حکایت استفاده میشه مثلا خدمت مقدس سربازی!
bmd خودش رنگی نداره، ولی اگه من بخوام براش بنویسم از این استفاده میکنم.
رنگ من، یعنی لرد کبیر (رنگنا فدا!) هم همینه
آتوسا
پژمان
سجاد
پیرجو
سبزها
آرامش و در حکایات سیاسی دشمنان سبزها
مریم آرچی
ترانه و
افسون
ملیسا البته در حکایات زیادی دیدم که ناآگاهان برای خیلی ها استفاده کردند! این رنگ فقط یک صاحب رسمی داره!! گفتم بدون هماهنگی رنگ به کسی ندید!! حالا چون وساطت شد به t هم این رنگ رو میدیم!!
مدیران یا مدیران یا مدیران :d
یوحنا
ح م ی د (خیلی خواهش کرد رنگی بشه، امروز رنگیش کردم :smile:)
زهره و ترمه جون(به ایتالیک بودنش توجه شه! مهمه!)
فرناز
حــامد
mary.a.m.n و اخیرا مریم راد
ملینا (عمو عموییییی!)
چند روزی مهسیما الان شاهپرک
عسل بابا، قند بابا، نفس بابا .... فولوخ!!

وقتی من از این صورتی استفاده میکنم، دلیلش میتونه جنس مونث و روابط با جنس مونث و یا حتی یک رابطه پاک عاشقانه باشه!!!
هلو هم هست البته :redface:
مهران آلتو! البته من ندیدم جایی استفاده بشه!!
سفید علامت وقتی استفاده میشه که نگارنده دوست نداشته باشه طرفش معلوم باشه مثلا من عاشق او هستم!
این رنگ بنفش رو واقعا از دست من کاری برنمیاد، تقاضا خیلی زیاد ِ !!

اگه رنگی جا مونده بگید اضافه کنم ... ممنون
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon6.gif​
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز



مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
لرد از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی لرد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

لرد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس لرد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

لرد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"

مرد جوان مات و متحیر به لرد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

لرد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

لرد این را گفت و بلند شد تا برود.

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با لرد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از لرد پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

لرد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام ، خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دستانم دو جعبه دارم که لرد آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم ! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به لرد نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! لرد لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!
از او پرسیدم: لردا ،‌ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و لرد فرمود: بنده‌ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت:
"دختری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود دختر من است".
مرد در جواب گفت: "چه دختر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است"، و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: "فرشاد وقت رفتن است".
فرشاد که دلش نمی‌آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: "بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟"
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: "فرشاد دیر میشود برویم."

ولی فرشاد باز خواهش کرد: "5 دقیقه این دفعه قول میدهم".
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد وگفت:

"شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟"
مردجواب داد:

"دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم ، آرمان را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای آرمان وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد فرشاد تکرار نکنم.فرشاد فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه‌هایی که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار آرمان از دست رفته‌ام را تجربه کنم".
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسپمری روی کنگره های قدیمی باشگاه نشسته بود . ارسالهای جدید را تماشا می کرد . تاپیک ها و ردپای حذف آن را و کاربرهایی را می دید که به امتیاز و رنکینگ ، به پست و تاپیک دل می بندند .
اسپمر اما می دانست که تاپیک ها حذف می شوند ، پست ها ادیت می شوند ، تالارها قفل می شوند و فعالیت ها کم می شوند .
او بارها و بارها کاربران اخراج شده و غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های پروفایل های باشگاه دیده بود .
او همیشه اسپم هایی درباره سایت و ناپایداری اش در برابر فیلتــرینگ می کرد و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل کاربرها ، با این اسپم ها کمی بلرزد .

روزی کاربری از آن حوالی رد می شد ، اسپم های
اسپمر را که شنید ، گفت : بهتر است سکوت کنی و اسپم نکنی . کاربرها اسپم ت را دوست ندارند . غمگین شان می کنی . دوستت ندارند . می گویند چیزی غیر از اسپم نداری .

قلب
اسپمر پیر شکست و دیگر اسپم نکرد . سکوت او صفحه اصلی انجمن را افسرده کرد .

آن وقت لرد به
اسپمر گفت : اسپمر کنگره های اینترنتی من ! پس چرا دیگر اسپم نمیکنی ؟ دل ارسالهای جدیدمان گرفته است .

اسپمر
گفت : لردا ! کاربرانت مرا و اسپمهایم را دوست ندارند .

لرد
گفت : اسپم های تو بوی دل کندن می دهد و کاربران عاشق دل بستن اند . دل بستن به هر پست بی ارزش و ارزشمند . تو کاربر تماشا و اندیشه ای و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد . دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار باشگاه ست . اما تو اسپم کن و همیشه
اسپم کن که اسپم تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ .

اسپمر
به خاطر لرد باز هم بر کنگره های باشگاه اسپم میکرد و آن کس که می فهمد ، می داند اسپم او پیغام لرد است .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دوران امامت پژمان (غ) شخصي براي خودش ادعاهايي داشت و به اطرافيانش گفته بود اعمال خود را برخلاف آنچه امام پژمان (غ) انجام مي دهد به جاي آوريد، يكي از اطرافيان پرسيد، هنگام راز و نیاز با لرد چشمانمان را باز بگذاريم يا ببنديم؟ و او در پاسخ گفت: تحقيق كنيد اگر پژمان (غ) چشمانش را باز مي گذارد شما ببنديد و اگر مي بندد شما باز بگذاريد و فعلاً تا قبل از روشن شدن نتيجه تحقيق، احتياطاً يك چشمتان را باز بگذاريد و يكي را ببنديد!!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجاد ، پژمان ، ملیسا و آتوسا که 20 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن ...

بعد از مدتی پژمان بلند میشه میره دستشویی . سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :

سجاد : پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه . اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد .
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اون قدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !

ملیسا: جالبه . پسر من (مجید هم قدیما این رنگی می نوشت) هم مایه افتخار و سرفرازی منه . توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده . پسرم اون قدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
آتوسا : خیلی خوبه . پسر من هم باعث افتخار من شده ... اون توی بهترین دانشگاه های جهان درس خوند و یه دکتر فوق العاده شد . الان یه بیمارستان فوق تخصصی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده . پسرم اون قدر وضعش خوبه که برای تولد دوستش یه ویلای 3000 متری بهش هدیه داد !

هر سه تا داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که
پژمان برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه ؟!
آنها گفتند : ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم ؛ راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی ؟!
پژمان گفت : دختر من رقاص کاباره شده و شب ها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه !
آنها گفتند : اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
پژمان گفت : نه ! من ازش ناراضی نیستم . اون دختر منه و من دوستش دارم . در ضمن زندگی بدی هم نداره .
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت !!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره و حــامد به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زهره متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زهره همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زهره جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
حــامد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمی مقداری پول برداشت که دخترش را به سینما ببرد. دخترک هیجانزده بود و مدام از مادر می‌پرسید که چقدر طول می‌کشد تا به سینما برسند. زن پشت چراغ قرمز توقف کرد، گدایی را دید که در پیاده رو نشسته بود. آوایی به او گفت: "تمام پولت را به او بده!" زن گفت: "می‌توانم نصف پولم را بدهم، و بیرون منتظر بمانم تا دخترم تنها به سینما برود." اما آوا حاضر به بحث نبود: "همه‌ی پولت را بده!" زن فرصت نداشت همه چیز را برای دخترش توضیح دهد. اتومبیل را متوقف کرد و تمام پولش را به گدا داد. گدا گفت: "لرد وجود دارد، و شما این را به من ثابت کردید. امروز روز تولدم است. غمگین بودم، و شرمنده از گدایی. بنابراین تصمیم گرفتم گدایی نکنم. با خود گفتم: اگر لرد وجود دارد هدیه‌ای به من می‌دهد."
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطانی به شیطان دیگر گفت: "به آن مرد متواضع نگاه کن که در جاده راه می‌رود، در این فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم." رفیقش گفت: "به حرفت گوش نمی‌دهد، تنها به چیزهای مقدس می‌اندیشد." اما شیطان به همان روش مشتاق و متعصب همیشگی‌اش، خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل درآورد و در برابر مرد ظاهر شد. گفت: "آمده‌ام به تو کمک کنم." مرد گفت: "باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته‌باشی. من در زندگی‌ام کاری نکرده‌ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم!" و به راه خود ادامه داد، بی‌آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است.
 
بالا