اندر حکایات باشگاه مهندسان

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي پیچ های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پیچ ها را برد.

مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد پیچ چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پیچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.

آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.

پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
معروفترین پزشک متخصص قلب باشگاه مهندسان فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش یک ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم همراه با مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت را به درون خود فرو برد همه از این ابتکار به اعجاب و تحسین آمدند، ولی یکی از پزشکان به نام پژمان در ردیف اول ناگهان شروع کرد به قهقهه و اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند. عاقبت کشیش به او تذکر داد، ولی او گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط مجسم کردم اگر من که متخصص زنان و زایمان هستم بمیرم این صحنه چگونه اجرا می شود!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه روز يه جووني سرش رو مي چسبونه به شيشه آرايشگاه و از آرايشگر مي پرسه چقدر طول مي کشه تا نوبت من بشه؟

آرايشگر يه نگاهي به مغازه اش مي اندازه و جواب مي ده : حدود 2 ساعت ديگه و جوون ميره.

چند روز بعد دوباره جوونه مي آد و سرش رو مي چسبونه به شيشه و مي پرسه چقدر طول مي کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرايشگر يه نگاهي به مغازه اش مي اندازه و جواب مي ده : حدود 3 ساعت ديگه و جوون بازم مي ره.

دفعه بعد که جوونه مياد و اين سوال رو مي پرسه ، آرايشگره از يکي از دوستانش مي خواد که بره دنبال طرف ببينه اين آدم کجا مي ره؟ ماجرا چيه که هر دفعه مي پرسه کي نوبتش مي شه اما مي ره و ديگه نمي آد ؟!

دوستش مي ره و بعد از مدتي در حالي که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر مي گرده. آرايشگر ازش مي پرسه : حوب چي شد؟ کجا رفت؟

دوستش جواب مي ده: رفت خونه تو !!!
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر بچه کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .

همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .

خوشحال بود از اين که انتظارش به سر آمده بود . وارد مغازه شد . با ذوق گفت: ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم .آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ...

- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقي نداره . فقط .... ، فقط دردش کم باشه ! ... :cry:



======

دوستش مي ره و بعد از مدتي در حالي که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر مي گرده. آرايشگر ازش مي پرسه : حوب چي شد؟ کجا رفت؟

دوستش جواب مي ده: رفت خونه تو !!!

 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي از ملا سئوال كرد : اين ماهي كه هر ماه نو مي شود، كهنه ي آن را چه مي كنند؟ملا در جواب گفت:اي احمق، هنوز اين مطلب را نفهميده اي؟ماه هاي كهنه را خرد مي كنند و با آن اين ستاره ها را مي سازند كه در آسمان است ای احمق نادانه احمق
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد .
مانی دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدي را كه لرد کوچولو انجام داده ، به مادرش بگويد .
وقتي مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي ميكردم
للد:)D) با يه ماژيك روي ديوار اطاقي را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطي كرد ! »
مادر آهي كشيد و فرياد زد : « حالا لرد كجاست؟ » و رفت به اطاق لرد کوچولو
لرد از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتي مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلي بدي هستي » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توي سطل آشغال .
لرد از غصه گريه كرد.:cry:
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .
لرد روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوي خالي با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد.
بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق مي رفت و با مهرباني به تابلو نگاه ميگرد!
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي ملا سه كيلو گوشت خريد و به خانه برد كه زنش غذايي درست كند. زن ملا گوشت را كباب كرد و با زن همسايه با فراغت خوردند . چون ملا به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش كه غافل شدم و گربه تمام گوشت ها را خورد. ملا گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و ديد سه كيلو بيشتر نيست پس خطاب به زنش گفت: اي بد جنس اين وزن سه كيلو گوشت ، پس وزن گربه كجاست؟!​
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-- داشتی به چی فکر می کردی؟
زن
آه کشید:داشتم به زمین فکر می کردم.

- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم.یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد:در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن.من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد.به نقطه ایی خیره شد:چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت:آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به لرد خیره شده بودند.
لرد، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنی ، بچه به بغل سوار اتوبوس شد.
راننده اتوبوس گفت : بچه ی شما زشت ترین بچه ای است که در عمرم دیده ام.
به زن خیلی برخورد.
زن به مسافری که در کنار او نشسته است گفت : شنیدید ، راننده چه توهینی به من کرد؟

مسافر گفت: این میمون رو بده به من ، برو پیش رئیس اتوبوسرانی ازش شکایت کن!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمینهای 2 سایت رقیب باشگاه مهندسان سرگرم گفتگو جهت یکسره سازی کار باشگاه مهندسان بودند. یک نفر کنارشان نشست و پرسید که دارند راجع به چی حرف می زنند. ادمین اولی گفت: « ما قصد داریم 5 هزار کاربر باشگاه مهندسان و لرد کبیر را بکشیم» مرد پرسید:« برای چی می خواهید لرد کبیر را بکشید؟» ادمین دومی روی شانه ادمین اولی زد و گفت:« دیدی گفتم هیچکس راجع به کشتن 5000 کاربر سوال نخواهد کرد!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیدا، فولوخ و ح م ی د درباره پدرهایشان لاف میزدند

شیدا گفت: «پدر من سریعترین دونده جهان است :d. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه!!
فولوخ گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.»
ح م ی د سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولت است. کارشو ساعت 4:30 تعطیل میکنه و 3:45 تو خونه است!»

:smile:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ح م ی د از مشهد به تهران رفت تا لرد کبیر (زیارتنا فدا!) را زیارت کند. ح م ی د با کمال تعجب دید که لرد کبیر (اتاقنا فدا!) در اتاق بسیار ساده ای زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن چیزی دیده نمی شد.
ح م ی د پرسید: لوازمتان کجاست؟
لرد کبیر (لوازمنا فدا!) گفت: مال تو کجاست؟
ح م ی د گفت: اما من اینجا مسافرم.
لرد کبیر (سفرنا فدا!) گفت: منم همینطور
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می‌گویند فرشاد در خانه خیلی شلوغ ‌کاری کرده بود. همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی لرد کبیر وارد شد، مادر شکایت او را به لرد کبیر کرد.
لرد که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
فرشاد دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی لرد شلاق را بالا برد، فرشاد دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه‌ی لرد چسباند. شلاق هم در دست لرد شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی لرد فرار کنید.


«وَ فِرُّوا إلی اللرد مِن اللرد!»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی لرد است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشتیابی باشگاه مهندسان بصورت يك مناقصه مطرح شد.
پژمان، ح م ی د و لرد کبیر
در اين مناقصه شركت كردند.
پژمان پس از بازديد سایت و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 هزار تمان اعلام كرد.
ح م ی د هم پس از بازديد سایت و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 هزار تومان اعلام كرد.

اما نوبت به لرد کبیر كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از سایت به سمت پیرجو رفت و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من دو میلیون و هفتصد هزار تومان است!!

پیرجو با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا دو میلیون و هفتصد هزار تومان است؟!!!!!

لرد کبیر در كمال خونسردي در گوشش گفت:
..
آرام! باش…
1 میلیون براي تو…… 1 میلیون براي من ……. و 700 هزار تومان هم جهت اجرای کارها توسط ح م ی د!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر (صحننا فدا!) در صحن باشگاه مهندسان مشغول سخنرانی بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد.
از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم.
این کاری عجیب بود. شاید …..
جلسه باشگاه مهندسان هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود. او دوید :whistle: تا آن بچه خوک را آزاد کند! لباس هایش تماما گلی شده بود. او آن بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت.
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟ چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

او پاسخ داد: یک زندگی در خطر بود.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر (قوانیننا فدا!) می نویسد :در ابتدای حکومتم به خانه ای رفتم پیرزن و دختر جوانی آنجا بودند . پیرزن پرسید : منظور از "قوانین لردیه" چیست ؟؟ گفتم : قوانین جدید . گفت : مثلا چه ؟ به شوخی گفتم : مثلا دختران جوان را به پیرمردان دهند و زنان پیر را به جوانان! دختر جوان گفت : این چه فایده دارد ؟؟ پیر زن بلافاصله به دختر جوان گفت : ای بی حیا! حالا كار تو به جایی رسیده كه بر "قوانین لردیه" ایراد میگیری؟؟!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاربری قصد داشت در فارومی عضو شود. به او گفتند باید یک روز در باشگاه مهندسان فعالیت نماید و یک روز هم در انجمن نواندیشان و از بین آن ها یکی را انتخاب کند.
روز اول وارد باشگاه مهندسان شد. محیطی را دید سرشار از علم و فرهیختگی. کمی که فعالیت کرد، ملاحظه نمود که چندی از دوستان تحصیل کرده قدیمی او هم در آنجا هستن. بسیار خوشنود شد و با آنها به فعالیتهای علمی پرداخت. تعداد پستها و تاپیکهای علمی و مفید بسیار زیاد بود تا حدی که توان بررسی و مطالعه همه آنها را نداشت. بعد از مدتی دید که دخترانی محترم و خوش برخورد و جذاب هم با او به خوش وبش پرداختند. عصر آن روز هم در برنامه میتینگ بچه های تهران شرکت کرد و با کاربران دیگر از نزدیک آشنا شد و بحثهای علمی و سیاسی بسیاری صورت گرفت. زمان به سرعت گذشت و شب شد. زمان آن رسیده بود که به انجمن نواندیشان برود. وارد انجمن شد. آنجا را هم محیطی آرام و دلچسب یافت. آنجا نیز چندی از دوستان قدیمی او حضور داشتن. بحثهای علمی در جریان بود اما خبری از بحثهای سیاسی نبود. دختران محترم و شایسته ای هم در آنجا حضور داشتن. آنجا نیز به او بسیار خوش گذشت و ساعاتی را هم در دربند با کاربران انجمن گذراند.
وقتی شب شد از او پرسیدند کدام فاروم را انتخاب میکنی. انتخاب برای او سخت بود اما باشگاه مهندسان را برگزید. وقتی وارد باشگاه مهندسان شد، آنجا را محیطی سرد و بی روح یافت. کاربران حوصله فعالیت نداشتن و در صورت بیان هر گونه صحبت سیاسی فورا اخطار صادر میشد و محکوم به انزوا می گشت. دختران دیگر به سراغ او نمی آمدند و کسی او را تحویل نمی گرفت. بحث های علمی هم در حد یک یا دو پست در روز بود. که نیمی از آنها هم اسپم بود!!!
به سراغ کاربری رفت که روز اول بسیار در پی او بود و از باشگاه تعریف می کرد و او را تشویق به عضویت کرده بود. پرسید چرا شرایط این گونه تغییر کرده است.
کاربر پاسخ داد. آن روز، روز تبلیغات بود. اکنون تو دیگر رای داده ای!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس
از جدول کنار خیابون رفت بالا
نزدیک بود که چپ کنه
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد ، سکوت سنگینی حکم
فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد
و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ
ترسوندی!
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو
می‌ترسونه
راننده جواب داد: واقعآ تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به عنوان یه
راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم،
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه می‏گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟


خانمه توضیح می‏ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!

چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و می‏گه: لرد رحم کنه! خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی‏شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.

بعد از این حرف خانمه دستش رو می‏بره داخل کیفش و از اون یه عکس می‏آره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می‏گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك روز مردي در حال عبور از خيابان كودكي را مشغول جابجايي بسته اي ديد كه ازخود كودك بزرگتر بود پس به نزديكش رفته و گفت:عزيزم بگذار تا كمكت كنم. مرد وقتي خواست بسته را بردارد ديد كه حتي حملش براي او مشكل است چه برسد به اين بچّه. كمي كه رفتند مرد از كودك پرسيد چرا اين بسته را حمل ميكند؟كودك در پاسخ گفت كه پدرش از او خواسته است.مرد پرسيد چرا پدرت خودش اين كار را انجام نداد مگر نميدانست كه حمل اين بسته برايت چقدر سخت است. كودك جواب داد:اتفاقا مادرم هم همين حرف را به پدرم زدولي او گفت:" خانم بالاخره يه خري پيدا ميشه به اين بچّه كمك كنه!"
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ایلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای لردند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …

مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه شب ، وقتی پژمان ثروتمند معروف و زنش از گردش بر گشتند ، زن دچار سرفه ناگهانی شد و مدام سرفه کرد.
پژمان با اضطراب و دستپاچگی پرسید: عزیزم بگو چی برم برای گلوت بخرم.
زن: اون گردنبند زمرد سبزی که در جواهر فروشی سر کوچه دیدم.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در تالار مدیران، مدیره ای جیغ جیغو بود که هنگام جلسات مدیران مزاحم تمرکز آنها میشد، بنابراین لرد کبیر دستور داد هر وقت جلسه ای تشکیل میشود یک نفر مدیره را گرفته و تا حد ممکن از آنجا دور کند و به درختی ببندد.
این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول تالار مدیران شد. سالها بعد لرد بزرگ بازنشسته شد و مدیره مرد. بقیه مدیران مدیره دیگری را انتخاب کردند تا هنگام جلسات به درخت ببندند تا اصول جلسات مدیرانه انجام شوند. سالها بعد مدیر دیگری رساله ای درباره اهمیت بستن یک مدیره به درخت نوشت!
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد.
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.:D
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم.
 
بالا