پس کوچه های سکوت

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
تند رفتم بالا.چه راه پله هایی؟!درب و داغون!معلوم بود که وضع مالی ش خیلی خرابه که اومده اینجا رو اجاره کرده!
وقتی رسیدم طبقه ی اخر،دیدم در رو باز گذاشته.همونجا ایستادم و اروم صداش کردم که اومد جلو در!مات شدم بهش!داغون شده بود!موهای جلو سرش کمی ریخته بود و بغل پیشونی شم سفید!لاغر لاغر!فهمیدم چی شده!معتاد شده بود!انگار ته دلم قند اب کردن!به سزای عملش رسیده بود کثافت!»
-بیا تو!
-نه!همینجا خوبه!
-قدیما هر چی می گفتم گوش می کردی!
-فکر می کردم ادمی!
-هیچی بهت نمی گم،دور ور ندار!
-توام فکر نکن یه نوار دست ته می تونی هر غلطی بکنی!بالاتر از سیاهی رنگی نیست!اخرش اینه که خوم رو بکشم!توام برو نوار رو به هرکی می خوای نشون بده!اما قبل از اینکه خودمو بکشم،کاری می کنم که توام بیفتی زندان!
«یه مرتبه نرم شد و گفت»
-به جون مادرم کاری باهات ندارم!فقط اینجا درست نیس با هم حرف بزنیم!اصلاً بیا تو و بذار در وا باشه!خوبه!
«اروم رفتم تو و در رو باز گذاشتم.یه اپارتمان که چه عرض کنم،دو تا اتاق بود با یه سوراخ مثل اشپزخونه و یه در بسته که احتمالاً دستشویی و حموم و این چیزا بود!کف شم موزائیک بود و یه میز با چهار تا صندلی و یه یخچال کهنه ی کوچیک!»
-بیا بشین!
«رفتم یه صندلی رو کشیدم نزدیک در و نشستم که گفت»
-یاد قدیم به خیر!چه روزایی بود؟!
-گند و مزخرف!مثل خودت!معتاد شدی؟!
«نگاهم کرد و یه سیگار دراورد و روشن کرد.یه سیگار ایرانی بود!»
-کارت به کجاها کشیده!این سزای ادم نامرده!الانم داری همون نامردیا رو می کنی!
-پول اوردی؟
-اره اما از کجا معلوم که از رو نوار چند تا دیگه م کپی نکرده باشی؟!
-توام فکر کردی من مادرزاد حق السکوت بگیرم؟!
-تو مادرزاد خیلی کاره هستی!
«یه پک به سیگارش زد و نگاهم کرد و گفت»
-کو پول؟
-نوارا کجاس؟
-همه ش یه دونه هس!
-از کجا معلوم؟!
-می خوای به چی برات قسم بخورم؟
-بهت اعتماد ندارم!
-دیگه مشکل خودته!بده من پول رو!
«مجبوری از تو کیفم پولا رو دراوردم و انداختم رو میز که یه نگاهی بهش کرد و گفت»
-بقیه ش؟!
«زنجیر طلا رو هم دراوردم و انداختم رو میز و گفتم»
-بگیر حرومت باشه!
-اینا که سیصد تومن نمی شه!
ندارم!نمی فهمی؟!
-به من مربوط نیس!
-ارث بابات رو که نمی خوای !نوارا رو بده!
-گفتم کمه!
-همینی که هست!بیشتر ندارم!اینارو هم اگه شوهرم بفهمه فاتحه م خونده س!
«یه نگاهی بهم کرد و پول و زنجیر رو برداشت و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت»
-دیگه دوستم نداری؟
-می خوام سر به تنت نباشه!نوارا رو بده وگرنه جیغ می کشم ا!
-بکش! بعدش فکر می کنی چی میشه؟!من اب از سرم گذشته!چه اینجا چه زندان!حداقل اونجا بهمون یه غذای حسابی می دن!
-خیلی بیچاره شدی نه؟!نوارا رو بده!
«بلند شد رفت تو اون اتاق و یه خرده بعد با یه نوار برگشت و گذاشتش رو میز!»
-از کجا معلوم همین یه نواره؟!
-به جون خودت همینه!
-به جون خودت!اصلاً معلوم نیست همین یکیم باشه!
-خب برو بذارش تو ویدئو ببین!
-کجاس؟!
-تو اتاق!برو ببین که مطمئن بشی!
«بلند شدم و رفتم طرف اتاق.از همون بیرون نگاه کردم.چیزی معلوم نبود.دو قدمرفتم جلوتر تو چهارچوب در که دیدم این طرف اتاقم چیزی نیست!یه تختخواب بود و یه میز کوچولو که روش یه........
تنگ اب بود و یه خربزه و یه چاقو که فرو رفته بود تو خربزه !تا برگشتم طرفش که دیدم در خونه رو بست و اومد طرفم !
- جلو نیا کثافت !
- بیخود ادای نجیبا رو در نیار!یادت رفته با هم چیکارا کردیم ؟!حالا برای من نجیب شدی؟!
«تا اومدم برم اون طرف میز که پرید جلو و هلم داد تو اتاق!همچین هل داد که وسط اتاق خوردم زمین !تا بلند شدم از پشت موهامو گرفت و پرتم کرد طرف تختخواب!زدم زیر گریه و گفتم »
- تو رو خدا سهیل !تو رو قران !تو رو هرکی می پرستی !من شوهر دارم !بازم برات پول می ارم !مگه پول نمی خوای؟!
- اونم برام می اری!تازه اولشه !
- سهیل!این کارو نکن !ببین سزای اون دفعه ت رو چه جوری پس دادی!من الان دیگه شوهر دارم !برای تو دختر قحط نیست !پولم که گفتم برات می ام !دیگه این کارو نکن !
- نترس ازت چیزی کم نمیشه !
- اگه این کارو با من بکنی،بعدش مطمئن باش خودمو می کشم !اون وقت چه نفعی برای تاو دارم !اینطوری می تونم برات پول بیام که بری با هر کس دیگه که خواستی اینکارو بکنی!چه فرقی برای تو میکنه ؟!
- تو یه چیز دیگه ای !
- سهیل جون مادرت !تو رو علی قسم !نه سهیل !نه !
«مثل حیوون شده بود و هیچی نمی فهمید !خیلیم زورش زیاد بود و حریفش نمی شدم !نمیتونستم جیغ بکشم و کمک بخوام چون بعدش همه چی برام تموم می شد !»
(سکوت)
«یه مرتبه نمی دونم چرا دست از تقلا برداشتم !یه دفعه یه احساس ارامش کردم !دراز کشیدم رو تخت !اونم یه خنده ای کرد و اومد رو تخت !اروم دستم رفت طرف میز و چاقو رو از تو خربزه در اوردم !اصلا نفهمید !حواسش نبود !یه لحظه به خودم گفتم خدا جون منو ببخش!دارم از ناموسم دفاع میکنم !از ناموس شوهرم !
زیر چشمی یه نگاه به چاقو کردم !از این چاقو های میوه خوری کوچیک بود !اومدم بزنم به بازوش که متوجه شد و خودشو کشید عقب که رفت تو گردنش و یه فریاد زد و خون از گردنش پاشید بیرون !از رو تخت هلش دادم پایین و بلند شدم !دستش رو گرفته بود رو گردنش و هی دور خودش می پیچید !حال اون موقعم خیلی برام عجیب بود !خیلی خونسرد ایستاده بودم و نگاهش میکردم !همونجور که گردنش رو گرفته بود و رو زمین این ور و اون ور میغلتید ،با یه صدای بد که خر خر می کرد می گفت که تلفن بزنم به اورژانس!منم خیلی خونسرد بهش گفتم نوارا کجاست ؟!بی شرف تو اون حالم نمی خواست بگه !خواستم در رو روش ببنئم که مجبور شد بگه !تو همون میز کوچولوئه بود !با چشم بهش اشاره کرد!مشوش رو کشیدم بیرون !حرومزاده شیش تا نوار اونجا داشت !برشون داشتم و بهش گفتم »
- دیگه چی؟!بازم هست یا نه ؟!راست بگو وگرنه ولت میکنم که بمیری!
«با همون صدای خر خر التماس کنون گفت که هموناس فقط!خودمم حدس میزدم که فقط همونا باشه !
رفتم سر تلفن که متوجه شدم چاقو هنوز دستمه !زود از تو کیفم دستمال در اوردم و چاقو رو گذاشتم لاش و گذاشتم تو کیف !یه مقدار از لباس و گردن و صورتمم خونی شده بود !رفتم تو اشپزخونه و شستم و پولا و زنجیر رو از رو میز برداشتم و بعدش تلفن زدم به اورژانس و گفتم اینجا یکی خودکشی کرده و داره ازش خون می ره !پرسیدن تو کی هستی ؟!گفتم یه دوست که میخوام کمکش کنم اما نمیخوام تو دردسر بیفتم !زود ادرس رو دادم و برای اخرین بار نگاهش کردم !واقعا داشت تو خون خودش پر پر می زد !
تند از خونه اومدم بیرون و سر کوچه یه تاکسی گرفتم و نزدیک خونه پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم !تا رسیدم خونه و لباسامو در اوردم و گذاشتم تو یه کیسه زباله و یه لباس دیگه پوشیدم و اومدم بیرون و رفتم دو سه تا کوچه پایین تر و کیسه زباله رو انداختم قاطی بقیه کیسه ها که یه جا سر یه کوچه گذاشته بودن . بعدش برگشتم خونه و رفتم حمام !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نیم ساعت بعد اومدم بیرون و رفتم سر نوار!سه تاش مال خودم بود و سه تا دیگه شم مال یه دختر دیگه که از مال من بدتر بود !روشم یه شماره تلفن نوشته بود و یه اسم !مرجان!حتما از اونم حق السکوت می گرفت !نوارا رو شیکوندم و بعدش سوزوندم شون !اینطوری خیالم راحت شد !انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود !
زود یاد چاقو افتادم !اونم از تو کیفم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون !
(سکوت)
- افسانه!
(سکوت)
- افسانه؟!
- هان !
- حالت خوبه ؟!
- اره
- بعدش چی شد ؟
- اون شب حالم خیلی بد بود !خیلی!به رضا گفتم مریضم !یه قرص خوردم و رفتم خوابیدم . تازه متوجه شده بودم که چیکار کردم !همه صحنه ها جلو چشمم بود !صبحش که رضا رفت دیگه نتونستم طاقت بیارم . عذاب وجدان ولم نمی کرد !هرچی قرص تو خونه داشتم خوردم و رفتم یه نامه نوشتم که هیچ کس مسئول مردنم نیست و به خاطر مسائلی که به شوهرم مربوط نمیشه خودکشی کردم !
شبش چشم باز کردم و دیدم تو بیمارستانم و رضا گیج و منگ بالا سرم نشسته !متاسفانه اون روز یه چیزی تو خونه جا گذاشته بوده و وقتی برگشته دیده من بی حال افتادم رو تخت ،نامه رو که خونده و بلافاصله منو رسونده بیمارستان !
در تمام مدت زندگی م با رضا فقط همون موقع بود که ازش بدم بومد!یعنی بدم نیومد !از دستش عصبانی شدم !کاشکی نجاتم نمی داد!
(سکوت)
- خب؟!
- فرداش که بهتر شدم و اجازه مرخصی بهم دادن اوار سوال بود که رو سرم خراب می شد !از یه طرف رضا و از یه طرف پدرم !اما من هیچ جوابی نداشتم که بهشون بدم !فقط همون که دکترا بهش اشاره کرده بودن به دادم رسید !افسردی روحی !هرچند که فایده نداشت !فرداش اومدن سراغم از اگاهی !
چیزی دستشون نبود !رفتن و برگشتنم به خونه سهیل رو هیچکس ندیده بود !فقط همون دختره بهشون گفته بود که سهیل با من تماس داشته و قرار بوده همدیگه رو ببینیم !می تونستم بزنم زیر همه چی اما تا اومدن همه چیز رو اعتراف کردم !
سهیل مرده بود !وقتی اورژانس می رسه دیگه دیر شده بوده !اون دخترم خواهرش بود که اونم معتاد کرده بود !
(سکوت)
- چرا اعتراف کردی؟!
- نباید می کردم ؟!
- منورم این نیست !منظورم اینه که انگیزه ت از اعتراف چی بوده؟!
- ارامش وجدان!اگه اعتراف نمی کردم بعدش دوباره دست به خودکشی می زدم!من نمیخواستم بکشمش!فقط میخواستم از خودم دفاع کنم !خودش یه مرتبه یه حرکت بی موقع کرد و چاقو رفت تو گردنش!دیگه نمیتونستم تحمل کنم !عذاب وجدان راحتم نمیذاشت !برامم فرقی نمیکرد !چه اونا می کشتنم چه خودم خودکشی میکردم !بالا تر از سیاهی که رنگی نیس!
(سکوت)
- اروم باش !دیگه تموم شده!توام زیاد مقصر نبودی!
- داری دلداری م می دی؟!من ادم کشتم !
- کشتن با کشتن فرق می کنه !
- چه فرقی داره؟
- همه نوارا رو سوزوندی؟!
- اونم دیگه فرق نمی کنه !
- چرا این یکی خیلی فرق میکنه !کاشکی یکیش رو نگه می داشتی !
(سکوت)
- نگه داشتم !یکی مال خودم ،یکی مال اون دختره !
- راست میگی؟ کجاست ؟!
- فقط خود نواره!جلدش رو شیکوندم و نوار رو از توش در اوردنم !
- کجاست الان؟!
- خونه مون . تو انبارمون!یه جا پشت یه لوله فاضلاب. تو یه کیسه نایلونه.
- این ممکنه خیلی بهت کمک کنه !
- کمک که نمیکنه هیچی یه جرمم می اد رو پرونده م !
- نه ! نه !این ثابت میکنه که اون میخواسته ازت حق السکوت بگیره !این خیلی مهمه !
- راست میگی؟!
- اره ! اره !
- نمیدونم والا!
- شوهرت چی شد؟!
- هیچی!
- یعنی چی هیچی؟!
- طلاقم داد!یعنی حقم داشت!
- پدرت؟!
- خیلی وقته ندیدمش!
- یعنی اصلا نیومده بهت سر بزنه ؟
- اصلا نمیخواد اسمم رو بشنوه !مطرود شدم !
(سکوت)
- -الا میخوای چیکار برام بکنی؟
- باید حسابی رو پرونده ش فکر کنم !دادگاهت نزدیکه !توکل به خدا کن !
- فکر نمیکردم یه ادم به این شلیا بمیره !
- بدشانسی اوردی !ضربه چاقو درست به رگش خورده و پاره ش کرده !
- واقعا می شه کاری کرد؟
- خدا میدونه!شاید!
- هر چند برام دیگه فرقی نداره!من زندگی رو باختم !از هیجده سالگی!شایدم زودتر!همون موقع که با اولین پسر رفتم بیرون و خواستم سرکیسش کنم !حیف!
- خودتو ناراحت نکن !بذار ببینم چی میشه !
- بازم می ای اینجا؟
- حتما!حالا خیلی با هم کار داریم!نترس!تنهات نمیذارم !امیدوار باش!به لطف خدا امیدوار باش!
- میدونی خیلی دوستت دارم ترانه؟!بهت خیلی عادت کردم !
- منم همینطور!
- این نوارا رو نگه دار یادگاری!
- حتما!راستی گفتی اون نوارا تو انباری خونه تونه؟!خونه رضا دیگه؟!
- اره ،پشت لوله کلفت که مال توالت طبقه اوله !دست کنی،پیدا میشه !
- باید اول اجازه بگیرم !
- تو از پدرم و رضا خبری نداری؟
- نه!ولی باید حتما یه سر بهشون بزنم .
- اگه دیدی شون از قول م بهشون بگو خیلی دوست شون دارم !بهشون بگو من تو سن خیلی پایین یه اشتباهی کردم !اما دیگه بعدش پاک بودم .مخصوصا به رضا بگو !
- باشه!حتمال میگم !
- دیگه خاموشش کن!شنوندگان محترم نوار به پایان رسید و زندگی منم همینطور !دیدار به قیامت !
(صدای کلید ضبط صوت)

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
32
یادمه اون روز بعد ازاینکه اخرین جمله رو گفت شروع کرد به گریه کردن!یعنی اولش خندید و بعد زد زیر گریه!بغلم کرده بود و گریه می کرد!منم که لم خیلی گرفته بود،شروع کردم به گریه کردن!
شاید حدود ده دقیقه دوتایی با هم گریه کردم!بعدش ازش خداحافظی کردم و از زندان اومدم بیرون.
تو راه یه لحظه به زندگی افسانه فکر می کردم و یه لحظه به زندگی خودم.به زندگی ای که به دست دو نفر به گند کشیده شده بود،اونم چه دو نفری!دو نفری که عزیزترین کسانم بودن!خواهرم،شوهرم!
عزیزترین!برن بمیرن!می خوام سر به تن هیچکدوم شون نباشه دیگه!ازشون متنفر بودم!دلم می خواست هردوشون رو بکشم!
راستی باید باهاشون چیکار می کردم؟!چیکار می تونستم بکنم؟!با اون خواهر بی ابرو!اخه چطور دلت اومد اینکارو بکنی؟! حالا بهروز یه مرده!یه مرد کثیف بی غیرت!تو چی؟!تو که خواهرم بودی؟!تو که مثل چشام بهت اعتماد دشتم.با تو باید چیکار کنم؟!اون کثافت رو میدونم چه جوری ازش انتقام بگیرم اما تو رو چیکار کنم؟!حیف که پای مادرم میونه وگرنه می دونستم چیکارت کنم کثاف هرجایی!
حوصله نداشتم سوار تاکسی بشم.همینجوری پیاده راه می رفتم و فکر می کردم! هر لحظه صحنه های کثیف می اومد جلو چشمم!صحنه هایی که خواهرم رو با شوهرم می دیدم!هرچی سعی می کردم نمی تونستم از تو ذهنم بیرون شون کنم!صحنه هایی نفرت انگیز!اونقدر نفرت انگیز که حاضر بودم تو اون لحظه هر دوشون رو بکشم!همون موقع بود که حال فسانه رو درک کردم!زمان که سهیل مثل حیوون بهش حمله کرده بود و اونم خیلی خونسرد با چاقو زده بودش!می تونستم احساسش رو درک کنم!دفاع از شرفش!دفاع از زندگیش!زندگی ای که یه بار به خاطر یه ادم حرومزاده به هم ریخته بود و می خواست برای بار دومم تکرار بشه!حسی که الان خودمم داشتم!
نمی دونم چقدر راه رفتم.پاهام درد گرفته بود!شاید نصف راه رو پیاد اومده بودم!احساس خستگی شدید می کردم!خستگی ده سال!ده سال زندگی ای که قرره برا دخترمم تکرار بشه؟!چیکار باید بکنم که اینطوری نشه؟!ما زنها چیکار باید بکنیم که اینطوری نشه؟!اما مگه همین خود ماها نیستیم که این بلا رو سر همدیگه می اریم؟!اگه خواهر من خودو مفت م مجانی نمنداخت تو بغل شوهرم،ایا این اتفاق می افتاد؟!مت و مجانی!شایدم مفت و مجان نه!اصلاً چرا باید این ارو بکنه؟!یعن چیزی ازش گرفته؟!یعن به خاطر پول بوده؟نکنه تهدیدش کرده باشه؟! نکنه مثلاً یه بار که با هم تنها بودن یه اتفاقی افتاده باشه و بهروزم از اون داره سوء استفاده می کنه؟1 مثل سهل!تینام مجبور شده به این رابطه ادامه بده!چطوری م تونم بفهمم؟!چرا نیومده به من بگه؟!ولی اگه می اومد به من می گتایا فرقی می کرد؟!اره!رق می کرد!حداقل وجدانش راحت می شد!اگه من به جای اون بودم همین کارو میکردم!شایدم خودمو می کشتم!بالاخره اولش یه چیزی بوده که به اینجاها کشیده چرا اصلا اجازه داده که چیزی به وجود بیاید؟! حتی به چیز خیلی خیلی کوچیک!
خدایا چقدر خسته ام احساس میکنم پیر شدم پیر و بی مصرف!اما نه من پیر و بی مصرف نیستم!من هنوز هستم!جوون و با مصرف! من پایه ی این زندگی بودم !هنوزم هستم !باید باشم !حداقل به خاطر دخترم!وای که تو چه چقدر لجن و کثافتی بهروز !
یه مرتبه صدای ترمز یه ماشین رو شنیدم ! برگشتم این طرفم رو نگاه کردم! وای! درست تو ده سانتیمتریم یه ماشین زده بود رو ترمز!راننده ش که یه خانم بود،مات داشت به من نگاه میکرد!دو سه تا ماشین دیگه م پشتش ایستاده بودن!یه مرتبه دست و پام رو گم کردم!اصلاًنمی تونستم حرکت کنم!حتی نمی تونستم حرف بزنم!در ماشین رو باز کرد و اومد بیرون و با فریاد گفت»
-حواست کجاس؟!اگه زده بودم بهت که مرده بودی!
«بازم نگهش کردم که گفت»
-حالا خودت به درک!منو بیچاره می کردی!احمق بیشعور!
«تو همین موقع یه اقا از ماشین پشتی پیاده شد و گفت»
-خانم مگه نمی بینی حالت طبیعی نداره؟!
-به درک که نداره!کسی که اینطوریه،می شینه نو خونه ش!
-برای شما پیش نمی اد که اینطوری بشین؟!
-به شما مربوط نیس!
«دوباره داد زد و گفت»
-برو کنار دیگه!
«اروم برگشتم عقب که گاز داد و رفت!همه شون رفتن!با یه نگاه به من!بعضیاشونم یه سری تکون دادن و اینجوری ابراز تاسف می کردن!
اگه اون زنه م مثل من حواسش پرت بود چی؟!اگه اونم مثل من یه مشکل تو زندگیش داشت چی می شد؟!الان حتماً یا مرده بودم و یا تو بیمارستان با دست و پای شکسته افتاده بودم!اون وقت اون کثافتا با دل راحت کارشون رو می کردن و بعدش حتماً با یه دسته گل می اومدن به عیادتم!
نه!نباید اینطوری بشه!باید مواظب خودم باشم!حداقل به خاطر دخترم!ای زندگی تنها مال من نیست!من دیگه مال خودم نیستم!باید سالم باشم!دخترم به من احتیاج دره!مگه چند ساشه!زوده که یتیم بشه!زوده بی مادر بشه!تا حالا خیلی براش زحمت کشیدم تا به این سن و سال رسیده!از این به بعد تازه بیشتر به من احتیاج داره!من برای اون مادر خوبی بودم!بعدم خواهم بود!اما برای شوهرمم زن خوبی بودم؟!اره؟!بودم!پس چرا این کارو کرد؟!شایدم نبودم!اگه بودم که یکی دیگه رو به من ترجیح نمی داد!اما نه!ایا تمام مردایی که این کارو می کنن،زنای بدی دارن؟!نه!اونایی که اینکارو میکنن ذات شون دله س!بیمارن!عقده دارن!
جلو یه تاکسی رو گرفتم و سوار شدم.انقدر ذهنم خسته بود که از کار افتاد!شایدم خودم از کار انداختمش!اینجوری اگه بخواد کار بکنه که دیوانه می شم!همین الان شم روای شدم!
به راننده ادرس خونه رو دادم! »
****************

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نوار هشتمم تموم شد!یه زندگی تو چند ساعت رو نوار1
ساعت چند بود؟!
بلند شدم و چراغا رو روشن کردم!ساعت حدود هشت بود!چطور انقدر زود گذشت!چرا سوگل برنگشته!اصلاً حواسم نبود!دیشب بهم گفته بود که از راه مدرسه می ره خونه دوستش.جشن تولدش بود!قبلاً براش یه کادو خریده بودم که با خودش ببره!
جشن تولد!چه چیز مسخره ای!دم سالروز بدبختیش رو جشن بگیره!
یادم افتاد که امشب شب تول خودمه!
یه مرتبه انقدر عصبانی دم که ضبط صوت رو از رو میز پرت کردم پایین و یه جیغ کشیدم!اینطوری کمی از فشارهای درونم رو تخلیه کردم!
امشب تولدمه!همیشه از صبحش اون کثاف بهم تبریک می گفت و عصرش ساعت شیش می اومد خونه و برام یه کادو می گرفت!یه کادو و یه کیک!تو راه پله ها شمع هاشو روشن می کرد و اینطوری سورپرایز می دم هرچند که می دونستم هر سال اینکار رو می کنه اما هربارشم لذت می برم!
ساعت چنده؟!
کمی از هشت گذشته بود و هنوز برنگشته خونه!حتماًبا اون خواهر هرزه م سرش گرمه!
یه مرتب یه فکر اومد تو سرم!زود بلند شدم و شماره خونه ی مامانم اینا رو گرفتم.می دونستم معمولاً این وقت شب مامانم می ره خونه ی همسایه ی روبرویی و تا ساعت نه و نه و نیم اونجا می مونه.همسایه شون یه زن تنهاس .مثل مامانم.همیشه م تینا خونه می مونه و یه شامی چیزی درست می کنه!
تلفن انقدر زنگ زد تا قطع شد!دیگه مطمئن شدم!حتی برای ظاهرسازیم که شده انقدر به خودش زحمت نداده که تولدم یادش باشه!کثافتا!کثافتا!
دخترم چی؟!اون دیگه چرا یادش رفته؟!اونکه همیشه از یه هفته قبل یاد بود و با اینکه مثلاً نمی خواست به روی من بیاره،با خنده هاش نشون می داد که تولدم یادشه!
این خیلی بده که ادم با داشتن خونواده،یه همچین شبی تنها بمونه!تنها با یه دنیا غم و درد!
رفتم تو اشپزخونه.بهتر بود سرم رو گرم کنم!شروع کردم و ظرفهای دیشب رو شستن!وسطاش یه مرتبه گریه م گرفت!یه گریه ی تلخ!دلم می خواست بشینم و فقط گریه کنم!
تند ظرفا رو شستم و رفتم نشستم.شام هیچی نداشتیم!یعنی همیشه یه همچین شبی با بهروز شام می رفتیم بیرون!طبق عادت هیچی درست نکردم!چقدر احمقم من!
نکنه واقعاً پوچ و بی مصر شده باشم؟!راستی اینایی که خودکشی می کنن به کجا می رسن که یه همچین کاری انجاام می دن؟!شاید به همیجایی که من الان رسیدم!چند تا قرص باید خورد که دیگه نشه ادمو نجات داد؟!
نه!نه!نه!من پوچ و بی مصرف نیستم!
رفتم از تو کیفم شماره ی فرنوش رو دراوردم!الان شاید وقتشه که بهش تلفن کنم!وقت انتقام!تو یه همچین شبی!
واقعاً می تونم؟!
تو ذهنم صحنه ها رو مجسم کردم!دوتایی تو خونه ی فرنوش!تک و تنها!بعد دوتایی...!
نه خدایا!نه!من اینکاره نیستم!
شماره رو پاره کردم و ریختم تو سطل اشغال!
من یه بازنده م!ضعیف و بازنده!
چند تا قرص باید خور؟!سی تا؟!چهل تا؟!
چند تا قرص خواب و ارام بخ داشتم؟!فقط ده تا!باید یه سر برم بیرون!داروخانه نزدیک مونه!
شاید پنجاه شصت تا لازم باشه!
بی اختیار رفتم طرف کمد لباسام که تلفن زنگ زد!رفتم طرفش!حتماً سوگله!نکنه خدای نکرده براش اتفاقی افتاده باشه؟!چه مادر بی فکریم من!»
-الو؟!
-مامان؟!سلام!
-سلام مامان جون!کجایی؟!
-خونه دوستم!
-نمی ای؟1خیلی دیر شده ها!
-چه جوری بیام؟!
-نمی رسوننت؟!
-ماشین ندارن که!
-خب!خب!ادرس بده الان با یه اژانس می ام!
-پس زود باش مامان جون!
«ادرس دوستش رو گرفتم.یه جا تو ولنجک بود.تند زنگ زدم به یه اژانس و لباسامو عوض کردم!ده دقیقه بعد رسید.خواستم یه نامه برای بهروز بذارم که وقتی اومد دلش شور نزنه!بازم از حماقت خودم عصبانی شدم!اون خیلی وقت بود که دیگه دلش برای من شور نمی زد!
از خونه اومدم بیرون و سوار اژانس شدم!خیابونا خلوت بود و نیم ساعت بعد رسیدیم.به اژانس گفتم که منتظر باشه.
ادرس رو نگاه کردم.یه ساختمون نوساز بود.زنگ زدم که یه خرده بعد یه خانمی جواب داد.سلام کردم و گفتم که اومدم دنبال سوگل.گفت داریم کیک رو می بریم.خواستم که تو ماشین منتظر بشم اما ازم خواهش کرد که برم بالا!خودمم بدم نمی اومد برم بالا!حداقل دیدن کیک تولد یاداور خاطرات خودم بود!
با اسانسور رفتم بالا و زنگ اپارتمان رو زدم.هیچ سرو صدایی از تو اپارتمان نمی اومد!چه جشن تولد سوت و کوری!
یه مرتبه در باز شد!همه جا تاریک بود!ترسیدم!تا خواستم یه قدم برم عقب که دو تا دست از تو تاریکی دستامو گرفت و کشید تو!یه ان اومدم جیغ بکشم که چراغا روشن دن!
نمی دونم!نمی دونم!نمی دونم!
نمی دونم اگه شما جای من بودین تو اون لحظه چیکار می کردین!من فقط گریه کردم!
دست خودم نبود!چیکار می تونستم بکنم جز گریه؟!
نیم ساعت پیش داشتم می رفتم قرص بخم که شاید خودکشی کنم اما حالا!
جدا چیکار می تونستم بکنم جز گریه؟!
وقتی بهروز بغلم می کرد و تولدم رو بهم تبریک می گفت!
وقتی تینا بغلم می کرد و تولدم رو بهم تبریک می گفت!
وقتی مادرم بغلم می کرد و تولدم رو بهم تبریک می گفت!
وقتی سوگل تند تند صورتم رو ماچ می کرد و اطلاعات رو مثل برق بهم منتقل می کرد که خاله تینا و بابا چند وقته که زحمت کشیدن تا این مراسم رو تو این اپارتمان برگزار بشه و کاملاً سورپرایزم کنن!اپارتمانی که بهروز برام خریده بود!با سلیقه ی تینا و مادرم!
هدیه جشن تولدم!
واقعاً چیکار می تونستم بکنم جز گریه؟!
وقتی فهمیدم تمام اون چیزایی که در مورد شوهرم و خواهرم فکر کرده بودم اشتباه بوده!یه اشتباه احمقانه!
در تمام این مدت این دو نفر با همدیگه دنبال پیدا کردن و خریدن اپارتمان بون!
مادرم بهم می گفت که این دو تا چند وقته از کار و زندگی افتادن که اینجا رو پیدا کنن،چیکار می تونستم بکنم؟!
وقتی کیک تولدم رو اون وسط دیدم با شمع هایی که روش روشن شده؟!سی و پنج تا؟!
روی کیک نوته شده بود:
سی و پنج برابر بیشتر دوستت دارم
بهروز
چیکار می تونستم بکنم جز گریه؟!خاله م و دخترش و شوهرم بودن!عموم و زنشم بودن!خواهر و مادر بهروزم بودن!برادرشم بود!همه دوزم جمع شده بودن و دست می زدن و می خندیدن!همه ازم می خواستن که شمع ها رو فوت کنم اما من چیکار می تونستم بکنم جز گریه!
فقط دولا شدم و نشستم رو زمین و به درگاه خداوند بزرگ سجده کردم!از اینکه همون می خواستم که ده!از اینکه نذات از راه راست منحرف بشم!ممنون خدا جون!ممنونم که جلومو گرفتی و نذاشتی کار بدی انجام بدم!ممنون!
بلند شدم و به بهروز نگاه کردم!داشت گریه می کرد!رفتم جلوش و با دستام اشکهاشو پاک کردم و بهش گفتم خیلی دوستت دارم!»
****************************
«سر شام تینا و بهروز کارایی رو که کرده بودن برام تعریف می کردن و می خندیدن!جریان تلفن زدنها!بلوز خریدن!همون بلوزی که انقدر در موردش فکر کردم و همون موقع تن تیما بود!وقتی می گفتن که تو اژانس مسکن تینا خودشو جای من،زن بهروز جا زده!همه و همه رو می گفتن و می خندیدن!همون چیزایی که تا یه ساعت قبل داشت منو دیوونه می کرد و نزدیک بود به هزار راه بد بکشونه!
بهروز زمین کرج رو فروخته بود و یه وامم درخواست کرده بود.همونکه همکارش بهم گفت!خلاصه از هر جا تونسته بود و هر چقدر پول داشتیم جمع کرده بود و این اپارتمان رو خریده بود.یعنی اکثر پولش رو داده بود و قولنامه کرده بود و مونده بود محضر رفتن که گذاشته بود بعد از جشن تولدم!طفلک تینام خیلی زحمت کشیده بود ا تونسته بود این اپارتمان رو پیدا کنه!سعی کرده بود که مطابق سلیقه ی من باشه که بود!خیلیم بیشتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم!
یاد اون روزایی افتادم که از خدا می خواستم فقط شوهرم رو به من برگردونه !چقدر به درگاهش التماس کردم که همه ی این چیزا دروغ باشه!و خداوند ارزوم رو براورده کرد!
دو هفته بعدش اسباب کشی کردیم و رفتیم!»
******************
در مورد افسانه م،بهترین کاری بود که کردم!تمام نوارا رو با حذف قسمتهایی که مربوط به پرونده ش نمی شد،کپی کردم و همراه با اون دو تا نوار که با اجازه ی شوهرش از تو انبار خونه شون پیدا کرده بودم برای دادگاه فرستادم.نتیجه گرفتم!
افسانه که منتظر حکم اعدام بود و امیدش از همه چی قطع شده بود به زندگی برگش!براش چند سال زندان تعیین شد.با شوهر و پدرشم حرف زدم.شوهرش واقعاً دوستش داشت ولی خیلی غمگین و ناراحت بود.شاید بعد از گشت چند سال وضع عوض می شد و افسانه می تونست دوباره برگرده سر خونه و زندگیش.
سه ماه بعدم خبردار شدم که رفته ملاقاتش!این خیلی معنی می تونست داشت باشه!حداقل اینو فهمیده بود که افسانه از شرف خودش و شوهرش دفاع کرده!
*************************
منم به زدگیم برگشتم!زندگی ای که فکر می کردم از دستم رفته!
حالا با عشق و دلخوشی کار می کنم،به دخترم می رسم،به خونه و زندگیم می رسم و به شوهرم!
شبا تا از یه ساعتی میگذره فقط چشمم به در و گوشم به صدای زنگه که کی بهروز برمی گرده خونه!

پایان
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
A رمان سکوت عشق | نویسنده: مریم فولادی داستان نوشته ها 1

Similar threads

بالا