داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mina jojo

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه بهشت





مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی،صاعقه‌ای فرود آمد و
آنها را كشت.اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پیش رفت.
گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط
آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر،
اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان:" واقعأ متأسفم .ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكركرد و
به راهش ادامه داد.پس ازاینكه مدت درازی از تپه بالارفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی بادرختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها درازپوشانده بود،
احتمالأ خوابیده كشیده بود وصورتش را با كلاهی بود.مسافر گفت: " روزبخیر!"
مرد با سرش جواب داد..ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم وسگم.مرد به جایی اشاره كرد وگفت:
میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است.هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند
و تشنگی‌شان را فرونشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مردگفت: هر وقت كه دوست داشتید،می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ بهشت؟!!
اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت
آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
بایدجلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط
باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی
كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از كتاب "شیطان و دوشیزه پریم "
اثر پائولو كوئیلو





















 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهار روش برای اتلاف وقت وجود دارد: کار‌نکردن، کم کار‌کردن، بد کار‌کردن و کار بيهوده‌ کردن. «آبه‌دولا‌روش»
 

mammad.mechanic

عضو جدید
هنوزم گریه آرومه ، صدای آخ و اوخ بالا !

هنوزم گریه آرومه ، صدای آخ و اوخ بالا !

هنوزم آخر قصه ، یه عاشق مرگو می بینه

مثل پاییز که از شاخه ، بی احساس برگو می چینه



هنوزم گریه آرومه ، سکوت در حال فریاده

یه بغضه سرد و بی مزه ، مثل ویروسی توو باده



همه روزی مریض میشن ، دیگه عشقم یه واگیره

ولی افسوس که دوست داشتن یه حس تلخ و پا گیره



سوال عشقو می فهمیم ، ولی افسوس جوابی نیست

آخه مفهومو می دونیم واسه انجام توانی نیست



چرا که مرد امروزی کمردرد داره و سیگار

زن امروز توو فکر پول ، اگه خوابه اگه بیدار



جوونم اولش عاشق ، در آخر در پی تخته

خلاصه عشق و دوست داشتن واسه امروزیا سخته



هنوزم آخر قصه یه عاشق بدترین شخصه

میون این همه هرزه ، یه گل بودن یه جور نقصه



هنوزم بی حیاست خنده ، صدای آخ و اوخ بالا

هنوزم عاشقی جرمه واسه قلبی که هست کالا
 

proof

عضو جدید
قلبم افتاده آن طرف دیوار

قلبم افتاده آن طرف دیوار

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دورتادور زندگی را گرفته اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...، بگذریم. گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ی خداست. و آن وقت هی در می زنم، در می زنم، در می زنم، و می گویم: دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید...
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که...
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم...
عرفان نظرآهاری
 

proof

عضو جدید
کیفر

کیفر

سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بیهودگی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود. مدام سیزیف باید تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره. او دوباره پایین می آمد و آن را هن وهن کنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را خونین و مالین می کرد، در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد. گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد،طوری که هل دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد. در هزاره ی بعد، تخته سنگ هی کوچک وکوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر. عاقبت دیگر به ندرت می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت. چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد، و با کارت اعتباری، قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود، و شب ها دوباره پایین می آید.
اشتفان لاکنر
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در صحرا میوه كم بود .






خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت :


« هر كس تنها می تواند یك میوه در روز بخورد .»





این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد .
دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .
مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت .
اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .

اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند .
این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..

خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :
« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»




پیامبر با پیام تازه به شهر آمد .
اما سنگسارش كردند !!!!

چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...!!!

كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده .
اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد !!!

بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند .

بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد .

تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .





اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده
و باید همراه با دنیا تغییر كنند.




از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها"



(پائولو کوئلیو)


 
لــنـگه کــفـش ...

لــنـگه کــفـش ...

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد ...

آدم معقول همواره می تواند از سختی ها ، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند !
 

monir arch

عضو جدید
زندگی فقیران

زندگی فقیران

http://forgeted.mihanblog.com/post/1087
روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.

در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.

- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم ...

- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که: ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد. ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند که از آنها محافظت می کنند.

آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!

نتیجه اخلاقی : بد نیست گاه گاهی از زندگی دیگران نیز آگاهی پیدا کنیم تا احساس نکنیم در حصار زندگیمان زندانی شده ایم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخش اطفال
رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد! پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت: «تقی.....تقی!»
پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد! گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه!! پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر! تو پرونده اش نوشته رامتین! گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده!
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده!!
مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد
گیج شده بودم! پرسیدم قضیه چی بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت: «تقی.





 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباسي

طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباسي

داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعداز انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه.اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضایخانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید.بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند.. .
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
خر ما از کره گی دم نداشت!

خر ما از کره گی دم نداشت!




مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را (براي كمك كردن) دست در دُم خر زده قُوَت كرد (زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه "تاوان بده"!


مرد به قصد فرار به كوچه‌يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌يي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد.


مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌يي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!


مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!


مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه "دخيلم!. مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود.. چون رازش فاش ديد، چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند.


نخست از يهودي پرسيد .گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب مي‌كنم.


قاضي گفت: "دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!


جوانِ پدر مرده را پيش خواند .گفت: "اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.


قاضي گفت: "پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني! و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديهء سي دينار جريمهء شكايت بي‌مورد محكوم كرد!


چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت: "قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش! مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.


قاضي آواز داد: "هي! بايست كه اكنون نوبت توست!


صاحب خر همچنان كه مي‌دود فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. محكم كاري را، به آوردن مرداني مي‌روم كه شهادت دهند خر مرا از کره گي دُم نبوده است.

از كتاب "كوچه"
 
خواهر و برادر !!!

خواهر و برادر !!!

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.
صورت در هم کشید و گفت:
- من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.

با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیگانه اگر وفا کند خویش من است

یكی بود ، یكی نبود . ماری بود و سوسماری .
آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم كه می شد توی یك سوراخ
می خزیدند .
نزدیكی های آن ها موشی لانه داشت .
موشی با هوش كه همیشه می ترسید یك وقت خدا نكرده آن دو تا چشمانشان به موش و بچه هایش بیفتد و كارشان زار شود .
موش می دانست كه مارها از خوردن موش لذت می برند .
در كنار آنها موجود خطرناك دیگری زندگی می كرد كه دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد .
خار پشتی كه دلش برای یك مار و سوسمار خوشمزه ، لك زده بود .
از قضای روزگار یك روز خار پشت از جلوی لانه آنها عبور كرد
و صدای مار و سوسمار را شنید .
بسیار خوشحال شد و به فكر شكار آنها افتاد . با این فكر به لانه آنها حمله كرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن ر ا بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار كه
تند تر از مار حركت می كرد شكاف سنگی را پیدا كرد و خودش را توی آن چپاند .
مار هم به آن شكاف سنگ رسید و به دوستش گفت : كمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شكاف سنگ پنهان شوم . سوسمار گفت : شكاف سنگ باریك است و جایی برای تو نیست . مار گفت : چرا جا هست . اگر كمی خودت را جمع كنی برای من هم جا هست عجله كن الان خار پشت می آید و مرا می خورد .
سوسمار گفت : پس زود باش فرار كن . اگر تو فرار كنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص
می شوم . هر چه مار التماس كرد .
سوسمار گفت : هر كس باید به فكر خودش باشد .
حرفهای مار و سوسمار را موش هم می شنید.
موش كجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است كه به او كمك نكنم . با این فكر مار را صدا كرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی كه با من و بچه های من كاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان
می كنم .
مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نكرد و برگشت . سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا كرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یكی از موش ها را خودت بخور و یكی را بنداز پایین من بخورم .
مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .
مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت .
از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند

( بیگانه اگر وفا كند خویش من است)
 
آخرین ویرایش:

proof

عضو جدید
جواز بهشت

جواز بهشت

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسید. دربان بهشت گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی که در دنیا انجام داده اید را بگویید تا به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خدا اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آن ها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخند زد و گفت: بله، تنها راه ورود به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت زن و خدا

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با
او به راز و نیاز میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز
به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار
آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود
! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه
رفت و دوباره به انتظار نشست!

ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم
فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می
لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به
زن نگاه میکرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و
دوباره منتظر خداوند شد
.

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد
...

پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای
پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن
که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست
!

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
 

rose gol

عضو جدید
يکي از بستگان خدا


شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!


خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
 

ساقي كوير

عضو جدید
البته به اين جريان اشكالهايي وارد است چرا كه جامع نيست
ولي براي جواب نقضي بسيار مناسب است
.
ولي ما بايد ياد بگيريم كه مانند آن پير زن ريسنده كه در مورد وجود خدا ازش سوال شد كه از كجا به وجود خدا اعتقاد دارد در حال ريسندگي بود و در همان حال دست خود را از چرخ ريسندگي برمي دارد و چرخ از كاركردن مي افتد و ميگويد كه همانطور كه اگر من نباشم اين چرخ كار نمي كند جهان به اين بزرگي هم اگر خدايي نباشد از كار مي افتد.
 
چهار شاهد عادل و مرد فاسق !!!!!

چهار شاهد عادل و مرد فاسق !!!!!

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
 

proof

عضو جدید
یک ساعت

یک ساعت

یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت: بابا، یک سوال بپرسم؟
پدرش گفت: بپرس پسرم. چه سوالی؟
پرسید:شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدرش پاسخ داد: چرا چنین سوالی می کنی؟
_ فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدرش گفت: اگر باید بدانی خوب می گویم، ساعتی 20 دلار.
پسرک در حالی که سرش پایین بود آه کشید ، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت: می شود لطفا 10 دلار به من بدهید؟
پدر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن چرا انقدر خودخواه هستی! من خیلی خسته ام و برای چنین رفتار های بچه گانه ای وقت ندارم.
پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد. پیش خودش گفت: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از او درخواست پول کند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد وگفت: با تو بد رفتاری کردم. امروز کارم سخت وطولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی، بگیر.
پسرک خندید وفریاد زد: متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته عصبانی شد و گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟
پسرک گفت: برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان 20 دلار دارم. پدر، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایید وبا ما شام بخورید؟!
 

mahtabi

مدیر بازنشسته
اصلا وقت ندارم!

اصلا وقت ندارم!

اصلا وقت ندارم!


سال فقط ۳۶۵ روز دارد در حالی که
۱- در سال ۵۲ جمعه داریم جمعه ها برای استراحت است!! ۳۱۳ باقی می ماند.
۲- حداقل ۵۰ روز تعطیلات تابستانی است که ۲۶۳ روز می ماند.
۳- در هر روز ۸ ساعت برای خواب که در سال میشه ۱۲۲ روز!! ۱۴۱ روز باقی می ماند.
۴- یک ساعت تفریح در روز برای سلامتی لازم است که در سال ۱۵ روز می شود و ۱۲۶ می ماند.
۵- دو ساعت هم برای صرف غذا در روز که در سال ۳۰ روز می شود و ۹۶ روز برای درس خوندن باقی می ماند!
۶- یک ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار و ۱۵ روز در سال می شود و ۸۱ روز باقی می ماند!
۷- روز های امتحان دست کم ۴۵ روز سال را به خود اختصاص می دهند و ۳۶ روز از سال باقی می ماند!
۸- ۳۰ روز تعطیلات عید بنابراین ۶ روز در سال باقی می ماند!
۹- در سال حداقل سه روز بیمار می شویم پس ۳ روز باقی می ماند!
۱۰- امور شخصی و فیلم و غیره لااقل ۲ روز در سال را لازم دارند که فقط یک روز در سال باقی می ماند!!!
۱۱- یک روز باقیمانده هم روز تولد شماست.
منبع : احسان صحرای – موفقیت
 
چاله و بیمارستان ...

چاله و بیمارستان ...

چاله ای دریکی ازخیابانهای شهر وجود داشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند زیرابدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتا آدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند و به شدت زخمی می شدند.

بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوند و اعتراض خودشان روبگن.
با کلی شعار وهیاهو بالاخره فرماندار و شهردار و نماینده شهر در مجلس بیرون اومدن و پشت تریبون قرارگرفتن.

ابتدا فرماندار شروع به سخنرانی کرد و همه ساکت شدن. فرماندارگفت من راه حل بسیار خوبی دارم و اون اینه که ما یه مرکز فوریتهای پزشکی درنزدیکی اون چاله ایجاد کنیم تاهرموقع کسی دراون چاله افتاد سریعا اونو باآمبولانس به بیمارستان برسونه. مردم همگی خوشحال کف میزدند و ایول میگفتن ...

تا اینکه شهردار پاشد و رو به فرماندار کرد و گفت این یه راه حل مسخره است چون شاید تا آمبولانس اون زخمی رو برسونه بیمارستان طرف بمیره ، بنابراین من پیشنهادمیکنم که یک بیمارستان در نزدیکی اون چاله ایجاد بشه که اگه کسی تو اون چاله افتاد سریع برسه بیمارستان و مورد مداوا قرار بگیره واینجوری شانس زنده ماندش بیشتره.

دیگه مردم سر از پا نمی شناختن. کلی خوشحال شدن که صاحب یه بیمارستان جدید میشوند ...

ناگهان نماینده شهر گفت که نه فرماندار عقل داردنه شهردار.
چون ساخت یه بیمارستان حداقل 2 سال زمان میبرد و ما برای الان چاره می خواهیم.
مردم همگی ساکت شدن که آقای نماینده چه راه حلی داره ؟!!!
که نماینده گفت ما این چاله را پر میکنیم ودر کنار بیمارستان شهر یه چاله میکنیم ، اینجوری هم سریعتره وهم ارزانتر !!!!!!!!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گويند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجرای


ملی شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل


رفت . در حالی که پيشاپيش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعيين شده بود ،


دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روی صندلی نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، يکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا برای نماينده هيات



انگليسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روی


همان صندلی نشست .

جلسه داشت شروع می شد و نماينده هيات انگليس روبروی دکتر مصدق منتظر



ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش


هم نمی کرد .

جلسه شروع شد و قاضی رسيدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماينده



انگلستان نشسته ايد ، جای شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پيچيده می شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :

شما فكر می کنيد نمی دانيم صندلی ما کجاست و صندلی نماينده هيات انگليس کدام


است ؟

نه جناب رييس ، خوب می دانيم جايمان کدام است .

اما علت اينكه چند دقيقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان



بدانند برجای ديگران نشستن يعنی چه ؟

او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم



يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين


آنان .

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي



سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت
.
با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثير


مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد

 

sohrabibroker

عضو جدید
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت،
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت، پس لطفا بخوانيد!


١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو Volvo استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اينجا هر پروژه‌اى حداقل ٢ سال طول مي‌کشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست. جهانى شدن ( Globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدي‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار مي‌کنند، بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند و خيلى به آرامى کارى را پيش مي‌برند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى مي‌انجامد. به عبارت ديگر:
1- سوئد در حدود 450000 کيلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 ميليون جمعيت دارد.
3- استكهلم، پايتخت سوئد كه به پايتخت اسكانديناوي نيز مشهور است حدود 78000 نفر جمعيت دارد.
4- ولوو، اسکانيا، ساب، الکترولوکس و اريکسون برخى از شرکت‌هاى توليدى سوئد هستند.

اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي‌داشت و به محل کار مي‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه مي‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک مي‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار مي‌آمدند.

روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟

او در جواب گفت: براى اين که ما زود مي‌رسيم و وقت براى پياده‌رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر مي‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمي‌کني؟

" ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد! "

اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته ( Slow Food ). اين جنبش مي‌گويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند ، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار مي‌گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس طرح شده و يک "اروپاى آهسته" ناميده شده است. اين جنبش اساساً حس شتاب و ديوانگي به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال مي‌برد. نهضتى که کميّت را جايگزين کيفيت در همه شئون زندگى ما کرده است.

مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار مي‌کنند امّا از آمريکائي‌ها و انگليسي‌ها مولّدترند . آلماني‌ها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت تقليل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت توليدشان ٢٠% افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائي‌ها را هم جلب کرده است.

البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهره‌ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهره‌ورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است. به معنى چسبيدن به حال در مقابل آينده نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسي‌ترين ارزش‌هاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است.

هدف جنبش آهستگى، محيط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت مي‌برند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکت‌ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بي‌شتاب و با بهره‌ورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.


× بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان مي‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم.

× بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي‌کنيم.

× همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار مي‌کنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق مي‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ريزي‌هاى ديگرى هستى.

* به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک مي‌گوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها مي‌کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند!
 

proof

عضو جدید
Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند


Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس

Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
Time
زمان
Words
گفتار
Opportunity
موقعیت

Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند
Alcohl
الکل
Pride
غرور
Anger
عصبانیت

Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند
Hard Work
کار سخت
Sincerity
صمیمیت
Commitment
تعهد

Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند
Love
عشق
Self-Confidence
اعتماد به نفس
Friends
دوستان

Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند
Peace
آرامش
Hope
امید
Honesty
صداقت


Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن
Pride
غرور
Lie
دروغ
Love
عشق
Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد
Be lost with telling lies
با دروغ می بازد
And dies with love
و با عشق می میرد

Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience Yesterday
تجربه از دیروز

Use Today
استفاده از امروز

Hope Tomorrow
امید به فردا

Ruin our lives is the three principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret Yesterday
حسرت دیروز

Waste Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow
ترس از فردا


 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
>>پيرمرد و دوست دخترش
>>
>>در یک غروب جمعه٬ پیرمردی مو سفید٬ در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد٬ وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهرفروش گفت: "برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص می خواهم."
>>مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی انداخت و انگشتر فوق العاده ایی که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
>>پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب٬ ما این رو برمی داریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون رو چطور پرداخت می کنید؟ پیرمرد گفت با چک٬ ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب من خوب هست٬ بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه٬ به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از آن٬ من در بعدازظهر دوشنبه این انگشتر را از شما می گیرم.
>>دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:من الان حسابتون رو چک کردم٬ اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون هیچ پولی وجود نداره! پیرمرد جواب داد: متوجه هستم٬ ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من چه آخر هفته معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم؟
 
هفت خط ...

هفت خط ...

ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش و اکثراً رند ومکار از اصطلاح "آدم هفت خط" استفاده کنیم! اما چرا؟
روایتی درمورد ریشۀ تاریخی اصطلاح "هفت خط" وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهی درست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذارد و از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارندۀ جام
مجبور بوده است محتویات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اینکه کسی بیش ازاندازۀ ظرفیت خود باده گساری نکند واز سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود ، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد، هر کدام از مدعوین ، پیمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعین میزان توانائی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است .
به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که " لوطی" نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود. این قبیل افراد را "هفت خط" می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند. این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به
افراد باهوش و زیرک و مرد رند "هفت خط" اطلاق گردیده است.

جهت مزید اطلاع اضافه ميشود که هر یک از خطوط هفتگانه جام شراب، اسم ویژۀ
خود را داشته است:
1- خط مزور - کمترین میزان شراب در جام
2- خط فرودینه
3- خط اشک
4- خط ازرق (خط شب، خط سیاه یا خط سبز) این خط کاملاً در
وسط پیمانه بوده و خط اعتدال درشرابخواری محسوب می گردیده است.
5- خط بصره
6- خط بغداد
7- خط جور که لب پیمانه بوده و جام بیش از آن جا نداشته ، به عبارت دیگر جام لبریز از شراب می بوده است.
(شمارۀ خط های جام را در پاره ای از اسناد بالعکس نیز نوشته اند که به آن ترتیب خط جور خط اول و خط مزور خط هفتم محسوب می گردیده که به گمان بسیاری چندان درست به نظر نمی رسد.)

 

Similar threads

بالا