داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

پیکنیک لاک پشتی ...

پیکنیک لاک پشتی ...

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
 

sahel_k

عضو جدید
کاربر ممتاز
نباید بنشینم


سال هاست،از آن لحظه که پر بر اندامم رویید


واز آشیان،از بام خانه پرواز کردم


همچنان می پرم.هرگز ننشسته ام،


ودیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهر ها


وبام های کوتاه خانه ها بر نگرداندم


چشم به زمین ندوختم


پروازی رو به اسمان


در راه افلاک


وهر لحظه دور تر و بالاتر از زمین


وهر لحظه نزدیک تر به خدا!





دو دستم که عمري به سوي تو دراز است ،
رهـــــا کن !
من را که نمي تواني بالا بکشي
مي ترسم . . .
خودت هم به زمين بيافـتـي !!!
 

masoudica

عضو جدید
چـــيــزهـــاي کـــوچـــک زنـــدگـــي !

چـــيــزهـــاي کـــوچـــک زنـــدگـــي !

;) چـــيــزهـــاي کـــوچـــک زنـــدگـــي !


بعد از حادثه يازدهم سپتامبر که منجر به فروريختن برج هاي دو قلوي معروف آمريکا شد، يک شرکت از بازماندگان شرکت هاي ديگري که از اين حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضاي در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.
در صبح روز ملاقات مدير واحد امنيت داستان زنده ماندن اين افراد را براي بقيه نقل کرد و همه اين داستان ها در يک چيز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:
چيزهاي کوچک
- مدير شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و بايد شخصا در کودکستان حضور مي يافت.
- همکار ديگر زنده ماند چون نوبت او بود که براي بقيه شيريني دونات بخرد
- يکي از خانم ها ديرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
- يکي ديگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- يکي ديگر غذا روي لباسش ريخته بود و به خاطر تعويض لباس تاخير کرد.
- اتومبيل يکي ديگر روشن نشده بود.
- يکي ديگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- يکي ديگر بچه اش تاخير کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
- يکي ديگر تاکسي گيرش نيامده بود.
- و يکي که مرا تحت تاثير قرار داده بود کسي بود که آن روز صبح يک جفت کفش نو خريده بود و با وسايل مختلف سعي کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اينکه به برج ها برسد روي پايش تاول زده بود و به همين خاطر کنار يک دراگ استور ايستاد تا يک چسب زخم بخرد.
و به همين خاطر زنده ماند!

به همين خاطر هر وقت، در ترافيک گير مي افتم، آسانسوري را از دست مي دهم، مجبور برگردم تا تلفني را جواب دهم ...
و همه چيزهاي کوچکي که آزارم مي دهد، با خودم فکر مي کنم
که خدا مي خواهد در اين لحظه من زنده بمانم.

دفعه بعد هم که شما حس کرديد صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشيدن تاخير دارند
نمي توانيد کليد ماشين را پيدا کنيد
با چراغ قرمز روبرو مي شويد
عصباني يا افسرده نشويد
بدانيد که خدا مشغول مواظبت از شماست:heart::gol:
 

masoudica

عضو جدید
از خود گذشتگي بخاطر عـــشـــق!

مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند آنها عاشقانه يکديگر را دوست داشتند
زن جوان : يواشتر برو من ميترسم
مرد جوان : نه ، اينطوري خيلي بهتره
زن جوان : خواهش ميکنم ، من خيلي ميترسم
مرد جوان : خوب ، اما اول بايد بگويي دوستم داري
زن جوان : دوستت دارم ، حالا ميشه يواشتر بروني
مرد جوان : مرا محکم بگير
زن جوان : خوب ، حالا ميشه يواشتر بري
مرد جوان : باشه به شرط اينکه کلاه کاسکت مرا برداري و روي سر خودت بگذاري آخه من نميتونم راحت برونم ، اذيتم ميکنه
روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود.
برخورد موتور سيکلت با ساختمان حادثه آفريد.
در اين حادثه که به دليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد ، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود.
پس بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

:heart::gol::gol::gol::heart:
_________________________

دمي مي آيد و بازدمي ميرود.
اما زندگي چيزي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابد که نفس آدمي را ميبرد.
 

masoudica

عضو جدید
دکتر شريعتي انسان ها را به چهار گروه زير دسته بندي کرده است

دسته اول
آناني که وقتي هستند هستند، وقتي که نيستند هم نيستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتني به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسماني آن‌هاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.

دسته دوم
آناني که وقتي هستند نيستند، وقتي که نيستند هم نيستند
مردگاني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويت شان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند. بي‌شخصيت‌اند و بي‌اعتبار. هرگز به چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌شان يکي است.

دسته سوم

آناني که وقتي هستند هستند، وقتي که نيستند هم هستند
آدم‌هاي معتبر و با شخصيت. کساني که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را مي‌گذارند. کساني که همواره به خاطر ما مي‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.


دسته چهارم
آناني که وقتي هستند نيستند ، وقتي که نيستند هستند
شگفت‌انگيزترين آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم، اما وقتي که از پيش ما مي‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم. باز مي‌شناسيم. مي‌فهميم که آنان چه بودند. چه مي‌گفتند و چه مي‌خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم‌ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت مي‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست مي‌شويم و درست در زماني که مي‌روند يادمان مي‌آيد که چه حرف‌ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين‌ها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

________________
وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد.. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش:cry:
 

leila2204

عضو جدید
بعضي ها

بعضي ها

بعضي‌ها شعرشان سپيد است، دلشان سياه،
بعضي‌ها شعرشان كهنه است، فكرشان نو،
بعضي‌ها شعرشان نو است، فكرشان كهنه،
بعضي‌ها يك عمر زندگي مي‌كنند براي رسيدن به زندگي،
بعضي‌ها زمين‌ها را از خدا مجاني مي‌گيرند و به بندگان خدا گران مي‌فروشند.
بعضي‌ها حمال كتابند،
بعضي‌ها بقال كتابند،
بعضي‌ها انبارداركتابند،
بعضي‌ها كلكسيونر كتابند
بعضي‌ها قيمتشان به لباسشان است، بعضي به كيفشان و بعضي به كارشان،
بعضي‌ها اصلا‏ قيمتي ندارند،
بعضي‌ها به درد آلبوم مي‌خورند،
بعضي‌ها را بايد قاب گرفت،
بعضي‌ها را بايد بايگاني كرد،
بعضي‌ها را بايد به آب انداخت،
بعضي‌ها هزار لايه دارند
بعضي‌ها ارزششان به حساب بانكي‌شان است،
بعضي‌ها همرنگ جماعت مي‌شوند ولي همفكر جماعت نه،
بعضي‌ها را هميشه در بانك‌ها مي‌بيني يا در بنگاه‌ها.
بعضي‌ها در حسرت پول هميشه مريضند،
بعضي‌ها براي حفظ پول هميشه بي‌خوابند،
بعضي‌ها براي ديدن پول هميشه مي‌خوابند،
بعضي‌ها براي پول همه كاره مي‌شوند.
بعضي‌ها نان نامشان را مي‌خورند،
بعضي‌ها نان جوانيشان را ميخورند،
بعضي‌ها نان موي سفيدشان را ميخورند،
بعضي‌ها نان پدرانشان را ميخورند،
بعضي‌ها نان خشك و خالي ميخورند،
بعضي‌ها اصلا نان نميخورند،
بعضي‌ها با گلها صحبت مي‌كنند،
بعضي‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.
بعضي ها صداي آب را ترجمه مي‌كنند.
بعضي ها صداي ملائك را مي‌شنوند.
بعضي ها صداي دل خود را هم نمي‌شنوند.
بعضي ها حتي زحمت فكركردن را به خود نمي‌دهند.
بعضي ها در تلاشند كه بي‌تفاوت باشند.
بعضي ها فكر مي‌كنند چون صدايشان از بقيه بلندتر است، حق با آنهاست.
بعضي ها فكر ميكنند وقتي بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
بعضي ها براي سيگار كشيدنشان همه جا را ملك خصوصي خود مي‌دانند.
بعضي ها فكر ميكنند پول مغز مي‌آورد و بي پولي بي مغزي.
بعضي ها براي رسيدن به زندگي راحت، عمري زجر مي‌كشند.
بعضي ها ابتذال را با روشنفكري اشتباه مي‌گيرند.
بعضي از شاعران براي ماندگار شدن چه زجرها كه نمي‌كشند. هيچكس بي‌درجه نيست.
بعضي ها يك درجه تند زندگي مي‌كنند، بعضي‌ها يك درجه كند.
بعضي ها حتي در تابستان هم سرما مي‌خورند.
بعضي ها در تمام زندگي‌شان نقش بازي مي‌كنند.
بعضي از آدمها فاصله پيوندشان مانند پل است، بعضي مانند طناب و بعضي مانند نخ.
بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله است، بعضي به اندازه يك شهر،
بعضي به اندازه كره زمين و بعضي به وسعت كل هستي.
بعضي ها به پز ميگويند پرستيژ
بعضي ها خيلي جورهاي مختلف هستند.
شما چطور؟ آيا شما هم از اين بعضي ها هستيد ؟؟؟

 

عطر بارون

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهدی یک سال تمام روزه گرفت و هر هفته تنها یک بار غذا خورد. پس از این ریاضت، از درگاه خداوند خواست که معنای حقیقی یک بند از کتاب مقدس را به او بنمایاند.

هیچ پاسخی نگرفت.

به خود گفت: چه وقت تلف کردنی!این همه از خود گذشتگی کردم؛ و خداوند حتی پاسخم را نداد...بهتر است از این منطقه بروم و راهبی را بیابم که معنای این بند را بداند.

در همان لحظه فرشته ای ظاهر شد و گفت:

این دوازده ماه روزه داری، فقط برای این بود که به خودت بقبولانی که بهتر از دیگرانی؛ و خداوند به انسانی مغرور پاسخ نمی دهد. اما وقتی فروتن شدی و از دیگران کمک خواستی، خداوند مرا فرستاد.

و سپس آنچه را می خواست بداند، برایش توضیح داد.
 

hibye2020

عضو جدید
مورچه ی گرسنه ای به داخل سنگر یک رزمنده رفت بود ...

.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بودند .
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی رابه خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم
 

hibye2020

عضو جدید

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد.... در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 

hibye2020

عضو جدید

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی؟ نه مطمئنی؟ نه
چرا گریه می کنی؟ دوستام منو دوست ندارن
چرا؟ چون قشنگ نیستم
قبلا اینو به تو گفتن؟ نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم راست می گی؟ از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید. شاد شاد .
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.
 

hibye2020

عضو جدید

دختری بود که به خاطر نابینایی از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت و آن نفر پسركي بود كه دلداده اش بود ! به پسرك گفت اگر روزی بینایی ام را بدست آورم با تو عروسی می کنم. و پس از چند روز یک نفر چشمانش را به دختر نابینا داد و دختر طبیعت زیبا ، آسمان ، ماه و ستارگان ، درختان سبزي كه پرندها روي آن نشسته بودند را ديد. و پسرك آمد و يادش آورد روزي را كه قول داده بود وقتي كه بينايي اش را بدست آورد عروسي خواهند كرد ، دخترك تنش لرزيد و با خود زمزه كرد : اين چه بخت شومي است كه من دارم ! پسرك نابينا شده بود ، و رو به پسرك كرد و گفت كه قادر به همسري با او نيست. پسرك پشت به دخترك كرد تا گريه اش معلوم نشود و آروم گفت : پس مراقب چشمانم باش
 

hibye2020

عضو جدید

فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ... اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم ... همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قولنامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ... سیانور اثر کرده بود
 

hibye2020

عضو جدید

یك بنده خدایی، كنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میكرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟ ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید كه می گفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى كریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین كالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى كنم ! از جانب خداى متعال ندا آمد كه : اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى كه باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت كنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بكنى ؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت : - اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى كه زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟ صدایی از جانب باریتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى
 

hibye2020

عضو جدید

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
 

hibye2020

عضو جدید

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید
 

hibye2020

عضو جدید

یكي بود، يكي نبود؛ يك بچه كوچيك بداخلاقي بود، پدرش به اون يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد؛ پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن!! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گویي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقویي را به شخصي بزني و آن را درآوري؛ مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهی است
 

hibye2020

عضو جدید

استادي در شروع كلاس درس ، ليواني پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت كه همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد : به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50گرم ، 100 گرم، 150 گرم . استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نميدانم دقيقا وزنش چقدر است ، اما سوال من اين است كه اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم چه اتفاقي خواهد افتاد ؟‌ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد : خوب اگر يك ساعت همين طور نگه دارم . چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دستتان كم كم درد ميگيرد . استاد گفت : حق با توست . حالا اگر يك روز تمام اين را نگه دارم چي؟ شاگرد ديگري گفت: دستتان بي حس مي شود ، عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شوند و مطمئنا كارتان به بيمارستان مي كشد . استاد گفت : خيلي خب ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه ! استاد پرسيد : پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات ميشود و در عوض من بايد چه كار كنم ؟ يكي از شاگردان گفت ليوان را زمين بگذاريد . استاد گفت : دقيقا ، مشكلات زندگي هم مثل همين است ، اگر آن ها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد به درد خواهند آمد اما اگر بيشتر از حد نگه شان داريد. فلج تان ميكنند و ديگر قدر به انجام كاري نخواهيد بود . فكـر كردن به مشكلات زندگي مهم است اما بهتر است كه درپايان هر روز و پيش از خواب آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد. هر روز صبح سر حال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشي كه برايتان پيش خواهد آمد برآييد .يادت باشد كه ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.زندگي همين است.
 

hibye2020

عضو جدید

قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا. هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود. یک نظر به صورت او کافی بود تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد. هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند. پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود. وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود. او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد. پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد. وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید. برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود. پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است. من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی. من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."
 

hibye2020

عضو جدید

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. پسرك گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم. برای اینكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم ". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگی چنان با سرعت حركت نكنید كه دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند ! خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند. این انتخاب خودمان است كه گوش كنیم یا نه!
 

hibye2020

عضو جدید
!
يك روز صبح به همراه يكي از دوستان آرژانتيني ام در بيابان «موجاوه» قدم مي زديم كه چيزي را ديديم كه در افق مي درخشيد. هرچند مقصود ما رفتن به يك «دره» بود، براي ديدن آن چه آن درخشش را از خود باز مي تاباند، مسير خود را تغيير داديم. تقريباً يك ساعت در زير خورشيدي كه مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي كه به آن رسيديم توانستيم كشف كنيم كه چيست. يك بطري نوشابه خالي بود. غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود. از آن جا كه بيابان بسيار گرم تر از يك ساعت قبل شده بود، تصميم گرفتيم ديگر به سمت «دره» نرويم. به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهي ديگر، از پيمودن راه خود باز مانده ايم؟ اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطري نمي رفتيم چطور مي فهميديم فقط درخششي كاذب است؟
پائولو كوئيلو : هر شكست لااقل اين فايده را دارد، كه انسان يكي از راههايي را كه به شكست منتهي مي شود مي شناسد

 

hibye2020

عضو جدید

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن. و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد
 

hibye2020

عضو جدید

شیطان به حضور حضرت موسی امد و گفت :آیا می خواهی به تو هزار و سه پند بیاموزم . موسی گفت:انچه تو میدانی من بیشتر میدانم و نیازی به پند تو ندارم. در همین حال جبرئیل وارد شد و گفت :ای موسی خداوند می فرماید هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو موسی هم به شیطان گفت : سه پند از هزار و سه پندت را بگو شیطان گفت: یك: چنانچه در خاطرت انجام دادن كار نیكی را گذراندی برای انجام آن شتاب كن وگرنه تو را پشیمان می كنم دو: اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی غافل از من مباش كه تو را به گمراهی وادار میكنم سه: چون خشم و غضب بر تو مستولی شد جای خود را عوض كن وگرنه فتنه به پا می كنم
 

hibye2020

عضو جدید

مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : « دختر خوب ، چرا گريه مي کني ؟ دختر در حالي که گريه مي کرد گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط ۷۵ سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا من براي تو يک شاخه رز قشنگ مي خرم. وقتي از گلفروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست ؟ مي خواهي تو را برسانم ؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت : « آنجا » و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد . مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت ، طاقت نياورد ، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

 

hibye2020

عضو جدید

روز یك دانشمند یك آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت. میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. ا هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند
 

hibye2020

عضو جدید

بازرگاني بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بيش تر از سه زن اول عشق مي ورزيد، از زن چهارمش به خوبي مواظبت مي کرد و بهترين ها را برايش مي خواست، زن سومش را نيز خيلي دوست داشت و به زن دومش هم علاقه مند بود. اوزن با فکري بود همواره شکيبايي مي کرد و در مواقع حساس هر موقع بازرگان با مشکلي مواجه مي شد به زن دومش پناه مي آورد. اما زن اول بازرگان بسيار با وفا بود و تلاش زيادي براي حفاظت از مال شوهرش انجام مي داد به همين جهت بازرگان به او کم توجهي نمي کرد. روزي بازرگان در بستر بيماري افتاد و دريافت که به زودي مي ميرد. او در حالي که به زندگي مجلل خود مي انديشيد، گفت: من امروز چهار زن دارم اما وقتي بميرم تنها خواهم شد. چقدر بي پناه مي شوم.بازرگان به زن چهارمش گفت: من به تو پيش از همه عشق مي ورزيدم، بهترين لباسها را به تو هديه مي دادم و بيشتر از همه از تو مراقبت مي کردم، اکنون که وقت رفتن است با من ميايي و مرا همراهي ميکني؟ زن چهارم پاسخ داد: هرگز. او سپس از زن سومش پرسيد و گفت: من در طول زندگي ام همواره تو را خيلي دوست داشته ام و اکنون که در حال مرگم ايا با من مي آيي؟ زن سوم گفت: نه، زندگي در اينجا خيلي خوب است. قلب بازرگان شکست و رو به زن دومش کرد و به او گفت: من هميشه براي کمک به تو روي مي آوردم و تو هميشه مرا کمک مي کردي. اکنون که به تو احتياج دارم به کمک مي کني و همراهم مي آيي؟ زن دوم به او گفت: که اين بار نمي توانم به تو کمکي بکنم، بيشترين کاري که مي توانم بکنم اين اين که تو را به گور بسپارم. بازرگان نااميد از همه جا صدايي شنید که به اهستگي مي گفت: من با تو به هر کجايي که بگويي مي آيم و اين صدای زن اول او بود. بازرگان رو به او کرد و گفت: بايد آن زمان که مي توانستم بيشتر از تو مراقبت مي کردم.
همه ما در زندگي چهار زن داريم: زن چهارم مانند جسم ما است، اصلا اهميت براي او ندارد که چه قدر تلاش مي کنيم تا جسم ما خوب به نظر آيد و هنگامي که بميريم ما را ترک مي کند. زن سوم مانند شان و موقعيت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گوید. زن دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما مي آيند. ولي زن اول روح ما است چيزي که در هنگام لذتهاي خود او را از ياد مي بريم و به دنبال ماديات و ثروت هستيم
 

hibye2020

عضو جدید
استان تكرار زمانه
مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ! پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
 

hibye2020

عضو جدید

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
 

Similar threads

بالا