چشمهایی به رنگ عسل زهره کلهر

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- توباز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره امکن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من بهبرادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
اوهم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .هنوز مست آخرین نگاه فرزادبودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را رویگونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .
در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .
- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه
- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید
- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.
مادررفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاجشدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت. روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .
ازسر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذتبخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیکالبته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همهنگاهها بسمتم چرخید .
- سلام دایی جون، ساعت خواب!
- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد!
- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .
صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :
- پس شایان و پدر کجا هستند؟
- شایان رفته گل بخره ، پدرت هم الان تماس گرفت و گفت توی راهه .
برشیاز هندوانه را که مادر آورده بود، یکجا به دهان گذاشتم و برای آماده شدنبه اتاق رفتم . برای آنشب، لباسی را که بی نهایت دوست داشتم انتخاب کردم.کتی تنگ که دامنی بلند داشت .بنظرم رنگ سرمه ای لباس که سنگ دوزی زیبا وخیره کننده ای آن را زینت می داد ، برای آنشب مناسب بود .موهایم را بهسادگی روی شانه رها کردم . موهایی مواج و سیاه که دنباله اش تا انتهای کمرمی رسید و پدر بقدری به آنها علاقه داشت که اجازه نمی داد کوتاهشان کنم ومن آنشب از پدر ممنون شدم. با رضایت خاطر به جمع پیوستم .شایان که تازه ازراه رسیده بود .با دیدنم سوتی زد و گفت :
- به به؛ می بینم که خواهر داماد حسابی خودش رو خوشگل کرده! اگه شب عروسی بود چکار میکردی؟!
صورتش را با اشتیاق بوسیدم .
- من همیشه خوشگل بودم؛ تو چشم بصیرت نداشتی!راستی تبریک می گم داداش جان .
همهبه افتخار عروس و داماد دست زدند .خاله مرا برای دیدن هدیه هایی که برایخانواده الهام خریده بودند دعوت کرد .به حسن سلیقه مادر و شایان در انتخابهدایا تبریک گفتم ؛ در همان حین پدر هم از راه رسید .همگی به اتفاق سواراتومبیلها به راه افتادیم .در بین راه حتی یک لحظه را هم برای اذیت کردنشایان از دست ندادم! تا جایی که خسته شد و زبان به اعتراض گشود:
- شیدا خیلی زبون درازی می کنیها! بالاخره بر میگردیم خونه!
به قهقهه خندیدم
- مثلا چکار می کنی ؟ اصلا تو دیگه هوش و حواس درست و حسابی داری که خدمت من برسی؟!
از حرف من صورت شایان گل انداخت و پدر و مادر با صدای بلند خندیدند .پدر گفت:
- قدرلحظه لحظه سلامتی و جوونیتون رو بدونید .این لحظه های ناب هرگز تکرارنمیشه .هیچکس به اندازه من حال شایان رو درک نمی کنه! من الان می دونم تویدل اون چه غوغائیه!
همه به لحن شیطنت آمیز پدر خندیدیم و مادر اضافه کرد :
- هیچکس هم به اندازه من حال الهام رو درک نمی کنه . این لحظات برای هر کسی شیرین و لذت بخشه ؛ مثل یه رویای قشنگ و بیاد موندنی!
- مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟!
مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت:
- حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم!
- آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم اونهمه هیجان رو از کجا آوردم! شاید چون به چشمام خیره شده بودی هول کردم!
- نخیر ، تو اول به من نگاه کردی؛ چنان منو برانداز میکرد که انگار داره به یک کیک شکلاتی نگاه می کنه!
من و شایان به بحث آن دو به قهقهه می خندیدیم .
بارسیدن به مقصد .گفتگوی ما نیز پایان یافت .سرایدار منزل آقای پناهی در رابرایمان گشود و اتومبیلها یکی پس از دیگری وارد شدند .چندین اتومبیل دیگرهم در حیاط وجود داشت که خبر از آمدن دیگر مهمانان می داد . هوا در آن فصااز سال یعنی اواسط اردیبهشت ماه، بی نهایت مطلوب و دلچسب بود هنگامیکهپیاده شدیم گل را بدست شایان و شیرینی را به دست مادر سپردم و نگاهی بهحیاط زیبا و رویایی منزل آقای پناهی انداختم .در بین اتومبیلها چشمم بهاتومبیل B.M.W نقره ای رنگی که در گوشه ای پارک شده بود،افتاد .بی اختیار یاد فرزاد افتادم و لبخند زدم .خاطره و یاد حضورش در جایجای زندگی ام به چشم میخورد و من به این حقیقت شگرف معترف بودم .با حضورخانم و آقای محترمی که برای استقبال آمده بودند از افکارم دست کشیدم و خودرا بین شایان و عمو کامران جا دادم .چهره شایان کمی هیجانزده بنظر می رسید.سعی کردم موج مثبتی از انرژی را به وجودش منتقل کنم .
- از استقبال باشکوه خانواده الهام مشخصه که جای نگرانی نیست .همه چیز مرتبه عزیزم!
شایانلبخند مهربانه ای به رویم زد و مشغول احوالپرسی شد .مادر الهام زن زیباییبود که تقریبا هیکل فربهی داشت .کتی تنگ و دامنی کوتاه به تن داشت و موهایکوتاه و بلوطی رنگش با آن صورت نمیکن و زیبا هماهنگی خاصی داشت . پدرش همکاملا مرد متشخص و برازنده ای بود و برخلاف مادرش، لاغر اندام بنظر میرسید .در نگاه اول دریافتم که الهام تلفیقی از زیبایی های صورت هر دویآنهاست .مادرش به گرمی مرا در آغوش کشید و با نگاهی خیره و صدایی نازک گفت:
- خدای من! شما باید شیدا جون باشید! بی نهایت زیبا و دوست داشتنی ، حتی بیشتر از اونچه که الهام می گفت !
باخجالت سر به زیر انداختم و از اظهار لطفش تشکر کردم .بمحض ورود به سالنپذیرایی ، الهام با چهره ای خندان و ظاهری آراسته جلو آمد و ابتدا مرا درآغوش کشید .کت و شلوار صورتی رنگی به تن داشت و خرمن موهای بلند و خرماییرنگش را با تلی همرنگ لباسش مهار کرده بود .آرایش ملایم چهره اش به قدریاو را ملیح و دوست داشتنی کرده بود که بی اراده لب به تحسین گشودم .هیجاناو هم دست کمی از شایان نداشت و سرخی شرم.زیبایی خاصی به چهره اش می داد.همگی با تحسین به عروس و دامادی که بسیار برازنده هم بودند، نگاه میکردند.پس از سلام و احوالپرسی با دیگر مهمانان بسمت شایان برگشتم.
ناگهاناز دیدن او چنان شوکه شدم که چیزی نمانده بود همان جا نقش زمین شوم .لبخندروی لبم ماسید و لرزشی محسوس ، دستهایم را به رقص واداشت.گویی قلبم ازحرکت ایستاده بود و اصلا ضربان نداشت .شاید هم آنقدر تند تند می زد که منآن را احساس نمیکردم .عرقی سرد بر روی بدنم نشست و چشم در نگاه او دوختمکه به آرامی به سمتم می آمد . فرزاد اینجا چه میکرد؟! با حضور در آنجا، اورا بشکل علامت سوالی می دیدم که هر لحظه نزدیکتر می شد! برعکس چشمهای منکه گویی از حدقه در آمده بود، نگاه فرزاد بی نهایت مشتاق و تحسین آمیز مرابرانداز میکرد بقول مادر گویی با لذت تمام به یک کیک شکلاتی خیره شده بود!به همراه دو مرد نسبتا مسن و یک خانم به سمتم آمد و درست روبرویمی ایستاد.با خنده ای که بسختی سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- سلام خانم رها، از دیدنتون خوشحالم!
نبایداجازه می دادم آشوب درونم به ظاهرم نیز سرایت کند .سر به زیر انداختم وسلام کردم .دیگران فارغ از حال دگرگونم به گرمی با یکدیگر مشغول احوالپرسیبودند .در همین گیر و دار الهام به سمتم آمد و دست آزادش را به دور شانهام حلقه کرد.
- خدا رو شکر که این طلسم شکسته شد؛ فرزاد ، من که واقعا خسته شده بودم .شیدا جان با پسر دایی من آشنا شو ، آقای فرزاد متین!
ناباورانه به الهام و سپس به فرزاد نگاه کردم .اصلا در باورم نمی گنجید .
- هر چند که باورش یه کمی سخته ، ولی من از آشنایی با ایشون خوشبختم!
فرزاد با لبخندی جذاب، سرش را به نشانه احترام تکان داد .الهام ادامه داد:
- عزیزم، می دونم که تعجب کردی و باید ما رو ببخشی.ولی اینو بدون که کسی از اینجریان اطلاع نداره و منظورم بچه های شرکتن . من و فرزاد با توافق هم اینمساله رو پنهون کردیم ؛ بخاطر حفظ روابط کاری و.....
هنوزالهام جمله اش را کامل نکرده بود که مردی حدودا پنجاه ساله با اندامیورزیده و قدی بلند، فرزاد را کنار زد و روبرویم ایستاد .با نگاهی مبهوت وآمیخته به تحسین و صدایی گرم و مهربان گفت:
- خدایمن! پس شیدا خانمی که فرزاد و الهام اینهمه تعریفش رو میکردند .شماهستید!واقعا که پسر بیچاره من حق داره سر به بیابون بگذره! از آشنایی باشما خوشحالم دخترم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد در حالیکه چند سرفه مصنوعی میکرد، با دستپاچگی نگاهی به او انداخت .مرد به قهقهه خندید و گفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! من که حرف بدی نزدم!
باز به جانب من برگشت و با عطوف گفت:
- من فرهاد متین هستم ؛ پدر فرزاد متین . خیلی خوشحالم که شما رو زیارت کردم . حالا چرا ایستادید؟ بفرمایید .از این طرف لطفا
چند قدمی جلو رفتم که ناگهان فرزاد و شایان یکدیگر را دیدند .فرزاد بلافاصله گفت:
- به به؛ شاه دوماد عزیز! مشتاق دیدار، خیلی کم پیدا شدی رفیق!
یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و شایان جواب داد:
- سلام عاشق بی قرار و دلخسته! کم سعادتیم، تو کجایی؟
خدایمن! چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم! امشب اینجا چه خبر بود؟ هضم ایناتفاقات عجیب و غریب برایم بشدت دشوار بود . فرزاد و شایان با نگاهی بهچهره بهت زده ام ، به خنده افتادند و شایان نجوا کرد:
- اینطوری نگاه نکن آبجی کوچول! بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم .
همگیبسمت سالنی که توسط پنجره های بلند و بزرگ نمای باغ را سخاوتمندانه به رخمی کشید . راهنمایی شدیم . فرزاد کنارم به راه افتاد و طوری که جلب توجهنکن به آرامی نجوا کرد:
- دیدی گفتم تعقیبت می کنم و می آم؟ حالا خوبه به همه بگم یه دختر بی احساس و سنگدل تو این جمع هست که دل یه پسر بچه مظلوم رو شکسته؟!
ایستادمو باناباوری توام با حرص نگاهش کردم . دلم میخواست محکم می زدم پس کله اش!چقدر بدجنس و خبیث بود این بشر!در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش راگرفته، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- شیدا تو رو خدا اینطوری نگاه نکن! الان بیهوش می شم ها! باور کن من بی گناهم!
از تاثیر برخورد نفس گرمش بر صورتم حال غریبی شدم. سر به زیر انداختم و با حرص زیر لب گفتم :
- تو بی گناهی؟ یکی طلب من، باشد تا به موقعش به حسابت برسم دیوونه..........
در حالیکه می خندید از من فاصله گرفت و گفت:
- از خود راضی! زحمت نکش بقیه اش رو خودم بلدم!
اینرا گفت و به جمع پیوست . خودم هم خنده ام گرفت و جایی در کنار خاله مریم ومادر الهام برای خود یافتم . با عمو و زن عموی الهام نیز آشنا شدم و توسطمادرش به همه معرفی شدیم .شایان و فرزاد و پدرش در زاویه ای قرار داشتندکه به راحتی آنها را می دیدم و از این پیشامد حسابی معذب بودم .
میهمانیخیلی زودتر از تصور حالت رسمی خود را به حالت صمیمانه ای سپرد. همه گوییسالهاست یکدیگر را می شناسند ؛ چنان گرم گفتگو شدند که موضوع اصلی به کلیفراموش شد ! از آنجا که هم صحبتی نداشتم به ارزیابی افراد پرداختم .زنعموی الهام زن افاده ای بنظر می رسید چرا که دائما پشت چشم نازک میکرد.ولی همسرش دست مثل آقای پناهی مرد جا افتاده و موقر و قابل نظر می امد.پدر فرزاد هم درست مثل خودش بود. به همان اندازه موقر و قابل احترام ودوست داشتنی .آراستگی و شیک پوشی اش در پرتو آن چهره خندان سبب می شد کهخیلی کمتر از سنش بنظر آید .بطوری که اگر در کنار فرزاد می ایستاد کمترکسی به آنها لقب پدر و پسر را می داد. نگاهم از صورت اقای متین به چهرهپسرش سر خورد .در حالیکه دست به سینه نشسته بود، مرا نگاه میکرد .هنوز هماز آنهمه اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی در بهت بودم .بسرعت نگاهم را ازآن چشمهای بیقرار دزدیدم و به زیر انداختم .
پس از پذیرایی های معمول و مرسوم .ظاهرا همه بیاد آوردند جهت انجام چکاری دور هم گرد آمده اند .
چشمهایی به رنگ عسل فصل 2-8
صحبتها خیلی زود شکل منسجمی به خود گرفت و حول محور اصلی چرخید .پدر رشته سخن را بدست گرفت و پس از زمینه چینی های مختلف، الهام را رسما از خانواده اش خواستگاری کرد.آقای پناهی همه چیز را به خود الهام سپرد و او هم با حالتی محجوبانه و سر به زیر اعلام کرد که با نظر پدر و مادرش مخالفتی ندارد .همه به افتخار زوج جوان دست زدند و پس از تقدیم هدایا از جانب مادر، همگی به اتفاق عروس و داماد را بوسیدیم و صمیمانه تبریک گفتیم .به پیشنهاد بزرگترها، شایان و الهام به حیاط رفتند تا صحبت های باقیمانده را به اتمام برسانند و خودشان بر سر مسائب دیگر از قبیل مهریه و غیره به گفتگو بپردازند .
در تمام مدت گفتگوی دیگران، سر به زیر و متفکر بوسیله کاردی که در دست داشتم ، بر روی پوست موز درون بشقابی کلماتی را می نوشتم .ذهنم به شب خواستگاری خودم پر کشیده بود .چاقو را با حرصی پنهان بر روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست نوشته بود فرو کردم .پس از رفتن عروس و داماد هرکس هم صحبتی برای خود یافت . به آرامی جمع را ترک کردم و قدم زنان دور شدم. با افکاری در هم ریخته ، در دورترین نقطه سالن کنار تابلویی چشمنواز ایستادم .آنشب بی شک یکی از زیباترین و خاطره انگیز ترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم یکی از یباترین و خاطره انگیزترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم حضور فرزاد بعنوان پسر دایی الهام برایم کمی غیر منتظره بود .نمی دانم که از این پیشامد خوشحال بودم یا ناراحت؟ فرزاد متینی که رییس شرکتم بود، حالا پسر دایی عروسمان شده بود! و خانواده من هنوز از این ماجرا بی اطلاع بودند .حالا برخی از مسائل مبهم زندگی رنگی حقیقی تر بخود گرفت .دریافتم که الهام آن روز چرا اینقدر شجاعانه به دفترش وارد شد تا از نحوه برخوردش با من شکایت کند . حتی اکنون معنی نگاههای بخصوصش را درک میکردم .یعنی او از احساس فرزاد نسبت به من مطلع بود؟اما شایان و فرزاد از کجا یکدیگر را می شناختند؟آنهم تا به این اندازه صمیمی! در همین افکار بی پاسخ دست و پا می زدم که صدایی از پشت سر مرا از جا پراند .
- ظاهرا حوصله ات سر رفته!
نگاهای به فرزاد که لبخند زنان پشت سرم ایستاده بود انداختم .
- مگه حوصله شما هم سررفته که جمع رو ترک کردی؟ مگه نمیخواستی از صخبتهایی که رد و بدل می شه تجربه کسب کنی ؟!
متوجه کنایه ام شد .دستهایش را بحالت تسلیم بالا برد و با لحنی مظلومانه گفت:
- اگه دعوت منو برای یه گپ دوستانه قبول کنی همه چیز رو برات توضیح می دم، بیرون منتظرتم.
از حالتش خنده ام گرفت . چهره ای بظاهر معصوم با برق چشمهایی لبریز از شیطنت! هیچ تناسبی با هم نداشتند به مادر اطلاع دادم که برای هواخوری بیرون می روم قرزاد بالای پله ها ایستاده بود و به آسمان پر ستاره نگاه میکرد. با شنیدن صدای پای به عقب برگشت.
- بالاخره اومدی، بیا بریم تا یه جای خیلی قشنگ و استثنایی رو نشونت بدم .
به آرامی در کنارش به راه افتادم .هر دو در سکوت قدم می زدیم .فرزاد از لابه لای درختهای سر به فلک کشیده پیش می رفت تا اینکه به محل مورد نظرش رسیدیم . نیمکتی چوبی که در انبوه بوته های گل پنهان شده بود و وجود چراغ برق کوتاهی آن را رویایی تر جلوه می داد . هیجان زده دستهایم را بهم کوبیدم .
- وای خدای من! اینجا چقدر قشنگه ، خیلی جالبه!
- می دونستم که خوشت می یاد .حالا بشین .با این کفشهایی که پوشیدی ایستادن زیادی برات ضرر داره!
- چشم آقای دکتر! امر دیگه ای ندارید؟
کنارم نشست و دستهایش را به لبه صندلی تکیه داد .
- نه فقط می خواستم بدونم از اینکه برادرت رو به جمع متاهل ها اضافه کردی چه احساسی داری؟!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خوب ............خوب خوشحالم دیگه ، خصوصا که اون دختر الهامه .من و الهام توی همین مدتی که با هم آشنا شدیم ارتباط خیلی صمیمانه ای پیدا کردیم .خیلی دوستش دارم و چون شایان هم عاشقشه، بیشتر خوشحالم .
- منم براشون خوشحالم.الهام دختر فوق العاده مهربونیه و لیاقت پسر صادق و پرقدرتی مثل شایان رو داره و البته بالعکس!
بسمتش چرخیدم و با هیجان گفتم :
- می شه خواهش کنم در مورد اون ها بیشتر توضیح بدی؟ خودت گفتی، یادت که نرفته؟!
خنده بلندی سر داد و پرسید:
- در مورد کدومشون خانم کوچولو! شایان یا الهام؟
- از یکی شروع کن دیگه ، چه فرقی می کنه!
چهره اش حالت متفکری به خود گرفت .پس از چند لحظه سکوتش را شکست .
- شیدا تو توی زندگی دنبال چی میگردی؟ کجای دنیا برات مبهمه؟ چرا خوشبختی رو از همین چیزهایی که دور و برت رو گرفتن و تو چشمات رو به روشون بستی پیدا نمی کنی؟ با یه نگاه دقیق تر به همه اینها پی می بری!
با تعجب به نیمرخ غمگینش خیره شدم .
- اولا این حرفها چه ربطی به سوال من داشت؟ دوما کی گفته من خوشبختی رو گم کردم؟
- چرا روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست موز نوشته بودی خط کشیدی؟ تو نباید از زندگی و واقعیتها فرار کنی ، باید بمونی و مبارزه کنی .
مبهوت مانده بودم .از کجا متوجه پوست موز شد؟ این پسر به ظاهر بی توجه ، چقدر دقیق و نکته سنج بود! هنوز حرفهایش در گوشم طنین داشت که باز صدای محزون و پر رمز و رازش بلند شد :
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با غرور خود مدارا می کنم هر شب تمام سایه را می کشم در روزن مهتاب حضورم را زچشم خلق حاشا می کنم هرشب دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهمومی برای عشق میگردی؟که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب چقدر با احساس ، اشعار را میخواند! نگاه لرزان من بر نیمرخش ثابت ماند و نگاه غمگین او بر آسمان .تکه ای از موهایش بر روی پیشانی فرود آمده بود و زیبایی اش را دو چندان میکرد . بلوز آبی آسمانی و شلوار سرمه ای به تن داشت . مثل همیشه آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج تا زده بود و ساعت بسیار زیبایی بند نقره ای، مچ دستش را زینت می داد .چقدر در این فضای رویایی، زیبا و دست نیافتنی بنظر می آمد! تپش بی اراده قلبم را به تلاطم انداخت . برای سرکوب هیجان ناشناخته ای که به دلم چنگ انداخته بود، مجبور شدم صاف بشینم .
- تو که بالاخره جواب سوال منو ندادی!
نگاه گویا و دقیقی به جانبم انداخت . عمق نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم . یک پایش را روی پای دیگر انداخت .
- بازم فرار!.........بسیار خب، صحبت کردن در مورد بچه ها رو به آینده موکول می کنم. اگه یه کمی دیرتر به جواب سوالت برسی عیبی نداره؟
با شنیدن صدای آرام و گرمش ، التهابم بیشتر شد . چه جاذبه ای در وجودش نهفته بود که همچون آهن ربایی قوی مرا بسوی خود می کشید .با دلخوری تصنعی گفتم :
- چرا خیلی هم عیب داره! چطور اگه خودت سوالی داشته باشی آدم رو مجبور می کنی همون لحظه جواب بده، حالا به من که رسید باشه تا بعد؟!
قهقهه ای زد و روبرویم ایستاد .لحظاتی را در سکوت خیره نگاهم کرد .نگاهی کخ شعله های سوزانش درست قلبم را هدف گرفت .جلوی پایم زانو زد و با صدای لرزانی گفت:
- برای اینکه من کم طاقتم! برای اینکه صبرم تموم شد .برای اینکه عاشقم! برای اینکه تو دلت میخواد منو عذاب بدی، برای اینکه.............کافیه یا بازم بگم؟!
خدای من! فرزاد چه می گفت؟ کم مانده بود سکته کنم. دستهای لرزانم را قلاب کردم .تمام واژه ها بسرعت از ذهنم می گریختند .جرات بلند کردن سرم و نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم .وقتی سکوت مرا دید با پریشانی برخاست و چنگی به موهایش زد . بازدمش را با شدت به بیرون فرستاد و از بوته گل سرخ کنار نیمکت، خودخواهانه گلی چید .
- می دونستی این رنگ خیلی بهت میاد؟ توی این لباس صدبار زیباتر شدی!
ناباورانه ایستادم .نگاهش چنان بی قرار بود که تاب تحملش را نداشتم . قلبم داشت از حلقومم بیرون می پرید! لبخند شرمگینی زدم و سر به زیر انداختم .دستهای فرزاد به آرامی بالا آمد و گل رز صورتی را در موهایم فرو کرد
- شیدا کاش منو بیشتر درک کنی!
نتوانستم بیش از آن تحمل کنم .بی اراده برگشتم و دوان دوان بسمت ساختمان حرکت کردم . از آن نیمکت، فضای شاعرانه ، فرزاد و آنهمه عشقی که در چشمهایش لانه کرده بود فرار کردم . هیچ صدایی بغیر از برخورد پاهای لرزان من و شنهای کف حیاط به گوش نمی رسید .همزمان با رسیدن من به جلوی پله ها، الهام و شایان نیز رسیدند .هر دو با تعجب به من نگاه کردند .شایان پرسید :
- تو اینجا چکار می کنی ؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم بند آمده بود .بریده بریده گفتم:
- نه........حوصله ام سر رفته بود........اومدم........هواخوری
الهام صادقانه گفت:
آخی! ببخشید که تنهات گذاشتم
تنها نبودم ؛ با آقای متین اومدم
اِ، پس فرزاد کو؟!
اونجاست ، داره می یاد .راستی صحبتهای شما به کجا رسید؟
هر دو خندیدند و با نگاهی عاشقانه به هم ، گفتند :
به جاهای مطلوب!
صورت هر دو را بوسیدم و تبریک گفتم .با شیطنت زیر گوش الهام زمزمه کردم :
- نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه!
هر سه به خنده افتادیم و الهام به داخل خانه دعوتمان کرد .هنگام بالا رفتن از پله ها نگاهی به پشت سر انداختم.هنوز نیامده بود .در همین حین صدای آرام و مملو از شیطنت شایان در گوشم طنین انداخت:
- سفید برفی! نمیخوای اون گل رو از لای موهات بگیری؟!
احساس کردم تمام تنم از حرارت گر گرفته است . با شرمندگی دست بردم و گل را برداشتم .لبخند زیرکانه و معنی دار شایان و یاد آوری چشمهای لبریز از عشق فرزاد، تپش قلبم را زیادتر کرد .
با ورود عروس و داماد، باز به افتخار سلامتی و خوشبختی شان دست زدند و سپس همگی برای صرف شام به دور میز بزرگی دعوت شدیم . گل را در مشتم فشردم و روی صندلی جا گرفتم .پس از دقایقی فرزاد هم به جمع پیوست و بر روی تنها صندلی باقیمانده که تصادفا روبروی من قرار داشت، در کنار پدر جای گرفت .هیچ اشتهایی برای خوردن در خود سراغ نداشتم و با غذای درون بشقاب بازی میکردم .فشار سنگین نگاهی سبب شد تا سرم را بالا بگیرم که همزمان نگاهم با نگاه فرزاد گره خورد .بر خلاف من، او کاملا با اشتها غذا میخورد و خوشحال بنظر می رسید .لبخند مهربانی زد و با چشم و ابرو به بشقابم اشاره کرد و به من فهماند که غذایم را تمام کنم .از دلسوزی اش خنده ام گرفت و چند قاشق غذا فرو دادم .
پس از صرف شام ، مجددا همه به سر جای اولیه خود بازگشتند و صحبتها در زمینه گرفتن یک مراسم ساده در روزهای آینده ادامه پیدا کرد . به پیشنهاد پدر و آقای پناهی ، دو هفته دیگر که مصادف با یکی از اعیاد بزرگ بود، مناسب شناخته شد .همه با فرستادن صلواتی بلند، رضایت خود را برای گرفتن مراسم عقد اعلام کردند .
هنگام بازگشت به خانه، فرزاد و شایان در گوشه ای از سالن ایستاده و مشغول گفتگو بودند . بادیدن آنها که آنطور صمیمانه و خندان غرق در صحبت بودند، لبخند رضایتی بر لبهایم جاخوش کرد . به آرامی به سمتشان رفتم و با شیطنت گفتم :
- آقا شایان تشریف نمی یارید؟منتظر شماییم!
- چرا الان می یام، دیگه تموم شد!
یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم :
اِ، چه عجب!
شایان که بسمت الهام رفت، فرزاد را مخاطب قرار دادم:
- در ضمن اونجا هم با شما کار دارند .البته می بخشید که مزاحم گپ دوستانه تون شدم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با انگشت به جمع خانواده که گرد هم آمده بودند ، اشاره کردم. متوجه لحن کنایه آمیز و پرشیطنتم شد .
- حالا چرا تو رو فرستادن دنبال ما؟
- آخه همه مشغول خداحافظی هستن ، از منم که حرف گوش کن تر کسی پیدا نمی شه، این بود که من اومدم!
نگاهی به گل رز داخل دستم انداخت و با لبخندی جذاب بطرفم آمد .
کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه!
- اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد!
از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت:
من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت نکن ! راستی اگه به استراحت بیشتری احتیاج داری می تونی پس فردا هم به شرکت نیای!
- نخیر جناب رئیس! اگه قرار بود بخاطر این مسائل قید کار رو بزنم. پس دیگه چرا شاغل شدم؟ حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره من باز می یام . کارهای شرکت برای من، بر هرچیزی مقدمتره، حتی استراحت!
بمحض پایان یافتن جمله ام ، آقای متین در حالیکه تشویقم میکرد در کنار پسرش ایستاد .
- به به؛ احسنت به این دختر وظیفه شناس ! فرزاد جان قدر این فرشته فداکار رو بدون، هرچند که حالا نسبت فامیلی هم پیدا کردیم و این برای من، به شخصه باعث افتخاره ، البته امیدوارم در آینده نه چندان دور..........
فرزاد بلافاصله با دستپاچگی جمله پدرش را قطع کرد:
- پدر خواهش می کنم، شما قول دادید!
آقای متین با صدای بلند خندید.
- ولی من که هنوز چیزی نگفتم ! تو چرا اینقدر هول کردی؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در حالیکه لبم را به دندان می گزیدم از اظهار لطفش تشکر کردم .به نظر می رسید که رابطه بین آنها چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزند باشد و من چقدر از نبودن مادرش متعجب بودم .
خنده بلند آقای متین، مادر را متوجه ما کرد و با تعجب به سمتمان آمد .بلافاصله گفتم:
- مامان جان راستی لازم شد که یه مطلبی رو بگم .آقای فرزاد متین که پسر دایی محترم الهام جون هستند، رئیس شرکت من هم هستن!
- خدای من ، شیدا! پس چرا تا حالا نگفتی دخترم؟! باید ما رو خیلی زودتر بهم معرفی میکردی!
از بهت مادر خنده ام گرفت و در حالیکه به چهره های خندان فرزاد و پدرش نگاه میکردم ، گفتم :
- چون خودم تا چند ساعت پیش از این مساله بی خبر بودم. باور کنید خودمم شوکه شدم!
مادر بلافاصله متوجه موضوع شد و به شیطنت فرزاد خندید .با آمدن شایان، همگی خداحافظی کرده و به راه افتادیم
در بین راه ، خسته و متفکر به شانه های مادر تکیه دادم .پرنده خیالم بی پروا در آسمان وقایع فراموش نشدنی و سکر آور پرواز میکرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند .
چشمهایی به رنگ عسل فصل 3-8
صبح شنبه با خواب آلودگی وارد شرکت شدم، چرا که روز قبل به درخواست کتی برای گشت و گذار در شهر، جواب مثبت داده بودم و همین امر سبب شد که پاسی از شب گذشته به خانه برگردیم .با این حساب نتوانستم بدرستی استراحت کنم.البته ازاینکه پیشنهادشان را پذیرفتم بسیار خشنود بودم چرا که آن روز با مزه پرانیهای مهران و شایان که مدام سر به سر می گذاشتند بسیار خوش گذشت .لحظه ای با خود اندیشیدم که ای کاش پیشنهاد فرزاد را قبول کرده و بیشتراستراحت میکردم!
پس از من، الهام وارد شرکت شد .هر دو بمحض دیدن هم، لبخند زدیم و صورت یکدیگررا بوسیدیم .حتی در تصورم هم نمی گنجید الهام پناهی که روزی همکارم بود،حالا عضوی از خانواده ام باشد! الهام جعبه شیرینی بزرگی خریده بود .هنگامیکه همکارها یکی پس از دیگری سر رسیدند، موضوع را شرح داد . همکارها بشدت تعجب کرده بودند .فهیمه خانم، الهام را در آغوش کشید و متاهل شدنش راصمیمانه تبریک گفت .فرشاد هم با همان شیطنت ذاتی اش گفت:
- پس بالاخره این خانم پناهی محجوب و خجالتی ما هم به دام افتاد! براتون آرزوی خوشبختی می کنم، به جمع متاهلین خوش اومدید!
آقا حیدر هم موقع برداشتن شیرینی تبریک گفت و الهام با لبخند جواب داد:
- ممنون آقای حیدر؛ انشاءا.... شیرینی عروسی شما رو بخوریم!
با نگاهی چندش آور و خیره، سرتاپای مرا برانداز کرد و آهسته گفت:
- خدا از دهنتون بشنوه خانم پناهی!دست شما درد نکنه .
بقدری منزجر شدم که بسرعت صورتم را به جانبی دیگر چرخاندم .از این که مجبور بودم هر روز رفتار و چهره منحوس او را تحمل کنم بشدت بیزار بودم .هرکس بسرعت مشغول کار خود شد و این در حالی بود که فرزاد هنوز به شرکت نیامده بود .
ساعت نزدیک 3 بود که فرزاد به شرکت آمد . در اتاق بایگانی مشغول بررسی پرونده ها بودم که صدای سلام بلندش را شنیدم .پرونده ای که در دستم بود را بستم ونگاهش کردم .بلوز سفید آستین کوتاه به همراه شلوار پارچه ای به همان رنگ به تن داشت که تاثیر جالبی بر پوست گندمگون و چشمهای روشنش گذاشته بود اورا بی نهایت جذاب و دوست داشتنی جلوه می داد .بی اختیار محو تماشایش شده بودم .وقتی به خود آمدم که با لبخندی معنی دار براندازم میکرد .بادستپاچگی نگاهم را به زیر دوختم و سلام کردم . او هم سلامی کرد و وارددفتر شد .نگاهم که به پرونده های قطور روی میز افتاد، فرزاد را فراموش کردم و بسرعت مشغول رسیدگی به کارها شدم .
نمیدانم چقدر از زمان گذشته بود که صدای قدمهای شتابان و محکمی، مر از دریای فاکتورها و اعداد و ارقام بیورن کشید .وقتی سربلند کردم فرزاد را روبروی خود دیدم ولی چهره بر افروخته و عصبانی اش ، لبخند را بر لبم خشکاند! چنان ترسیدم که کم مانده بود جیغ بزنم .بسرعت ایستادم و پرسیدم :
- چیزی شده؟!
فریاد پر طنینش ، رعشه ای به اندامم انداخت.
- خانم رها! این چه وضع رسیدگی به کارهاست؟ این لیست پر از اشکاله! فراموش نکنید کوچکترین اشتباهی که در اعداد و ارقام صورت بگیره ، تمام کارمندهای شرکت رو به دردسر می اندازه .من اصلا نمی تونم از این بی نظمی چشم پوشی کنم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
و با عصبانیت پرونده را روی میز کوبید.
- لطفا با دقت لیست رو بررسی کنید و به دفترم بیارید.
کم مانده بود گریه ام بگیرد .اصلا توقع برخوردی این چنین خشونت آمیز را ازجانب او نداشتم .با بغض و ناباوری نگاهی به چشمهایی که با اخم به من خیره شده بود انداختم . هنوز همان رنگ آشنا را داشت! به زحمت صدایی از حنجره ام خارج شد.
- من واقعا متاسفم ، قول می دم دیگه تکرار نشه!
- امیدوارم! شاید اگه منم تمام روز به گردش و تفریح بودم از این اشتباهات مرتکب می شدم .لطفا از فکر و خیال های خوشایند بیایید بیرون و دقت بیشتری به کارهاتون برسید!
اینرا گفت و مرا غمگین و مبهوت بر جای گذاشت و از در خارج شد .از لحن لبریزاز کنایه و حسادتش با آن نگاه شماتت بار شگفت زده شدم .منظورش از فکر وخیال های خوشایند چه بود؟! اصلا او از کجا متوجه شده که من دیروز در گردش بودم؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد کار خطایی انجام داده باشم .شخص بخصوصی هم که همراه ما نبود .بغیر از کتی و ژاله و مهران، کسی ما را همراهین میکرد!آه مهران!!......خدای من! چرا متوجه نشدم او چه منظوری داشت ؟پس اواز این که با مهران به گردش رفته بودم ، عصبی بود ! ولی چرا؟ اصلا او ازکجا خبر داشت؟ سرم از آنهمه فکر و خیال واهی در حال انفجار بود .نگاهی به پرونده انداختم . نمی دانم این اتفاق چگونه رخ داده بود .من هرگز در انجام کارهایم کوتاهی نمی کردم .همیشه چنان دقت نظری به خرج می دادم که ابدااشتباهی در وظایفم دیده نمی شد .بهر حال او حق نداشت با این برخورد خصمانه مرا مورد مواخذه قرار دهد .یک تذکر کوچک هم می توانست مرا متوجه اشتباهم کند و
در همین افکار غرق بودم که الهام وارد شد و با ناباوری دستهایم را گرفت .
- شیدا چی شده؟! الهی بمیرم، چه رنگ و روت پریده! آخه فرزاد چه اش شده بود؟
- باور کن خودم هم نمی دونم!
- حتما علتی داشته وگرنه اون آدمی نیست که بی دلیل سرکسی داد بزنه، خصوصا که تو باشی!
خنده ام گرفت .
- الهام جون، منم یه کارمندم مثل بقیه بچه ها!حالا دلیل نمیشه چون با شمافامیل شدم اشتباهم رو تذکر نده! ولی خودمونیم این پسر دایی تو هم وقتی قاطی می کنه خیلی ترسناک می شه ها! مثل هیولا!!
هر دو به قهقهه افتادیم و الهام با مهربانی گونه ام را بوسید.
- الهی فدات بشم که اینقدر مهربون و صبوری!من به جای فرزاد ازت معذرت میخوام .در ضمن در مورد هیولا هم کاملا باهات موافقم!
باز زدیم زیر خنده و او مرا ترک کرد .
با صدای شاد الهام که پرسید:
- هنوز مشغولی؟
سر بلند کردم .
- آره عزیزم ، مگه تو داری می ری؟
- آره شایان اومده دنبالم .کار برای تو هم دیگه بسه! بلند شو آماده شو سه تایی با هم بریم
به حالت محجوبانه اش لبخند زدم .
- ممنون عزیز دلم که به فکر منی .لطف کن خودت تنهایی شوهر عاشق و بیقرارت روهمراهی کن ! بنده خودم وسیله دارم ، تازه کلی از کارهام عقب افتاده .بروبه سلامت ، خوش بگذره بهتون!
- متشکرم ، ولی اگه فکر می کنی به کمک احتیاج داری می مونم .راستی همه رفتن و کسی توی شرکت نیست .
گونه اش را بوسیدم و خداحافظی کردیم. پس از رفتن الهام ، در حال نوشیدن چای،پرونده ای را که فرزاد آورده بود بدقت مطالعه کردم .اشتباه آن را تصحیح کردم و چون کار دیگری نداشتم شرکت را ترک کردم .همانطور که آرام و در خودفرو رفته پیش می رفتم، ناگهان از شنیدن صدایی که مرا به نام میخواند ، درجا میخکوب شدم .با تعجب به عقب برگشتم و فرزاد را در حالیکه دوان دوان به سمتم می آمد، دیدم، با نفسهای بریده به من رسید و دستش را روی قلبش فشرد .
- صبر.......کن...........کارت دارم.مگه.........نگفتم بیا.......دفترم؟!
- تو کجا بودی؟ اتفاقی افتاده ؟ من فکر کردم کسی توی شرکت نیست!
- نترس اتفاق خاصی نیفتاده .من توی شرکت بودم و منتظر تو! میخوام باهات حرف بزنم ، با من می آیی؟
ناگهان بیاد برخورد خصمانه بعد از ظهرش افتادم و بلافاصله اخم کردم .
- نخیر، بنده خودم ماشین دارم!در ضمن حرفی هم با تو ندارم .
در حالیکه با شتاب گام برمی داشتم از او فاصله گرفتم .بسرعت خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد .
- خواهش می کنم شیدا!باید برات توضیح بدم
- لازم نیست! دیگه توضیحی نمونده .کارت به اندازه کافی گویا و واضح بود .برو کنار!
انعکاس صدایم در سالن بزرگ و خلوت پارکینگ، ترسناک تر بنظر می رسید .نگاهی به اطراف انداختم .وقتی خیالم آسوده شد که کسی شاهد مشاجره مان نیست ، باز به سمتش چرخیدم که با صورت خندانش مواجه شدم .
- چیه؟ به چی می خندی؟ اصلا برو کنار میخوام رد بشم!
با لحنی لبریز از آرامش و مهربانی گفت:
- ببخشید؛ اصلا دیگه نمی خندم . آخه نمی دونی وقتی عصبانی می شی، صورتت چقدردیدنی می شه .کاش همیشه عصبانی باشی! حالا خواهش می کنم آروم باش و اینطوربا عصبانیت نگام نکن، می ترسم ها!
هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم . با دلخوری نگاهی به چهره خندانش کردم .
- چطور وقتی خودت اینطوری نگاه می کنی نمی گی من می ترسم؟!
خندهاش غلیظ تر شد و مرا به دنبال خود کشید .بمحض سوار شدن، بسمت خانه حرکت کرد و عینک آفتابی اش را به چشم زد .با حیرت به نیمرخش که از خنده سرکوب شده ای حکایت میکرد، نگاه کردم .
- بفرمایید چند کلیو آفتاب! می شه اون عینک رو برداری؟ شب شده تصادف می کنیم!
- آخه می ترسم!
- مگه چیزی اینجاست که تو رو می ترسونه؟ از چی می ترسی؟
- از تو!
چشمهایم گرد شد! کاملا به سمتش چرخیدم .
- از من؟!
با خونسردی نگاهی به جانبم انداخت و دنده را عوض کرد .
- بله از تو ! وقتی اینطور با اخم نگام می کنی زبونم بند می یاد ، اصلا یادم می ره چی می خواستم بگم! اینو زدم که راحت تر حرف بزنم!
لبخندم را بسختی پشت لب پنهان کردم .
- باشه ، حالا که اینطوره دیگه هیچوقت نگات نمی کنم!
صاف نشستم و به روبرو زل زدم .با دستپاچگی عینک را از چشمش برداشت .
- ای بابا، ببخشید! اصلا بنده بیجا کردم که قصد شوخی داشتم، خوبه؟حالا بگم یا نه؟
- بفرمایید گوشم با شماست!
- می دونم که برخورد بعد از ظهرم خصمانه و به دور از ادب و انصاف بود ؛واقعا هم معذرت می خوام ، ولی من شرایط بدی داشتم .قبل از اینکه بیام پیش تو، آقای صالحی یه لیست آورد دفتر و داد دستم .گفت که تو اونو کامل کردی ولی چندتا اشکال اساسی داشته .ظاهرا صالحی برای رفتن خیلی عجله داشته وبخاطر اون اشتباهات، حسابی به دردسر افتاده و مجبور شده ساعتها وقت صرف کنه و به یه کار مهمترش نرسه .برای همین خیلی عصبانی بود .اون من رو محکوم کرد که به دلایل مجهولی، کار به تو ندارم و روی اشتباهاتت سرپوش می ذارم.نمی دونم چه هدفی داشت که اون پرت و پلاها رو گفت !منم چندین بار تاکیدکردم که تو هرگز اشتباهی نداشتی که من اونو نادیده بگیرم ، ولی با این حال چون اعصابم بشدت تحریک شده بود اومدم سراغت!باور کن هیچ قصد بدی نداشتم .من خودم چندین بار دنبال بهونه می گشتم که سر به سرت بذارم، ولی تو بقدری منظم و دقیق به کارهات رسیدگی می کنی که جای هیچ بهونه ای نمی ذاری، من فقط می خواستم به صالحی بفهمونم که صد در صد در اشتباهه و روابط ما فقط کاریه! در کار هم هیچ چیزی مقدم تر از نظم و دقت نیست!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- پس بفرمایید شما برای تبرئه خودتون از اتهامات وارده این کار رو کردی!بنده رو وسیله قرار دادی برای درس عبرت دادن به دیگران، آره؟!
متوجه ناراحتی ام شد و با تاسف سری تکان داد.
- می دونستم اینطوری می شه .آخه عزیز من، چرا جنبه منفی این قضیه رو نگاه می کنی؟ داری اشتباه می کنی!
- می شه خواهش کنم بفرمایید جنب مثبت قضیه کجاست ؟ اصلا هم اشتباه نکردم! تودقیقا هدفت همین بود، وگرنه می تونستی با یه تذکر کوچولو هم سر وته قضیه رو هم بیاری.منم متوجه اشتباهم می شدم و بنده هم خیلی وقتها کارهای مهمی داشتم که بخاطر مسائل شرکت کنسلش کردم .فرشاد هم می تونست این مساله رومستقیما به خودم بگه . انگار شرکت رو با مدرسه اشتباه گرفته! مگه من یه شاگرد بی انضباط و تنبلم که اومده پیش مدیرم شکایت کرده؟!واقعا که متاسفم !
- فرشاد نه ، آقای صالحی! چرا دیگران رو به اسم کوچیک صدا می کنی؟
سرمرا برگرداندم و با عصبانیت به بیرون زل زدم .همه جا تاریک بود، درست مثل بحث ما!فرزاد اتومبیل را به کنار خیابان هدایت کرد و ایستاد .مدتی را درسکوت، خیره نگاهم کرد .
- عجب غلطی کردم ها! باور نمی کنم تو در مورد من اینقدر غیر منصفانه فکرکنی! من که منظور بدی نداشتم اگه باعث ناراحتی ات شدم معذرت میخوام به خاطر همین گفتم لیست رو تکمیل کن و بیار دفترم، بخاطر اینکه توضیح بدم تااین فکرها رو نکنی. شیدا بخدا من از دیروز تا حالا به اندازه کافی زجرکشیدم! اعصاب درست و حسابی هم ندارم، فقط میخواستم..........
- لطفا تمومش کن!اصلا مهم نیست تو چی میخواستی ، به منم ربطی نداره تو اعصاب داری یا نه! مگه بنده کیسه بوکس جنابعالی ام؟! من اجازه نمی دم کسی بی دلیل به من توهین کنه. فکر کنم اینو قبلا هم تذکر دادم!
- باور کن قصدم توهین نبود . آخه تو چرا از دستم ناراحتی؟
سرم را چند بار تکان دادم
- پس چرا نگام نمی کنی؟ حتما از دستم دلخوری!
لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند .بسختی خودم را کنترل کردم .
- من از دست فرشاد دلخورم!
- بهت گفتم نگو فرشاد! کی بهت اجازه داده اونو به اسم کوچیک صدا کنی؟ مگه پسرخالته که می گی فرشاد؟!
صدایش از عصبانیت و خشم می لرزید .از اینکه اینگونه به او حسادت میکرد . خنده ام گرفت ولی به روی خود نیاوردم و با خونسردی گفتم:
- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
در حالیکه مشخص بود سعی د رکنترل خشمش دارد با صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
- چرا، اتفاقا خیلی هم به من مربوطه! آخرین باری باشه که مردی رو به اسم کوچیک صدا کردی، فهمیدی؟
- نه؟
با عصبانیت بی حد و مرزی گفت:
- شیدا سعی نکن با اعصاب من بازی کنی. یادت باشه که من گاهی وقتها دیوونه خطرناک می شم! بلایی به سرت می یارم که از انجام بعضی از کارهات پشیمون بشی! اصلا تو دیروز کجا بودی؟! اون مرتیکه گستاخ که وسط خیابون دنبالت میکرد و سر به سرت می ذاشت کی بود؟ همونی که برات بستنی خرید، اون کیه ، ها؟اصلا کی به تو اجازه داده که یه صبح تا شب بری گردش و تفریح؟!
قلبم همچون گنجشکی هراسان به در و دیوار سینه ام می کوبید .آنقدر به من نزدیک شده بود که هرم نفسهای تند و عصبی اش بدنم را شعله ور میکرد . چه غریبانه از حضور عصیانگرش لذت می بردم .لذتی که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم .حالا منظورش را از عذابی که متحمل شده بود ، فهمیدم
- دیوونه شدی! این حرفها از تو بعیده! آخه کی گفته من باید به تو جواب پس بدم؟ اصلا تو چکار داری که اون کی بود؟ تو خودت توضیح بده ببینم از کجاخبر داری من دیروز کجا رفتم و چکار کردم؟
- خیال کردی هرکاری دلت بخواد می تونی بکنی؟ از بس اعصابم رو ریختی بهم ،دیگه کنترلی روی خودم ندارم .در ضمن یه بار گفتم که به من مربوطه، شیداازت پرسیدم اون کی بود؟ با تو چه نسبتی داره؟
مدتی را در سکوت، خیره نگاهش کردم شعله های خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدرد راین حالت جذاب و دوست داشتنی بود!خدایا! این چه احساس لذت آوری بود که به او داشتم!پس چرا مثل همیشه از او نمی ترسیدم؟
وقتی سکوت مرا دید چشمهایش را کمی تنگ کرد. تکانی خورد و با لحنی تهدیدگرانه گفت:
-جواب نمی دی، نه؟
-چرا، چرا جواب می دم .تو حق نداری به اون توهین کنی! بخدا اون پسر داییمنه، پسر دایی منصور .من و مهران و کتی و ژاله از بچگی با هم بزرگ شدیم.خب طبیعیه که خیلی صمیمی باشیم!
با لحنی محزون پرسید:
- خیلی دوستت داره؟
- خب آره، منم خیلی دوستش دارم ، ولی فقط در حد پسر دایی ، اونم همینطوره!
گردنبندی را که به گردنم آویخته بود، نشانش دادم و گفتم :
- ببین، اینو مهران برای تولدم خریده، پلاکش رو نگاه کن .اگه من رو دوستداشت حتما یه « I Love you » می خرید، ولی روی این فقط نوشته « شیدا»! پس ازت خواهش می کنم فکرهای بی ربط نکن! من خودم رو موظف نمی دونم که به توتوضیح بدم ولی اینا رو گفتم که من رو بی دلیل مجازات نکنی!
- حتما دوستش داری که هدیه اش رو همیشه همراهت داری، آره؟!
- گفتم که دوستش دارم ولی در حد یه پسر دایی! از این گردنبند هم خیلی اتفاقی استفاده میکنم .فقط چون خیلی ساده و بدون زرق و برق آنچنانیه! حالا اگه فکر می کنی که من هنوز از برخورد بعدازظهرت دلخورم باید بگم که سخت دراشتباهی !با این پیونده خانوادگی ، چیزی برای من عوض نمی شه و منم جایگاه خودم رو فراموش نمی کنم! خوبه؟
ناگهان با عصبانیتی طوفانی مشتش را بر روی فرمان اتومبیل کوبید و فریاد زد:
- وای خدای من! تو چرا اصرار داری این مساله رو صدبار تکرار کنی؟! شیدا اگه فردا از ریاست استعفا بدم و توی آبدارخونه کار کنم راضی می شی؟ تو رو خدااینقدر منو زجر نده ! مگه من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم،جز...........
جمله اش را قورت داد . با حالتی اشفته و دگرگون از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید .قلبم از تپش ایستاد. کاش دست بر روی نقطه ضعفش نمی گذاشتم! آرام سربرگرداندم و با نگاه به دنبالش گشتم .تازه دریافتم که بر روی پل ایستاده ایم .فرزاد آنطرف خیابان دستهایش را در جیبش فرو کرده و کنار گارد ریل های پل، پشت به من ایستاده بود .این حقیقت شگرف و اعجاب انگیز که حتی بیشتر ازجانم دوستش داشتم برایم مثل روز روشن بود و اعتراف به آن شیرین و سکر آور!درست مثل مزه گس خرمالو!
همچون مادری که طاقت دیدن ناراحتی فرزندش را ندارد، برایش بی تاب شدم .دستم رابر روی قلبم فشردم و با بی قراری از اتومبیل خارج شدم .بیرون باد شدیدی میوزید و ممکن بود سرما بخورد .باید هر طور که می توانستم از دلش در می آوردم .اتومبیلهای دیگر به دلیل توقف ممنوعمان بر روی پل ، بوق زنان ازکنارم می گذشتند .بی توجه به آنها و باد شدیدی که لباسم را به بازی گرفته بود، به سمتش رفتم .پشت سرش ایستادم و با لحنی آرام و دلجویانه گفتم :
- معذرت میخوام ! اصلا همه حرفهام رو پس می گیرم ، منظور بدی نداشتم
هیچ حرکتی نکرد .گویا اصلا صدایم را نمی شنید
- با تو بودم ، شنیدی؟
باز هم تکان نخورد .کلافه شدم .قدمی نزدیکتر رفتم . و با فاصله اندکی از او پشت سرش ایستادم و با لحنی شرمگین گفتم :
- فرزاد.........از دستم دلخوری؟!
بالبخندی عمیق و جذاب به عقب برگشت و مرا با توجه به فاصله اندکی که داشتیم مجبور کرد یک قدم عقب تر بروم .باد موهای پر پشت و خوش حالتش را به بازی گرفته بود و بازیگوشانه به هر سو می کشاند . از زیبایی بی حدش و تصور اینکه دلش را بدست آورده ام ، لبخندی بر لبهایم نشست .با اشتیاقی عجیب و باورنکردنی گفت:
- شیدا نمی دونی چقدر انتظار این لحظه رو کشیدم! بالاخره تو رو وادار کردم اسمم رو صدا کنی
لبخندم عمیقتر شد .
- پس دیگه ناراحت نیستی؟!
قهقهه ای سر داد.
- کوچولوی من ! از اولم ناراحت نبودم .من حتی یه ثانیه هم نمی توانم از دست تو دلگیر باشم!
- خدا رو شکر ! چون تصمیم داشتم اگه باهام قهر کرده باشی خودم رو از بالاب همین پل پرت کنم پایین!
از شیطنتی که در صدایم موج می زد، باز خنده ای کرد و با لحنی غریب و مرموز گفت:
- واقعا؟ یعنی اینقدر برات مهم بود؟!
از شدت برق عجیب چشمهایش بر خود لرزیدم .در حالیکه صورتم از خجالت گلگون شده بود، سر به زیر انداختم و با دستپاچگی گفتم :
- بیا بریم ، دیرم شده! ماشین رو بدجایی پارک کردی، هوا هم سرده، خدای نکرده سرما میخوری!
- نترس عزیزم، من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .ولی تو شاید خدای ناکرده مریض بشی .بدو بریم که زودتر برسونمت!
با شیطنت گفتم:
- دست شما درد نکنه دیگه! لابد من از اون بیدهام که الان دارم می لرزم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با ترس از سرعت سرسام آور اتومبیلها، خودم را نزدیکش کشیدم . با خنده ای در صدایش جواب داد:
- نخیر خانم! شما از صخره مقاومترید! اون گردن بنده است که از مو هم باریکتره ، خوبه؟!
اینرا گفت و مرا در رفتن همراهی کرد . وقتی با هر مصیبتی بود از خیابان عبورکردیم و درون اتومبیل جا گرفتیم .نفس آسوده ای کشیدم .فرزاد دستی به موهایش کشید و آنها را مرتب کرد .برگشت و نگاه خیره و نافذش را به چشمهایم دوخت .دلم در سینه لرزید .لبم را به دندان گزیدم . سر به زیر انداختم .صدای آرامش همچون نسیم سحر گاه در تار و پود جانم وزید .
- می دونستی که چشمات توی شب مثل چشمهای گربه برق میزنه؟ نکنه وقت برق منو بگیره و جوون مرگ بشم!
لبخندی زدم و انگشتهایم را بهم فشردم .نمی دانم چرا هرگاه تا به این حد به او نزدیک بودم معذب می شدم .با خنده ای در صدایش گفت:
- بابت برخوردم معذرت می خوام، تو که از دستم ناراحت نیستی؟
- معلومه که ناراحت نیستم ، ولی اگه آقای متین قول بده پسر خوبی باشه و دیگه با من دعوا نکنه ، منم در عوض.........
مکثی کردم و جمله ام را نیمه کاره رها کردم .با خود اندیشیدم که در عوض، چه کاری می توانم برایش انجام دهم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- اِ......باز که شدم آقای متین! بابا مگه همون فرزاد چشه ؟
- آخه یه کمی سخته .من خجالت می شکم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم!
- عادت می کنی ؛ یعنی باید عادت کنی! حالا بگو در عوض چی؟
با گیجی گفتم :
- در عوض منم قول می دم که.......یعنی چیزه...........خوب بالاخره یه کاری می کنم دیگه!
به قهقهه خندید.
- خیلی خب کوچولو! خودت رو اذیت نکن ، در عضو قول بده که منو از نگاهت محروم نکنی، باشه؟
خنده شرمگینی کردم و در حالیکه عینک را در دستم می فشردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم .پس از دقایقی که خیره نگاهم کرد .نفس عمیقی کشید وبلافاصله به راه افتاد .نزدیک خانه که رسیدیم گفتم:
- آقای متین !این بار دیگه باید دعوت منو قبول کنید و بیایید خونه؟
جوابم را نداد و با اخمهای گره کرده به روبرو خیره شد .بلافاصله دریافتم که موضوع از چه قرار است و با خنده گفتم:
- فرزاد؟!
- جانم!
دلم در سینه فرو ریخت .از اینکه اینگونه شیفته و محبت آمیز جوابم را داد غرق در خجالت شدم .
- نمی فرمایید تو؟
- نه عزیزم ، دعوتت رو مثل همیشه به بعد موکول می کنم . فقط قبل از اینکه پیاده بشی باز هم بابت برخورد امروز و امشبم ازت معذرت می خوام . باور کن دست خودم نیست ، امیدوارم منو درک کنی. اگه ناراحتت کردم منو ببخش.تو که می بخشیدی ، مگه نه؟!
از لحن معصومانه اش قلبم در سینه فشرده شد .لبخندی زدم .
- من که گفتم ناراحت نشدم .در ضمن شما بخشیده شده ای!
این را گفتم و پس از آنکه عینکش را جلوی ماشین قرار دادم، پیاده شدم .خم که شدم بلافاصله گفت:
- شیدا می دونم که اون هدیه، منظور گردنبنده؛ خیلی برات عزیزه ، ولی ازت خواهش می کنم در حق این بنده حقیر یه لطفی بکن و اونو از گردنت باز کن!این طوری یه عمر شرمنده محبتت می شم!
از لحن نیمه شوخی و نیمه جدی اش خنده ام گرفت . خداحافظی کردم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .
چشمهایی به رنگ عسل فصل 4-8
بمحض ورود به حیاط متوجه اتومبیلهای آقا وحید و دایی منصور شدم و حدس زدم که همه اینجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتی با چهره ای هیجان زده و جیغ و فریاد به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد . با ناباوری نگاهی به او و سپس به مهران که با لباسهای خیس از آب و تهدید کنان به سمتم می آمد، انداختم .بلافاصله پرسیدم :
- اینجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلی به آب دادید؟
مهران روبرویم ایستاد و با لبخند گفت :
- سلام بر زیباترین و بهترین دختر عمه دنیا ! خسته نباشید!
چهره اش شبیه پسر بچه های شیطان و بازیگوشی شده بود که زیر باران خیس شده اند . موهایش خیس و مرطوب بر روی صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه می داد .خنده ام گرفت :
- سلام، چقدر بانمک شدی مهران!
- اختیار دارید شیدا خدانم، نمک از خودتونه دریاچه ارومیه!
و پیش از آنکه فرصتی برای جوابگویی به حاضر جوابی اش به من بدهد، دست کتی را با عصبانیت گرفت و از پشت سرم بیرون کشید .کنی که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ایستاده بود، در حالی که قهقهه می زد جیغی کشید.
واقعا که این دونفر چقدر شیطان بودند!کفشهایم را در آوردم و در حالیکه برای تعویض لباس به اتاقم می رفتم، خندیدم و دستی برایشان تکان دادم.
- حقته!حتما اذیتش کردی دیگه، وگرنه بی دلیل که نمیخواد بکشدت!
شلوغ بازیهای مهران و کتی را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خیلی زود به فراموشی سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اینکه بشدت خسته بودم ولی خیلی زود تغییر لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صدای فامیل پیوستم .با همه سلام و احوالپرسی کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه ای از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بین شایان و ساناز جای دادم و با سرخوشی گفتم:
- اِ.....کتی، توکه کشته نشدی!پس اون همه جیغ و هوار الکی بود؟
با دلخوری نگاهی به مهران که می خندید کرد.
- نخیر ، از این آقای لوس بپرس که با چه قساوتی موهای نازنینم رو کشید تا اعتراف بگیره!
- اعتراف؟!
مهران توت فرنگی درشتی را با ولع به دهان گذاشت و گفت:
- حقشه! منو خیس کرد ، منم موهاشو کشیدم!
- پس اعترافش چیه؟
ژاله با صدای بلند خندید و جواب داد:
- چیزی نیست بابا! مهران مجبورش کرد جلوی همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل می کنه و میخوابه!
همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکیه داده و در حال پوست گرفتن میوه بود گفت:
- مهران حرکتت خیلی ناجوانمرادنه بود! توی زندانهای آمریکا هم با این شکنجه ها از کسی اعتراف نمی گیرن!
باز همه به خنده افتادند .قطعه ای از موزی را که پوست گرفته بودم، به دهان شایان گذاشتم که صدایش در گوشم پیچید:
- ماشینت کو؟!
آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بیافتد.
- اِ.......خب چیزه.....توی پارکینگ شرکته!
قلبم با سرعت هر چه تمامتر می تپید .می دانستم حتما می پرسد پس با چه وسیله ای برگشته ام و آنوقت بود که در می ماندم! ولی شایان لبخند زیبایی نثارم کرد و دیگر هیچ نگفت .با اینکه تعجب کردم ولی حرفی نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سیاسی دولت ، حسابی بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام میکرد .دست شایان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسیدم:
- کجایی عاشق بی قرار؟!
- همین جا کنار تو!
ضربه ای روی بینی اش زدم.
- چاخان نکن! معلومه که حواست اینجا نیست .شایان اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟
- تو صدتا سوال بپرس عزیزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟
با خجالت سرتکان دادم.
- نه منظورم اینه که همه رو برام بگی، البته اینجا نه.
سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشیدم و با فاصله ای معین از بچه ها روی مبلی فرو رفتم و با بی تابی به چشمهایش زل زدم .
- تو از کجا..........از کجا فرزاد متین رو می شناختی ؟؟ دیشب گفتی بعدا برام توصیح می دی .یادم نمیاد قبلا گفته باشی دوستی به این اسم داری!
- این که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا باید همین الان در موردش صحبت کنیم؟
- آره همین الان! بخدا دیگه دارم کلافه می شم .من تحمل انتظار کشیدن رو ندارم، خواهش می کنم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دستهای سردم را فشرد و با مهربانی گفت:
- خیلی خب عزیزم، همه چیز رو می گم بشرطی که آروم باشی و وسط حرفم نپری، قبوله؟!
با شعف زاید الوصفی از همون شب خود را بیشتر بسمتش کشیدم و چشمی گفتم. نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت:
- راستش همه چیز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبی که تو زیر بارون گریه کردی و بعد هم اون سرمای سخت رو خوردی، نیمه های شب بود که برای خوردن آب اومدم پایین و خیلی اتفاقی نگام از پنجره به بیرون افتاد و در کمال ناباوری، ، تو رو دیدم که روی تاب نشستی، اونم زیر بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوری اومدم بیرون و نزدیکت که رسیدم متوجه شدم با صدای بلند گریه می کنی و جمله هایی رو زیر لب تکرا می کنی .کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم! تو اونقدر توی عالم خودت غرق بودی که اصلا متوجه من نشدی . می ترسیدم سرما بخوری .از جمله های نامفهومی که زیر لب تکرار میکردی، چیزی دستگیرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمی تونم» رو شنیدم ولی رابطه ای بین اونها پیدا نکردم .بقدری غمزده و پریشون بودی که وقتی از کنارم رد شدی، اصلا منو ندیدی! وقتی اومدی توی خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توی اتاق.دیگه نمی تونستم بخوابم .بقدری نگران شدم که حد نداشت .توی ذهنم به دنبال یه نشونه آشنا می گشتم ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم .با نوای آروم صدای تو بود که از فکر و خیال اومدم بیرون .مخم داشت می ترکید! روی تخت مچاله شده بودی و یه چیزی توی دستت بود .پتو رو آروم کشیدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدی و داری باهام حرف می زنی ، ولی خوب که دقت کردم دیدم داری هذیون می گی! حسابی تب و لرز کرده بودی و دائما می گفتی « فرزاد نه، خواهش می کنم » یا اینکه « من نمی تونم و تحملش رو ندارم» گاهی هم ابراز علاقه میکردی!
شایان نفس عمیقی کشید و زد زیر خنده .
- چرا چشمات رو این شکلی کردی دیوونه؟ آدم می ترسه! حالا بقیه اش رو گوش کن .سریع دکتر رو خبر کردم و به مادر اطلاع دادم و خودم رفتم دنبال کارآگاه بازی!باید می فهمیدم فرزادی که تو رو اینهمه دوست داره و تو هم بی علاقه نیستی و بخاطر خودش باید ازش دور باشی، کیه! به قول قدیمیها مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه! بلافاصله رفتم شرکت. چون این اسم رو قبلا فقط یه جا دیده بودم .بمحض اینکه وارد شدم الهام به سمتم اومد و با نگرانی پرسید چرا تو نیومدی .منم گفتم که فقط رئیس رو می بینم .خانم کریمی بلافاصله ترتیب این ملاقات رو دادو فرزاد با احترام کامل من رو به یه اتاق مخصوص که توی دفترش بود، برد . سر و وضعش حسابی بهم ریخته بود .وقتی خودم رو معرفی کردم .در کمال تعجب دیدم که منو کاملا می شناسه .چطوری اش رو نگفت ولی اشاره کرد که همه اعضای خانواده ما رو می شناسه! من دلیل اومدنم رو توضیح دادم و گفتم که دلم میخواد بدونم چه ارتباطی بین شماست . فرزاد هم با صداقت ، تمام ماجرا را توضیح داد .از لحظه ای تو رو دیده تا اتفاقات شب قبل! از هیجانی که موقع صحبت کردن در مورد تو داشت و عشقی که بطور واضح توی تمام حالات و نگاهش موج می زد، خیلی زود پی به همه چیز بردم .فرزاد در مورد خودش هم خیلی صحبت کرد. اون فقط نمی دونست تو از چی رنج می بری و چرا همیشه از اون فرار می کنی .گفت احساس می کنه غم نامفهومی توی چشاته که ازش سر در نمیاره .وقتی فهمید مریض شدی بقدری ناراحت و دگرگون شد که نزدیک بود قالب تهی کنه . بلافاصله از الهام خواستم با خونه تماس بگیره و جویای حالت بشه .فردای اون روز هم فرزاد با من تماس گرفت و خواست که من رو ببینه .همین مساله باعث شد دوستی عمیقی بین ما بوجود بیاد .همون جا بود که متوجه شدم پسر دایی الهامه، خیلی خوشحال شدم و تصمیمم باهاش در میون گذاشتم .اونم گفت که الهام به من علاقه داره و از این محبت عاشقانه براش صحبت کرده ، فرزاد تقریبا همه برنامه هاش رو با من در میون می ذاره ، چون خیلی نگرانته و همیشه دورادور مراقب احوالته ، حتی توی عروسی مهرداد! اون معتقده چون تو بی نهایت ساده و بکر و خوش قلبی و البته زیبا، خیلی آسیب پذیری! بنظر فرزاد تو یه کمی سر به هوا هم هستی! بهر حال اون شخصیت بی نظیری داره و من توی چندین برخورد پی به کمالات اون بردم .این تمام اتفاقاتی بود که رخ داده و تو رد جریان نبودی!
هضم شنیده ها و گفته های شایان برایم کمی دشوار بود .نمی توانستم باور کنم که ارتباط آنها تا به این اندازه صمیمانه باشد . هنوز در ذهنم به دنبال کلماتی که به سرعت به گوشه و کنار می گریختند می گشتم . آب دهانم را بسختی قورت دادم و با درماندگی و شرم، نگاهم را از چشمهایش دزدیدم .نمی دانم چرا دلم میخواست هنوز هم موضوع را انکار کنم!
- شایان دنیا چقدر کوچیکه و چه بازیهای عجیب و غریبی داره! اصلا باورم نمی شه، ولی خواهش می کنم در مورد من فکر بی مورد نکن! من اصلا علاقه ای به اون ندارم، فقط بارش احترام قائلم، همین!
- باشه ، هر چی تو بگی! ما فکر می کنیم تو دوستش نداری! لابد اون پرنسس گریان و دلشکسته که زیر بارون ابراز علاقه میکرد، بنده بودم؟!
- لوس نشو نمکدون !من اونشب هذیون می گفتم و هیچکدوم از حرفام صحت نداره .حالا چرا اون می یاد همه چیز رو به تو می گه؟!
- خب اینم می ذاریم به حساب صداقتش! شیدا باور می کنی احساس می کنم بعد از سالها صاحب یه برادر خیلی خوب شدم؟!
- شایان!
خنده جذاب کرد و با دو انگشت گونه ام را محکم کشید .
- شایان و کوفت! شایان و زهر هلاهل! مرده شور اون چشات رو نبره! صد دفعه گفتم اینطوری به کسی زل نزن.حالا چته؟!
- چرا پرت و پلا می گی بی ادب! می خواستم بگم این دیگه صداقت نیست ، یه جور خود شیرینیه!لابد توئه دیوونه گزارش دادی که ما دیروز با مهران رفتیم بیرون و اونم دق دلش رو سر من خالی کرده؟!
قهقهه ای زد و گونه ام را بوسید.
- نه به جون خودم ، من نگفتم!
- پس از کجا فهمیده؟!
با شیطنت چشمکی حواله ام کرد .
- نمی دونم .لابد تعقیبمون کرده! از فرزاد بعید نیست!
شایان این را گفت و مرا در دنیایی از بهت و ناباوری تنها گذاشت .انگار برقی قوی از بدنم عبور کرد . چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ؟! ولی فرزاد چرا باید مرا تعقیب کند؟ بسرعت به دنبال شایان دویدم و در حالیکه بازویش را می گرفتم، او را بسمت خود کشیدم .
- ولی من میخوام بدونم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شده، تو در مورد من چی گفتی؟
- اونا دیگه مردونه اش عزیزم! به شما مربوطه نمی شه!
با حرص نگاهش کردم ولی پیش از آنکه کلامی بگویم صدای مهرداد بلند شد :
- می شه بگید دوتا خواهر و برادر، دو ساعته چی دارید پچ پچ می کنید؟ بابا ناسلامتی ما مهمونیم ها!
شایان بسمت بچه ها رفت و جواب داد:
- شما که خودت صاحب خونه ای آقا مهرداد! فقط توضیح بده ببینم چه بلایی سر این ظرف میوه اومده؟ نکنه قوم تاتار از اینجا رد شدن و ما خبر نداریم؟
همه به خنده افتادند و مهران با لودگی گفت:
- وا، چشم در اومده ها! چرا همه تون اینجوری به من نگاه می کنید؟ من که لب به چیزی نزدم، آخه روزه ام!
کتی در جوابش، دهن کجی کرد و گفت:
- آره جون خاله ات! پس من بودم که مثل قاتلها، نسل میوه رو کندم!
مهران با حالتی تدافعی گفت:
- آهای کتی! در مورد خاله من درست صحبت کن! در ضمن قاتلم خودتی ، دختر آتیش پاره!
- وا، مگه تو خاله داری که اینطور جز می زنی؟
- حالا درسته که خاله ندارم ولی اگه بود تو حق نداشتی در موردش اینطوری حرف بزنی!
همه به جر و بحث آن دو آنقدر خندیدند که از چشمهایشان اشک سرازیر شد . و من همچون انسانهای گیج و مسخ شده ، ما بین ژاله و ساناز جای گرفتم .
تا پایان مجلس ، چیزی از مهمانی نفهمیدم.بچه ها با هم حرف می زدند و سر به سر هم می گذاشتند ولی من در افکار خو غرق بودم .
ظاهرا بزرگترها هم پس از کمی بحث و نظر خواهی در مورد کیفیت برگزاری مراسم، تصمیماتی اتخاذ کردند و سپس، همگی خداحافظی کردند و رفتند .
با افکاری مغشوش به رختخواب پناه بردم . هنوز هم جملات شایان در گوشم زنگ می زد . دلم می خواست بدانم او در مورد سرگذشت من به فرزاد چه گفته است .مطمئنا حقیقت را نگفته بود ؛ چرا که در آنصورت فرزاد سرخورده و مایوس از این عشق نافرجام مرا رها میکرد و بسوی سرنوشت خود می رفت باید از شایان می پرسیدم . این سوال را به فردا موکول کردم .چشمهایم را بستم و سعی کردم افکار مسموم و آزار دهنده را از ذهنم دور کنم.
**************************


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بمحض ورود به شرکت، نگاه متعجب و مبهوتم روی انبوه گلهایی که در گلدان روی میزم قرار داشت، ثابت ماند .هنوز مردد ایستاده بودم و به گلها نگاه میکردم که با صدای او از جا پریدم .
- جواب سوالت پیش منه!
بسرعت به عقب برگشتم و سلام کردم .
- سلام خانم، صبح بخیر!
- صبح شما هم بخیر. ولی این گلها به چه مناسبته؟ حالا چرا اینهمه؟! می دونی که خودم هر روز گل می خرم قدمی نزدیکتر آمد و در حالیکه دستهایش را در جیب شلوارش فرو می کرد، به چشمهایم خیره شد .
- بله می دونم عزیزم! ولی این گلها بخاطر معذرت خواهی برای برخورد دیروزه ، و بخاطر اینکه با داد و فریادم، تو رو ترسوندم، واین که دختر خوبی شدی و داری سعی می کنی منو به اسم کوچیک صدا کنی، حتی بخاطر این که............
نگاه خیره فرزاد به یقه مانتو و گردنم ، مرا در دنیایی از شرم و خجالت شناور کرد .نگاهی به یقه مانتویم انداختم .تقریبا پوشیده بود و آن اندک برهنگی گردن هم بقدری نبود که او را آنطور میخکوب کند! بی اراده خودم را جمع و جور کردم و به آرامی پرسیدم:
- مشکلی پیش اومده ؟ دلیل چهارم رو نگفتی؟!
- شیدا من خواهش کرده بودم این زنجیر طلا رو از گردنت باز کنی، می دونم که رفتارم بچه گانه اس، ولی تمنا می کنم این لطف رو در حق من بکن !
آه از نهادم برآمد .لحن محزون و رنجیده اش دلم را به درد آورد. واقعا که چقدر گیج و حواس پرت بودم! به کلی فراموش کرده بودم .بسرعت گفتم :
- خواهش می کنم این حرف رو نزن .یادم رفته بود بخدا! آخه دیشب کلی مهمون داشتیم .منم که خسته بودم........باور کن منظوری نداشتم .
چشمهایش را کمی تنگ کرد و با لحن نافذی پرسید:
- مهمون هاتون کیا بودن؟
دلم در سینه فرو ریخت . نمی دانم چرا تصور کردم اگر بداند مهران هم دیشب آنجا بوده، عصبانی می شود .البته می دانستم تصور بیجایی است چرا که فرزاد بسیار تودار و منطقی بود .ولی باز هم تپش قلب پیدا کردم. با نگاهی رمیده و مضطرب نجوا کردم .
- خاله هام بودند، باور کن!
لبخند جذاب زد و آهسته به سمتم آمد.
- من که بارو نمی کنم چون تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی، اینو یادت باشه!
دو قدم به عقب برداشتم و به میز چسبیدم.
- ای وای فرزاد، کجا داری می آیی؟! بابا من که خبر نداشتم مهمون داریم . من نمی دونستم که مهران هم اونجاست .امیدوارم باور کنی که دارم راست می گم .
روبرویم ایستاد و با نگاهی متعجب و لبخندی عمیق تر، سرتاپایم را از نظر گذارند
- باور می کنم عزیزم! مگه من پرسریدم کی اونجا بود کی نبود؟ فقط گفتم تو اصلا بلد نیستی دروغ بگی چون نگاهت رسوات می کنه ! حالا تو چرا اینقدر ترسیدی؟ مگه من لول خورخوره ام؟!
- خب تو با این کارهات آدمو می ترسونی دیگه! برو کنار میخوام به کارهام برسم، دیر شد!
قهقهه مستانه ای سر داد و یکی از گلهای داخل گلدان را برداشت و عقب گرد کرد .
- حالا که این جوریه منم این گل رو می برم ، چون تو به حرفم گوش نکردی! حالا بلند شو پرونده ای رو که روی میز آقای صالحیه، بردار و بیار به اتافم !
لحظه ای با خود اندیشیدم که او هم درست مثل شایان است .نمی دانم از اینکه حرص مرا در آورد چه لذتی می برد؟ با دلخوری سرم را به جانبی دیگر گرفتم و گفتم:
- من نمی یام توی دفترت! خودت زحمت پرونده رو بکش«please »!
با تعجب ایستاد و مرا نگاه کرد .
- به به، چشمم روشن! از کی تا حالا؟ تو می آیی به دفتر من، اونم همین الان « ok »؟
لحظه ای سکوت کرد و سپس با لحن مهربانی گفت:
- چیه ؟ نکنه می ترسی؟
خوب می دانست که چگونه باید احساسات مرا قلقلک بدهد . بلافاصله گردنبند را در کیفم گذاشتم و ایستادم .
- نخیر ، محض اطلاع جنابعالی بگم که بنده از هیچ چیز نمی ترسم!
و در دل گفتم:
- هر چند که تو واقعا ترسناکی! هیولای مرموز و دوست داشتنی!
پس از برداشتن پرونده، همراه او به دفترش رفتم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .
چشمهایی به رنگ عسل فصل 1-9
دو هفته ای که بیصبرانه انتظار پایانش را می کشیدم بسرعت می گذشت .شایان با بدجنسی تمام در مقابل اصرارهای بی پایانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهایی کرده است و همه آنها را سری و رمدانه قلمداد کرد! در طی این فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهمانی و نحوه برگزاری آن تصمیم بگیرد و از نزدیک ناظر روند کارها باشد، که البته الهام و شایان با تواضع و قدرشناسی همه چیز را به بزرگترها سپردند .
طبق قراری که شب قبل گذاشته بودیم ، امروز باید برای تهیه حلقه، وسایل سفره عقد و لباس می رفتیم و در این گردش بی پایان، من و کتی و فرزاد هم آنها را همراهی می کردیم .بقول الهام، فرزاد حکم برادرش را داشت و هرگز عملی را بدون نظر خواهی از او انجام نمی داد .کتی هم با توجه به روحیه شاد و پر انرژی اش، همپای بسیار خوبی بشمار می رفت .
الهام آنروز به شرکت نیامد ولی من مثل همیشه دقیق و خستگی ناپذیر به سر کار رفتم . قرار ما برای ساعت سه در منزل ما بود .کارهایم را که به اتمام رساندم به دفتر فرزاد رفتم تا برای رفتن ، کسب اجازه کنم .
- بفرمایید خانم رها!
- اِ، باز تو از کجا فهمیدی که منم؟
- اختیار دارید خانم! بنده شما رو از سه هزار کیلومتری هم تشخیص می دم!
- ای وای چقدر بد! حالا اومدم بگم با اجازه شما بنده مرخص می شم!
در حالیکه می خندید، کتش را به تن کرد و کیف دستی اش را برداشت.
- باز هم می گم اختیار دارید!اجازه بنده هم دست شماست، صبرکن الان خودم می رسونمت .
می دانستم که مخالفت بی فایده است چرا که او بی نهایت لجباز و یکدنده بود. بنابراین تشکر کردم و پس از خداحافظی با همکارها، بیرون از شرکت به انتظارش ایستادم. هوا حسابی گرم شده بود و گرمایش بشدت کلافه کننده بود .فرزاد پس از روشن کردن اتومبیل، مثل همیشه کاستی ملایم و غمگین داخل پخش گذاشت و پرسید:
- مطمئنی این هوا اذیتت نمی کنه؟ اگه فکر می کنی مریض می شی قرار رو کنسل می کنیم و نزدیک غروب می ریم تا هوا خنک تر بشه!
با لبخند نگاهش کردم .صدایش مثل همیشه گرم و پر عطوفت بود. واقعا این مرد تا چه حد دوست داشتنی و دلسوز بود! درست مانند پدری مهربان که شدیدا مراقب دردانه لوس و سر به هوایش است! سکوتم باعث شد نگاهم کند. خنده اش گرفت .
- چیه؟ به چی نگاه می کنی؟!
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
- هیچ چی ، میخواستم بگم برای من فرقی نمی کنه؛ اونقدرها هم نازک و نارنجی نیستم!
با همان لبخند زیبا سری تکان داد و سکوت کرد .بقدری در افکارم غرق شدم که متوجه اطراف نبودم .وقتی به خود آمدم که دریافتم مسیرمان تغییر کرده است .با تعجب نگاهی به اطراف و سپس به او انداختم .
- مثل اینکه مسیر رو اشتباه اومدی! قراره بریم خونه ما .
- بله می دونم!
با دلواپسی پرسیدم:
- پس می شه بگی الان کجا داری می ری؟!
نگاهی به چهره انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد.
- اگه از نظر تو اشکالی نداره، یه سر می ریم خونه ما، یه کار کوچولو دارم که باید انجام بدم!
دلم در سینه فرو ریخت ! حالا باید چکار میکردم؟ با خود گفتم:« معلومه که اشکال داره! بریم خونه شما، اونم با تو؟ خدایا کمک!
از وحشت من لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- نترس عزیزم؛ قول می دم به موقع برسیم .تو که می دونی من ابدا آدم بدقولی نیستم .
نباید می گذاشتم به ترس بی دلیلم پی ببرد . با تظاهر به خونسردی در صندلی جابجا شدم و به مناظر اطراف چشم دوختم . بهر حال چاره ای نبود .هر چند که دلشوره عجیبی داشتم و بشدت ترسیده بودم .تا رسیدن به مقصد هر چه که دعا و نیایش در ذهن داشتم، خواندم!
با سرعتی که فرزاد رانندگی میکرد ، خیلی زود به مقصد رسیدیم .منزلشان در محیطی آرام و زیبا در بهترین منطقه شمال شهر قرار داشت . فرزاد با مهارت به داخل خیابانی وارد شد؛ خیابانی عریض که از دو طرف در انبوه درختان سر به فلک کشیده محاصره شده بود .در آن ساعت از روز همه جا خلوت و آرام بنظر می رسید .من هنوز با دقت مناظر زیبای درختان و معماری خانه های لوکس خیابان را نگاه می کردم که فرزاد مقابل خانه ای ایستاد و کمی به سمتم متمایل شد .بی اراده و با دستپاچگی محسوسی خود را به عقب کشیدم . بدون اینکه نگاهم کند خنده ای کرد و با صدایی نجوا گونه زیر لب گفت :
- ترسو!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

بلافاصله از داخل داشبورد ماشین، ریموتی را خارج کرد و در جای خود نشست .در خانه، دروازه آهنین و بلندی بود که توسط کنترل ، باز و بسته می شد . در به کندی و بی صدا از هم گشوده شد .همزمان با رفتن فرزاد به داخل، دهان من نیز از تعجب باز ماند .راهی شنی و نه چندان باریک ، از جلوی در تا ساختمان که بی شباهت به قصری با شکوه نبود ، کشیده شده بود .در دو طرف راه، درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگی خودنمایی میکرد که منظره ای بی نهایت زیبا را به وجود آورده بود . از جلوی در ورودی تا نزدیک خانه، طاقی آهنین قرار داشت که دورتادور آن پیچکی سرسبز با گلهای ریز سفید دخیل بسته بود .فرزاد اتومبیل را تا وسط راه شنی پیش برد و به من که مبهوت آنهمه زیبایی بودم نگاه کرد .
- خیلی خب، حالا بیا بریم تو تا منم آماده بشم .
- خدای من! چقدر باشکوه!
فرزاد پیاده شد و من هم در پی او خارج شدم .عطر گلهای مختلف و درختان سر به فلک کشیده ، به همراه نسیم ملایمی که می وزید ، هوش از سرم برده بود . اصلا از خاطرم رفت که تا چند لحظه پیش چقدر از همراهی او وحشت داشتم! نفس عمیقی کشیدم و با نگاهی به اطراف ، با شادی کودکانه ای که ابدا سعی در پنهان کردنش نداشتم، گفتم:
- اینجا چقدر قشنگه ، انگار یه تیکه از بهشته!..........من واقعا عاشق طبیعتم .هرجا که یه دسته درخت و سبزه و گل می بینم میخوام از خوشحالی جیغ بزنم!
در اتومبیل را بستم و بسمتش رفتم .با تعجب از سکوت ممتد و نگاه ثابتش گفتم:
- به چی زل زدی ؟ مگه تا حالا آدمی رو که از دیدن طبیعت لذت می بره ، ندیدی؟
خنده ای کرد .نگاهش مشتاق و بی قرار بود .
- شیدا توپرازشگفتی وهیجانی! رنگ چشمات از تاثیر محیط سبز شده، نمی دونی چقدر قشنگ شدی!
برقی از بدنم گذتش .با خجالت سر به زیر انداختم و از خدا خواستم که رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .هنوز سنگینی نگاهش را احساس میکردم .کمی این پا و آن پا کردم و آهسته گفتم:
- دیر می شه ها!
خنده ای کرد و با سرخوشی گفت:
- آخی! خجالت کشیدی کوچولو؟ باشه دیگه ازت تعریف نمی کنم .حالا دیگه سرت رو بلند کن و بیا بریم توی ساختمون!
- نه نه، ممنون .من همین جا هستم .فقط تو سریع آماده شو و بیا که وقت زیادی نداریم!
با تعجب یک تای ابرویش را بالا برد .
- یعنی چی اینجا هستم؟ بدو بیا بالا، نمی شه که اینجا بایستی ، بیا بریم .
و بی توجه به من، بسمت ساختمان حرکت کرد. نگاهی به اطراف انداختم . تا چشم کار میکرد گل و درخت بود .حیاطی بی نهایت بزرگ که گویی انتهایی نداشت .ترسی مبهم به دلم نشست .دوان دوان خودم را به او رساندم و در حالیکه به معماری زیبایی خانه نگاه میکردم پرسیدم:
- راستی پدرتون هم الان تشریف دارند؟!
- نه، رفته مسافرت .البته ببخشید که اینطوری آوردمت اینجا، حقش بود که با خانواده و طی مراسمی رسمی تر می اومدی .حالا شما اینو فراموش کن تا خودم رسما دعوتتون کنم .
در را باز کرد و کنار رفت تا من وارد شوم . تشکر کردم و بمحض ورود ، زنی فربه و کوتاه قد که حدودا چهل- پنجاه ساله بنظر می رسید بطرفمان آمد . در حالیکه با چشمهای گرده شده به من زل زده بود گفت:
- سلام فرزاد جان! خسته نباشی ، نگفته بوید این ساعت به منزل می آیی!
- سلام فهیمه خانم ، شما هم خسته نباشید
به من اشاره کرد .
- ایشون شیدا خانم ، خواهر آقا شایان هستند
نگاه زن حالت آشنایی به خود گرفت و با مهربانی مرا در آغوش کشید .
- خیلی خوش اومدی عزیزم! از دیدنت خوشحالم . در ضمن تبریک می گم .حالا بفرمایید خواهش می کنم!
تشکر کردم و با نگاه فرزاد، توضیح بیشتری خواستم .جایگاه آن خانم هنوز برایم مشخص نبود .
- ایشون فهیمه خانم هستند و با ما زندگی می کنند و به کارهای منزل، سر و سامون می دن .البته حق مادری به گردن من دارن ، چون از بچگی مراقب من بودند .
سری بعنوان احترام تکان دادم و فهمیدم که حدسم درست بوده است! فرزاد مرا بسمت مبلی هدایت کرد و آهسته پرسید:
- اگه چند لحظه تنها بمونی ، ناراحت نمی شی؟
- نه، برو زودتر به کارت برس .فقط عجله کن که دیر نشه ، مامان دلواپس می شه!
« چشمی» گفت و بسمت پلکان زیبایی که در ضلع شرقی ساختمان واقع بود به راه افتاد . ایستاده بودم و با نگاه، او را دنبال می کردم . وقتی از نظذ ناپدید شد ، متوجه فهیمه خانم شدم که با لبخندی معنی دار و نگاهی سرشار از تحسین، خریدارانه براندازم میکرد. با دستپاچگی لبخندی زدم و نشستم . حضور او باعث آرامش و دلگرمی ام بود و از آن استرس و تشویش اثری نبود .البته می دانستم که دیدن دختر جوانی در کنار فرزاد، آنهم در منزل برایش جای سوال داشت .از حالت بهت زده اش کاملا مشخص بود که قبلا هرگز با چنین صحنه ای مواجه نشده است بلافاصله با ظرفی پر از میوه های فصل، و نیز یک لیوان شربت بازگشت .تشکردی کردم و پس از رفتنش ، بلند شدم و چرخی در سالن زدم . سالن بی نهایت بزرگ و دلباز ، تماما سنگ فرش بود . در گوشه و کنار چند قالیچه ابریشمی نفیس و گرانقیمت پهن شده بود.کنده کاریهای زیبایی ، ستونها و دیوارها را زینت می داد، گچبریهای سقف آنقدر خیره کننده بود که تا چند لحظه نگاهشان کردم .تابلو فرشهای دیدنی که بنظر عتیقه می آمدند، دیگر تزئینات داخلی سالن را تشکیل می دادند .
به آرامی بسمت شومینه زیبا ولی خفته ای که در سالن قرار داشت حرکت کردم .بالای شومینه ، گلدانی منقش به تصاویر شکار آهو در چمنزار ، توسط شکارچیان به چشم می خورد .کاملا مشخص بود که هنر دست هنرمندان خوش ذوق اصفهان است .در کنار آن؛ عکسی از فرزاد و پدرش در حالیکه دست در گردن هم انداخته بودند، به چشم میخورد و در طرفی دیگر تنها عکسی از جوانی پدرش قرار داشت . دقیقتر نگاه کردم و از نبودن مادرش در کنار آنها متعجب شدم . یعنی فرزاد مادرش را در سنین کودکی از دست داده بود! چون اشاره کرد که فهیمه خانم حق مادری بر گردنش دارد! اصلا تک فرزتد خانواده بود یا خواهر و برادر دیگری هم داشت؟ تازه دریافتم اطلاعاتم در مورد او چقدر اندک است ! جرعه ای از شربت توت فرنگی را که در دست داشتم نوشیدم و کنار تابلویی ایستادم . منظره ای زیبا از طبیعت را نشان می داد که پسری معصوم و خوش سیما، از درون قاب پنجره ای به آن چشم دوخته بود .نقاشی بقدری طبیعی و قشنگ بود که تصور کردم عکسی بزرگ شده است .طبیعت جاندار و نگاه زنده جوان داخل نقاشی، واقعا مسحور کننده بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد .محو تماشا بودم که صدایش را شنیدم:
- نقاشی قشنگیه، درسته؟
هنوز پشت به او داشتم .
- واقعا فوق العاده است! کاش این منظره فقط یه نقاشی نبود
- اگه یه نقاشی نبود ، چکار میخواستی بکنی؟
با تعجب برگشتم و با چهره آراسته و خندانش مواجه شدم .بلوز چهارخانه و شلوار جین پوسیده بود و صندلی نیز به رنگ بلوزش به پا داشت .تن پوشش از آن حالت رسمی شرکت که جذبه ای خاص به او می بخشید، به پسری بازیگوش تغییر شکل داده بود .واقعا که چقدر خوش پوش و برازنده بود! لبخند زدم.
- کار نمیکردم فقط آرزو داشتم حتی برای یه بار هم که شده اونجا رو از نزدیک ببینم!
- بسیار خب! حالا که اینقدر دوست داری، قول می دم که یه روز تو رو ببرم تا منظره به این قشنگی رو ببینی!
با ناباوری و چشمهای گرد شده قدمی نزدیکتر رفتم .
- تو از کجا می دونی این منظره وجود خارجی داره؟!
- آخه چند دفعه بگم چشمات رو این شکلی نکن دختر؟! اولا که این نقاشی رو یکی از دوستای من از یه صحنه کاملا طبیعی کشیده، در ثانی شما بگو میخوام برم کره ماه! اگه وجود خارجی هم نداشته باشه ، بنده خودم یه ماه می سازم و تو رو می برم اونجا ! تازه اگه دلت بخواد چند تا قمر مصنوعی هم براش می سازم! فقط کافیه که امر کنی!
نفسم از هیجان بند آمد . باز هم من بودم و فرزاد و محبتهای بی دریغش و عشقی بی پایان که از دریچه چشمهای شفافش به وجودم می ریخت و در تار و پود جانم رخنه میکرد .لیوان را در دستم فشردم و با لبخندی کمرنگ و سری به زیر افتاده از کنارش عبور کردم .
-اگه کارت تموم شده بریم؟ حسابی دیرمون شده!
مدتی خیره نگاهم کرد که باعث شد دست و پایم را گم کنم .با قدمهایی آرام به من نزدیک شد و در حالیکه مرا بسمت در خروجی راهنمایی میکرد، به آهستگی نجوا کرد:
- کاش می فهمیدم چرا همیشه از من فرار می کنی!
حرارت عجیبی را در وجودم احساس میکردم .هنوز دست فرزاد به دستگیره نرسیده بود که صدای فهیمه خانم قلبم را از جا کند:
- آقا فرزاد!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد که از تکان من خنده اش گرفت به عقب برگشت .
بله!
- برای شام بر می گردید؟
- نه فهیمه خانم ، منتظرم نباش .امروز قراره برای الهام خرید کنیم، احتمالا شام رو بیرون می خوریم .
هنوز سر به زیر داشتم که فهیمه خانم مرا مخاطب قرار داد:
عزیزم کیفتون رو جا گذاشتید!
با خجالت کیف را گرفتم و تشکر کردم .صدای خندان و پر شیطنت فرزاد نگاهم را بسمتش کشید .
- چیز تازه ای نیست فهیمه خانم، شیدا همیشه همین قدر سر به هواست!
از اینکه اینطور بی پروا جلوی فهیمه خانم صحبت میکرد تا بنا گوش سرخ شدم و نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم که به قهقهه افتاد .
چرا اینطوری نگام می کنی؟ مگه دروغ گفتم؟!
چشمهای لبریز از خجالتم به صورت فهیمه خانم سُر خورد و او را هم خندان دیدم .گونه اش را بوسیدم و زیر نگاه مهربان و معنی دارش ، دوشادوش فرزاد از در خارج شدم . در بین راه فرزاد قول داد مرا با دوست هنرمندش که آن نقاشی زیبا را کشیده بود، آشنا کند .
همزمان با هم وارد خانه شدیم و سلام کردیم . اولین کسیکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پی آن شایان و الهام، کتی که ظاهرا تازه از راه رسیده بود و خودش را با دست باد می زد ، با دهانی باز و چشمهایی از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکرد .مادر دست فرزاد را به گرمی فشرد و گفت :
خیلی خوش اومدید فرزاد خان، افتخار دادید!
شایان او را در آغوش کشید و جمله ای را زیر گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :
معلوم هست شما دو نفر کجایید؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟
فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گیر افتاده بود و در حالیکه مشخص بود حسابی دستپاچه شده است .جواب هر یک را می داد .با هدایت دست شایان ، بسمت مبلی رفت و کتی توسط الهام به او معرفی شد .جمع آنها را ترک کردم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتی با عجله به داخل اتاق پرید!
چه خبرته کتی دیوونه؟ترسیدم!
- این هرکول کیه دیگه شیدا؟!
خنده ام گرفت .لباسهایم را از تن خارج کرده و روی تخت انداختم .
هرکول چیه؟ شما که بهم معرفی شدید، پسر دایی الهامه دیگه!
تهدید گرانه بسمتم آمد.
- می دونم بی مزه ! ولی اون با تو چکار میکرد؟ اصلا چه جوریه که شما با هم اومدید؟
خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اینطور قیافه بگیرد ، چرا که از هیچ چیز خبر نداشت .
- یادم رفت بگم کتی، اون رئیس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بریم خرید، من رو هم سر راه رسوند .
در حالیکه حسابی گیج شده بود، روی صندلی نشست و چانه اش را خاراند .
- من که سر در نیاوردم ! یعنی پسر دایی الهام، رئیس شرکتیه که تو اونجا کار می کنی؟ پس از این طریق با الهام اشنا دشی؟
- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خیلی زود صمیمی شدیم و توی این فاصله شایان و الهام بهم علاقمند شدن.شبی که رفتیم خواستگاری ، فهمیدم که فرزاد متین که رئیس شرکتمونه ، پسر دایی الهام هم هست .خودشون این مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهمیدی؟!
- آره، چه جالب!
لبخندی زد و با هیجان ادامه داد:
- ولی شیدا خودمونیم چقدر جذابه! چه قد و هیکلی داره! مثل غول می مونه ولی یه غول خوشگل! باورت می شه اگه بگم تا حالا توی زندگیم پسر به این قشنگی ندیدم؟ عجب چشمهای دیوونه کننده ای داره!
خندیدم و روسری ام را بسمتش پرت کردم .
- مواظب باش تو گلوت گیر نکنه پررو! تو کار دیگه ای بغیر از نظر دادن نداری؟
با نگاهی کنجکاو و لبخندی معنی دار بسمتم آمد .
- نکنه خبرایی شده ناقلا و به ما نمی گی، ها؟!
- نخیر، بجای این پر حرفی ها ، بیا تو انتخاب لباس کمکم کن!
مانتویی تابستانی که رنگ سبزش با شال حریری که بتازگی خریده بودم، همخوانی داشت انتخاب کردم و پس از شنیدن کلی تعریف و تمجید کتی، به جمع بچه ها پیوستیم .
نگاه مشتاق و آمیخته به تحسین فرزاد که با شرم از حضور دیگران ، دزدکی براندازم میکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضی کرد .
با آمدن من ، همگی از مادر خداحافظی کردیم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبیل او، به راه افتادیم .من و کتی و الهام در عقب جای گرفتیم و شیطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتی مثل همیشه پر سر و صدا بود و حتی از فرزاد هم خجالت نمی کشید .
- آقا شایان! هی ما رو زبون خشک و تشنه از این خیابون به اون خیابون نکشی ها! از الان گفته باشم!
- کتی تو که اینقدر شکمو نبودی! در ضمن قصاص قبل از جنایت نکن .چهارتا خیابون راه برو بعدا اگه تشنه موندی اعتراض کن!
ولی کتی دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدایشان در آمد . فرزاد که از شیطنتهای او حسابی خندیده بود گفت:
- کتایون خانم دختر شاد و سرحالیه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمی کنه!
همگی جمله او را تصدیق کردیم و کتی جواب داد:
- اختیار دارید آقای متین سرحالی از خودتونه!
از حاضر جوابی او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلی فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه میکردم .فرزاد با صدای نسبتا آرامی پرسید:
- شیدا خانم رو نمی بینم ، خیلی ساکتید!
با این بهانه آئینه را طوری تنظیم کرد که کاملا مرا می دید و تصویر چشمهای جادویی و جذابش با آن نگاه وحشی روحم را به تسخیر در آورد .لبخندی زدم و گفتم :
- ماشاءاله مگه کتی به کسی اجازه می ده؟ یکریز حرف می زنه!
شایان با خنده ای توام با شیطنت ، پشت سرش را خاراند و آهسته گفت:
- بعضی ها لطفا بهونه نکنن و آینه رو جابجا نکنن، تصادف می کنیم ها!
فرزاد تا بنا گوش قرمز شد و شایان به قهقهه خندید .کتی که انگار منتظر همین بهانه بود ، نیشگون محکمی از بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت :
- می کشمت شیدا! بگو بین تو و این « بعضی ها» چه خبره!
- خیلی خب چسب دوقلو !الان که نمیشه ، باشه تا بعد !
به خیابان موردنظر رسیدیم ، فرزاد جایی برای پارک اتومبیل پیدا کرد و گردش بی پایان ما از همان لحظه آغاز شد .ابتدا برای خرید حلقه وارد جواهر فروشی بزرگی شدیم .شایان حلقه بی نهایت زیبا و البته گرانقیمتی را پیشنهاد داد و الهام با متانت پذیرفت .پسرها برای خرید آن با فروشنده وارد مذاکره شدند .از بین حلقه هایی که روی میز چیده شده بود، یکی را که بنظرم ساده ولی بسیار زیبا می آمد، برداشتم و به دست کردم. انگشتهای سفید و کشیده ام با درخشش نگین زیبای انگشتر، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود .کتی و الهام کنارم ایستاده بودند .هریک بنوعی اظهار نظر میکردند .همزمان که در مورد آن صحبت میکردیم .فرزاد به کنارم آمد و گفت:
- چقدر قشنگه ! اگه خوشت اومده می خریمش !
با تعجب به قیافه خندانش نگاه کردم .
- نه همینطوری نگاه میکردم .


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مرد فروشنده برای خوش خدمتی بااشاره به فرزاد گفت:
- به حسن سلیقه همسرتون آفرین می گم! در مورد قیمت هم نگران نباشید ، یه تخفیف ویژه براتون در نظر می گیرم !
فرزاد و شایان خندیدند و من با خجالت ، سر به زیر انداختم .کتی ضربه ای به پهلویم زد و با لبخندی موذیانه اشاره کرد که حلقه را سرجایش بگذارم .
پس از خرید حلقه و دیگر جواهرات، نوبت به لباس رسید . الهام برای انتخاب لباسش وسواس زیادی داشت و دائما ما را از این مغازه به آن مغازه می کشید .در نهایت، هنگامیکه لباس مورد نظرش را نیافت، از خرید آن انصراف داد و تصمیم گرفت مدلی را از روی ژورنال انتخاب کرده و به خیاط مخصوصشان سفارش دوخت آن را بدهد .
من لباس ماکسی آبی آسمانی را انتخاب کردم که یقه رگلان بود و دستکشهایی بلند تا روی آرنج دست داشت ، پارچه لباس براق بود و بر روی یقه و قسمتی از جلوی لباس ، سنگ دوزی شده بود و پشت دامن لباس به روی زمین کشیده می شد .کتی هم به رغم اصرارهای ما هیچ لباسی انتخاب نکرد .ظاهرا لباس زیبایی را از آلمان بهمراه آورده بود که همان را می پوشید .
هوا کاملا تاریک شده بود که دیگر وسایل مورد نیاز را خریداری کردیم و همه را به ماشین انتقال دادیم .به پیشنهاد فرزاد، به رستورانی که خودش در نظر داشت رفتیم .مکان فوق العاده زیبایی بود که در انبوه درختان محاصره می شد . ساختمان اصلی در وسط قرار داشت ولی در این فصل از سال در محوطه زیبای آن، تخت های چوبی قرار داده بودند و تمام مراجعه کنندگان از آنها استفاده می کردند . جایی را بر روی همان تخت ها انتخاب کردیم و نشستیم .هوا بی نهایت مطبوع و دلچسب بود و پس از آنهمه پیاده روی و خستگی ، صرف چای و بعد هم شام، واقعا عالی بود!
من و کتی و الهام بالای تخت نشستیم و فرزاد و شایان همان جا، لبه تخت قرار گرفتند .با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و سرم را به میله ای که برای سقف تعبیه شده بود، تکیه دادم .صحبتها بر سر خریدها و کیفیت اجناس بازار و قیمت آنها بالا گرفته بود .نگاهم بر نیمرخ فرزاد ثابت ماند، ساکت نشسته بود و با لبخندی محو، به روبرو نگاه میکرد .با خود اندیشیدم:« توی این لباس که مثل پسر بچه ها شده، چقدر نزدیک و قابل دسترسه!»
با شیطنت رد نگاهش را دنبال کردم تا ببینم به چه چیزی اینطور خیره شده است، اما لبخند بر لبم ماسید، بر روی تختی که با فاصله کمی از ما قرار داشت ، چند دختر و پسر جوان نشسته بودند .یکی از دخترها که آرایش غلیظی داشت و روسری اش تقریبا از سر افتاده بود، دستش را زیر چانه قرار داده بود و به فرزاد نگاه میکرد .نگاه وقیح و چندش آور!
نگاه سوزانم باز بسمت فرزاد چرخید .هنوز در عالم خودش سیر میکرد، گویی که اصلا نقطه دیدش آن دختر نیست ، ولی افکار مسموم و آلوده همچون موریانه ای ذهن مرا میخورد .بی اراده اخمهایم را در هم کشیدم و نگاهم را روی دخترک قفل کردم . بی توجه به وجود من ، همچنان با لبخند کذایی، فرزاد را نگاه میکرد! بقدری عصبی شده بودم که دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم! شایان فرزاد را مخاطب قرار داد و پرسید:
- بنظر تو جالب نیست؟
وقتی دید فرزاد جوابش را نمی دهد، ضربه ای بر روی شانه اش زد و او با دستپاچگی تکانی خورد .
- چیزی گفتی شایان جان؟!
- حواست کجاست گل پسر؟!
- ببخشید داشتم فکر میکردم .حالا بگو!
خون در رگهایم به جوشش افتاد .یعنی واقعا فکر میکرد یا در حال ارزیابی آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خیال بیهوده ای! فرزاد هرگز دروغ نمی گفت پس دلیلی نداشت به اون مظنون باشم .گمان می کنم آنقدر عاقل و فهمیده شده بودم و به قدر کفایت از آن حادثه تلخ در زندگی تجربه اندوخته بودم که بی دلیل او را میز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .این حقیقت محض وجود دااشت که بذر کینه و بددلی نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم میخواست گوشه دنجی را می یافتم و به حال زار خودم می گریستم!
نگاهی به دخترک انداختم .سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و با لوندی، موهای رنگ شده بلوندش را از جلوی صورت کنار می زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه میکرد و لبخند می زد .بی اراده اخمم را بیشتر کردم و صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم .در همان لحظه، پیشخدمت گفت :
- سلام آقای متین !خیلی خوش اومدید .اگه امری دارید من در خدمتگزاری حاضرم .
با توجه به خوش خدمتی گارسون پذیرفتن این مساله که فرزاد زیاد به آنجا رفت و آمد میکرد کار چندان دشواری نبود، ولی او با چه کسی می آمد؟ حتما با همان جنسهای لطیفی که خیره نگاهشان میکرد!آه، لعنت به تو کتی که برای آوردنم اصرار کردی، کاش هرگز با آنها به خرید نمی رفتم .فکرهای آزار دهنده اجازه نداد وقتیکه الهام منو غذا را در اختیارم گذاشت .چیزی انتخاب کنم .با بی میلی گفتم:
- هر چی دیگران میل کند ، برای من فرقی نداره!
شایان هم سفارش چندین نوع غذا و دسر و نوشیدنی داد.الهام برای شستن دستش به دستشویی رفت و شایان هم او را همراهی کرد .مانتوی تنگی که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برایم عذاب آور و غیر قابل تحمل شده بود .احساس خفگی داشتم .فرزاد با چهره ای متبسم پرسید:
- ظاهرا شیدا خانم حسابی خسته شده ..........ساکت می بینمتون!
نگاه سوزانم را به چشمهایش دوختم و به سردی جواب دادم:
- همه که مثل کتی پرانرژی نیستند!
نگاههای متعجب کتی و فرزاد هریک رنگی داشت .سرم را به همان میله تکیه دادم و با بستن چشمهایم ، نشان دادم که تمایلی به ادامه صحبت با او ندارم .کتی چند سرفه مصنوعی و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقایسه آن با ایران باز کرد .می دانستم که بی ادبی مرا رفع و رجوع می کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسی نگاه میکرد یا نمیکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص میخوردم؟
بمحض آمدن شایان ، ایستادم و پرسیدم:
- دستشویی کجاست؟
بحن خشک و عصبی ام شایان را هم متعجب کرد .پیش از انکه فرصتی برای جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ایستاد و گفت:
- اگه اجازه بدید من راهنمایی تون می کنم .
بدون آنکه نگاهش کنم به تلخی جواب دادم:
- ممنون ؛ خودم می تونم برم؟ شایان دستشویی کجاست؟
با تعجب راهی را نشانم داد.
- شیدا جان نمی تونی که تنها بری، لااقل اجازه بده کتی همراهت باشه .
کتی که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه میکرد، بلافاصله ایستاد و مرا همراهی کرد. تا مسافتی هیچکدام حرفی نزدیم .دستشویی داخل سالن قرار داشت و برای رسیدن به آن، باید وارد ساختمان اصلی می شدیم .کتی با لحنی جدی و سرزنش آمیز پرسید:
- شیدا این چه طرز رفتاره؟ از تو بعیده!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟!
اخم کردم و جواب ندادم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم .وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
- احترام هرکس به اندازه خودش واجبه!حالا تو اگه خسته شدی یا از چیزی ناراحتی نباید دق دلیت رو سر اون بنده خدا خالی کنی که........! هر چند که من دلیل موجهی برای ناراحتی ندیدم .
با عصبانیت مقابلش ایستادم .
- کتی خواهش می کنم با من بحث نکن، می دونی که من اعصاب درست و حسابی ندارم! من به فرزاد بی احترامی نکردم ، خسته هم نیستم ، ناراحتی ام فقط به خاطر نگاه خیره جناب فرزاد خان به اون دختره بد ترکیب بود! بنظر تو این دلیل موجهی نیست؟
ناباورانه نگاهم کرد.
- کدوم دختره ، تو از چی حرف می زنی؟!
صدایم از تاثیر بغض می لرزید .دستهایم را مشت کردم و تقریبا فریاد زدم:
- همون دختره لعنتی که داشت سیگار میکشید .همون دختره که کم مونده بود با نگاش فرزاد رو درسته ببلعه ! حالا متوجه شدی؟
با تعجب بازویم را گرفت.
- خیلی خب دیوونه!چرا داد می زنی؟ همه دارن نگامون می کنن! خب این مساله به تو چه ربطی داره؟ اصلا بر فرض که فرزاد به اون دختر نگاه میکرد، این چرا باید تو رو آزار بده؟!
همیشه از اینکه بسرعت تسلیم شوم و همچون انسانهای ضعیف به گریه بیفتم، بیزار بودم .ولی این یادگار تلخی بود که تجربه جانکاه ازدواج با محسن برایم به ارمغان آورد . باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و بغضم ترکید .صورتم را با دستهایم پوشاندم و با گریه نالیدم:
- تو هیچ نمی دونی کتی، هیچ چی! فقط بدون که اون حق نداشت به اون دختر نگاه کنه!حق نداشت.......
- حق نداشت یه فرشته مهربون رو غمگین کنه !حالا هم حقشه که به بدترین شکل ممکن شکنجه بشه ولی این حق رو هم نداره که بدونه چرا بی دلیل داره مجازات می شه؟!
با شنیدن صدای فرزاد، همچون برق گرفته ها از آغوش کتی بیرون آمدم . هر دو متعجب به پشت سر نگاه کردم .او با چهره ای کاملا مغموم و محزون به ما نزدیک شد و کتی را مخاطب قرار داد:
- نگران شدم، گفتم شاید نتونید مسیر رو پیدا کنید . کتایون خانم، این دختر خاله محترم شما عادت داره کسی رو به گناه ناکرده متهم کنه و بدون فهمیدن صحت جرم، شدیدترین مجازات رو براش در نظر بگیره؟
کتی با دستپاچگی نگاهی به هر دوی ما کرد . طفلک حسابی شوکه شده بود .
- من.......من نمی دونم چی بگم آقای متین! بهتره شما دونفر خودتون با هم صحبت کنید . من بر میگردم پیش بچه ها.
و پیش از آنکه فرصت هرگونه عکس العملی را به ما بدهد، دور شد .اشکهایم هنوز بی اختیار می باریدند .فرزاد روبرویم ایستاد و نگاهی عمیق و طولانی به چشمهایم انداخت .
- تمنا می کنم گریه نکن!تو نمی دونی با این مرواریدها چه آتیشی به دلم می زنی!
- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
این را گفتم و با خود اندیشیدم:« ای کاش تو هم جوابگوی آتیش دل من بودی!»
- حتما به من مربوطه که گفتم! شیدا یعنی دلیل ناراحتی تو این فکر بچه گانه ایه که در مورد من کردی؟!
با عصبانیت کوبنده ای گفتم:
- می شه توضیح بدی کجای این فکر بچه گانه اس؟ تو جای من بوید چه فکر دیگه ای میکردی؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدی!حالا هم لازم نیست کارت روبرای من توجیه کنی ، از همین راهی که اومدی برگرد! من خودم به تنهایی مسیر رو پیدا می کنم .
آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که یک لحظه جا خوردم .آن چشمهای جادویی و آن نگاه نافذ و شوریده ، نفسم را بند آورد .قدمی جلو آمد و گفت :
- باورم نمی شه ، یعنی تو اینقدر دوستم داری و من خبر ندارم ؟
لبریز از شرمی مطبوع و بی توجه به شیطنتی که در صدایش موج می زد با خشم گفتم:
- نخیر، سخت در اشتباهی!
- پس می شه لطفا توضیح بدی دلیل این رفتارهات چیه؟!
دستم رو شده بود؛ برای فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:
- وقتی این کارها رو می کنید از جنس شما متنفر می شم! همونطور که از چشم چرونی بیزارم .حالا هم فراموشش کن!
هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحنی لبریز از محبت گفت:
- بابا یه لحظه اجازه بده تا برات توضیح بدم .بعد هرکاری که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدی بیا بزن تو گوش من، خوبه؟!
از تماس دستهای گرمش، حرارت غریبی را زیر پوستم احساس کردم .انقدر بی منطق نبودم که فرصتی برای دفاع به او ندهم .سعی کردم دختر آرامی باشم و به حرفهایش گوش دهم .هر چند که نمی توانستم خراشهای کوچکی را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، نادیده بگیرم .به آرامی نگاهش کردم و اینطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهایش را بشنوم .بر روی نزدیکترین تخت خالی نشستیم ، سر را به زیر انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .
- شیدا، سرت رو بلند کن!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لحنش محکم ولی نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولی بجای نگاه کردن به او به بوته گلی چشم دوختم .
- اِ، مگه با تو نیستم ؟ گفتم به من نگاه کن!
از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .
- آفرین دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط میخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شیدا باور کن حتی نمی دونم چه کسی رو می گی! عزیزم تو خیلی عجولانه قضاوت می کنی .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصی خودم فکر میکردم که این روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتی متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتایون خانم اومدم و حرفهات رو شنیدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نمیخوام بدونم چه چیزی باعث شده تو با دید منفی به این مساله نگاه کنی، فقط بدون که من هرگز چنین آدمی نبوده ام .
- آخه اون دختر به تو نگاه میکرد . نقطه دید تو هم دقیقا بسمت اون بود . از زاویه ای که من شما رو می دیدم ، هرکس دیگه ای هم که بود همین فکر رو میکرد
- خدا من رو نبخشه که توی اون زاویه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجای این فکرها، دست و صورتت رو بشور و بریم. بچه ها منتظرن!
از لحن شیطنت امیزش به خنده افتادم .با خود اندیشیدم که شاید واقعا کمی تند رفته ام و قضاوت عجولانه ای داشته ام .بهر حال پذیرفتن اینکه او در عالم خودش بوده است، خیلی خوشایندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ایستادم و سر به زیر گفتم:
- اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام ، دست خودم نیست .ضعفی که من روی این مسائل دارم به اعصابم مربوط می شه .
فشار ظریفی به انگشتهایم وارد کرد و با نگاهی خیره لبخند زد .
- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت می کنم!
فرزاد مرا تا کنار دستشویی همراهی کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پیوستم .
بچه ها با دیدن ما در کنار هم ، لبخند معنی داری زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زیر انداختم و به شایان که می گفت :
- بابا کجایید شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو نوش جان کرد!
لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهی کرد و و گفت دستشویی کمی شلوغ بود و مجبور شدیم منتظر بمانیم! بی اراده نگاهم بسمت همان دخترکشیده شد ؛ سرش را روی شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه میخکوب شده اش، فرزاد را نشانه می گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعی کردم بی تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم میکرد .لبخندی تحویلش دادم و او چشمکی زد .
شام را در میان شوخی و خنده صرف کردیم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگی سرم را روی شانه الهام گذاشتم و پاهای ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدری راه رفته بودم که ذوق ذوق میکردند! با چشمهای بسته به موزیک ملایم داخل پخش و صحبتهای بچه ها که هنوز سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند، گوش فرا دادم .کتی سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:
- بسه دیگه بلد شو زیبای خفته !چشمای این شازده چپ شد بسبکه از توی اینه خیره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بمیرم!
همانطور با چشمهای بسته به حرفهای کتی می خندیدم باز ادامه داد:
- زهر مار، نیشت رو ببند ! کم این آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بیا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بی حیای نازنازی!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خندیدم که نه تنها صدای بچه ها در آمد، بلکه سیل اشک هم از چشمهایم روان شد.
جلوی در خانه از الهام و فرزاد خداحافظی کردیم و وارد شدیم .بمحض رسیدن، کتی با آب و تاب همه چیز را برای مادر تعریف کرد و خریدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگی ناپذیر بود این دختر! شایان خیلی زود شب بخیر گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکمیل گزارشات کتی خانم، با تنی ناتوان و ذهنی آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسیدیم و به رختخواب پناه بردیم .آنقدر برای خوابیدن بیقرار بودم که دلم میخواست جواب سوال کتی را ندهم .
- راستی شیدا، جریان چی شد؟
در دل از این که دست آویزی برای شیطنت و اذیت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر می شد به اسانی از دست متلکهای او فرار کرد؟ با اکراه به سویش چرخیدم .
- هیچی !فرزاد بیچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتی اونو ندیده .ظاهرا توی فکر بوده و اتفاقی نگاهش به اون سمت!
کتی که کاملا مشخص بود هیجان زده است ، دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و گفت:
- من از اولش می دونستم تو داری اشتباه می کنی ولی فرصت نشد که بگم معلوم بود بیچاره توی عالم هپروته نه چشم چرونی ! وای شیدا باورت نمیشه اگه بگم دل توی دلم نبود تا زودتر بیایم خونه .امروز واقعا یه روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود . میخواستم بگم شما دوتا خیلی تو چشم بودید . نه به اون قد و هیکل ورزیده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد می مونی! ولی خودمونیم چقدر بهم می آیید!حالا بگو ببینم بین تو این پسر خوشگل چه رابطه ای هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم!
در حالیکه به مزه پرانی هایش غش غش می خندیدم، دستم را تکیه گاه سرم قرار دادم و به سقف خیره شدم .
- عشق خیلی ساده و اتفاقی در خونه دل آدم رو می زنه کتی، همیشه همینطوره .آروم آروم می یاد و کنج دلت می شینه .بدون تعارف و بی دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم دیدم که عاشقانه دوستش دارم! یعنی اولش که رفتم شرکت برام بی اهمیت بود، بعد ازش ترسیدم ، بعد هم دیدم که در کمال ناباوری بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفی بزنم .سعی می کنم ازش فرار کنم .همیشه بین ما یه فاصله بزرگ و عمیق وجود داره .فرزاد پسر خیلی مهربون و دوست داشتنی ایه ، خیلی زیاد! طوری با من رفتار می کنه که انگار یه گلدون چینی گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن! ولی واقعیت اینه که اون از گذشته من خبر نداره .نمی دونه که من یه چینی بند خورده ام!
نفس عمیق و پردردی کشیدم و ادامه دادم:
- کتی فکر می کنی اگه اون بفهمه من قبلا نامزد داشتم و مدتی هم توی اسایشگاه روانی بستری بودم .چه فکری می کنه؟ از من متنفر نمی شه.........؟ واسه همینه که زیاد بهش نزدیک نمی شم . دورادور دیوانه وار دوستش دارم و توی برزخی که خودم درست کردم، دست و پا می زنم . کتی، به نظرت خیلی خنده دار نیست که یه دختر بچه عاشق رئیسش بشه؟!
- اولا که تو بچه نیستی، دوما نه تنها خنده دار نیست بلکه خیلی هم جالبه!
لبخند محزونی زدم:
- آره جالبه ولی غم انگیز! گفتم بچه، بخاطر اینکه فرزاد همیشه به من می گه خانم کوچولو! نمی دونم چرا اصرار داره منو اینطوری صدا کنه، شاید یه روز ازش پرسیدم!
کتی زد زیر خنده نیشگونی از صورتش گرفتم .
- خب اینم جواب سوالهات!حالا بگیر بخواب .در ضمن هیچکس از این مساله خبر نداره.امیدوارم راز نگه دار خوبی باشی!
- خیالت راحت باشه عزیزم. به هیچکس غیر از خواجه حافظ شیرازی نمی گم.........ولی از شوخی گذشته ، برات آرزوی موفقیت می کنم. فرزاد مرد متشخص و فوق العاده محترمیه.لیاقت دختر شایسته ای مثل تو رو داره .براتون آرزوی خوشبختی می کنم .
- ممنونم فعلا که همه چیز رو سپردم به خدا.هر چی که خودش صلاح بدونه .
فصل 2-9 (1)
دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقای پناهی ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز می شد و من به همراه الهام به آرایشگاه رفتم .بنظر آرایشگر، موهای جمع با مدل لباسم شکیل تر بود شایان چندین بار با آرایشگاه تماس گرفت و حال من و الهام را پرسید . آنقدر که همه را به خنده انداخت! پس از آرایش و اصلاح صورت ، الهام به فرشته ای تبدیل شده بود که از دیدنش سیر نمی شدم .لباس آماده شده اش هم بی نظیر و زیبا بود .پیراهنی به رنگ صورتی ملایم .البته شایان هم دست کمی از او نداشت و هنگامی که برای بردن ما آمده بود ، تا چند لحظه مبهوت زیبایی نظر گیر الهام شده بود .خودش هم در آن کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید، چنان جذاب و برازنده شده بود که الهام با خنده گفت:
- وای شایان ، تو بی نظیری !همه دخترها امشب به من حسادت می کنن!
هنگامیکه به منزل آقای پناهی رسیدیم، اکثر مدعوین آمده بودند و صدای گفتگو و خنده های بلندشان به گوش می رسید .حیاط مملو از میز و صندلیهایی بود که با نظم خاصی چیده شده بودند . بر روی آنها انواع میوه و شیرینی به چشم میخورد. سایه درختان انبوه خانه آقای پناهی سخاوتمندانه بر روی سر مهمانها گسترده شده بود و با ریسه های الوان چراغها که زینت بخش آن بود، زیبایی اش صد چندان بنظر می رسید .وقتی وارد باغ شدیم الهام در گوشم نجوا کرد:
- وای شیدا از فشار التهاب و دلهره حالم داره بد می شه .از کنارم تکون نخوری ها وگرنه بیهوش می شم!
لبخندی زدم و او را به آرامش دعوت کردم ، در حالیکه خودم بشدت هیجانزده بودم .برایم جای شگفتی داشت که بیشتر از همه دلم میخواست عکس العمل فرزاد را ببینم!
با ورود عروس و داماد ، موزیک شادی پخش شد و عده ای از جوانها شروع به پایکوبی کردند .الهام و شایان دست در دست یکدیگر از تک تک مهمانان تشکر و قدر دانی کردند و من هم مجبور بودم آنها را همراهی کنم .از اینکه دیگران آنطور خیره و با تحسین نگاهمان میکردند، شدیدا در عذاب بودم ؛ خصوصا که بوی غلیظ اسپند و ادوکلنهای تند زنانه و مردانه باعث خفگی ام شده بود!
پس از نشستن عروس و داماد در جایگاه اصلی، چشمم به میزی افتاد که بچه ها دور آن حلقه زده بودند و کمی آنطرفتر هم دایی و آقا وحید و آقا کسری بهمراه همسرانشان نشسته بودند .لبخند زنان بسمت شان رفتم .همگی با تعجب به من نگاه میکردند .ساناز اولین کسی بود که به حرف آمد:
- وای خدای جون!اینکه شیدای خودمونه! من گفتم این پری دریایی کیه که داره می آد اینجا!
همه خندیدند و مهران با نگاهی کشدار و خیره گفت:
- منو بگو که چقدر ذوق کردم! فکر کردم از فامیلهای عروسه و اومده سراغ من؛ باز که تویی زلزله!
مهرداد و پریسای عمو وکتی و ژاله هم هریک اظهار نظری کردند و سر به سرم گذاشتند .دست همگی را فشردم و گفتم:
- حالا چرا دخیل بستید به این میز؟! بابا ناسلامتی عقد شایانه ، نمیخواهید برقصید؟
انگار همگی منتظر اجازه من بودند!مهران با اصرار دست مرا کشید تا همراهی اش کنم، ولی چون تازه از راه رسیده بودم، خواهش کردم که مرا از این کار معاف کند . او هم به ژاله و کتی ملحق شد .بسمت دایی و خاله ها رفتم و با آنها نیز خوش و بشی کردم .
از لحظه ورود نگاه جستجو گرم پیوسته در سالن، به دنبال او می گشت ، ولی هر چه بیشتر نگاه میکردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم . بسمت میزی که آقای متین و مهتاب خانم «مادر الهام» و مادر به دور آن نشسته بودند حرکت کردم .شاید می توانستم توسط آنها سرنخی از عدم حضور فرزاد بدست آورم! آقای پناهی و پدر در کنار آنها ایستاده بودند و در حین نوشیدن آبمیوه ، گفتگو میکردند.مهتاب خانم بمحض دیدنم ایستاد و به رویم آ؛وش باز کرد .
- وای شیدا جون ، چقدر زیبا شدی عزیزم!
شرمگینانه، لبخندی زدم و دست همگی را فشردم .صدای آقای متین ، گرم و مهربان به گوشم رسید :
- بدون شک زیباترین بانوی مجلس شمایید!
تشکری کردم و زیر شلاق نگاه پرتحسین همگی، ناباورانه به مادر نگریستم . در آن کت و دامن عنابی رنگ ، بی نهایت جذاب و دلربا می نمود .کنار آقای متین نشستم و توسط راهنمایی های مهتاب خانم ، با دیگر بستگان الهام آشنا شدم . پدر و مادر مهتاب خانم، سالها پیش از دنیا رفته بودند و بغیر او و برادرش فرهاد خان، خویشاوند دیگری نداشتند و بقیه همگی در خارج از کشور زندگی میکردند .آقای پناهی هم دو خواهر و یک برادر داشت که همگی از او بزرگتر بودند، اما فقط یکی از برادرهایش به مجلس آمده بود که دو پسر داشت .یک عمه و عمویش در لندن زندگی میکردمد و عموی دیگرش بهمراه سه دختر خود به مجلس آمده بودند .
در این فکر بودم چگونه سراغ فرزاد را از آنها بگیرم که انگار آقای متین متوجه گردش بی وقفه چشمهایم شد و گفت:
- نمی دونم چرا فرزاد اینقدر دیر کرده! مثلا رفته دنبال عاقد ، چرا هنوز برنگشته؟!
لبخندی زدم
- نگران نباشید .خیلی دیر نکردند .بالاخره می آن!
و بالاخره آمد ..........
بمحض دیدنش دلم در سینه فرو ریخت .یا او واقعا آنهمه زیبا شده بود و یا چشمهای عاشق و مشتاق من او را تا این حد جذاب و دوست داشتنی می دید!
موهای خوشحالتش را کمی کوتاه کرده و برعکس همیشه ، بسمت بالا شانه زده بود که بخاطر حالت صاف موهایش، مدام به روی پیشانی فرو می ریخت .فرزاد هم مجبور می شد دائما به آنها چنگ زده و بسمت بالا هدایتشان کند و با این کار، هر بار چنگی به دل مشوش من می زد! کت و شلوار طوسی و پیراهنی آبی به تن داشت که کراواتی آن را زینت می داد . اگر تکان دست ژاله نبود همچنان مبهوت و خیره به او نگاه میکردم . با آمدن عاقد، همگی بسمت اتاق عقدی که از قبل به زیبایی هرچه تمامتر آذین بسته شده بود، حرکت کردیم .در حین رفتن دست در دست ژاله به صحبت هایش گوش می دادم که فرزاد به کنارم آمد و آهسته گفت:
- سلام عرض شد خانم، تبریک می گم
2-9 (2)
سر بلند کردم و برای سرکوب هیجانم لبخند زدم.
- سلام ، خسته نباشید آقای متین! منم متقابلا تبریک می گم
فرزاد ناباورانه ایستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهایم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهایم قفل شد .چنان خجالت کشیدم که دلم میخواست قطره آبی بودم و در زمین فرو می رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطی از ناباوری و اشتیاق و عشق بود .صدای آرام او در گوشم طنین انداخت:
- شیدا واقعا خودتی؟ باور نکردنیه!
برای اینکه او را از بهت خارج کنم، ژاله را معرفی کردم و او بدون کوچکترین تعللی معذرت خواست و بسرعت از ما دور شد .ژاله که تا آن لحظه بسختی جلوی خنده اش را گرفته بود، با صدای بلند زد زیر خنده و پرسید که این پسر زیبا، چرا اینقدر متعجب شده بود؟ ماجرا را بطور سربسته برایش یتوضیح دادم و به اتاق رفتیم
صدای عاقد برای سومین بار در گوشم طنین انداخت که الهام با بستن قرآن و کسب اجازه از بزرگترها ، بله را گفت .همزمان که صدای همهمه دو دست و شادی به هوا برخاست .نگاه من و فرزاد در هم گره خورد .بلافاصله سر به زیر انداختمو بسمت الهام و شایان رفتم و صورتشان را بوسیدم .در حالیکه حلقه اشکی در چشمهایم جا خوش کرده بود، گفتم:
- از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می کنم .امیدوارم از این لحظه به بعد زندگیتون پر از شادی و سلامتی باشه!
شایان اشکم را از روی گونه پاک کرد و مرا بوسید.
- گریه نداشتیم آبجی کوچولو!منم برات آرزوی خوشبختی می کنم .


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حال مادر و مهتاب خانم هم دست کمی از من نداشت و هرکدام پنهانی گریه میکردند .باورود مجدد عروس و داماد به حیاط، موسیقی از سر گرفته شد .جوانها، شایان و الهام را به وسط کشیدند و خود به دورشان حلقه زدند .زیر درختی به تنهایی ایستادم و به فرزاد که با پدر و مهرداد و آقا کسری صحبت میکرد، نگاه کردم. دخترهای جوان دم بخت مجلس برای نزدیک شدن به او از هم پیشی می گرفتند و دیدن حرکات آنها مرا به خنده می انداخت .
در همین گیر و دار نگاهم به فرزاد افتاد که با اخمهای درگره شده . خشونتی علنی نگاهم میکرد .چنان با شماتت و غضب که کم مانده بود زهره ام بترکد! برای فرار از زیر شلاق نگاه توبیخ کننده فرزاد به میزی که فهیمه خانم و فرشاد و نامزدش به دور آن حلقه زده بودند ، پیوستم .ظاهرا تازه از راه رسیده بودند .از حضورشان تشکر کردم و گونه فهیمه خانم و نرگس نامزد فرشاد را بوسیدم . همچون دیگر آشنایان، دنیایی از تعجب و تحسین در نگاهشان شناور بود .بالاخره فهیمه خانم به حرف آمد:
- وای شیدا جون ، اصلا باورم نمی شه این عروسک همون شیدای محجوب و فعال شرکت باشه!
متواضعانه از لطفش تشکر کردم و دختر بچه زیایی را که همراه داشت روی پا نشاندم و مشغول بازی کردن با او شدم .
پس از گذشت ساعاتی، چراغهای الوان حیاط روشن شد و فضای فوق العاده زیبایی بوجود آورد .از اینکه می دیدم فرزاد و مهران آنطور برای دخترهایی که دور و برشان می پلکیدند، قیافه می گرفتند ، خنده ام می گرفت .
تعدادی از مهمانها خداحافظی کرده وجمع را ترک گفتند ولی دیگران همچنان به خوش گذارنی و پایکوبی مشغول بودند .الهام وشایان و تعدادی از جوانها هم هنوز درگیر بودند!لیوان شربتی را که در دست داشتم، فشردم و به جمع پر هیاهو و شاد جوانها نگاه کردم .دوباره داشتم به گذشته پر می کشیدم که صدای فرزاد مرا از رویا خارج کرد وقتی کنارش قرار گرفتم، بلافاصله صدای آرام و لرزانش در گوشم پیچید:
- شیدا ، تو مقدسترین بهانه زندگی منی! نمی دونم این مدت از عمرم رو بدون تو چه جوری زندگی کردم .فقط میخوام بدونی از حالا به بعد، اگه حتی یه لحظه هم نباشی ، فرزادی در کار نیست!
احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد .شاید اولین مرتبه ای بود که اینطور بی پروا و با صراحت به عشقش اعتراف میکرد .تپش دیوانه وار قلب فرزاد را حتی از روی لباس هم احساس میکردم . لرزشی محسوس بدنم را در بر گرفت .دلم میخواست هرچه سریعتیر از جو بوجود آمده بگریزم .ولی ظاهرا فرزاد متوجه قصدم شد چرا که بلافاصله پرسید:
- قول می دی که هیچوقت تنهام نذاری؟
موسیقی رو به اتمام بود و قلب من داشت از حلقومم بیرون می پرید !چطور می توانستم چنین قولی به او بدهم؟ ای کاش دعوتش را قبول نمیکردم !نگاهی کردم و با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد گفتم :
- می دونی الان یاد چه مطلبی افتادم؟
لبخند جذابی تحویلم داد.
- اگر فکر کردی می تونی مثل همیشه فرار کنی و جواب سوالم رو ندی، سخت در اشتباهی ! اگه لازم باشه تا فردا صبح همینطوری نگهت می دارم تا جوابم رو بدی!
زبانم بند آمد! اصلا به کلی فراموش کردم چه میخواستم بگویم .می دانستم آنقدر لجباز است که واقعا این کار را می کند .هنگامیکه دید خیره نگاهش می کنم .لبخندش عمیقتر شد .
- خیلی خب پری کوچولو!اینطوری نگام نکن ، بگو یاد چی افتادی؟
- یاد جمله ای افتادم که قهرمان داستان کتاب « بر باد رفته» به شخصیت دوم کتاب گفت می دونی «اسکارلت اوهارا» در حال رقص به « رت باتلر» چی گفت؟
سکوتش باعث شد ادامه بدهم:
- فرزاد اون گفت که صحیح نیست توی جمع با من اینطور رفتار کنی!
خنده ریزی کرد و با شیطنت گفت:
- حتما تو هم می دونی « رت باتلر» چه جوابی بهش داد!
از خجالت گونه ام آتش گرفت و سر به زیر انداختم .خوب بیاد داشتم چه جوابی گرفته است !در حالیکه متوجه برق مخصوص و تمنای نهفته در نگاهش بودم ، سکوت کردم .بلافاصله گفت:
- می دونم که الان خیلی از پسرهای مجلس، به من حسادت می کنند! حالا به جای این حرفها فقط یه کلمه بگو، قول می دی یا نه؟!
از سماجتش خنده ام گرفت . مثل همیشه یکدنده و از خود راضی! با شیطنت یک تای ابرویم را بالا بردم و پرسیدم:
- و اگه جواب ندم؟!
با چشمانی تبدار و لحنی وسوسه انگیز خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- شیدا من تحملم خیلی کمه .نذار اون کاری رو که نباید ، انجام بدم! فقط بگو آره یا نه، خواهش می کنم!
سرش را عقب برد تا تاثیر سخنش را در چهره ام ببیند . ترسی آمیخته به هیجان به دلم چنگ انداخت .احساس کردم استخوانهایم جا به جا شده اند! از ترس اینکه واقعا دست به عملی بزند ، مثل بلبل زبان باز کردم:
- فرزاد داری خفه ام می کنی! هرچند که داری به اجبار ازم قول می گیری، ولی باشه، قول می دم .حالا خیالت راحت شد؟
لبخند عمیقی زد و با نگاهی داغ و ملتهب، نگاهم کرد .
با اتمام موزیک و کف زدنها حاضرین، همه جوانها پراکنده شدند .در آخرین لحظه صدای گرمش را شنیدم:
- گرفتن این قول حتی به اجبارش می ارزید!واقعا ممنونم؛ بخاطر همه چیز!
سری به احترام برایش تکان دادم و زیر لب غریدم:
- دیوونه لجباز خطرناک!
با حالی منقلب و گیج به جوانها پیوستم .کتی با چهره ای هیجان زده جلو آمد و در گوشم گفت:
- خوش گذشت زرنگ محله؟!
خنده ام گرفت .در حالیکه هنوز تپش قلب داشتم، سری بعلامت منفی تکان دادم .چیزی در وجودم می جوشید که سبب شده بود حالت دل آشوبی پیدا کنم .پریسا و ساناز هم جلو آمدند و پریسا با لبخند گفت:
- وای شیدا، شما دو نفر معرکه بودید ! همه با دهان باز نگاتون می کردند .مثل یه پرنسس و شاهزاده می درخشیدید! نگاه کن اون دخترها دارن از حسادت دق می کنن!
نگاهی به جمعی که ساناز اشاره کرده بود ، انداختم.خنده ام گرفت و بی تفاوت نسبت به آنها، نگاهم را به میز پدر و مادرها چرخاندم .در نگاه آقای متین و پدر، چنان غرور و تبسمی نشسته بود که شرمی مطبوع بدنم را در برگرفت.
هنگام صرف شام ، غذای اندکی در ظرف ریختم و به جمع جوانها پیوستم .همگی به دور میز عروس و داماد حلقه زده بودند و ضمن خوردن غذا، بازار شوخی و مزاحشان داغ بود .شایان و الهام طفلک در حلقه محاصره آنهمه دختر و پسر شرور و شیطان حسابی گلگون شده بودند.کنار ساناز نشستم و با خنده گفتم:
- بابا چرا دست از سر این دوتا طفل معصوم بر نمی دارید! داداش و زن داداش منو مظلوم گیر آوردید؟!
همه به خنده افتادند و مهرداد با لحن حق به جانبی گفت:
- شایان که حقشه ! من یکی تلافی متلکهای روز عروسی ام رو در آوردم!
پسری که روبرویم نشسته بود و آن نگاه خیره و خندان، اعصاب مرا به بازی گرفته بود، پسر عموی ارشد الهام بود که « کیارش » نام داشت . از ابتدای مهمانی به هر سو که می رفتم ، نگاه نافذ او را روی خود احساس میکردم .بی توجه به او، نگاهی به مهران انداختم .ناراحت و سر به زیر با دسته کلیدش بازی میکرد و کمی عصبی بنظر می رسید .برای پی بردن به حالش، تکه ای جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:
- مهران، چه زود غذا خوردی! اینو بخور تا یه مطلب برات تعریف کنم!
نگاه اخم آلودی به جانبم انداخت و با خشونت گفت:
- همون حرفهای جالبی رو که در گوشی شنیدید میخوای بگی؟ فکر نمی کنی کمی خصوصی باشه؟!
از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهای در گوشی صحبت میکرد؟ اصلا به چه جرمی با من اینطور خصمانه برخورد میکرد؟! نگاهی پرسشگر به ژاله و شایان انداختم ولی آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .
قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پیدا شد . در حالیکه لیوانی آبمیوه و ظرفی سالاد در دست داشت کنار شایان ایستاد و با تواضع گفت:
- اجازه هست؟
همگی با احترام جابجا شدند و جایی برایش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتی عصبی برخاست و با نجوایی آرام که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:
- مار از پون بدش میاد دم لونه اش سبز می شه!
با رفتنش؛ با دهانی نیمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .یعنی مهران از فرزاد خوشش نمی آمد؟! ولی چه دلیلی برای بوجود آمدن این احساس داشت؟ جوابی برای سوالهایم نیافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .
تا پاسی از شب، همگی مشغول خوش گذرانی و پایکوبی بودیم .کم کم زمان رفتن فرا رسید.وسایلی را که همراه داشتم به ماشین انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ایستاده بود و به شایان که مشغول خداحافظی با دوستانش بود نگاه میکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:
- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟!
لبخند زنان گونه ام را بوسید:
- دارم از خستگی بیهوش می شم ! از بس رقصیدم و راه رفتم پاهام بی حس شده!
- عیبی نداره عزیزم؛ عوضش فردا حسابی استراحت می کنی.
- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم می تونید حسابی استراحت کنید!
هر دو با شنیدن صدای فرزاد، سربرگرداندیم ، الهام با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید .
- وای راست می گی فرزاد؟!
با لبخندی جذاب ، سرش را بعلامت تصدیق تکان داد.
- بله خانم .فکر می کنم تو و شیدا خانم به یه استراحت حسابی احتیاج دارید.
الهام با شیطنت نگاهی به جانبم انداخت.
- خدا شیدا خانم رو برای بنده حفظ کنه که محل گل روی ایشون ، شما یه عنایتی هم به من می کنید!
شرمزده سر به زیر انداختم و او و فرزاد به خنده افتادند .با آمدن شایان، همگی به جمع خانواده ها پیوستیم تا خداحافظی پایانی را انجام دهیم .پدر با دیدنم با مهربانی گفت:
- دخترم برای رفتن آماده ای؟
موافقت خود را اعلام کردم که فرهاد خان با نگاه لبریز از عطوفت گفت:
- ای بابا! مسعود خان، این دختر خوشگل ما رو کجا می بری؟ اجازه بده امشب رو کنار الهام باشه!
الهام ذوق زده ، گونه دایی اش را بوسید و با لحنی پر التماس دست پدر را گرفت و گفت:
- پدر جون ، دایی راست می گه!خواهش می کنم اجازه بدید شیدا پیش من بمونه .قول می دم که خوب ازش مراقبت کنم! فردا هم تعطیله و مشکلی نیست .
آقا و خانم پناهی هم کلام او را تصدیق کردند .نگاه مشتاقم را به دهان پدر دوختم . نگاه مرددی به مادر انداخت .مهران با صدایی آهسته گفت:
- البته من صلاح نمی دونم که شیدا اینجا بمونه! اگه برگرده به منزل بهتره!
نگاه اخم آلودی به جانبش انداختم .از کی تا بحال اینقدر فضول شده بود که من خبر نداشتم؟!
شایان که متوجه جو سنگین بوجود آمده شده بود ، با خنده گفت:
- شیدا اگه تو اینجا بمونی، من تا صبح خوابم نمی بره!
از لحن او همه به خنده افتادند و مهتاب خانم با مهربانی گفت:
- این حرفها چیه شایان جان؟! مگه من می ذارم بری؟ تو و شیدا جان باید امشب اینجا بمونید!
شایان با رفوتنی سر به زیر انداخت و گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند شب را در آنجا باشد .پدر هم گفت:
- من که روی عروس قشنگم رو زمین نمی اندازم .اگه خودش مایله من حرفی ندارم!
با خوشحالی گونه پدر را بوسیدم و تشکر کردم. همه از روابط صمیمانه من و الهام باخبر بودند و اشکالی به ماندن من وارد نبود .فقط در این میان از رفتار مهران سر در نمی آوردم .برای بدرقه اعضای فامیل تا مسافتی آنها را همراهی کردم .پس از اینکه از دست باران متلکهای کتی فرار کردم .با دیگران نیز خداحافظی کردم و بسمت مهران رفتم .
- معلوم هست تو امشب چته؟ قاطی کردی؟
با عصبانیت نگاهم کرد .در حالیکه از نگاه سوزان و غضب آلودش مبهوت مانده بودم ، بدون کوچکترین کلامی سوار ماشین شد . شایان هم پس از خداحافظی طولانی اش با الهام که صدای همه را در آورد و لبخند را بر لبها نشاند ، گونه ام را بوسید و قول داد که فردا خودش به دنبالم بیاید .
با رفتن آنها فقط آقای متین و فرزاد ماندند. همگی به داخل ساختمان رهسپار شدیم و با تنی خسته، بر روی مبلها فرو رفتیم .مهتاب خانم در حال ماساژ پاهایش گفت:
- وای که چقدر راه رفتم، پاهام داره از درد می ترکه!
پدر الهام نگاهی توام با مهربانی و خنده به همسرش انداخت و گفت:
- خب عزیزم، پاشنه کفشهات رو یه کمی کوتاهتر انتخاب میکردی تا خسته ات نکنه!
الهام دستم را گرفت و سر بر شانه ام گذاشت .
- البته بابا این مساله شامل همه خانمها می شه چون منم حسابی خسته شده ام .
فرزاد لیوانی آب برای خود پر کرد و گفت:
- شماها رو فقط یه دوش آب گرم؛ سرحال می یاره و یه استراحت جانانه!
پدرش جمله او را تصدیق کرد و نگاهی به ساعتش انداخت .
- از نیمه شبم گذشته! فرزاد بلند شو که حسابی خوابم گرفته!
من که از فضای مطبوع داخل سالن و رایحه ادوکلنهای مختلف، در خلسه فرو رفته بودم .با حالتی منگ و خواب آلود ، نگاه خیره ای به فرزاد انداختم .دلم میخواست از نگاهم بخواند که چقدر دوست دارم او نیز در کنارمان باشد. احساس گنگ و ناشناخته ای داشتم که خودم نیز از آن سر در نمی آوردم .فرزاد که متوجه نگاهم شد ، چشمهایش را به اطراف چرخاند .وقتی خیالش آسوده شد که کسی نگاهش نمی کند ، دستش را بر روی قلبش فشرد و با بستن چشمها، سرش را چند بار تکان داد.یعنی این که او هم طاقت دوری ام را ندارد و قلبش بیتابی می کند.هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . وقتی متوجه لبخندم شد، خودش هم متقابلا به خنده افتاد و در حالیکه بر می خاست گفت:
- بلند شید همگی بخوابید، من صبح کله سحر با یه صبحانه مفصل برمیگردم و همه رو از خواب بیدار می کنم! هرکسی هم بیدار نشه، مجبورم با یه پارچ آب یخ حالش رو جا بیارم!
همه به خنده افتادند و به اتفاق ، او و پدرش را تا نزدیک در ورودی بدرقه کردیم .فرزاد پس از بوسیدن عمه و شوهر عمه اش، برای الهام آروزی خوشبختی کرد و مطلبی را در گوشش نجوا کرد که الهام را به قهقهه انداخت و گفت:
- باشه، قول می دم مواظبش باشم حسود خان!
مهتاب خانم با کنجکاوی پرسید:
- اِ، در گوشی نداشتیم ها! فرزاد الهام باید مواظب چی باشه؟
فرزاد و الهام نگاهی به هم انداختند و باز به خنده افتادند .
- ببخشید عمه جان، ولی خیلی خصوصی بود!
مهتاب خانم ضربه ای به بازوی او زد.
- خیلی بدجنسی! حالا که به ما رسید خصوصی شد؟!
مجددا همه به خنده افتادند و فرزاد با زدن چشمکی، دستم را فشرد که باز باعث خنده ام شد .
پس از رفتن آنها، صورت مهتاب خانم را بوسیدم و به اتاق الهام رفتیم .آنقدر خسته و خواب آلود بودم که دلم میخواست بدون تعویض لباس بخوابم! اتاق الهام در طبقه بالا قرار داشت، اتاقی بزرگ و دلباز با دکوراسیونی شکلاتی رنگ، تختخواب بزرگی که در اتاق او قرار داشت، به راحتی هر دوی ما رو بر روی خود جا می داد .چون لباس مناسبی همراه نداشتم ، یکی از لباسهای الهام را که بلوز و شلوار قرمز زیبایی بو، پوشیدم .بلوزی تقریبا چسبان و بلند که تا روی زانو امتداد داشت و از طرفین، چاک بلندی میخورد.قسمت لبه بلوز و شلوار را سنگ دوزی زیبایی زینت می داد . پس از پوشیدنش ، الهام بقدری از هماهنگی آن با رنگ سفید پوستم ، تمجید کرد که وسوسه شدم لباسی همرنگ آن تهیه کنم! ولی خیلی زود بیاد آوردم که مادر می گفت،رنگ قرمز، رنگ هیجان و عشق است و یک دختر جوان هرگز ا زاین رنگ استفاده نمی کند ، خصوصا در مقابل مردهای جوان!
پس از تعویض لباس، پیشنهاد کردم که موهای یکدیگر را از شر آنهمه سنجاق و گیره نجات دهیم.الهام سرویس حمامی را که در اتاقش قرار داشت نشانم داد ولی من بقدری خسته بودم که ترجیح دادم هرچه زودتر بخواب بروم .او هم به تبعیت از من، کنارم دراز کشید و دست در گردن هم به خواب رفتیم .
تکانی خوردم و به زحمت پلکهایم را گشودم .عقربه های ساعت هنوز ابتدای صبح را نشان می داد .با سماجت چشمهایم را روی هم فشردم ، ولی بی فایده بود .به عادت همیشگی ، زود از خواب برخاسته بودم و تلاش چشمگیرم برای خوابیدن بی نتیجه بود! دستهای الهام را که دور بازویم حلقه شده بود به آهستگی باز کردم و نشستم.با حرصف موهای جلوی صورتم را کنار زدم! از تخت پایین آمدم و راه حمام را در پیش گرفتم .پس از گرفتن دوش آب گرم، لباسهایم را به تن کردم و کنار پنجره اتاق مشغول خشک کردن موهایم شدم .پیرمردی در حیاط مشغول آب پاشی گلها و درختان بود .هوس قدم زدن در آن هوای دلپذیر اول صبح و آن طبیعت زیبا و چشم نواز که با صدای آواز پرندگان درهم آمیخته بود، هیجانی را به زیر پوستم کشید.آهسته و پاورچین پاورچین اتاق را ترک کردم .خانه در سکوتی عمیق و ژرف فرو رفته بود .بمحض خارج شدن، نفس عمیقی کشیدم و بوی خاک نم خورده و گیاهان شبنم زده را با لذت به ریه کشیدم .هوا در آن صبح تابستانی، بقدری فرح بخش بود که به هیجان آمدم .هنوز ریخت و پاشهای شب قبل در گوشه و کنار حیاط به چشم میخورد .قدم زنان به پیرمردی که شب قبل او را چندین بار دیده بودم نزدیک شدم و سلام بلندی کردم.
لابه لای انبوه گلهای رنگارنگ و درختانی که به زیبایی آذین بسته شده بودند، قدم می زدم .به همان محلی که شب بیاد ماندنی از خواستگاری شایان رفته بودم، نزدیک شدم و روی همان نیمکت نشستم .از یادآوری خاطرات آن شب، لبخندی روی لبهایم جاخوش کرد .گل رز کوچکی را از شاخه جدا کردم و لا به لای موهایم گذاشتم .در حالیکه ترانه ای را با سرخوشی زیر لب زمزمه میکردم، چشمم به پروانه زیبایی افتاد که روی شاخه گلی نشسته بود . با شیطنت بسمتش رفتم و آن را میان زمین و آسمان به چنگ انداختم .
- بالاخره گرفتمت!تو چقدر قشنگ و نازی؛ واقعا که باید به خالق تو احسنت گفت!
- منم با نظر شما موافقم خانم! باید به زیبایی بی نظیر بعضی از افریده ها و دست توانای آفریننده شون احسنت گفت .سلام و صبح بخیر !
با شنیدن صدای فرزاد با دستپاچگی به عقب برگشتم و با چهره خندانش مواجه شدم .
- سلام صبح شما هم بخیر!
- صبح به این زودی بیدار شدی که پروانه بگیری و خالقش رو تحسین کنی؟! اگه یه کم دیگه استراحت میکردی بهتر نبود؟
- پروانه گرفتن که خیلی بهتر از خیس شدن با پارچ آب یخه! حالا اون چیه توی دستات؟
از لحن شیطنت آمیزم لبخندش پررنگتر شد . نگاهی کشدار به سرتاپایم انداخت و گفت:
- برای صبحانه ، حللیم خریدم، چطوره؟
- عالیه، از این بهتر نمیشه!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چند قدم نزدیکتر آمد و خیره نگاهم کرد.
- چیه؟ به چی زل زدی؟ شکل مغولها شدم؟!
از تشبیهم لبخند عمیقی زد که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت .
- اگه همه مغولها اینقدر زیبا باشند، من همین الان می رم مغولستان ! شیدا می دونستی که تو یکی از همون آفریده ها بی نظیری؟ و من باید روزی هزار بار خالق تو رو ستایش کنم! انگار تو فقط آفریده شدی که لحظه به لحظه توی زندگی من سرک بکشی و منو دیوونه کنی، بعد هم مثل غزال گریز پا فرار کنی!
ضربان قلبم چنان بالا رفت که تصور کردم گردش خون در بدنم وارونه شده است! نفسهای کشدار و چرخش بی تابانه چشمهای فرزاد نشان می داد که تا چه حد با احساساتش بازی کرده ام ناگهان بیاد حرف مادر افتادم و نگاهی به لباسم انداختم .چقدر کم حافظه و فراموش کار بودم! کف دستهایم بشدت عرق کرده بود .دستم را به آرامی باز کردم و پروانه را به هوا فرستادم .بمحض بلند کردن سرم، نگاهم با یک جفت چشم عسلی و مشتاق تلافی کرد. بی اراده دو قدم به عقب برداشتم و با دیدن لبخند استثنایی او که همیشه هنگام ترسیدن من روی لبهایش نمایان می شد، بیرعت بسمت ساختمان دویدم! نمی دانم چرا این حرکت کودکانه را انجام دادم، ولی در آن لحظه دیگر فقط به این می اندیشیدم که از تیر رس نگاه اغوا کننده او بگریزم .گمان کردم اگر یک لحظه دیگر آنجا بایستم، بی اراده زبان به تمجید و تحسین او خواهم گشود و فریاد خواهم زد که خدواند بخاطر آفرینش تو، صدها هزار بار بیشتر قابل ستایش و ثنا است!
در همین حین صدای خندانش را که فریاد می زد، شنیدم :
- آروم بدو غزال گریز پا! مواظب باش نخوری زمین!
بمحض داخل شدن ، دوان دوان به اتاق الهام پناه بردم و بعد از بستن در، پشت آن ایستادم .چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی کیلومترها دویده ام! آرزو کردم که کسی مرا در این حالت ندیده باشد .الهام روی تخت نبود و صدای شیر آب از حمام می آمد .جلو پنجره ایستادم و اجازه دادم تا نسیم خنک، گونه های ملتهبم را نوازش کند .الهام که آمد با تعجب به من خیره شده .خندیدم و بسمتش رفتم .
- چیه، مگه جن دیدی؟!
- تو کی بیدار شدی؟! چرا صورتت اینقدر قرمز شده؟ لپات رو با رنگ لباست سِت کردی؟
- خیلی لوسی! آخه الان وقت شوخی کردنه؟ در ضمن بنده دو ساعته بیدار شدم .حوصله ام سر رفته بود، یه گشتی توی حیاط زدم .حالا اگه آماده ای بیا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از حال می رم!
موهای الهام را با سشوار خشک کردم و در این فاصله از او خواستم که لباس دیگری را در اختیارم قرار دهد .او هم بلوز و شلوار اسپرت شکلاتی رنگی به دستم سپرد .هر دو دست در دست یکدیگر به سالن پایین رفتیم .فرزاد و آقای پناهی و مهتاب خانم سرمیز صبحانه آماده بودند و به بحثی که با آمدن ما قطع شد می خندیدند .سلام و روز بخیری گفتم و صورت مهتاب خانم را بوسیدم .سعی کردم به فرزاد نگاه نکنم .آقای پناهی با مهربانی پرسید:
- دیشب خوب خوابیدی دخترم؟
پیش از آنکه پاسخی دهم ، الهام با هیجان گفت:
- بابا شیدا خیلی سحر خیره ! دو ساعته بیدار شده و رفته پیاده روی!
- آفرین! من فکر میکردم شما حالا حالاها می خوابید .اتفاقا فرزاد همین الان میخواست با پارچ آب یخ بیاد سروقتتون!
از این حرف، همه به خنده افتادند .جواب دادم:
- پس ظاهرا آقای متین از همه ما سحر خیزتر بودن!
نگاهی به جانبش انداختم.
- اختیار دارید.فعلا که اینجا وصف سحرخیزی شماست!
لبخندی لبهایش را از هم گشود و با پیچ و تابی که به چشم و ابرویش داد، به جیب پیراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزی که در لا به لای موهایم فرو کرده بودم، افتاد. ظاهرا هنگام دویدن افتاده بود .فرزاد نگاه معنی داری به سرتاپایم انداخت و سر به زیر افکند .
صبحانه مفصلی را که آماده کرده بودند ، صرف کردیم و سپس همگی به حیاط رفتیم .فرزاد کارهای عقب افتاده اش را بهانه قرار داد و خیلی زود از ما جدا شد .
آقای پناهی هم به منزل یکی از موکلهایش رفت و من و الهام نیز قدم زنان به قسمت دنج و باصفایی از باغ رفتیم و بر روی چمنها نشستیم .با تردید نگاهی به جانبش انداختم و گفتم:
- الهام جون ، میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ البته اگه دوست نداشتی به سوالم جواب نده!
خندید و دستم را در میان دستهای گرم خود فشرد
- چه خودش رو لوس می کنه ها! انگار داره با غریبه حرف می زنه، راحت باش!
- می دونی الهام ، میخواستم یه کمی اطلاعات در مورد خانواده دایی ات بگیرم .آخه اون همیشه تنهاست .نبودن زن دایی ات برام یه معما شده .تازه من نمی دونم دختر دایی یا پسر دایی هم داری یا نه؟
الهام بر روی چمنها دراز کشید و یک دستش را تکیه گاه سر قرار داد .چهره اش از طرح این سوال در هم رفت .یک لحظه از کنجکاوی ام پشیمان شدم .سکوت او هم به این مساله دامن زد .چنگی به چمنها زد و در حالیکه به نقطه نامعلومی خیره شده بود جواب داد:
- شیدا جان ، اجازه بده که فرزاد خودش د راین رابطه باهات صحبت کنه .می دونم که دیر یا زود اینکار رو می کنه و همه چیز رو به تو می گه .فقط اینو بدون که اون زجرهای زیادی توی زندگی کشیده ؛ زجرهایی که تحملش در توان هرکسی نیست . ولی فرزاد پسر خود ساخته و متکی به نفسیه .یه مرد، به معنای واقعی ! مشکلات زندگی نه تنها اونو ناتوان و سرشکسته نکرده ، بلکه از اون یه آدم قوی و با تجربه ساخته . شیدا یادته که می گفتم وقتی برادرم مرد، حمایتهای یه نفر منو به زندگی پیوند داد! اون شخص، فرزاد بود .شاید بیشترین کسی که از مرگ اون آسیب دید، خود فرزاد بود، ولی بیشتر از هرکسی هوای منو داشت .گاهی فکر می کنم اگه اون نبود، من حتما تا حالا یه روانی به تمام معنا می شدم .فرزاد با لطفهای بی دریغش ، منو برای تمام عمر مدیون خودش کرد .می دونی، شاید اون همیشه یه ماسک سرد و خشن روی صورتش می ذاره که آدم پر جذبه و بی احساسی به نظر بیاد، ولی فقط خدا می دونه که چه قلب بزرگی داره و چقدر مهربونه!
نگاهش را به من دوخت و پرسید:
- از اینکه جواب سوالت رو ندادم، ناراحت شدی؟
- نه عزیزم، این چه حرفیه؟ ولی واقعا متاسفم که آقای متین مرموز ما اینقدر سختی کشیده!
- حق با توئه ، ولی در کل خیلی دوست داشتنیه، اینطور نیست؟
- توقع که نداری با اون بلاهایی که سرم آورده و با اون اخم و تخمی که کرده برام دوست داشتنی باشه؟!
هر دو به خنده افتادیم .الهام ایستاد و مرا مجبور به برخاستن کرد.
- موافقی از اینجا تا داخل ساختمون، با هم مسابقه بدیم؟
شادی و هیجان او به من نیز سرایت کرد و دست در دست هم تمام آن مسافت را دویدیم.
نهار را هم در فضایی کاملا صمیمانه و با شیطنتهای الهام، در کنار مهتاب خانم صرف کردیم .بعد از غذا، به اتاق الهام رفتیم و تا بعد از ظهر با دیدن عکسهای آلبوم او مشغول شدیم . در تمام عکسهای خانوادگی، فرهاد خان و فرزاد تنها بودند و از زن دایی خبری نبود .
شایان طبق قولی که داده بود خودش به دنبالم آمد .مهتاب خانم اصرار داشت که شام را به اتفاق به منزل آنها بمانیم ولی هم من و هم شایان درگیر کارهای خود بودیم و از او تشکر کردیم .
شایان مدتی هم با الهام صحبت کرد و پس از بوسیدن او ومهتاب خانم، منزل آنها را ترک کردیم .در بین راه شایان بالاخره نتوانست کنجکاوی اش را مهار کند و با شیطنت پرسید:
- خب، حالا تعریف کن ببینم چکارها کردید؟ خوش گذشت؟!
- تو چکار به کار خانمها داری؟ گفتن نگید!
- اِ....لوس نشو! بگو دیگه، باور کن دارم از فضولی می میرم!
خنده بلندی سر دادم .
- خیلی خب می گم .اینکه گریه نداره! یادت باشه الهام قبل از اینکه همسر جنابعالی باشه، دوست صمیمی بنده بوده .اونجا هم حسابی خوش گذشت .دیشب که خیلی زود مثل جنازه افتادم ، ولی صبح زود بیدار شدم و یه گشتی توی حیاط زدم .همسر جنابعالی هم خواب تشریف داشتند .بعد با هم صبحانه خوردیم و من و الهام یه دوری توی حیاط زدیم و کمی صحبت کردیم .بعد هم نهار خوردیم و بعد از اون، آلبوم عکسهای الهام رو دیدیم که شما تشریف آوردین .این گزارش کامل و جامع کارهای بنده بود، حالا بازم سوالی هست؟!
شایان با لبخندی شیطنت آمیز، زیر چشمی نگاهم کرد.
- خوش به حالت ؛ ولی مطمئنی همه چیز رو گفتی ، چیزی از قلم نیفتاده؟!
نگاهش کردم .از خنده موذیانه ای که اصلا سعی در پنهان کردنش نداشت دست و پای خودم را گم کردم .
- شایان! تو با این حرفهای مرموز و دوپهلو کلافه ام می کنی! می شه خواهش کنم با من روراست باشی؟ فکر کنم اینقدر صمیمی باشیم که بتونی راحت حرف بزنی؟
- خب معلومه که همینطوره عزیزم .تو تنها محرم راز منی .اینقدر حرص نخور، جوش می زنی ها! میخواستم باهات شوخی کنم ، باور کن! حالا اخمات رو باز کن بد اخلاق خانم تا بگم جریان از چه قراره!
نگاهش کردم ولی همانطور اخم آلود!
- اینجوری که آدم زهر ترک می شه! بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟به جان خودم قبل از اینکه بیام دنبالت، فرزاد زنگ زد که بگه برای فردا یه قرار بذاریم دسته جمعی بریم گردش؛ البته مهمون آقا فرزاد و بعنوان تبریک روابط رسمی من و الهام! سرهمین جریان بود که گفت صبح اونجا بوده و صبحانه رو با هم خوردید. باور کن همه ماجرا همین بود .حالا خیالت راحت شد؟
خنده ام گرفت .
- خیالم ناراحت نبود آقا شایان ! فقط دلم میخواد در مورد من فکرهای بی مورد نکنی . قبلا هم گفتم که بین ما هیچ احساس بخصوصی نیست!فرزاد متین برای من فقط رئیس شرکتمه و حالا هم پسردایی زن داداشم، همین!
نگاه معنی دار و کوتاهی به جانبم انداختو ساکت شد .دستم را زیر چانه ام قرار دادم و به بیرون خیره شدم .تصاویر بسرعت از جلوی چشمهایم فرار میکردند .تپیدنهای بی امان قلبم چیز دیگری می گفت و صدایش آنقدر بلند بود که گوشهایم را کر می کرد!
بهآرامی از ویترین خارجش کردم و بر روی تخت دراز کشیدم .گوی بلورین اهداییفرزاد را چندین بار پیاپی تکان دادم و نگاهش کردم. لبهایم به لبخندی بیرمق از هم گشوده شد . آن شی زیبا و هزار رنگ ، قشنگترین و غم انگیزترینحادثه زندگی را برایم به ارمغان می آورد. سه هفته از آن روز خاطره انگیزکه به همراه الهام و فرزاد و شایان به گردش رفته بودیم می گذشت و بدون شکآن روز هم یکی از بهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شد. فرزاد با دست ودلبازی های بیش از حد تصور، سنگ تمام گذاشت و روزی بیاد ماندنی را برایمانرقم زد .
بنابه پیشنهاد پدر، قرار بود خانواده آقای پناهی و آقای متین، آنشب را منزلما مهمان باشند . البته این مهمانی جنبه آشنایی بیشتر طرفین را داشت .آنروز از فرزاد مرخصی گرفتم تا بتوانم در برگزاری هر چه بهتر مراسم، کمک حالمادر باشم .مادر اصولا زن مهمانوازی بود و تمایل داشت همه چیز در نهایتسلیقه انجام پذیرد تا رسم مهمانداری را تمام و کمال بجا آورد. به عادتهمیشگی زود از خواب برخاستم و پیش از صرف صبحانه، از آنجایی که کار چندانینداشتم، به نظافت اتاقم مشغول شدم که چشمم به گوی بلورین افتاد .غرق درافکارم بودم که تقه ای به در خورد و متعاقب آن، شایان با چهره ای آراسته وخندان وارد شد.
- می تونم بیام تو؟
با دستپاچگی گوی را زیر بالش پنهان کردم و نشستم .البته عکس العملم از دید او پنهان نماند .
- سلام ، تو که اومدی دیگه چرا اجازه می گیری؟!
لبخند معنی داری زد و لبه تخت نشست .
- سلام به روی ماهت، آخه در زدم ولی جواب ندادی. گفتم ببینم اگه خوابی بعدا بیام
سپس نگاهی به دور و برش انداخت
- اینجا چه خبره؟ بمب خورده؟!
- نخیر، اون مخ جنابعالیه که بمب خورده! داشتم اتاقم رو مرتب میکردم، ندیدی؟حالا چکارم داشتی؟
با شیطنت پرسید:
- حدس بزن کی من و فرستاده دنبالت؟
شانه ای بالا انداختم و او ادامه داد:
- فرزاد زنگ زد و گفت بیام دنبالت!
- فرزاد؟!چکار داشت این موقع صبح؟
- هیچ چی! میخواست ببینه کارمند فعالش بیدار شده یا نه! گفت بگم نظرش عوض شده و مرخصی بی مرخصی!خودت و سریع برسون شرکت!
فهمیدم قصد شوخی دارد .ضربه محکمی به بازویش زدم
- لوس بازی در نیار! یا درست مثل بچه آدم حرف بزن یا برو بذار به کارم برسم
خنده ای کرد و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد
- خیلی خوب، حالا چرا عصبانی می شی! مامان گفت بهت بگن هر وقت کارت تمام شد بری پایین کمکش کنی
- باشه، بیا بریم کمک مامان، اون واجبتره .بعدا می یام اتاقم رو مرتب می کنم .
هردو به اتفاق به مادر ملحق شدیم و او وظایفمان را تقسیم کرد .لیست بلندبالایی را به دست شایان سپرد تا از فروشگاه خرید کند و من هم به تمیز کردنداخل خانه مشغول شدم . هنگامیکه از کار فارغ شدم .به اتاق بازگشته و کتابیرا از قفسه کتابهایم جدا کردم .روی تخت دراز کشیدم و بی هدف صفحات آن راورق می زد و در فکر فرو رفتم .آنقدر در فکر بودم که باز متوجه نشدم شایانچه موقع به اتاقم آمد!
- وا! تو کی اومدی توی اتاق؟جدیدا بی ادب شدی و در نمی زنی!
خنده صدا داری کرد .
- اولاچرا کتاب و سر و ته گرفتی دستت؟! دوما این جنابعالی هستی که معلوم نیست توکدوم فضایی! موقع نهار ازت پرسیدم رفته بودی دیدن دکتر آرمان؟ولی تو اصلامتوجه نشدی
کنارش نشستم و کتاب را که از دستم قاپیده بود، پس گرفتم .
- تو از کجا فهمیدی رفتم دیدن دکتر؟
- مامان گفت .حالا چی گفته که از دیروز تا حالا اینقدر پریشونی؟
- حرف تازه ای نزد ، مثل همیشه
- اگه حرف تازه ای نزد پس چرا اینقدر تو فکری پروفسور؟!
لحظاتی را به نقطه ای نامعلوم خیره ماندم .صدایم گویی از دور دستها می آمد .
- شایان، دکتر دیروز گفت تو چشمام یه حس جدید می بینه
شیطنت چشمهایش به صدایش ریخت
- چه حسی؟ حس شیطانی؟! نکنه مثل این خون آشامها شدی؟!
بی توجه به شوخی هایش زمزمه کردم.
- میگفت حس زندگی ایه، یه حس فریبنده مثل عشق! ولی شایان برای من چیزی عوضنشده .همه چیز مثل همیشه اس، همه چیز یکنواخته .عشقی در من شکل نگرفته کهحالا از چشمام هویدا باشه!
- از کجا می دونی؟ شاید عشقی هست و تو خبر نداری! شاید خبر داری و ازش فرار می کنی چون می ترسی!
با ناباوری نگاهش کردم
- یعنیچه؟ نه عشقی هست و نه من از چیزی فرار می کنم ! تو هم لطفا برو اونطورینگام نکن! پاشو برو بیرون میخوام آماده بشم .الان مهمونها سر می رسن .
ضربه ای روی بینی ام نواخت.
- باشه، می رم بیرون ولی خوب فکر کن فسقلی!با دید باز به اطرافت نگاه کن، شاید فهمیدی گره کارت کجاست!
پیش از آنکه خارج شود وسط اتاق ایستاد و با لبخندی موزیانه پشت سرش را خاراند و گفت:
- شاید افکارت تو شرکت بازرگانی متین گره کور خورده!
واقعا که چقدر لوس و بدجنس بود ! بالش را محکم بسویش پرتاب کردم .
- شایان اینقدر لوس بازی در نیارف یه بلایی سرت می یارم ها! آخه چه ربطی داره دیوونه؟!
بالش را در هوا قاپید .چهره اش از خنده و شیطنت برق می زد .
- اِاِ، معلومه که ربط داره! اون چیه که زیر بالش قایم کردی ناقلا؟!!
ناباورانهبه گوی بلورین که کنار دستم بود خیره شدم .به کلی فراموش کرده بودم آن راسرجایش بگذارم . با خجالتی توام با شرم نگاهش کردم .قهقهه بلندی سر داد وبالش را به طرفم پرت کرد.آنقدر گیج و شرمنده شده بودم که پیش از نشان دادنهر عکس العملی ، بالش محکم به صورتم خورد . خنده های مستانه و بی وقفهشایان حسابی عصبی ام کرد .در حالیکه خودم هم خنده ام گرفته بود ، به سمتشخیز برداشتم ولی او با چالاکی فرار کرد .او رفت و مرا در دریای افکارآشفته ام تنها گذاشت .اصلا چه اصراری به پنهان کاری داشتم؟عشق موهبتی الهیبود و آغشته شدن با آن، یعنی عجین شدن با اوج لذت و معنویت! پس باید فریادمی زدم که عاشق شده ام !من هنوز آمادگی پذیرش این عشق آتشین را نداشتم.باید خود را از هر کینه و سوء ظن و نفرتی که عشق کورکورانه محسن برایم بهارمغان آورده بود، مبرا میکردم و سپس اجازه می دادم تا تجلی نو ظهور وزلال فرزاد در دلم تابیدن گیرد.
باحالی نزار و افکاری مغشوش همه چیز را به خدا سپردم و عاجزانه از او خواستمکه تنهایم نگذارد .هر چند که در طی این سه هفته بشدت خود را درگیرفعالیتهای شرکت کرده و بطرز محسوسی از فرزاد فاصله گرفته بودم ، ولی حتییک لحظه هم از فکرش غافل نبودم.گوشه گیری و پنهان شدنم از نگاه تیزبینالهام دور نماند ولی فرزاد کوچکترین اعتراضی نکرد .نمی دانم آنهمه صبر وشکیبایی چه بود؟ چون با شناختی که از او داشتم باید خیلی زودتر صدایش درمی آمد!چرا که در طی این سه هفته، شاید یک روز کامل هم او را ندیده بودم!شاید دریافته بود که باید مدتی مرا به حال خود بگذارد تا گره های کوروجودم را یکی یکی باز کنم .در هر صورت بی تابانه انتظار دیدارش را میکشیدم و از این انتظار کشنده بنحو غریبی لذت می بردم .
بسرعتاتاقم را مرتب کردم و با وسواس، لباس مناسبی را انتخاب کرده و پوشیدم .پدرو شایان هم آمده بودند .از اتاق که بیرون آمدم سلام کردم و کنار پدر نشستم.روزنامه مطالعه میکرد و من هم به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بودم ولیافکارم بی پروا بسوی او پر می کشید .بنظرم ساعتها تنبل شده بودند و حرکتنمیکردند .درست در نقطه اوج کلافی ، پدر روزنامه را کناری گذاشت ومهربانانه دستم را فشرد .
- دختر گلم چطوره؟انگار خسته ای!
- نه پدر جون، خسته نیستم .من که کار خاصی نکردم .فقط حوصله ام سر رفته!
- غصه نخور ، الان الهام می یاد و از تنهایی در می آیی
دستم را دور بازوی پدر حلقه کردم و مثل همیشه با ناز، سرم را روی شانه اش تکیه دادم
- اونم که تا می یاد اینجا می شینه کنار دل آقا شایان! حالا دیگه کجا ما رو تحویل می گیره!



منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

شایان که تا آن لحظه با تلفن صحبت میکرد، دستش را جلوی دهانه گوشی قرارداد و با ژستی خنده دار ابرهایش را بالا انداخت.
- واه واه! بلا به دور! چشم نداری ببینی؟!
من و پدر از حرکت او به خنده افتادیم .پدر با همان لبخند جذاب با صدایی بلند گفت:
- مینا جان، یه دقیقه استراحت کن ، چرا اینقدر خودت رو خسته می کنی خانومم؟ بیا خودم بلند می شم و کارهای باقیمونده رو انجام می دم
شایاندر حالیکه به ظرف تزیین شده از انواع میوه های تازه فصل، ناخنک می زد ،نگاه زیر چشمی به من انداخت و هردو یواشکی خندیدیم .همیشه به لحن لبریز ازعشق ومحبت پدر غبطه میخوردم . مادر با لبخندی از سر مهر، در حالیکهدستهایش را به حوله خشک میکرد، از حوزه استحفاظی خود ، یعنی آشپزخانه خارجشد
- ممنونم مسعود جان! همه کارها رو بچه انجام دادن ، فقط کاشکی ........
صدایزنگ در، کلام مادر را ناتمام گذاشت .همگی به اتفاق ایستادیم و شایان برایباز کردن در از ما جدا شد .بسختی جلوی اضطراب و هیجانم را گرفتم و کنارپدر ایستادم .صدای احوالپرسی مهمانها با شایان به گوش می رسید تا اینکهیکی یکی وارد شدند .بلافاصله بسمت خانمها رفتم و صمیمانه آنها را در آغوشکشیدم .با آقای پناهی و فرهاد خان نیز به گرمی احوالپرسی کردم وای ازفرزاد خبری نبود! پدر همه را به نشستن دعوت کرد .هنوز بازار احوالپرسی گرمبود و کسی از عدم حضور فرزاد صحبت نمیکرد .گویی همه دست به دست هم دادهبودند تا جان مرا به لب برسانند. بالاخره صدای شایان در آمد:
- آقای متین، پس چرا فرزاد خان تشریف نیاوردند؟!
نگاه خندان و پر عطوفت فرهاد خان به جای شایان ، مرا نشانه گرفت.
- راستشفرزاد یه کار خیلی مهم و غیر منتظره داشت که حسابی دست و پاش رو بست! خیلیمعذرت خواهی کرد و گفت اگه فرصت بشه، حتما خودش رو می رسونه
باچه اشتیاق عجیبی، کلمات را هنوز از دهان او خارج نشده در هوا می قاپیدم،ولی با اتمام حرفش؛ تمام هیجانم فروکش کرد .سر به زیر انداختم و در مبلفرو رفتم .الهام بدون درک حالم دستهایم را گرفت و گفت:


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خوب خانم، تعریف کن ببینم امروز خوش گذشت؟خوب منو تک و تنها ول کردی و اومدیخونه......... وای شایان، نمی دونی وقتی که شیدا نیست ، شرکت چقدر سوت وکوره! من که دست و دلم به کار نمی ره، تازه بقیه همکارها هم صدایاعتراضشون در می یاد! همه بدجوری بهش عادت کردن .
لبخند محزونی زدم و با خود اندیشیدم:« اونی که باید براش مهم باشه، نیست!»
الهامو شایان را به حال خود گذاشتم و به بهانه پذیرایی ، به آشپزخانه رفتم .ساعتی از آمدن مهمانها می گذشت و از فرزاد خبری نشد . کنار پنجره بزرگی کهبه حیاط مشرف بود، ایستادم و به نم نم باران فرح بخش که تازه باریدن گرفتهبود، نگاه کردم . صدای خنده حاضرین به گوش می رسید و همه غرق در شادی ولذت بودند .حسابی احساس کسالت میکردم .با خود تصور میکردم پس از چند هفتهگریز و دوری او هم مشتاق و دلتنگ خواهد بود ولی ظاهرا اشتباه میکردم .شایدهم حالا نوبت او بود که مرا در التهاب قرار دهد! لبخند غمگینی زدم و بانگاه به جمع پر هیاهوی مهمانها ، به آرامی به حیاط خزیدم .از اینکه آسمانهم در آن فصل از سال گرفته بود و ابرهای غصه دارش، مرثیه دلتنگی او را میخواندند، تعجب کردم .هوا دم کرده بنظر می رسید ولی نم نم باران و بوی خاکباران خورده، فضایی بسیار لذت بخش و دلپذیر را بوجود آورده بود . روی تابنشستم و به ارامی آن را به حرکت در آوردم .از احساس میهمی لبریز بودم کهشناختش برایم دشوار بنظر می رسید .حسی نوظهور آمیخته به انتظار و عطش و بیقراری! درست همانند تشنه ای در کویر مانده! شعری به ذهنم رسید که دلممیخواست با صدای بلند فریاد بزنم، ولی بمحض اینکه لب باز کردم صدای زنگدر، ساکتم کرد. وقتی زنگ برای بار دوم تکرار شد دریافتم که صدای گفتگو وخنده بزرگترها اجازه نداده صدای آن را بشنود .به ناچار بلند شدم و سلانهسلانه بسمت در رفتم .در همان حال با خود اندیشیدم این وقت شب چه کسیمیتواند پشت در باشد؟!
بمحضگشودن در، از دیدن چهره فرزاد چنان شوکه شدم که زبانم بند آمد!نگاهش مثلهمیشه خیره و مملو از اشتیاق بر روی صورتم ثابت ماند . کاملا واضح بود ازاینکه مرا پشت در می دید، متعجب شده است . سکوت ممتد من باعث شد لبخندزیبایی بزند
- سلام خانم ، شبتون بخیر!
هنوزهم در بهت بودم . قلبم چنان می زد که گویی میخواست پوسته سینه ام رابشکافد و به بیرون پرواز کند! نگاهمان خیلی بی پروا درهم گره خوردهبود،گره ای سخت و ناگشودنی که دلتنگی و بی قراری در آن موج می زد . فرزادکه همچنان مرا غرق در سکوت دید، لبخندش عمیق تر شد .
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ روی سرم چیزی در اومده؟!
به زحمت تکانی خوردم و در جدالی نابرابر بین دل و دیده ، صدایی از حنجره ام خارج شد:
-......سلام، خیلی خوش اومدید!
ولیهمچنان مثل آدمهای گنگ و گیج راه او را سد کرده بودم .طوری جلوی درایستاده بودم که گویی او سارق مسلحی است و نباید به داخل بیاید!
فرزاد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و به قهقهه خندید:
- شیدا، نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ بابا خیس شدم زیر این بارون!
بنظرمرسید از همیشه زیباتر شده است .شاید هم نور کم چراغ سر در حیاط و هوایبارانی ، چنان حسی را در وجودم بر انگیخت .ولی با این حال با دلخوریمصنوعی اخم کردم .
- همونبهتر که زیر بارون خیس بشی که دیگه بد قولی نکنی! لابد این بنده بودم کهدیروز توی شرکت می گفتم ،« از حالا برای مهمونی فردا شب، لحظه شماری میکنم، من اولین نفری هستم که زنگ خونه تون رو می زنم!» ظاهرا از آخر، اولشدی اقای رئیس! با این اوضاع یه نخ هم به گردنت نمی اندازن، چه برسه بهمدال!
ازاینکه ادایش را با آن ژست خنده دار و صدای کلفت در می آوردم .به قهقههخندید .از خنده اش بیشتر عصبی شدم و با حالت تهاجمی دست به کمر زدم ولی اوبلافاصله به حرف آمد:
- گاردت رو باز کن عزیزم!خدابگم چکارت کنه، عجب میزبان سنگدلی هستی! تو که به من فرصت توضیح ندادی.
قدمی جلوتر آمد و سینه به سینه من ایستاد .آنقدر نزدیک که از برق جادویی نگاه وحشی اش برخود لرزیدم .
- خانمکوچولو، بازم که زود قضاوت کردی! هیچ چیز توی دنیا مهمتر از دیدن و بودندر کنار تو نیست .حالا اگه به حال این بنده حقیر رحم کنی و یه فرصت کوچولوبدی ، برات توضیح می دم!
دستهایم به ارامی شل شد و سرم به زیر افتاد .چند قدم از او فاصله گرفتم .اصلا بهمن چه ربطی داشت که او را بازخواست کنم؟ ولی چرا، ربط داشت!باید می فهمیدماو تا این ساعت از شب کجا بوده است!پشتم را به او کردم و در ذهن به دنبالجملات مناسبی می گشتم .فرزاد در حیاط را به آرامی بست و از پشت سر، دستهگل بی نهایت زیبایی را که تا آن لحظه متوجه اش نبودم جلوی صورتم گرفت.دستم می لرزید و قدرت گرفتنش را نداشتم .فرزاد به خیال آنکه قهر کرده امروبرویم ایستاد.
- من صد هزار بار معذرت میخوام! حالا این گل رو بعنوان آشتی قبول کن تا من شروع کنم
- اولا من توضیح نخواستم .دوما قهر هم نکردم .قهر کار بچه هاست! حالا بیا بریم تو تا سرما نخوردیم
- پس اگه قهر نیستی چرا گل رو نمی گیری؟!
- ای وای ببخشید؛ حواسم پرت شد! خدای من چقدر گل نرگس!خیلی ممنون جناب متین، چرا زحمت کشیدید؟
- اختیار دارید خانم، چه زحمتی؟ گل آوردن برای کسی که خودش زیباتر و باطراوت تر از گلیه، کار مسخره ای بنظر میاد! حالا بگم؟
لبخندی زدم و با رعایت ادب گفتم:
- اگه جسارت کردم معذرت میخوامف آخه حوصله ام سر رفته بود!
با ژستی فریبنده دستی میان موهایش کشید و سپس دستهایش را در جیب شلوارش پنهان کرد .
- ولیچون تو از تاخیرم ناراحت شدی باید بگم که من امروز واقعا غافلگیر شدم. چونیه کار غیر منتظره پیش اومد .میخوام خودم رو از اتهاماتی مثل « بی توجهی»،« بد قولی»و.........تبرئه کنم .باور کن امروز چند نفر به کمک من به شدتاحتیاج داشتند و چند تا بچه قد و نیم قد چشم به راه من بودند! بی انصافیبود که شونه خالی کنم. تازه همین الان هم با کلی دنگ و فنگ از چنگشون فرارکردم .باور کن جدی می گم
از طنزی که در کلامش شناور بود، به خنده افتادم .
- چندتا به با تو چکار داشتند؟! حتما الان هم با خودت می گی از دست اون بچه ها فرار کردم و گیر این یکی افتادم ، آره؟!
اخم شیرینی کرد .
- این چه حرفیه؟ فقط گفتم که بدونی برام خیلی مهم بود که خودم رو زودتر برسونم ؛ تازه من از خدامه که گیر تو بیافتم!
این بار نوبت من بود که به قهقهه بخندم .چقدر خوشحال بودم که آمده است و چقدر مسرور بودم که این حرفها رو می شنیدم!
درحین خنده نگاهم به صورت خندانش افتاد که با چه لذتی خندیدن مرا به نظارهایستاده است .خنده ام را قورت دادم و با خجالت سر به زیر انداختم .قدمیجلوتر آمد و مجبورم کرد به چشمهای شیفته اش نگاه کنم .
- دلمخیلی برات تنگ شده بود کوچولو! می دونستی که خیلی بی رحمی؟! هرچند که نمیدونم به جرم کدوم گناه ناکرده منو عذاب می دی، ولی همه چیز تو برام شیرینو قشنگه؛ حتی دوریت!
صدای فرزاد می لرزید و دست و دل من! بیچاره قلب عاصی ام که باید اینهمه بیتابی را تحمل میکرد.
- فرزاد بیا بریم تو، سرما میخوریم !
اینرا گفتم و خودم را با شتاب به ساختمان رساندم .مستقیما به اتاقم پناه بردمو در تاریکی محض آن به برق دور خورشید سوزان چشمهایش که کم کم هستی ام رابه آتش می کشید ، اندیشیدم .صدای احوالپرسی اش با خانواده ، گوشهایم را پرکرد .همان صدای مردانه که من برای هر لحظه شنیدنش بی قرار بودم .ماندن بیشاز آن جایز نبود .گل را روی میز قرار دادم و با کشیدن نفسی عمیق خارج شدم.به شایان و الهام نیز آمدن فرزاد را اطلاع دادم.
مشغولپذیرایی از مهمانان شدم .با آمدن فرزاد، جمع جوانها هم پرشورتر شد و هرکسبنوعی از آن شب خاطره انگیز لذت می برد .پس از صرف شام، همگی مشغول خوردنمیوه شدند و به مزه پرانیهای شایان و گاهی هم فرزاد می خندیدند .کم کم اینشیطنت به همه سرایت کرد و فرهاد خان که مرد فوق العاده خوش مشرب و خوشصحبتی بود، به همراه شایان رشته سخن را به دست گرفتند .از تعریف لطیفه هایخنده دار گرفته تا مرور خاطرات بامزه و ماندگار! همگی آنقدر خندیدیم کهاشک از چشمهایمان روان شد! هنگامیکه محفل کمی آرام گرفت ، فرهاد خان کههنوز آثار خنده در چهره اش هویدا بود، اعلام کرد:
- هرچند که آدم از بودن در این جمع خسته نمی شه، اما باید کم کم رفع زحمتکنیم . فقط قبل از رفتن میخواستم اعلام کنم که هفته بعد، همین روز، همگیمنزل ما به صرف شام و تعریف لطیفه دعوت دارید!
از تاثیر لحن کلام او همه به خنده افتادند .پدر با متانت گفت:

منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- راضی به زحمت نیستیم فرهاد خان! مزاحم نمی شیم .انشاءا... توی یه فرصت مناسبتر
- نهنه ، ابدا .خواهش می کنم درخواست منو رد نکنید مسعود خان! میخوام ببینماین اقا شایان تا کجا می تونه در تعریف کردن خاطره با من مسابقه بده، حالانظرتون چیه؟!
پدر ومادر نگاهی به هم انداختند .بلافاصله صدای شایان بلند شد:
- اختیار دارید فرهاد خان! بنده کی باشم که جلوی شما عرض اندام کنم؟!
و با شیطنت چشمکی زد.
- ولی از همین حالا بگم که بازنده شمایید!
بازهمه به خنده افتادند و در پی اصرار فرهاد خان، همگی نظر مثبت خود را بامهمانی اعلام کردند .پس از تصویب ، مهمانها یکی یکی برخاستند و ما آنها راتا جلوی در بدرقه کردیم . هنوز همگی داخل حیاط ایستاده بودند و تعارفاتمعمول را رد و بدل می کردند .پدر و مادرها گرداگرد هم ایستاده بودند و مناز این که فرهاد خان، گاهی پدر را با لفظ « دکتر» خطاب میکرد، خنده ام میگرفت . الهام و شایان هم در گوشه ای مشغول صحبت بودند .از تصور عشق بی حدو روزهای خوشی که در انتظارشان بود، ناخودآگاه لبخند زدم .
- زوج خوشبختی اند؛ خوش به سعادتشون!
بطرف فرزاد که به آهستگی مرا مخاطب قرار داد بود ، برگشتم .از حالت حسرتی که در گفتن کلمه « خوش به سعادتشون » داشت ، خنده ام گرفت .
- بله حق با شماست .نگران نباشید ؛ این روزهای بیاد موندنی بالاخره نصیب شما هم می شه!
متوجه طنز کلامم شد و چشمهایش از شیطنت برق زد .
- خدا از دهنتون بشنوه خانم! فقط امیدوارم به صبر ایوب و عمر نوح نیاز نباشه!
نگاه بازیگوشش را به زیر انداخت و در حالیکه سعی میکرد خنده اش را مهار کند، ادامه داد:
بابت تاخیرم ببخشید، از پذیرایی عالی تون هم ممنون، امیدوارم شب خوبی داشته باشی و خوابهای قشنگ ببینی!.........پس فردا می بینمت!
نمی دانم چرا یک لحظه احساس کردم باید شیطنتش را بنحوی تلافی کنم .با بدجنسی تمام، حالت غمگینی به خود گرفتم و گفتم:
-اِ خوب شد گفتی! میخواستم بگم متاسفانه ممکنه یه مدتی نتونم بیام شرکت!
با ناباوری سر بلند کرد و نگاه ناراحتش را به چهره ام دوخت .
- چند روز؟!
- دقیقا نمی دونم؛ شاید چند روز ؛ شاید چند هفته و شایدم چند ماه!
انگار به گوشهایش اعتماد نداشت .قدمی نزدیکتر آمد ، چهره اش چنان درهم شد که دلم برایش سوخت .
- متوجهی که چی داری می گی؟! چند ماه غیبت؟ آخه چی شده؟!
- چیزی نشده ، فقط یه کمی خسته ام!
- یعنی چی خسته ام؟! اینکه دلیل نمی شه! باید یه دلیل قانع کننده بیاری .تو نمی تونی این کار رو با من بکنی ، اونم حالا که..........
ادامهجمله اش را بلعید . در حالیکه با بی تابی به اطراف نگاه میکرد، دستی میانموهایش کشید .با این حرکت ، تکه هایی از مویش جدا شده و به روی پیشانی فروآمد .نگاهی به جمع انداختم، هنوز سرگرم گفتگو بودند .هنگامی که به سمتشبرگشتم ، هنوز کتش را میان مشتش می فشرد .لبخندی اغوا کننده زدم و سرم راکج کردم :
- بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟ نگفتم از کارهای شرکت تو و بچه ها خسته شدم که، گفتم؟!
چنانخیره نگاهم میکرد که گمان کردم حتی نفس هم نمی کشد .به آرامی دستم را بالاآوردم و در مقابل صورتش تکان دادم . تکانی خورد و نفس حبس شده اش را بیرونفرستاد .لبخندم عمیق تر شد . با خود اندیشیدم که با این خنده عمیق و چالگونه ها، حتما دلش را به دست آورم. ولی با این حال دستهایم را بر روی سینهقفل کردم و گفتم:
- چرااینقدر تعجب کردی؟ به من نمی یاد اهل شیطونی و مزاح باشم؟! خیلی خب اعترافمی کنم شوخی بدی بود. اگه دلت میخواد می تونی یه تنبیه در نظر بگیری!میخوای محکم بزنی پشت دستم؟!
شعلههای سوزان نگاهش، بدنم را شعله ور کرد. برای اولین بار از درک حالت نگاهشعاجز ماندم . حالتی مابین خشم و عطش و اشتیاق داشت . شاید هم کمی رمانتیکبود! لبخند بی رمقی زد و گفت:
- ولی من دلم میخواد تو رو مال خودم کنم!
اینرا گفت و بلافاصله از من دور شد .چیزی مثل گدازه های آتش در رگهایم جاریشد . بسمت در رفتم و به بیرون سرک کشیدم و به اتومبیلش تکیه زده بود وهمانطور که دست در جیب داشت . با سری به زیر افتاده ، سنگ ریزه های کنارخیابان را با نوک پا جابجا میکرد . چنان معصومانه ایستاده بود که انگارپسرکی مظلوم است که او را از رفتن به پارک محروم کرده اند! داشتم فکرمیکردم که چطور از دلش در آورم که صدای خداحافظی بزرگترها بلند شد .آه ازنهادم در آمد ، چرا که زمان را برای جبران خطایم از دست داده بودم .باناراحتی با دیگران خداحافظی کردم .بلافاصله جلو امد و با همه خداحافظی کردولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .زیر لب شب بخیری گفت و رفت . قلبم درسینه فشرده شد .پس حدسم درست بود و با آن شوخی بی موقع ، او را رنجاندهبودم .در افکارم غوطه ور بودم که صدای پدر و مادر در گوشم نشست:
- فرزاد موقع رفتن یه کمی گرفته بنظر می رسید، اینطور نیست؟
مادر اظهار بی اطلاعی کرد.
- نفهمیدم ، ولی از حق نگذریم پسر نازنینیه!خیلی خوشحالم که شیدا پیش اون مشغول کاره ، من که احترام فوق العاده ای براش قائلم
- آره موافقم ، شخصیت منحصر به فردی داره!
حرفهای آنها بدجوری کلافه ام کرد و بر زخم دلم نمک پاشید . بسمت اتاقم روان شدم که شایان به کنارم آمد.
- خسته نباشی
نگاهی به چهره خواب آلودش انداختم.
- ممنونعزیزم .بهتره بری بخوابی، چون چشمات پر از خوابه .امشب به اندازه کافیآتیش سوزوندی و الهام رو اذیت کردی ، دیگه دست از سر من بردار!
- باشه می رم، فقط قبلش میخواستم ازت بپرسم ، تو نمی دونی فرزاد چرا موقع رفتن اینقدر غمگین و آشفته بود؟
- من از کجا بدونم؟ مگه بنده علم غیب دارم ؟ تازه بنظرم خوشحالم بود!
در حالیکه خمیازه ای می کشید نگاه معنی داری به سر تا پایم انداخت ، سپس خم شد و گونه ام را بوسید . بسمت اتاقش رفت و گفت:
- باشه آبجی کوچیکه!هر چی تو بگی ولی ای کاش چشمات به این راحتی رسوات نمیکرد!
پیش از آنکه در اتاقش را ببندد، با دست بوسه ای برایم فرستاد .خنده ام گرفت . مدتی همانجا ایستادم و بعد به اتاق خودم پناه بردم.
فردایآنشب پر غصه، خاله مژده تماس گرفت و عنوان کرد که آقا کسری برای روز شنبه،بلیط بازگشت به آلمان را تهیه کرده است .ظاهرا آقا کسری برای رسیدگی بهکارهایش بشدت عجله داشت . مادر همان لحظه از آنها درخواست کرد که به منزلما بیایند. از تصور اینکه باید از کتی و ژاله جدا شوم. کوهی از غم و غصهبر دلم تلنبار شد.تجسم ناراحتی فرزاد هم به آن شدت می بخشید.بمحض دیدن کتیو ژاله ، نتوانستم خوددار باشم و بغضم ترکید .در مقابل نگاه حیرتزدهدیگران، سه تایی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بنای گریه کردن را گذاشتیم.همه به سکوتی تحمیلی دعوت شدند که فقط صدای هق هق ما آن را می شکست .بالاخره آقا کسری طاقت نیاورد و به حرف آمد .صدایش گرفته و زنگ دار بنظرمی رسید:
- شیداجان اینقدر بی تابی نکن .من همین جا قول می دم که خیلی زودتر از اونچه کهفکرش رو بکنی برگردیم. اگه از شرکت تماس نمی گرفتن و نمی گفتن باید خیلیسریع برگردم، بیشتر پیشتون می موندیم.جدا شدن از شما برای منم خیلی سخته!
- آرهخاله قربون صورت ماهت بره، گریه نکن! ما که همه اش با هم در تماسیم.کارهایما برای بازگشتن دائمی به ایران دیگه داره تموم می شه .قول می دم این دیگهآخرین سفر باشه و دفعه بعد که برگشتیم برای همیشه اینجا بمونیم .
سرم را از آغوش ژاله بیرون کشیدم و با صورتی خیس از اشک به آنها نگریستم .شایان بلافاصله اضافه کرد:
- ای بابا، چرا اونطوری نگاه می کنی؟ خاله قول داد که زود برگردند دیگه!
دست کتی و ژاله را گرفت و گفت:
- آبغوره گرفتن بسه! بیایید اتاق من تا چیز خیلی جالب نشونتون بدم! تو هم بیا شیدا.
هنگامرفتن با اصرار از خاله خواستم اجازه دهد که کتی و ژاله باز هم شب را درکنارم باشند ، ولی آقا کسری گفت که بودن بچه ها، شرایط را برایمان سخت ترمی کند و دخترها هم گفتند که هنوز مقداری از وسایلشان را بسته بندی نکردهاند .به این ترتیب همه از هم خداحافظی کردیم و قرار دیدار مجدد را برایفردا ساعت 3 در فرودگاه گذاشتیم.بمحض رفتن به رختخواب ، هجوم فکرهای آزاردهنده، اشک را به چشمانم هدیه داد. آنقدر گریستم که با ناتوانی به خوابرفتم .
فصل 2-10

بفرمایید
نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید:
- امری داشتید؟!
قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین پرسیدم:
- می شه خواهش کنم یه مرخصی دو ساعته به من بدی؟
با عجله سرش را بلند کرد.
- اِ، شیدا تویی؟!
از پشت میز برخاست و به سمتم آمد .نگاهی به کفشهای اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد:
- بگو چرا متوجه اومدنت نشدم!
تصور کردم که مرا دست می اندازد، ولی فرزاد نگاه دقیق و نافذی به چهره ام انداخت و با دلواپسی پرسید:
- مرخصی برای چی؟ اونم الان و این موقع ظهر؟ چیزی شده؟!
قلبم لبریز از شادی شد، آنقدر زیاد که حلقه اشکی در چشمهایم جاخوش کرد. باور این که از برخورد من ، دلگیر و عصبی نبود ، ذوق زده ام کرد. حتی از تصور این که او را رنجانده باشم، دیوانه می شدم .فرزاد با دستپاچگی لیوانی آبمیوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد.
- حرف بزن عزیزم، خواهش می کنم! چه اتفاقی افتاده؟!
- اینقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اینکه کتی اینا دارن می رن ناراحتم، الانم باید برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصی بگیرم .
لبخندی زد و جلوی رویم ، روی پاهایش نشست .پرونده را از روی پایم برداشت و با لحنی آرام و تسلی بخش گفت:
- تو که منو جون به لب کردی دختر! خب اینکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم می دونستی که خاله محترمت بالاخره باید برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که برای خداحافظی خدمت برسم!
- از خداحافظی کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمی رم فرودگاه!
- این حرفها از تو بعیده! تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا دیگه بلند شو!
تبسم دلنشین و حرفهای امیدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک می داد.فرزاد با شیطنت گفت:
- منو بگو که ترسیدم، فکر کردم اومدی مرخصی بگیری برای چند ماه!
بلافاصله برخاست و بمست میزش رفت .حتی طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگی ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ایستادم .
- فرزاد، من واقعا معذرت میخوام! باید برات توضیح بدم........راستش.........
با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم.
- مگه نگفتم بربو حاضر شو؟
- ولی آخه.......
- داریم زمان رو از دست می دیم ها........ برو دیگه!
نمی دانم چرا نمی خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سری تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسیده بودم که اتومبیلش را دیدم .هنگامی که سوار شدم ، از گرمای بیش از حد هوا در آن ساعت روز حسابی گرمم بود. نگاهی به فرزاد که با آن عینک آفتابی، زیبایی اش چند برابر بنظر می رسید، انداختم و با لحنی که کمی مزه عصبانیت می داد، گفتم:
- وای! چقدر هوا گرمه!آخه اینم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نیمساعت یه جا وایسته ، مثل تخم مرغ آب پز می شه!
لبخندی زد و دستمالی بطرفم گرفت:
- خیلی خب، اینقدر غر نزن!
- دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ماشینت ده تا سرعت بیشتر نمی ره؟
با صدای بلند خندید ولی پاسخی نداد .آفتابگیر جلوی رویم را پایین کشیدم و نگاهی به تصویر خود در اینه انداختم .گونه هایم سرخ بنظر می رسید .در همان حال گفتم:
- من فراموش نکردم که یه معذرت خواهی به تو بدهکارم! امیدوارم باور کنی که قصدم فقط شوخی بود.
- باور می کنم!
- یعنی خیالم راحت باشه که از دستم دلخور نیستی؟!
- مگه خیالت ناراحت بود؟
به صندلی تکیه دادم و صادقانه گفتم:
- آره ، خیلی! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخی بچگانه سرزنش می کنم!
- یعنی اینقدر برات مهم بود؟!
نگاهی کردم .از جملات کوتاه و جدی اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عینک نمی توانستم به حالاتش پی ببرم
- پس تو هنوز ناراحتی! حدسم درست بود که دلت میخواست یه کتک جانانه نثارم کنی!
- نخیر، من نه از دست تو ناراحتم نه میخواستم اون کاری که تو گفتی انجام بدم!
- وای فرزاد، خواهش می کنم اعصابم رو بهم نریز! خب بگو اون لحظه چه احساسی داشتی ، اصلا از رفتار تو سر در نمی یارم .من خودم رو برای هر سرزنشی آماده کرده ام .لطفا راحت باش!
جمله آخر را با لحنی کنایه آمیز بیان کردم و خشمگینانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدایش در آمد.
- تو چرا اینقدر عصبانی شدی؟ شد یه دفعه من و تو بدون داد و فریاد با هم حرف بزنیم؟!
بالاخره لبخندی زد و نگاهم کرد:
- من اون لحظه همون حسی رو داشتم که به زبون آوردم!
زبانم در دهان کلید شد .با شنیدن این جمله، عرقی سرد بر تمام بدنم نشست. من خود را برای هر سرزنشی آماده کرده بودم، ولی با شنیدن این جمله ، مبهوت بر جا ماندم
- باورم نمی شه!
به قهقهه خندید و سرش را چند بار به چپ و راست حرکت داد:
- چرا باور نمی کنی؟ بنظر تو بعد از اونهمه دلبری که کردی باید چه احساسی پیدا میکردم؟!
انگار بی حس شده بودم ؛ قدرت انجام هیچگونه عکس العملی را نداشتم . با حرکتی عصبی ، عینک را از روی چشمش برداشت و جلوی ماشین پرت کرد و صدایی خشمگین فریاد زد:
- وقتی اونطور احساساتم رو به بازی می گیری ، توقع داری چکار کنم؟ مگه خیال کردی با یه تیکه سنگ حرف می زنی؟! نمی فهمم تو دنبال چی هستی؟ شیدا ازت خواهش می کنم بگو چی توی اون کله ات می گذره تا حداقل منم تکلیفم رو بدونم!
جملاتش همچون امواجی سهمگین و کف آلوده، بر ساحل افکار سطحی و احساسات نسجیده ام کوبیده می شد. چرا فکر نمیکردم که چه بلایی سر او خواهم آورد و بازتاب اعمالم تا چه حد تلخ و غیر قابل جبران است؟ ولی تمامی این برخوردها از افکار مسمومی نشات می گرفت که زاییده تصورات غلط و تجربیات تلخم بود .صدای پسر جوانی که اتومبیلش را نزدیک ما کشیده بود، مانند تلنگری افکارم را از هم پاشید:
- اخمات رو باز کن خانم خوشگله! عجب مرد بی سلیقه ایه که تو رو دعوا کرده!میخوای بیام جیزش کنم؟!
صدای شلیک خنده چند جوان دیگر بلند شد .طنین گوشخراش موزیک اتومبیلشان، اعصابم را بیشتر تحریک میکرد.چقدر گستاخ بودند که از حضور فرزاد هم ابایی نداشتند!کاملا واضح بود که دنبال دردسر می گردند .برگشتم و نگاهشان کردم .راننده و شخص کنار دستش ، بمحض دیدنم سوت زدند!چهره های عجیب غریبشان از شور و شیطنت جوانی برق می زد .بنظرم کم سن و سال می رسیدند .اخم کردم و رویم را برگرداندم .فرزاد با حالتی عصبی ، شیشه را به وسیله بالا بر سمت خودش بالا کشید و همچون طوفان، سرعت گرفت! سرم را چنان خم کرده بودم که گردنم درد گرفت .کیف کوچک را بقدری بین دو دست می فشردم که ناخنهایم تیر می کشید .سعی میکردم بدین گونه ، لرزش بی امان دستم را پنهان کنم .خودم را گناهکاری می دیدم که معترف به جرمش، در انتظار اشد مجازات است ! صدای نفسهای بلند و عصبی فرزاد؛ همچون آرشه ای بر روی تارهای اعصابم کشیده می شد. پس از چند لحظه ، سرم را بلند کردم و زمزمه وار گفتم:
- من واقعا متاسفم ..........
ولی بمحض اینکه متوجه سرعت بیش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهای گره کرده ، فرمان اتومبیل را گرفته بود و دیوانه وار پیش می رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد. با وحشت گفتم:
- فرزاد خواهش می کنم آروم باش ، من اعصابم ضعیفه!
توجهی نکرد ، ناامید نشدم و با صدای بلندی که کمی ملتمسانه بود، ادامه دادم:


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- من که گفتم متاسفم! بخدا عمدی نبود .خواهش می کنم سرعتت رو کم کن ، تصادف می کنیم ها!
گویی با یک مجسمه بی جان حرف می زدم؛ اضطراب و وحشتم با دیدن همان اتومبیلی که ظاهرا قصد سبقت گرفتن از ما را داشت، صد برابر شد. انگار آن جوانها و فرزاد از این رالی دیوانه وار لذت میبردند .ولی صدای بوقهای ممتد اتومبیلهایشان باعث تشنج اعصابم شد . این بار از ترس جیغ کشیدم:
- بسه دیگه دیوونه!میخوام پیاده بشم!
انگار با فریاد گوشخراشم به خود آمد و حضورم را بیاد آورد .نگاهی به جانبم انداخت و سرعتش را کم و کمتر کرد، تا جایی که در کنار بزرگراه متوقف شد . بقدری ترسیده بودم که زبان در گلوی خشک شده ام ، سفت شده بود! آن اتومبیل کذایی هم کمی جلوتر متوقف شدو چراغ های راهنمایش را روشن کرد! صورتم را با دست پوشاندم .نفسهای تند و صدا دارم ، سکوت فی ما بین را در هم می کوبید .از دست فرزاد هم عصبانی بودم . کم مانده بود هر دو نفرمان را کشتن بدهد .در همان حالت با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، گفتم:
- فرزاد تو دیوونه ای ! من همین الان پیاده می شم .
صدایش محکم و خشمگین همچون سیلی بر گوشم نشست:
- جرات داری پاتو بذار بیرون با همین ماشین بکشمت!
هرگز او را تا به این اندازه عصبی و ترسناک ندیده بودم .شاید هم علت اصلی اش مزه پرانیهای آن جوانان گستاخ بود .در دلم به آنها که باعث خراب شدن روز قشنگم شده بودند، لعنت فرستادم .وقتی دید آنقدر وحشت کرده ام که قدم از قدم بر نمی دارم .مجددا به راه افتاد. سرم را به صندلی تکیه دادم و تمام مسیر باقیمانده را با چشمهای بسته، به سکوت زجر آوری که بینمان جاری بود، گوش سپردم.
آنقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم چه موقع رسیدیم .فقط زمانی به خود آمدم که صدایش را شنیدم:
- نمی خوای پیاده بشی؟
عصبی و کوتاه! در را برایم باز کرد و کنار ایستاد .آرام و سر به زیر پیاده شدم .قدمهایش تند و بلند بود و من به دنبالش می دویدم! نگاهی به ساعت انداختم؛ کاملا به موقع رسیده بودیم .هنگامیکه وارد سالن بزرگ و پر هیاهوی فرودگاه شدیم، او زودتر از من جمع را پیدا رکد. شایان بمحض اینکه ما را دید به سمتمان آمد .
- به به، جناب فرزاد خان!زحمت کشیدید!
یکدیگر را در آغوش گرفتند و مشغول احوالپرسری شدند . از آنها فاصله گرفتم و به جمع خانوادگی پیوستم .ظاهرا پدر نتوانسته بود خود را برساند و تلفنی خداحافظی کرده بود .مادر و الهام وشایان هم سه نفری آمده بودند .خاله مریم و آقا وحید و خانواده دایی منصور هم اضافه شدند .با همه احوالپرسی کردم .ساناز با لبخند گفت:
- علیک سلام دختر کوشا! به موقع اومدی
خواستم جوابش را بدهم که صدای مهران بلند شد:
- خیلی هم به موقع نیومد، دیر هم کرده! البته اگه منم وقتم رو برای خوش گذرونی صرف میکردم، دیرم می شد!
لحنش پر از کنایه و تمسخر بود و از آن شیطنت همیشگی اثری در آن مشاهده نمی شد .
- چرا پرت و پلا می گی مهران؟ اصلا حوصله ندارم ها! اینم عوض احوالپرسیه؟ مگه توی شرکت به تو خیلی خوش می گذره که فکر کردی من مشغول تفریحم؟
- نخیر، بنده با تو فرق می کنم .نمی دونم اونجا با وجود بعضی ها« با خشم به فرزاد نگاه کرد» کار می کنی یا تفریح؟!
کم مانده بود از تعجب شاخ درآورم. پیش از آنکه پاشخی بدهم کتی با شیطنت دستش را به دورم حلقه وزیر گوشم زمزمه کرد:
- ولش کن این دیونه قاطی پاتی رو!مدیونی اگه خبری بشه و ما رو در جریان نذاری!
نیشگونی از صورتش گرفتم:
- چه خبری دیوونه؟
- منظورم فرزاده! هر روز باهام تماس میگیری و منو در جریان می ذاری .همه چیز رو مو به مو تعریف می کنی ، بدون سانسور! اگه نگی شیرم رو حلالت نمی کنم ، فهمیدی؟!
دوتایی زدیم زیر خنده .کم کم بچه ها ابراز دلتنگی میکردند و خاله پنهانی اشک می ریخت .تا زمان اعالم پرواز، همگی در کنار هم به صحبت و رد و بدل کردن سفارشات نهایی مشغول بودیم .خاله و آقا کسری چندین بار از حضور فرزاد و الهام، تشکر و قدر دانی کردند .هنگامی که شماره پرواز اعلام شد، قلبم از سینه فرو ریخت .
باز هم لحظه سخت و جانکاه خداحافظی فرا رسید و من چقدر از آن متنفر بودم .بالاخره بغضم ترکید و در حالیکه همگی بسختی گریه میکردیم، کتی را در آغوش فشردم .
- خیلی مواظب خودت باش، حتما با من تماس بگیر
- چشم عزیزم.تو هم یادت نره چی گفتم ها!
در میان گریه هم دست از شوخی بر نمی داشت .ژاله را هم در آغوش فشردم .
- دلم میخواد دفعه بعد که دیدمت با نامزدت باشی ها!
لبخند شرمگینی زد و چون بشدت گریه میکرد، فقط سری تکان داد .خداحافظی با خاله و آقا کسری، به مراتب سخت تر بود و گریه و زاری خواهرها، حال همه را منقلب کرد. حتی الهام نیز بی محابا اشک می ریخت و شایان قطره های اشکش را پنهانی از روی گونه می سترد.
فرزاد در گوشه ای دورتر، دست به سینه ایستاده بود و با اخمهای گره کرده به این صحنه می نگریست. تا آخرین لحظه آنها را همراهی کردیم و پس از سوار شدن به هواپیما، همگی برای رفتن به منزلها، متفرق شدیم .گریه بی امانم، پایانی نداشت و حتی دلداری دادن دیگران و مزه پرانی شایان هم حالم را بهتر نکرد .انگار منتظر همین بهانه بودم تا با اشکهایم ، حرفهای کوبنده و خشک فرزاد را از ضمیرم شستشو دهم .هنگام سوار شدن ، صدای فرزاد همه را متوقف کرد:
- خانم رها ، اگه اجا زه بدید من شیدا خانم رو به شرکت برسونم!
مادر با چشمهای سرخ و متورم نگاهش کرد.
- ایرادی نداره پسرم، شما خودت صاحب اختیاری!
شایان هم بلافاصله گف ت:
- هرکسی با هرکی اومده باید با همون برگرده! قربون دستت فرزاد جان اینو با خودت ببر که من اصلا حوصله آبغوره گرفتن ندارم ، خودم دوتاش رو دارم!
از شیطنت او ، همه به خنده افتادند و فرزاد با چهره ای متبسم نگاهم کرد .با همه خداحافظی کردم و منتظر آمدنش ایستادم .گوشه ای ایستاده بود و با شایان صحبت میکرد.پس از دقایقی به سمتم دوید و به راه افتادیم .از گرما کلافه شده بودم و اشکم بند نمی آمد .در را باز کرد و اجازه داد تا سوار شوم .او در سکوت رانندگی میکرد و من در سکوت،اشک می ریختم! دقیقا تا رسیدن به شرکت، حرفی نزد و فکر اینکه هنوز ناراحت است و یا شاید قهر کرده، گریه ام را تشدید میکرد .بمحض اینکه اتومبیلش را در پارکینگ قرار داد، در را باز کردم و با ناراحتی خارج شدم .هنوز چند قدم برنداشته بودم که نزدیکم آمد و با صدای آرامی پرسید:
- نمیخوای که با این قیافه بیای؟
توجهی نکرد و بر سرعت قدمهایم افزودم
- شیدا مگه با تو نیستم؟
- چرا دقیقا میخوام با همین قیافه بیام!
- خواهش می کنم آروم باش
با دست اشک صورتم را زدودم و عصبی گفتم:
- مگه برای تو فرقی هم می کنه؟
لبخند ملیحی زد.
- طعنه می زنی؟
- نخیر میخوام ثابت کنم که.........
جمله ام را قورت دادم .بلافاصله پرسید:
- چی رو ثابت کنی؟
- هیچی !


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
این را گفتم و مجددا به راه افتادم .باز خود را به من رساند .
- چرا جمله ات رو ادامه ندادی؟ عزیزم همیشه سعی کن حرفت رو بزنی و از حق خودت دفاع کنی .نذار نظر و ایده هات پشت زبونت کلید بشن، حتی اعتراضت!
- نظر ، خواسته ، حق ، ادعا، اعتراض ، چقدر قشنگ بلدی شعار بدی! وقتی قرار باشه حرفی بزنم و از حقم دفاع کنم و جنابعالی اون رفتار رو بکنی ، ترجیح می دم تا آخر عمر حرف نزم !
با آرامش خندید
- آفرین؛ حالا درست شد! الان که اعتراض کردی، مشخص شد که از برخورد من دلگیری، ولی اگه حرف نزنی و دست به کارهایی بزنی که من ازش سر در نمی یارم ، اونوقت هرگز به اشتباهم پی نمی برم .درست مثل همون شب مهمونی که من نفهمیدم که جرم کدوم گناه ناکرده، مجازات شدم و تو اونطور بی رحمانه منوتنبیه کردی! در صورتیکه اگه حرف می زدی ، خیلی بهتر بود . فکر نمی کنی اینطور زودتر به نتیجه می رسیم؟!
کاملا منطقی سخن می گفت و من تمام و کمال آن را قبول داشتم .واقعا که چه جادویی در کلامش نهفته بود .کلماتش همچون آبی بر روی آتش، اثر خود را کرد و اشکم را بند آورد .بسمتش چرخیدم.
- چرا باور نمی کنی؟ من اونشب فقط میخواستم سر به سرت بذارم، همین!
لبخند زیرکانه ای زد و با شیطنت پرسید:
- شایدم میخواستی منو امتحان کنی؟! منم که چه زود خودم رو لو دادم!
- نخیر، قصد امتحان و تست گرفتن نداشتم! فقط شوخی آقا فرزاد ، فقط شوخی ، باور کن!
لبخند جذابی زد که صورتش را زیباتر جلوه داد .هر دو دستش را بالا برد .
- باشه ، من تسلیم! هر چی شما بفرمایدد
در آسانسور را باز کرد و داخل شد . نخستین باری بود که از پیش دعوت کردن من ، وارد مکانی می شد .با تعجب همان جا ایستادم و نگاهش کردم .انگار در عالم دیگری سیر میکرد .هنوز لبخند بر لب داشت و نگاهش گیج و مات می نمود .شماره طبقه را وارد کرد و دکمه بالا بر را زد .همزمان که به عقب برگشت و نگاه حیرتزده اش بر صورتم ثابت ماند ، در نیز بسته شد .خنده صدا داری کردم و بلافاصله وارد آسانسور کناری شدم .انگار فراموش کرده بودم تا ساعتی پیش مثل ابر بهار اشک می ریختم!
بمحض گشوده شدن در، از آسانسور خارج شدم و برای پیدا کردنش ، سرم را بطرفین چرخاندم.وسط سالن به انتظارم ایستاده بود .بلافاصله با چند گام بلند، خود را به من رساند و جلوی رویم ایستاد و گفت:
- این یه شوخی بود یا یه شیطنت یا یه تنبیه؟!
- هیچکدوم! چرا حواس پرتی خودت رو می ذاری به حساب من؟!
- آخ شیدا، اگه بدونی وقتی می خندی چقدر قشنگ می شی ، هیچوقت اخم نمی کنی! کاش می دونستی با گریه هات چقدر عذابم می دی! وقتی توی فرودگاه اونطور اشک می ریختی، قلبم تیر می کشید!اونقدر کلافه شده بودم که دلم میخواست فرودگاه رو روی سر همه خراب کنم!
همه وجودم داغ و ملتهب شد .برای فرار از هاله رویایی وپرنیان گونه عشق فرزاد که گرداگرد وجودم را محاصره کرده بود، بسمت در شرکت رفتم بلافاصله گفت:
- اِ، کجا؟ صبر کن ببینم! من که حرفهام تموم نشده ؛ هنوز یه معذرت خواهی به تو بدهکارم!
بسمتش چرخیدم و در حالیکه به نرمی می خندیدم جواب دادم:
- چشم ، همه اوامر شما به روی دیده ، جناب متین ! حالا بفرمایید که حسابی از کار غافل شدیم .در ضمن یادم نمی یاد که از کسی طلبی داشته باشم!
در حالیکه از نگاه تب آلودش ، تپش قلب پیدا کرده بودم، با هدایت دستش به سرعت وارد شرکت شدم و با خود زمزمه کردم:« اون منم که به تو بدهکارم! به خاطر تمام لحظه های قشنگی که برام آفریدی ! دیوونه پر احساس من!»
تا مهمانی فرهاد خان، کمتر از یک هفته فرصت داشتم و این مدت بسرعت سپری شد .انقدر روزها درگیر کار شرکت بودم که متوجه گذر زمان نمی شدم .گاهی هم وقتم با سر وکله زدن با شایان، که این روزها شدیدا در حال و هوای عاشقی بود، می گذشت . گاهی کارها بقدری فشردن و حجیم بود که مجبور می شدم ؛ تعدادی از پرونده ها را با خود به منزل بیاورم، چرا که فرزاد اجازه نمی داد تا پایان ساعت اداری در شرکت بمانم و دائما می گفت کارها آنقدر مهم نیستند که من سلامتی جسمی و فکری ام را به مخاطره بیندازم.
بالاخره پایان هفته از راه رسید، فرزاد برای تمدید قرار دادی، صبح از شرکت خارج شد و به من و الهام اجازه داد هر ساعتی که تمایل داشتیم ، شرکت را ترک کرده و به خانه برویم .چند پرونده قطور را برداشتم و از اتاق بایگانی بیرون آمدم .الهام با دیدنم ناباورانه پرسید:
- اینا چیه باز گرفتی دستت؟
- هول نشو، هیچی نیست عزیزم !کارهای عقب افتاده اس
- میخواهی چه کارشون کنی؟!
- ساندویچ می کنم میخورم! خب باید بهشون رسیدگی کنم دیگه، می برمشون خونه!
بدون اینکه به طنز کلامم توجهی کند، اخم کرد .
- یعنی چی ؟لوس نشو ببینم!همچین می زنم تو سرت که یادت بره پرونده رو با چه ، «پ» ای بنویسی! آخه امروز که وقت این کارها نیست ،بابا یه کمی برای خودت وقت بذار
- نترسر قشنگم ، من برنامه ریزی کردم و بموقع به همه کارهام می رسم
با سماجت خواست آنها را از آغوشم خارج کند .
- لازم نکرده ، مگه تو امضاء دادی که اینقدر با این پرونده ها سرو کله می زنی؟ کارهای منم عقب افتاده ولی عین خیالم نیست!
صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:
- اگه فرزاد بفهمه کله ام را می کنه!
هر دو به خنده افتادیم . من دست بردار نبودم و الهام وقتی با سماجتم مواجه شد عقب نشینی کرد .
- واقعا که شیدا! من فکر می کنم اینطوری که تو به کارهای این شرکت رسیدگی می کنی و از دل و جون مایه می ذاری، بعدا به شوهر و زندگیت رسیدگی نمی کنی! نگاه کن تو رو خدا، همچین پرونده های مسخره رو بغل کرده که انگار بچه اش تو بغلشه!!
این بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در حالیکه به قهقهه می خندیدم، گونه اش را بوسیدم
ابتدا الهام را به منزل رساندم و سپس خودم به خانه برگشتم .خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .فرهاد خان از همه خواسته بود پیش از تاریک شدن هوا آنجا باشند .پرونده ها را به اتاق بردم و پس از تعویض لباس ، به آشپزخانه سرک کشیدم .یادداشت مادر حکایت از آن داشت که به بیمارستان رفته و همراه پدر می آید. از شایان هم خبر نداشت .لیوانی آبمیوه برداشتم و شماره همراه شایان را گرفتم.
- تو معلوم هست کجایی؟!
- .............
- خیلی خب سلام!
- ............
- بله خونه ام، تازه رسیدم
- ...........
- نترس ندید بدید!دزد نمی بردش! خودم بردم خانوم رو رسوندم در خونه شون
- ..........
- خواهش می کنم، قابل نداشت .می زنم به حسابت! راستی تو کی می آیی؟
- ...........
- بله بله خدا شانس بده ! خیلی خب صدات قطع و وصل می شه ، من خودم می یام
- ...........
- باشه عزیزم، خداحافظ
دوش آب گرمی گرفتم و لباسم را عوض کردم .از دیدن چهره ام در آینه ، خنده ام گرفت .دختر بچه بازیگوشی که خیره نگاهم میکرد و لبخند می زد ، بقول فهیمه خانم هیچ شباهتی به شیدای سر به زیر و فعال شرکت نداشت! بدون کوچکترین آرایشی، پس از کنترل شیر آب و گاز ، درها را قفل کرده و به راه افتادم .در بین راه سبدی زیبا پر از گلهای نرگس و ارکیده خریدم و به راه افتادم .مدتی از وقتم در ترافیک تلف شد، ولی آدرس منزل را از توضیحات الهام و ذهنیات قبلی خودم، به راحتی پیدا کردم .بمحض رسیدن، از بیرون در، متوجه اتومبیل پدر و آقای پناهی شدم .با خود اندیشیدم که پدر ومادرها چقدر برای بودن در کنار هم عجله داشته اند! از اینکه بسرعت با خانواده الهام و فرزاد صمیمی شده بودیم در پوست نمی گنجیدم .چند بوق متوالی زدم .در به آرامی باز شد و به داخل حیاط رفتم .ناگهان از دیدن شخصی که در را باز کرده بود، در جا میخکوب شدم .آقا حیدر آنجا چکار میکرد؟! چنان با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده نگاهش میکردم که متوجه لبخند کریه روی لبش نشدم . نمی دانم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم . مثل همیشه اخم کردم و اتومبیلم را پشت اتومبیل پدر پارک کردم . سبد گل را برداشتم و بسمت ساختمان رفتم .افکارم هنوز منسجم نشده بود که فرزاد از در خارج شد .با دیدنش دلم در سینه لرزید .با آن بلوز و شلوار یشمی چقدر زیبا بنظر می رسید.با لبخندی جذاب ، به استقبالم آمد .سعی کردم با راه رفتن با طمانینه ، تپش قلبم را مهار کنم .نزدیکم که رسید با دلواپسی پرسید:
- چرا اینقدر دیر کردی ؟! مردم از بس به در نگاه کردم!
خنده ام گرفت .
- سلام عرض شد آقای متین! خیلی از استقبالتون ممنون، راضی به زحمت نیستم ، در ضمن من که دیر نکردم ، خیلی هم بموقع اومدم!
نگاهش از روی گلها به صورتم دوخته شد .
- شرمنده ، هول شدم! سلام از بنده اس خانم، خیلی خوش اومدید!در ضمن شما خودتون گلید، گل دیگه چرا؟
سری به احترام تکان دادم و به عقب برگشتم نگاه کردم .وقتی متوجه شد ، لبخندی زد:
- چیه ؟ تعجب کردی؟ حق داری! یادم رفته بود یگم ، حیدر تنها برادر فهیمه خانمه که هم توی کارهای شرکت و هم توی کارهای خونه کمکم می کنه!
با اینکه تعجب کرده بودم ولی ترجیح دادم روزم را با افکار مخرب و فرسایشی تباه نکنم. فرزاد همانطور که مرا به داخل خانه هدایت میکرد، مدام صحبت میکرد و من غرق در افکارم، به این نتیجه رسیدم که چقدر از آقا حیدر متنفرم!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هنوز دقایقی از آمدن من نگذشته بود که الهام و شایان هم از راه رسیدند.پذیرایی را فهیمه خانم، با نظارت فرزاد ، بنحو احسنت انجام می داد .پس از دقایقیکه صحبت بزرگترها گل انداخت ، به پیشنهاد فرهاد خان، فرازد مامور شد تا گلخانه زیبا و بزرگ او و اسبهایش را به ما نشان دهد .گلخانه و اصطبل، در ضلع غربی ساختمان واقع بود و فرزاد ما را برای دیدن باغ راهنمایی کرد .با اشتیاقی وصف ناشدنی، مناظر را زیر نظر گرفته بودم ؛ حیاط بی نهایت بزرگی که همه نوع گیاه در آن دیده می شد .از کنار پله ها تا محل گلخانه و اصطبل، جاده ای سنگفرش شده که از لا به لای هر قطعه آن دسته ای چمن روئیده بود، امتداد داشت .در ضلع شرقی هم استخر بزرگی مملو از آب قرار داشت که در کنار آن دو درخت بید مجنون بزرگ سر در هم آورده و به زیبایی هر چه تمامتر ، مشغول راز و نیاز بودند . در زیر سایه سخاوتمندانه آنها هم یک دست میز وصندلی زیبا قرار داشت . در قسمت راست استخر هم زمین والیبال بزرگی که پوشیده از چمن یود، قرار داشت .آنقدر محو اطراف بودم که متوجه خنده های بی وقفه بچه ها نشدم .با لذت نفس عمیقی کشیدم و بوی علف خیس خورده را به ریه هایم کشیدم ، که ناگهان به جسمی برخورد کردم .وقتی سر بلند کردم ، با تعجب صورت خندان فرزاد را در حالیکه دستهایش در پشت پنهان شده بود، جلوی روی خود دیدم .
- معلوم هست حواست کجاست؟! ببین چقدر از همه عقب افتادی!
نگاهی به الهام و شایان که دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند، انداختم .
- وای خیلی قشنگه!من مجذوب اینجا شدم
- بهتره زیاد از من دور نشی چون ممکنه یه وقت گم بشی!
چند قدم جلوتر رفتم و از او فاصله گرفتم :
- چشم قربان! امر دیگه ای ندارید؟
بدون آنکه نگاه خیره اش را از چشمهایم بگیرد ، به سمتم آمد .با آن ژست بامزه شبیه معلمی بود که قصد تنبیه شاگرد بازیگوشش را دارد . در همان حال گفت:
- هر چند که توی این لباس شبیه دختر بچه هاتی ملوس دبستانی شدی، ولی یادت باشه حتی یه دختر بزرگ و عاقل هم لازمه که گاهی به حرف بزرگترش گوش کنه، بله؟!
انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحنی خنده دار گفتم:
- آقا اجازه؟ اگه قول بدم دختر خوبی باشم، نمره انضباطم رو بیست می دید؟!
نگاه شیفته اش را به چشمانم دوخت .
- تو دختر خوبی هستی، اصلا یه فرشته ای! اگه به من باشه نمره انضباطت رو می دم بیست و دو!
هر دو بهم لبخند زدیم و به بچه ها پیوستیم .
فصل3-10
گلخانه فرهاد خان مملو از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که برخی از آنها نمونه های کمیابی از گلهای بسیار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهای گوناگون خود به کشورهای مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش می داد .بمحض وارد شدن، فضای معطر آنجا ، مرا شیفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل توضیحاتی ارائه داد و همگی از در دیگر خارج شدند ، ولی من تمایل داشتم تمام ساعات باقیمانده را در آنجا سپری کنم .به آرامی بر روی برگهای گل « بگونیا» دست کشیدم که صدای فرزاد در گوشم نشست:
- تو که هنوز اینجایی ، نمی آیی بیرون؟
- دلم نمی یاد! باید به فرهاد خان تبریک بگم ، اینجا فوق العاده اس! مثل رویا می مونه ، نمی شه من اینجا باشم؟
مرا بسمت در کشید.
- نه عزیزم، نمی شه! میخوام تا قبل از تاریک شدن هوا ، « آرام» رو نشونت بدم
- آرام؟!
از لحن پر تعجب و مشکوک من به خنده افتاد
- اسبم رو می گم بابا! چرا اینطوری نگام می کنی؟!
هر چهار نفر به اصطبل بزرگی که چند اسب در آن به چشم می خورد، وارد شدیم. فرزاد از داخل اتاقکی اوپن، یک اسب سفید و بی نهایت زیبا را بیرون کشید و با خنده گفت:
- معرفی می کنم ، خانوم آرام!
شایان با لودگی دستش را بر روی سینه قرار داد و با پیچ و تابی که به هیکلش می داد گفت:
- به به؛ چقدر زیبا هستند ایشون! از آشنایی با شما خوشوقتم خانم! فرزاد واقعا که خیلی خوش سلیقه ای!
همه از حالت او به خنده افتادیم .ناگهان آقا حیدر از یکی از اتاقکهای پشت سر فرزاد بیرون آمد .با دیدنش ، ترسی عمیق وجودم را فرا گرفت و بی اراده پشت سر شایان پنهان شدم .الهام بسمت آرام رفت و به نوازش یالش مشغول شد .فرزاد با نگاهی خندان و پرسشگر مرا مخاطب قرار داد:
- شیدا خانم، از اسب می ترسید؟!
شایان با دیدن من که همچون کودکی هراسان در پناهش سنگر گرفته بودم، با تعجب جواب داد:
- نه بابا، شیدای ما از هیچ چیز نمی ترسه! اتفاقا عاشق اسب و سوار کاریه!
سپس دست مرا گرفت و بسمت آرام برد.ولی من همچنان متوجه حضور آقا حیدر بودم .نزدیک آرام که رسیدم ، دستی به پشت کمر و یالش کشیدیم .الهام گفت:
- فرزاد عاشق این اسبه! همیشه برای سوار کاری از آرام استفاده می کنه .وای شیدا نمی دونی چه اسب چموشی بود! هیچکس جرات نمیکرد حتی نزدیکش بره .تا اینکه فرزاد بعد از چند بار سروکله زدن ، بالاخره رامش کرد .کسی باور نمیکرد .از پس این ماده اسب سرکش بربیاد. ولی فرزاد توی این کار استاده!
بی اراده بیاد جملاتی افتادم که فرزاد هنگام خداحافظی در شب خواستگاری شایان گفته بود:« کی گفته این دختر سرکش و لجباز و مهار نشدنی حرف گوش کنه.........»
یعنی به نظر او من دختر سرکشی بودم و تلاش میکردم تا مرا رام کند؟! حتی از تجسم این فکر هم خنده ام گرفت و رو به فرزاد پرسیدم:
- اگه سرکش و چموش بوده، پس چرا اسمش رو گذاشتی آرام؟!
لبخندی زد
- آخه وقتی پیش منه خیلی آرومه، شاید به همین خاطر این اسم رو روش گذاشتم. حالا دلت میخواد امتحانش کنی؟!
- نه نه؛ واقعا ممنون .هوس نکردم با دست و پای شکسته به خونه برگردم!
- اگه قول بدم مواظبت باشم چی؟
- باور کن اصلا آمادگی ندارم .هرچند که همه می دونن من عاشق سوار کاری ام .ولی در عوض درخواست تو رو با یه خواهش عوض می کنم!
یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- شما امر بفرمایید خانم!
- اگر برات امکان داشت توی یه فرصت مناسب سوار کاری رو به من تعلیم بده!ترجیح می دم به این کار وارد بشم .بعد سوار اسب بشم!نظر شما چیه بچه ها؟
شایان جواب داد:
- اگه فرزاد جان لطف کنه و قبول کنه، بنظر من عالیه! برای روحیه خودت هم بد نیست
- تو دختر شجاعی هستی شیدا جان، از عهده اش بر میای.من که همیشه از حیوونا وحشت دارم!
همه به حرف الهام خندیدیم و من باز گفتم:
- البته خواهش میکنم تعارف رو کنار بذار. اگه انجام اینکار با توجه به فشردگی کارهای شرکت برات مقدور نیست ، من از پیشنهادم صرف نظر می کنم!
اخم با نمکی زد.
- اولا مگه من با شما تعارف دارم؟در ثانی من با کمال میل قبول می کنم باعث افتخاره!
با قبول پیشنهاد از جانب او، همه به بیرون رفتند .برای آخرین بار ، دستی به موهای آرام کشیدم و آهنگ رفتن کردم که صدای فرزاد را از پشت سر، در گوشم شنیدم:
- یه بار گفتم؛ باز هم می گم ؛ آخرین باری باشه که برای مسئله ای خواهش می کنی! تو فقط دستور می دی ، قبوله؟!
لبخند عمیقی زدم و به عقب برگشتم که باز چشمم به آقا حیدر و نگاه گستاخش افتاد .ناخودآگاه اخم کردم .
- وای! بازم این؟!
با تعجب رد نگاهم را دنبال کرد.
- چیزی تو رو ناراحت می کنه؟
- آره، میگم این آقا حیدر.........
- ادامه بده، حیدر چی؟!
از اخم فرزاد ترسیدم .بلافاصله گفتم:
- هیچی ، بیا بریم پیش بچه ها.
از در خارج شدم.حتی تصور اینکه به فرزاد بگویم و او جنجال به راه بیندازد ، وحشت انگیز تر از نگاه آقا حیدر بود!
الهام و شایان حسابی از ما دور شده بودند .انگار که ما همراه آنها نبودیم .آرام و ساکت در کنار هم قدم می زدیم .واقعا که چقدر پیاده روی در میان انبوه گلها و درختان سرسبز و زیبا، شیرین و لذت آور بود. شادی عجیبی را در قلبم احساس میکردم .درختان سرسبز و زیبا ، زیبا و شیرین و لذت آور بود. افکار افسار گسیخته ام به دنیایی پا می گذاشت که شاید دلم را صد چندان میکرد . من به واقع دختر خوشبختی بودم؛ خانواده ای خوب و صمیمی که بی نهایت دوستشان داشتم ، والهام که از خواهر هم برایم عزیزتر بود. حتی فرزاد را نیز در کنار خود داشتم .شاید این همان حسی بود که دکتر آرمان بارها و بارها مرا به بودن آن ترغیب میکرد . فکر دکتر آرمان باز مرا به گذشته سیاهم کشاند!
ناگهان از ترس ، چیزی در درونم فرو ریخت .ترس از اینکه مبادا درخت ترد و خوشبختی ام ، اسیر طوفانی سهمگین و سیلابی خانمان برانداز شود. مبادا به پلک برهم زدنی همه چیز را از دست بدهم؟سرم به دوران افتاد .باز همان تردیدهای مسموم و آلوده ، ذهنم را تسخیر کرد .چرا خوشبختی از من روگردان بود؟ شاید این حس زاییده تفکرات غلطم بود.
بی اراده به فرزاد نزدیک شدم .در آن لحظه فقط میخواستم حقیقت خوشبختی ام را لمس کنم و به تکیه گاهی امن و مقتدر ایمان بیاورم .از این حرکت غیرمنتظره من، بشدت جا خورد و به صورتم خیره شد . احساس کردم متوجه رنگ پریدگی و هراسم شده است ، چون با دلواپسی، سرش را تکان داد و اشاره کرد:
- چی شده؟!
لبخند بی رمقی زدم و سرم را بعلامت بی خبری تکان دادم. فشار ظریفی به دستم وارد کرد و باز در سکوت به راه افتاد .آرام آرام ابرهای تیره وشک از آسمان ذهنم دور شد و جای خود را به آرامشی دلچسب داد.
نگاه گرم فرزاد ، حقیقتی زیبا و دوست داشتنی را پیش چشمم مجسم میکرد .
در همین افکار بودم که شایان برای گفتن مطلبی به عقب برگشت ولی با دیدن ما، بلافاصله رویش را برگرداند .از نوک پا تا فرق سر، غرق در خجالت شدم. خواستم دستم را از محاصره دستهای مردانه فرزاد خارج کنم ، ولی او گویی چنین قصدی نداشت !نگاهش کردم؛ مثل همیشه آرام و متفکر به روبرو خیره شده بود و پر صلابت گام بر می داشت .بدون آنکه به جانبم برگردد، گفت:
- نترس عزیزم، من اینجا هستم!
آنچنان جا خوردم که متوقف شدم .او هم ایستاد و با لبخندی جذاب نگاهم کرد.
- کی به تو گفته من ترسیدم؟ اصلا مگه تو علم غیب داری؟
- نه، علم غیب ندارم ، ولی تو از بس معصوم و پاکی، هرکس دیگه ای هم جای من بود می فهمید .تا حالا کسی که تو از خودت اشعه های سادگی و صداقت ساطع می کنی؟!
باز قلب بی تابم به تکاپو افتاد .باید راهی برای فرار می یافتم .فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عمیق! شکلکی بچه گانه در آوردم و با لحنی خنده دار گفتم:
- حالا دیگه منو مسخره می کنی؟ خدمتت می رسم!
متعاقب آن صدای قدمهایش بلند شد .بمحض رسیدن به بچه ها، دست الهام را گرفتم و او را به دنبال خود کشیدم .الهام به خیال آنکه نیت پلیدی دارم، می دوید و یکریز جیغ می زد! به این ترتیب، شایان هم به فرزاد ملحق شد و دو نفری بسرعت می دویدند .تا کنار استخر، الهام را کشیدم و بعد دستش را رها کردم و اب استخر را به صورتش پاشیدم . به تقلید از من، فرزاد و شایان هم او را خیس کردند .همه غمها، اضطرابها و تردیدهایم در لا به لای فریاد خنده ها گم شد .فرزاد که فرصت خوبی برای تلافی به دست آورده بود ، چنان با مشتهای پر از آب به جان من و الهام افتاده بود که شنیع ترین جنایت را در حقش روا داشته بودیم!
نگاهی به لباسهای خیسم انداختم . موهای بلند و مشکی ام، تکه تکه خیس و آویزان به صورتم چسبیده بود .از حالتم کمی خجالت کشیدم .لبخند زنان بسمت بچه ها چرخیدم تا خاتمه بازی جنجالی را اعلام کنم ، که بمحض برگشتن ، مقدار زیادی به صورتم پاشیده شد! آنقدر غافلگیر کننده بود که با دهان باز و چشمهای بسته، بی حرکت ماندم .صدای شلیک خنده بچه ها به آسمان رفت .وقتی چشم باز کردم ، فرزاد را با چهره ای پیروزمندانه و خیس از آب روبرویم دیدم که پرسید:
- چطوری؟!
آنقدر عصبی شدم که جیغ کوتاهی کشیدم . بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و در همان حال گفتم:
- می دونم باهات چکار کنم!
فقط به این می اندیشیدم که به هر نحوی تلافی کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر می دوید و من با لباسهای خیس دنبالش! زوج جوان گویی به دیدن مهیج ترین مسابقه دو دعوت شده اند! شایان دستهایش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست می زد و با فریاد مرا تشویق میکرد! نزدیک آنها به سرعتم افزودم و با حرکتی، بلوزش را از عقب کشیدم .فرزاد با حالتی تسلیم و چهره ای که به پسر بچه های شیطان بیشتر شبیه بود، ایستاد و به عقب برگشت، ولی پیش از آنکه حرفی بزند، با شدت به داخل استخر پرتش کردم .الهام یکریز دست می زد و شایان دلش را گرفته بود و غش غش می خندید! الهام از پشت سرش به او اشاره کرد .خبیثانه بسمتش رفتم و با تبانی الهام، او را هم به داخل استخر هول دادیم . شایان از داخا استخر فریاد زد:


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

- ای بابا، به من چه ربطی داشت؟ تو میخواستی از فرزاد انتقام بگیری!
الهام که از خنده گلگون شده بود، با حالتی حق به جانب گفت:
- انتقام منو گرفت، هر دوتایی حقه تونه! حالا حالتون جا اومد؟
- الهام خانم داشتیم؟!
- بله که داشتیم، از نوع خوبش!
دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و دوتایی زدیم زیر خنده .فرزاد وسط استخر به آرامی ایستاده بود و با نگاهی بازیگوش و چهره ای متبسم مرا نگاه میکرد .شایان کمی شنا کرد و سر به سر فرزاد گذاشت .بعد بسمت الهام رفت تا از آب خارج شود .لبخند دلبرانه ای به فرزاد زدم و اشاره کردم تا از آب خارج شود .او هم از خدا خواسته به سمتم آمد. موهای خیسم را به پشت گوش هدایت کردم . کفشهای پاشنه دارم به دلیل سُر شدن، کمی خطرناک بنظر می رسید، به همین دلیل با احتیاط گام بر می داشتم .به لبه استخر که رسیدم ناگهان پایم لیز خورد و سکندری به داخل آب پرت شدم! و درست در آخرین لحظه، سرم بشدت با لبه استخر برخورد کرد.در میان حبابهای بیشماری که اطرافم بوجود آمد، دستهای پر قدرت فرزاد را حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
**************************
در میان صخره هایی در وسط کوهی بلند و عظیم تنها مانده بودم .بادهای شدید و سردی می وزید وهر لحظه ترس از پرت شدت، جانم را به لب رساند! با وحشت به زیر پاهایم نگاه کردم .دره ای بسیار عمیق و ژرف را دیدم که با مه ای غلیظ پوشانده شده بود و مخوف تربنظر می رسید!از ترس جیغ کشیدم
- کمک!تو رو خدا یه کسی کمکم کنه!
صدایی از دور دست به گوشم رسید:
- بیا بالا
باز فریاد زدم:
- نمی شه ، نمی تونم!
- چرا می تونی ! من به تو ایمان دارم.
پاهای لرزانم را بر روی صخره جابجا کردم و بالا رفتم ، نور امیدی در قلبم تابیدن گرفت ؛ تا قله راهی نمانده بود .باز خود را بالا و بالاتر کشیدم .آخرین توانم را بکار گرفتم و دستم را به بوته ای خودرو گرفتم ، با یک خیز دیگر؛ روی کوه می رسیدم؛ و پایان این کابوس هولناک ! فریاد زدم:
- دیگه رسیدم، ولی نمی تونم .کمکم کنید!
ولی صدایی به گوش نرسید.نالیدم:
- خدایا! یعنی کسی صدای منو نمی شنوه؟
همان صدای مبهم با غمی بی نهایت گفت:
- چرا، من می شنوم! مدتهاست که صدای تو رو می شنوم، ولی تو نمی خوای کمکت کنم!تو تردید داری، به عشق من، شک داری!
چقدر صدا نزدیک و آشنا بود؛ انگار سالها بود که آن را می شناختم .صدایی گرم و مردانه! بغضم ترکید و با گریه، آخرین قدم را هم برداشتم ولی ناگهان سنگی زیر پایم لغزید .فریادی از ناامیدی زدم و در میان اشک و حسرت ، خود را در آستانه مرگ دیدم .ناگهان پنجه ای قوی دستم را گرفت و جسم نیمه جانم را بالا کشید. در آخرین لحظه، چهره خیس از اشک ناجی ام را دیدم؛ فرزاد بالای قله ایستاده بود!
*****************************
با نوازش دستی ، پلکهایم را بسختی گشودم .از تاثیر کابوس وحشتناکی که دیده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگین بود و در ناحیه ای نامشخص، تیر می کشید.کم کم موقعیتم را تشخیص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهای سرخ و متورم بالای سرم ایستاده بودند و الهام اشک ریزان، دستم را نوازش میکرد. به زحمت زبانم را بر روی لبهای کویری ام کشیدم و صدایی شبیه ناله از حنجره ام خارج شد:
- ما.......مان......تشنمه!
با شنیدن صدایم ، همگی از جا پریدند.
- جان مامان!الهی قربونت برم عزیزم، من اینجام.خدایا شکرت!
الهام بلافاصله لیوانی آب به به لبهایم نزدیک کرد و جرعه ای از آ ن را در حلقم ریخت و با عجله از اتاق خارج شد.
- اینجا کجاست؟!
مهتاب خانم دستم را به گرمی فشرد:
- نگران نباش عزیز دلم، اینجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد می کنی؟
- حالم خوبه ، چه اتفاقی افتاده؟!
مادر لبخند بی رمقی زد:
- آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادی توی استخر، سرت یه زخم کوچولو برداشته، اصلا جای نگرانی نیست
کم کم همه چیز را بخاطر آوردم؛ آب بازی و دویدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شایان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلایی آمد؟
- مامان پس بقیه کجان؟
- همه حاشون خوبه ، شما چطوری دختر جوان؟!
با شنیدن صدای غریبه، همگی سربرگرداندند.مردی لاغر اندام و قد بلند با چهره ای استخوانی و عینکی بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندی مهربان ، برای گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله می آمد. به زحمت جواب دادم:
- من خوبم،ببخشید شما؟!
- من دکتر پرستویی هستم؛ پزشک خانوادگی آقای متین! حالا شیدا خانم، بگو ببینم درد داری؟
- بله، سرم خیلی درد می کنه
- حالت تهوع هم داری؟
- نه.....
- سرگیجه چطور؟
- کمی!
- بسیار خب، طبیعیه! این سرم رو مجددا برات وصل می کنم، سعی کن استراحت کنی
با ناباوری پرسیدم:
- مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟
سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:
- دختر خوب می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ الان یک روز کامله که بیهوشی!
کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار خودم وول میخورد! سعی کردم بنشینم ولی فرهاد خان با مهربانی گفت:
- راحت باش دخترم، حالت چطوره؟
با خجالت لبخندی زدم
- سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم
- اختیار داری، اینجا هم منزل خودتونه!
همگی به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفی می زد .شایان در حالیکه از نگرانی و دلواپسی ، چهره اش درهم بنظر می رسید، باز شیطنتش گل کرد:
- خوب خودت رو لوس کردیف عزیز بشی ها! نگاه کن چندتا آدم حسابی رو از دیروز تا حالا یه لنگه پا نگه داشتی!
صدایش گرفته بنظر می رسید ولی همه تلاشش را برای تغییر جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خندیدندو پدر با چشم غره ای مصلحتی به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:
- شیدا همیشه عزیز دل ماست، خدا رو شکر که بخیر گذشت
آقای پناهی اضافه کرد:
- حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شده
شایان باز گفت:
- ای بابا از اولم چیزی نبود که! بعضی ها الکی شلوغش کردن! این شیدا همیشه حادثه سازه، برای ما عادی شده!
از مکثی که روی کلمه بعضی ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهی بینشان رد و بدل شد .یاد کتی قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روی این کلمه حساسیت داشت! صدای پدر رشته افکارم را از هم گسست.
- من شخصا از فرزاد خان تشکر می کنم؛ اگه به موقع نرسیده بود؛ معلوم نیست چه بلایی سر دخترم می اومد! نه تنها من بلکه شیدا هم به ایشون مدیونه! حالا دیگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره!
همه با لبخند جمله پدر را تصدیق کردند ولی من در بین نجواهای گنگ اطرافیان و چهره سرخ از شرمم، با خود اندیشیدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بی قرارم به دنبال فرزاد در بین حضار دوید.وقتی نگاه و مضطربش را روی خود ثابت دیدم، لبخند عاشقانه ای لبهای ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سینه به میز آرایش پشت سرش تکیه زده بود .چهره اش بی نهایت خسته و چشمهایش سرخ می نمود .لبخند بی رمقی زد و با بی تابی سر به زیر انداخت .خوب می فهمیدم که در عین بیگناهی ، احساس ندامت می کند .دلم برای شنیدن صدای گرمش پر می کشید .هیچکس اطلاع نداشت این دومین باری است که فرزاد جانم را نجات می دهد و زندگی ام را بی ادعا تقدیمم می کند.
این بار صدای دکتر بلند شد:
- بسیار خب بهتره همگی دور بیمار عزیزمون رو خلوت کنید . اون هنوز به استراحت احتیاج داره
همگی به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستویی ممنون شدم! در آخرین لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنیدم که سفارش میکرد حتما با دیدن نشانه های غیر طبیعی ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.
- میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟
- نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم میخواد بخوابم!
گونه ام را بوسید و بسمت الهام رفت که شایان جلو آمد
- با خیال راحت استراحت کن آبجی کوچول، اینجا همه چیز مرتبه!
- چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگی از چهره ات می باره!
- عیبی نداره؛ تو ارزش بیشتر از اینها رو داری
با شیطنت چشمکی زد و ادامه داد:
- کاش بودی و با چشم خودت می دید عاشق سینه چاکت چه جوری به در و دیوار می زد! داشت خودش رو می کشت!
این را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه ای دورتر با دکتر صحبت میکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.
- این پرت و پلاها چیه می گی دیوونه!عاشق کدومه؟ بجای این حرفها صداش کن بیاد اینجا.میخوام بگم خودش رو بخاطر این مساله ناراحت نکنه، اون بی تقصیره!
شایان ضربه ای روی بینی ام زد.
- خیلی خب فسقلی! صداش می کنم
بازهم سفارشاتی کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسیدند و بیرون رفتند .نمی دانستم باید به فرزاد چه بگویم .هنوز افکارم انسجام نیافته بود که با زدن ضربه ای به در، وارد شد .با دیدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزیده اش را قاب گرفته بود و تابلوی بی نهایت زیبا و ابدی از او در ذهنم می ساخت .لبخند زدم:
- پس چرا نمی آیی تو؟منتظر اجازه ای؟!
با لبخندی کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :
- شما صاحب اختیارید رئیس! شرمنده مون نکنید .بفرمایید خواهش می کنم!
به لحن شیطنت آمیزم لبخند عمیقی زد . در را به آرامی بست و همچون نسیمی کنارم نشست .
- چطوری خانم؟!
- خیلی خوبم ، ببخشید که نمی تونم بلند شم .می دونی که ابدا دختر بی ادبی نیستم!
لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه ای کردم و گفتم:
- امیدوارم منو بخاطر اون شوخی بخشیده باشی.هرچند که بقول شایان من با حادثه به دنیا اومدم . ولی باور کن که کسی مقصر نیست ، حتی تو! اون فقط یه شوخی بود که به این اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم!
- ولی منم بی تقصیر نبودم!
از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .دیدن ناراحتی اش دلم را ریش میکرد .کم مانده بود دیوانه شوم .اگر این احساس ناشناخته و لطیف، عشق نبود، پس چه بود؟ می دانستم که حالت شیطنت آمیزم را بیشتر دوست دارد.
- ناجی مهربون! دلت میخواد یه لیوان آب به این مغروق بدی؟!
با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .
- چیه ؟ خب تشنمه!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
لیوانی آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشینم و بالشم را پشتم مرتب کرد.
- خیلی لوسم می کنیها!
- اگه می دونستی اینطوری چقدر دوست داشتنی هستیف همیشه لوس می شدی! تو می دونی چقدر از اب استخر رو نوش جان کردی ، حالا بازم آب میخوای ؟!
خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، لیوان را بگیرم ، ولی دستم در میان آستین بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهی به آن انداختیم و زدیم زیر خنده .
- اجازه بده خودم بهت بدم!
لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از این پیشامد چیزی در درونم فرو ریخت؛ احساسی گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهای بی قرارش دزدیدم!لیوان را روی میز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامی شروع به تا زدن استینم کرد.برای از بین بردن آن سکوت نفس گیر، سرم را کج کردم و گفتم:
- می شه خواهش کنم برام توضیح بدی، از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده؟!
نگاه گذرایی به صورتم انداخت و تبسمی دلنشین کرد:
- اتفاق خاصی نیفتاده عزیزم! فقط دلهره بود و نگرانی و بی قراری! این اتفاق نزدیک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد!
- پس با این حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش یه کم بیشتر حواسم رو جمع میکردم تا این اتفاق نیافته!
- خودت رو سرزنش نکن ، تو بی تقصیری!حسن این اتفاق این بود که حالا همه قدر تو رو بیشتر می دونن! منم فهمیدم که........
- فهمیدی که چی؟! ادامه بده!
- فهمیدم که تو رو.......تو رو..........کاش سولیا اینجا بود و کار منو راحتتر میکرد !
می دانستم چه میخواهد بگوید فرزاد میخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفی که کلمه ای زیبا را تشکیل می دادند وتپش قلب من با هر آهنگی آن را فریاد می زد .لبخندی زدم:
- نمیخوایکه بگی اونقدر کم جرات شدی که به حضور سولیا محتاجی!
آخرین تای آستین را هم زد و بی تابانه از جا برخاست .انگار خیلی تمایل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولی شرم حضور مانع می شد .چنگی به موهای خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پیش از آنکه خارج شود صدایش زدم:
- فرزاد؟
- جانم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- ازت ممنونم ، بخاطر همه چیز و بیشتر بخاطر اینکه جونم رو نجات دادی!
لبخند جذابی زد و به سمتم برگشت .
- تشکر لازم نیست .اون منم که از تو ممنونم! من با این کار، جون خودم رو نجات دادم!
هجوم خون در رگهایم، صورتم را گلگون کرد .شاید سرخی شرم تنها نقاشی بود که گونه های رنگ پریده ام را زینت می داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سری به زیر افتاده، پلکهایم را روی هم فشردم .آرامش ژرفی وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابی مناسب برای حرفش می گشتم که وجودش را در کنارم حس میکردم و این حس شور خاصی به جانم می بخشید و امیدوارم میکرد .پلکهایم را گشودم تا جمله ای را که بر زبانم سنگینی میکرد با نهایت احساسم بیان کنم ولی او با سرعت از اتاق خارج شد .برای لحظاتی به جای خالی اش خیره شدم و اشکهای گرم و غریبانه ام، پی در پی بر روی دستم فرو ریخت!
چشمهایی به رنگ عسل فصل 1-11[/
کشو قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود راشناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریکبود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام وبا طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7بعدازظهر است یا 7 صبح؟!
سُرماز دستم خارج شده و پتویی بسیار لطیف و زیبا ، بدنم را پوشانده بود .بانگاهی به اطراف دریافتم بر روی تختی دونفره خوابیده ام .یعنی آن اتاقمتعلق به چه کسی بود؟ بشدت احساس گرسنگی میکردم و دلم مالش می رفت . دستیبه روی شکم خالی ام کشیدم و به زحمت از تخت پایین آمدم .با هر حرکتی ،رایجه ای از اطراف بر می خاست که بنظرم بسیار آشنا می آمد . حتی احساسمیکردم از موها و لباسم نیز همان رایحه تراوش میشود! به آرامی بسمت پنجرهبزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعیتهوا، دریافتم باید صبح باشد .با ناباوری زمزمه کردم:« وای خدایا! یعنی مندوازده ساعت خواب بودم؟!»
نفسعمیقی کشیدم که دردی خفیف در سرم پیچید. بر روی باندی که دور سرم حلقه شدهبود دست کشیدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت میزی که فرزاد دیروز به آنتکیه زده بود، رفتم . نگاهی به تصویر خود در آینه بزرگ آن انداختم ؛ رنگپریده بنظر می رسید و زیر چشمهایم به کبودی می زد. موهایم ژولیده و پر پیچو تاب ، تا روی کمرم امتداد داشت و باند سفید، بر روی رنگ مشکی آننمایانتر جلوه میکرد .از دیدن تصویر خود در آینه، خنده ام گرفت .نگاهم رابر روی وسایل روی میز چرخاندم.تعدادی ادوکلن مردانه با مارکهای معروف وگران قیمت و چند شانه، تنها وسایل روی میز را تشکیل می دادند . یکی ازادوکلنها مارکی فرانسوی داشت و شیشه زیبای آن بی اندازه چشمگیر بود .آن رابرداشتم و بوییدم ناگهان برقی از سرم پرید!همان بوی دوست داشتنی فرزاد رامی داد .تازه فهمیده رایحه آشنایی که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشاتمی گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شیشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم.لبخندی زدم و چشمهای حریص و مشتاقم بر روی اشیاء اتاق ثابت ماند .اتاقیبود بزرگ و دلباز که دکوراسیونی به رنگ آبی داشت .دقیقا روبه روی میزآرایش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها وپتوی زیبایی که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رویم انداخته بودند ، نیز رنگیآبی داشت .سمت چپ میز آرایش، سیستم بسیار مجهز و پیشرفته ضبط و پخش قرارداشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمایی میکرد .حتی روکش مبل ها و رنگپرده ها نیز آبی بود .انتهای اتاق هم میز کار و کتابخانه ای به چشممیخورد.از تصور اینکه در تمام این مدت در اتاق او بوده ام، لبخندی بیاراده بر لبهایم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا کههنوز کمی سرگیجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامی از پله ها روان شدم.خانه در سکوتی عمیق و لذت بخش فرو رفته بود .یک لحظه از بودن در آن خانهبزرگ و بی انتها، وحشتی مرموز به قلبم چنگ انداخت . یعنی خانواده ام هنوزاینجا بودند یا مرا در این قصر طلایی به تنهایی رها کرده و رفتهبودند؟!ایستادم و با نگرانی نگاهی به اطراف انداختم .پس مادر و شایان والهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بی اراده گره ای بین ابروهایم افتاد ولیبلافاصله با یادآوری چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، ازافکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بین راه چشمم به آینهقدی که در حصار چوبی جاخوش کرده بود افتاد. با شیطنت چند بار از جلوی آنعبور کردم و به تصویر خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جین سفیدخندیدم! لبخندم از تاثیر شوق پوشیدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دستاز سرآینه و شیطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسی آنجا حضور نداشتاما صبحانه ای مفصل بر روی میز چیده شده بود که با دیدن آنها گرسنگی امفزونی گرفت
- خدای من!عزیزم ، شما اینجا چکار می کنید؟!
با تعجب به چهره وحشتزده فهیمه خانم خیره شدم .
- سلام فهیمه خانم، صبح بخیر آخ که چقدر از دیدنتون خوشحالم!
با ناباوری مرا از خود جدا کرد و به زور بر روی یک صندلی نشاند
- سلام عزیز دلم !منم از دیدنت خوشحالم ، ولی تو چطور اومدی پایین؟!
-خب با پاهام دیگه !منو ببخشید .قصد بی ادبی نداشتم فقط از فشار گرسنگیحالم داره بد میشه !می شه خواهش کنم یه چیزی به من بدید تا بخورم؟
- بله بله، حتما ، ولی اجازه بده فرزاد رو صدا کنم!
وپیشاز آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی را به من بدهد .با چالاکی و حرکاتیدستپاچه که از سن و سالش بعید بنظر می رسید ، از آشپزخانه خارج شد .با خودزمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»
ازرفتار فهیمه خانم کلافه شدم .نگاه حریصم بر روی خوراکی ها سُر خورد و دلمبیشتر مالش رفت ! با بی تابی سرم را روی میز گذاشتم .حالا سردرد هم بهدردهای دیگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای قدمهایشتابانی به گوشم رسید .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهایی خمار آلودبه چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهیمه خانم که در آستانه در ایستادهبودند خیره شدم .پیش از آنکه حرفی بزنم فرزاد جلو آمد و با لحنی ملامتگرگفت:
-تو چرا از اتاقت خارج شدی، اونم صبح به این زودی؟کی اجازه داده تنها بلندبشی و بیایی پایین؟نمی گی خدای نکرده اتفاقی برات می افته؟ تو هنوز حالتمساعد نیست !
ظاهرااز ورزش صبحگاهی برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشی یکدست مشکی به تن داشتکه بسیار برازنده اش بود، موهایش ژولیده و مرطوب به هر سویی می رفت وبقدری او را زیبا جلوه می داد که بی اختیار لبخند زدم .ایستادم و با متانتو تواضع گفتم:
- سلام، صبح بخیر آقای بد اخلاق!
کمی خود را جمع و جور کرد و گره ابروهایش را با لبخندی جذاب، معاوضه کرد.
سلام خانم، صبح شما هم بخیر، سعی نکن فکر منو منحرف کنی چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توی اتاقت!
بااینکه می خندید ولی لحنش کمی خشک و دستوری بود .لبخندم شدت بیشتری گرفت.فرزاد قدمی جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحنی ملایم گفت:
حالا اینهمه خشونت و سختگیری لازمه؟! من فقط گرسنمه ، میتونم همین جا هم یه چیزی بخورم!
حتما لازمه که می گم! حالا مثل دخترهای خوب برمی گردی تا برات صبحانه بیارم .
هنوز از آشپزخانه خارج نشده بودیم که به عقب برگشت و فهیمه خانم را مخاطب قرار داد:
لطفا صبحاتنه شیدا رو بیارید به اتاقش!
اینرا گفت و مرا بسمت سالن بالا هدایت کرد. از اینکه اینهمه راه را بایدمجددا بر می گشتم ، احساس سرگیجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بیشتر نرفتهبودم که نق زدنهایم شروع شد.
-بجای اینکه اول صبحی حال آدمو بپرسی، مثل مسلسل شروع کردی به غر زدن! اصلانمی پرسی دلیل کارم چیه، شاید من داشتم از گرسنگی می مردم!خب، همون جانشسته بودیم دیگه. الان اینهمه راه رو باید برگردیم .اصلا این خونه است کهشما دارید؟! اگه بخوای از این سر خونه تا او سرش بری باید یه تاکسیبگیری!حالا من رو با این وضع هی بکش این ور، هی بکش اون ور!
با لبخندی عمیق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خیره شد .
حالا چرا می زنی خانم؟!چشم، هرچی شما بگی همونه! اتفاقی نیفتاده که .
چی چی رو اتفاقی نیفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالی داشت که باید اینهمه راه رو برگردیم؟!
خنده اش پر رنگتر شد .
- اشکالش اینه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست می دادم! حالا دیگه اینقدر غر نزن!
حتیلحن لبریز از شیطنت اوهم از شدت ناراحتی ام کم نکرد .بمحض رسیدن به اتاق ،در را باز کرد و بدون گفتن کلامی وارد شد .تا کنار تخت هدایتم کرد و سپسدر را بست و پشت آن تکیه داد . لحظاتی در سکوت ، سرتاپایم را برانداز کرد.بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم، به سمتم آمد، هنوزچهره اش اخم آلود بود
- پس چرا ایستادی و منو نگاه می کنی؟! برو دراز بکش تا فهیمه خانم بیاد!
لحنخشک و دستوری اش مرا بیاد گذشته انداخت؛ بیاد زمانی که یک دختر مغرور وکارمند بودم و از رئیس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زیرانداختم و دلگیری ام را پنهان کردم .به آرامی بر روی لبه تخت جا گرفتم.باز پرسید:
راحتی؟!
همانطور سر به زیر با دکمه لباسم مشغول بازی شدم .وقتی جوابی از من دریافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز دید، با تعجب پرسید:
تو بازی کردی؟!
باز هم جوابی ندادم .به آرامی کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خیره اس به چشمهایم انداخت.
- مگه با تو نیستم؟!چرا جواب نمی دی؟!
مدتی را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهایش حالتی داشت که بی اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشی در نگاه و صدایم گفت:
بابااینا کجا رفتن؟چرا منو اینجا نگه داشتی؟........فکر کردی کی هستی که با مناینطوری حرف می زنی؟ برو لباسهامو بیار و برام یه ماشین بگیر .همین الانبر می گردم خونه!
چند لحظه ای مستقیم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خندید و سرش را بطرفین تکان داد:
-کجا میخوای بری خانم کوچولو؟! وای شیدا نمی دونی وقتی مثل بچه ها بغض میکنی چقدر قشنگ می شی! حالا نگران نباش ، خانواده ات اینجا هستن .تازه اگرنبودن هم تو وقتی می رفتی که من اجازه می دادم!
بدون آنکه به جمله آخرش بیاندیشم و بدجنسی اش را در نظر بگیرم هیجان زده پرسیدم:
- خانواده ام اینجان؟!
-بله عزیزم، همین جا. کنار تو .دیروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بیای.وقتی چشمات رو باز کردی و خیال همه راحت شد ، پدرت به تنهایی برگشت خونه ،آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت میکرد .دکتر صلاحدید تو رو حرکت ندیم .البته ما خیلی اصرار کردیم که پدرت شام رو کنار مابمونه، ولی قبول نکرد و رفت بیمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسیلب به غذا نزد .خیلی شب بدی بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس!
فرزاد لحظه ای ساکت شد و نگاه غمگینش را به زیر دوخت . ولی پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:

منبع : www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
-دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزریق شده، حالا حالاها میخوابی ولی تاکید کردمراقبت باشیم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا دیگه توانی نداشت ،مختصر غذایی خورد و استراحت کرد .شایان و الهام کنار تو بودن و یه کمی همعمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته برای استراحت مجدد و قرارشد فهیمه خانم مراقبت باشه .ولی یه لحظه اومده پایین تا میز صبحانه روآماده کنه که جنابعالی از رختخواب اومدی بیرون .آقا مسعود موقع رفتن شمارو دست ما سپرده!
لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:
- گفته که مثل یه برادر خوب و ظیفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم یا نه؟!
هنوزدلگیر بودم و از اینکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شیطنت آمیزاستفاده کرد، بیشتر عصبانی شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :
نه!
خنده اش شدت گرفت .انگار از عصبانی کردن من حسابی لذت می برد .به سمتم خیز برداشت و با سرخوشی زمزمه کرد:
پس می شه شما بفرمایید بنده چه حقی دارم؟!
پیشاز آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافتو سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع اوخوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادوییو آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .
فرزاددررا با پایش بست ، سرجای اولش برگشت و سینی را مقابلش گذاشت .مقداری کرهو عسل بر روی نان تست مالید و بطرفم گرفت . خنده صدا داری کرد و گفت:
- اینو بگیر و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده!
با اینکه از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم .به تلافی اذیتهایش، با لجبازی نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:
نمی خورم!
چرا؟ مگه نگفتی خیلی گرسنه ای؟!
آره ، ولی حالا دیگه نیستم!
اینو که بخوری اشتهات بر میگرده بیا عزیزم
از سماجتش لذت می بردم ولی باز هم امتناع کردم .این بار با لحنی کلافه گفت:
- ای داد بیداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بیشتر از هرچیزی به غذا احتیاج داری. دو روزه که چیزی نخوردی!
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم که ناگهان فریادش قلبم را از جا کند .
- تو چرا اینقدر لجباز و سرکشی؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ اینو میخوری یا به زور بکنم توی حلقت؟!
باترس توام با ناباوری نگاهش کردم .سر در نمی آوردم چرا گاهی تا این حد خشنو غریبه می شد! البته چرا سر در می آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خودو سلامتی ام بی تفاوت بودم، او را بشدت عصبانی میکردم
هرچندکه بی نهایت ترسیده بودم ولی احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم.چه بسا که چهره اش در این حالت ، جذابتر هم می شد! ولی با این حال، توقعهیچ خشونتی را از جانب عزیزانم نداشتم و بسرعت می رنجیدم.
اصلا من.........
ادامه سخنم را بلعیدم . با همان عصبانیت پرسید:
اصلا تو چی؟!
واقعا که گاهی چقدر بی رحم و سنگدل می شد! کم مانده بود اشک سرازیر شود!
فرزاد خیلی بد اخلاق شدی!
بغضی که در صدایم گیر کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پیاپی تکان داد و با عشق نگاهم کرد.
- ببخشید عزیزم !دست خودم نبود ، اصلا من بیجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازی نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت!
دستش را به سویم دراز کرد .
- بیا اینو بخور ، خواهش می کنم!
ازاینکه تا این حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندی زدم و لقمه کوچکی را کهبرایم گرفته بود، با اشتها بلعیدم .فرزاد لقمه های کوچکی از تمام محتویاتداخل سینی آماده میکرد و به دستم می داد و من همچون قحطی زده ها با ولعمیخوردم و او با اشتیاق تماشا میکرد !درست مثل مادری که با لذت غذاخوردنکودکش را به نظاره نشسته است . گاهی حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراهبود که خنده ام می گرفت .برای آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:
- بسه دیگه یه کمی هم خودت بخور!
- چی چی رو بسه؟ باید تمام این سوپ رو بخوری!نوبت منم می شه، تو نگران نباش عزیزم!
- باور کن که دیگه نمی تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمی دونم چطوری می تونم اینهمه محبت رو جبران کنم
نگاهکشداری به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامی ، سینی را برداشت و از اتاقبیرون رفت .سرم را به عقب تکیه دادم و مدتی بر جای خالی اش خیره ماندم .چهجاذبه ای در وجود این پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اینطور واله وشیفته اش میکرد؟! پسر چشم عسلی دوست داشتنی من که نگاهی همانند یک برکه،عمیق و غم انگیز داشت و عطر نفسهایش در جای جای این اتاق، پوست بدنم رانوازش می داد.
بهآرامی برخاستم و به کنار پنجره رفتم .باید نفس عمیقی می کشیدم تا التهابمرا کاهش دهم .هیجان پیاده روی در باغ و سرک کشیدن به گلخانه و اصطبل دردلم شوری به پا کرد. در ذهنم نقشه ای را ترسیم کردم تا فرزاد را راضی بههمراهی کنم که صدایش را از پشت سر شنیدم:
- اِ، باز من دو دقیقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدی؟!
همانطور دست به سینه بسمتش چرخیدم.
- بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت می کنم ، حیف نیست که لذت دیدن این منظره رو از دست بدم؟
باهیجان زاید الوصفی ، منظره بیرون از پنجره را نشانش دادم .خورشید از شفقسر زده بود و اشعه های حیات بخشش را رایگان به زمین می پاشید .نور کمیچشمهایم را اذیت میکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .
-تو آخر منو با این سرکشی هات دیوونه می کنی! خب عزیزم، این منظره که فرارنمی کنه ، همیشه هست می تونی بعدا که حالت بهتر شد تماشا کنی
- بله این منظره همیشه هست ، ولی من که همیشه نمی تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همین یه باره!
- تو از کجا فهمیدی اینجا اتاق منه؟!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و با عشوه ای دخترانه گفتم:
- خب معلومه دیگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سیلقه و دکوراسیون و اون میز پر از پرونده فهمیدم ، با یه چیز دیگه!
- چه چیز دیگه؟!
- ببخشید از گفتن اون معذورم!
از شیطنت من به خنده افتاد و با ژستی فریبنده ، دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.
خیلی شیطونی ! یکی طلب من!
فرزاد می شه، دو دقیقه بریم توی باغ و یه کمی قدم بزنیم؟ دلم برای پیاده روی لک زده!خواهش می کنم!
با تعجب نگاهم کرد و چینی به پیشانی انداخت.
- نهکه خیلی دختر حرف گوش کنی هستی! لابد اونجا هم میخوای دنبال پروانه هابپری و یه دسته گل به آب بدی! نخیر، دو ثانیه هم نمی ریم .زود باش تا دیرنشده داروهات رو با این آبمیوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نیست .
اینرا گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولی محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده وحالم منقلب شد .می دانستم که جدال با او بی فایده است و هرگز حریف این مردلجباز نخواهم شد .مدتی به بیرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم ازایستادن احساس سرگیجه میکردم . به وسط اتاق که رسیدم ایستادم و با دست روباند را نوازش کردم .سر دردم به یکباره شدت گرفته بود .با نگرانی پرسید:
- چیه ؟درد داری؟!
در عمق چشمهان مخملی اش ، عشق و دلواپسی موج می زد .برای آنکه بیش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:
- با این باند و این بلوز گشاد ، خیلی خنده دار شدم ، نه؟
به سمتم آمد:
- اتفاقا خیلی هم قشنگ شدی!حالا بیا استراحت کن.
بقدریاحساس سرگیجه میکردم که نمی توانستم به راحتی راه بروم و گمان میکردم کههمه خانه دور سرم می چرخد .بی اراده به او تکیه زدم و او هم بسرعت مرا رویتخت نشاند و قرصهایم را یکی یکی به خوردم داد .رنگم بشدت پریده بود ونگرانی به وضوح در چهره اش بیداد میکرد .
- شیداببین چقدر سر به هوایی!تو آخر منو با این کارهات جون به لب می کنی ! چرانمیخوای بفهمی من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه یه مو از سر تو کم بشه خودمو نمیبخشم!
وقتینگاه خیره مرا متوجه خود دید ساکت شد . با اینکه حال مساعدی نداشتم ، نگاهملتهب و بیمارم را پیشکش چشمهای مضطربش کردم و لبخند عاشقانه ای زدم . نفسعمیقی کشید، ناراحت بنظر می رسید.
- این خنده یعنی چی؟!
به آرامی روی تخت خوابیدم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم
- یعنی اینکه ببخشید! قول می دم دیگه تکرار نشه!
سکوتممتدش ، طولانی بنظر می رسید .نگاهش بطرز عجیبی تغییر کرد .گویی در یک نوعخلسه و بی خبری بسر می برد .دستم را بالا آوردم و جلوی چشمهای مسخ شده اشتکان دادم:
- کجایی؟!
تکانی خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشینی کرد.
- وای شیدا نمی دونی وقتی اینطور کنجکاو و بازیگوش نگام می کنی چه حالی می شم!
به آرامی با انگشت سبابه روی باند را نوازش کرد و ادامه داد:
- تویاین جایی؛ توی این خونه و توی اتاق من! حضورت مثل یه رویا می مونه وای اونچیزی که بیشتر از همه مهمه، سلامتی توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوببشی. یادت باشه که خیلی ها به تو احتیاج دارن!
این را گفت و پس از آنکه نگاه طوفانی اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.
*************************
بعدازظهر همان روز به اتفاق مادر و شایان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرارفرزاد چند روزی را در مرخصی بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا دیگرمن بودم که حتی برای یک روز هم طاقت دوری از شرکت و بچه ها را نداشتم .
پساز پیشامدن آن حادثه به پیشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد ازظهر اجازه کار کردن داشتیم . این پیشنهاد، امکان رسیدن به دیگر اهدافم رانیز میسر کرد. بلافاصله در کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور کهقول داده بود ، آموزش سوار کاری را خودش به عهده گرفت و به این ترتیب سهروز در هفته در منزل خودشان ، یکدیگر ار ملاقات میکردیم. پدر میخواستبرایم اسبی بخرد ، ولی او اصرار داشت که فعلا با یکی از اسبهای خودش دورهآموزشی را سپری کنم و بعد اسب دلخواهم را خریداری کنم .یکی از اسبهای اورا رنگ کاملا مشکی و براقی داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتی آموزش راآغاز کردیم .شایان و الهام هم در آن روزها همراهی ام میکردند .یک روز هفتهرا هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر می رفتیم و یک روزدیگر را نیز در کلاس آموزش پیانو که به آن علاقه بسیار داشتم ، سپریمیکردم . بقدری لحظه هایم درگیر کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سیالزمان را حس نمیکردم .روزها تند تند از پی هم گذشتند و من که تشنه فراگیریبودم، همچون شاگردی باهوش و ساعی ، بسرعت درسهایم را فرا می گرفتم وبخاطرمی سپردم .لحظاتی که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاری می دیدم، جزوبهترین خاطرات زندگی ام محسوب می شدند .آنقدر سریع به فنون سوار کاری اشناشدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حیرت به دهان گرفته بودند.او در آموزش، بسیار سخت گیر و جدی بود و من همیشه سعی میکردم خشکی و سردی رفتار او را با شیطنت کردن جبران کنم!گاهی آنقدر بازیگوش و پرجنب و جوشمی شدم که فریادش به آسمان می رفت و من از ته دل می خندیدم!حتی یکبار باحواس پرتیهایم آنقدر عصبانی اش کردم که تمام طول زمین والیبال دور اصطبلرا دنبالم دوید و هنگامیکه فرهاد خان سر رسید، دست از بازیگوشی برداشتم!البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شیطنت آمیز و معنی دارفرهاد خان، چقدر خجالت کشیدم!خود فرزاد هم کمی دستپاچه شد و بلافاصله بهسمت باغ رفت!
گاهی که از شیطنت هایم به ستوه می آمد، می خندید و می گفت:
- خدایا! عجب اشتباهی کردم غ یکی منو از دست این وروجک نجات بده!
البته همین بازیگوشیهای جسته و گریخته ؛ ارتباطی صمیمی و تنگاتنگ بین ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر می شد .
یکیاز همان روزهای گرم تابستانی که در حال گشت زنی و سوارکاری در محوطه خانهفرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدایم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم.اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شایان و فرزاد که دور میز کناراستخر، حلقه زده و مشغول صرف کیک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلامکرد که اگر مایل باشیم ، ما را به دیدن مکانی می برد که حضور در آنجا ،چندان خالی از لطف نیست! علاوه بر این یکی از دوستانش را نیز ملاقات میکنیم .توضیح بیشتری نداد و به همین چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بین راهمرا مخاطب قرار داد و گفت:
- شیدا یادته که یه روز قول دادم تو رو به دیدن دوستی می برم که نقاش چیره دستیه؟!
- بله یادمه، چطور مگه؟!
- الان داریم می ریم پیش اون!
تارسیدن به مقصد ، با الهام صحبت کردیم و سر به سر آقایان گذاشتیم ولی ذهنمن همچنان معطوف به صحبتهای فرزاد بود .اتومبیل را کنار ساختمانی پارک کردو همگی پیاده شدیم .شایان با نگاهی مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر درساختمان را با صدای بلند می خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداری از کودکانبی سرپرست»
همگینگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختیم ولی او به لبخندی اکتفا کرد وهمه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتی الهام هم نمی دانست به چه منظوریبه آنجا آمده ایم .سعی کردم کنجکاوی ام را در پس ظاهری آرام پنهان کنم تابموقع جواب مناسبی برای سوالهایم بیابم .فرزاد در یکی از اتاقها را کهظاهرا اتاق ریاست بود ، باز کرد و وارد شدیم .پسر جوان و خوش سیمایی بمحضدیدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالی به استقابلش آمد. چنان یکدیگر را درآغوش کشیدند که گویی سالهاست یکدیگر ار ندیده اند .فرزاد بلافاصله تک تکما را به او معرفی کرد و آن پسر را هم « سیامک قربانی» نامید . سری بهاحترام تکان دادم و با خود اندیشیدم که چهره اش چقدر برایم آشناست. فرزادبه آرامی سیامک را مخاطب قرار داد:
- پس نرگس کجاست؟!
- بچه های گروه B امروز کلاس داشتند .الان دیگه سر و کله اش پیدا می شه!
نگاهیبه الهام انداختیم ولی او هم بعلامت بی خبری، شانه ای بالا انداخت .درهمین لحظه در اتاق باز شد و دختری ظریف و زیبا پا به داخل نهاد .با دیدنما، متعجب بر جا ماند و گفت:
- واقعا معذرت میخوام......
ولی تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زیبایی زد.
- به به؛ سلام فرزاد جان!کی اومدی؟


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:
- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی!
- ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن!
- شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی!
سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:
- شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!
و به من اشاره کرد:
- ایشون هم شیدا خانم هستند!
نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم!
چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:
- پس تو هم بله؟ ای ناقلا!
فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید
- اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.
نرگسخنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .بالبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی کهسالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم .در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدتدرگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدرسعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتماشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهیدر زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟
هرچندایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ،هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزادکه دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز وشیطنت نجوا کرد:
- اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا!
- چرااتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم باآغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم!
در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:
- نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش!
هاجو واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و باخونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای بهخود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ماکلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.
- نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند.مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی وناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان رابالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکهیکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! بهقول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگامبازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد کهبه این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای اومجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود!
همینارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدیکه وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیلشدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند .در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای کهبه کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پیحادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاداو، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان،مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقالدادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این راموهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که درخانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آنپسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دواین هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هردو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .
پس ازصحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک میریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود ومن در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزادبرایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟!شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .
نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پرصلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخارکردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .
پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.
بهپیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم وپسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیتآنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنینمختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم کهپرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضورما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیرقرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانمخارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را میبوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغولبازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامیبسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبمرا مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، ازکیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، بهآرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایمسرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اشنشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .بابغض نالیدم:
- نرگس..........
نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:
- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟
همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:
- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم!
لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:
- اشکاترو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبیعلیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی انجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!
لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند م
اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!
لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:
- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم!
محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .
- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن
بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .
پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .
بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.
***************************************


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد بی خبر از قلب بی تابم که همچون گنجشکی اسیر، پر و بال می زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحویلش داد:
- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشی!
- ممنونم ، تو هم همینطور، فکر میکردم از ظهر می آیی!علیرضا و بهار مدام سراغت رو می گرفتن!
- شرمنده ام حسابی گرفتارم، تو که می دونی!
سپس گویی حضور ما را بیاد آورده باشد، نگاهی به جمع کرد و به من خیره شد:
- شیدا این همون دوست عزیز و هنرمند منه که میخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!
و به من اشاره کرد:
- ایشون هم شیدا خانم هستند!
نرگس با لبخندی ملیح، نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- خیلی زیباتر از اونیه که من طرح زدم!
چشمکی به فرزاد زد و ادامه داد:
- پس تو هم بله؟ ای ناقلا!
فرزاد چند سرفه مصنوعی کرد و با دستپاچگی حرفش را برید
- اِ نرگس! قرار نشد منو اذیت کنی ها.
نرگسخنده صدا داری کرد و بطرفم آمد .با قدمهایی سست و نامتعادل جلو رفتم .بالبخندی تصنعی ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختی کردم، ولی او گویی کهسالهاست مرا می شناسد.چنان گرم و صمیمی برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم .در هر صورت ارتباط صمیمانه او و فرزاد و صحبتهای مرموزشان، ذهن مرا بشدتدرگیر کرد .طوریکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلی فرو رفتم .هر چقدرسعی کردم نتوانستم بی تفاوت و خونسرد باشم .به هیچ وجه تمایل نداشتماشتباه گذشته را تکرار کنم ولی بهر حال این دختر جذاب و زیبا چه جایگاهیدر زندگی پر رمز و راز فرزاد داشت؟
هرچندایمان داشتم که آن چشمهای جادویی با آن صداقت و معصومیت بی حد و مرز ،هرگز نمی توانست خیانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزادکه دقیقا اعمالم را زیر نظر داشت کنارم نشست و با لحنی آمیخته به طنز وشیطنت نجوا کرد:
- اخمات رو باز کن که خیلی ترسناک می شی! چیه؟ چرا اینقدر تو لبی؟ نکنه خوشحال نشدی که آوردمت اینجا!
- چرااتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!تو می دونی من از هر اتفاق جدیدی توی زندیگم باآغوش باز استقبال می کنم! توقع نداری که بلند بشم و این وسط بندری برقصم!
در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته است، با نگاهی نافذ به خرده های ریز کلینکس جلوی پایم اشاره کرد:
- نمیخواد برقصی، ولی گره کور اخمات رو باز کن! یادت باشه که زود قضاوت نکنی خانم کوچول! صبر داشته باش!
هاجو واج نگاهش کردم ولی او مرا با دنیای پر از ابهام و سوال رها کرد و باخونسردی، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه ای بهخود گرفت و از آن حالت رسمی اولیه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ماکلافه شده و بی صبرانه به انتظار نشسته ایم ، شروع به صحبت کرد.
- نرگس و سیامک هر دو کودکانی بودند که از بدو تولد در پرورشگاه می زیسته اند.مثل تمامی کودکان دنیا چشم در جهان پهناوری گشودند که راه بسیار طولانی وناهمواری در انتظارشان بود ولی کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان رابالفعل نمودند و پله های ترقی را بسرعت طی کردند .ظاهرا از هنگامیکهیکدیگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقیقا از همان دوران کودکی! بهقول خود سیامک درست از زمانی که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگامبازیهای کودکانه زمین خورد و مجروح شد و سیامک از همان زمان احساس کرد کهبه این دختر معصوم و زیبا علاقه دارد. تا حدی که دلش میخواست به جای اومجروح می شد و حتی پنهانی برای نرگس زیبایش گریه کرده بود!
همینارتباط تنگاتنگ قلبی، سبب شد که او در همه جا یاور عشق کوچکش باشد، تا حدیکه وقتی به سن بزرگسالی پا گذاشتند ، هر دو در یک رشته مشغول به تحصیلشدند .« متالوژی» رشته ای بود که هر دو در آن تحصیل کردند و مدرک گرفتند .در طی دوران دانشجویی با هم ازدواج کرده بودند ، ولی به دلیل علاقه ای کهبه کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اینکه در پیحادثه ای که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پیشنهاداو، این ساختمان را خریداری کرده بودند .با تلاش شبانه روزی و رنج فراوان،مسئولیت آنجا را به عهده گرفتند و عده ای از بچه ها را به آنجا انتقالدادند .نرگس در نقاشی و طراحی نیز تبحر فوق العاده ای داشت و این راموهبتی الهی می نامید. با ذکر این مسئله تازه بخاطر آوردم تابلویی که درخانه فرهاد خان دیده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آنپسر هم همسرش می باشد .سیامک هم در نواختن گیتار بسیار توانا بود و هر دواین هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال می دادند .هم اکنون هم هردو مشغول تحصیل در رشته روانشناسی بودند .
پس ازصحبتهای فرزاد ، همگی در بهت عجیبی فرو رفتیم . الهام آرام آرام اشک میریخت و شایان با چهره ای گرفته و متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود ومن در کشمکش بین احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتی شخصیت فرزادبرایم رنگی دیگر گرفته بود. این پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟!شاید هم به چشم عاشق من همچون فرشته ای با گذشت و مهربان بود .
نگاهم به روی چهره ی نرگس خیره ماند؛ با چهره ای معصوم و لبخندی امیدوار و پرصلابت به صحبتهای فرزاد گوش می داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخارکردم که با چنین شخصیت بزرگی آشنا شده ام .
پس از آن، صحبتها رنگ و بوی دیگری گرفت و جمع حالت دوستانه ای پیدا کرد.
بهپیشنهاد نرگس، من و الهام او را برای دیدار از بچه ها همراهی کردیم وپسرها را به حال خود گذاشتیم .هر چه بیشتر با محیط آنجا و نحوه مسئولیتآنها آشنا می شدم ، بیشتر مجذوب می شدم . تقریبا حدود سی کودک در سنینمختلف، تحت حمایت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم کهپرسنل آنجا را تشکیل می دادند .نگاههای معصوم و رمیده بچه ها که از حضورما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش می کشید .چنان تحت تاثیرقرار گرفته بودم که بغضی درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامی از دهانمخارج نمی شد ولی الهام برعکس من با چهره ای شاد و پر هیجان، بچه ها را میبوسید و با آنها سرگرم بازی می شد .پسر بچه ای که دورتر از دیگران مشغولبازی بود و حدودا سه ساله بنظر می رسید، توجه ام را جلب کرد.به آرامیبسمتش رفتم و دست نوازشی بر سرش کشیدم. معصومیت چشمان درشت و سیاهش قلبمرا مچاله کرد. بسختی بغضم را فرو خوردم و شکلاتی را که همراه داشتم، ازکیف در آورده و به دستش دادم .با دیدن آن، لبخندی زد و پس از گرفتنش ، بهآرامی در آغوشم جای گرفت .احساس کردم همین لحظه است که اشکهای بی انتهایمسرازیر شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه ای گرم و مهر انگیز بر گونه اشنشاندم .چرا که در دنیایی به این بزرگی، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .بابغض نالیدم:
- نرگس..........
نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پایین تکان داد و با لحنی آرامش بخش زمزمه کرد:
- درکت می کنم عزیزم! آروم باش .این کوچولو اسمش علیرضاست. حالا چرا بین اینهمه بچه اینو بغل کردی؟
همانطور که علیرضا را در آغوش داشتم، ایستادم:
- نمی دونم! یه احساس عجیبی به این بچه پیدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! وای نرگس دارم دیوونه می شم!
لبخند ملیحی زد و به صورتم اشاره کرد:
- اشکاترو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبیعلیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی انجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!
لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند م
اشکات رو پاک کن عزیزم. سعی کن به خودت مسلط باشی .اتفاقا فرزادهم یه جور عجیبی علیرضا رو دوست داره .نمی دونی چقدر به هم وابسته اند !وقتی دیدم یکراست اومدی اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتی احساسی برقرار می کنید؟!
لحن شیطنت آمیز نرگس ، لبخند محزونی را بر لبم نشاند ، ولی پیش از آنکه سخنی بگویم ، علیرضا برای باز کردن کاعذ شکلات تلاش میکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شیرین پرسید:
- خاله نرگس ، چرا این خانومه گریه می کنه؟ من که ناراحتش نکردم!
محکم او را در آغوش فشردم و بوسه ای آبدار از گونه اش گرفتم .
- گریه نمی کنم عزیز دلم، چشمام یه کمی می سوزه ، حالا برو بازی کن
بسختی از علیرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدری افسرده و مغموم بودم که حتی جواب شیطنت های شایان را هم نمی دادم .ظاهرا به آقایان بیشتر از ما خوش گذشته بود و شایان و سیامک، رفاقت صمیمانه ای بهم زده بودند .پس از خداحافظی با نرگس، رهسپار منزل شدیم .حتی در بین راه هم کلامی حرف نزدم و مبهوت و غمگین به تصاویر بیرون خیره شدم .این حالت از نگاه دیگران دور نماند و به این ترتیب، همه به سکوتی اجباری دعوت شدند .
پس از آن دیدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بیشتر به آنجا ببرد و به این ترتیب ، هفته ای یکبار ، با خرید انواع اسباب بازیها و وسایل رفاهی به دیدن بچه ها می رفتیم .بقدری به آنها وابسته شده بودم که جدایی از آنها برایم غیر ممکن بنظر می رسید .در طی این مدت هم دوستی عمیق و ریشه داری بین من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و این امکان فراهم شد تا بیشتر با زوایای روح و شخصیت این دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندین بار هم به اتفاق به گردش رفتیم .
بقدری من در خانه از سیامک و نرگس تعریف و تمجید کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به این ترتیب یکی از همان گردشها به تفریحی خانوادگی تبدیل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثیر اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.
***************************************



منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
همگی با سر و صدا از ماشینها خارج شدند و با باز کردن در ویلا، وسایل را به داخل انتقال دادند .با صدای شایان، بسمتش رفتم و چمدان دستی ام را برداشتم.اکثر وسایل توسط آقایان حمل می شد و خانمها کمترین خستگی را متحمل می شدند. با صدای رسایی که « سلام» میکرد، سربرگرداندم و از دیدن آقا حیدر در فاصله چند قدمی ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اینجا چه میکرد؟! با همان لبخند کریه و چندش آور که همیشه روی لبش خودنمایی میکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با دیگران هم احوالپرسی کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد .
ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:
- این اینجا چکار می کنه؟!
مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .
- کی عزیزم؟
- آقا حیدر!
با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.
- زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟
مشتم را گره کردم و نالیدم:
- کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد!
با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:
- می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!
هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:
- خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!
نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت
- بیا اینجا عزیزم!
طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:
- می شه بگی اینجا چه خبره؟!
- بیا کنار من تا بگم!
لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:
- وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!
نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید
- می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم!
در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .
با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:
- شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟!
- خب آره، چطور مگه؟
- آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم!
نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.
- خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش !
هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :
- نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین!
منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم!
پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.
دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود.
************************************
صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:
- سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.
از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .
- سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.
لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:
- تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی!
دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.
- من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!
بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:
- راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن!
- بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟
- حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.
- شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد
- وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟!
- نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟!
- اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟!
به حالت مظلومانه من لبخند زد
- نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره!
- من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!
با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .
با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .
- ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟
به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .
- فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟
- توی همون کابینت روبرویی بود همیشه!
- ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟
در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:
- خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .
بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:
- تو حالت خوبه؟!
- آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم!
- ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی !
فصل 2-11 (2)
نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:
- شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم!
نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم
- چه مساله ای ؟
- اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم
قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:
- یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........
- به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی!
با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم
- علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی!
در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت!
نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:
- بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.
لبخندی زدم
- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......







منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد!
به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو
پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .
به پیشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چندانی هم با ویلا نداشت صرف کنیم .همه اعلام رضایت کردند و پسرها با بردن وسایل زودتر، حرکت کردند تا همه چیز را پیش از رفتن ما مهیا کنند .کنار پنجره ایستادم ونمای چشم نواز بیرون را از نظر گذراندم که حضور شخصی را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهربانی گفت:
- دختر گلم چطوره؟!
- عالی آقای متین، عالی!اینجا فوق العاده اس و بی نهایت زیبا و رویایی! من واقعا عاشق این مکان شدم
- موافقم .اینجا خیلی قشنگه ! به همین خاطره که فرزاد عاشق اینجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبی دارید!
و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد:
- من به پسرم بخاطر این انتخاب نمونه تبریک می گم!
با تعجب نگاهش کردم .
- منظورتون مکان زیبای اینجاست؟
با صدای بلند خندید و من با خود اندیشیدم که چقدر پر ابهت و شیک است .
- نه دخترم، منظور اون یکی انتخابش بود!
با دو انگشت فشار ظریفی بر روی بینی ام وارد کرد و ادامه داد:
- چشمهای زیبا همه چیز رو زیبا می بینه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهایت قشنگی می بینی. حالا اگه آماده ای بیا بریم که الان صدای همه در میاد!
با احترام سری تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و این در حالی بود که از خود سوال میکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت میکرد؟!
مکانی که پسرها انتخاب کرده بودند، جایی دنج و بی نهایت زیبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسیدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتی آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سیخ کشیده بودند .چون هنوز فرصتی تا ناهار باقی مانده بود ، همگی به اتفاق مشغول بازی والیبال شدیم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازی نشدند و ترجیح دادند به صحبتهایشان بپردازدند و البته در حین بازی هم از ما فیلم برداری کنند!
خیلی سریع تور بسته شدو به دو گروه تقسیم شدیم .من و فرزاد و پدر و آقای پناهی در کنار هم و بقیه حریف مقابل ما بودند .بازی با گروه ما که یک یار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرویس فرزاد که کوبنده و غیرقابل کنترل در زمین حریف فرو آمد ، جلو افتادیم .بقدری شور و هیجان داشتیم و سروصدا میکردیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم .رقابت بسیار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پایان بازی نتیجه مساوی بود .آخرین سرویس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سیامک به سختی آن را کنترل کرد و به جلوی تور هدایت کرد .شایان و الهام همزمان با هم فریاد زدند:«منم» و بسمت توپ پریدند .ولی پیش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمین شدند !سراسیمه بسمتشان دویدیم.خوشبختانه آسیبی به هیچکدام نرسیده بود ولی کمی شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقای پناهی با دلواپسی پرسید:
- چرا دوتایی یورش بردید؟ خدا خیلی رحم کرد!
من گفتم :
- آره خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد .چرا خوردید بهم؟
شایان که حالش کمی جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهایش را گرفت و با دلواپسی نگاهش کرد .هنگامی که خیالش آسوده شد خندید و گفت:
- خدا بگم چه کارت کند دختر!نزدیک بود سرهردومون یه بلایی بیاری!
الهام بغض کرده و ناباور پرسید:
- به من چه ربطی داره؟!
لبخند شایان عمیقتر شد.
- مثلا اومدم توپ رو بزنم ولی وسط زمین و آسمون نگام افتاد به تو. نمی دونم چی توی اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بیام . خوردم بهت!
همگی ابتدا با دهانی باز به او نگاه کردیم و بعد شلیک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خندیدیم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روی زمین بلندشان کرد و رو به شایان زمزمه کرد:
- بی جنبه ، خسته نباشی!
شایان هم سردرگوشش فرو برد جمله ای را زمزمه کرد که شلیک خنده فرازد به هوا رفت و به من خیره شد .در همین حین مادر و مهتاب خانم که حسابی سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسیدند:
- چه خبره اونجا جمع شدید؟
آقای پناهی با خنده گفت:
- موضوعت چراغونی پارساله، شما ادامه بدید!
باز همگی به خنده افتادیم و به این ترتیب بازی والیبال با نتیجه مساوی به اتمام رسید .بلافاصله فرزاد و پدر و سیامک مشغول تهیه غذا شدند و بقیه به استراحت و خوردن میوه مشغول شدند .من هم که عاشق این سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ایستادم و در حین فیلم برداری از فعالیتشان ، نهایت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در میان خنده و هیاهوی جوانترها به اتمام رسید، نرگس از سیامک خواست که برایمان گیتار بزند .اوهم که منتظر شیطنت و شلوغ بازی بود، بلافاصله گیتارش را آورد و ریتم شادی را نواخت .همگی به وسط ریختند و همزمان با همخوانی آهنگ او، می رقصیدند، البته سیامک صدای بسیار گرم و دلنشینی داشت .من به بهانه فیلم برادری و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشیدیم و از پایکوبی در آن جمع پر هیاهو امتناع ورزیدیم .وقتی حسابی خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه ای رفتند .نرگس بوم نقاشی اش را برداشت و شروع به کشیدن طرحی از سیامک در میان مناظر جنگل کرد .شایان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوی جمع ناپدید شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن دیوان حافظم،گوشه ای دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سیری در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صدای فرزاد را شنیدم:
- اجازه می دید توی خلوتتون سرک بکشم؟
به لحن شیطنت آمیزش خندیدم
- اختیار دارید!چرا ایستادی؟ بیا بشین
- نه، اگه دوست داشته باشی یه جایی رو نشونت بدم که فکر می کنم از دیدنش خوشحال بشی
- چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بیارم .
کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوری در اطراف بزنم .لبخندی از سر رضایت زد و من به فرزاد پیوستم .از میان جنگل، راهی را در پیش گرفت که بسمت بالا هدایت می شد .در این فاصله هم در مورد نحوه ساختن ویلا و اینکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طی مسافتی که به دلیل سربالابودن، نفس مرا بریده بود، بالاخره به انتهای راه و مقصد مورد نظر رسیدیم .جنگل به یکباره به انتها رسید و فضای سبز و دلبازی در پیش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهای وحشی رنگارنگ پوشیده بود .
دیدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگیرم اما نگاه زیبای فرزاد این اجازه را به من نداد .
- بهتره زیاد از من دور نشی ، اینجا خیلی خطرناکه!
این را گفت و مرا از میان انبوه گلها و چمنهایی که تقریبا تا ساق پاهایمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهی رسیدیم . در باورم نمی گنجید ؛ ما درست بالای یک کوه قرار داشتیم .با ترس، نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع کوه تا دره شاید به صدها متر می رسید! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمی به عقب رفتم .
- خدای من!اینجا چقدر فریبنده اس!
لبخندی زد و مرا به عقب راهنمایی کرد.
- بله عزیزم ؛ اینجا آدم رو گول می زنه و اگه مواظب نباشی ممکنه از وسط گلها یه دفعه سر از ته در بیاری!
مرا زیر سایه تنها درختی که در آن حوالی قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جای گرفت .منظره ای بدیع و بی نهایت روح نواز، روبروی ما قرار داشت .از پایین کوه انبوه درختان سر به فلک کشیده خودنمایی میکردند و در انتها ، آبی بیکران دریا نمایان بود .بر روی بستر دریا، تعدادی قایق به چشم میخورد که در رفت و آمد بودند . صدایش از عالم رویا خارجم کرد:
- من عاشق اینجام .وقتی داشتم این ویلا رو می ساختم .این مکان رو کشف کردم .آرامش روحی و جسمی که اینجا به من می ده با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست .بنظر تو اینجا قشنگه؟
از کنارم گل وحشی زرد رنگی را چیدم و نگاهش کردم.
- آره خیلی، یعنی فوق العاده اس!
- بله فوق العاده اس ، ولی خطرناکه!بهر حال باید خیلی مراقب بود چون این گلها و علفهای بلند، آدم رو به اشتباه می اندازه ، تازه اینجا خیلی هم رمز آلوده!
خندیدم و نگاهم بر روی نیمرخ جذابش ثابت ماند.
- آره درست مثل تو!
با تعجب نگاهم کرد:
- مثل من؟!
- بله، آخه تو هم خیلی مشکوک و مرموزی!مثل طبیعت اینجا.با این فرق که طبیعت رو می شه خوند ولی تو رو نه!
- چه جالب!
- چی جالبه؟
- آخه یه خانم دیگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خیلی مرموزی»!
هرچقدر تلاش کردم بی تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخیدم و با اخمی بی اراده گفتم:
- اگه بپرسم اون خانم کی بود، ایرادی نداره؟!
نگاهی به چهره ام انداخت و زد زیر خنده:
- تو رو بخدا اینطوری نگام نکن! بلند می شم خودمو از این کوه پرت می کنم پایین ها!
- بهتره بگی اون خانم کی بود تا خودم اینکارو نکردم!
به لحن نیمه شوخی و نیمه جدی ام خندید .ایستاد و دوباره به راه افتاد.
- اون خانم یه استاد پنجاه ساله!استاد یکی از دروس اختصاصی من توی دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترین و در عین حال فعالترین عضو کلاس بودم .یه بار هم اون این جمله رو گفت!
ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشید در حال افول بود .با صدایی که بطرز دیوانه کننده ای غمگین بنظر می رسید، ادامه داد:
- ولی من معتقدم مثل یه کتاب باز می مونم .خوندن من خیلی ساده اس! اونقدر ساده که بین سختی ها و تردیدهای افکار تو گم شدم!
دستش را در جیبش فرو کرد و با سری به زیر افتاده، راه بازگشت را در پیش گرفت .دیدن آن چهره محزون و غمگین با همان هاله آشنای غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشید. فرصت فکر کردن در عمق گفته هایش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:
- قبول دارم که فکر من انباشته از تردید و فکرهای مسموم و آزار دهنده اس.و برام خیلی جالبه که می بینم تو اونها رو لمس می کنی! ولی فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اینه که شاید نتونم به درستی تو رو بشناسم ولی به این معنا نیست که از درک رفتار و شخصیت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اینه که تو رو توی هاله ای از ابهام می بینم ، باور کن که تو خیلی مرموزی!
- ولی من هنوز هم اعتقاد دارم هیچ ابهامی در کار نیست .عزیزم تو خودت سعی می کنی به مسائل ، خیلی پیچیده نگاه کنی .گاهی هم خیلی راحت به عمق معنای یه مساله پی می بری ولی از بس به خودت تلقین کردی، به همه چیز یه رنگ خاکستری می پاشی! شیدا، زندگی سبزه عزیزم!عشق آبیه! خوشبختی سفیده! اگه این عینک بد بینی نسبت به آدمهای اطراف رو از چشمت برداری ، اونوقت می بینی که چقدر همه چیز زیباست!
- من الان هم همه چیز رو زیبا می بینم!
روبرویم ایستاد و یک ابرویش را بالا برد.
- بله زیبا می بینی ولی در سایه ای از ترس و تردید!نگو اینطور نیست چون می دونم که میخوای از بروز احساست جلوگیری کنی.عزیزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط یه کمی خوش بین باشی می بینی که من فصل فصل در اختیار تو بودم ، یک کتاب قابل دسترس!
لبخند زدم و با خود اندیشیدم :« من فقط اینو می دونم که توی بازی عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»
هنگامیکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:
- خیلی خب؛ اونطوری نگام نکن! قول می دم خوشبین باشم .در ضمن از نصایح ارزنده تون ممنون!
با من همگام شد و با خنده ای در صدایش گفت:
- خواهش می کنم خانم، قابل شما رو نداشت!
به جمع خانواده که نزدیک شدیم به آرامی گفت:
- تو برو پیش نرگس و سیامک ، منم می رم دوتا چایی می ریزم و می یام .
- تو چرا زحمت می کشی ؟برو، خودم می آم از همه پذیرایی می کنم
- وقتی می گم برو، یعنی باید اطاعت کنی .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتی نیست
این را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوری اش خنده ام گرفت .بسمت سیامک که دورتر از بقیه نشسته بود رفتم .با شنیدن صدای پایم به عقب برگشت.
- بالاخره اومدین؟ کجا رفتین شما؟ پس فرزاد کو؟
کنار نرگس که روبرویش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:
- الان می یاد ، داره چایی می آره..... جای خاصی نبودیم، برای هواخوری رفتیم همین اطراف
نگاهی به نرگس کردم و گفتم:
- همون جا که شما رفتید و ما رو نبردید!
هر دو با صدای بلند خندیدند و نرگس با شیطنت پرسید:
- حالا چکار میکردید؟!
لحنش به گونه ای بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمی به پایش زدم و سر به زیر انداختم.سیامک به قهقهه خندید و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صدای خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخید .شایان و الهام به ما پیوستند و با رسیدن فرزاد باز هم شوخی ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشی نرگس قرار داشت .به آرامی تابلو را برداشتم و سرجایم نشستم .هنوز خیس بود .مثل همیشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهای توانایش تعریف و تمجید کردم که صدایش در آمد .
- ای بابا! اونقدرها هم که تو می گی خوب نشده .راستش من همیشه یه طرحی رو می کشم ولی بعد می فهمم که خیلی هم موفق نبودم ، چون شکل طبیعی خیلی قشنگتره ، درست مثل طرحی که از تو کشیدم!
ناگهان سکوت کرد و گویی که حرف نابجایی زده باشد ، دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پریده بود و شایان و الهام هم دستپاچه بنظر می رسیدند با تعجب پرسیدم:
- تو کی از من طرح کشیدی؟!
فرزاد زیر لب غرید:
- خراب کردی نرگس!
ولی پیش از آنکه پاسخی بدهد، همگی با فریاد « وای یه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شدیم .دخترها جیغ کشیدند و هرکس بسمتی دوید .شایان هم با لگد، ضربه های محکمی به زمین زد .ولی من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتی ندیدم!چشمکی که بین الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تیز بین من دور نماند، دریافتم ماجرایی هست که از آن بی خبرم !هنوز در فکر بودم که دستی کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خیره فرزاد لبخند زدم
- ممنونم
تا خواستم کلاه را بگیرم دستش را پس کشید.
- یادت باشه قول دادی دقیق و خوشبینانه به مسائل نگاه کنی!
کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:
- یادم می مونه !تو هم یادت باشه که خوب فرار کردی ، من تا سر از ماجرا در نیارم دست بردار نیستم!
باز تا خواستم کلاه را بگیرم، دستش را پس کشید.
- من کی فرار کردم؟ حالا چی رو میخوای بفهمی؟
این بار خم شدم و کلاه را از دستش بیرون کشیدم .قدمی جلوتر رفتم و خیره در نگاهش ، زمزمه کردم:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ جریان تابلو را می گم
- عصبانی نشو عزیزم ، کدوم تابلو؟
- لازم نیست از من پنهان کنی .اونقدر بچه نیستم که نفهمم نرگس از چی حرف می زد!
لبخندی بر لب نشاند
- ولی تو همیشه یه خانم کوچولویی که گاهی اشتباه می کنه!
آنقدر حرصم گرفت که با سماجت یک پایم را محکم روی زمین کوبیدم! خنده اش عمیق تر شد.
- اولا که کوچولو خودتی!دوما من مطمئنم یه خبری هست و تو از پنهان می کنی!
- بچه ها دعوا نکنید! آدما اول زندگی که اینقدر سر به سر هم نمی ذارن!
هر دو با شنیدن صدای فرهاد خان سربرگرداندیم .پس تمام این مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زیر انداختم و نجوا کردم:
- ببخشید ولی همه اش تقصیر فرزاده!
به قهقهه خندید و به پسرش نگاه کرد.
- صد البته که تقصیر فرزاده!تو به چه حقی دختر گل من و اذیت می کنی فرزاد؟ اصلا شیدا جان میخوای یه کتک مفصل بهش بزنم؟!
به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازیگوشی را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم میکرد خیره شدم و به آهستگی گفتم:
- نه گناه داره بچه! توی روحیه اش تاثیر منفی می گذاره!!
از حاضر جوابی و شیطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خندید و فرزاد لبخند عمیقی زد .نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گریختم .
بمحض رسیدن به ویلا دوش آب سردی گرفتم و بدین وسیله التهابم را کاهش دادم .بعد هم خستگی و سردرد را بهانه قرار دادم و خود را به خواب زدم .حتی برای صرف شام هم حاضر نشدم ولی الهام غذایم را به اتاق آورد و اصرار داشت که حتما بخورم .می دانستم که اگر اطاعت نکنم نمی توانم جواب اخم و تخم فرزاد را بدهم، پس به ناچار چند لقمه ای فرو دادم .



منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با آمدن دخترها برای خواب، با اینکه بیدار بودم ، خود را به خواب زدم ولی پس از چند ساعت کشمکش فرسایشی واقعا به یکی از همان بی خوابیهای عجیب شبانه مبتلا شدم .ساعتها بود که تمامی چراغهای ویلا خاموش شده و همه به خوابی ژرف و عمیق فرو رفته بودند .لباس مناسبی به تن کردم و به آرامی از اتاق خارج شدم .وارد آشپزخانه که شدم لیوانی آبمیوه ریختم و از ویلا بیرون آمدم. در زیر انوار نقره فام مهتاب راه دریا را در پیش گرفتم .دریا در آنشب مهتابی، آرام و زیبا جلوه میکرد .صدای جیر جیرکها و موجهای آرام آن که با طنین مرغان دریایی مخلوط شده بود. خلسه ای شیرین را برایم به ارمغان می آورد .بر روی شنهای نرم ساحل نشستم و خنکهای نسیم را با تمام وجود در آغوش کشیدم .آبمیوه را با ولع بلعیدم و پاهایم را دراز کرده و به دستهایم تکیه زدم . چه آرامش عجیبی وجودم را احاطه کرده بود .پس از ساعتها فکر کردن به مسائل اخیر، نقاط تیره و مخدوش ذهنم کم کم روشن و شفاف شد .احساس میکردم روح خسته ام که بین جدال با واقعیات و توهمات گذشته فرسوده شده است .نیاز مبرمی به آرامش و سکون دارد . یک بار شکست تلخ و مرگ آور آن هم درست در لحظه بلوغ احساس و تبلور عاطفه، برای من ضربه ای مهلک تلقی می شد . هر چند که معصومیت نگاه فرزاد و علاقه شدید قلبی ام به او بر روی تمام تردیدها خط بطلان می کشید ولی هنوز سایه ای مبهم از ترس بر روی افکارم گسترده بود.ترس از آینده ای هولناک و غیر قابل پیش بینی !
هنگامی به خود آمدم که ماه رفته بود و بی ادعا جای خود را به اولین پرتوهای خورشید می سپرد .اکنون افکارم شکل منسجم تری به خود گرفته بود .تصمیم داشتم ترس را کنار نهاده و در اولین فرصت با فرزاد صحبت کنم . باید پس از شنیدن سخنان او راز چندین ماهه ام را فاش میکردم. راز شیرین قلبم را! باید می گفتم چقدر دوستش دارم و خواهم داشت نفس عمیقی کشیدم و برخاستم .بدنم بر اثر ساکن نشستن بر روی شنها، کوفته شده بود و کمی درد میکرد. کش و قوسی به آن دادم و با قدمهایی راسخ و استوار به ویلا بازگشتم.غافل از اینکه چشمهای تبدار و ملتمس عاشقی شبگرد ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت!
فصل 1-12

پاشو دیگه تنبل خانم، لنگ ظهره! صدای همه در اومد!
- وای نرگس، تو رو خدا بذار بخوابم، فقط یه ثانیه! - پاشو ببینم ، حتی یه لحظه هم نمی ذارم
بالش را بلند کردم و روی صورتم گذاشتم - الهام تو یه چیزی بهش بگو !
- الهام هم وساطت کنه نمی تونی بخوابی! بلند شو دیوونه، میخوایم بریم دنبال فرزاد بگردیم، از دیشب تا حالا غیبش زده!همچون فنر از جا پریدم ! چیزی در دلم فرو ریخت .ناباورانه پرسیدم:- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته؟!نرگس نگاهی به الهام انداخت و هر دو زدند زیر خنده! الهام به سمتم آمد:
- نرگس خیلی بدجنسی! چرا خواهر شوهر منو اذیت می کنی؟
گونه ام را بوسید و مهربانانه ادامه داد:- فرزاد هیچ جا نرفته!از صبح تا حالا هزار بار سراغ تو رو گرفته .نگران بود که نکنه کارمند سحرخیزش مریض شده که اینقدر میخوابه! حالا پاشو که میخوایم بریم بیرون؛ فقط منتظر تو هستیم.
با عصبانیت ، بالش را بسمت نرگس پرت کردم و به این ترتیب بازی پر سر و صدا و خنده های بی امانمان شروع شد .هرکس هرچیزی که نزدیک دستش بود، بسمت دیگری پرت میکرد .بالاخره خسته شدیم و من بلافاصله آماده شدم و به راه افتادیم .با این تفاوت که این بار با دو اتومبیل رفتیم .جوانها با اتومبیل فرزاد و بزرگترها با اتومبیل ما. تا پاسی از شب مشغول گشت و گذار بودیم بقدری به همه خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم .
روز سوم اقامت ما در شمال ، فصلی تازه از کتاب زندگی را برایم رقم زد فصلی هولناک اما خاطره انگیز!
بعدازظهر پدر و فرهاد خان مشغول بازی شطرنج شدند و قرار بود هرکس که بازی را واگذار کرد، همه را به شام مهمان کند .بازی با هیجان زیاد و تشویق تماشاچی ها آغاز شد و پس از ساعتها تفکر و کشمکش ، بالاخره پدر ، کیش و مات شد .همه هورا کشیدند و بنا شد برای رفتن آماده شویم که نرگس و سیامک خود را از این گردش معاف کردند . با گفتن این حرف ، شایان و الهام نیز اعلام مخالفت کردند و من هم از خدا خواسته کنار آنها ماندم .به این ترتیب فرزاد هم ماندگار شد و پدر و مادرها با خنده و شوخی به تنهایی عازم گشت و گذار شدند .
بلافاصله پس ا زخروج آنهاف شایان دستهایش را بهم کوبید .- خب حالا چکار کنیم؟
بسمت آشپزخانه رفتن و با صدای بلند گفتم: من چند تا قهوه درست می کنم و با هر تصمیمی که جمع بگیره موافقم!
پس از صرف قهوه، فرزاد پیشنهاد کرد که به ساحل برویم و لحظات را کنار دریای نیلگون و زیبا سپری کنیم .همه موافقت خود را اعلام کردند و هرکس برای برداشتن وسایل مورد نیاز به گوشه ای رفت .بلافاصله به اتاق برگشتم و بلوز لیمویی رنگ و دامن بلند و پرچین نارنجی رنگم را به تن کردم و کلاهی همرنگ دامنم، موهایم را در بر داشت. دوربین فیلمبرداری و توپ والیبال را برداشتم و نگاهی به تصویر خود در آینه کردم .همه چیز مرتب بود .زیر لب گفتم :« امروز بهترین فرصت برای حرف زدنه ، دیگه وقتشه که.........»
با صدای فرزاد، ادامه جمله در دهانم ماسید. - شیدا بیا دیگه، همه رفتند
با عجله دستی به لباسم کشیدم و خارج شدم و با همان شتاب، پله ها را پشت سر گذاشتم .جلوی در به فرزاد که زیر انداز و فلاسک چای را به دست داشت برخوردم .
- وای ببخشید که منتظر شدیف داشتم دنبال دوربین می گشتم
در را بستم و کنارش ایستادم ولی او همچنان خیره و بی حرکت نگاهم میکرد خنده ام گرفت
- چیه میخوای دعوام کنی؟! - خیلی خوشگل شدی!
این را گفت و بسرعت به راه افتاد . لبخندی زدم و با خود گفتم:« پسره دیوونه! ولی خدا رو شکر ، چون اگه شایان بود تا حالا صد تا غر زده بود!»
دویدم و با عجله خود را به او رساندم .هر دو در سکوت کنار هم قدم زدیم و اجازه دادیم تا پرستوهای مهاجر خیالمان در اسمانها پرواز کنند .فرزاد نیم نگاهی به جانبم انداخت و پرسید: چی توی اون ذهن قشنگت می گذره که لبخند می زنی؟!خم شد و دوربین و توپ را از دستم گرفت .نگاه حاکی از قدرشناسی ام را حواله چهره اش کردم.
- می دونی فرزاد؛ داشتم فکر میکردم کاش برم یه جایی!
چینی به پیشانی انداخت.- مثلا کجا؟!
با حالتی مالیخولیایی دستهایم را درهم قلاب کردم و با آب و تاب گفتم:نمی دونم، نمی دونم! یه جای خیلی دور؛ یه جایی که تنهای تنها باشم و دست کسی بهم نرسه!مثلا توی یه کلبه بی انتها و دور افتاده! یه جای خاص!
- یعنی منظورت اینه که تنها باشی؟
- آره ، دیگه تنهای تنها!


منبع : www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ایستاد و خیره نگاهم کرد- باز شروع کردی شیدا؟ از اینکه دائما تن و بدن منو با این حرفها بلرزونی، چه لذتی می بری؟
- نه فرزاد باور کن چنین قصدی نداشتم و نخواهم داشت! تو پرسیدی به چی فکر میکردی، منم برات گفتم، می دونی روحم خسته است .یه جورایی احساس اسارت و خفگی
می کنم دلم میخواد این پوسته سخت و عذاب آور رو که دست و پام رو بسته بشکافم و بپرم! مثل مسافرهای در به در که از این شهر به اون شهر می رن و دائما به کوچ فکر می کنن!
وحشتزده قدمی نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد .- این حرفها یعنی چی؟! سفر، کوچ کردن ، پاره کردن قفل و زنجیر چه معنی می ده؟ تو که از این حرفها نمی زدی!مگه کسی تو رو زندانی کرده که احساس خفگی می کنی؟! شیدا پس آدمهای اطرافت چی؟ اونهایی که تو رو دوست دارن، اونهایی که بوجود تو احتیاج دارن؟
- خب اونهایی که منو دوست دارن به خواسته های منم احترام می ذارن .تازه کسی اونقدر به من وابسته نیست که دوری من آزارش بده!
با دلخوری نگاهش را از چهره ام گرفت .به عادت همیشگی ، چنگی به موهایش زد و با حالتی کلافه نگاهش را به بیکران آسمان دوخت .پس از لحظاتی به ناگاه چشمهای ملتمس خود را که همچون برکه ای غم انگیز و طوفانی شده بود ، به صورتم دوخت و با لحن مرموزی گفت:نمیخواد بگی که از احساس من خبر نداری! نمی دونم چقدر لازمه که غرورم رو بشکنم .نمی دونم تاکی باید زجر بکشم ! ولی اگه اون زمان تا ابدیت باشه این کار رو می کنم .فقط بخاطر اینکه بدونی احساس من چقدر عمیق و پاکه!
گویا در شروع صحبت ، کمی تند رفته بودم .گفتگو آنطور که دلم میخواست پیش نمی رفت .به هیچ وجه تمایل نداشتم او را اینچنین مغموم و سر درگم ببینم .بلافاصله لبخندی زدم و گفتم:بابا گفتم میخوام برم، ولی نه حالا!
مظلومانه نگاهم کرد و باز پرسید: شیدا جدا میخوای بری؟میخوای تنهام بذاری؟ میخوای برام یه خاطره بشی؟ یه آرزوی دست نیافتنی؟!
چیزی نمانده بود اشکم سرازیر شود .شاید فرزاد هم چنین حالتی داشت چرا که بلافاصله به راه افتاد .این شروع غم انگیز، ابدا هدف من نبود .نگاهی به او که با شانه های خمیده آرام آرام گام بر می داشت کردم .نباید می گذاشتم به همین حالت بماند .گوشه دامنم را گرفتم و دویدم .نزدیکش که رسیدم فرزاد ناگهان ایستاد و به عقب برگشت و من محکم با او برخورد کردم .لبخندی زد و من را هم به خنده انداخت.
- چیه ؟ چرا می دویی؟!
- فرزاد من.........من اصلا.......اصلا از گفتن اون حرفها منظوری نداشتم .فقط افکارم رو به زبون آوردم .مطمئن باش اونقدر تعلقات فکری و عاطفی دارم که حتی یه لحظه هم نمی تونم از اینجا دور بشم. متوجه منظورم می شی؟
سرش را تکان داد و لبخند محزونی بر لب آورد .آنقدر محزون که نه تنها خوشحالم نکرد ، بلکه بغضم را نیز بیشتر کرد !
با نوک انگشت ضربه ای روی بینی ام زد و نجوا کرد: کاش می تونستم تو رو هم مثل سولیا بندازم توی قفس!اینجوری دیگه هوس پرواز کردن به سرت نمی زد!
خندیدم و در کنارش به راه افتادم .واقعا که چقدر جالب می شد اگر فرزاد مرا در قفس زندانی میکرد! به واقع از او بعید نبود چنین کاری بکند! هرچند که من هم اکنون نیز خود را زندانی می دیدم.محبوس شده ای در قفس طلایی عشق او!
با رسیدن ما به کنار ساحل ، زیر انداز پهن شد و مدتی را به صرف کیک و چای گذراندیم .چند نفری در ساحل به چشم میخوردند که عده ای همچون ما مسافر و عده ای از اهالی بومی منطقه بودند .به پیشنهاد شایان همگی به دور هم حلقه زدیم و دقایقی را مشغول بازی هیجان انگیز و مفرح والیبال شدیم .سپس خسته و عرق ریزان بر روی فرش ولو شدیم .نرگس در حالیکه میوه ها را با دقت و وسواس داخل ظرف می چید گفت: وای کع چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده .انگاز صد ساله که ندیدمشون! هرچند که خانم توکلی و آقا رضا بخوبی از عهده همه کارها بر می آن ولی بازم نگرانم!
هلوی درشتی را به دندان کشیدم .
- تو که روزی صد بار زنگ می زنی و همه چیز رو کنترل می کنی، دیگه نگران چی هستی؟
لبخندی زد و شانه اش را بالا انداخت .نگاهم را به انتهای آبی نیلگون دریا که گویی در آسمان حل می شد دوختم و گفتم :البته حق داری .منم دلم براشون تنگ شده!
این را گفتم و ساکت شدم .همگی به دور هم حلقه زدیم و با کمک شایان و سیامک آتش زیبا و محسور کننده ای برپا شد .به صحبتهایم با فرزاد می اندیشیدم .هنوز هم نتوانسته بودم حرفهای اصلی را بازگو کنم و دلم در تب و تاب بود .تصور میکردم زمان را بطرز وحشتناکی از دست می دهم و این مسئله شدیدا نگرانم میکرد .باید هرچه زودتر به این قائله خاتمه می دادم .من باید حرفهای نیمه تمام آنروز فرزاد را کامل میکردم و پرده از این راز آتشین بر می داشتم .آنقدر مغروق در دریای افکار نابسامانم بودم که متوجه اطراف نشدم .با ضربه ای که شایان به بازویم زد بسمتش برگشتم .
- معلوم هست حواست کجاست؟ دیگه کم کم دارم نگرانت می شم ، نکنه خل و چل شدی؟!
خندیدم و با شیطنت موهایش را بهم ریختم .
- دیوونه داشتم فکر میکردم ، همون کاری که تو اصلا نمی کنی ! بد نمی شه اگه یه کمی به سلولهای خاکستری مغزت زحمت بدی!
الهام جلوی بروز حملات بعدی را گرفت و گفت:خیلی خب بچه ها، من می گم چطوره مشاعره کنیم؟
این را گفت و خودش اولین شعر را خواند.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
- «ش» بده!
صدای خندان سیامک بود .من گفتم:
شبهای درازیست که در خلوت دل بیدارم در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم
نگاهم با چهره فرزاد که روبرویم نشسته بود، گره خورد. خیره در چشمهایم گفت:
من و دل در شب هجرش همه شب بیداریم دل پی شکوه او، من پی دلداری دل!
نوبت نرگس بود
لحظه هجوم غربت ، لحظه ای بود که تو رفتی سیل غم زندگیم و برد، وقتی که پل و شکستی
سیامک جوابش را این چنین داد:
یا رب! این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشن حسود چمنش
نوبت شایان بود ولی هرچه فکر شعری که با حرف «ش» شروع شود به یاد نیاورد، بنابراین با ناراحتی گفت:
- آقا قبول نیست من خودم یه شعر دیگه میخونم:
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را
دستش را پشت کمر فرزاد زد و با خنده گفت :
- بله آقا فرزاد!
همه به شیطنت و تقلب او خندیدند و فرزاد در حالیکه از لا به لای شعله های رقصان آتش ، نگاه بیقرار و مخملی اش را پیشکش چشمهای مشتاقم میکرد، زمزمه وار گفت:
آنکه سودا زده چشم تو بوده است ، منم آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است ، منم
آن جفا دیده، گرفتار، وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو، تا بر تو گشوده است ، منم
آنکه در خاطره اش حرف وفا نیست تویی! و آنکه آکنده زمهر تو، دل اوست منم
آنکه در وادی عشق تو، سر تسلیمش رایگان، بر کف اخلاص چنان کوفت منم
هر مصراع از شعرش بند دلم را پاره میکرد .چنان با سوز و حسرت آن ادبیات را میخواند که بی اراده بغض کردم .در زیر اشعه های آتشین و سوزان نگاهش، قطره قطره ذوب می شدم .کلمات بمحض خارج شدن از حنجره اش ، همچون نیشتری بر قلبم می نشست .سکوت سنگینی همه را در خود فرو برد .فرزاد به آرامی از جمع خارج شد و پشت ما ، رو به دریا ایستاد . احساس تلخ و کشنده ای پیدا کرده بود. صدای به ظاهر سرخوش شایان بهت جمع را شکست.
- وای بچه ها سیب زمینی ها جزغاله شد !
با این حرف همه به خنده افتادند و سیامک سیب زمینی هایی را که در زیر آتش پنهان کرده بودیم یکی یکی خارج کرد و به دست همه داد .نرگس فرزاد را هم فراخواند و او سر به زیر و سنگین کنار من نشست .
احساس غریبی داشتم .نوعی لذت شعله ور شدن در عشقی آتشین و تلخی حزن و اندوهی لایتناهی ! سیامک دوربین را برداشته و با لودگی سر به سر همه می گذاشت .هنوز همانطور سر به زیر و مغموم با سیب زمینی ام بازی میکردم که دوربین را نزدیک صورتم گرفت .
- احوال شیدا خانم؟!
به لحن پر از شیطنتش لبخند متواضعانه ای زدم .
- ممنون سیامک بر حالم خوبه!
دست بردار نبود .با سماجت پرسید:شیدا اگه گفتی یه نقطه آبی روی دیوار سفید چی می تونه باشه؟به دوربین خیره شدم و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداختم .با خنده ای پر صدا گفت:خوب یه مورچه است که شلوار لی پوشیده
همه به خنده افتادند و او باز پرسید: حالا اگه گفتی چه جوری می شه شایان رو تا ابد سرکار گذاشت؟!
- سیامک برو دیگه حوصله ندارم، چه می دونم آخه!
دوربین را به صورتم نزدیکتر کرد.
- حوصله ندارم یعنی چه؟ کاری نداره که ، روی دو طرف یه کاغذ می نویسی « صفحه بعد و بخون!»
شلیک خنده بچه ها به هوا برخاست .این بار خودم هم خنده ام گرفت .فرزاد دستش را جلوی دوربین گرفت و آن را به عقب هل داد.
- اذیتش نکن سیامک!
سیامک بلند شد و دوربین را به صورت فرزاد نزدیک کرد.
- اِ، ببخشید آقا، حواسم نبود شما بادی گارد ایشون هستید!غلط زیادی بود قربان، دیگه تکرار نمی شه!
باز همه به قهقهه خندیدند و شایان با لحنی تهدیدگرانه گفت: حالا دیگه من و سرکاری می ذاری آقا سیامک، آره؟!
بلند شد و دوربین را از او گرفت و به الهام سپرد. سپس سیامک را کشان کشان بسمت دریا برد و به آب انداخت .همه خندیدند و نرگس جیغ و داد میکرد! کمی شنا کردند و خیس و خندان به جمع پیوستند .بلافاصله پسرها، جگرهایی را که از قبل مهیا شده بود به سیخ کشیدند و روی آتش کباب کردند و به دستمان دادند . در آن هوای مطبوع واقعا می چسبید! این بار شایان دوربین را بدست گرفت و گفت: حالا دیگه نوبتی هم که باشه، نوبت سیامک..........برو گیتارت و بیار و ما رو به دم گرمت مهمون کن!


منبع : www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا