داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

کامیون حمل زباله ...

کامیون حمل زباله ...

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه مي رفتم.
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.
راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.
ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن.
راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد.
و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم: قانون کامیون حمل زباله

او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.
آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند.
وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید.
فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید ...
از این رو افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید.
برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
 

proof

عضو جدید
درس بزرگ

درس بزرگ

روزی مردی سعی داشت تا بره ی مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد. او را از پشت هل می داد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می داد و از دست او فرار می کرد.
خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید نزدیک رفت وانگشتش را داخل دهان بره گذاشت. بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد !
مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی اموخت. فهمید که برای تاثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های انها را درک کرد.
 
سوزش !!!

سوزش !!!

ملا بدون خبر قبلی وارد خانه ی دوستش شد و تا ظهر حرف را پیش کشاند تا شاید ناهار در خانه ی دوستش باشد. دوستش که ملا را می شناخت ، با قیافه ی عبوس رو به ملا کرد و گفت :ملا افسوس که جز ماست ترشیده در کوزه چیزی ندارم و گرنه ، چه سعادتی بالاتر از این که ملا را مهمان خود می کردم. ملا گفت هر چه از دوست رسد نیکوست همین خواهیم کرد و سراغ کوزه ای که مرد بر آن اشاره کرده بود رفت و آن را نزد دوستش آورد. چون در کوزه را باز کرد آن را پر از عسل یافت. دوستش خود را کنترل کرده و با شادی به دست و پای ملا افتاد که از برکت دست تو ماست ترشیده ، عسلی شیرین شده است. ملا ناخنکی به عسل زد و چون خوش بر او آمد هر بار با حرص بیشتری از آن میخورد. مرد که دید اگر این گونه بنشیند چیزی برای خود او نخواهد ماند ، گفت: ای ملا آهسته میل کن که عسلی این گونه شیرین زبانت را نسوزاند. ملا که هنوز عسل می خورد گفت: نگران نباش آن گونه که تو را می سوزاند ، مرا نخواهد سوزاند.
 
همیشه اونطورکه ما فکر میکنیم نیست ...

همیشه اونطورکه ما فکر میکنیم نیست ...

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...

از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد
كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...
احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و
با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه ؟!!
كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت :
" آقای محترم! بفرمایید ! "
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟
من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذ
روگرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم
وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :
به پایین صفحه مراجعه کنید!!
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا !!!
 

proof

عضو جدید
گربه در معبد

گربه در معبد

در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سرو صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد.
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی می شد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد ان را در قفس زندانی کردند!
قرنها گذشت و نسلهای بعدی درباره ی تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان رساله ها نوشتند!!
 

spow

اخراجی موقت
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم
و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟
 
عشق را امتحان كن

عشق را امتحان كن

اين يك ماجراي واقعي است:
سالها پيش در كشور آلمان زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكي در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
در گذر ايام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
زن با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
دوري از ببر برايش بسيار دشوار بود.
روزهاي آخر قبل از مسافرت مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد وقتي زن بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
عزيزم عشق من من بر گشتم اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود چقدر دوريت سخت بود اما حالا من برگشتم و در حين ابراز اين جملات مهر آميز به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
ناگهان صداي فريادهاي نگهبان قفس فضا را پر كرد:
نه بيا بيرون بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ميان آغوش پر محبت زن مثل يك بچه گربه رام و آرام بود.
اگرچه ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود نمي فهميد اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
براي هديه كردن محبت يك دل ساده و صميمي كافي است تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.
محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.
عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني چشم گير است.
محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.
بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعكاسش كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر شيرين و ارزشمند گردد.
در كورترين گره ها تاريك ترين نقطه ها مسدود ترين راه ها عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.
مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.
 

proof

عضو جدید
می وزدو می بارد ومی گرددو می تابد

می وزدو می بارد ومی گرددو می تابد

هر آدمی دو قلب دارد ، قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است ، همان قلبی است که در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند ، گاهی می گیرد و گاهی می سوزد ، گاهی سنگ می شود و سخت وسیاه ، و گاهی هم از دست می رود. با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد. دل سوختگی و دلشکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.
با این دل است که عاشق می شویم ، با این دل است که دعا می کنیم ، و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست. قلبی که از بودنش بی خبریم. این قلب اما در سینه جا نمی شود ، و به جای آن که بتپد ، می وزد و می بارد و می گردد و می تابد. این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد ، سیاه و سنگ نمی شود ، از دست هم نمی رود. زلال است و جاری ، مثل رود و نسیم. و آن قدر سبک که هیچ جا نمی ماند. بالا می رود وبالا می رود وبین زمین وملکوت می رقصد. آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند.
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی ، او دعا می کند ، وقتی تو بد می گویی و بیزاری ، او عشق می ورزد ، وقتی تو می رنجی او می بخشد . . ..
این قلب کار خودش را می کند ، نه به احساست کاری دارد ، نه به تعقلت ، نه به آن چه می گویی ونه به آن چه می خواهی. و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند. به خاطر قلب دیگرشان ، به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.
عرفان نظرآهاری
 

spow

اخراجی موقت
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من!!!
 

spow

اخراجی موقت
وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."
تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"
از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."
"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."
بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".
گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".
همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!
خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.
 

spow

اخراجی موقت
جان تاد، در خانواده‌اي پر اولاد به دنيا آمد. خانواده او بعدها به دهكده ديگري رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.
قرار شد كه يك عمه عزيز و دوست داشتني سرپرستي جان را به عهده بگيرد. عمه يك اسب ويك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بيشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعي كه داشتند به خانه عمه مي‌رفتند، اين گفتگو بين جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست​
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگي كردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهري بزرگ خواهي شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دريا دل است.
جان: او به من اتاق مي‌دهد؟مي‌گذارد براي خودم توله سگ بياورم؟
سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر مي‌كنم كاري كرده كه حيرت كني.
جان: يعني قبل از اين كه برسيم نمي‌خوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بيدار مي‌ماند. وقتي از اين جنگل بيرون برويم، خواهي ديد كه توي پنجره شمع روشن كرده است.
و راستي هم وقتي كه به خانه نزديك شدند، جان ديد كه در پنجره شمعي مي‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ايستاده است. وقتي كه با خجالت نزديك شد، عمه جلو آمد، او را بوسيد و گفت: «به خانه خوش آمدي!»
جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزير عاليقدري شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومي داده بود.
سالها بعد عمه جان برايش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزديك است. دلش مي‌خواست بداند جان در اين باره چه فكر مي‌كند.
اين چيزي است كه جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:
« عمه عزيزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حاليكه نمي‌دانستم كجا مي‌روم و يا اصلا كسي به فكرم هست يا عمرم به سر رسيده است. راه طولاني بود، ولي خدمتكار دلداريم مي‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و يك خانه جديد رسيدم. آنجا كسي در انتظارم بود و من احساس امنيت كردم. همه اين چيزها را شما به من داديد.
حالا نوبت شما شده است. دارم براي شما مي‌نويسم كه بدانيد كسي آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسي منتظر شماست.»
 

sJaguar

عضو جدید
- به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .(دکتر علی شریعتی )
2- شما بدون تسلط بر خود نمی توانید فاتح دیگران باشید .(کیم وو چونگ)
3- اگر کسی ترا آنطور که میخواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد. (مارکز)
4- بهترین راه پیش بینی آینده ، ساختن آن است . (برایان تریسی )
5- در درون جسارت ، نبوغ و قدرت سحر آمیزی نهفته است .(گوته )
6- هر کجا می روی ، با تمام قلبت برو .(؟)
7- آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی خود ماه است که او را پایبند می کند .(تاگور )
8- سرمایه های هر دلی ، حرفهائیه که واسه گفتن داره .(؟)
9- زنانیکه می خواهند مرد باشند ، زنانی هستند که نمی دانند زن هستند .(الکساندر دوما )
10- شانس هرگز کافی نیست .(اندرو متیوس )
11- دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند .(مارکز )
12- قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله .(آنتونی رابینز )
13- اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید، در هر دو صورت درست فکر کرده اید. (آنتونی رابینز )
14- وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است .(لارو شفوکو )
15- در تاریخ جهان ، هر لحظه عظیم و تعیین کننده ، پیروزی نوعی عشق است .(امرسون
16- دنبال کسی نگرد که بتوانی با او زندگی کنی ، دنبال کسی باش که بدون او نتوانی زندگی کنی .(؟)
17- عشق ، فراموش کردن خود دروجود کسی است که همیشه و در همه حال ما را به یاد دارد .(؟)
18- عشق یعنی ترس از دست دادن تو .(ایتالیائی )
19-موفقیت ، یک درصد نبوغ ، 99 درصد عرق ریختن .(توماس ادیسون )
20- مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم این است که در چه راستایی گام بر می داریم .(هولمز )
21- سعی نکنیم بهتر یا بدنر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خوذمان بهترین باشیم .(مارکوس گداویر )
22- مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم .(ویلیام جیمز
)
 

sJaguar

عضو جدید
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم!
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی.
مرد جوان: مرا محکم بگیر .
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
درخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
 

sJaguar

عضو جدید
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زندند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید : آآآآ ی ی ی !!!!!
صدایی از دور دست آمد : آآآآ ی ی ی !!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد : کی هستی؟؟
پاسخ شنید : کی هستی ؟؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو!
باز پاسخ شنید : ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید : چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت : پسرم ، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد :
تو یک قهرمانی !!
صدا پاسخ داد : تو یک قهرمانی!!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد ، پدرش توضیح داد مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است . هر چیزی که بگویی یا انجام دهی ، زندگی عینا" به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی ، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی ، آن را حتما" به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد
.
 
عجب خدای نازی ... دوستش میدارم شدید ...

عجب خدای نازی ... دوستش میدارم شدید ...

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک میشود!


و به قدر نیاز تو فرود می آید!


و به قدر آرزوی تو گسترده میشود!


و به قدر ایمان تو کار گشا میشود...!


یتیمان را پدر میشود و مادر...


محتاجان برادری را برادر میشود...


عقیمان را طفل میشود!


نا امیدان را امید میشود!


گمگشتگان را راه میشود!


در تاریکی ماندگان را نور میشود...


رزمندگان را شمشیر میشود!


پیران را عصا میشود!


محتاجان به عشق را عشق میشود...!!!


خداوند همه چیز میشود...همه کس را...!


به شرط اعتقاد...


به شرط پاکی دل...


به شرط طهارت روح


به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...!!!


بشوئید قلب هایتان را از احساس ناروا


و مغز هایتان را از هر اندیشه ی خلاف!


و زبان هایتان را از گفتار نا پاک...!


و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نا راستی ها،نا مردمی ها....!


چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند!


در دکان شما کفه ی ترازویتان را میزان می کند!


و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند...


مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمیشود؟!؟!؟


( ملاصدرا )
 
امان از دست این ریش !!!

امان از دست این ریش !!!

موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!
 
دزدی ...

دزدی ...

سرزمينی بود که همه ی مردمش دزد بودند شبها هر کسی شاه کليد و چراغ دستی دزدانه اش را بر میداشت و میرفت به دزدی خانه ی همسايه اش و در سپيده ی سحر بازمیگشت ، میدانست که خانه ی خودش هم غارت شده است.
و چنين بود که رابطه ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمیکرد. اين از آن میدزديد و آن از ديگری و همينطور تا آخر و آخری هم از اولی. خريد و فروش در آن سرزمين کلاه برداری بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه میگذاشتند. حکومت، سازمان جنايت کارانی بود که مردم را غارت میکرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگی بی هيچ کم و کاستی جريان داشت و غنی و فقيری وجود نداشت.
ناگهان ـ کسی نمیداند چه گونه ـ در آن سرزمين آدم درستی پيدا شد. شبها به جای برداشتن کيسه و چراغدستی و بيرون زدن از خانه، در خانه میماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.دزدها میآمدند و میديدند چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند.
بايد برای او روشن میشد که مختار است زندگیاش را بکند و چيزی ندزدد، اما اين دليل نمیشود چوب لای چرخ ديگران بگذارد ، زمانی گذشت.. به ازای هر شبی که او در خانه میماند ، خانوادهای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت
مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخی نداشت.شبها از خانه بيرون میزد و سحر به خانه بر میگشت، اما به دزدی نمیرفت میرفت و روی پُل میايستاد و بر گذر آب در زير آن مینگريست.آدم درستی بود و کاريش نمیشد کرد. بازمیگشت و میديد که خانهاش غارت شده است.
يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانهی خالیاش نشسته بود، بی غذا و پشيزي پول اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود ، میگذاشت که از او بدزدند و خود چيزی نمیدزديد در اين صورت هميشه کسی بود که سپيده ی سحر به خانه می آمد و خانه اش را دست نخورده میيافت.خانهای که مرد خوب بايد غارتش میکرد.. .
چنين شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت اندوختند و ديگر حال وحوصلهی دزدی رفتن را نداشتند و از سوی ديگر آنانی که برای دزدی به خانه ی مرد خوب میآمدند، چيزی نمیيافتند و فقيرتر میشدند
در اين زمان ثروتمندها نيز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بیبند و بست تر کرد، زيرا خيلیها غنی و خيلیها فقير شدند
حالا برای غنیها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند، فقير خواهند شد فکری به سرشان زدبگذار به فقيرها پول بدهيم تا برای ما به دزدی بروندقراردادها تنظيم شد، دست مزد و درصد تعيين شدو البته دزدها ـ که هميشه دزد خواهند ماند ـ میکوشيدند تا کلاهبرداری کننداما مثل پيش غنی ها غنی تر و فقيرها فقيرتر شدند.
بعضی از غنی ها آن قدر غنی شدند که ديگر نياز نداشتند دزدی کنند يا بگذارند کسی برايشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند بعد شروع کردند به پول دادن به فقيرترها تا از ثروتشان در برابر فقيرها نگهبانی کنند ، اما همين که دست از دزدی بر میداشتند ، فقير میشدند، زيرا فقيران از آنان میدزديدند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند...
و چنين بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب ، ديگر حرفی از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود ، بلکه تنها از فقير و غنی سخن گفته میشد، در حالیکه همه شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه ای منحصر به فرد بود و خيلی زود از گرسنگی درگذشت.
 

satelo

عضو جدید
آخرین پیام مادر

آخرین پیام مادر

گروه حوادث: همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.
زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند.
زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان» خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.


وقتی گروه نجات، زن جوانی را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
 

dj.juniors

عضو جدید
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟



شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خورم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

آوا، آرزوی تو برآورده میشه

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
 
دو درس مهم ...

دو درس مهم ...

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت.
مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟ !!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟ !!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .
درس امروز این است :
هرگز با خودت قهر مکن .
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا میشوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری .
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده .
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی ...
درس امروز من همین است .
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است .
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی .
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند .
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند .
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است !
 
حکمت ...

حکمت ...

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود ، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند ... عارف به حضور شاه رسید. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاه عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاه با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاه ، اینان همگی دوستانت هستند ، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته ، دومی هرسخنی را که از تو شنیده ، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاه فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاه تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاه برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاه کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند ، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
 

proof

عضو جدید
دست

دست

از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!
شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !

 

proof

عضو جدید
دوست

دوست

دوست

دوست، واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست، نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنی ست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست
ماندنی ست

راستی، دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو
مستجاب شد
عرفان نظرآهاری
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند...
 

Goldstone

عضو جدید
تو همانی که می اندیشی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد...
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی.
هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، به دنبال رویاهایت برو و به ندانستنی های اطرافیانت فکر نکن
 

Goldstone

عضو جدید
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
“پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . “

۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین!!
 
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است !!!

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است !!!

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد : آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامهاش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم.او امروز، هویت دیگری دارد.

گاهی یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...

روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما

عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.

وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:"

آیامي توانم با تو همسفر شوم؟"

ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."

پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.

غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."

غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."

غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."

عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد.

آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را

خواهم برد."

عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را

ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود،

چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"

علم پاسخ داد: "زمان"

عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"

علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."

گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند

بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز

و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.
 

Goldstone

عضو جدید
لطفا بعد از خواندن بیشتر تامل کنید- مرسی


عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوبارهنام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.




چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.

گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.

تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرستهای زمان حال بهره مند گردیم.


حال شما در چه فکری هستید؟
 

Similar threads

بالا