داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت


اینجا پاییز شده

به آسمان سلام میکنم

لبخندی میزنم٬هم چنان مات و مبهوت نگاهش میکنم

درست شنیدی ٬اینجا پاییز شده

دیگر خبری از خمیازه های کش داره بی اراده ظهر گرم تابستان نیست

دیگر خبری از غروب دلگیر روز های تلخ رفته نیست

حالا باید منتظر اولین باران بود

ب ا ر ا ن

و تو اولین باران را تنهایی کنار پنجره

به انتظار می نشینی!

در همان اتاق سمت چپی

روی تخت زیر پنجره!

با پاهای در هم گره خورده و

سری فشرده میان دستهایت

با این زیر سیگاری نیمه پر..

با این هوای خیس ..

اینجا پاییز شده و تو تنهایی پاییز را جشن میگیری

و این سرفه ها میخواهند یادآوری کنند

که شاید یک لیوان چای داغ..

شاید اگر بود..فکرت را پس میزنی!

حالا که نیست ٬ حالا که تنهایی!

لیوان چای را روی میز کنار تخت میگذاری

دراز می کشی و به سقف اتاق خیره!

سیگاری روشن میکنی و با خودت فکر میکنی!

چه تن خسته و تب داری را همسفر خود کردم!

نکند خوابم ببرد و باران ببارد و اولین قطره اش را نچینم!؟

این جمله را برای تیک تاک ساعت روی میز میگویم

که صبح ها از خواب بیدارم میکند

که ساعت را به رخم میکشد! که میگوید زمان میگذرد!

نکند باران با خورشید قهر کرده؟

راستش را بخواهی من باران را کنار ماه٬در کوچه های تاریک دوست دارم

نفس عمیق میکشی!

تو خوشحالی چون پاییز شده

کاش تمام نمیشد اولین روز پاییزی ِ من

کاش فردای نیامده٬ قرار آمدنش را با تاخیر می انداخت!

کاش میگفت:برای دل خوشی تو هم که شده ۲۰ ثانیه دیرتر!

میبینی؟اینجا حتی گنجشک ها هم مراعات میکنند

که شاید کسی حوصله صدای نفس های خودش را هم نداشته باشد

نگاه کن..

نگاهم سر می خورد روی نوشته های روی دیوار

چقدر که بی قراری میکنم..

دست های دنیا را گرفته ام..

نکند که برود جلو و من بمانم و گم شوم بین گذشته هایم..

نکند که دنیا برود و من تنهایی تنها بمانم..

باران شو..

این روز های هم میگذرد..

مثل همه آن روزها..

که گذشتند...
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه پرسش

سه پرسش

يک روز اين فکر به سر تزار افتاد که اگر هميشه بداند چه وقت بايدکارها را شروع کند، به چه چيزي توجه کندو به چه چيزي بي توجه باشد و مهم تر از همه،بداندکه کدام کارش بيش از همه اهميت دارد،در هيچ کاري ناموفق نخواهد بود. پس درسرتاسر قلمرو خود چاووش درداد که هر کس به او بياموزد که چگونه زمان مناسب براي هرکار را تشخيص دهد ، چگونه ارزشمندترين افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخيص مهم ترين کارها جلوگيري کند ،جايزه اي بزرگ به او خواهد داد.
مردان انديشه ور به دربار تزار رفتندو به پرسش هايش پاسخ هاي گوناگون دادند.برخي به نخستين پرسش تزارچنين پاسخ گفتند که براي تشخيص بهترين زمان انجام هر کار،بايد براي کارهابرنامه هاي روزانه ،ماهانه و سالانه تهيه کرد و آن ها را مو به مو اجرا نمود.آنانگفتند که اين ،تنها راه تضمين انجام هر کار در وقت مناسب آن است. برخي ديگر گفتندکه از پيش تعيين کردن زمان انجام کارها نا ممکن است و مهم اين است که انسان با وقت گذراني بيهوده ،خود را آشفته نسازد؛ به همه ي رويدادها توجه داشته باشد و کارهاي لازم را انجام دهد.گروه سوم معتقد بودند که چون تزارها هيچ گاه به جريان رويدادهاتوجه نداشته اند ،شايد هيچ شهروندي به درستي نداند که هر کار را در چه زماني بايدانجام دهد. چهارمين گروه گفتند که رايزنان در مورد برخي کارها هيچ گاه نمي توانندنظر بدهند؛ زيرا شخص بي درنگ بايد تصميم بگيرد که آن ها را انجام بدهد يا ندهدوبراي تصميم گرفتن ، بايد بداند که چه پيش آمدي رخ خواهد دادو اين تنها از جادوگران برمي آيد.پس براي دانستن مناسب ترين زمان انجام هر کار فقط بايد با جادوگران راي زد.پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نيز به همين اندازه گوناگون بود. گروه اول گفتندکه او بيش از همه ، به دستياران حکومتيش نيازمند است. گروه دوم براين عقيده بودندکه وي بيش از همه به کشيشان نياز دارد. گروه سوم گفتند که او به پزشکان خود بيشازهمه محتاج است و گروه چهارم معتقد بودند که نياز تزار بيش از هر کس به جنگاوران خويش است.در پاسخ به سوال سوم تزار در مورد مهم ترين کارها ، گروهي دانش اندوزي رامهم ترين کار جهان مي دانستند؛گروهي ديگر چيره دستي در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را. چون پاسخ ها ناهمگون بودند ، تزار با هيچ کدام موافقت نکرد و به هيچ کس جايزه اي ندادآن گاه تصميم گرفت که براي يافتن پاسخ درست پرسش هايش با راهبي راي زند که در فرزانگي نام آور بود. راهب در جنگل زندگي مي کرد ؛هيچ جا نمي رفت و تنهافروتنان را نزد خود مي پذيرفت.پس ، تزار جامه اي ژنده پوشيد و پيش از رسيدن به کلبه ي راهب از اسب فرود آمد و تنها ، با پاي پياده ،به راه افتادو محافظانش را در ميانراه گذاشت.وقتي به کلبه رسيد ، راهب در جلو کلبه اش باغچه مي بست. همين که تزار راديد،سلامش گفت و باز بي درنگ به کندن کرت پرداخت.راهب ضعيف و باريک ميان بود و وقتي بيلش را به زمين فرو مي برد و اندکي خاک بر مي داشت، به سختي نفس مي کشيد.تزار نزداوآمد و گفت:"اي راهب فرزانه نزد تو آمده ام که به سه پرسشم پاسخ دهي: يکي اين که کدام فرصت را براي شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشيمان شوم؛دوم اينکه کدام کسان را برتر شمارم و به آنان توجه کنم؟آخر اينکه کدام کار از همه مهم تر است و بيش از همه بايد به انجامش همت کنم؟"راهب به سخنان تزار گوش فردا داد اما پاسخي به اونداد و دوباره کندن کرت را از سر گرفت. تزار گفت :"خسته شده اي . بيل را به من بده تا کمکت کنم." راهب گفت :"متشکرم "و آن گاه بيل را به اوداد و روي زمين نشست.تزارپس از کندن دو کرت از کار دست کشيدو پرسش هايش را تکرار کرد.راهب باز پاسخ نداد امااز جا برخاست ؛ به طرف بيل رفت و گفت:"حالا تو استراحت کن و بگذار...." اما تزاربيل رابه اونداد و به کندن ادامه داد.ساعتي از پس ساعت ديگر گذشت. آن گاه که خورشيددر آن سوي درختان غروب مي کرد ، تزار بيل را در خاک فرو مي برد و گفت :"که اي فرزانه مرد ، پيشت آمده ام تا به سوالهايم پاسخ دهي. اگر نمي تواني ، بگو تا بهخانه برگردم." راهب گفت :"نگاه کن ؛ کسي دارد آن جا مي دود. بيا برويم ببينيم کيست." تزار به اطرافش نگاه کرد و ديد که مردي دوان دوان از جنگل مي آيد .مرد ، بادستانش شکمش را چسبيده بود؛خون از ميان انگشتانش جاري بود.او به سوي تزار دويد و برزمين افتاد؛چشمانش را بست؛ناله اي آهسته سرداد و از هوش رفت. تزار به راهب کمک تاجامه مرد زخمي را در آورد؛اوزخمي بزرگ در شکم داشت. تزار زخم راخوب شست، با دستمالش و يکي از لباس پاره هاي راهب آن را بست اما خون همچنان از آن جاري بود.تزار باندگرم و آغشته به خون را از روي زخم باز کردو آن را شست و باز بست. وقتي جريان خون متوقف شد ، مرد زخمي به هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به مرد کمک کرد تااز آن بنوشد. در همان موقع ،آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد.تزار به کمک راهب مرد زخمي را به کلبه بردو در بستر خواباند.مرد زخمي همانطور که دراز کشيده بود ، چشمانش رابست و آرام گرفت. تزار آن قدر از کار کردن و راه رفتن خسته شده بود که در آستانه يدر مثل مار چنبر زد و چنان آسوده به خواب فرورفت که همه ي آن شب کوتاه تابستاني رادرخواب بود. صبح روز بعد که از خواب بيدار شد ، مدتي طول کشيد تا يادش بيايد که کجاست و مرد غريبه که در بستر خفته کيست ؛پس با چشماني جويا اورا ور انداز کرد.مردهمين که ديد تزار از خواب برخاسته و نگاهش مي کند با صدايي ضعيف گفت : "مراببخش" تزار گفت که تورا نمي شناسم و دليلي براي بخشودنت نمي يابم." مرد گفت:"تو مرا نميشناسي اما من تورا مي شناسم .من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که به سبب کشتن برادر و ضبط دارايي ام از تو انتقام بگيرم و ميدانستم که تو تنها نزد راهب آمده اي؛
اين بود که تصميم گرفتم هنگام باز گشت بکشمت.اما يک روز تمام گذشت و پيدايت نشد و وقتي از کمينگاهم بيرون آمدم که بيابمت ، به محافظانت برخوردم که مرا نميشناختند و زخمي ام کردند. از چنگشان گريختم اما اگر تو زخمم را نمي بستي ،آن قدر ازمن خون مي رفت که مي مردم،من مي خواستم تورا بکشم اما تو جانم را نجات دادي.اگر من زنده ماندم و تومايل بودي
وفادارترين غلامت خواهم شد و به فرز-ن-د-ا-نم نيز چنين خواهم گفت. مراببخش" تزار بسيار شادمان شد که به اين آساني با دشمنش آشتي کرده است. ونه تنها اورا بخشود بلکه به پزشک خويش و نوکرانش گفت که همراه او برگردندو قول دادکه اموالش را پس دهد. پس از اين که مرد زخمي کلبه را ترک کرد ، تزار براي يافتن راهب از کلبه بيرون رفت.مي خواست پيش
از بازگشت، يک بار ديگر از او بخواهد که به سوال هايش پاسخ دهد. راهب در جلو باغچه اي که روز پيش بسته بود، زانو زده بودو درکرت ها سبزي مي کاشت.تزار به سراغ او رفت و گفت:"اي فرزانه مرد،براي آخرين بار ازتو خواهش مي کنم که به سوال هايم پاسخ دهي."راهب ،همان طور که چمباته نشسته بود ،به سرتا پاي تزار نگاه کرد و گفت :همين حالا هم به جواب سوال هايت رسيده اي."
تزار گفت:"چطور؟"راهب گفت "اگر ديروز بر ضعف من رحم نکرده بودي و به جاي کندن اين کرت ها ،تنهايم گذاشته بودي ، آن شخص به تو حمله مي کرد و از ترک کردن من پشيمان مي شدي. پس آن هنگام بهترين زمان براي کندن کرت ها بود و من مهم ترين کسي بودم که تو مي بايست به او توجه مي کردي و مهم ترين کارت کمک به من بود. پس زمانيکه آن مرد دوان دوان آمد؛بهترين زمان براي مراقبت تو از او فرا رسيد ؛ زيرا اگرزخمش را نبسته بودي ، بدون آشتي با تو مي مرد. پس اومهم ترين کسي بود که بايد به اوتوجه مي کردي و آن چه کردي مهم ترين کار بود. اکنون بدان که فقط يک زمان بسيارمهم وجود دارد و آن ((حال)) است و مهم ترين کس آن کس است که اکنون مي بيني ؛زيرا هيچگاه نمي داني که آيا کس ديگري نيز خواهد بود که با او روبرو شوي يا نه و مهم ترين کار ، نيکي کردن به اوست؛زيرا انسان تنها براي نيکي کردن آفريده شده است."
 

mammad.mechanic

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم شما چطور میفهمید[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]روان پزشک گفت : ما وان حمام را پر از اب میکنیم و یک قاشق چایخوری /یک[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif] فنجان [FONT=times new roman, times, serif]و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند.[/FONT][/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]من گفتم: اهان .فهمیدم.ادم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]روان پزشک گفت: نه.ادم عادی در پوش زیر اب وان را برمی دارد.[/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟[/FONT]
 

arsiaa

عضو جدید
تو دوران کودکی هر وقت می خواستم نقاشی بکشم....باید همه رنگهام پررنگ می بودن...از اینکه یک شکلی رنگ و لعاب سرد داشته و بی روح باشه...بدم می اومد....با تمام قدرتم مدادرنگی رو تو دستام فشار می دادم و همه رنگ هاش رو می ریختم روی برگه نقاشیم....

حالا هم همینطوره....الان هم از رنگ های بی روح و کمرنگ بدم میاد...متنفرم...دوست دارم رنگ ها جیغ بزنن و خودشون رو نشون بدن....

در مورد آدم ها هم همینطوره....من آدم های دور و اطرافم و کسایی که تو زندگیم هستن رو پررنگ می خوام....می خوام باشن....کنارم...نرن....پیشم بمونن...

با این تفاوت که پررنگی این خواسته من تو این روزها با پررنگی ورقه نقاشی دوران کودکیم زمین تا آسمون فرق می کنه...حالا این من نیستم که بتونم آدم ها رو نگه دارم و رنگاشون رو به هر قیمتی که هست پررنگ کنم.....

یا دستای من دیگه توان فشار دادن مدادهای رنگی رو ندارن یا دیگه این روزها کمرنگ بودن مد شده و فقط دیدن سوسویی از رنگ ها جالب به نظر می رسه...اما در هر حال برای من که خوشایند نیست....
 

bernabeo

عضو جدید
کاربر ممتاز
آیا راز این صومعه را متوجه می‌شوید!!؟؟؟؟؟

آیا راز این صومعه را متوجه می‌شوید!!؟؟؟؟؟


اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می‌كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می‌توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می‌خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی‌توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود، شنید.
صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی‌توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می‌توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم، من حاضرم . بگوئید چگونه می‌توانم راهب بشوم؟»راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریك می‌گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است. اكنون تو یك راهب هستی. ما اكنون می‌توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت :« ممكن است كلید این در را به من بدهید؟» راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد.پشت در چوبی یك در سنگی بود.
مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كلید كرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است ».
مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا شگفت انگیز و باور نكردنی بود

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی‌تونم بگم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید !! ;););)
 

sara@fshar

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببینم حالا من باید چیکار کنم برم تعداد مورچه های عالم رو بشمرم یا تعدادخرچنگها رو کدومشو.........تا بفهمم..ها؟:surprised:
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]يك روز خانم مسني وارد خانه سالمندان شد، بسيار خوشبو با لباس و موهاي آراسته و چشماني كه از شدت ضعف تقريبا نابينا بود. شوهر اين خانم به تازگي فوت كرده بود، بنابراين او آمدن به خانه سالمندان را ضروري مي ديد. پس از اين كه مدت ها در دفتر خانه سالمندان منتظر ماند وقتي به او گفتند كه اتاقش حاضر است، با لبخند از جايش برخاست. همچنان كه به كمك واكر به سمت آسانسور مي رفت،پرستار خانه سالمندان به توصيف اتاق كوچكش پرداخت...[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اما قبل از اين كه صحبت پرستار تمام شود او مشتاقانه، همچون كودكي 8 ساله كه به او اسباب بازي جديدي هديه داده اند به او گفت:« من اتاقم را دوست دارم.»[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پرستار به او گفت:« خانم جونز! شما كه هنوز اتاقتان را نديده ايد. فقط چند لحظه ديگر صبر كنيد.»[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و او پاسخ گفت: ((جوابي كه به شما دادم هيچ ربطي به ديدن يا نديدن اتاق ندارد. خوشبختي آن است كه فراتر از زمان، آن را مشخص كني. اين كه اتاقم را دوست دارم يا نه، هيچ ربطي به ترتيب چيدن وسايلش ندارد. بلكه كاملا به اين بستگي دارد كه من چگونه براي ذهنم برنامه ريزي كنم. همين الان تصميم گرفتم اتاقم را دوست بدارم. اين همان تصميمي است كه هر روز صبح، موقع برخاستن از خواب مي گيرم.[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]صبح ها دو راه پيش رويم است: مي توانم تمام روز را در تخت خواب بمانم و مشكلات اعضاي از كار افتاده ام را بشمارم يا اين كه از رختخواب بيرون بيايم و خداوند را به خاطر همان اعضايي كه هنوز كار مي كنند شكر كنم. هر روز هديه اي از طرف خداوند است و من تا زماني كه زنده ام، به روز جديدي مي انديشم. سنين كهولت همچون حساب بانكي است. از هر آن چه كه در آن پس انداز كرده ايد، برداشت مي كنيد. پس نصيحتم به شما اين است كه در حساب بانكي خاطراتتان، فقط خوشي و سعادت پس انداز كنيد و خاطرات ناراحت كننده را دور بريزيد.))[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]
 

arsiaa

عضو جدید
باور

باور

روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!


میدانید چـــــرا ؟


ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش



اگر ما در خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارن
 

spow

اخراجی موقت
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎ شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی ‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود که من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه ی او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه ی من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم .با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه ی اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت ...

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگیشان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید و این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.


تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن

صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن

شامگه، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
 

spow

اخراجی موقت

مانعى در مسير


در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!



سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.



آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!



هر مانعى = فرصتی
 

spow

اخراجی موقت

هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد



در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.


پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.


خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...



پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.



هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!


يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!
 

spow

اخراجی موقت
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد؛ بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آنجا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.


زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم، که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»

ارادتمند؛ خانم ....
 

spow

اخراجی موقت
زن نظافتچى



من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

spow

اخراجی موقت
اشتباه فرشتگان



درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني دادِ شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم؟!

-از روزي كه اين آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن درويش اين چنين بود:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
 

*ملینا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
عموعمویی دستت درد نکنه...خیلی داستانات قشنگن...
 

spow

اخراجی موقت
نیمه شرافتمندانه زندگی

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن...
روز اول ماه و هنگامی که از بانک به اداره برمی‌گشت، به ‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌ که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم!!!
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
 

صخا

عضو جدید
شير هرشب كه مي خوابد مي داند كه فردا بايد از كندترين غزال كمي تندتر بدود تااز گرسنگي نميرد.
و غزال هرشب كه مي خوابد مي داند كه فردا بايد از تندترين شير كمي تندتر بدود تا كشته نشود.
مهم نيست كه تو شير هستي يا غزال .مهم اين است كه فردا را از امروز تندتر بدوي
 

arsiaa

عضو جدید
شب شد
خورشيد رفت
آفتابگردان عاشق به دنبال آفتاب آسمان را جست و جو می کرد
ناگهان ستاره ای چشمک زد !
آفتابگردان سرش را به زير افکند
گلها خيانت نمي کنن!!!
 

arsiaa

عضو جدید
دستان دعا كننده

دستان دعا كننده

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند
 

arsiaa

عضو جدید
پیش از سحر تاریک است، اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند.به سحر اعتماد کن!
 

arsiaa

عضو جدید
وقتی که من بزرگ شدم، شاید

معمار شوم

آنگاه

تمامی جهان را همچون بامی

بر فراز دستان تو

ستون خواهم کرد



وقتی که من بزرگ شدم، شاید

پزشک شوم

آنگاه

با عطر تو

نوش دارویی خواهم ساخت

بر تمام دردهای جهان

و آنگاه به سلامتی شان

با لب های تو

بر گونه های شادی تمام کودکان جهان

بوسه خواهم زد



وقتی که من بزرگ شدم، شاید

یک روز با چتر گیسوان تو

از آسمان آرزوهایت

پروازی کنم بر آستان زمین

زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است

و آنگاه

خواهم دوید تا مرزهای درونت

و در پنهان ترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو

پنهان خواهم شد
 
آخرین ویرایش:

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشتري خود را بشناسيد
يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي و فارسي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي و فارسي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربهاو فارسها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي خواست برود ، ولي چيزي اورا پايبند كرده بود ....ميخواست بماند ولي چيزي اورا بسوي خود مي كشيد.......مي خواست بنويسد ، قلمي نداشت......ميخواست بايستد ، چيزي اورا وادار به نشستن مي كرد ........ميخواست بگويد لبان خشكيده اش نمي گذاشتند .......ميخواست بخندد ........تبسم در صورتش محو ميشد........ميخواست دست بزند و شادي كند ولي دستانش ياري نمي دادند ........ميخواست نفس عميقي بكشد و تمام اكسيژن هاي هوا را ببلعد ولي چيزي راه تنفسش را بسته بود .......ميخواست آواز سر دهد نغمه اش به سكوت مبدل شد.......مي خواست پنجره كلبه اش را باز كند و از ديدن زيبايي ها لذت ببرد ، اما با اينكه پنجره با او فاصله اي نداشت اين كار برايش غير ممكن بود .........ميخواست بي پروا همه چيرز را تجربه كند...ولي ديگر فرصتي وجود نداشت ...ميخواست پرنده زنداني در قفس را پرواز دهد ولي ناتوان بود ............ميخواست گلي بچيند و به كسي كه به او خيره شده بود بدهد ، ولي دستش جلو نمي رفت .........ميخواست به همه بگويد دوستشان داردو عاشقشان است ، لبش گشوده نمي شد.....ميخواست ستاره هاي آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو كند كه كاش روزهاي رفته بر گردند.....آخر او عكسي در قابي كهنه بود كه توان هيچ كاري را نداشت ......ميخواست حداقل لبخندي به لب داشته باشد اما لبانش خشكيده بود ......يادش افتاد كاش وقتي عكاس گفت بگو سيب.....از دنيا گله نمي كرد .....دلش ميخواست وقتي نمي تواند هيچ كاري بكند فقط بگويد سيب ....ء
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:

اين كار شما تروريسم خالص است!

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده. از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))
 

Similar threads

بالا