بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
و...
secret-f عزیز:gol:
و kachal67 عزیز:gol:

خوبیت دوستان , من که امروز مسابقه داشتمو مصدوم شدم:(
امیدوارم شما ها خوب باشین وسلامت ;)
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
بیچاره مهموناتون ...
گناهتون اینه که "سیر" هایی که دارین هوش از سر آدم میبره ... :D
بيچاره مهمونا يا بيچاره ما؟:surprised:
اين وقت سال سير كجا بود؟:w02:
زيتون چرا:w12:
سلام به همهگی و عیدتون مبارک
حالا یه بار دیگه سلااااااااااااااااام:
آقا حمید :gol:
آقا مقصود:gol:
محمد صادق عزیز:gol:
منصوره خانوم :gol:
pmc جان:D:gol:
آرامش خانوم:gol:
نگار خانوم:gol:
و....
هر کسیو یادم رفت عذر می خوام:gol:
اون من نيستم:w00:
درست منو صدا كن:w02:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
وقتی موسی (ع) به آسمان رفت تا بخشی از کتاب مقدس را بنویسد ، قادر متعال از او خواست بالای برخی حروف تورات ، تاجهایی نقش کند.موسی (ع) پرسید : خالق هستی این تاجها به خاطر چیست؟ خداوند پاسخ داد : زیرا صد نسل دیگر ، مردی به نام اکیوا ، معنای حقیقی این نقش ا را فاش خواهد کرد .موسی گفت : تفسیر این مرد را نشانم بده . خداوند موسی (ع) را به آینده برد و او را در کلاس درس اکیوای روحانی گذاشت. شاگردی پرسید : استاد ، این تاج ها برای چه بالای بعضی از حروف نقش شده اند ؟ اکیوا گفت : ((نمی دانم . فکر می کنم موسی هم نمی دانست . اما او از بزرگترین پیامبران بود و این کار را کرد که نشان دهد با وجود آن که نمی توانیم تمامی دستورات خداوند را بفهمیم ، باید آن چه را که می خواهد انجام بدهیم . )) و موسی از پروردگار عذر خواست .
پائلو کوئلیو
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلااااااام
خوبي؟؟؟
چون اصفهانم ميان ديگه
حالا پيدا كنيد وجهه تشابه را.........:confused::confused:
هيچ گناهي همينجوري
از خداتونم باشه مهمون مياد براتون:biggrin::biggrin::biggrin:
من پرتقال فروشو پيدا كردم:thumbsup2:(محمد صادقه)
فردا ميبريمشون بيرون همون غذاهارو بهشون قالب مي كنيم:w15:
و...
secret-f عزیز:gol:
و kachal67 عزیز:gol:

خوبیت دوستان , من که امروز مسابقه داشتمو مصدوم شدم:(
امیدوارم شما ها خوب باشین وسلامت ;)
من خيلي خستم:(
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همهگی و عیدتون مبارک
حالا یه بار دیگه سلااااااااااااااااام:
آقا حمید :gol:
آقا مقصود:gol:
محمد صادق عزیز:gol:
منصوره خانوم :gol:
pmc جان:D:gol:
آرامش خانوم:gol:
نگار خانوم:gol:
و....
هر کسیو یادم رفت عذر می خوام:gol:


سلام
خوفي؟؟؟
مسابقه ات چي شد؟؟؟
خوب دادي؟؟؟
به ما شيريني مي دي يا نه؟؟؟
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
به همه دو باره سلام :دی
من امشب می خوام مرتب سلام کنم:دی
یه داستان دیگه ام دارم بگم؟؟؟
راستی ما هم چون مشهدیم مسافر میاد :دی
نگاری سلام
خدا رو شکر انگاری مشکلت با سایت بر طرف شده ذوق کردی :biggrin::biggrin:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .

ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .

طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .

پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟

- نه .

- پس برو آنها را ستایش کن .

طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت . پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟

طلبه گفت نه .

پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان . این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی ندا جون

مشکلم کامل حل نشده
ولی بهتر شده
الانم نقل قول در 90 درصد مواقع نمی گیره!
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
من پرتقال فروشو پيدا كردم:thumbsup2:(محمد صادقه)
فردا ميبريمشون بيرون همون غذاهارو بهشون قالب مي كنيم:w15:

من خيلي خستم:(


اخ اخ خوب گفتي زدي به هدف
موافقم 100%
كي بريم؟؟؟
هيشكي نمي خواد عيدي بده ؟؟؟؟
 
  • Like
واکنش ها: pme

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
( کاکل زری ،دندون مُرواری )


در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است . زن گفت این کار دختراته و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گفت : من می رم دستشویی و زود برمی گردم . دخترها منتظر پدر ماندند ولی پدرشان نیامد، وقتی رفتند اطراف را گشتند دیدند پدر نیست و آنها هم راه خانه را بلد نبودند . زیر یک درخت نشستند تا اینکه شب شد . داشتند با هم صحبت می کردند. دختر بزرگ گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره لباس همه قشون پادشاه را می دوزم . دختر دوم گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره برای همه سپاه پادشاه نون می پزم . دختر کوچک گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره ، یه دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری براش به دنیا می آرم .
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون من نيستم:w00:
درست منو صدا كن:w02:
ببخشید pme جان خواهر pmc جان :w02:

سلام
خوفي؟؟؟
مسابقه ات چي شد؟؟؟
خوب دادي؟؟؟
به ما شيريني مي دي يا نه؟؟؟

سلام من که گفتم مصدوم شدم:(
اولی رو بردم , تو دومیشم تا 15 ثانیه مونده به آخر بازی امتیاز از دست دادمو باختم(تا اون موقع جلو بودم)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.. سه تا از پسرهای پادشاه که به شکار رفته بودند صدایشان را شنیدند و آنها را با خود به شهر بردند و شهر را آینه بندان کردند و هر کدام با یکی از دخترها عروسی کردند . دختر بزرگی یک لباس دوخت پر از سوزن کرد هر یکی از سربازان می پوشیدند سوراخ سوراخ می شدند و سریع لباس را در می آوردند . پسر پادشاه این دختر را طلاق داد .
دختر دوم که قول داده بود نان بپزد خمیر را شور کرده بود سربازان پادشاه هر لقمه نان را که خوردند شور بود و از دهنشان بیرون انداختند . پسر پادشاه دختر دوم را هم طلاق داد و ماند دختر کوچک . دختر کوچک زایید و یک دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری به دنیا آورد . خواهرهایش که خیلی حسود بودند زود بچه ها را برداشتند و بردند و به جای آنها دو تا توله سگ گذاشتند . پسر پادشاه که از شکار برگشت بهش گفتند که زنت زاییده و دو تا توله سگ به دنیا آورده . ناراحت شد و گفت : زنی که توله سگ بیاره باید ببرندش جلوی دروازه شهر به گچ بگیرند . زن هرچه التماس کرد که این حرفها دروغه و من بچه دندون مرواری و کاکل زری آوردم شوهرش قبول نکرد بنابر این به سربازها گفت : بروید در دروازه شهر چاله بکنید و زن را تا کمر در چاله کنید و گچ بزنید و به بچه ها گفت که بروند سنگش بزنند .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواهر های زن بچه ها را بردند توی یکی از خرابه های کنار شهر گذاشتند . از قضا یک گوسفند بود که مال یک پیرزن بود هر روز می رفت توی خرابه و به بچه ها شیر می داد و آنها بزرگ می شدند . پیرزن دید که هر روز که بزش می آید شیر ندارد. رفت به چوپان گله گفت که شیر بز من را تو می دوشی . هرچی چوپان گفت من نمی دوشم پیرزن قبول نکرد . چوپان گفت خودت همراه گله بیا ببین که بزت کجا میره . پیرزن با گله رفت ، دید که بزش رفت توی خرابه و دو تا بچه شیرش را خوردند . پیرزن بچه ها را به خونه آورد ، هروقت که بی پول می شد یک نیشگون به دختر می گرفت گریه می کرد و دختر که دندانهایش مروارید بود اشکهایش هم مروارید می شد آنها را جمع می کرد می برد می فروخت و موهای پسر را هم می چید و می فروخت تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و هر روز می رفتند دم دروازه با بچه های دیگر بازی می کردند و به زن پسر پادشاه که تو گچ بود سنگ می زدند و این بچه ها نمی دانستند که این زن ، مادرشان است . یک روز پسر پادشاه از زنش پرسید اینقدر بچه ها به تو سنگ می زنند دردت هم میاد ؟ گفت : نه ، فقط یک دختر و پسر هستند که وقتی سنگ می زنند دردم میاد !
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی موسی (ع) به آسمان رفت تا بخشی از کتاب مقدس را بنویسد ، قادر متعال از او خواست بالای برخی حروف تورات ، تاجهایی نقش کند.موسی (ع) پرسید : خالق هستی این تاجها به خاطر چیست؟ خداوند پاسخ داد : زیرا صد نسل دیگر ، مردی به نام اکیوا ، معنای حقیقی این نقش ا را فاش خواهد کرد .موسی گفت : تفسیر این مرد را نشانم بده . خداوند موسی (ع) را به آینده برد و او را در کلاس درس اکیوای روحانی گذاشت. شاگردی پرسید : استاد ، این تاج ها برای چه بالای بعضی از حروف نقش شده اند ؟ اکیوا گفت : ((نمی دانم . فکر می کنم موسی هم نمی دانست . اما او از بزرگترین پیامبران بود و این کار را کرد که نشان دهد با وجود آن که نمی توانیم تمامی دستورات خداوند را بفهمیم ، باید آن چه را که می خواهد انجام بدهیم . )) و موسی از پروردگار عذر خواست .
پائلو کوئلیو

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."
پائلو کوئلیو
:w17::w17::w17:
بازم بازم:w11:
به همه دو باره سلام :دی
من امشب می خوام مرتب سلام کنم:دی
یه داستان دیگه ام دارم بگم؟؟؟
راستی ما هم چون مشهدیم مسافر میاد :دی
و اينگونه نگار جوگير مي شود:d
بوگو بوگو:w11:
شما زائر دارين:redface:
سخت نگیر یاسمن. e,c زیاد فرق نداره :D
چي چي رو سخت نگيرم؟:w00:
c مخففه channel و e مخففهengineering فرق ندارن با هم مهندس؟:w00:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
و...
:gol:
و kachal67 عزیز:gol:

خوبیت دوستان , من که امروز مسابقه داشتمو مصدوم شدم:(
امیدوارم شما ها خوب باشین وسلامت ;)
ممنون
شما خوووبی؟

من برم کم کم:(
پس فردا امتحان دارم:cry:
یکی نیست بگه آخه چرا روز بعد عید غدیر ،روز دانشجو امتحان میذارین:razz:

اگه خونه بودم یه عیدیه درست و حسابی میدادم:w09:
شرمنده همتون:(
عید همتونم مبارک
شاااااااااااااااد باشین:gol::gol::w21:



 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
... بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و برای خودشان قصری ساختند . خاله هاشون فهمیدند که این ها همان بچه ها هستند با خود گفتند هرجوری شده باید آنها را از بین ببریم . گفتند می ریم بهشون می گیم که خونه شما خیلی قشنگه فقط یه اسب چهل کُرّه می خواد . وقتی اونها میرن اسب را بگیرن اسب اونها را لگد می زنه و می میرن . خاله ها رفتند به پسر کاکل زری گفتند : خونه شما اسب چهل کره می خواد. پسره آمد به خواهرش گفت : این زن گفته خونه شما اسب چهل کره می خواد. خواهرش گفت یه کم شکر وردار برو لب چشمه، وقتی اسب اومد آب بخوره یک مشت شکر بریز توی آب . اسب میگه چه آب شیرینی ! تو هم بهش می گی بیا پالانت کنم ، میاد . باز یک مشت دیگه شکر می ریزی تو آب میگه چه آب شیرینی ، میگی : بیا زینِت کنم و سوارت بشم و این کار را می کنی . وقتی سوارش شدی یک نعره می زنه چهل کُره از زیر بُته ها بیرون میان . کاکل زری این کارها را کرد و اسب چهل کره را به خانه آورد. خاله ها دیدند که بچه ها باز هم سالم هستند . گفتند : خونه شما انار چهل غنچه میخواد . هرکس که به دنبال انار چهل غنچه می رفت دیو او را می کشت چون زیر درخت انار چهل غنچه دیو خوابیده بود . پسر کاکل زری اومد ماجرا را به خواهرش گفت . خواهرش گفت : میری سوار اسب می شی به باد می گی " سلام راه انار چهل غنچه از کدوم وره" نشونت می ده ، می رسی به در می گی " راه انار چهل غنچه از کدوم وره" به کلیدون می رسی می گی "راه انار چهل غنچه از کدوم وره " همه نشونت میدن، میری انار را می چینی و میایی .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاکل زری سوار اسب شد و رفت و از همه نشونی ها را پرسید تا اینکه رسید به کلیدون سلام کرد و در باز شد . رفت توی باغ دید زیر درخت انار ، دیو خوابیده . یواش یواش رفت انار را چید و سوار بر اسب شد . یک دفعه دیو از خواب بیدار شد گفت : کلیدون ، در را قفل کن نذار بره . کلیدون گفت : بره مال خودشه . دیو گفت : در ، بسته شو نذار بره ، گفت : بره مال خودشه .دیو گفت : باد بگیرش .گفت : بره مال خودشه . اومد رسید به خونه ، به خاله ها گفت : انار چهل غنچه آوردم . خاله ها دیدند هیچ بلایی نمی تونند سر این بچه بیارن، گفتن : خونه شما "ماه دخترون "می خواد . هر کس می رفت ماه دخترون را بیاره سنگ سیاه می شد . کاکل زری اومد به خواهرش گفت : این زنه می گه خونه شما ماه دخترون می خواد . دندون مرواری گفت : میری سوار بر اسب میشی پای کوه ماه دخترون میگی : ماه دخترون پای اسبم سیاه شد ، ماه دخترون اسبم سیاه شد ، ماه دخترون خودم و اسبم سیاه شدیم ، اون موقع ماه دخترون میاد بیرون . کاکل زری اومد پای کوه دید اونجا پر از سنگ سیاهه ، فهمید اینها آدمهایی بودن که اومدن ماه دخترون را ببینن که سنگ سیاه شدن. کاکل زری کارهایی را که خواهرش گفت کرد تا اینکه دید ماه دخترون از وسط کوه بیرون اومد . کاکل زری او را سوار بر اسب کرد و به خانه اومد . خاله ها دیدند بازهم این بچه ها سالم هستند . اومدن به پسر پادشاه ( که همان پدر بچه ها بود ) گفتند : یه دختر و پسر هستند که خیلی ثروتمندند و توی خانه شان اسب چهل کره دارن ، انار چهل غنچه دارن ، ماه دخترون دارن .... اگر اینها را نکشی پادشاه می شن . پسر پادشاه گفت امشب آنها را دعوت می کنم و در غذایشان زهر می ریزم . رفتند اونها را دعوت کردند
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دندون مروارید به کاکل زری گفت : امشب وقتی رفتی مهمانی یک کلاه سرت بذار که اونها ندونن موهای تو زری است و یک چوب با یک گوپ ور میداری وقتی سفره پهن شد می گن : بسم الله ، تو میگی : چوب و گوپ و بسم الله . دست به غذا نمی زنی چون زهر توش کردن . باز میگن بسم الله ، و تو حرف قبلی را می زنی . رفتن مهمانی ، سفره پهن شد . پسر شاه گفت : بسم الله ، کاکل زری گفت : چوب و گوپ و بسم الله .پسر شاه ناراحت شد ، گفت : پسره نفهم چوب و گوپ هم مگه شام می خورن؟ کاکل زری گفت : مرتکه نفهم مگه آدم هم توله سگ به دنیا میاره ؟ بعد کلاهش را ور داشت . پسر پادشاه دید که کاکلش زری است ! دندون مرواری هم خندید ، پسر پادشاه دید که دندونش مروارید است و فهمید که خواهر های زنش دروغ گفتند ... دستور داد آنها را به دم اسب باد پا ببندند و توی صحرا روی زمین بکشند تا تکه تکه شوند . بعد مادرشان را هم از توی گچ درآوردند و به قصر آوردند و با هم زندگی کردند .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اااااااااا
سکرتی
دو شنبه مگه تعطیل نشده؟
شما ها چرا گذاشتین امتحان بذارن؟
من که هنوز ندیدمت داری میری
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
در میان لوازم شخصی مردی یهودی که در اردوگاه مرگ جان سپرده بود دعای زیر را یافتند :

(( پروردگارا ! آنگاه که در شکوهت تجلی می یابی ، تنها به یاد نیک سرشتان مباش ، به یاد بَدان و اشرار نیز باش .

(( و در روز قضا ، فقط به یادِ بی رحمی ها و شرها و بدی های اینان نیز مباش ، به یاد نیکی هائی نیز باش که به خاطر بدی های آنان انجام دادیم ، به یاد بردباری ، شهامت ، نوع دوستی ، فروتنی ، عظمت روح و ایمانی نیز باش که شکنجه گران ما در روح ما برانگیختند .

(( پس پروردگارا ، بگذار حاصل روح ما ، در نجات روح این بد سرشتان کارگر افتد .))
__________________
امیدواریم حاصل روح شما در نجات روح ما بد سرشتان کارگر افته
ما رو هم از دعاهتون بی نصیب نذارید
خداحافظ تا ....
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
اخ اخ خوب گفتي زدي به هدف
موافقم 100%
كي بريم؟؟؟
هيشكي نمي خواد عيدي بده ؟؟؟؟
:thumbsup2:
كجا؟:surprised:
ببخشید pme جان خواهر pmc جان :w02:



سلام من که گفتم مصدوم شدم:(
اولی رو بردم , تو دومیشم تا 15 ثانیه مونده به آخر بازی امتیاز از دست دادمو باختم(تا اون موقع جلو بودم)
حقت بود:w02:
ممنون
شما خوووبی؟

من برم کم کم:(
پس فردا امتحان دارم:cry:
یکی نیست بگه آخه چرا روز بعد عید غدیر ،روز دانشجو امتحان میذارین:razz:

اگه خونه بودم یه عیدیه درست و حسابی میدادم:w09:
شرمنده همتون:(
عید همتونم مبارک
شاااااااااااااااد باشین:gol::gol::w21:

تسليت مي گم روز دانشجو رو بهت:(
موفق باشي:gol:
 

Similar threads

بالا