بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
خداحافظ شب لوسی داشته باشید
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم قصه:

شاگرد ابلیس

دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آن روز خدا نبود و من بودم
حال او هست من نیستم

عشق من اوشو
تقدیم به مقصود عزیز


سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر بر و بچ کرسی خوبید
دلم واستون یه ذره شده بود
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
مرسی،شکر خدا ...
تو خوبی؟
آره خداروشکر، خیلی خوبم. چه خبر؟

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر بر و بچ کرسی خوبید
دلم واستون یه ذره شده بود
چه عجب بالاخره اومدی. بدو پذیرایی کن امشب
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
آن روز خدا نبود و من بودم
حال او هست من نیستم

عشق من اوشو
تقدیم به مقصود عزیز


سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر بر و بچ کرسی خوبید
دلم واستون یه ذره شده بود
ممنون اقای عزیز:w27::w27::w27:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداحافظ شب لوسی داشته باشید
بیشین بینیم بابا ... :D

باااااااااااران
سماااا
نگااااااااااار
محمد صادق
علی
آرام
محمد حسین
ددیگه کی رو نگفتم؟
:w21:
سلام سکرتی ...
از اینایی که گفتی فقط من ازشون هستم ...
بقیه رفتن جشن ... :razz:
.
.
.
.
.
به به ...
سید وحید هم که اومد ...
داداشی امشب باید عیدی بدی ها ... :D
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیشین بینیم بابا ... :D


سلام سکرتی ...
از اینایی که گفتی فقط من ازشون هستم ...
بقیه رفتن جشن ... :razz:
.
.
.
.
.
به به ...
سید وحید هم که اومد ...
داداشی امشب باید عیدی بدی ها ... :D
سلام
عیدت مبارک
آبجی نگارم اومد:gol:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
داستان زیر از سعدی نقل شده است:
"بهنگامی که من کودکی بیش نبودم عادت داشتم با پدرم و عموها وعموزاده هایم نماز خوانده و به دعا و نیایش بپردازم.ما هر شب نیز گرد هم جمع می شدیم و به قرائت بخشی از قرآن گوش می دادیم.
در یکی از این شبها هنگامی که عمویم در حال قرائت قرآن بود متوجه شدم که اکثر افراد حاضر در آن جلسه به خواب رفته اند. در آنجا بود که رو به پدرم کردم و گفتم:
هیچکدام از این خوهب آلوده ها هرگز به خدا نخواهند رسید.
پدرم در جواب گفت:
پسر عزیزم راهت را با ایمان ادامه بده و اجازه بده تا هر کسی به مراقبت از خویش بپردازد. چه کسی می داند شاید ایشان در خواب و رویاهایشان در حال گفت و گو با خدا باشند. من نیز ترجیح می دهم که تو هم مانند آنها در خواب باشی تا اینکه اینچنین به سختی به قضاوت درباره ایشان پرداخته و بدین نحو محکومشان کنی.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبين؟
اخيش مهمونامون رفتن! :d
چرا تعطيلات همه هجوم ميارن شمال؟
ما چه گناهي كرديم شمالي هستيم؟
منم مهمون نواز:d
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسردگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

افسردگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یادم می آید چند سال پیش که حالم خوب نبود و حتی کمی افسرده بودم، با این که در کار خود تلاش زیادی می کردم، اما باز هم مورد سرزنش رییسم قرار می گرفتم.
يکی از دوستان صمیمی ام به نام اولگا که در یک بیمارستان نزدیک محل کارم به عنوان یک داوطلب کار می کرد روزی پیش من آمد و گفت: "دوست من، برای بچه هایم هدیه خریده ام اما ماشین ندارم. می توانی مرا به بیمارستان برسانی؟" اولگا به کارش در بیمارستان خیلی علاقه مند بود. به او جواب مثبت دادم. اما با آن بی حوصلگی که داشتم، رساندن اولگا به محل کارش چندان خوش آیندم نبود. او همیشه از دوستانش لباس و پول نقد برای کمک به بیمارستان می خواست و ما می دیدیم که در حال زنگ زدن به افراد مختلف و دعا برای شفای هرچه زودتر کودکان بیمار تحت مراقبتش است.
آن روز اولگا گفته بود که تنها چند تکه لباس و اسباب بازی را به بچه ها می دهد. اما وقتی به بیمارستان رسیدیم ، به من گفت: "بیا با هم این چیزها را به بخش پذیرش داوطلبان ببریم." این عادت همیشگی اولگا بود که بقیه را به مشارکت در کارش وادار کند. وقتی که به بخش پذیرش رسیدیم، درخواست دیگری مطرح کرد.
"ببین، ما که تا اینجا آمده ایم، پس بیا با بچه های من هم آشنا شو. خیلی دوست داشتنی هستند."
او همیشه بچه های مبتلا به سرطانی را که تحت مراقبتش بودند، بچه های من صدا می کرد. می خواستم مخالفت کنم و به او بگویم که من قرار بود فقط تو را به بیمارستان برسانم. اما قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، دستم را گرفت و به یک اتاق برد. همه بچه هایی که در آن اتاق بودند به گرمی با ما احوال پرسی کردند.
اولگا شروع کرد: "ببین، این توماس کوچولو است، او فقط 18 ماه دارد. به سرطان مغز مبتلا شده است. ببین چشم هایش چه قدر زیباست. هر چه می گویی، می فهمد. این هم آندره آ است. پای چپش یک ورم بدخیم دارد. خیلی خوشگل است، نه؟ سلام هوان جان، پدر و مادرت به دیدنت آمدند؟"
او همین طور بچه ها را یکی یکی به من معرفی می کرد. بیماری آنها حتی برای آدم بزرگ ها هم وحشتناک بود. اما این بچه ها خیلی شاد بودند. آنها می خندید و از دیدن هیجان زده بودند. بعضی بچه ها با خوشحالی و علاقه زیاد با اسباب بازی های کهنه اعانه شده بازی می کردند، مثل این که اسباب بازی های تازه باشند. همه این بچه ها چشم های قشنگ و پرامیدی داشتند.
اما یکی از بچه ها تمایلی به احوال پرسی با ما نداشت. پرسیدم: "چرا این یکی از بچه های دیگر فاصله می گیرد؟"
اولگا جواب داد: "اسمش میگل آنخل است. سرطان مغز دارد و الان بیماری اش به مرحله پیشرفته رسیده است. نمی خواهد دیگران او را در حال مرگ ببینند. بیا به او سر بزنیم.

میگل آنخل حدود یازده – دوازده سال داشت. عوارض سرطان باعث شده بود بینایی و صدایش را از دست بدهد.
من دست یکی از بچه ها را نوازش کردم و به او گفتم: "خدا حفظت کند."

وقتی که از بیمارستان خارج می شدم، متوجه شدم که در زندگی نعمت های زیادی دارم. ثروت حقیقی من سلامتی خودم و اعضای خانواده ام است که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم. آن روز دیدم که همه مشکلات من پیش مشکل این بچه ها خیلی کوچک است. در آن روز سوگند خوردم که هرگز با مشکلات کوچک ناراحت و افسرده نشوم.
الان مدت زیادی است که دیگر اولگا را ندیده ام، اما همیشه به یاد او هستم. مخصوصا وقتی کسی پیش من می آید و از غم و غصه شکایت می کند، ماجرای آن روز را برایش تعریف می کنم تا بدانند که واقعا دلیلی برای افسردگی وجود ندارد.
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز خدا نبود و من بودم
حال او هست من نیستم

عشق من اوشو
تقدیم به مقصود عزیز


سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر بر و بچ کرسی خوبید
دلم واستون یه ذره شده بود

سلاااااام
به به به چه امشب شب خوبيه
چه عجب داداش تنهايي خودمون يا به روايتي غلامعلي
خوفيييييييييييييي تو؟؟؟
از اين ورا؟؟؟راه گم كردي داداش؟؟؟؟:eek::eek::eek::eek:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمکو

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد . شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان . دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان . مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده . نمکو رفت دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد .
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبين؟
اخيش مهمونامون رفتن! :d
چرا تعطيلات همه هجوم ميارن شمال؟
ما چه گناهي كرديم شمالي هستيم؟
منم مهمون نواز:d

سلام
بیچاره مهموناتون ...
گناهتون اینه که "سیر" هایی که دارین هوش از سر آدم میبره ... :D
 
  • Like
واکنش ها: pme

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همهگی و عیدتون مبارک
حالا یه بار دیگه سلااااااااااااااااام:
آقا حمید :gol:
آقا مقصود:gol:
محمد صادق عزیز:gol:
منصوره خانوم :gol:
pmc جان:D:gol:
آرامش خانوم:gol:
نگار خانوم:gol:
و....
هر کسیو یادم رفت عذر می خوام:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده . دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید .
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."
پائلو کوئلیو
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند .


قصه ی ما به سر رسید
یه کم لوس بود فقط :دی
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبين؟
اخيش مهمونامون رفتن! :d
چرا تعطيلات همه هجوم ميارن شمال؟
ما چه گناهي كرديم شمالي هستيم؟
منم مهمون نواز:d


سلااااااام
خوبي؟؟؟
چون اصفهانم ميان ديگه
حالا پيدا كنيد وجهه تشابه را.........:confused::confused:
هيچ گناهي همينجوري
از خداتونم باشه مهمون مياد براتون:biggrin::biggrin::biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: pme

Similar threads

بالا