غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام
شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام

شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام

گر نیز شادی است درین آشیان غم
من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام

کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام

تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام

هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی
چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام

گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل
باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام

در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام
بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام

عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز
از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیده‌ام

هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است
دری که از سفینهٔ دانش گزیده‌ام
 

م.سنام

عضو جدید
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد

زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد


من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق

چندان همی بود که مرا آب می‌برد


سودای ابروی تو مغان راز مصطبه

چون غمزه تو مست به محراب می‌برد


امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان

بردند مست و ترک مرا خواب می‌برد


بنمای رخ که درشب تاریک طره‌ات

دل گم شده‌ست و راه به مهتاب می‌برد


دل زد در وصال تو دانم که ضایع است

رنجی که آن ضعیف درین باب می‌برد


سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟

بیچاره روزگار با طناب می‌برد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسن تو عشق من افزون می‌کند
عشق او حالم دگرگون می‌کند

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون می‌کند

بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون می‌کند

حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون می‌کند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کعبهٔ وصل تو پناه منست
طاق ابروت قبله گاه منست

چشم فتان مست خونریزت
خود زبیداد خود پناه منست

خود ره لشگر غمت دادم
غارت خان و مان گناه منست

بنگاهی اگر خراب شدم
چشم مست تو عذرخواه منست

شد دلم خون زروی گلگونت
اشک خونین من گواه من است

روی و راه دگر نمیدانم
لطف و قهر روی و راه منست

فیض روز تو هم تیره از آنست
بخت من هم سیه ز آه منست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگر خنجر دوستان برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلندو سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخمهایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست

گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را
می‌خواست طرهٔ تو ره فتح باب بست

عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست

تا هست روی تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست

یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست

بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست

در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست

جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست

نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست

چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست

جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو
یکبارگی در هوس جاه و آب بست

مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پژمان بختياري

پژمان بختياري


در کنج دلم عشق کسي خانه ندارد
کس جاي در اين خانه ويرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداري ديوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت کش مانيست
آن شمع که مي سوزد و پروانه ندارد

دل خانه عشقست خدا را به که گويم
کارايشي از عشق کس اين خانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کني قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی
به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هس
صد هزار اثبات در محو ای عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌ای
مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب

تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب

هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرددون‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب
تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب

نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب

بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب

هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب

مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ

از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

لبخند تو خلاصه خوبيهاست
لختي بخند خنده گل زيباست
پيشانيت تنفس يک صبح است
صبحي که انتهاي شب يلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگين کمان عشق اهورايي
از پشت شيشه دل تو پيداست
فرياد تو تلاطم يک طوفان
آرامشت تلاوت يک درياست
با ما بدون فاصله صحبت کن
اي آن که ارتفاع تو دور از ماست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر شکسته دلانت هزار جان دارند
به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند

شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش
چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند

کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته‌اند
از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند

چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه
چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند

خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت
که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند

مجاهدان رهت تا عنایت تو بود
چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟

ز آب دیده و تاب دل است غمازی
وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند

غلام غمزهٔ بیمارتم که از هوسش
چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟

اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش
ز تو عراقی و دل شکر بی‌کران دارند
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عطار

عطار

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر


چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر



ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر



نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر



از تو خبر به نام و نشان است خلق را

وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر



جویندگان جوهر دریای کنه تو

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر



چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل

از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر



شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر



عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند

هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت

گرد قدم زائرت، از غایت رفعت
بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت

در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت
گویند به هم مطلب خود را به اشارت

هر صبح که روح القدس آید به طوافت
در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت

در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف
کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست

چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست

خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست

تا که به جان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست

بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست

دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست

مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست

بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست

عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست










 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست

بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست

در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست

گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست

ای که نظاره به گلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست

بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست

بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست

فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فیض نور خداست در دل ما
از دل ماست نور منزل ما

نقل ما نقل حرف شیرینش
یاد آن روی شمع محفل ما

در دل از دوست عقدهٔ مشکل
در کف اوست حلّ مشکل ما

تخم محنت به سینهٔ ما کشت
آنکه مهرش سرشته در گل ما

سالها در جوار او بودیم
سایهٔ دوست بود منزل ما

در محیط فراق افتادیم
نیست پیدا کجاست ساحل ما

مهر بود و وفا که میکشتیم
از چه جور و جفاست حاصل ما

دست و پا بس زدیم بیهوده
داغ دل گشت سعی باطل ما

دل به تیغ فراق شد بسمل
چند خواهد طپید بسمل ما

چونکه خواهد فکند در پایش
سر ما دستمزد قاتل ما

طپش دل زشوق دیدار است
به از این چیست فیض حاصل ما

در سفر تا به کی تپد دل ما
نیست پیداکجاست منزل ما

بوی جان میوزد در این وادی
ساربانا بدار محمل ما

هر کجا میرویم او با ماست
اوست در جان ما و در دل ما

جان چو هاروت و دل چو ماروتست
زاسمان اوفتاده در گل ما

زهرهٔ ماست زهرهٔ دنیا
شهواتست چاه بابل ها

از الم های این چه بابل
نیست واقف درون غافل ما

کچک درد تا بسر نخورد
نرود فیل نفس کاهل ما

فیض از نفس خویشتن ما را
نیست ره سوی شیخ کامل ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کاندر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآیم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بیم جان کاین بار خونم می‌خورد
ور نه این دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟
چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشقباز اکنون، که یار از دست رفت...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود
می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود

هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود

از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود

پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود

زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانه‌اش
می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود

نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می‌کند نظارهٔ مهتاب و از خود می‌رود

دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود

بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر تو فارغی از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نمی‌شود ما را

تو را در آينه ديدن، جمال طلعت خويش
بيان کند که چه بوده‌است ناشکيبا را

بيا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ايستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی يار سرو بالا را

شمايلی که در اوصاف حسن و ترکيبش
مجال نطق نباشد زبان گويا را **

که گفت بر رخ زيبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبيند روی زيبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به صدق و ارادت خورم که حلوا را **

کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزيز من که نديده‌است روی عذرا را **

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پيدا را **

نگفتمت که به يغما دلت رود سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران يغما را

هنوز با همه دردم اميد درمانست
که آخری بود آخر شبان يلدا را **
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو ديده خونفشانم ز غمت شب جدايی
چه کنم که هست اينها گل باغ آشنايی

همه شب نهاده‌ام سر چو سگان در آستانت
که رقيب در نيايد به بهانه گدايی **

مژه‌ها و چشم يارم به نظر چنين نمايد
که ميان سنبلستان چرد آهوی ختايی

در گلستان چشمم ز چه رو هميشه بازست
به اميد آنکه شايد تو به چشم من درآيی **

سر برگ و گل ندارم ز چه رو روم به گلشن
که شنيده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفايی

به کدام مذهبست اين، به کدام ملتست اين
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرايی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آيی

به قمارخانه رفتم، همه پاکباز ديدم
چو به صومعه رسيدم، همه زاهد ريايی

در دير می‌زدم من که يکی ز در درآمد
که درآ درآ عراقی که تو خاص از آن مايی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترک سر مستم که ساغر میگرفت
عالمی در شور و در شر میگرفت

عکس خورشید جمالش در جهان
شعله میزد هفت کشور میگرفت

چون صبا بر چین زلفش میگذشت
بوستان در مشگ و عنبر میگرفت

هر دمی از آه دود آسای من
آتشی در عود و مجمر میگرفت

بوسه‌ای زو دل طلب میکرد لیک
این سخن با او کجا در میگرفت

قصهٔ دردش عبید از سوز دل
هر زمان میگفت و از سر میگرفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد

گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد

جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد

جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد

گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد
بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد

از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا