زود قضاوت نکنید

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه ربطی داشت اونوقت؟
جواب حرف اونو دادم اگه اون نمیگفت من حرفی نمیزدم که;)


باز اون مشکلت حاد شده ها
داره کم کم اثرات خودشو میزاره
ان شا الله خوب شی
آره اونم وقتی میام اینجا آرامش بگیرم، با یه سری افراد...مواجه می شم !!!
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشکل بی جنبگیتو گفتم

4 نفریم داریم اینجا چرت و پرت میگیم میخندیم
بچه بازی در نیار


من میرم که بیشتر از اینا توجهتونو جلب نکنم
اگه بی جنبم پس چرا دوباره اومدم که جواب بدم؟؟؟؟ پس نیستم!!

شوخیای درست و حسابی کن ! خودت میگی خودتم میخندی؟؟؟؟؟؟
 

پانیزا

عضو جدید
ببخشیدمن العان اومدم چرادارد دعوا می ککنیداصلا به نظر من ایرانی ها باجنبه ترین مردمان جهان هستند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نهایت احترام به خواهر آزاده!!!


لازمه اینجا من حرف داداش گلم سهیل رو در یکی از تاپیکها تکرار کنم:


پیام بازرگانی: تاپیک هرچی تابلو تر،بیننده اش بیشتر!!!
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشیدمن العان اومدم چرادارد دعوا می ککنیداصلا به نظر من ایرانی ها باجنبه ترین مردمان جهان هستند.

شما به این میگی دعوا؟؟؟؟

بچه دارن همدیگرو نوازش میکنن!!

هنوز ندیدی تاپیک بشه میدون جنگ!!

کار به دوشگا و آر پی جی و قناسه میکشه خواهر من!!

سهیل خواهرمون رو توجیه کن!
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما به این میگی دعوا؟؟؟؟

بچه دارن همدیگرو نوازش میکنن!!

هنوز ندیدی تاپیک بشه میدون جنگ!!

کار به دوشگا و آر پی جی و قناسه میکشه خواهر من!!

سهیل خواهرمون رو توجیه کن!
حاجی رد پا گذاشت رفت و نیومد
 

kia112

عضو جدید
مطلب جالبی بود..اما ازاصل پیغامش غافل نشیم وسعی کنیم به آن عمل کنیم منظورم زودقضاوت کردن است.امیدوارم پسره هم ازدیدن پشیمان نشود!!!
 

Sorin Z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره شسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن! درختها حرکت می کنند"
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن! دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند!"

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن! باران می بارد،‌ آب روی من چکید."

زوج جوان دیگر طاق نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"

مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند."
کاش ما هم می تونستیم ببینیم!
 

Similar threads

بالا