غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم
من روی ترا ای بت مانند ندانم

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا
خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد
گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم

یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا
ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم

گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی
هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم

گر دولت یاری کند و بخت مساعد
من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol:
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
:gol::gol:
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
:gol::gol:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
:gol::gol:
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
:gol::gol:
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
:gol::gol:
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
:gol::gol:
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

:gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آوازعاشقانه ی ما در گلو شکست
حق باسکوت بود صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنهابهانه ی ما در گلو شکست

سربسته ماندبغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد کس به داد دل باغ دل نداد
ای وای های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پریدو خاطره هادر گلو شکست

((بادا))مباد گشت و((مبادا))به بادرفت
((آیا)) زیادرفت و((چرا)) در گلو شکست

فرصت گذشت وحرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو((خداحافظی)) کنم
بغضم امان ندادو((خدا...)) در گلو شکست...


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست
بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست

هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور
با دم عیسی و دست موسی عمران تراست

در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست
بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست

ای چراغ دل نمی‌دانی که اندر وصل و هجر
دوزخ بی مالک و فردوس بی رضوان تراست

در میان اهل دین و اهل کفر این شور چیست
گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ایمان تراست

از جمال و از بهایت خیره گردد سرو و مه
سرو بستانی تو داری ماه بی کیوان تراست

آنچه بت‌گر کرد و جادو دید جانا باطل است
در دو مرجان و دو نرگس کار این و آن تراست

گر من از حواری جنت یاد نارم شایدم
کانچه حورالعین جنت داشت صد چندان تراست

از همه خوبان عالم گوی بردی شاد باش
داوری حاجت نیاید ای صنم فرمان تراست

در همه جایی سنایی چاکر و مولای تست
گر برانی ور بخوانی ای صنم فرمان تراست

این چنین صیدی که در دام تو آمد کس ندید
گوی گردون بس که اکنون نوبت میدان تراست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود

عجب از دیده گریان منت می‌آید
عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود

من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود

موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزه‌ی تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامه‌های من به تو ز آنک
پر مرغان نامه‌بر بشکست
قصه‌ای می‌نوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم

دل سوخته‌ای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم

بی‌عشق وصال تو نباشد
جز نام ز عیش بر زبانم

اکنون که دلم ربودی از من
بی روی تو بود چون توانم

دردیست مرا درین دل از عشق
درمانش جز از تو می ندانم

بر بوی تو ز آرزوی رویت
همواره به کوی تو دوانم

تا گوش همی شنید نامت
جز نام تو نیست بر زبانم

تا لاله شدت حجاب لولو
لولوست همیشه بر رخانم

گلنای بهی شدم ز تیمار
وین اشک به رنگ ناردانم

شد خال رخ تو ای نگارین
شور دل و نور دیدگانم

ای عشق تو بر دلم خداوند
من بنده‌ی عشق جاودانم

وصف تو شدست ماهرویا
از وهم برون و از گمانم

پیش آی بتا و باده پیش آر
بنشان بر خویش یک زمانم

از دست تو گر چشم شرابی
تا حشر چو خضر زنده مانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه شب دارم دلكي پرخون شبكي مست از مي نابم كن
به يكي عشوه به يكي افسون مه من مستم كن و خوابم كن
لبــكت خندان گلكت زيبــا سخنت شيــرين دلكت شيدا
مـــن اگر فرزانه اگـر رسـوا تــــو همان ديــوانه خطابم كن
بــت مــن چشــم سيهت نازم رخ تابنده چـــو مهت نازم
مــه مـــن سحــر نگهت نــازم به نگــاهي بــاده نــابم كن
مهرداد اوستا:gol:
××××××××××
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دلم افتاد آتش ساقیا

ساقیا آخر کجائی هین بیا


هین بیا کز آرزوی روی تو

بر سر آتش بماندم ساقیا


بر گیاه نفس بند آب حیات

چند دارم نفس را همچون گیا


چون سگ نفسم نمکساری بیافت

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا


نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت

ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا


نفس ما هم رنگ جان شد گوییا

نفس چون مس بود و جان چون کیمیا


زان بمیرانند ما را تا کنند

خاک ما در چشم انجم توتیا


روز روز ماست می در جام ریز

می می‌جان جام جام‌اولیا


آسیا پر خون بران از خون چشم

چند گردی گرد خون چون آسیا


خویشتن ایثار کن عطار وار

چند گوئی لا علی و لا لیا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عاشقــان را خـــــــــداي صبــر دهــاد ............ هـيــــچ كس را بلاي عشــــق مباد
هر كه را عشق نيست اندوه نيست ............ دل به عشــق از چــه روي بـايد داد
عشــــق بر مــن در نشــــاط ببست ............ عشـــــق بر مـــــــن در بلـــا بگشاد
واي عشقـــا چه آفــــتي كه ز تــــــو ............ هيـــچ عــــــاشق همــــي نيابد داد
با بـــلاهاي تـــــو و با غـــم تــــــــو ............ تـــــــــن ز كــُــه بايد و دل از فـــــولاد
فرخي سيستاني:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم

در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم

چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم

چو گل یک روزه در میانه‌ی صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم

پرده‌ی من چون درید پرده‌در چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم

چاره‌ی من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم

قصه‌ی اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم

واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم

ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پرده‌ی رازم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شراره های آتشین فتاده اند به جان من
خدا کند که آه من رسد به کوی یار من
دلم شعار بی صدا به شوق عشق او دهد
نه این سکوت پر غمم رسد به ماهسار من
تو را هزار خاطره چه سود و رنجت آورد ؟
به یاد خاطراتمان، به یاد حال زار من
بدان که روح پرپرم جدا شده ز پیکرم
تویی که مست بویشم تو یار گلعذار من
به بوی عطر زلف تو هزار و یک فسون شدم
تویی که جلوه داده ای به طبع جلوه زار من
به خاطرت چه نامه ها سپرده ام بر نسیم
تویی که بی عنایتی به عشق ماندگار من


حسام اولاد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اسرار تو در زبان نمی‌گنجد
اوصاف تو در بیان نمی‌گنجد

اسرار صفات جوهر عشقت
می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد

خاموشی به که وصف عشق تو
اندر خبر و نشان نمی‌گنجد

آنجا که تویی و جان دل مسکین
مویی شد و در میان نمی‌گنجد

از عالم عشق تو سر مویی
در شش جهت مکان نمی‌گنجد

یک شمه ز روح بارگاه تو
اندر سه صف زمان نمی‌گنجد

یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمی‌گنجد

چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمی‌گنجد

رفتم ز جهان برون در اندوهت
کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد

آن دم که ز تو بر آسمان بردم
در قبه‌ی آسمان نمی‌گنجد

عطار چو در یقین خود گم شد
در پیشگه عیان نمی‌گنجد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست

از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسینست

وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست

اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست

ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست

هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست

زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست

جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست

جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست

قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست

برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست

خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است

امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست

هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست

چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
بدانک مدرسه عشق را قوانینست

خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفتست که با قالب مشتاق آید

همه شب‌های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم
پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید

دیگری گر همه احسان کند از من بخلست
وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید

سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید

بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش
همچنانست که آتش که به حراق آید

گر فراقت نکشد جان به وصلت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه ها هفت آب شوراز کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تاکی چوبیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز اندازه بیرون تشنه​ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می​نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

سعدی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب

ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب


روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد

ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب


ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان

بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب


ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان

آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
مولوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برو ای طبیبم از سر که ز سر خبر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم

به عیادتم قدم نه،که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده،که غم دگر ندارم

غمم ار خوری ازین پس،نکنم ز غمخوری بس
نظری به جز تو با کس،به کس دگر ندارم

ز زرت کنند زیور،به زرت کشند در بر
من بی نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم،که ز درگهت برانم
تو برین . من برآنم، که دل از تو برندارم

من اگر چه می پرستم،مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم،که دل دگر ندارم

ذل حافظ ار بجویی،غم دل ز تند خویی
چه بگویمت بگویی،سر دردسر ندارم
 
آخرین ویرایش:

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت​
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت:مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی​
گفت:جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت:می باید تو را تا خانه قاضی برم​
گفت:رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت:نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم​
گفت:والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت:تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت:مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت:دیناری بده پنهان و خود را وارهان​
گفت:کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت:از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم​
گفت:پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت:آگه نیستی کز سر برافتادت کلاه​
گفت:در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت:می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی​
گفت:ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت:باید حد زند هشیار مردم، مست را​
گفت:هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست​
پروین اعتصامی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نعره زد عشق كه:«خونين جگرى پيدا شد»
حُسن لرزيد كه:«صاحب نظرى پيدا شد»

فطرت آشفت كه:«از خاك جهانِ مجبور
خودگرى، خودشكنى، خودنگرى پيدا شد»

خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل:
«حذر اى پردگيان! پرده درى پيدا شد»

آرزو بى‏خبر از خويش به آغوش حيات
چشم واكرد و جهان دگرى پيدا شد

زندگى گفت كه:«در خاك تپيدم همه عمر
تا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شد»

اقبال لاهوری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را
سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را
مولوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اى سفر كرده دلم بى تو بفرسودبيا
غمت از خاك درت بيشترم سود بيا

سود من جمله ز هجر تو زيان خواهدشد
گر زيانست درين آمدن از سود بيا

مايه راحت و آسايش دل بودى تو
تا برفتى تو، دلم هيچ نياسود بيا

ز اشتياق تو درافتاد بجانم آتش
وز فراق تو درآمد بسرم دود بيا

گر ز بهر دل دشمن نكنى چاره من
دشمنم بر دل بيچاره ببخشود بيا

زود برگشتى و دير آمده بودى بكفم
دير گشت آمدنت دير مكن زود بيا

كم شود مهر ز دورى دگران را ليكن
كم نشد مهر من از دورى و افزودبيا

گر به پالودن خون دل من دارى ميل
"اوحدى" خون دل از ديده بپالود بيا

* * *
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی
عزیز من برو از دیده‌ی زلیخا پرس
حکایت لب شکر فشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکر خا پرس
چوهر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز بمژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آندم و از قصه مسیحا پرس
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان می‌دهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چاره‌ی تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا