كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟

همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا

ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟

دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا

با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا

زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا

کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا

بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟

در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا

گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش یادت بر سرم زد ناگهان
جسم و روحم رفت یکجا ناگهان
عقل و هوشم را ببرد از این جهان
در خماری بودم اندر کوی تو
کور سویی دیدم از گیسوی تو
من سلامی دادمت از عمق جان
صبر کردم ...... نه نیامد یک کلام
خوابِ من ....... رویای من ........
گر تو نمی خواهی مرا...
گوش کن حرف مرا
خود ندانی...
جان من را سوختی
دین و ایمان مرا با یک نگه بفروختی
جان من از آنِ تو جانان من
دین و ایمانم تویی دلدار من
در شکن خاموشیت را ، ای خموش
عشق را کن تو هویدا - چون خروش موج دریا-
باز هم ، صبر کردم.......
نه.... نیامد یک کلام
ناگهان احساس کردم نیستی
سرد شد جانم ، ز تنهایی دل
باز شد چشمم ، ندیدم من تو را
آری.....
من تو را در خواب دیدم
چون شبی که ماه را بر آب دیدم
آه کو...؟
آن چهره ی زیبا...
روی ماه کو...؟
رفتی از خوابم ولی یادت همیشه زنده است ،
من در امید تو هستم هر نفس
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو شاخه نرگست اي يار دلبند
چه خوش عطري درين ايوان پراکند
اگر صد گونه غم داري چو نرگس
به روي زندگي لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماهي
صفاي آسمان صبحگاهي
بيا تا عيدي از حافظ بگيريم
که از او مي ستاني هر چه مي خواهي
سحر ديدم درخت ارغواني
کشيده سر به بام خسته جاني
بهارت خوش که فکر ديگراني
سري از بوي گلها مست داري
کتاب و ساغري در دست داري
دلي را هم اگر خشنود کردي
به گيتي هرچه شادي هست داري
چمن دلکش زمين خرم هوا تر
نشستن پاي گندم زار خوشتر
اميد تازه را درياب و درياب
غم ديرينه را بگذار و بگذر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار با من از همه کـس آشناتری ، از هر صدای خوب برایم صداتری
ایینه ای به پکی سر چشمه ی یقین ، با اینکه روبروی منی و مکدری
تو عطر هر رسیده و نجوای هر نسیم ، تو انتهای هر ره و آن سوی هر دری
لالای پر نوازش باران نم نمی ، خاک مرا به خواب گل یاس میبری

انگار با من از همه
کـس ‌آشناتری ، از هر صدا خوب برایم صداتری

درهای ناگشوده ی معنای هر غروب ، مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع ، هم روح لحظه های گل یاس پرپری

از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام ، هرگز گمان نمی برم از من‌ تو بگذری
انگار با من از همه
کـس آشناتری ، انگار با من از همه کـس آشناتری

من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ ، تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ ، از تو مراست وعده ی میلاد دیگری

از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام ، هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری


انگار با من از همه
کـس آشناتری
از هر صدای خوب برایم صداتری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نارنج هاي باغ بالا را
دستي تواندچيد و خواهد چيد
وز هر طرف فرياد هاي : چيد آوخ چيد
خواهد در اين‌آسمان پيچيد
آن باغبان خفته روي پرنيان عرش
آي نخواهد ديد ؟
يا پرسيد
کو ماه ؟ کو ناهيد؟ کو خورشيد؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بي تو در خلوت خود شب همه شب بيدارم
اه اي خفته که من چشم براهت دارم
خانه ام ابري و چشمان تو همچون خورشيد
چه کنم دست خودم نيست اگر مي بارم
کم براي من از اين پنجره ها حرف بزن
من بدون تو از اين پنجره ها بيزارم
جان من هديه ناچيز تقديم شما گر چه
در شان شما نيست همين را دارم

[FONT=times new roman, times, serif]من که تا عشق تو باقيست زمين گير توام
لااقل لطف کن از روي زمين بردارم
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد
طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
با ریشه ها در خک ،‌ بی چشمی به افلک
این تک ها را حسرت طوبی شدن نیست
ایا چه توفانی است آن بالا که دیگر
با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
ایینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
آنجا که انشا از من ، املا از تو باشد
راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعر شب

ديشب ماه باز
كنار پنجره نشسته بود
دسته گلی از مهتاب را
بی اشاره من
بر طاقچه دلم نهاد
باز بی اجازه من
از پنجره ذهن من گذشت
و به نرمی
روی فرش زبر زندگی نشست.
آرام به ديوار آبی خانه‌ام تكيه داد
و با سر انگشتان سردش
شاخه گلی به قاب عكس جوانيم هديه داد
هميشه اينگونه می‌آيد
وقتی دلم گرفته است
وقتی دلم گرفته است.
ماهی نگاه من
از آبشار پنجره
غوطه‌ور می‌شود
در رود سياهی كه می‌بينم
گاهی
سوسو می‌زند
چشمهائی كه نخفته است
مثل من
اما فواره‌ها
خسته از تكرار
همه خفته‌اند.
باغچه
خسته از لگدمال بازيهای كودكانه
گاهی آه می‌كشد
ولی هنوز
امانت‌دار توپ كودكی من است.
ديگر ميان سايه‌ها
هيچ تفاوتی نيست
ديگر هيچ رنگی
احساس تنهائی ندارد
ديگر هيچ صدائی
نگران بازگشت خود نيست
اگر صدائی هست
شايد صدای نبض من است.
ديگر نيازی به آينه نيست
خود را می‌توان
در خويشتن ديد.
ديگر پاره پاره نيست
شهرمان
با كوچه‌ها و راهها
ديگر هيچ راهی نيست
تا حتی منتهی شود به هيچ.
باز شب
باز پنجره
در شب من
همه نور دارند
در دور دست او
همه حتی سو دارند
در اين قاب تاريك
همه اما
يك قطره رنگ سپيد دارند.
سبد هر بامی
سهمی از شهاب دارد
و سهم من
شايد نوری باشد
از آذز دلم
پنهان زير خاطرات من.
در شب من
هيچ نگاهی زخمی نيست
ديدن زلال است
و هر بستری مهتاب دارد
تزوير لبخند نمی‌زند
و تمنا را می‌توان نوشيد.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلي را که ديروز
به ديدار من هديه آوردي اي دوست
دور از رخ نازنين تو
امروز پژمرد
همه لطف و زيبايي اش را
که حسرت به روي تو مي خورد و
هوش از سر ما به تاراج مي برد
گرماي شب برد
صفاي تو اما گلي پايدار است
بهشتي هميشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بي خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=times new roman, times, serif]اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش مي کردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]با تمامي ذرات وجودت عشق را فرياد مي کردي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم چشمهايم را مي شستي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اشکهايم را با دستان عاشقت به باد مي دادي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا من بر سکوت نگاه تو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رازهاي يک عشق زميني را با خود به عرش خداوند ببرم[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آمد به درت امیدواری
کو را بجز از تو نیست یاری
محنت‌زده‌ای، نیازمندی
خجلت‌زده‌ای، گناهکاری
از گفته‌ی خود سیاه‌رویی
وز کرده‌ی خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ نفتی مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترس گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
کسی آواز خود سر داد درد آلود
به ناگاه از سکوت پشت چشمه سار
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
در آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرم حافظ بود
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تن سرخ برادر را در کنارش
گرسنه گرگ ترس آورده می خورد
صدای نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که : می ایم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می اید ؟
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلا دیدی که خورشید ازشب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجر ها که از دل ها گذر کرد
زهر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاريکي و امواج اوهام
در جنگل ياد
آسيمه سر در بيشه زاران مي دويدم
فرياد ها بر مي کشيدم
درد عجيبي چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم کرده بودم
از پيش من صفهاي انبوه درختان مي گذشتند
بي ماه من اين ها چه زشتند
آيا شما آن ماه زيبا را نديديد
آيا شما او را نپچيديد
ناکاه ديدم فوج اشباح
دست کسي را مي کشند از دور با زور
پيش من آورند و گفتند
اعريمن است اين
خودکامه باد
ديوانه مستي که نفرين ها بر او باد
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده ست
او را همه شب تا سحر در بر کشيده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشيده ست
من دستهايم را به سوي آن سيه چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم
چيزي دگر يادم نمي آيد ازين بيش
از خشم يا افسوس کم کم رفتم از خويش
در بيشه زار يادها تنهاي تنها
افتاده بودم ياد در دست
در آسمان صبحدم ماه
مي رفت سرمست
 

R-ALI

عضو جدید
" پنجره "


مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه بهار
از همين پنجره مي‌آمد و
مهمان دل ما مي‌شد

مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه همين پنجره بود
كه به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مي‌داد

مادرم مي‌ترسيد...
مادرم مي‌ترسيد..
كه لحاف نيمه شب
از روي خواهر كوچك من پس برود

يا كه وقتي باران مي‌بارد
گوشه قالي ما تر بشود

هر زمستان سرما
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می سوزم و آب می شوم !

و خسته می ریزم

بر دامنه این شبهای سرد و تیره ...

نیامدی تا حالی بپرسی

حتی به دروغ !

شاید دلم به دروغ تو هم خوش می شد !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز کن پنجرهها را که نسيم
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
و بهار
روي هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
کوچه يکپارچه آواز شده است
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقي ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
که زمين را عطشي وحشي سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگي با جگر خاک چه کرد
هيچ يادت هست
توي تاريکي شب هاي بلند
سيلي سرما با تاک چه کرد
با سرو سينه گلهاي سپيد
نيمه شب باد غضبناک چهکرد
هيچ يادت هست
حاليا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را
جشن ميگيرد
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدي
تو چرا اينهمه دلتاگ شدي
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از ستارگان
به خانه پناه می برند
شب اما,آمده است!
در خانه دخترکی مرده است
با رز سرخی پنهان به طره ی گیس!
شش بلبل بر نرده ها
مرثیه اش را می خوانند
و آه از نهاد گیتار ها بر می آید!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قهر مکن اي فرشته روي دلارا
ناز مکن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشکي به خارزار وجوديم
تا چه کند شعله هاي خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينهمه شيرين
چهره پر از خشم و قهر اينهمه زيبا
ناز ترا ميکشم به دديه منت
سر به رهت مينهم به عجز و تمنا
از تو به يک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
هر دو به چشمان دلفريب تو پيدا
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
تنها تنها به عشق روي تو تنها
بوي بهار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چهره گلزار
آتش مي را ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه هاي گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه که جان ميدهد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانه هاي دل انگيز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بي وفايي بس کن
بازآ بازآ به مهرباني بازآ
شايد با اين سرودهاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز يک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آن آتش باز گستردم تو را
از دل من زاده ای همچو سخن
چون سخن من هم فرو خوردم تو را
با منی، وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
گوش نالیدم نیازردم تو را
رو جوانمردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوان مردم تو را



 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT]​
اي دوست قبولم كن و جانم بستان

مستم كن و وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گيرد بي تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان


[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
طلوع مي كند آن آفتاب پنهاني
زسمت مشرق جغرافياي عرفاني
دوباره پلك دلم مي پرد نشانه چيست
شنيده ام كه مي آيد كسي به مهماني
كسي كه سبزتر از هزار بار بهار
كسي شگفت كسي آن چنان كه مي داني
[FONT=&quot][/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خود ممكن آن نيست كه بردارم دل

آن به كه به سوداي تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه كنم بهر چه مي‌دارم دل
[FONT=&quot]
[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: a.z

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]
در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است

هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است

از درد تو هيچ روي درمانم نيست

درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است





[/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا