وای از دیروز

mohammad 87 سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای از دیروز
دیروز که پیاده راه می رفتی، دیروز که با بغض راه می رفتی،دیروز که بی سلاح راه می رفتی، دیروز که با سکوت راه می رفتی، من هم بودم اما دور،از دور مراقبت بودم، از دور نگاهت می کردم،چقدر شبیه هم بودیم، چقدر شبیه هم بودید.


دیروز که تمام خواسته ات، تمام فکرت تمام قوه ات را در صدایت انداختی، من هم بودم.
تمام خواسته ام ، تمام فکرم، تمام قوه ام را در حنجره ات ریختم.


دیروز که همراهت به ضرب گلوله از ادامه ناتوان ماند، من پشت سرت بودم اما کار سختی نبود که از چشمانت با خبر باشم.


دیروز من پشت سرت بودم اما، دیدم آنکه از روبه رو بر تو تاخت، آنکه قلبت را نشانه ساخت، آنکه جوانیت را ندید، چشمهای خونیت را ندید، آنکه نفهمید اگر صدایت را از نوا بیاندازد، آرمانت را بر لوا انداخته است.


دیروز اما، من بالاخره جایی به تو رسیدم، جایی که در ذهن خیابان ماند، جایی که حادثه شد، جایی که تو بر زمین افتاده بودی،جایی که دستها و پاهایت بر زمین بند نبودند،می لرزیدند.
جان کندن!!ندیده بودم هیچ وقت.


تو چه کردی با خودت؟ چه کردی با من؟ چه می کنی با این چشمهای مضطرب که نمی دانند منتظر چه ایستاده اند بر قامت تو؟


سرت را بر زانوانم می نهم، شاید.... شاید آخرین نفسها،حرفی .... لبخندی

این خون که از سینه ات بر قلبم می پاشد تمام اطراف را ، تمام سیاهی آسفالت را سرخ کرده.

دستم را بر نبض خونینت می نهم...
تمام شد .... دیگر تمام .... سهم تو تمام شد...
سر بر سینه ی ساکتت نهادم صدایی جز شیون نشنیدم.



نه! چشمهایت ، مبادا چشمهایت را ببینند و مصیبت دیگری بر پا شود.
با دستهایم آرام چشمهایت را بستم نکند سیلی که در پس دارند این قوم بلا دیده را دیوانه کند. آخر همین چند قدم پیش بود که اشک را در خود دیده بودند و حالا....
نکند بفهمند که تو غمگین بوده ای، نکند خبر ببرند که وقتی دستهایم را آرام بر پلکهایت می کشیدم قطره اشکی تاب نیاورد و بیرون جهید....
نکند مادرت آرام نگیرد،نکند بی تابی کند واز دست برود ،نکند.....

***
دویدیم.
تا امروز به دنبال پیکرت دویدیم.
نبودی. ــ از خیابانها بپرس ــ
ماندیم.
تا امروز منتظرت ماندیم.
نیامدی. ــ از خانه بپرس ــ
نفرین بر گوشه گوشه ی این شهر اگر تو را در خویش نهان کرده و دم بر نیاورده باشند.

می ترسم. می ترسم نبینمت دیگر .
می ترسم اما... چه باید گفت؟چه می توان گفت؟ به که باید گفت؟
می ترسم اما می دانم که در تاریخ عهدی که نامردمان یک ملت بر آنها مستولی شده باشند دیری نپاییده است،این نیز بگذرد...
می ترسم و می دانم که ترس هرگز در وجود تو جایی برای خویش نیافته بود. که اگر بود چنین نبود..

اگر از چشمهای مادرت پرسیده باشی، خرده مگیر که اشکی برای فشاندن ندارند، وگر از پاهای پدرت، دلگیر مشو که نایی در خود نمی یابند.

می آیم برادر! به دنبال تو و راه تو. بی یک لحظه هم شک. به ضجه های مادرت قسم. به قامت خمیده ی پدرت سوگند بی یک لحظه هم شک.
می آیم برادر!
به خون گرمت قسم که تا پیکرت را از چنگال نامردان گرگ صفت رها نکنم، دست از خیابانهای کلافه بر نخواهم داشت.
که تا خون بهای قطره قطره ی خونت را نستانم. از پای نخواهم ایستاد.
و تا راهت را به سر انجام نرسانم، آرام نگیرم.
من آرام نمی گیرم و خون خواهان تو هم. این داغ که رفتنت بر سینه مان نهاد به هیچ ضماد آرام نگیرد.
مگر آنچه تو می خواستی
 

mohammad 87 سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
انقلابیون درمی مانند وقتی که می بینند شاهی که از در بیرون کرده بودند، بزک کرده از پنجره برمی گردد...
 

Similar threads

بالا