داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ata2009

عضو جدید
لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل ازآنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند»
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل ازآنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند»

علم سلاح جنگ با شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش بر

اتا جان ممنون از جملات قشنگت اما کاش اینها رو تو تاپیک سخنان بزگان جملات کوتاه بزنی
موفق باشی:w27:
 

ata2009

عضو جدید
نهان کرد دیوانه در جیب سنگی
یکی را به سر کوفت روزی بمعبر
شد ازرنج رنجور و از درد نالان
بپیچید وگردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی داد خواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود آن ستمگر
ز دیوانه وقصه ی سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک به محضر
بگفتا همان سنگ بر سر زنیدش
جز این نیست بد کار را مزد وکیفر
بخندید دیوانه زان دیو رایی
که نفرین بر این قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی تر
گر اینانند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید دیگر
نشستند وتدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ دیوانه را سر
"
— پروین اعتصامی
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان قفسه سينه و قلب
اين قفسه سينه که مي بيني يه حکمتي داره. خدا وقتي آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشي که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجي اومد و نه دلي موند و نه آدمي.
خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاشت تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولي امان از دست اين آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلي موند و نه آدمي.
خدا ديگه کم کم داشت عصباني ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولي مگه اين آدم, آدم مي شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچي با صد دلي که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه ديگه... خدا گفت... اين دل واسه آدم ديگه دل نمي شه.
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.
آدم که به خودش اومد ديد اي دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دست کشيد به رو سينشو وقتي فهميد چي شده يه آهي کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست شد. و اين براي اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هي آدم گريه کرد هي آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روي زمين سفت خدا قدم مي زد و اشک مي ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که مي ريخت رو زمين و شکل مرواريد مي شد برمي داشت و پرت مي کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اينطوري بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولي خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرفت. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله هاي محکمي گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکي مثه دل گنجشک مي زد و تالاپ تولوپ مي کرد.
انگشتاشو کرد زير همون ميله اي که درست روي دلش بود و با همه زوري که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچي نفهميد و پخش زمين شد.
....
خدا ازون بالا همه چي رو نيگا مي کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.
يهو همون تيکه استخون روي هوا رقصيد و رقصيد.
چرخيد و چرخيد.
آسمون رعد زد و برق زد.
دريا پر شد از موج و توفان و درختاي جنگل شروع کردن به رقصيدن.
همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته ... با چشاي سياه مثه شب آسمون ... با موهاي بلند مثه آبشار توي جنگل ... اومد جلو و دست کشيد روي چشاي بسته آدم.
آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچي نفهميد. هي چشاشو ماليد و ماليد و هي نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلي که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلي بيشتر.
پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روي دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربياره و بده به فرشته. ولي دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.
تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته اروم اروم اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
سينشو چسبوند به سينه آدم.
خدا ازون بالا فقط نيگا مي کرد با يه لبخند رو لبش.
آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توي چشاي آدم نيگا کرد.
آدم با چشاش مي خنديد.
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکي به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.
اونجا بود که براي اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.
 

رویا عکاس

عضو جدید
يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.

او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"
سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد.
وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:

"آيا كوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“
سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.
بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟“
اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.
ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر گفت:
"خوب است"
در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين مثال در چه بود؟"
يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.
استاد پاسخ داد:"نه!
نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.
سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟
فرزندتان، محبوبتان، تحصيلتان، روياهايتان، انگيزه هاي با ارزش، آموختن به ديگران، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، زماني براي خودتان، سلامتي تان و ..."
به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت.

اگر با كارهاي كوچك (شن و ماسه) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت.
پس امشب يا فردا صبح، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد:
"سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟” آنگاه اول آنها را در كوزه خود بگذاريد.
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز یه داش محموتی بود 8 ساله از زنجان.وقتی باباش میخواست بهش پول بده دستش رو میبوسید.اما بعد 4 سال وقتی باباش ازش به خاطر دوستاش گله کرد.برای دفعه بدی که میخواست ازش پول بگیره دستش رو نبوسید.یکی از دوستای محمود ما گفت که چرا نبوسیدی دست باباتو؟گفت سرماخوردم نمیخوام بابام مریض شه. فردای اون روز محمود با سلطون قابوس دیدار کرد و اون رو در آغوش گرفت و بوسید.
 

رد پای دوست

عضو جدید
لحظه ای غفلت

لحظه ای غفلت

در حوالی بساط شیطان



دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود فریب می فروخت مردم دورش جمع شده بودند . هیاهو می کردند و حرص می زدند وبیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود : غرور دروغ خیانت جاه طلبی و ...
هرکس چیزی می خرید ودرازایش چیزی میداد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگی شان را .
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم میداد . حالم را بهم میزد . دلم میخواست همه نفرتم را به او نشان دهم انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت : من کاری باکسی ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم . نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد . می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند . جوابش را ندادم .آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی تو زیرکی ومومن زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند از شیطان بدم می آمد. حرفهایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت تا خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم توی آن اما جز غرور چیزی نبود . جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم فریب . دستم را روی قلبم گذاشتم نبود ! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم تمام راه را دویدم . تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه نامردش را بگیرم . عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم . اشک هایم که تمام شد بلند شدم . بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم . به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
 

رد پای دوست

عضو جدید
حدیث

حدیث

مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل میشوند . مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل میشوند . مراقب کردارت باش آنها به عادت تبدیل مشوند . مراقب عاداتت باش آنها به شخصیت تبدیل میشوند . مراقب شخصیتت باش آنها سرنوشت خواهند شد .

حضرت علی (ع)
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
قبل از انتخابات در مسیر ژاپن اسلامی بودیم الان در مسیر کره شمالی اسلامی هستیم وقتی کابین پر شد در راه زیمباوه اسلامی خواهیم بود
 

ata2009

عضو جدید
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت :((ای دوست این پیراهن است افسار نیست))
گفت:((مستی زان سبب افتان و خیزان می روی گفت:((جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت:((می باید تو را تا خانه ی قاضی برم گفت:((رو صبح ای قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت:((نزدیک است والی را سرای ان جا شویم گفت:((والی از کجای در خانه ی خمار نیست؟
گفت:((تا داروغه را گوییم در مسجد به خواب گفت:((مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست
گفت:((دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت:((کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت:((از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم گفت:((پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت:((اگه نیستی سر در افتادت کلاه گفت:((در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت:((می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی گفت:((ای بیهوده گو حرف کم بسیار نیست
گفت:((باید حد زند هشیار مردم مست را گفت:((هشیاری بیار این جا کسی هشیار نیست
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی گفت به گورستانی بگذشتم. زنی را دیدم، گوری چند پیش گرفته، می‏گریست. او را گفتم: تو را چه مصیبت رسیده است؟
گفت: من دو پسرک داشتم که راحت دل و آسایشِ جانِ من، ایشان بودند. پدر ایشان روزی گوسفندی بکشت و کارد آنجا رها کرد و برفت و من مشغول بودم. پسر بزرگ، کوچک‏تر را گفت: بیا تا تو را بگویم که پدرم گوسفند چگونه می‏کُشت. آنگه وی را دست و پای ببست و بخوابانید و کارد بر گلوی وی مالید و وی را بکشت. چون خبر یافتم بانگ بر وی زدم. وی بگریخت و در کوه شد. پدر درآمد. گفتم: چنین حالی افتاد. پدر به طلب پسر رفت. بسیاری بگردید. عاقبت باز یافت وی را که شیرش دریده بود. پدر ساعتی بر سَرِ وی بود آنگه وی را برگرفت و باز آورد. در راه، تشنگی، عظیمْ بر وی کار کرده بود. بیفتاد، ساعتی برآمد، وی نیز متوفّی شد. همان روز پسرکی دیگر داشتم طفلْ و من دیگ می‏پختم، بگذاشتم و به کار اینان مشغول شدم. آن پسرک خُرد به نزدیک دیگ رفت. دیگ را بیفکند و بر خود ریخت. او نیز سوخته شد. اکنون من نشسته‏ام چنین که تو می‏بینی.
گفتم: چگونه صبر می‏کنی بر این مصیبت‏ها و جَزَع نمی‏کنی؟
گفت: اندیشه کردم اگر صبر و جَزَع، دو مرد بودندی و با یکدیگر در آویختندی، صبرْ غالب‏تر بودی.
 

ata2009

عضو جدید
درس زندگي


آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .
 

ata2009

عضو جدید
w18

w18

پسر بچه شرور


پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند
 

ata2009

عضو جدید
گربه و روباه


گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .

تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد
 

سـعید

مدیر بازنشسته
ير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد .. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت :
وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي
 

elahe.20

عضو جدید
پسرم

پسرم

پسرم

پسرم این قدر بهانه چرا؟
دادوفریاد توی خانه چرا ؟

باز ایرادهای جورواجور
گاه با خواهش وگهی بازور

گیر لپ تاب می دهی هرروز
کله ام تاب می دهی هرروز

یا فلان گوشی بلوتوث دار
شده موضوع بحث تو هربار

روزو شب فکردیدن سی دی
درخط تازه های دی وی دی

می زنی تیپ موی سیخ سیخی
شده تکیه کلام تو بابا حال داری

توی آینه گرنگاه کنی
شکل خود حتما اشتباه کنی

که منم این که موی او سیخی است؟
یا که این یک جوان مریخی است؟

شده ورد زبان تو مثلا
عشقی وسوتی وخفن ,عمرا

یا برای خوش آمد برو بچ
می شوی با تمام آنها مچ

و من از این بروبچ نادان
شده ام نا امیدو نگران

گرچه فوق العاده ای پسرم
ولی البته ساده ای پسرم

می خوری گول صحبت بروبچ
مغز تو می شود خزانه گچ

کم کمک درس می شود تعطیل
می کنی کارهای هردمبیل

لامپ اخلاق را که آف کنی
میروی نم نمک خلاف کنی

تا بجنبی شب است و تاریکی
پیش رو کوره راه باریکی

انتهایش رسد به ترکستان
گاهی اوقات هم به قبرستان

پسرم کوره راه را برگرد
راه چون شب سیاه را برگرد

نوجوانی وشور و شر داری
پیش رو راه پر خطر داری

جاده صاف هم همین بغل است
معنایش همت و کمی عمل است

پند جاوید گوش کن پسرم
چون که من ناسلامتی پدرم

 

navid_sixtysix

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارد دوم و سورنا





می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد .

عكسي كه گذاشته بودي هم خواني نداشت با موضوع




اين عكسا رو عمرا جايي گير بياريد!:w16:
 

ata2009

عضو جدید
خانه ات آتش گرفته است




مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .

مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .


پائولوكوئيلو
 

ata2009

عضو جدید
شغل پسر کشيش...


کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت . يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد
 

ata2009

عضو جدید
کورش پادشاه ایران از تخم بدکاری می گوید

خورشید هنوز در پشت کوههای باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند .
در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند . پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند .
آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است . و هم او در جایی دیگر می گوید : فرمانروا در برکناری کارمند نابکار زمانی را نباید از دست دهد چون سیاهی کار بزهکار در دید مردم خیلی زود دامن او را نیز خواهد گرفت .

گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند . کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت : اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت
 

ata2009

عضو جدید
جواز بهشت

روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!
نوشته شده توسط محسن سپهرنیا
 

spow

اخراجی موقت
گاهی میشینی با ذهن خودت بازی می کنی.

با اتفاقات خودتو سرگرم می کنی و مرور می کنی انچه رو که بر تو گذشته

مرور می کنی داشته ها و حتی نداشته هات و اینکه چه چیزی باید سر جاش باشه و نیست و خلاصه شلختگی زندگیت رو تو فکرت می خوای سر و سامون بدی.

پیش خودت فکر می کنی که ببین این رو باید برداری از اینجا ، جا بدی تو این قسمت . ببین این تیکه زائده ! هیکل زندگیتو نا متناسب کرده !! اصلا یه لکه زشته و باید پاکش کنی و یه دستمال بر میداری نَمِش می کنی و میکشی رو اون لکه و خوب تمیزش می کنی و همین که خیالت راحت میشه بَه چه قشنگ شد همه چیز ........

اوه این حفره بزرگ چیه؟؟؟؟

میرسی به این حفره .. می مونی که چجوری میشه پُرش کرد . حفره ای که زمان فقط گسترشش داده .

تنها چیزی که زمان برش مرهم نیست ( همون غوزمو که بر نداشتی ، غوزی روی غوزم گذاشتی """ قوز ؟! گوژ """ )

خلاصه که بد گیر می کنی . می خوای هرچی آت و اشغال توی زندگیت بوده رو بریزی تو این حفره تا بلکه پر شه و با یه ماست مالی سر و تهش رو هم بیاری و به اصطلاح مدرن توجیهش کنی !

اما بازم نمیشه . میبینی این دیگه دست تو نبوده . تو نقشی نداشتی ! چیزیه که رخ داده . اگر تو در ایجادش مقصر بودی به حتم خودتم می تونستی مرمتش کنی ولی این دیگه دستپخت سرنوشته و قضا و قدره .

با این حال می خوای یه رنگی یه سایه ای یه چیزی از حضور خودت تو ایجاد اون حفره پیدا کنی تا شاید بتونی یه راه علاجی هم براش پیدا کنی چون اگر نتونی این حفره رو پر کنی مثل یه سیاچاله تمام زندگیت رو توی خودش می بلعه و مدام این جمله تو گوشت زنگ میزنه که :::

" گلیم بخت کسی را چون از ازل بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد .. "

اما بازم میگی صبر کن ..

چون از یه طرف دیگه این صدا زمزمه میشه که :

" گرچه شب تاریک است، دل قوی دار ! سحر نزدیک است .. "

مستاصل میشی و هرچی که نظافت کردی افکارتو به هم میریزه و میگی برو بابا اصلا هرچه پیش آید خوش آید !

بعدش یکم باز فکر می کنی ... میگی مگه تا الان هرچی پیش اومده خوشایند بوده؟؟؟

ببین اون خوشی ها رو شُکر اما این هرچی اون نکته های عظیم اَبَد سازتو میگما ...

باز تنت میلرزه میگی خب اون حفره که دست من نبود . اقلش چیزایی که دست من هست رو خرابش نکنم .

باز قفسه های ذهنتو مرتب می کنی و یه تصمیم راسخ می گیری و میگی بسم الله ... خدایا به امید تو ..هرچی که بود گذشت و امروزم رو قشنگتر از دیروز و هر روزه مُرده ام شروع می کنم .... ولی خدایا تو هم هوامو داشته باش اون حفره باید جمع و جور بشه ...

ولی امان از بشر کم حافظه و ناسپاس که غایت رو باز یادش میره و اون حفره میاد تمام فضای فکریشو پر می کنه و بازم بست میشینه .

آدما گاهی وقتا خودشونو هم فراموش می کنن چه برسه به اینکه یادشون باشه که یه دستی همیشه تو کمرشونه و سفت اونا رو چسبیده که اگر یه وقتی صاحب دست رو فریاد زدن نه تنها اونا رو از پرتگاه مرگ نجات بده بلکه حتی بذاردشون لای پنبه و ازشون مثل یه جواهر مراقبت کنه ...

حیف که گاهی اون دست و صاحب اون دست رو یادمون میره .. میگیم باهامونه ولی فقط میگیم ! لمسش برامون سخت میشه و اسمش عادت .

خلاصه که خدایا همه اینارو گفتم که بگم فقط خودت رو عشقه که همه چیم به خواست و اراده تو پیش میره . من کم حافظه و من سست عنصر ولی خدا ، اوسا کریم خیلی چاکرتم !!!

میدونی سر نبود خیلی چیزا ، آدم خیلی چزای دیگه رو هم از دست میده ... واسه همینه که اون حرفه مدام بزرگ و بزرگتر میشه و ...

کاش میشد آدما از اولش فقط یه سوراخ کوچیک تو زندگیشون نشتی میکرد رو حتی با یه آدامس می پوشوندن یا مثلا اگر لاستیک چرخ زندگیشون پنچر میشد با یه چسب پنچرگیری زود پنچریشو میگرفتن .

کاش آدما هوشیارتر بودن تو همه چیز ...

کاش ....

خدایا بازم به خودت ...میدونی اصلا همین که میگم خدا انگار یه چیزی محکمم می کنه . میگه ببین تنها نیستی .. ببین یکی هست که داره نیگات می کنه . اقلش واسه اون یکی هم که شده حفظ آبرو کن و به خفت نیوفت و سست نشو ....

ای خدا ..

خیلی حرف دارم که همشو کردم تو یه کیسه ای به نام بغض . فعلا محکم گرهش زدم تا فوران نکنه .

کم کمک منتظرم بغضم بخار بشه و وقتی در کیسه رو باز می کنم ببینم هیچی نمونده ازش ...

میدونم که ممکنه ..

پس صبر می کنم و قدم بر میدارم ............
 

spow

اخراجی موقت
از پشت پنجره کوه هاي راکي را تماشا مي کند. مه غليظي کوه ها را پوشانده. نمي داند چندمين بار است که با هم تلفني حرف مي زنند ولي از پس گفت و گوهاي چند ماهه حالا يکديگر را بيشتر مي شناسند و با اولين کلمه صدا ي هم را تشخيص مي دهند.

بار اول که تلفن زد مرد صداي آرام زنانه اي را از آن سوي سيم شنيد که با ترديد نام و نام خانوادگي او را به زبان آورد. با وجود اختلاف زماني دير وقت نبود ولي مرد ازشنيدن صداي زنانه و ناآشنا کمي يکه خورده بود. جدي و قاطع گفته بود: بله. خودم هستم. و زن خودش را معرفي کرده بود. او را نمي شناخت. گفت که دوستي مشترک شماره تلفن را به او داده و سلام رسانده است. لحن مرد صيميمي شد. دوست سال هاي دورسال هاي جواني.

بار دوم گفت وگوي آنان کمي طولاني تر شد. مرد از خاطرات سال هاي گذشته برايش تعريف مي کرد. ازکودکي هايش از ماجراجويي هاي نوجواني تا گريزهاي پرپيچ و خم و سرانجام آمدنش به کانادا . زن با علاقه گوش مي داد. مکث ميان کلام و لحن خاص صدا او را مجذوب مي کرد. تنها بود و همان طور که به قصه هاي مرد گوش مي سپرد زندگي آرام و بدون ماجراي خودش را با او مقايسه مي کرد. کنجکاو زندگي خصوصي او شده بود. مرد در ميان جست و جوي واژه ها به سيگار پک مي زد.

حالامدتي است که باران بند آمده. چراغ سبز چهارراه چشمک مي زند و دورتر بالاتر کوه هاي آبي رنگ راکي را تماشا مي کند. زن اين محله ي ساکت و خلوت را دوست دارد.

راستي نگفتيد چه طور فهميديد من تصادف کردم.

زن روي صندلي مشکي چرخي مي زند.

فقط زنگ زده بودم احوالتونو بپرسم . مدتي بود ازتون بي خبر بودم.

مرد از بيمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشت پيام او را گرفت و با آن که ديروقت بود بلافاصله شماره گرفته بود.

- حالا. . . بهتريد؟

- بله .فقط کمي احساس کوفتگي مي کنم. مثل اينه که قراره ما چند سال ديگه هم زندگي کنيم.

زن خنده ي کوتاهي کرد.

کامپيوتر روشن بود و به صفحه ي مونيتور نگاه مي کرد.

مردپرسيد:عکس رسيد؟

زن عکس گربه ي سياه و سفيدي را در صفحه ي مونيتورتماشا مي کرد.

- همين حالا رسيد. قشنگه.چند سالشه ؟

-دوسال و نيم.

زن گفت: مي دونيد اسم گربه ي من هم ميشکا بود.مرد با صداي بم خنديد .

-راستي؟

بله. دخترم توي کوچه پيداش کرده بود.شبيه ميشکاي شما بود اما سه رنگ.زرد سفيد و مشکي-

ولي مجبور شديم بديمش به کسي.

-چرا؟

دخترم يه جور حساسيت گرفته بود که دکتر گفت احتمالا از گربه س. . . خيلي دوستش داشتم. خيلي.

-اااااخ..آخ..

-چي شد؟

-ميشکا استکان چاي رو برگردوند روي زمين.هروقت با تلفن حرف مي زنم يا کسي اين جاست حسودي مي کنه.

زن مکث کوتاهي کرد.گفت:

نمي دونستم گربه ها هم حسودن.

-اين ميشکا خانم که خيلي حسوده

زن به مونيتور نگاه مي کرد. گربه ي درشت سياه سفيد را مي ديد و هم زمان خرخر او را از پشت تلفن مي شنيد.

-به همه حسادت مي کنه.

-جالبه.

-اما ميونش از همه بدتر با دوست دختر ايتاليايي ام بود که . . . که سه هفته بيشتر با هم زندگي نکرديم.

زن مکث کرد.انگار منتظر ادامه ي حرف مرد بود .

-چرا سه هفته ؟

مرد خنديد.

-داستانش مفصله حوصله تون سر مي ره.

-نه.نه . . .اصلا.

مرد پکي به سيگارش زد.

- يه روز که اين جا بود دوست کانادايي ام تلفن زد و خواهش کرد برم خونه ش. شوهرش ناراحتيه اعصاب داره و گاهي داروهاشو نمي خوره. گفت برم اون جا کمکش کنم تا شوهرش داروهاشو بخوره. به دوست دخترم گفتم من مي رم پيش دوست کانادايي ام . شوهرش حالش خوب نيست. شايد شب برنگردم. گفتم :احتمالا شب برنمي گردم.

دود سيگار را با صدا فرو داد.

-اما ساعت يک برگشتم.. . توي تاريکي نشسته بود. چراغو که روشن کردم ديدم روي کاناپه نشسته. تعجب کردم. پرسيدم: تو هنوز اين جايي؟

گفت: تو که گفتي شب بر نمي گردي. گفتم :من گفتم شايد.. . گفتم احتمالا . . . ولي اون قندون نقره ي روي ميزو برداشت و پرت کرد طرف من.

زن گوشي تلفن را در دستش جا به جا کرد و روي صندلي نيم چرخي زد. اتاق را در خيال ديد. ديد دختربلند قد ايتاليايي با موهاي صاف که تا روي شانه هايش ريخته تي شرت آبي رنگي پوشيده که هم رنگ چشم هاش است.دامن خنک تابستاني نخي با رنگ تي شرتش هماهنگ است.ديد که در تاريکي نشسته است.ديد که دست مرد کليد برق را مي زندو همه جا روشن مي شود.حالا دختر ايتاليايي را بهتر مي توانست ببيند. ديد که دست زن قندان را بر مي دارد و به طرف در که مرد ايستاده پرت مي کند.قندان را ديد که در هوا چرخ مي زند وبا صدا به زمين مي خورد. قندان نقره اي. ديد که دانه هاي سفيد قند روي زمين پخش مي شود. زيرکاناپه کنار در ورودي.زير صندلي ناهارخوري حتي زير تلويزيون دختر را مي ديد که با خشم بلند مي شود در را باز مي کند و با عجله بيرون مي رود. صداي کوبيده شدن در را هم شنيد.

-گفت تو يه دروغگويي. يه دروغگو. گفت تو منو دوست نداري.



زن دختر ايتاليايي را مي ديد که از راهرو مي گذرد. رو به روي در آسانسور مي ايستد. دکمه ي آسانسور را فشار مي دهد . دستش را به ديوار تکيه مي زند سرش را روي بازويش مي گذارد و منتظرآمدن آسانسورمي ماند.



-فرداش تلفن زد که ديگه همه چيز تموم شده . پرسيدم چرا؟ گفت تو منو دوست نداري و بالاخره منو ول مي کني.

زن در خيال دختر ايتاليايي را مي ديدکه سوار اتوموبيلش مي شود. ماشين را که روشن مي کند راديوهم روشن مي شود و ترانه اي پخش مي شود.

-الو؟

-بله.بله .

-خيال کردم . . .

دختر راديد که از پيچ چهارراهي مي گذرد و در تاريکي اشکش را از گونه پاک مي کند.

-راستي اسمش چي بود؟

-ميشکا.

- نه . اسم دوست دخترتونو مي گم.

خنديد.

-. . . اميلي.

زن به عکس مرد چشم دوخته بود که مثل ورزشکارها روي يکي از زانوها خم شده . مرد چهل ساله جذاب و قوي هيکلي با موي کوتاه.

مرد پرسيد: راستي عکس رسيد؟

-بله. همين حالا رسيد.

-جديده؟

-بله. تقريبا . . . پارسال گرفتم . . .
 

sufia89

عضو جدید
[FONT=&quot]یادمه يك وقتي مي گفتي گل هارو دوست داري اما اونارو چيدي. [/FONT]
[FONT=&quot]يادمه مي گفتي پرنده ها رو دوست داري ولي اونارو كشتي. [/FONT]
[FONT=&quot]يادمه مي گفتي بارونو خيلي دوست داري اما هر وقت بارون مي اومد پنجرتو مي بستي ...[/FONT]
[FONT=&quot]وقتي بهم مي گي دوستت دارم خيلي ازت ميترسم...[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]////ارنست همينگوي////[/FONT]
 

spow

اخراجی موقت
يا تجلي عشق

يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود غير از خدا هيچکس نبود.

يه روز تو پائيز تو يه خونواده نه پولدارو نه فقير پسري بدنيا اومد كه نامش رو گذاشتند مهدي

و چون مهدي قصه ما تو اون خونواده بدنيا اومده بود پس فاميليش هم شد محمدي دهقاني

مهدي كوچيك بود و كوچيكيش رو خيلي دوست داشت...

چون تو كوچيكيش همه آدما رو خوب ميديد

و مهدي دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به اين خاطر بزگ شد كه بايد بزرگ مي شد.

و همين كه بزرگ مي شد بيشتر با خداش آشنا مي شد

خدائي كه وقتي شلوغ مي كرد و مامانش رو اذيت ميكرد خدا دوستش نداشت

وقتي شكلات زياد مي خورد خدا از دستش ناراحت مي شد

اما وقتي بعدالظهر ها مي خوابيد و بيرون نمي رفت تا يه محل از دستش راحت باشن خدا هم خيلي خيلي دوستش داشت

اينارو مامانش بهش گفته بود


و مهدي با همين تعريف از خدا بزرگ شد

و انقدر تند بزرگ شد كه حالا كه 28 سالشه هنوزم نفهميد كه كي بزرگ شد

اما تنها به اين دليل بزرگ شد كه بايد بزرگ مي شد

مهدي بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد

و بايد مي رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چي برسه

اما هنوزم كه هنوزه عقلش به نصف اون چيزهائي كه تنها تو كودكي دلش مي خواست برسه هم نرسيده

مهدي رفت مدرسه و سر نيمكتهاي چوبي مدرسه نشست

يه آموزگار خوب ، يه آموزگار مهربون اومد سر كلاس و گفت بچه هاي عزيزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم

و بعد از مدتي حرف زدن شروع به درس دادن كرد و گفت : بچه ها هم شما هر كدوم يه خط صاف بكشيد

مهدي هم مثل همه يه خط صاف كشيد

و آموزگار گفت بچه هاي من هميشه يادتون باشه كه هميشه تو زندگيتون تنها روي اين خط حركت كنيد اگه مي خواهيد خدا دوستتتون داشته باشه

همه گفتند چشم اما مهدي مي ترسيد بگه چشم. چون اون خطه خيلي نازك بود و مهدي مي ترسيد يه هو به علت سر به هوا بودن يه دفعه از اون خط نازك به سمت چپ يا راست پرت بشه

اما اونم گفتم چشم

چون همه گفتند چشم

...

گذشت و گذشت تا روزي آموزگار گفت بچه ها بنويسيد آ

مهدي هم مثل همه بچه ها نوشت آ

معلم گفت آفرين به همه شما عزيزان گلم

حالا همه بنويسيد ب

همه نوشتند ب

و مهدي هم مثل همه نوشت ب

بعدش آموزگار گفت حالا بنويسيد آب

همه نوشتند آب و مهدي هم مثل همه نوشت آب

و آموزگار گفت آفرين بچه ها كه همه نوشتيد ، اما يادتون باشه كه آب مايه روشني و پاكيه

پس يادتون باشه هميشه مثل آب زلال باشيد و پاك

يادتون باشه كه تنها دليل پاك بودن آب جاري بودنشه و گرنه آبي كه يه جا بمونه گند آب مي شه و بوي بد مي ده

پس اينو هم يادتون باشه كه مثل آب جاري باشيد و همه چيز بد رو با جاري بودنتون پاك كنيد

...

و گذشت و گذشت تا آموزگار روزي گفت بچه ها امروز مي خوام يه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو براي هميشه تو ذهنتون بسپاريد و تا آخرعمرتون همراهتون باشه

همه گفتند چشم

اما مهدي باز هم همون دلنگراني شيرين اومد سراغش اما چون اون دلنگراني براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نكرده بود ازش مي ترسيد

چون درسي كه آموزگار ميخواست بده معلوم بود كه خيلي خيلي مهمه

چون چشماي آموزگار برق عجيبي مي زد كه براي مهدي آشنا بود

انگار اين برق رو قبلا تو چشماي يكي ديگه ديده بود

شايدم بعدا ديده بود

اما بازم مثل همه گفت چشم

چون بايد مي گفت چشم . اما همينكه گفت چشم انگار يه هو يه دنيا بار از ته آسمون پرت كردن رو شونش كه اينقدر شونه هاش سنگين شده بود

و آموزگار با صداي لرزاني گفت

بچه ها همه بنويسيد ع

و مهدي مثل همه بچه ها نوشت ع

و آموزگار با صداي لرزان تري گفت

بچه ها همه بنويسيد ش

مهدي و همه بچه ها نوشتند ش

و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغضش گفت بچه ها بنويسيد ق

همه با تعجب نوشتند ق

اما مهدي با خوشحالي غريب و خاصي نوشت ق

و آموزگار در حالي كه بغض گلوش تركيده بود با گريه گفت : بچه ها حالا اين سه حرف رو به هم بچسبونيد و بنويسيد عشق

همه نوشتند عشق

اما مهدي نوشت مريم

آموزگار با چشماي خيس وقتي نوشته مهدي رو ديد گفت : پسرم بنويس عشق

مهدي نوشت عشق ، اما باز هم ديد نوشته مريم

اين بار آموزگار بهش گفت : عزيزم بنويس ع ش ق

و مهدي هم نوشت ع ش ق

و آموزگار گفت آفرين عزيزم ! حالا اين سه حرف رو به هم بچسبون

و مهدي اين سه حرف رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب كرد وقتي كه بعد از چسبوندن اون سه تا حرف ديد كه بازم نوشته شده مريم

همه بچه ها مهدي رو مسخره كردند و يكصدا گفتند : هو هو مهدي سواد نداره ، هو هو مهدي سواد نداره

و آموزگار گريش بلند تر شد و از كلاس رفت بيرون

و مهدي هم فكر كرد كه آموزگار از دست اون ناراحته اما خودش مي دونست كه نمي خواست آموزگار رو ناراحت كنه

و دلش مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسي رو كه شما داريد مي ديد مي نويسم اما نمي دونم چرا اينجوري مي شه

مي خواست به آموزگارش بگه كه خانم اجازه من نمي خوام ناراحت بشيد از دستم و براي اينكه آموزگارش رو شاد كنه همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و يه دفتر صد برگ رو پر كرد از كلمه عشق تا فردا به عنوان جريمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه

و صبح وقتي باباش از خواب بيدارش مي كرد ديد كه ديشب از شدت خستگي رو دفتري كه جريمه هاي عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده

اما خوشحال بود كه ديشب آخرين صفحه دفترش رو داشت تموم مي كرد كه خوابش برده بود

و پدرش مي خواست بره كه چشمش به دفتر افتاد كه توش هي يه كلمه تكرار شده

و دفتر رو ورق زد و ديد كه از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون يه كلمه نوشته شده

و مهدي رو دعوا كرد و گفت يعني تو اينقدر خنگ شدي كه نمي توني يه كلمه مريم رو هم درست بنويسي كه معلمت اينهمه به تو جريمه داده و گفته بنويسش!؟

و مهدي با ديدن دفتر اشك تو چشماش حلقه زد

چون خودش ديشب ديد كه همه نوشته هاي ديشبش فقط از عشق بود

صبح شرمنده رفت پيش آموزگار تا بگه من چيكار كردم

اما آموزگارش نيومده بود

چند روز بعد بهشون گفتند كه آموزگارتون رفته پيش خدا و وقتي مهدي پرسيد كه كي بر مي گرده ناظمشون با خنده اي بر لب بهش گفت : اون ديگه بر نمي گرده

و مهدي اين بار از دست خدا ناراحت شد كه چرا آموزگار اونو برده پيش خودش و ديگه هم بر نمي گردونه

و پيش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونش رو بدون اجازش برده پيش خودش

... از خدا دلگير شد . شب خوابيد و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت

سلام مهدي جان، شبت بخير عزيزم

مهدي قبل از اينكه جواب سلامش رو بده با گريه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترك كرديد!؟ به خدا مي دونم اشتباه كردم

...اما اون شب وقتي رفتم خونه براي اينكه شما خوشحال بشيد من به عنوان جريمه

اما آموزگارش نذاشت بقيه حرفش تموم شه و بهش گفت آره عزيزم همه رو مي دونم

مهدي جان تو تجلي عشق آيندت رو داشتي مي نوشتي اما من چشم ديدنش رو نداشتم

تو تقديرت اينه كه اين راه رو ادامه بدي

مهدي پرسيد خانم اجازه تقدير يعني چي و تجلي عشق چيه!؟

آموزگار گفت

عزيزم من تنها آموزگار تو نيستم

طبيعت ، زندگي و زمونه و خلاصه همه چيز آموزگار تو خواهند بود و تو از هركدوم از اونها يه چيزي ياد مي گيري تا بزرگ شي و خودت متوجه شي.

مهدي به آموزگار گفت خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آيا مي شه!؟

و آموزگار گفت مهدي جان تو روحت رو هميشه مي توني مثل يه بچه پاك نگه داري و اصلا مهم نيست كه جسمت بزرگ شه و پير شه و يه روز از بين بره... مهم اينه كه روحت رو درست نگه داري عزيزم

مهدي با اينكه چيزي متوحه نشد اما انگار متوجه شد و گفت چشم

و مهدي باز بزرگتر شد

چون بايد بزرگتر مي شد

و تو اين مدت آموزگارهاي زيادي داشت و از هر كدومشون يه درس ياد گرفت

اما هنوزم كه هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هيچ وقت فراموش نمي كنه

يكي همون آموزگار سال اول دبستانش بود كه مهربونترين آموزشگارش بود و همه درسها رو با شيريني بهش ياد مي داد

و اون يكي آموزگارش كه عصباني ترين آموزگارش بود و اسمش زمونه بود و همه درسها رو با تلخي تمام بهش ياد مي داد

و مهدي اين داستان رو نيمه تمام گذاشت تا باعث انديشيدن باشه براي همه

اما اينو هم بگه كه با ديدن مريم بود كه تعريف كامل از خداوند رو درك كرد و مريم شد تنها قبله اون براي عبادت خداش

اما وقتي كه مريمش هم رفت پيش خدا ، مهدي هم از همون روز قبله ش رو گم كرد

مهدي بعد از رفتن مريمش هيچ وقت تا حالا اونقدر احساس بيچارگي نكرده بود

و تنها تو يه شب پائيزي كه شب تولدش بود معلم سال اولش و مريمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند.
 

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز

ققنوس پرنده عجيبيست.ققنوس هرگز جفتي ندارد و در تنهايي سكنا ميگزيند.منقارش مثل يك ني بلند است و نزديك به صد سوراخ روي منقارش قرار دارد.هر سوراخ صداي خاصي از خود ايجاد ميكند و رازي را آشكار ميكند. چون ترتيبي براي صداها قرار نداده ؛ هميشه غير قابل پيش بيني هست كه كدام صدا زودتر ايجاد ميشود.
وقتي ققنوس آواز سر ميدهد ؛ همه پرندگان آسمان و همه ماهي هاي دريا تحت تاثير قرار ميگيرند.همه بادهاي وحشي با شنيدن اين موسيقي مدهوش كننده؛ و براي درك بهتر آن سكوت ميكنند.
ققنوس هزار سال زندگي ميكند.او زمان مرگ خود را ميداند و وقتي زمان مرگش فرا رسيد صدها درخت را جمع ميكند و آنها را در يك نقطه آتش ميزند و خودش را به درون اين آتش مياندازد.با هر يك از سوراخهاي منقارش فرياد غم انگيزي از روح خود بر مياورد و به همه اعلام ميكند كه مرده است.سپس همه پرندگان و حيوانات جمع ميشوند تا در زمان مرگ ققنوس حاضر باشند.ققنوس آخرين نفس خود را جمع ميكند و بالهاي خود را به هم ميزند تا شعله افروخته تر شود.به زودي شعله و پرنده به تلي از ذغال تبديل ميشوند و از دل اين ذغال گداخته فقط يك جرقه باقي ميماند كه تبديل به يك نوزاد ققنوس ميشود و از آتش بيرون مي آيد.
ققنوس نمونه بارز انسان جستجو گر و آگاه هست.با اينكه هميشه تنهاست ولي با يك آواز و صدا همه كائنات را دور خود جمع ميكند. وقتي به بلوغ كامل رسيد با مرگش زندگي جديدي آغاز ميكند.چنان به عشق اعتقاد دارد كه با اينكه به خيال همه دارد در آتش ميسوزد و از بين ميرود ولي او عشق را آتش و سوزنده نميپندارد و نميگذارد عشقش از بين برود و از همان عشق هم تولدي دوباره ميابد...
 

نرگس313

عضو جدید
پرسش


آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است

اما صدای بال زدن شان را
در اوج

اوج مردن

اوج دوباره زادن

نشنیده ام هرگز
وقتی که با شکستن یک شیشه
مردابک صبوری یک شهر را
یکباره می توانی بر هم زد
ای دست های خالی! از چیست
حیرانی ؟

گویا

گلهای گرمسیری خونین را

در سردسیر این باغ
بیهوده کاشتند

آب و هوای این شهر
زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد

اما

تو آتش شفق را
در آب جویبار
در کوچه باغ ها
به چه تفسیر می کنی ؟
شفیعی کدکنی
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
توهماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن
 

Similar threads

بالا