رمان"سال های بی کسی"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pirate Girl

عضو جدید
54

وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.


سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !

(از اشعار نویسنده )

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
55

وقتی همه ی دعوت شدگان با تبریک مجدد ما را ترک کردند و باغی انچنان بزرگ بی سرو ته و عجیب از کثرت جمعیت خالی شد به دستور کیانوش باربد چراغهای جلوی ساختمان و شاهراهی که به در باغ منتهی می شد روشن نمود و باغ بار دیگر مثل روز روشن شد حتی باجی هم علی رغم خویشتن داری اش مبهوت جلال و شکوه باغ شده بود . باران هنوز می بارید و صدای برخورد ان با برگهای خزان زده که یکی یکی بر زمین می افتاد اهنگی دل انگیز بود که مایل نبودم صدای ان را با شناخته ترین کنسرت ها عوض کنم .وقتی باغ یکباره با چراغ های الوان روشن شد من در طبقه بالا پشت پنجره بودم و باجی این یار قدیمی در چند قدمی ام ایستاده بود و منتظر بود در عوض کردن لباسم کمکم کند . ایا من باید به تنهایی بانوی خانه ای به ان بزرگی می شدم ؟ وهم اور بود من مثل قطره ای در دریای ژرف بودم !
باجی به من در عوض کردن لباسم کمک کرد وانگاه از سر حوصله یکی یکی سنجاقها را از میان موهایم بیرون کشید و صورتم را با لوسیون از ارایش پاک کرد و سپس به شانه کردن موهایم پرداخت .صدای کیانوش نمی امد و از خودش هم خبری نبود شاید منتظر بود باجی مرا ترک کند ! وقتی صدای گامهای شمرده و محکمش را شنیدم قلبم فرو ریخت ایا او هم به اندازه من مضطرب بود یا چون همیشه ارام و خونسرد بود ؟ وقتی در باز شد من او را در پناه نور کمرنگ اباژور در اینه دیدم ارام و ساکت بود .باجی با دیدن او بی هیچ سخنی اتاق را ترک کرد و در پشت سرش بست .او اهسته و شمرده گام برداشت و به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد
- ناراحت نمیشی اگر پنجره را برای چند دقیقه باز بگذارم ؟
و چون پاسخ منفی مرا شنید ان را باز کرد و روی صندلی مقابل نجره نشست و سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد و من فرصت کردم زیر چشمی او را بنگرم .ارام گفت
- به باربد گفتم همه چراغهای باغ را روشن کنه .
بی انکه دلیلش را بدانم پرسیدم
- چرا ؟
متعجب گفت
- خب معلومه ! امشب شب زفاف ماست و می خوام خونه برات چراغون باشه .
بغض گلویم را فشرد با دست صورتم را پوشاندم .
کیانوش با مهربانی گفت
- فروغ ؟ تو که بچه نیستی می دونم شرایط ازدواجمون با همه خیلی فرق داشت اما تو باید صبور باشی .
چرا گریه می کردم ؟مگر خودم انطور نخواسته بودم ؟اما اشکم بی وقفه می امد.کیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد سپسپنجره را بست مقابل پاهایم نشست و بلاش کرد دستم را از جلوی صورتم بردارد.
- فروغ ؟تو چت شده ؟
صدایش امیخته ای از طنز و ملاطفت بود چقدر مثل بچه ها بهانه می گرفتم . با دستمال بینی ام را گرفت و بوسه ای پر محبت بر دستانم نهاد .نمی دانم چرا از همه چیز خشمگین و عصبانی بودم میان گریه گفتم
- تنهام بذار کیانوش لطفا تنهام بذار.
انگار کمی جا خورد صورتشسخت شد و دندانهایش را به هم فشرد سپس از جا برخاست و قصد رفتن نمود از او انتظار برخورد دیگری داشتم دلم می خواست صبوری می کرد اما به نظر سخت رنجیده بود .به نرمی از اتاق خارج شد و در را بست .چقدر تنهایی وحشتناک بود چقدر سکوت وحشتناک بود چقدر اندیسیدن به وقایع دردناک و وحشتناک بود و چقدر فکر از دست دادن انان که دوستشان می داشتی وحشتناک بود .سردم بود روی رختخواب دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم گرمای مطبوع رختخواب رخوتی به تنم بخشید و ارام ارام چشمانم سنگین شد.


******************
تلاش می کردم حرف بزنم اما حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم حس می کردم وقت مرگم فرا رسیده تقلا می کردم اما تلاشم بی ثمر بود .میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و از خدا لااقل یکی از ان دو را می خواستم که ناگهان فریادی از گلویم رها شد و نفسم ازاد گردید چقدر نفس کشیدن خوب است چقدر درک حس زنده بودن لذتبخش است .ارام دیده گشودم و در سایه نور قرمز رنگ اتاق هیکل او را دیدم با چشمانی نگران و صورتی پریده رنگ ! تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم صدایم در گلو خفه شده بود چقدر گلویم درد می کرد با دستان ناتوانم به ماساژ گلویم پرداختم کیانوش که مقصودم را فهمیده بود به مهربانی زمزمه کرد
- از بس فریاد کشیدی گلویت درد می کنه بلند شو کمی از این اب گرم بنوش حالت رو بهتر می کنه .
رب دوشامبر یقه بازی به تن داشت وعضلات برجسته شانه هایش کاملا پیدا بود چقدر برنزه بود درست مثل سرخ پوستها . وقتی سرم را بلند تا کمی اب بنوشم ارام به شانه اش تکیه کردم و چه تکیه گاه خوب و محکمی بود .اهسته کنارم نشست و زمزمه کرد
- حالت چطوره ؟
با صدایی ضعیف و ناتوان پاسخ دادم
- تو از کجا فهمیدی ؟
زیر لب خندید وگفت
- صدات همه خونه رو برداشته بود .
بعد به شوخی که رگه هایی از رنجش در ان حس می شد ادامه داد
- خودت نخواستی کنارت باشم میگن زنهایی که اسباب رنجش شوهرشون میشن شبها کابوس می بینند.
لبخند زدم و گفتم
- چطوره بگی زنهایی که اتاقشون رو از شوهرشون جدا می کنند مغضوب خدا میشن.
بعد با به یاد اوردن خوابم گفتم
- کابوس وحشتناکی بود .
- چه کابوسی ؟چه خوابی دیدی ؟
- آه کیانوش داشتم می مردم مرگ رو پیش چشمام دیدم .
- بس کن تو فقط با اضطراب خوابیدی لحاف به این سنگینی رو هم که روی خودت انداختی خب معلومه که احساس خفگی می کنی.
بعد با خنده ریزی در حالی که موهای خیس از عرقم را از روی پیشانی ام کنار می زد گفت
- حتی باجی رو هم بیدار کرده بودی اون به من در حالی که فوق العاده سر سنگین بود گفت خانوم هر وقت فریاد می زنه پرخوری کرده !
- باجی اینو گفت ؟
- نه فقط این بلکه چیز بامزه ی دیگه ای هم گفت که من مقصودش رو نفهمیدم یه چیزی مثل بختک! اون میگفت بختک سراغت اومده .
- پیرزن خرافاتی .
- اون چیه که باجی درباره اش حرف می زنه ؟
- یک نوع جنه .
- جن ؟!
- خدای من نخند کیانوش ! باجی خیلی به این چیزها اعتقاد داره .
کیانوش در حال خندیدن گفت
- نه نه به حرف اون نمی خندم به این می خندم که خدا رحم کنه به جنی که جرات کنه بیاد سراغ تو .تو داماد رو از خودت فراری دادی وای به احوال اون.
با اهنگی ساده گفتم
- کیانوش به خاطر حرفهایی که سر شب بهت زدم معذرت می خوام.
او بی انکه پاسخی به من بدهد بوسه ای روی موهایم گذاشت و زمزمه کرد
- عزیز کوچولوی من !
- هنوز داره بارون می یاد ؟
- اره .
- داری به چی فکر می کنی ؟وقتی سکوتت طولانی میشه نگران کننده ست !
کیانوش چانه ام را بالا گرفت و با لبخند گفت
- به این که چقدر خوبه تو بعضی اوقات بترسی .
اری هنوز باران می بارید اما من انگار همه دنیا را با وسعتش فقط در چشمان درشت کیانوش می دیدم.............


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
56

وقتی دیده از هم گشودم ابتدا صدای تیک تیک ساعت دیواری را شنیدم که عقربه هایش ساعت یازده صبح را نشان می داد به زحمت از جا برخاستم و تازه به یاد اوردم کجا هستم .اتاق خواب در ان ساعت روز شکوه خاصی داشت کیانوش کنارم نبود پس فرصت کافی برای بررسی محیط داشتم . اتاقی بود در حدود بیست متر با رنگی مایل به صورتی و پرده هایی به رنگ سفید با روکش مخمل زرشکی و دو صندلی راحتی زیبا با میز مدور کوچکی مقابل انها در گوشه اتاق خودنمایی می کرد . کنار پنجره رفته و در ان را به روی باغ گشودم اسمان ابی ابی بود با صدای بلند گفتم
- چقدر گرسنه ام .
با به یاداوردن شب گذشته موج داغی از شرم همه وجودم را فرا گرفت تلاش کردم برای منحرف کردن فکرم چشم به مناظر باغ بسپارم .کف باغ پر بود از برگهای پائیزی و از برگهایی که بر درختها باقی مانده بود قطرات باران شب گذشته چکه می کرد یقه لباسم را کیپ تر کردم و روی صندلی مقابل پنجره نشستم همین موقع در باز شد و کیانوش در حالی که سینی بزرگی را به دست داشت وارد اتاق گردید و در با پایش بست .
- شنیدم چیزی راجع به گرسنگی گفتید ! بفرمائید صبحانه شما حاضره .
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر سرکار خانوم اعتمادی .
او سینی صبحانه را که شامل کره مربا در دو نوع عسل سرشیر شیر چای بیسکویت پنیر تخم مرغ عسلی و کاچی که بی شک دستپخت باجی بود را روی میز گوشه اتاق نهاد و گفت
- بفرمائید !
با دهان باز از جا برخاسته به میز نزدیک شدم و با حیرت گفتم
- کیانوش تو می خوای منو بالن کنی و به هوا بفرستی ؟ اخه کدوم ادمی می تونه این همه غذا رو بخوره !
او صندلی را برای نشاندنم عقب کشید و در حال نشاندنم گفت
- اولا غذا نه و صبحانه دوما بنده بی تقصیرم ! دایه گرامیتون گفتند صبحانه نو عروس باید کامل کامل باشه .
پس باجی هنوز به فکر من بود .کیانوش در حال لقمه گرفتن برای من گفت
- نمی دونی این پیرزن چه جذبه ای داره باربد جلوی اون شمشیرش رو غلاف کرده .اومده بود چغلی اونو به من بکنه ظاهرا باجی خانومتون به قلمرو امپراطوری اون تعدی کرده بود منم گفتم باهم کنار بیاید راستش دیگه فرصت ندارم به جنگ و دعوای خدمتکارها رسیدگی کنم البته اینو به باربد گفتم اما وقتی باجی اومد با فریادی مصلحتی گفتم یک خانوم بهتر می دونه چطور باید اشپزخونه رو اداره کنه تو هم بهتره از ایشون راهنمایی بگیری خب هر چی نباشه اون دایه خانوممه باید ازش حساب ببرم وگرنه ممکنه به خاطر چغلی از من تو رو به جونم بیاندازه !
در حال خوردن صبحانه گفتم
- کیانوش!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- معذرت می خوام خانوم مقصودی نداشتم .
- کیانوش تو باید یکی دو خدمتکار خانوم استخدام کنی .
- باشه عزیزم خودت انتخاب کن .حالا اخمهات رو باز کن و به من بگو دوست داری برای ماه عسل تو رو کجا ببرم ؟
- خب صبر کن ببینم تو جای خاصی رو در نظر داری ؟
کیانوش در حال نوشیدن چایش گفت
- راستش بله اما ترجیح می دم تو انتخاب نی این سفر مال توئه .
- من از خیلی پیشتر دوست داشتم به رم سفر کنم اخه شنیدم این شهر دارای تمدن کهنی است .
کیانوش بی معطلی گفت
- بسیار خب تصویب شد برای ماه عسل به رم می ریم .
- اما کیانوش تو باید همه جای این خونه رو به من نشون بدی و در ضمن تا اطلاع ثانوی از اون دوربین های مخفی ات استفاده نکنی .
کیانوش با حالت عاشقی سخت شوریده گفت
- دیگه در استفاده از اونا اشکالی نمی بینم می تونم هر جای خونه که باشی نگات کنم.
- وای تو بدترین.............
- و تو بهترین زنی هستی که در عمرم دیدم .
همیشه همین طور بود حتی بدترین و دنباله دارترین بحثهایمان با کوتاه امدن کیانوش به اخر می رسید . به نظر می امد او به هیچعنوان راضی به ناراحت کردن من نیست حتی در مواقعی که قصدش شوخی بود جانب احتیاط را از دست نمی داد .زندگی با او سرتاسر معما و شگفتی بود زندگی با او برای من دورانی سراسر لذت و تجربه بود .وقتی که خوب فکر می کنم درمی یابم که دیگر هرگز ان دوران برایم تکرار نشد دورانی که گاهی از فرط خنده به خاطر جوکهای بامزه و حرفهای انچنان بی پرده دچار دل درد می شدم و اشک به دیده می اوردم .چقدر زندگی به گونه ای که دوست داری بی انکه منتظر عواقب کار باشی شیرین است.
ما با هم به رم رفتیم و باجی و باربد را در جوار هم تنها گذاشتیم و در حالی که باجی از این کار به شدت ناخشنود و ناراضی بود . ماه عسلمان هم به یاد ماندنی بود شبها تا دیر وقت با هم به گفتگو و صحبت می نشستیم و صبح با صدای بم و طنز الود او دیده از عم می گشودم . او جدا مرد عجیبی بود در حالی که سواد انچنانی نداشت اما به چند زبان زنده دنیا مسلط بود و به روانی زبان مادر اش سخن می گفت .خیلی هم دست و دلباز بود اما امان از زمانی که می رنجید باید اعتراف کنم از خشمشمی ترسیدم و هیچ چیز به اندازه شنیدن دروغ خشمگین و عصبانی اش نمی کرد حتی مواقعی که از فرط هر چه می خواستم می گفتم نیز عصبانی نمی شد و تنها به خاطر شاهد خشم من بودن لبخند می زد و تشویقم می کرد هر انچه را فکر می کنم به زبان بیاورم .یکی از روزهایی که در رم بودیم برای نخستین بار شاهد عصبانیتش بودم .ان روز کیانوش برایم حرف می زد و من در افکارم غرق بودم و این از دید او دور نماند
- حواست کجاست فروغ ؟
- هان ؟هی......هیچ جا چطور مگه ؟
ابران او در هم گره خورد و خشمگین از جا برخاست و بی هیچ سوال و جوابی ترکم کرد و هر چه صدایش کردم پاسخی نداد . مگر چه کرده بودم ؟ ایا اشکالی داشت که برای لحظاتی حواسم پرت شده بود ؟ کیانوش مرا در سالن هتل یکه و تنها باقی گذاشت و من پس از گذشت یک ساعت از امدنش ناامید شده بودم به اتاقم رفتم و باقی ساعت روز را در اتاق به تنهایی گذراندم .شب شامم را به تنهایی خوردم و دوباره به اتاق برگشتم تاخیرش نگرانم کرده بود و بیشتر از این که نگرانشباشم عصبانی بودم .مگر من چه کرده بودم ؟ گناهم این بود که برای دقایقی فکرم به سوی خانواده ام کشیده شد ! ایا او می توانست از این مساله عصبانی شده باشد مشکل ان بود که چون زبان نمی دانستم با شهر نا اشنا بودم نمی توانستم از هتل خارج شوم و از این بابت همعصبانی بودم و هم کلافه .
شب از نیمه گذشته بود که او به هتل بازگشت در حالی که قادر نبود روی پاهایش بایستد غرورم اجازه نمی داد علت غیبت و تاخیرش را بپرسم او خیلی خونسرد و بی تفاوت با دیدن من گفت
- اوه سلام !
معلوم بود که تا خرخره نوشیده سابقه نداشت در خوردن زیاده روی کند یا حداقل من اینطور فکر می کردم . خیلی جدی و سرد گفتم
- تا حالا کجا بودی ؟
خنده ای کرد و خودش را روی صندلی انداخت و گفت
- یعنی نمی دونی ؟ فکر می کردم باهوش تر از این حرفها باشی .
خودم را به ان راه زدم و گفتم
- نه نمیدونم از کجا باید حدس بزنم ؟
با صدای بلند و به حالت قهقهه خندید و گفت
- خدای من تو چقدر بچه ای !
بغض گلویم را فشرد چقدر بیرحم بود که سادگی ام را به رخم می کشید .از فرط خشم می لرزیدم وقادر به حرف زدن نبودم .اصلا مگر من چه کرده بودم ؟ مرتکب قتل که نشده بودم .به صورتش نگریستم مثل شکارچی مترصد فرصت به دهان من خیره شده بود با صدایی بغض الود گفتم
- من می خوام برگردم .
ابروی چپش به علامت تعجب به هوا رفت و دهانش با لبخند تمسخر امیزی کج شد میل نداشتم ضعف نشان دهم اما دست خودم نبود .دیگر ان شهر برایم جذابیتی نداشت و نه او که حس می کردم دوستش دارم . مرا در اغوش بگیرد و معذرت خواهی کند اما روی تخت با همان لباس دراز کشید و گفت
- اگه اینطور می خوای حرفی ندارم .
و طولی نکشید که خوابش برد .

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
57

صبح وقتی که بیدار شد به ماساژ شقیقه هایش پرداخت چشمانش قرمز قرمز بود .با اهنگی خونسرد به من که در حال جمع کردن لباسهایم بودم گفت
- صبح بخیر
نگاهی جدی و گذرا به او انداختم و گفتم
- صبح بخیر .
این دیگر زیادی بود ! اصلا به روی مبارکش نیاورد برعکس انگار از دیدن من در حال بستن چمدان متعجب شد وهمان طور با نگاهی حیرت انگیز بر من خیره ماند اما من به شدت از نگریستن به او می گریختم و خودم را سرگرم می کردم . سکوت میان ما همچنان ادامه داشت او به زحمت از جا بلند شد واز داخل یخچال لیوانی را از اب پر کرد و همان جا لاجرعه ان را نوشید .
پناه بر خدا مصرف اب ان هم صبح اول وقت ! بی اختیار بر او خیره مانده و ظاهرش را از نظر گذراندم تمام شب را با همان لباس خوابیده بود یقه لباسش باز بود و صورت همیشه مرتبش اصلاح نکرده و موهایش ژولیده بود اما هنوز جذاب به نظر می رسید .وقتی از خوردن اب فارغ شد خودش را روی صندلی رها کرد و پرسید
- کجا می خوای بری ؟
پاهای بلندش تمام میز را اشغال کرده بود درست یاد پدرم افتادم و ناگهان حس کردم مثل مادر عصبانی ام . در حال شانه کردن موهایم گفتم
- می خوام برگردم فکر می کنم دیشب بهت گفتم.
- دیشب ؟
چهره اشحالت پرسش به خود گرفت ! یعنی او دیشب را فراموش کرده بود یا مرا دست می انداخت .
- تو درباره ی چی حرف میزنی ؟
خشمگین گفتم
- درباره تو درباره دیشب درباره ی قولت.
- چه قولی ؟ من که چیزی به خاطر نمی یارم !
- داری منو دست میاندازی ؟
- باور کن جدی می گم .
- وقتی رو هم که تا خرخره نوشیدی از یاد بردی ؟ تو دیشب انقدر به هم ریخته بودی که حتی لباسهایت را عوض نکردی .
- درباره دیشب هیچی نمی تونم بگم غیر از این که معذرت می خوام .
فریاد زدم
- معذرت می خوای ؟ فقط همین !
اشکم سرازیر شد وبر روی گونه هایم چکید .بی حوصله گفت
- فروغ....... بس کن حالا مگه چی شده ؟
میان گریه گفتم
- تو چطور می تونی انقدر پست و بدجنس باشی ؟ دیروز منو تنها گذاشتی و حتی یک تلفن نزدی و بدتر از همه شب که به هتل امدی حال عادی نداشتی مثلا منو به ماه عسل اوردی ولی عذابم میدی .من دیگه نمی تونم ای وضعیت رو تحمل کنم باید منو برگردونی ایران .
- وقتی که اینطور نق می زنی و پا به زمین می کوبی مث دختر بچه های بهانه گیر میشی .
فریاد زدم
- چطور می تونی بگی من بچه ام در حالی که خودت اندازه یک بچه هم عقل نداری ؟
خونسرد در حالی که اشکارا خودش را به تجاهل می زد گفت
- تو گرسنه ای عزیزم بعد از خوردن صبحانه تصمیم می گیریم .
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام برگردم اگه تو هم نیای تنها بر می گردم .
- ولی ما که هنوز شهر رو کامل ندیدیم تازه سوغاتی هم نخریدیم .
- من هیچی نمی خوام .
- باید چکار کنم که منو ببخشی ؟
حس می کردم عمدا در عذر خواهی انقدر کوتاهی کرده اما مگر من می توانستم او را نبخشم با ان قیافه شوخ و جذاب و خواستنی ؟ فکر می کنم تردید را در چهره ام درککرد زیرا از جا بلند شد نزدم امد وموهایم را از روی پیشانی به عقب ریخت و در حال پاککردن اشکهایم گفت
- خیلی خب برمی گردیم با اولین پرواز حالا راضی شدی ؟
- بله .
- از دستم دلگیری ؟
- دیگه نه .
- یعنی با من صبحانه می خوری ؟
- بله .
- افرین دختر خوب تا من دوش می گیرم تو هم دستی به سر و صورتت بکش با این قیافه مثل دختر بچه ها شدی دوست ندارم وقتی کنارت گام بر می دارم در نظر دیگران پیر به حساب بیام .
از حرفش لبخند زدم خواستم بگویم تو هیچگاه پیر نخواهی شد اما نتوانستم انگار وقتی او حرف می زد من طلسم بودم .حدود ده روز از این ماجرا به ایران برگشتیم و تقریبا به هردویمان خوشگذشته بود .به نظر می امد مدت طولانی از وطن دور بوده ام و دلم بی نهایت برای باجی تنگ شده بود یعنی او با باربد کنار امده بود ؟ او به محض دیدنم پیشانی ام را بوسید و من سخت در اغوشش گرفتم و بعد او خیلی رسمی به کیانوش خوش امد گفت و سپس خطاب به من در حال لمس کردن بازوهایم گفت
- خانوم کوچیک شما خیلی چاق شدید باید مراقب وزنتون باشید .
- باجی !
- دروغ نمی گم وقتی می رفتید به این چاقی نبودید .باید بدونید مردها زن چاق نمی پسندند .
کیانوش گفت
- ولش کنید باجی خانوم توی این خونه کسی رژیم نمی گیره و هر کس هر چی دوست داره می خوره .
باجی که برای اولین بار با کیانوش هم کلام می شد خلاصه و رسمی گفت
- شما نباید به خانوم این حرفها رو بزنید خانوم اشتهای خوبی دارند با این وضع ممکنه بعد از یک بار زایمان از در خونه عبور نکن.
از صراحت باجی در حرف زدن شرمنده شدم و گفتم
- باجی ؟ چی داری می گی ؟ من خیلی خسته ام انوقت تو وایسادی و پرحرفی می کنی .
کیانوش پرسید
- باربد کجاست ؟ اونو نمی بینم !
باجی بی انکه به چشم کیانوش نگاه کند گفت
- اونو فرستادم خرید کنه اون جدا پیرمرد بی مصرفیه .
انتظار داشتم کیانوش از حرفشبرنجد اما او با خنده پرسید
- اون رفته خرید کنه ؟ باور نکردنیه !
باجی متعجب پرسید
- یعنی می خواید بگید تمام سالها شما خرید می کردید ؟
کیانوش ارام و خونسرد گفت
- خب بله .
باجی در حال رفتن غرید
- پس بیخود نیست موقع راه رفتن اونقدر دماغش رو بالا می گیره .
کیانوش ارام به من گفت
- معلوم نیست در غیاب ما با هم چه کردند ؟
- خب باجی خودش رو خیلی سر می دونه .
- این خاصیت زنهاست اما انگار خیلی مونده تا باربد بفهمه بیچاره باربد !
من از حرف او با صدای بلند خندیدم و سبب شدم باجی با صدای خنده ام به عقب برگردد نگاهش سرزنش بار بود چون او همیشه ازخنده با صدای بلند ان هم برای خانمها بدش می امد .
من خیلی زود از انبوه متقاضیان دو خدمتکار زن انتخاب کردم یکی از انها دختری از قشر محروم تهران بود و دیگری اهل شیراز بود و پدر و مادرش را از دست داده بود .همچنین باغبانی برای رسیدگی به باغ استخدام کردم و پسر بچه ای که به عنوان وردست او به کار مشغول باشد.
با ورود انها خانه اب و رنگ دیگری گرفت به نظر باجی هم راضی بود چرا که از حجم کارهای او کاسته شده بود و می توانست به عنوان مدیر خانه به دخترها امر و نهی کند .چیزی که سالها ارزوی انجامش را داشت .
دیری نگذشت که تهوع های صبحگاهی نوید بارداری ام ار داد و وقتی که توسط پزشک معاینه شدم به صحت این مساله پی بردم .کیانوش از شادی پدر شدنش در پئست خود نمی گنجید و حتی با شنیدن این خبر مرا بلند کرد و در هوا چرخاند که البته با مواخذه باجی روبه رو شد
- شما نباید اینطور خانوم رو بلند کنید و دور خودتون بچرخانید ممکنه به بچه صدمه بخوره .پناه بر خدا ! صد رحمت به مردهای قدیم قدیمی ها ی حجب و حیای خاصی داشتند.
دوران بارداری من دورانی سراسر ارامش واسایش بود چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی . کیانوش هر بار به خانه می امد با هدیه ای برای بچه غافلگیرم می کرد و باجی نمی گذاشت از جایم جم بخورم .تنها نگرانی من از بابت خانواده ام بود حقیقتش گاهی برای انها دلتنگ می شدم و دلم هوایشان را می کرد .ایا دل انها هم برای من تنگ شده بود ؟ هر بار باجی به دیدنشان می رفت بوی خوب عزیزانم را می اورد اما درباره ی حرف زدن از انها طفره می رفت انگار انها هم مایل نبودند که درباره ام بدانند چرا که با شنیدن اخبار جدید نرمش نشان می دادند روزی که باجی از نزد انها بازگشته بود پرسیدم
- ایا به پدر و مادرم گفتی که به زودی بچه دار می شوم ؟
ولی باجی در نهایت بدجنسی گفت
- چرا باید بگموقتی که اونا حتی سراغی از شما نمی گیرند ؟
ان زمان بود که دلم شکست و بغض گلویم را فشرد .یعنی می شد ؟ مادر با ان همه مهربانی انقدر سنگدل باشد ؟ و همینطور فیروزه بدجنس او مثلا جاری من بود ! هیچ گاه تا ان زمان او را نشناخته بودم جدا که او بی اجازه پدر اب هم نمی خورد .
به هر حال ان نه ماه خسته کننده به پایان رسید و زمان به دنیا امدن بچه فرا رسید .ان روز یکی از اخرین روزهای شهریور بود که درد شدیدی بر من چیره شد و کیانوش فورا پزشک خانوادگی یمان را به بالینم فرا خواند در حالی که خودش به واسطه درد بی امان من دستپاچه شده بود و دائم از باجی می پرسید
- یعنی هیچ چیز نمی تون تا ادن پزشک اونو اروم کنه ؟
و باجی خشک و خونسرد پاسخ می داد
- صبر داشته باشید همه خانمها وقت زایمان باید این درد رو تحمل کنند.
اما باجی علی رغم خونسردیش ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد چرا که من در ماههای اخر بارداری ام به هیچ عنوانی تحرک نداشتم و بچه بی نهایت درشت بود .کیانوش که هیچ گاه او را تا ان اندازه جدی ندیده بودم یک ان از ندازه جدی ندیده بودم یک ان از نظرم دور نمی شد و تمام مدتی که منتظر پزشک بودیم دستم را به دست داشت و دلداری ام می داد .یکبار از او پرسیدم اگر بمیرم چه می کند ؟ و او که سخت براشفته بود محکم گفت
- حرفهای احمقانه نزن تو قوی و سالمی چرا باید بمیری ؟!
اما حقیقت ان بود که خودم نیز ترسیده بودم و بیش از هر زمان دیگری خلا ء وجود مادر را حس می کردم .باجی هم از همیشه مهربانتر شده بود و از سر تجربه در تحمل درد یاری ام می داد
- نفس عمیق بکش ننه اینقدر الکی جیغ نزن از خدا کمک بخواه .


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
58

قریب هفت ساعت بود که من درد می کشیدم واز دکتر خبری نبود دیگر رمقی برایم نمانده بود و گوشه لبم بر اثر فریاد ترک خورده بود .با خود گفتم ای کاش می مردم اما من زنده بودم و هنوز جان در بدن داشتم و شاید هم تاوانه گناهانم را می پرداختم شنیدم که کیانوش هراسان و دستپاگه به باجی گفت
- باید ببریمش بیمارستان .
و باجی با اندوه گفت
- دیگه دیر شده چیزی به وضع حمل خانوم نمونده ممکنه وسط راه زایمان کنه .
تو از کجا می دونی ؟
بچه از جای خودش حرکت کرده .
کیانوشکه سخت بازوهای او را به دست گرفته بود ملتمسانه گفت
- تو می تونی کاری بکنی تو می تونی ؟
باور کردنی نبود من از میان چشمان نیمه باز به مردی می نگریستم که با همه توان و قدرتش به پیرزنی رنجور متوسل شده بود .
- نجاتش بده کمکش کن .
- اما من نمی تونم اقا ممکنه بچه بمیره .
- اونو نجات بده فروغ رو . جون اون واجب تره اونو از این درد رها کن .به خاطر عشق به خدا زن اون داره می میره نگاش کن !
او باجی را بالای پیکر نیمه جان من اورد و تکرار کرد بارها و بارها با صدایی لرزان و به بغض نشسته
- نجاتش بده کمکش کن تو به اون شیر دادی بزرگش کردی .
- کیانوش !
صدایم بی رمق و گرفته بود
- بله عزیزم من اینجام چیزی می خوای ؟
- دارم می میرم .
- طاقت بیار باجی نجاتت می ده .
- دکتر چی شد ؟
- اون.....اون....خدای من !
او چه می توانست بگوید وقتی پاسخی نداشت حالت تهوع داشتم و چشمانم سیاهی می رفت .به دست باجی چنگ زدم و گفتم
- نجاتم بده باجی نجاتم بده .
چیزی به غروب نمانده بود که باجی عزمش را جزم کرد و درخواست کیانوش را پذیرفت و در حالی که بی وقفه اشک می ریخت دستور می داد
- اقا اب جوش بیارین به اون دختره بی مصرف هم بگو کهنه و ملافه تمیز بیاره با یه دستمال تمیز که خانم دهنشون بذارن و زبانشون رو گاز نگیرن.
خدای من چگونه توانستم به پیرزنی فاقد علوم پزشکی برای زایمانی به ان سختی اعتماد کنم ؟ اما چاره چه بود مرگ در چند قدمی ام بود و بچه دیگر تکان نمی خورد و من دائم به این فکر بودم که ایا فردا را خواهم دید ؟

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
59

چندی پس از اخرین فریادم که با همه قوا کشیدم صدای گریه بچه را شنیدم . آه ! خدا را شکر پس او سالم بود شنیدم که باجی به کسی گفت
- نگاه کن یه دختره یک دختر تپل و مپل درست مثل بچگی های مادرش خوشگل و قد بلند .
نمی دانم چرا دلم می خواست گریه کنم گریه ام چند علت می توانست داشته باشد شادی زنده ماندن تولد فرزند و رهایی از دردی بی امان که تا مرز جنونم کشانده بود .نیمه بیهوش بودم که سایه کیانوش را دیدم از فرط شادی پیشانی باجی را بوسید و گفت
- متشکرم باجی می دونستم می تونی .
- اقا شما باید خودتون رو کنترل کنید برای این که بچه پسر نیست .
- حرفهای احمقانه نزن باجی ! در خلقت خدا شک می کنی ؟اون دختر منه دختر خودم بذار بغلش کنم .
- باید صبر کنید لباسشو تنش کنم .
- همین جوری خوبه اون دختر منه و من پدرشم مادرش چطوره ؟
- خون زیادی ازش رفته باید تقویت بشه و استراحت کنه .
کیانوش به رویم خم شد و گونه ام را بوسید و گفت
- متشکرم ! به خاطر این عروسک متشکرم و به خاطر شجاعتت متشکرم به خاطر همه چیز متشکرم .
قطره اشکی گرم از گوشه چشمم چکید و بر بالش فرو ریخت چقدر دل نازک شده بودم دلم می خواست تنها باشم .نمی دانستم بفهمم چرا زنها در تحمل چنان دردهایی تنها می بودند ؟رفته رفته به کمک باجی و کیانوش قوای از دست رفته ام را کسب نمودم و قادر شدم سر جایم بنشینم دومین روز پس از زایمان باجی بچه را برای شیر دادن نزدم اورد و به راستی که دختر قشنگی بود .خلق و خوی باجی هم برگشته بود او با مهربانی گفت
- تصدیق می فرمائید خیلی خوشگله ؟هنوز نیامده قلب پدرش رو تصاحب کرده اقا کیانوش نمی ذاره قند تو دلش اب شه تا به حال مردی مثل ایشون ندیده بودم .
اقا کیانوش درست می شنیدم ؟ پس باجی کم کم داشت با او مهربانتر می شد خب البته کیانوش هم خیلی تلاش می کرد تا یخ باجی را اب کند و این نخستین باری بود که باجی کیانوش را به اسم صدا می کرد .
- اقا کیانوش از ذوق بابا شدنشون پیشونی منو بوسیدند من که از خجالتم مردم و زنده شدم .این سکه رو هم به من مژدگانی دادند تازه با نهایت تواضع گفتند این خیلی کمه اما بعدا جبران می کنم . ایشون درست مثل اقاها رفتار می کنند خیلی از مردها این مواقع بد خلق میشن بد و براه می گن اما ایشون مثل ادم حسابی ها رفتار می کنند تمام مدتی که شما درد می کشیدید پشت در بودند و هر بار من برای کاری بیرون می رفتم احوالتون رو می پرسیدند .شما باید از ایشون ممنون باشید که انقدر به فکرتون هستند من به پشت گرمی ایشون این کار رو انجام دادم .مهمتر از همه این که برعکس خیلی از مردها که دوست دارند بچه اولشان پسر باشه با به دنیا امدن دخترتون خیلی خوشحال شدند حتی پدرتون هم سر فیروزه خانم تا این حد......
باجی حرفش را نیمه تمام گذاشت شاید فکر می کرد با به یاداوری گذشته دلتنگم می کند اما حقیقت ان بود که همه حواس من به انتخاب اسمی برای دخترم مشغول بود .شب وقتی کیانوش برای دادن هدیه نزدم امد پرسیدم
- به نظر تو چه اسمی برای این کوچولو مناسبه ؟
- تو چی فکر می کنی ؟
- اگه راستش رو بخوای من از بچگی خیلی به اسم شیرین علاقه داشتم و همیشه دوست داشتم اسمم شیرین بود.
کیانوش بچه را بغل کرد و خوب به صورتش خیره شد انگاه گفت
- واقعا شیرینه ! تو اسم با مسمائی براش انتخاب کردی شیرین اعتمادی .
قیاف او امیخته ای از چهره من وکیانوش بود او قد بلند کیانوش و موهای لختش را به ارث برده بود و دستهای کشیده و لابن و چشمان مرا .چند روز من توانستم ازجایم بلند شوم و زندگی عادی را از سر بگیرم در حالی که هنوز ضعف ناشی از زایمان در من مشهود بود .وقتی دوباره پس از مدتها توانستم به باغ بگذارم پائیز برگهای درختان سر به فلک کشیده باغ را رنگ امیزی کرده بود .باغبان بیچاره به توصیه من هر چه برگ می ریخت جمع می کرد در حالی که زیر لب غر می زد
- اخه نمی شه که یکی دوتا که نیستند .
بدبخت شاگرد وردستش که تا می ایستاد نفس تازه کند ضربه ای با ترکه می خورد
- بجنب بچه مگه نون نخوردی ؟
- چشم اوستا .
- من نمی دونم تو چی بودی خانوم گیر من انداخت ؟
دیگر قادر بودمبا کیانوش سر یک میز غذا بخورم شیرین هم که حسابی دلش را برده بود کنار ما در گهواره کوچکش حضور داشت .روابط کیانوش و باجی هم خوب شده بود و این از دید کیانوش دور نبود. یکی از شبها که باجی درباره ی پارچه سوغاتی که از رم برایش اورده بودیم حرف می زد پرسید
- پس بالاخره می خوای اونو بدوزی ؟
- بله اقا می خوام ازش یک دست لباس شیکبدوزم و سر پیری تنم کنم .
- دیگه ماجرای شارلاتان تموم شد ؟
باجی که تا بنا گوشش سرخ شده و معترض گفت
- خانم شما بد کاری کردید به اقا گفتید .
کیانوش با صدای بلند خندید و گفت
- باجی باید بدونی دل خانمها خیلی کوچیکه ازش ایراد نگیر .
- شما که از دست من نرنجیدید ؟
- معلومه که نرنجیدم تو باید شیرین منو بزرگ کنی دیگه دائه اونی نه مادرش !
باجی در حالیکه از شدت شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت
- من دیگه پیر شدم شما باید به فکر دائه جوانتری باشید .
- تجربه مهمه جوونها که چیزی نمی فهمند .تو که نمی خوای دختر فروغ رو به دست غریبه بسپاری ؟
- حق با شماست پرستارهای امروزی چیزی نمی فهمند خودم اونو بزرگش می کنم . اون بچه ارومیه من بچه سه نسل رو دیدم اما هیچ کدوم به این خوشگلی و ارومی نبودند .
- خوشحالم که تو هم اینو فهمیدی راستش فکر می کردم من فقط چنین احساسی دارم .
او حق نداشت تا خودم حضور داشتم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کند .خودم را کنترل کردم تا باجی ترکمان کند انگاه مثل جرقه از جا پریدم
- تو نمی تونی وقتی من هستم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کنی .
- اون دائه توست .
- هرکسی می خواد باشه ! من دوست ندارم دخترم رو کسی سه نسل پیرتر بزرگ کنه
- خب تو می تونی نظارت کنی .بس کن فروغ تو اید از اون ممنون باشی.
- خنده داره من مادر بچه ام انوقت کسی دیگه ای باید بزرگش کنه !
- خب شاید به این دلیله که من در تو صلاحیت این کار رو نمی بینم .
دهانم از تعجب باز ماند اما نگاه او شوخ و منتظر بود ایا قصد لجبازی با مرا داشت یا جدی می گفت ؟ خشمگین او را ترک کردم و به اتاقم رفتم و فکر کردم او اصلا ملاحظه روحیه مرا نمی کند .این خشم و قهر تا سه روز ادامه داشت من حتی اتاقم را از او جدا کرده بودم تا این که روز سوم با عذرخواهی او قهر میان ما خاتمه یافت و گفت مقصودش این بوده که دارای تجربخ کافی نیستم و چقدر من احمق بودم که مقصود او را از این لجبازی کودکانه نمی فهمیدم .من همیشه به نوعی او را نمی شناختم و اعتراف می کنم برای شناختش هم تلاش نکردم .او می خواست به نوعی همه توجه مرا به خودش معطوف کند و همه این لجاجتها از همین دلیل نشات می گرفت که البته من خودم نمی خواستم باورش کنم چرا که او مرد بالغ و عاقلی بود و هرگز وانمود به این حقیقت نمی کرد .همیشه به گونه ای رفتار می کرد که انگار تمایل داشت من به او تکیه کنم و حتی وقتی که به طرز مرموزی به فکر فرو می رفت و نگاهش بر من خیره می ماند مایل نبودم در اسرار فکری اش با او شریک باشم گویی فاصله کاذبی میان ما بود که در هر صورت حفظ می شد .


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
60

تا چشم بر هم زدیم دو سال دیگر هم مثل برق و باد گذشت و حالا شیرین ما دوساله بود و تحت حمایت باجی و پدرش حرف اول را می زد .او عشق یانوش بود و من از این جهت به خود می بالیدم ان هم به خاطر داشتن دختری انچنان زیبا و جذاب و بی نظیر دختری که در پایان دوسالگی اش قادر شده بود قلب همه ساکنان خانه را برباید .هرکس فقط او را یکبار می دید و با او هم صحبت می شد کافی بود که به محبوبیت او اعتراف کند حالا فقط یک چیز کیانوش را رنج می داد و ان هم نداشتن روابط حسنه با فامیل بود !
باور کردنی نبود کیانوش مردی که به همه علایق و عزیزانش در جوانی پشت پا زده بود و به همه شایعات انان درباره خودش می خندید حالا از این وضعیت ناخشنود و ناراضی بود و علتش هم در شیرین خلاصه می شد .ان روز را ار یاد نمی برم که در این مورد با او بحثم شد ما هر دو در محوطه باغ نشسته و به بازی شیرین نگا می کردیم که کیانوش گفت
- می دونی فروغ ؟ روحیه او برای من میلونها تومان می ارزه نمی خوام هیچ چیز و هیچ کس باعث برهم خوردن ارامش و شادی اش بشه .
- برای چی همچین فکری می کنی ؟ایا فکر می کنی چیز خاصی او را ازار می ده ؟
او پس از نگریستن به شیرین در حال دویدن به دنبال توپ گفت
- بله شاید حالا باعث ناراحتی اش نشه اما بعدا خواهد شد و من نمی خوام قبل از ان که دیر باشد اقدام کنم .
- و اون چیه ؟
- مطمئنم تو هم از شنیدنش خوشحال میشی درباره ی رفع کدورت و اختلاف با خانواده هایمان.
- از حرفش جا خوردم به طوری که پرتغال از دستم افتاد و در امتداد استخر چرخید و کنار سنی از حرکت ایستاد .او چه می گفت ؟ ایا هوشیار بود ؟ کسی که ان همه رنج و شایعه را به خاطر غرورش نشنیده و ندیده گرفته بود حالا به خاطر یک بچه کوتاه می امد ؟ این باورکردنی نبود. .برای دسترسی به هسته اصلی فکرش با لحنی کیانه امیز گفتم
- تو که به همه اونا می خندیدی حالا چطور برات مهم شدند ؟
- هنوز هم برام مهم نیستند و هنوزم بهشون می خندم می دونی فروغ من در طول زندگی ام هر کاری خواستم کردم و هر ماجرایی را تجربه کردم پشیمون هم نیستم اما به خاطر دخترم و برای بعدا بازخواستم نکنه می خوام برخی چیزها رو نادیده بگیرم و حتی در عملکردم تجدید نظر کنم .نمی دونم اگه روزی با چشم گریون بیاد و بگه بچه ها به خاطر نداشتن مادربزرگ عمه خاله و عمو و دایی مسخره ام می کنند چه حالی پیدا خواهم کرد فقط می دونم دیوونه خواهم شد حالا هر چند کسانی که او به خاطرشون گریه می کنه در نظرم بی اهمیت باشند .
من که به سبب نادیده انگاشته شدنم عصبانی بودم فریاد زدم
- فقط همین ؟ به خاطر اون تو به خاطر اون این کارها رو می کنی ؟یعنی حتی خواست من هم مهم نیست ؟چطور که من باید به خاطر دم دم مزاجی تو مضحکه خاص و عام بشم ؟
او میان لبخندی ارام گفت
- چی میگی فروغ ؟این کار به نفع تو هم هست.
- چی به نفع منه کوچیک شدن ؟
- چه کوچک شدنی ؟ما تلاش خودمون رو می کنیم یا اونا ما رو می پذیرند یا نمی پذیرند .
از ارامش او عصبانی تر گفتم
- چی داری میگی ؟ یعنی خودم بلندشم برم بچه رو بعد از دو سال نشونشون بدم ؟مردم چی میگن ؟
- تو می دونی مردم و حرفهاشون هیچ وقت مورد توجه من نبودند .
- اما حالا به خاطر اون داری به مردمی که با نفرت هردویمان را طرد کردند می پیوندی .
- بله به خاطر اون .
- محض رضای خدا دیگه ا من از این شوخی ها نکن .
- من کاملا جدی ام می دونی که جدی ام !
- پس خوب گوش کن من هم جدی ام .من از خیلی ها انتظار داشتم مارو به خاطر خودمون بپذیرند و به خاطر وجود این بچه به دیدنمون بیان اما چنین نکردند حالا هم مایل نیستم خودم رو کوچیک کنم و قطعا به سرم هم ضربه نخورده برام هم فرقی نمی کنه کسانی که تو درباره اشون حرف میزنی اقوام من هستند یا اقوام تو ؟ مدتها طول کشید تا به خودم مسلط شدم میل ندارم وقتی که تو دوباره سیصد و شصت درجه تغییر کردی من هم گام در راهی بگذارم که از اینده اش با اطلاعم . در واقع دوست ندارم خاطرات تلخ گذشته رو زنده کنم .
- تو در انتخاب راهت مختاری اما من تصمیمم را گرفته ام سالها برای خودم و به خاطر لذت خودم زندگی کردم اما حالا می خوامبرای اون زندگی کنم . تو چطور مادری هستی که به خاطر غرورت حاضر به فداکاری نیستی ؟
او برگ بزرگی از درخت پشت سرش که به روی سرمان سایه انداخته بود کند و در حالی ه به دقت زیر و روی ان را می نگریست ادامه داد
- من پلهای زیادی روپشت سرم خراب کردم نمی دونم شاید من هم با همه کله شقی هایم مقصر بودم .شور جوانی در من ایجاد هیجان می کرد و دوست داشتم به همه چیز و همه کس بخندم .
- اما تو هنوز همپیر نشدی .
- باهاش فاصله ای ندارم من سی و پنج سال دارم عزیزم .
- اگه اونا تو رو نپذیرفتند چی ؟
- التماسشان می کنیم به پاشون می افتیم . برام وحشتناک که روزی ببینم دری به روی شیرین بسته است ان هم به خاطر من حالا چه درست چه غلط .
- تو دیگه داری زیادی بزرگش می کنی تا اون موقع یه دنیا وقت داریم .
- همیشه برای هر کاری دیره .
من به او خیره ماندم و متعجب فکر کردم لابد او دیوانه شده چرا انقدر حرفهای او برایم سنگین و نامفهوم بود ایا زندگی با او تا ان درجه مرا دل سنگ و بی عاطفه کرده بود که حتی مایل نبودم به خانواده ام بیاندیشم ؟ اما حقیقت چیز دیگری بود من با مراجعه به عمیق ترین زوایای قلبم حس می کردم دلم برایشان تنگ شده حتی برای ان بنای کهنه و حال و هوایی که در ان زمان داشتم ولی سرگرمی های متعددی که در زندگی کیانوش داشتم مجال یاداوریشان را نمی داد .امد و رفت های دوستانه موسیقی و تفریح و اجتماعات زنانه !
خوب که دقت می کردم می فهمیدم دیگر کیانوش را در این محافل نمی بینم حالا یا سفرهای متعددش را بهانه می کرد یا هرگاه مهمانی داشتیم به بهانه ای ما را ترک می کرد او جدا عوض شده بود دیگر ستاره ای نبود که در مجالس می درخشید .اوایل بقیه سراغش را از من می گرفتند اما رفته رفته همه از یاد بردند که او اسباب اشنایی من با انها شده گاهی فکر می کردم اگر کار من درست نیست پس چرا او هیچگاه در این مورد به من تذکری نمی دهد یا مانعم نمی شود ؟
اما زیاد مغزم را به این مساله مشغول نمی کردم و دیری نمی گذشت که از خاطرم محو می شد .


* * *


کیانوش نخستین گامش را به سوی مادرش برداشت و دخترمان شیرین را به دیدنش برد و شب وقتی که درباره ی نتیجه کارش پرسیدم در حالی که شیرین را روی پایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد گفت
- کار سختی نبود لااقل نه انقدر که فکر می کردم شیرین همان دقایق اول دل مادر را برد.
- کسی مانع این کار نشد ؟کسی اونجا نبود ؟
او با خونسردی گفت
- چرا باورم نمی شه اگه بگم کی ! خواهرم اونجا بود خب رفتارش با من سرد و بی اعتنا بود اما شیرین تونست یخش رو اب کنه .از دور دیدم که شیرین را محکم در اغوشش گرفته بود و به خود می فشرد.
- مادرت چی ؟
- اون به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کرد حتی فکرش را هم نمی کرد که بچه دار شدن تا ان درجه باعث تغییر من شود .
من با تمسخر گفتم
- بله متواضع شدی !
او خشمگین گفت
- اگه لازم باشه بیشتر هم میشم .
سپس مرا با خشم و عصبانیت ترککرد و من در حالی که می خندیدم به خوردن چای مشغول شدم .نمی توانستم باور کنم او فاصله را کم کند اخر چگونه ؟
درست مث این که معجزه ای صورت گیرد .قدم بدی برای برادرش بود برادر بزرگش وقصه او جدا شنیدنی بود هر چند که کیانوش حتی برای سوال کردن به من روی خوش نشان نداد اما باجی مفسر خوبی بود چرا که کیانوش در تمام نقشه اش او را به همراه خود داشت .
- اقا کیانوش کمی قبتر ایستادند دلم به حالشون سوخت به من گفتند باجی نمی خوام داداشم با دیدنم ناراحت بشه تو بچه رو ببر تا عموش رو بینه .هیچ وقت اقارو انقدر مضطرب ندیده بودم من با شیرین خانوم جلوی در ایستادم تا این که عموی این کوچولو به پایین امد اول منو نشناخت اما بعد که خودم و دخترتون رو معرفی کردم برای چند لحظه جا خورد و با دهان باز بر من خیره شدند وقتی به خودشون مسلط شدند خواستند در رو ببندند که چشمشون به شیرین خانوم افتاد.
عصبانی میان حرف باجی گفتم
- اون دیوونه شده بچه رو برده تحقیر کرده که اون مردک فقط چند لحظه بغلش کنه ؟
- خانوم جون انقدر جوش نزنید براتون خوب نیست اتفاقا اقا کیانوش هم همین رو می گفتند ایشون میگن شاید محبوبیت شیرین خانوم باعث بشه ایشون رو ببخشند.
- پس می خواد از اون استفاده کنه تا خودش رو تبرئه کنه هیچ نمی دونستم انقدر ترسوئه .خب ادامه بده بعدا چی شد ؟
- خان عمو داداش اقا کیانوش چند لحظه به شیرین خانوم خیره شد و بعد جلوی پاهاش نشست شیرین خانوم گفت عمو جون منو دوس داری ؟
- اینا رو پدرش یادش داده ؟
- خوب خانوم کوچولو به حرف پدرشون گوش می کنند عموی شیرین خانوم به سختی خودشون رو کنترل کردند تا کاری نکنند عاقبت هم نتونست و دستش رو بوسیدند و به من تشر زدند که برای چی این بچه رو با این لباس بیرون اوردی ؟ممکنه سرما بخوره ! تو چه دایه ای هستی ؟چند لحظ بعد اقا هم جلو امدند .
ری صندلی جابه جا شدم و گوشم را تیزتر کردم قطعا بینشان اتفاقی افتاده بود .
- اقا اردشیر با دیدن اقا کیانوش دست و پایش را گم کرد و نمی دونم از شدت خشم بود یا اضطراب که می لرزید اخه اقا بین راه به من گفتند که اگه بتونم با این داداشم روبه رو بشم و مشکلم رو حل کنم می تونم با خشایار هم اشتی کنم .
- از اونا بگو اینا رو بعدا هم می تونی بگی .
باجی کمی رنجید اما ادامه داد
- دو برادر چند لحظه چشم در چشم هم خیره شدند تا این که اقا اردشیر یک سیلی محکم به اقا کیانوش زد من به جای اقا خجالت کشیدم اخه داداششون نباید جلوی من و خانوم وکوچولو به اقا سیلی می زدند .
- کیانوشچه کرد ؟!
- اقا خیلی نجابت به خرج داد و خم شدند دست ایشون رو بوسیدند .
از جا پریده و فریاد زدم
- اون یک احمقه مگه برای نونش به اون محتاج بود ؟
باجی محکمگفت
- شما نباید اینطور صحبت کنید اونا باهم برادرند گوشت هم رو بورند استخوان هم رو نگه می دارند . به نظرم شما خودتون رو از یاد بردید .
- چطور می تونی به من بگی که خودمو گم کردم ؟
باجی گفت
- خیلی بهتره که شما هم با ایشون همراه بشین .
- حالا کار به جایی رسیده که تو باید منو راهنمایی کنی ؟ مگه خود تو یکی از اونا نبودی که با کیانوش مخالف بود ؟
باجی که به واسطه گذشته و حرفهایی که زده بود شرمنده بود گفت
- از اون موقع خیلی گذشته اقا کیانوش حالا دارند تلاش می کنند اشتباهاتشون رو جبران کنند . نمی دونید چطور دو برادر در اغوش هم می گریستند .
با اهنگی ناباور گفتم
- چی میگی ؟ اونا باهم اشتی کردین ؟!
- خب اقا کیانوش بارها و بارها در حضور من از برادرشون عذرخواهی کردند .
این دیگر خارج از تحمل من بود با فریاد پرسیدم
- در حضور تو این کاروکردی ؟
و چون تایید باجی را دیدم با عصبانیت بی توجه به باجی از پله ها بالا رفته و بی مقدمه وارد اتاق کیانوش شدم .او در حال مطالعه بود از کی تا به حال مطالعه می کرد ؟ او که به کتاب علاقه نداشت .با دیدن من خونسرد پرسید
- چی شده فروغ ؟ صورتت مثل اینه که دچار برق گرفتگی شدی !
عصبانی به جلو رفتم وکتاب را از دستش بیرون کشیدم و روی میز انداختم و خشمگین گفتم
- اره منو برق گرفته اونم چه برقی بروخدا رو شکر کن که سکته نکردم ......
- وگرنه چی می شد ؟ به جهنم می رفتی ؟
- همین حالا هم با این وضعیتی که تو درست کردی در بهشت نیستم .
- بس کن فروغ مگه چی شده ؟ من که هر چی خواستی بهت دادم اصلا هم محدودیت نداری دیگه چی می خوای ؟
- تو چطور تونستی خودت رو اونقدر جلوی باجی تحقیر کنی ؟
ابروان او درهم گره خورد و تمسخر از چهره اش رخت بربست .
- قرار شد به کار من کاری نداشته باشی و باید گردن باجی رو به خاطر خبرچینی بشکنم .
- مگه من غریبه ام ؟ یعنی دوست نداری من چیزی بدونم ؟
- تو خودت جدی نمی گیری و گرنه من خودم به تو می گفتم .
- اخه چی بگی ؟کیانوش نمی فهمی من چه رنجی می شم ؟ چرا تو باید خودت رو جلوی اونا تحقیر کنی ایا سرت به جایی خورده ؟
نگاهش خیره و مات بود ایا حرفهای مرا نمی فهمید یا برای تمام شدنشان لحظه شماری می کرد ؟کیانوش از کی ان همه تغییر کرده بود ؟ گویی حرف زدن من با او بی فایده بود انگار با زبان بی زبانی به من می فهماند حرفهای من برایش اهمیتی ندارند. به ناچار از اتاق خارج شدم و هنگام بستن در دیدم که او دوباره کتابش را برای مطالعه به دست گرفت حس می کردم دیگر او را نمی فهمم . چرا او تا ان درجه عوض شده بود ؟ یکبار سعی کردم روانپزشکی را به حضورش بیاورم اما وقتی برای اولین بار با دکتر روبه رو شد در حضور دکتر مرا به باد تحقیر گرفت
- تو احتیاج به دکتر داری یعنی میشه ادمی مثل تو تا این درجه خودش رو از یاد برده باشه ؟ حالا به خاطر خوب بودن باید به دکتر رفت ؟ تو فکر می کنی من دیوانه شدم ؟
دکتر مدتی مات و مبهوت به هر دوی ما نگریست انگاه بی سر و صدا خانه را ترک کرد .ان روز یکی از روزهایی بود که کیانوش چون گذشته عصبانی و غیر قابل کنترل شد و من با خود عهد بستم کاری به کارش نداشته باشم .
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
61

تلاش خستگی ناپذیر کیانوش همچنان ادامه داشت .ان روز تصمیم گرفته بود به دیدن خشایار برود پس حتما فیروزه را هم می دید زن برادر خودش و خواهر من .چقدر دلم برایش تنگ شده بود اگر دختر مرا می دید چه می کرد ؟ نه نمی توانستم بگذارم بدون من بچه را انجا ببرد فیروزه چی فکر می کرد ؟ همه که نباید از روابط تیره ما با خبر می شدند.پس با این کهمی دانستم کجا می رود اما برای باز کردن باب گفتگو پرسیدم
- کجا میری ؟
او در حال پوشیدن کتش گفت
- می دونی که باید فهمیده باشی .
در حال بغل کردن شیرین گفتم
- تو نمی تونی بچه رو ببری .
با تمسخر گفت
- چرا چون تو میگی ؟
- من مادرشم .
- من نمی دونم چرا یکدفعه مادرش شدی چون بناست بریم خونه خواهرت ایا به این دلیل نیست که دوست نداری به خاطر نبودنت فکرهای نابجا بکنند ؟
- مزخرف میگی ؟
- پس اگه اینطوره چرا با من نمی یای مطمئنم که برای خواهرت دلتنگی .
باجی برای بازارگرمی گفت
- راست میگن خانوم منم دلم برای فیروزه خانوم تنگ شده .
نگاه غضبناکی به باجی انداختم و انگاه خطاب به کیانوش با لحن نرمتری گفتم
- نمی تونی از رفتن به اونجا منصرف بشی ؟
- می دونی که نمی شه .
- اخه خیلی برای من سخته که بعد از چند سال با اون روبه رو بشم .
او برای نخستین بار پس از مدتها با اهنگی مهربان گفت
- همیشه اولش سخته .
با بی میلی گفتم
- فکر می کنم برای جلوگیری از شایعات باید همراهت بیام .
- مطمئن باش که کار عاقلانه ای می کنی .
من و کیانوش و شیرین به اتفاق باجی راهی خانه فیروزه شدیم. قلبم در سینه بی قرار بود اما کیانوش ارام به نظر می رسید دقایق به کندی می گذشت تا این که به خانه اش رسیدیم .خشایار چه برخوردی با ما می کرد ؟ بعد با خودم گفتم دیگر ر کاری بکند بدتر از کاری که اردشیر با کیانوش کرد نخواهد بود . باجی زنگ خانه شان را فشرد و انقدر طول نکشید که کسی از ان سوی اف اف گفت
- بله ؟
و باجی پاسخ داد
- مهمون دارید .
فیروزه صدای باجی را شناخت
- باجی ؟توئی ؟! الهی قربونت برم .
بدون شک انها توسط اردشیر در جریان اتفاقات اخیر بودند و کماکان انتظار دیدنمان را داشتند و این کار ما را اسانتر می کرد .صدای گامهایی که با عجله پله ها را طی می کرد و بعد باز شدن در انگاه چهره شوخ و دوست داشتنی فیروزه .خدایا چقدر فرق کرده بود ! انگار بیست سال از هم دور بودیم .او باجی را سخت در اغوش گرفت و بغضگلوی مرا فشرد او از بالای شانه باجی مرا دید و من دیگر قادر به کنترل اشکهایم نبودم .باجی کنار رفت و من و فیروزه مقابل هم قرار گرفتیم تا ان لحظه نمی دانستم چقدر برایش دلتنگم ! او با پاهایی لرزان فاصله میانمان را طی کرد و من او را محکم به خود فشردم و او میان گریه زمزمه کرد
- ای خواهر بی وفا .
چرا حرفی که من باید به اومی زدم او به من زد ؟ ارام به عادت گذشته چند مشت به کمرش زدم وگفتم
- تو اصلا منو می شناسی ؟
او دوباره کمی از من فاصله گرفت و در حالی که به دقت سراپایم را می نگریست گفت
- جوانتر شدی نمی دونم شاید چاقتر شدی اما معلومه دوری ما ناراحتت نکرده . چند بار به مدرسه ات رفتم اما کسی از تو خبر نداشت همه می گفتند یکباره ترک شغل کردی و دیگه نیامدی .
میان گریه گفتم
- خب به انه ام می امدی ترسیدی به تو خوشامد نگم ؟ یا ترسیدی موقعیت فعلی ات را خراب کنم ؟
او به پائین نگریست و شیرین را دید با حیرت و شادی پرسید
- دخترته ؟
- اره دخترم به خاله سلام کن .
- سلام خاله جون الهی فدات بشم پس شیرین که میگن توئی ؟!
میگن ؟ کی می گفت ؟ بدون شک کار کار باجی بود تمام مدتی که به خانه پدر می رفت درباره ی ما بلبل زبانی می کرد انوقت حتی یک کلامهم درباره ی اونا به من حرف نمی زد .شیرین محکم فیروزه را چسبیده بود پس راست بود که می گفتند مهر می جوشد .
- بیا پائین مادر خاله رو خسته می کنی .
- ولش کن فروغ ای وای منو نگاه کن پاک فراموش کردم تعارفتون کنم بفرمائید تو .
با من من گفتم
- نه.....نه دیگه .
- چرا ؟ تا اینجا اومدید نمی خواید بیاید تو ؟
- اخه ....اخه ......
- اخه چی ؟ ناقلا چند وقته نیامدی با ما غریبی می کنی !
- نه فیروزه موضوع این نیست .
- پس موضوع چیه ؟ من می خوام خواهرزاده ام رو بیشتر ببینم. بیاین تو الانه که خشایار و بچه ها هم از راه برسند.
- اونا نیستند .
- خشایار بچه هارو برده پارک.
- تو چرا نرفتی ؟
- کمی کار داشتم حالا میای تو یا نه ؟اینا رو تو خونه هم می تونی بپرسی.
باجی که مرا در گفتن حقیقت مردد دید گفت
- اخه خانوم ما تنها نیستیم .
- تنها نیستید یعنی چی ؟ کی با هاتونه ؟
در چهره اش حدسی بود که می رفت به حقیقت بپیوند و من با گفتن حقیقت راحتشکردم
- شوهرم هم هست اون توی ماشینه .
- شوهرت ؟
چقدر این کلمه را با حیرت ادا کرد یعنی هنوز در طول این مدت او را به عنوان شوهر من نپذیرفته بودند یا هنوز قادر به باورش نبودند ؟ حدس این که اینطور فکر کند خونم را به جوش می اورد .یک لحظه لحنم عوض شد
- پس خیال کردی بچه رو از کی دارم ؟
از صراحتم یکه خورد انتظار نداشت اینطور حرف بزنم اما من جدا عوض شده بودم و یاد گرفته بودم بی پرده و صریح حرف بزنم . فیروزه رنگ به رو نداشت ایا هیجان رویاروئی با کیانوش به این روزش انداخته بود ؟ ارام چون انسانهای مسخ شده به طرف ماشینی که ان سوی کوچه پارک شده بود چرخید و با دیدن کیانوش گفت
- خدایا به فریادمان برس !
- مگه چی شده ؟ فرشته مرگ رو دیدی ؟
- اگه خشایار بدونه .....
ارام گفتم
- چه می کنه ؟ دیگه بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست تو هم چقدر بزرگش می کنی اردشیر که بزرگشون بود کوتاه اومد.
- د همین دیگه خشایار قسم خورده اگه دیدش خون به پا بکنه تو رو خدا زودتر برین زود برین.
- اون برای دیدن برادرش اومده.
- یا امام هشتم زود برین.
در حالی که من و او به مباحثه با هم مشغول بودیم ماشین خشایار از سر کوچه پدیدار شد هر چند با پای خودم امده بودم اما با حرفهای فیروزه کمی ترسید و با نگاه نگرانی ام را به کیانوش که همچنان ارام داخل ماشینش نشسته بود منتقل کردم .فیروزه بیاره مثل بید می لرزید او این همه از شوهرش حساب می برد و من نمی دانستم ؟ خوب لبد بود شوهرش را بزرگ کند !خبر نداشت که شوهر من هم کم محبوبیت ندارد و این حقیقت داشت .کمتر کسی را دیده بودم که اگر تصمیم می گرفت به خودشجذب کند قادر به مقاومت باشد .ماشین خشایار مقابل پای ما متوقف شد در حالی که ماتشبرده بود بچه ها سر و صدا کنان از ماشین پیاده شدند و من روی دو پایم نشسته و هر دویشان را در اغوش فشردم .خشایار هنوز قادر به باور نبود حسمی کنم کمی پیر شده بود با این که ظاهرا کیانوش از او بزرگتر بود .او بالاخره از ماشین پیاده شد و حتی جواب سلام باجی و فیروزه را نداد. ایا خواهرزن برایش نان زیر کباب بود ؟
- خاله فروغ خودتی ؟!
صدایش بهت زده ناباور و هیجان زده بود .
- سلام .
- سلام خانوم راه گم کردی ؟
صدایش صدای تحسین به واسطه شهامت برای انجام کاری بود که در نظر هیچ کس ممکن نبود حتی فیروزه هم انتظار چنین برخورد گرمی را نداشت خب البته شاهنامه اخرش خوش بود .ایستادم و به صورت خشایار خیره شدم او در ماشینشرا بست و با گامهایی گیج و لرزان لو امد .در نگاهشکه خیره در نگاه من بود پرسشی موج می زد اما قبل از ان که یککلام دیگر سخن بگوید صدای بسته شدن در ماشین کیانوش او را به سویدیگری متوجه کرد . او با کیانوش به عنوان برادر بزرگش چه برخوردی می کرد ؟ فیروزه ارام بازوی مرا چنگ زد در چهره کیانوش شهامتی که مدتها قبل رنگ باخته بود فریااد می کرد شهامت رویاروئی با علایقی که سالها زیر چکمه های غرور خردشان کرده و رفته بود.
- تو اینجا چه میکنی ؟
- امدم ببینمت.
- توی این خونه به تو خوشامد گفته نمی شه .
کیانوشمتواضع وتسلیم در حالی که هر دو دستش را از همشوده بود جلو امد و ارم گفت
- نذار داداش نذار قبل از به دست اوردن چیزی که دنبالشم اینجا رو ترک کنم .
خشایار فریاد زد
- چی می خوای ؟ از جون ما چی می خوای ؟ تو که همه چیز روخراب کردی همه ابادیها رو ویران کردی .
- ابادشون می کنم دوباره تلاشمی کنم .
اشک در چشمانش حلقه زده بود ایا این گریه گریه ای ساختگی بود ؟ حالا او درست در چند قدمی خشایار ایستاده بود .سابقا شنیده بودم این دو برادر خیلی با هم صمیمی و گرم بوده اند.خشایار خواست برگردد که کیانوش با یک دست که روی شانه اشگذاشت او را متوقف کرد ووقتی خشایار به طرف ما برگشت من دیدم که چشمان او هم خیس از اشک است کیانوش در مقابلشایستاد واو سخت در اغوششگرفت اشک در چشمان همه ما حلقه زده بود .انها چیزهایی در گوش هم نجوا می کردند که من نفهمیدم چه می گویند سپس خشایار سر از شانه او برداشت وبا چشمانی غرق اشک به کیانوش گفت
- به جان مادر قسم خورده بودم اگه کله شقی کردی بکشمت اما تو خیلی عوضشدی اعتماد داشتی . دیگه اونطور نیستی مرد شدی انگار زندگی تورو ساخته !
- اما تو پیر شدی .
- غصه تو پیرم کرد .
- جبرانش می کنم جبرانش می کنم.
- بابا....بابا......
کیانوش وخشایار هر دوبه طرف صدا چرخیدند شیرین پدرش را صدا می زد . خشایار با دیدن شیرین که تا ان لحظه متوجه اش نشده بود یکه خورد کیانوش در حال بغل کردن او گفت
- این دختر منه شیرین شیرین اتمادی.
خشایار در حالی که با دستانی لرزان بغلش می کرد زمزمه نمود
- بیا عمو جون چقدر تو ماهی تو همونی که مادربزرگت رو بیقرار کردی و حالا از شوق دیدنت خواب نداره ؟
- عمو چرا گریه می کنی ؟
- چشمام می سوزه عمو .
خشایار محکم شیرین را به خود فشرد و گریست ما هم احساس او را درک می کردیم احسا***ی که پس از سالها عمو می شد چرا که اردشیر و همسرش از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند .او با اهنگی جدی و محکم به کیانوش گفت
- باید به خاطر لجاجتت توی این همه سال بکشمت تو عزیزی به این دوست داشتی رو این همه مدت از ما مخفی کردی خدا به اون غرور کاذبت مرگ بده.
کیانوشکه از فرط غرور به خاطر داشتن چنین دختری در پوست خودش نمی گنجید به ارمان و هاله خواهرزاده های من اشاره کرد و گفت
- بیاین عزیزان من عمو براتون هدیه خریده.
در امتداد نگاهش متوجه فیروزه شد او از نگاه مستقیم کیانوش شرمزده گشت .کیانوشگفت
- جفت مجنون که همه فامیل درباره اشون حرف می زدند شمائید ؟ نیمه گم شده فروغ ؟ از دیدنتون خوشحالم زنداداش .
فیروزه سر به زیر افکند و ارام گفت
- خوش اومدید اقا کیانوش .
به نظرم اونمی دانست در حضور خشایار باید چگونه با او سخن بگوید و طولی نکشید که خشایار او را از بلاتکلیفی رها کرد.
- فیروزه داداش و زن داداش من پس از مدتها به خونمون اومدن تو همونجا خشکت زده ؟تعارفشون کن برن داخل .
فیروزه با دهان باز به خشایار خیره شد به نظر می امد از تغییر او شگفت زده شده کسی که تا ان روز ابا داشت همسرش تی با کیانوش روبرو شود داشت فیروزه را مواخذه می کرد که چرا در پذیرایی از مهمان کوتاهی کرده .خشایار که حال او را می فهمید در حالی که همچنان شیرین را در اغوشش می فشرد و هر چند دقیقه یکبار می بوسیدش گفت
- بفرمائید فیروزه غافلگیر شده بفرمائید.
من که و را برای بالا رفتن مناسب ندیدم گفتم
- نه وقت دیگه ای مزاحم می شیم ؟
کیانوش بی تعارف گفت
- کجا بریم خانوم ؟ من تازه باجناقم رو پیدا کردم انتظار داری به همین راحتی از دستش بدم ؟
- اما....
- اما نداره خاله فروغ بفرمائید بالا .
به فیروزه نگریستم اوهم خوشحال بود انصاف نبود شادی شان را زایل کنم .ارمان را به اغوش گرفتم و در حال بالا رفتن گفتم
- چقدر سنگین شدی خاله .
فیروزه در حال گرفتنش گفت
- چکار می کنی دختر مگه جونت زیادی کرده ؟
- چی خیال کردی خواهر ؟هنوز می تونم اگه بخوام مثل گذشته از درخت بالا برم .
هر دوخندیدیم از ته دل و بی هیچ غصه ای .در امتداد پله ها به پشت سرم نگاه کردم چقدر باید از کیانوش سپاسگذار می شدم که اسباب چنان شادی را فراهم کرده بود .

(( وقتی که گذشت تا ان اندازه زیباست چرا باید کینه به دل گرفت ؟ ))

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
62

در راه بازگشت به خانه همه ساکت بودیم شیرین در اغوشباجی به خواب رفته بود کیانوش رانندگی می کرد و من در حالی که در صندلی فرو رفته بودم ستاره ها را می شمردم و به حرفهای فیروزه می اندیشیدم به حرفهایی که او در پاسخ به سوالات من زده بود .او در پاسخ به این که گفته بودم پدر و مادر قید مرا زده اند گفت
- تو اشتباه می کنی فروغ مادر و اقا جون از وقتی تو رفتی هرگز نخندیدند و دیگه شاد نبودند .مادر که همیشه بیماره و اقا جون بیشتر از گذشته فریاد میزنه هیچ پدر و مادری نمی تونه برای همیشه بچه اش رو فراموش کند و دیدی که حتی خانواده کیانوش هم علی رغم همه چیزهایی که می گفتند او را بخشیدند به خصوص از وقتی که باجی درباره کیانوش انطور تعریف می کند انها بیشتر دلتنگ تواند.
من با حیرت پرسیدم
- باجی ؟ مگه درباره ی ما هم حرف می زد ؟
- خب معلومه خود من هر بار می دیدمش صدتا سوال ازش می کردم .اگه بخوای حتی می تونم شکل و شمایل خونه ات رو هم توصیف کنم .
- پیرزن بدجنس ! تمام این مدت حتی یک کلام هم به من چیزی نگفت.
- خب اون می خواست تو تنبیه بشی تو روی حرف اقا جون و مادر حرف زدی وحقت بود که در بیخبری به سر ببری . می دونی که باجی جونش به مادر بسته است.
- حالا دمش به من بسته است .
- خب دیگه این از خوش شانسی توئه اون همیشه تو رو بیشتر از ما دوست داشت .
- می دونی فیروزه فکر نکنم بتونم خونه اقا جون برم.
- برو فروغ به حرفم گوش کن اونا شاید اولش با تو وشوهرت بدرفتاری کنند اما بلاخره قبولت می کنند .مادر بی قرار بچه توست مادر شوهر من هم از وقتی اونو دیده بیتاب شده و همه حرفششده شیرین .بهت تبریک می گم
ازدواج با تو تا این حد کیانوش رو عوضکرده اینو مادر خشایار هم می گفت.
بقیه چه می دانستند ؟ همه این اتفاقات حاصل تصمیم کیانوش بود او مرد با اراده ای بود و هر گاه تصمیم می گرفت کاری کند موفق می شد و انوقت همه چیز و همه کس تحت الشعاع هدفش می گردید .
او از سر شب به هاله و ارمان عشق ورزیده و ستایششان کرده بود و جدا عموی مهربانی بود .ان شب فیروزه خیلی خصوصی به من گفت
- شوهر فوق العاده ای داری من تا به حال نمی دونستم اون تا این حد جذابه !
او انقدر جذاب بود که توانسته بود قلب سخت باجی را نرم کند .آه او چه بود که گاهی دوست داشتم به خود بفشارمش و گاهی که خشمگین بودم دوست داشتم مغلوب و محکومش کنم ؟
ان شب پس از نهادن بوسه شب بخیر بر پیشانی شیرین به اتاق خودمان امدم او کنار پنجره بلند رو به باغ نشسته بود و سیگار می کشید .در اتاق را بستم و بالای سرش ایستادم و دستم را دور گردنش حلقه کردم انگار ذهنش جای دیگری بود چون تازه متوجه من شد با دست ازادش دستانم را فشرد
- شیرین بیدار نشد ؟
- اون باجی رو داره کسی که بیشتر و بهتر از هرکسی مراقبشه .
- بله اون خیلی مهربونه به تو امشب خوش گذشت ؟
- به من که بله به تو چی ؟ اونا با تو مشکل داشتند ایا واقعا از رفتارشون ناراحت نشدی ؟
- اونا هنوز با من رسمی اند حق هم دارند و اگه بگم دلگیر شدم توقع بی جایی داشته ام وبعد باید به خونه پدرت بریم.
از او فاصله گرفته و لبه تخت نشستم و ناگهان مو بر اندامم راست شد از اندیشه رویاروئی با پدر دستخوش اضطراب گردیدم .پدر با ان قاطعیتی که مرا طرد کرد بی گمان کوتاه نمی امد.
- چیه چرا مثل موشی که از دست گربه فرار می کنه شدی ؟
مگه من چی گفتم ؟
با اهنگی ساده گفتم
- من نمی تونم من نمی تونم با پدرم رو به رو بشم
او با لجاجت گفت
- اگه نیای خودم می رم شیرین رو به دیدن پدربزرگش می برم .
- کیانوش تو چکار می کنی ؟افتادی دوره و با کاسه قلبت محبت گدایی می کنی ؟ مگه تو در زندگی چی کم داری ؟
- در دنیا بعضی چیزها هست که نمی شه با پول خریدشان بنابرین ارزش داره که ادم برای به دست اوردنشان تلاش کنه .اینو یک روز مادرم به من گفت وقتی که برای سفرهای مکررم براش سوغاتی های گرانقیمت می اوردم .
- کیانوش !
- ان موقع من جوان و جسور بودم و اوج ارزوها را در پول می دیدم پدرم غرورمو شکسته بود و من در صدد ترمیمش بودم و حالا که خودم پدر شدم مقصود مادرمو می فهمم .فروغ بذار بهت چیزی اعتراف کنم حالا که یک پدرم خوب فکر می کنم می فهمم که دوست ندارم هرگز بچه ام کاری رو که من با پدرم کردم با من بکنه.
متعجب گفتم
- کیانوش چی داری میگی ؟ یعنی میگی پدرت درست می گفت حتی درباره ی اون ازدواج فرمایشی ؟
- در ان مورد نه اما شاید می تونستم با روشبهتری بهش بفهمانم.
- اما اون تو رو طرد کرد.
- من هم از خدا می خواستم فکرش رو که می کنم می بینم حتی حاضر نیستم شیرین برای یک ساعت ازم جدا بشه . اون پیرمرد کله شقی بود اما مواقعی هم پیش می امد که مثل بچه بی ازار بود .خدای من باید در اولین فرصت سر قبرش بروم.
خدایا او چقدر عوض شده بود یا شاید من عوض شده بودم و یا شاید عشق او به شیرین چیزی غیر از درک من بود چیزی که من هیچگاه فکرم را مشغولش نمی کردم . ان شب با اندیشه پدر و مادر و دیدار با بستگان تا ساعتها خوابم نبرد وقتی هم خوابم برد کابوس دیدم کابوس از درخت گیلاس بالا رفتن و به زمین سقوط کردنم را .خواب هفت سالگی ام را دیدم سنی که بارها و بارها به خاطر شرور بودنم از پدر با ترکه نازک البالو کتک خوردم .حس کردم سوزش دستم را می فهمم .چقدر باید می پرداختم تا دوباره به ان زمان بازگردم ؟به وقتی که اگر هم پدر تنبیهم می کرد چند ساعت بعد نوازشم می کرد و من همه چیز را فراموش می کردم.
از خواب پریدم شب بود و من در کنار کیانوش بودم مردی که تصور می کردم دیگر او را نمی شناسم .بی اختیار اشک از دیدگانم جاری گردید و بر گونه ام چکید به راستی چقدر ا حساس تنهایی می کردم حتی وقتی که همه قیدم را زده بودند همه این اندازه خود را تنها نمی دیدم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
63

کیانوش با وجود تلاش خستگی ناپذیرشهنوز نتوانسته بود به ور کامل یخ خوارو برادر بزرگش را اب کند اما گله ای هم نداشت . در این بین تنها مادرش بود که به غرور او احترام می گذاشت و نمی خواست او در ادامه راهی که اغاز کرده بود سست گردد و از سوی دیگر میل نداشت رشته الفت میان خودش و نوه اش از هم گسسته شود از این رو در حالی که اصلا انتظار امدنش را نداشتیم به دیدنمان امد .
ان روز من و کیانوش به صرف عصرانه مشغول بودیم که باربد ورود او را خبر داد .کیانوش مثل فنر از جا پرید و با دستپاچگی که من همیشه حس می کردم با ان بیگانه است دور خودش می چرخید .از اضطراب او من هم دست و پایم را گم کردم و برای سرعت بخشیدن به کارها دائم باجی را صدا می زدم
- باجی لباس شیرین رو عوض کن قهوه درست کن یک سر به اتاق من بیا کمکم کن.
عاقبت هم فریاد اعتراض باجی به اسمان برخاست
- خانوم جون مگه من چندتا دست دارم ؟
باربد هم به دستورات کیانوش عمل می کرد ومثل جوجه ترسیده بیرون می رفت و داخل می امد .کیانوش از او پرسید
- چی شده مگه نگفتی خانوم دارن میان ؟
- بله اقا
- مگه ماشین نداشتند.
- چرا اقا خودشون خواستند پیاده بیان تا باغ رو ببینن .
فریاد زدم
- خب اینو از اول بگو تا ما انقدر عجله نکنیم .
کیانوش گفت
- به هر حال ما باید تا مسیری از باغ رو به استقبالشون بریم.
رنجیده با لبانم شکلک در اوردم هنوز نیامده انقدر مهم شده بود .کیانوش که ناراحتی ام را درک کرده بود با مهربانی گفت
- عزیزم اون بار اولیه که به خونه من می یاد و من دوست دارم هیچ چیز جای ایراد داشته باشه مطمئنم که تو هم همینو می خوای .
- اما مادر خودش خواسته از جلوی در پیاده بیاد تا باغ رو ببینه بهتر نیست ما جلوی ساختمان منتظرش بایستیم ؟
باجی طبق معمول دخالت کرده و گفت
- نه خانوم بهتره شما برین دست بوس ایشون منم شیرین خانوم رو میارم .
با بی میلی به همراه کیانوش وارد باغ شدم در حالی که با دست راست بازوی کیانوش را به دست داشتم و از فرط هیجان اب دهانم خشک شده بود .کیانوش هم ساکت بود و فقط به روبرو می نگریست سکوت میان ما را فقط صدای پاهایمان بر روی زمین می شکست .پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی با مادر کیانوش مواجه شدیم .او جدا پیرزن با صلابتی بود پیرزنی که حتی با این که یکبار در عمرش بچه هایش را تنبیه نکرده بود اما همچنان حرفش بها داشت .او عشق کیانوش بود و کیانوش هم عشق او. این مساله را قبل از ازدواجم با کیانوش از زبان خودش شنیده بودم .
او با گامهایی لرزان به ما نزدیک می شد در حالی که دختر جوانی که قطعا خدمتکارش بود کنارش گام بر می داشت و ساک نسبتا بزرگی را در دستش می فشرد .ایا خیال داشت چند روز نزد ما بماند ؟ ناخوداگاه از اندیشه چند روز زندگی در کنار او قلبم فرو ریخت .کیانوش گامهای بلندی بر می داشت و مرا دنبال خودش می کشید البته من مادرش را قبل از ازدواج بارها دیده و از فیروزه درباره اش بسیار شنیده بودم و باجی هم خیلی از او تعریف می کرد اما من با این وصف نمی دانستم برای من به عنوان مادر شوهر چگونه خواهد بود وهمین اندیشه باعث دلهره و اضطرابم بود .کیانوشسخت مادرش را در اغوش گرفت و مادرش با ارامش خاطر سر بر سینه اش نهاد و اشک شوق ریخت .چقدر پیرزن در اغوش کیانوش کوچک و نحیف بود درست مثل بچه ای میان بازوان پدر.
خدمتکارش به من سلامی داد و مثل مجسمه سر جایش ایستاد. وقتی مادر کیانوش از کیانوش فاصله گرفت متوجه من شد و من در حالی که سعی می کردم لبخند لرزانم را بر لب حفظ کنم دو قدم جلوتر رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم اما او دستش را عقب کشید و با هر دو دست سرم را به دست گرفته و پیشانی ام را بوسید .ناگهان بغض گلویم را فشرد فکر می کنم به یاد مادر خوبم افتادم .چه بوی خوبی می داد بوی خوب تسکین .همه اضطراب و دلهر ه ام به یکباره از وجودم رخت بربست و فکر کردم اصلا رعب انگیز نیست .کیانوش معترض گفت
- مادر چرا نگذاشتید ماشین شما رو تا جلوی ساختمان بیاره ؟
- می خواستم باغ رو خوب ببینم .
- خوش امدی مادر نمی تونی بفهمی با امدن ناگهانی ات چقدر غافلگیر شدم .
- برو پسر شیطون تو همیشه با همین زبونت کار تو پیش بردی . حتما قلب زنت رو هماینطوری دزدیدی ؟
خون به چهره ام دوید و سر به زیر افکندم . مادر شوهرم با مهربانی گفت
- ازش راضی هستی فروغ جون ؟
لب به دندان گزیدم و همچنان سکوت کردم او در ادامه گفت
- به نظر من کیانوش داشتن چنین همسری از استحقاق تو خارجه .
- مادر ؟ببینید می تونید کاری کنید که دیگه ازم حساب نبره ؟
- تو فامیل ما همه مردها باید مطیع همسرشون باشند و تو هم اگر پس من باشی باید.....
کیانوش هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی شوخ گفت
- من تسلیمم فروغ خودش می دونه که مالکقلب و روح منه .
ایا واقعا انطور بود ؟چقدر شنیدن ان جمله پس از مدتها از زبان کیانوش برایم لذتبخش بود درست مثل ارامشی که در نوسان بر من حاکمشد .کیانوش میان من و مادرش قرار گرفت ویکی از دستانش را دور کمر مادرش و دست دیگرش را دور کمر من حلقه کرد و گفت
- امیدوارم خسته نشین مادر.
مادر شوهرم با مهربانی گفت
- نه اینجا شیب تندی نداره .
کیانوش حین حرکت برای این که توجهش را به من نشان دهد چند بار فشار ملایمی به کمرم وارد ساخت او می خواست به من ثابت کند که حضور مادرش باعث نشده مرا از یاد ببرد و این در حالی بود که خدمتکار مادر شوهرم پشت سر ما می امد .از ان سوی کیانوش می توانستم با دقت بیشتری به مادر شوهرم نگاه کنم .پوست سفیدی داشت درست برعکس کیانوش اما با گذشت سالها با وبروز علائم پیری هنوز می شد به شباهتشان پی برد .
وقتی به ساختمان رسیدیم از دیدن ان منظره لبخند بر لبانم نقشبست .ساختمان ما در حد خودش با شکوه بود به خصوصکه باجی خلاقیت به خرج داده بود و همه خدمتکارها به ردیف مقابل ساختمان ایستاده بود حتی باغبان با لباس ژولیده و پسر وردستش که اب بینی اش همیشه تا روی لب بالایی اش اویزان بود و مرا کلافه می کرد. نمی دانم چه ضرورتی به حضور او بود ؟ باجی شیرین را به روی زمین گذاشت و او به طرف ما دوید مادر شوهرم دو قدم جلو امد و شیرین با مکثی از سر شرم به اغوشش رفت .مادر کیانوش اعتراف کرد که
- عزیز خوشگلم این همه راه رو به خاطر دیدن تو امدم .
شیرین هم خوب بلد بود جای خودش را باز کند .باجی جلو امد و با احترام گفت
- سلام خانوم بزرگ احوال شما چطوره ؟
مادر شوهر با به یاد اوردن باجی گفت
- شما چطورید باجی خانوم ؟از کوچولوی ما که خوب نگهداری می کنید ؟
- از دو چشمم بیشتر شما خاطرتون اسوده باشه .
مادر شوهرم با نگاهی پرسش گر به بقیه نگریست کیانوش گفت
- اونا خدمتکارهای خونه اند.
من زیر چشمی به او نگریستم انتظار داشتم در چهر ه اش
بهت و حیرت ببینم اما او فقط لبخند زد و خطاب به من گفت
- فروغ عزیزم تو نیازی به این همه مستخدو نداری چون در اینصورت زود پیر میشی. ادم وقتی سرش گرم باشه دیرتر پیر میشه تو هم که شاغل نیستی .
ناراحت شدم و اندیشیدم هرکاری هم بکنم او همان مادر شوهر است او با مهربانی گفت
- من می تونم تجربیاتم رو در اختیارت بذارم .
کیانوش ارام ب من نگریست و چشمکی به من زد او حق نداشت وقتی پس از سالها به خانه من می امد ایراد بگیرد .حالا حتما اولش بود فکر می کرد من چه می کنم ؟ لابد تصور می کرد من دارایی پسرش را به باد می دهم ووقتی وارد ساختمان شدیم باجی به یکی از دخترهای خدمتکار گفت که خدمتکار مادر شوهرم را برای گذاشتن اسباب و ساکش به اتاق مخصوص مهمانها در گوشه غربی طبقه اول هدایت کند و انگاه خودش برای سرکشی به اشپزخانه و دادن دستور برای تهیه شام ما را ترک کرد .کیانوش مادرش را تا نشستن روی مبل همراهی کرد و انگاه خودش کنار من نشست و مطابق معمول پاهای بلندش را روی هم انداخت و سیگارش را روشن کرد
به اصرار مادرشوهرم شیرین روی پاهایش نشست و او به حرف زدن با شیرین مشغول شد ما در سکوت به ان دو خیره شدیم .باجی وقتی قهوه اورد برای بردن شیرین جهت دادن عصرانه از مادر شوهرم اجازه خواست و چون او موافقت نمود با بچه ما را ترک کرد .پس از رفتن او مادر کیانوش گفت
- اون بچه بی نظیریه من نوه های دیگه ای هم از خشایار و خواهرت دارم اما اعتراف می کنم هیچ کدام این نمیشن.
:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
64

بی گمان اگر فیروزه پیش ما بود و میشنید خودش را هلاک می کرد .مادر شوهرم در حال نوشیدن قهوه به اطراف نگریست و انگاه در حالی که من مضطرب چشم به دهان او دوخته بودم و خود را اماده شنیدن هر ایراد دیگری کرده بودم گفت
- کیانوش باید بگمتو در داشتن چنین همسری با این سلیقه بسیار خوش شانسی حتی یک ذره هم نمی شه تو رو به خاطر انتخابش سرزنش کرد .هر چیزی خیلی خوب سر جای خودش قرار گرفته می دونی عزیزم یک خونه نماینگر سلیقه کدبانوی خونه ست.
کیانوش به من نگریست و لبخند زد و با دست چپش دست مرا روی لبه چوبی مبل فشرد به نظرم عقاید و نظریات مادرش برایش خیلی مهم بود و افتخار میکرد که من مورد توجه اش واقع شدم .کیانوشپساز صرف قهوه دست مادرش را گرفت تا نقاط دیگر خانه را نشانش دهد و من نیز فرصتی یافتم تا به شیرین و اشپزخانه سری بزنم .او پیرزن شیرینی بود که انصافا حتی ایرادهایش رنج اور نبود . وقتی با نظارت من میز شام چیده شد کیانوش صندلی بالای میز را برای مادرش عقب کشید و وقتی او پشت میز قرار گرفت ما هم در دو طرفش نشستیم و باربد شمعدانهای روی میز را روشن کرد .سکوت میانمان را کیانوششکست
- مادر تا کی می خوای لباس تیره به تن داشته باشی ؟
انتظار داشتم مادرش از این سوال برنجد اما او با مهربانی گفت
- پسرم لباستیره برای سن و سال ما بهتر و وزین تره این طرز لباس پوشیدن من علت خاصی نداره .
کیانوش ابروی راستش را به علامت ندانستن مقصودش برای من بالا برد و دوباره به خوردن مشغول شد من هم که از نوجوانی از مادر شنیده بودم دختر باید در حضور مادر شوهرش حتی المقدور کمتر سخن بگوید تا لازم نبود حرف نزدم فقط یکبار به باربد اشاره کردم که برای مستخدم مادرشوهرم در اتاق خدمتکار ها غذا می خورد خوب رسیدگی کنند زیرا میل نداشتم جای هیچ ایرادی باقی بگذارم . شام به انتها رسید و ما اتاق پذیرایی را به قصد اتاق نشیمن ترک کردیم باب گفتگویی باز شد که من از ساعتها قبل انتظار شنیدنش و شروعش را داشتم .مادرشوهرم با شادی که می کوشید پشت پشت نقاب ارامش حفظش کند به کیانوش در حال پوست کندن خیار گفت
- شنیدم که نزد برادرانت هم رفتی این درست ترین کاری بود که کردی .ایا رفتار اونا با تو خوب بود ؟
کیانوش با لبخندی تلخ گفت
- رفتار خشایار که به برکت حضور فروغ خوب بود هر چند که مثل گذشته نبود اما اردشیر ..........
مادرش با لحنی گرم گفت
- اون حالا جانشین پدرته نباید ازش انتظار داشته باشی اما شنیدم که مهر دخترت به دلش افتاده و خواهرت هم تا ساعتها بعد از رفتنت اشک ریخت . تو یک سد رو به روی کشتزار شکستی و همه چیز رو نابود کردی ولی فرصت زیادی برای جبرانش هست ناامید نشو.
کیانوش با ان زبان بلندش ساکت گوش می داد ایا او جادو شده بود یا اشتباهاتش را قبول داشت و حالا در صدد جبرانشان بود ؟ تا پاسی از شب گفتگوی انها ادامه داشت و انتهای شب مادر شوهر پیرم ابراز خستگی نمود و با راهنمایی یکی از دختران خدمتکار با اتاقش رفت و من دقایقی بعد برای گفتن شب بخیر با کیانوش راهی اتاقش شدم .کیانوش در زد و با اجازه او هر دو وارد اتاق شدیم .مادرشوهرم موهایش را باز کرده و در لباسی بلند لبه تخت نشسته بود با دیدن ما لبخند بر چهره اش نقش بست .کیانوش گفت
- برای گفتن شب بخیر مزاحمت شدیم مادر.
مادرش از او تشکر کرد و شب بخیرش را پاسخ گفت و انگاه از من خواست روی مبل بنشینم . من به کیانوش نگریستم او هم متعجب بود مگر او خیال خوابیدن نداشت .کیانوش هم کنار من نشست که مادرش گفت
- تو می تونی بری .
کیانوش به شوخی گفت
- یعنی من مزاجمم ؟
او هم با همان لحن پاسخ داد
- به نوعی بله .
- بسیار خب پسشب بخیر .
من رفتن او را تا بسته شدن در با نگاه دنبال کردم و از تنها بودن با مادر کیانوش دستخوش اضطراب شدم و شاید دلیلش این بود که به چشم مادرشوهر به او می نگریستم .برای پایان گرفتن سکوت میانمان گفتم
- خانوم جون ایا اشتباهی از من سرزده یا به چیزی احتیاج دارید ؟ اگه اینطوره بفرمائید چون من هنوز ان اندازه شمارو نمی شناسم بی تجربه ام.
او با مهربانی دستم را فشرد و گفت
- اینطور نیست از تو نه ایرادی دیدم و نه به یزی احتیاج دارم .چی سبب شده اینطور فکر کنی ؟ایا به نظرت من پیرزن غرغرویی میام ؟
صراحت و صداقت او در حالی که اینقدر دوستانه پرسشمی کرد مرا حیرتزده نمود پس از مکث کوتاهی که طی ان به خود مسلط شدم به سرعت گفتم
- نه خدای من !هیچوقت .
ائ خنده کوتاهی کرد و گفت
- از این طرز صحبت شگفت زده نشو می تونی درباره ی من از خواهرت سوال کنی .
- اون شما رو مثل مادرمون دوست داره .
- من هم با عروسام دوستم و مثل دخترم دوستشون دارم اما خدا منه ببخشه که همیشه کیانوش و اینده اش بیشتر از سایر پسرهام علاقه داشتم پس طبیعیه که تو هم برام فرق داری می خواستم اینو بدونی .
به صورتش خیره شدم چیزی جز لبخند و مهربانی نبود ومن هم لبخند زدم و همچنان منتظر ماندم .
- خدا رو شکر که قبل از مردن تونستم تغییرات کیانوش رو ببینم و به هیچچیز هم نمی تونم ربطش بدم جز ازدواج با تو .می ونم تو دختر نجیبی از یک خانواده سرشناسی و فقط عشق تو نوست اونو تغییر بده .می بینم که عاشقانه دوستت داره خواستم بمونی ازت تشکر کنم تو مثل فرشته نجاتی و با فداکاریت باعث اتصال رشته بریده الفت شدی .
دستی به موهایم کشید و ادامه داد
- تو خیلی مهربونی و من می دونم ارزشت بالاتر از کیانوش بوده و باید بدونی هیچگاه از نظر من دور نیست .اون پسر بلند پرواز و جسور و کله شقیه .
بلافاصله گفتم
- نه اینطور نیست .
- اوه عزیزم در گذشته که اینطور بود ومن همیشه نگرانش بودم من می دونم که تو به خاطر ازدواج با او قید عزیزانت رو زدی و من خیلی متاسفم .
بغض گلویم را فشرد فکر تکرار خاطرات سالهای بی کسی ام رنجم می داد و به سختی اشکم را کنترل می کردم تا روی گونه ام نچکد .صدای او گرم و مهربان بود و اصلا صدای یک مادر شوهر نبود .او دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و من ارزو کردم که ای کاش دستش را بر ندارد .او با درک وجود اشک در دیدگانم با اهنگی پر مهر گفت
- عزیز من می دونم اگه بخوام مثل مادرت بهم اعتماد کنی چیز زیادی از ت خواستم اما اگه می تونی لطفا روی من حساب کن .بگو ببینم ایا کیانوش در طول این مدت قادر بوده خلاء تو رو به عنوان شوهری دلسوز و مهربان پر کنه ؟ ایا از او راضی هستی ؟
میان گریه ایکه دیگر قادر به کنترلش نبودم گفتم
- بله.
او نفس راحتی کشید و با لبخند در حال زودودن اشکهایم گفت
- خدا را شکر اگر غیر از این بود من مجبور بودم تنبیهش کنم.
من با حیرت به او خیره شدم ! مرد سی و چند ساله را تنبیه کند ؟ او با درک حیرت من گفت
- می دونی اون خیلی به من وابسته است اگر غیر از اینی بود که گفتی طردش می کردم به خدا قسم طردش می کردم .
لحش جدی و مصمم بود مگر من چه کرده بودم که شایستگی این همه دفاع و تعریف را در من می دیدند ؟ با خود فکر کردم حتی یک سر سوزن نمی توان کیانوش را به خاطر عشق به مادرش مواخذه کرد.او دستمالی به من داد و گفت
- عزیزم شنیدم که کیانوش قصد داره به دیدن خانواده ات بره این حقیقت داره ؟
- بله.
- نظر تو چیه ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد چقدر دلم گرفته بود وبا لحنی بغض الود گفتم
- نمی دونم چی بگم خانوم جون.
- می دونم برای تو سخته که پس از سالها اینطور بی مقدمه به دیدنشون بری خب حق داری.
او سر به زیر افکند و رنگ صورتش به سرخی گرائید قصدم ناراحتی او نبود به سرعت و با عجله دست را به دست گرفتم و گفتم
- حالتون خوبه خانوم جون ناراحتتون کردم ؟
او دست مرا با هر دو دستش پوشاند و با مهربانی گفت
- حالم خوبه عزیزم فقط برای تو ناراحتم تو که به خاطر اشتباهات کیانوشقربانی شدی .می دونم که دلتنگ مادرتی و لب باز نمی کنی این نشانگر شخصیت توست . روزی تو به ما کمک کردی و به کیانوش من که همه طردش کرده بودند بها دادی حالا من هم باید به خاطر تو کاری بکنم .می دونم که محبتت رو جبران نمی کنه اما خب من هم باید کاری بکنم.
- چه کاری خانوم جون ؟
- پدرت سابقه دوستی دیرینه اس با خانواده ما داره و حتما می دونی پدر مرحوم کیانوش یکی از دوستان نزدیکش بود .من می تونم خودم با شما بیام پدرت به خاطر من کوتاه خواهد امد.
اشکم سرازیر شد و من در حال پاک کردن ان اندیشیدم حالا برای دیدن خانواده ام باید متوسل به دیگران شوم . او دست مرا فشرد و با مهربانی گفت
- فقط چند روز دیگه مونده بعد می تونی مادرت رو بینی این کمترین کاریه که از دست من بر می یاد .من با پدرت صحبت می کنم و این وظیفه منه . از تو هم تشکر می کنم که در طول این مدت صبوری به خرج دادی و حوصله کردی تا اون خودش رو پیدا کنه من همیشه فکر می کردم تنها عشق یک زن می تونه اونو تغییر بده .ازت می خوام باز هم مراقبشباشی و همینطور مراقب خودت.
نفهمیدم چگونه گفتم
- قول می دم.
چهره او خسته بود از جا برخاستم و بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم
- من دیگه تنهاتون می ذارم شما باید استراحت کنید.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایم کرد
- فروغ جان ؟
به طرفش برگشتم
- چند لحظه بیا اینجا .
من جلو رفتم و لبه تختش نشستم او از کیف کنار تختش گردنبندی را بیرون کشید و مقابلم گرفت و با مهربانی گفت
- بگیر دخترم.
- این چیه خانوم جون ؟
- قابل تو رو نداره هدیه ازدواجته . اینو مادرم به من داده بود وقتی که با پدر کیانوشازدواج کردم حالا مال توست.
با امتناع گفتم
- نه نمی تونم قبول کنم خانوم این مال خودتونه.
او گردنبند را کف دستم گذاشت و گفت
- شب بخیر .
ناگزیر تشکر کرده و شب بخیرشرا پاسخ گفتم و اتاقشرا ترک کردم وقتی در اتاقشرا بستم به گردنبند خیره شدم گردنبند عتیقه و گرانقیمتی بود .ارام وارد اتاق خودمان شدم کیانوشخوابش برده بود و فراموشکرده بود پتویش را روی خودش بیاندازد .گردنبند را مقابل اینه گذاشتم و ارام به بستر خزیدم و پس از پوشاندن روی کیانوش به خواب رفتم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
65

وقتی به اتفاق مادر شوهرم و کیانوش مقابل در منزل پدرم از ماشین پیاده شدم قلبم لرزید.خانه هنوز با اقتدار همیشگی اشپا برجا بود و هیبت و اراستگی اش نشان از کاردانی صاحبش داشت. مادر شوهرم دست سردم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
- بد به دلت راه نده .
کیانوش هم علی رغم ارامشش مضطرب بود. باجی زنگ خانه را فشرد و طولی نکشید که در باز شد . کیانوشگفت
- مادر بهتر نیست ما بیرون باشیم تا شما.....
مادرش بلافاصله گفت
- نه بهنره همراه من بیائید.
قطعا فیروزه هم انجا بود وتوسط مادرشوهرم از قضیه اطلاع داشت .صدای پدر امد که بی حوصله از روی ایوان فریاد زد
- بفرمائید.
چقدر صدایش تنم را لرزاند چند ثانیه چشمانم را برای تجسمش روی هم گذاشتم سپس ما کنار ایستادیم تا مادرشوهرم وارد خانه شود .صدای پدر امد که با دیدن او با لحنی شادمان گفت
- به به صفا اوردید خانم منور فرمودید بفرمائید .
مادر شوهرم گفت
- تنها نیستم اقای صولتی
پدر با رضایت خاطر و بی درنگ گفت
- قدم همراهتون هم به روی چشم ما. خانوم ؟ خانم اعتمادی تشریف اوردند.
مادر شوهرم به ما اشاره کرد و ما به اصرار ابتدا باجی را به داخل فرستادیم .پدر با دیدن باجی گفت
- خانوم ایشون که غریبه نیستند خودشون صاحبخانه اند.
به اشاره مادر کیانوش شیرین هم وارد شد و به دنبالش من و کیانوش .با دیدن پدر به دست کیانوش چنگ انداختم خدایا چقدر پیر شده بود. بغض گلویم را فشرد چانه پدر هم لرزید و طولی نکشید که مادر و فیروزه هم روی تراس امدند آه خدایا مادر هم پیر شده بود ایا غصه من با انها چنین کرده بود ؟ پدر در مرحله کوتاهی از زمان تحت تاثیر احساسش بر جا میخکوب شده بود اما وقتی توانست به خودش مسلط شود با قاطعیت گفت
- تو اینجا چه میکنی ؟ مگه نگفته بودم دختری به اسم تو ندارم ؟
مادر شوهرم به عوض من گفت
- چرا گفته بودی اقای صولتی عزیز اونا با من اومدند.
- نمی تونم قبولشون کنم جایی که من هستم نباید اونا حضور داشته باشند و جایی که اونا باشن من نیستم .زود این خونه رو ترک کنید وگرنه.....وگرنه .......
- اگر اونا رو بیرون کنی درست مثل اینه که منو بیرون کردی و به خدا قسم اگر از این خونه برم دیگه نمی شناسمت حداقل نباید منو جلوی اونا تحقیر کنی .
مادر چشم از من برنمی داشت ودائم پشت سر پدر اشک می ریخت و التماس می کرد
- بذار بچه اشرو ببینم فقط چند لحظه .
مادرشوهرم شیرین را در اغوش گرفت و گفت
- این نوه توئه من می خواستم اونو ببینی .اونا بچه های ما هستند ما باید اشتباهاتشون رو نادیده بگیریم .من سالها پسرم رو طرد کردم و با درد خودم سوختم و ساختم تو هیچ می دونی شوهرم از غصه چی مرد ؟ تو به اون بیشتر از هرکسی نزدیک بودی و قطعا می دونی گذشته ها گذشته برای یک لحظه چشت رو به روی اشتباهاتشون ببند و انها را به خاطر من ببخش به خاطر من که یک مادرم .امروز اینجام تا واسطه این کار باشم برای این که تا اخر عمر به دخترت مدیونم اون کیانوش مرا به من بازگرداند و من هم می خوام اونو به تو برگردونم .
پدر با صلابت گفت
- من که نمی تونم هر وقت شما اونا رو بخشیدید منم اونا رو ببخشم اون دختر از دستور من سرپیچی کرده و باید تنبیه بشه و اصلا هم برام مهم نیست چه زجری می کشه چون اون دختر من نیست .
پدر چرخید تا داخل خانه برئد که مادرشوهرم با همه وجودش محکم فریاد زد
- صولتی ؟
پدر به طرفش برگشت و مادرشوهرم در حالی که شیرین را در اغوش داشت نزدش رفت و شیرین را جلوی پایش زمین گذاشت و گفت
- حتی نمی خوای چند لحظه نوه ات رو ببینی ؟
پدر روی از شیرین برگرداند همه منتظر واکنش او بودیم .شیرین معصومانه به صورت پدر خیره شده بود و پدر به سختیمقاومت می کرد خواست به داخل خانه برود که شیرین به زمین افتاد و پدر ناگهان متوقف شد . مادر خواست او را بلند کند که مادرشوهرم مانعششد سپس پدر خم شد و او را از زمین بلند کرد و به صورتشخیره شد . به نظرم در چهره او چیزی می دید که انقدر دقیق نگاهش می کرد .مادرشوهرم گفت
- مرد تو در قلبت عشق داری تو هنوز به بچه ات علاقه داری وقتی طاقت نداری او حتی روی زمین بیافتد نمی تونی ادعا کنی قادری اونو فراموش کنی .به صورت این بچه خوب نگاه کن چی در اون می بینی ؟ انگار اونا بچه شدند فکر می کنی چی باعث شده اونا تغییر کنند ؟ وجود همین بچه ! اونا حالا خودشون پدر و مادرند و حال مارو خوب درک می کنند .یک روز به اعتمادی هم همین رو گفتم اما اون نشنیده گرفت شاید اگر لجاجت و کینه او نبود سالها قبل این ماجرا به پایان رسیده بود.
او با صدای ارامتری که ما به سختی شنیدیم ادامه داد
- اصل اونا هستند که به هم علاقه دارند من یک شبانه رز اونجا بودم و همه چیز رو دیدم . من به تو اطمینان می دم که دخترت خوشبخته و حالا هم به میل خودشاینجاست .
من ارام به طرف پدر رفتم و وقتی درست به چند قدمی اش رسیدم ایستادم مادرشوهرم گفت
- فروغ جان دست پدرت رو ببوس .
اشک از دیدگانم سرازیر شد تصویر پدر تار بود و میان امواج اشک می لرزید خم شدم و دستشرا بوسیدم پدر هم بغض کرده بود با صدایی به بغض نشسته گفت
- ای دختره پدر سوخته تو به کی رفتی که انقدر کله شق و لجبازی ؟
به اغوشش خزیدم هنوز بوی همان ادکلن را می داد بویی که هیچگاه از مشامم نمی رفت ونمی دانم چرا زبانم بند امده بود و فقط گریه می کردم .صدایی شنیدم که گفت
- فروغ جان برو کنار بذار منم اقاجون رو ببینم .
به عقب برگشتم کیانوش بود .مادر که دید من از پدر جدا شدم محکم مرا به خود فشرد و کیانوش هم با ان قد بلندش خم شد تا دست پدر را ببوسد اما پدر نگذاشت و جدی گفت
- اگر چه هنوز هم نمی تونم باور کنم که دامادم شدی اما باجی همیشه سنگت رو به سینه میزد . تو فرق کردی پسر و ظاهرا من اینو اخر از همه فهمیدم حالا چه بخوام و چه نخوام اش کشک خاله است .
مادرشوهرم گفت
- به شرطی که روزی بشنوم بگی این یکی از داماد اولم هم بهتره .
فیروزه معترض گفت
- وای خانوم جون ! خشایار هم پسرتونه یک کم هم از اون تعریف کنید .
همه به حرف فیروزه خندیدیم و بعد به اصرار مادر وارد ساختمان شدیم وقتی فقط من و کیانوش و باجی مانده بودیم کیانوش گفت
- باجی ؟
باجی به طرفش برگشت چشمانشاز فرط هیجان مرطوب از اشک بود کیانوش با مهربانی گفت
- اگه تو از قبل زمینه اش را با حرفات فراهم نکرده بودی ممکن نبود .
باجی که از تعریف او هیجان زده شده بود با تکان دست میان گریه گفت
- اقا این حرف رو نزنید من کاری نکردم.
- چرا کردی و من ازت ممنونم فروغ هم ازت ممنونه .
او با روسری اش جلوی صورتش را پوشاند و بی صدا گریست من خواستم ارامش کنم که کیانوشدستم را گرفت و مانعم شد و خواست تنهایش بگذارم .

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
66

وقتی که ان شب به یاد ماندنی به اخر رسید و ما قصد بازگشت کردیم مادر باجی را به طرف خودشکشید و گفت
- تو باید چند روز پیش من بمونی .
اما باجی با نوازش شیرین گفت
- نه خانوم مسئولیت من در قبال شما تموم شده حالا باید به دختر فروغ خانوم برسم .
فیروزه گفت
- همیشه فروغ محبوب تو بود باجی ! یا نکنه فروغ نمی ذاره بمونی ؟
باجی خندید و گفت
- نه خانوم من خودم عادت کردم اقا هم به من لطف دارند اگه جسارت نباشه اچه بیشتر از هر چیزی منو تشویق به ماندن می کنه محبت اقاست .
کیانوش با مهربانی گفت
- تو می تونی بمونی باجی اگه بخوای من حرفی ندارم .حالا دوران تنهایی فروغ به سر اومده و نباید نگرانش باشی .
- نه اقا فقط به خاطر فروغ خانم نیست نمی تونم دست از خانوم کوچولو بکشم .
کیانوش هنگام خداحافظی دست پدر را به گرمی فشرد و گفت
- در اولین فرصت برای رفع کدورت خدمت اقا فرهاد هم می رسم.
اقا جون به سرعت گفت
- نه لطفا این کارو نکن شما هر دو جوانید و اون هنوز از تو خشمگین و عصبانیه .
- هر چی شما صلاح می بینید !
- صبر داشته باش .
- آخه عجله من از ان جهته که به زودی می خوام جشنی به خاطر مسائل اخیر برپا کنم و دوست دارم برادر همسرم هم در این جشن حضور داشته باشه .
مادر که زیر نور مهتاب شادی اش به وضوح پیدا بود گفت
- من خودم اونو می یارم هنوز اونقدر پیشش احترام دارم که روی حرفم حرف نزنه .
کیانوش دست مادر را بوسید و با مهربانی گفت
- محبتتون رو از یاد نمی برم .
در راه فکر مسائل وحوادث اخیر با شادی ام در امیخته بود .ناخوداگاه به کیانوش گفتم
- هیچگاه خودم رو تا این درجه خوشبخت حس نمی کردم .
- ایا حالا پشیمان نیستی که می خواستی .....
- چرا و خیلی خوشحالم که به حرفت گوش دادم .
- زنها اگه گاهی به حرف مردها گوش کنند ضرر نمی کنند .
هر دو به این پیشنهاد خندیدیم و من در حالی که او به رانندگی مشغول بود افتخار کردم که همسرش هستم مردی که در کمتر از دو ساعت همه را به خود مجذوب می کرد حتی پدر را که به سختی می توان یخش را باز کرد .او جدا مرد خوش مشرب و اجتماعی بود و همه او را به خاطر خودش می پذیرفتند و وجود من تنها یک بهانه بود .حس کردم خوشبختی همین یکلحظه است همین لحظه که درکش می کنم .ناگهان قلبم فرو ریخت همیشه همین طور بود وقتی که ادم احساس خوشبختی می کند ناگهان می ترسد که مبادا ان را از دست بدهد و من می ترسیدم که نکند سایه ای بر این خوشبختی تکمیل بیافتد .من بدبختی های بزرگی را پشت سر نهاده بودم و دلم نمی خواست انها را تکرار کنم اما افسوس که مسبب بسیاری از بدبختی ها خود مائیم خود ما با طبع هزار رنگ و هزار برگمان و چطور می شود که کسی نهال ضعیفی را با دست خودش درخت تناوری کند انگاه تیشه بردارد و به ریشه خودش بزند ؟ باجی و شیرین در صندلی عقب به خواب فرو رفته بودند ارام به کیانوش نزدیکتر شدم و زمزمه کردم
- می خوام سرم رو روی شانه ات بگذارم اشکالی نداره ؟
او با محبت گفت
- نه اشکالی نداره .
آه چقدر شانه های او گرم و محکم بود تکیه گاه امنی که اندیشه ترس از هر خطری را از ذهنم دور نمود و انقدر طول نکشید که جاده مه الود و تاریک مقاابل دیدگانم محو و محوتر گردید .مگر انسان از تکیه گاهش چه می خواهد ؟ مگر چه چیزی در او جستجو می کند ؟ در همه تکیه گاه ها چه چیز مشترکی هست عشق و محبت و امید پس چگونه می شود تکیه گاه محکمی را به امید تکیه گاه بهتری ترک کرد ؟ نه نمی شود مگر ان که فرد از خوشبختی های مضاعف اشباع شده باشد و حماقت کند درست مثل من که عشق اسمانی ام را به هیچ فروختم و بنای عشق و امید خود را ویران کردم .
آه نمی دانم او چگونه و از کی سایه بر قلب من افکند از همان شبی که کیانوش با جشن مجللش می رفت تا سراغاز روزهای بهتر و زیباتری باشد یا خیلی پیشتر از ان ؟ نه قسم می خورم پیشتر از ان نبود من تا قبل از ان هم عاشقانه به کیانوشعلاقه داشتم .گاه فکر می کردم چرا کیانوش باید ان جشن لعنتی را به پا می کرد و او هم حضور می یافت ؟ لعنت به من لعنت به قلب من و لعنت به زبانم .لعنت به پاهایم و لعنت به همه وجودم .مگر کیانوش با ان همه وجاهت و جذابیت چه چیز کم داشت که دل به او بستم ؟ کیانوش مردی بود که وقتی پا به پایش قدم به محافل می گذاشتم چشمان زنان و حتی دختران حاضر به دنبالش می دویدند.
ان شب به مناسبت رفع کدورت و بیرون ریختن کینه و اندوه در خانه بزرگ ما جشن باشکوهی برپا بود و دوستان و اشنایان یکی یکی از راه می رسیدند . مادر کیانوش خشایار و فیروزه خواهر کیانوش که تا چند دقیقه بی وقفه در اغوش برادرش می گریست به همراه شوهر و دو فرزندش اردشیر و همسرش که علی رغم توجه و محبت ما همچنان سرد بودند و به نظر می امد حضورشان به علت اصرارهای مکرر مادرشون بوده و فرهاد و مینا که به احترام اقا جون و مادر به جمع ما پیوستند .
علاوه بر فامیل عده ی کثیری از دوستان من و کیانوش نیز حضور داشتند که رل اصلی مجلس به دست انها بود . کیانوش با توجه خاصی بر پذیرایی از مهمانها نظارت می کرد و همه کوشش خود را برای رفع کدورت با فرهاد به کار گرفته بود .جدا که فرهاد خیلی لجباز و یکدنده بود او حتی نگذاشت پس از سالها صورتش را ببوسم اما بدون شک شکوه وجلال زندگی ام او را حیرتزده کرده بود هر چند کسی در فامیل نبود که با دیدن زندگی ما شگفت زده نشود و من کاملا متوجه پچ پچ ها و صحبت های درگوشی بودم و از این بابت به خود می بالیدم .همیشه از نوجوانی دوست داشتم مثل نگینی در جمع بدرخشم چرا باید دروغ بگویم ؟ من عاشق مطرح شدن بود عاشق خودنمایی .وقت صرف شام کیانوش هنگام دعوت از مهمانها برای رفتن به سالن غذاخوری خطاب به انها گفت
- از شرکت همه شما تشکر و قدردانی می کنم امشب شب بسیار بزرگیه هم برای من هم برای همسرم .ما امیدواریم به شما خوش بگذره .ازتون خواهش می کنم از خودتون پذیرایی کنید و کوتاهی ما رو ببخشید .
مهمانها با راهنمایی ما به سالن غذاخوری رفتند و من از خلوت بهره بردم و خواستم برای عوض کردن لباسم به طبقه بالا بروم که درست در پله چهارم کسی با صدایی کشیده صدایم کرد
- خانوم اعتمادی ؟
به طرف صدا برگشتم و با مهربانی گفتم
- بله ؟
- این افتخار منه که شما رو از نزدیک می بینم .
خدایا او که بود چطور نمی شناختمش ؟مردی حدودا سی و هشت ساله بود که کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت و هنگام حرف زدن نگاهش را مستقیم متوجه شخص مقابلش می کرد با لبانی نازک و کشیده و موهایی نسبتا بلند که با بندی مشکی همرنگ کراواتش از عقب جمع کرده بود .این برداشت انی و ناگهانی من در یک نگاه از او بود .ایا او می توانست یکی از دوستان کیانوش باشد که احتمالا به من معرفی نشده بود ؟ نه ! من تقریبا همه دوستانش را می شناختم .انگار این پرسش در چهره ام نقش بست که با لحنی متملقانه گفت
- با معرفی نکردن خودم مرتکب بی ادبی شدم عذر می خوام من سپهر روشن هستم.
لال بشوم که گفتم
- چه اسم پر معنایی معنیش اسمان روشنه !
- چه خوش ذوق هستید خانوم پس در معرفی شما اغراق و زیاده گویی در کار نبوده .من یکی از نزدیکترین دوستان اقای فروزش هستم که تصادفا و بی دعوت در این مجلس حضور دارم.
- فروزش منظورتون کامبیز فروزشه ؟
- کاملا درسته .
- آه خدای من خیلی خوش امدید باید پوزش منو بپذیرید که حین پذیرایی متوجه حضورتان نشدم . دوستان اقای فروزش که البته از دوستان نزدیک شوهر من هستند دوستان ما هم محسوب میشن خواهش می کنم برای صرف شام به سالن غذاخوری تشریف ببرید و از خودتون پذیرایی کنید .
او در حالی که با نگاهی تحسین گر سراپای مرا برانداز می کرد گفت
- مهمتر از اون افتخار اشنایی نزدیک با شماست قبل از دیدنتون انچه درباره ی شما می دانستم فقط منوط به شنیده ها بود اما حالا.....
با شرمندگی از جسارت او هنگام صحبت و نگاه کردن به خودم بلافاصله میان صحبتهایش گفتم
- شما و کسی که از بنده تا این حد تعریف کرده به من لطف دارید باید بگم هر که بوده در توصیفم زیاده روی کرده .
او با لنی کشیده و تاثیر گذار گفت
- برعکس انچه که من می بینم فراتر از ان چیزیست که شنیده ام اگر شما انقدر کم لطف بودید که بنده رو ندیدید بنده از ابتدای مجلس شما را زیر نظر داشتم و بارها دست هنرمند خلقت رو ستودم.
موج گرمی از شرم و هیجان به همه وجودم ریخت و ناگهان حس کردم بر پیشانی ام عرق سردی نشسته است بلافاصله از او عذرخواهی کرده و به اتاق خودمان رفتم و کلید برق را فشردم و تصادفا نگاهم به تصویر خودم در اینه افتاد به ان صورت گرد و گونه های برجسته و لبهای ظریف و کوچکی که با مهارت توسط روژ رنگ امیزی شده بود و گردن کشیده ام بر فراز شانه ها و موهای به دقت جمع شده ام که توسط گل سری با نگین هایی به رنگ لباسم که کیانوشبه تازگی از یکی از سفرهایش برایم اورده بود تزئین شده بود و سبب می شد می شد شکوه و جلال گوشواره های بلندم بیشتر به چشم بیاید . چقدر به چشم خودم زیبا امدم نمی دانم شاید به صورت ناگهانی خودخواهی بر من چیره شد چون بعد از مدتها یکی این همه را به زبان اورده و من نمی دانستم که دست روی یکی از بارزترین نقاط ضعف زنانه ام گذاشته بود . پدرم همیشه به شوخی می گفت اگر می خواهی زنها همیشه گوش به فرمانت باشند فقط کافیه ازشون بیشتر از انچه که هستند تعریف کنی انوقت تاثیرش را خواهی فهمید.
اما من که با ان مردک نسبتی نداشتم و اگر ازدواج نکرده بودم می گفتم حتما قصد خاصی دارد اما او کیانوش را می شناخت و می دانست من بانوی خانه ام از ام گذشته مرا به فامیلی کیانوش صدا زد پس......پس مقصودش چه بود ؟ ایا جلو امده بود که فقط از من تعریف کند ان هم از زنی شوهر دار ؟
نه نه این درست نیست چطور چنین فکر احمقانه ای به سرم زده ؟ او در خانه خودم به من ...........
به سرعت فکرش را از سرم گذراندم و به اندیشه خود خندیدم با خود گفتم از خودت خیلی راضی شدی چه خبره ؟ فقط کمی تعریف سبب شده خودت را گم کنی مگه بچه شدی ؟ تو حالا زن جاافتاده ای هستی که از شوهرت بچه داری حتی اندیشه چنین چیزی برای تو ناپسنده چه برسه به این که بخوای به حدس و گمان نزدیکش کنی . در اندیشه بودم که د ر اتاق به سرعت باز شد و کیانوش وارد اتاق گردید او در کت دنباله دار بلندش و شلوار راسته کرپ مشکی اشفرورفته در حالی که به دقت موهایش را شانهئ و روغن زده بود زیباتر به نطر می رسید .با عجله به من نزدیک شد و من در حالی که او را در اینه می نگریستم گفت
- چرا نمی یای پایین ؟ مثلا من وتو میزبان این مجلسیم .
با صدایی لرزان گفتم
- تو برو منم می یام .
او که هیچگاه در درک روحیات من مرتکب اشتباه نمی شد دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- حالت خوبه عزیزم ؟
با صدایی که به شدت سعی می کردم طبیعی باشد گفتم
- بله چطور مگه ؟
او مشکوک به صورتم نگریست و گفت
- اما به نظر من حالت خوش نیست رنگت پریده و صدات می لرزه ! مطمینی که حالت خوبه ؟
به سرعت گفتم
- بله حالم خوبه شاید سرما خوردم .
او با محبت و عشق گفت
- یا شاید هم خسته ای در هر حال نگرانت شدم .می خوای دکترو از پایین صدا کنم ؟ می دونی که او هم بین مهمانها حضور داره .
- نه نه نیازی به این کار نیست گفتم که حالم خوبه امده بودم لباسم را عوض کنم این لباس خیلی دست و پا گیره اعصابمو خرد می کنه .
- فقط همین ؟ خب عوضش کن .عزیزم تو امشب مثل ماه می درخشیدی .
- تو هم یادت افتاده بعد از چند سال ؟
- تو همیشه در یاد منی لزومی نداره به زبون بیارم .به نظرم سال به سال جوانتر میشی !
هر دو به حرفش خندیدیم او بوسه ای بر موهایم زد و گفت
- پس من می رم پایین می بینمت .
جلوی در صدایش زدم
- کیانوش ؟
- جانم !
خواستم درباره ی او بپرسم اما نیرویی مرموز وادار به سکوتم کرد از ان گذشته صدای بم ولحن پر محبت کیانوش هوش از سرم ربود و به کلی فراموش کردم چه می خواستم بپرسم .
- هیچی .
او نگاهی موشکافانه بر من افکند و زمزمه کرد
- ای شیطون بازیگوش .
سپس از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست و من هم به سرعت پس از تعویض لباسم به جمع مهمانها پیوستم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
67

عیب بود به هرسو می نگریستم او حضور داشت در حالی که همچنان خیره خیره نگاهم می کرد و از هر نگاهش هزار معنا می ریخت .با خود گفتم ایا مردک دلباخته من شده ؟ لحظه ای از تصور این فکر مو بر اندامم راست شد و غضب سراپایم را گرفت .از ان پس پاسخ هر نگاهش را با خشم تحویل می دادم به این امید که او را از عصبانیتم اگاه کنم اما گویی او در دنیای دیگری بود ایا امکانش می رفت که او در خوردن زیاده روی کرده باشد ؟ ولی نه به نظر هوشیار هوشیار بود .
دیگر نگاههایم به فرمانم نبود و بیشتر به جهت کنجکاوی به سویش می چرخید او حتی در حال صحبت با دیگران نیز متوجه من بود و با هر نگاه لبخندی روانه ام می کرد اضطراب بر دلم چنگ می انداخت وزنگ خطری بی وقفه در گوشم بیداد می کرد حتی نشاط ان شب بر من حرام شد به طوری که قادر به تمرکز فکرم هنگام حرف زدن نبودم و دائم در ان هوای خنک پائیزی عرق می ریختم .حالا کیانوش هم نگرانم شده بود و کم کم داشت ان را به دیگران منتقل می کرد پس از او مادر متوجه تغییر حالم شد و در حضور کیانوش پرسید
- چته فروغ ؟حالت خوش نیست ؟
با من من گفتم
- اینا همش مال خوشحالیه .
کیانوش با اخمی از سر مهر گفت
- تو از سر شب (قبل از شام _) حالت خوب نیست اما رو نمی کنی .
مادر مشکوک ولی ارام گفت
- شاید حامله ای !
من و کیانوش همزمان با هم گفتیم
- نه !
مادر به هر دوی ما خندید و گفت
- چتون شده ؟ مگه ایرادی داره ؟
معترض گفتم
- مادر لطفا شایعه نسازید شیرین هنوز کوچیکه .
او لبخند زنان از ما دور شد انگاه کیانوشگفت
- حالا واقعا خبری نیست ؟
- کیانوش! تو بهتر از هر کسی می دونی که نیست .
ما به گفتگو و خنده سر گرم بودیم که من او را در حال جلو امدن دیدم انقدر مضطرب شدم که برای جلوگیری از افتادنم به لبه صندلی چنگ انداختم .نمی دانم چرا وقتی انچنان ارام و خونسرد به طرفمان می امد برایم یاداور اولین شب اشنایی ام با کیانوش بود ؟ کیانوش مسیر نگاه مرا دنبال کرد ونگاهش به روی سپهر ثابت ماند و با به یاداوردن او لبخند بر لبانش نقش بست دیگر برای پرسیدن تاریخچه اشنایی شان فرصتی نبود چون او درست دو قدم با ما فاصله داشت . کیانوش در حال فشردن دستش گفت
- چه سعادتی ؟ چی می تونه برای من بالاتر از این باشه که میزبان پیانیست معروفم ؟
پیانیست ؟ او درباره ی کی حرف می زد ؟ این مردک مزلف و جلف همان نوازنده معروف پیانو بود ؟ سپهر روشن چطور به فکر خودم نرسید ؟
عزیزم پاشو تا با ایشون اشنات کنم می دونم که از دیدنشون غافلگیر شدی .
او در حالی که به چهره ی من خیره مانده بود گفت
- ما قبلا به هم معرفی شدیم .
کیانوششگفت زده از من پرسید
- جدا ؟
روشن نگاه از من بر گرفت و به کیانوش نگریست و با ارامش گفت
- باید بگم اقای اعتمادی که شما چقدر در داشتن چنین همسر مجلس ارایی خوش شانس هستید .
قلب من بی وقفه سر بر سینه ام می کوفت کیانوش با عطوفت گفت
- از ایده هنرمندانه تان سپاسگذارم و فکر می کنم در این مورد حق با شماست .جدا منو ببخشید که متوجه حضور شما نشدم .
- بر عکس شما ببخشید که من بی دعوت به اینجا امدم . راستش به دیدن کامبیز رفته بودم که گفت امشب خانه شما مهمان است این بود که به اصرارش من هم امدم .
- خیلی خیلی مفتخرمان کردید باید بگم حضور شما رونق خاصی به محفل ما خواهد داد اگر چند قطعه از اخرین اثرتان را اجرا کنید چون اکثر حاضرین در این مهمانی با اثار شما اشنا هستند اما چهره شما رو نمی شناسند .
- آه پس شما به اثار من علاقه مندید .
- چطور می شه نبود ؟ من دوبار افتخار داشتم در کنسرت خصوصی شما حاضر باشم و باید بگم احساس شما هنگام اجرای قطعات قابل تحسینه اما چند وقته به دلیل مشغله ومشکلات زندگی فرصت و سعادت شرکت در کنسرت های شما رو نداشتم .قبلا هم از کامبیز خواهش می کردم بلیط ورود به اونجا رو برام تهیه کنه می دونید که خیلی مشکله .
روشن دست در جیبش کرد و چند کارت از میان جلد فاخری بیرون کشید و من فرصت کردم به دستهایش نگاه کنم درست مثل دست یک زن لطیف و ظریف بود واین خبر از نداشتن رنج و مشقت می داد . او کارتها را دودستی به کیانوش داد و گفت
- امیدوارم در کنسرتی که هفته اینده اجرا خواهد شد شما وخانوم را ببینم و حالا اگر اجازه بدین نزد دوستان برگردم اونا ان طرف سالن به گفتگو ایستادند.
کیانوش با حالتی شیفته به نرمی دست در بازویش نهاد و گفت
- ایا امکانش نیست که خواسته مرا براورده کنید ؟
- درباره چی ؟
- درباره ی اجرای یکی از جدیدترین قطعاتتان .
- این افتخار منه ؟
شادی غریبی بر چهره کیانوش نشست و به سرعت دو سه پله را بالا رفته و با صدایی نسبتا بلندی به حاضرین گفت
- افتخار دارم مهمان گرانقیمتی رو به حضورتون معرفی کنم استاد سپهر روشن پیانیست زبر دست کشورمان .
همه نگاهها به طرف کیانوش متوجه شد و او با احترام دست روشن را به دست گرفت و بالا برد .جمعیت حاضر به کف زدن پرداختند وعده ای برای گرفتن امضا هجوم بردند و من تازه فهمیدم نامبرده با ان موهای مضحک پیانیست مشهوریست . میان هیاهو و سر و صدا ازدحام جمعیت نگاه او متوجه من گردید در حالی که همان لبخند پر معنا بر لبانش بود . ایا افتخارش را به رخ من می کشید یا می خواست از محبوبیت خودش اگاهم کند ؟ به هر حال بل راهنمایی کیانوش پشت پیانو قرار گرفت و همه سر جای خود نشستند .
مینا به من نزدیک شد و اهسته گفت
- این دیگه سورپریز بی نظیری بود کلک چرا نگفتی استاد روشن اینجاست ؟ اگه می دونستم خواهرم رو می اوردم اون دیوونه اثار استاده من هم همینطور .
با حیرت به صورت او خیره شدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و گفتم
- هیس بذار ببینم چجوری اپولو هوا می کنه !
مینا از تعبیر من نخودی خندید و اهسته از من دور شد روشن کتش را از تنش دراورد وشروع به نواختن پیانو نمود .همه سراپا گوش بودند و حتی کسی پچ پچ هم نمی کرد .الحق و الانصاف نوازنده مسلط و استادی بود انچنان با کلیدهای پیانو کار می کرد که گویی پیراهنی از جنس حریر را لمس می کند زیر چشمی به کیانوش نگریستم کنار کامبیز ایستاده و در خود فرو رفته بود من همسرش بودم اما تا ان روز نمی دانستم تا ان حد به پیانو علاقه مند است البته گاهی می دیدم پشت پیانو می نشیند و قطعات ساده ای را اجرا می کند اما هرگز نمی دانستم علاقه اش تا این درجه است .
برخی از دختران جوان حاضر در مجلس تحت تاثیر موسیقی لیف روشن اشک می ریختند و من در این اندیشه بودم که چه لزومی داشت شبی را که به خاطر سپری شدن سالهای بی کسی مان جشن گرفته ایم با موزیکی با ان غمگینی به اخر برسانیم .وقتی قطعه او به پایان رسید سالن از فریاد تشویق حاضرین به لرزه افتاد و سرانجام مهمانی به پایان رسید .هر یک از مهمانها با تشکر از پذیرایی با ما خداحافظی کردند و رفتند و کامبیز و استاد روشن هم جزء اخرین مهمانها با من و کیانوش خداحافظی کردند .کامبیز دست کیانوش را فشرد و تشکر کرد کیانوش گفت
- امیدوارم کوتاهی های ما رو نادیده بگرید و باز هم تشریف بیارید .
کامبیز گفت
- انقدر به استاد خوش گذشته که همین الان داشت می گفت خیلی مایله با شما بیشتر رفت و امد داشته باشه ایشون امیدوارند هفته اینده تو و همسرت رو در کنسرتشون ببینند .
کیانوشحین فشردن دست او با مسرت گفت
- با کمال میل باعث افتخار ماست .
روشن پساز خداحافظی با کیانوش به طرف من برگشت و کاملا خم شد و دستم را بوسید و با تبسم زمزمه کرد
- به امید دیدار بانوی بزرگوار .
دقیقا مثل هنرپیشه تاتر مکبث شده بود ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست چه لزومی داشت انقدر از او بترسم مگر بچه بودم ؟

( مکبث نمایشنامه معروفی از ویلیام شکسپیر است مکبث نام شخصیت اول نمایشنامه است )


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
68

ظهور ناگهانی روشن نوازننده پیانو تحول و تغییر خاصی را در روال طبیعی زندگی ام به وجود نیاورد پس از ان شب من دیگر حتی به او فکر هم نکردم تا این که شب اجرای کنسرت فرا رسید و من به خواست کیانوش اماده رفتن شدم . ان شب شیرین نزد باجی ماند و من و کیانوش به عنوان مهمانان افتخاری راهی کنسرت شدیم . در راه هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- تو فکر چی هستی ؟
من با لبخند گفتم
- هیچی !
- ای دروغگو وقتی که اینطوری ساکت میشی داری به یک چیزی فکر می کنی .
- نه فقط از پیانو خوشم نمی یاد.
- می تونیم برگردیم خونه شد تو یکدفعه به میل من رفتار کنی ؟
- چرا دلگیر میشی ؟حالا که داریم میریم .
- با این قیافه ؟
- مگه قیافه من چه ایرادی داره ؟
- نمی دونم از خودت بپرس ما مثلا جزء مهمانان افتخاری هستیم .می دونی ؟ من عاشق کنسرتهای موسیقی ام .
- عجب تفاهمی !
- خیلی خب هفته دیگه هم میریم تاتر .می دونم که تو به تاتر خیلی علاقه داری حالا بخند .
لبخند زدم و سعی کردم مطابق میلش رفتار کنم اخر انصاف نبود او یکبار در عمرش از من چیزی درخواست کرده بود که می توانستم براورده کنم . وقتی وارد سالن برگزاری کنسرت شدیم سر جای خود نشستیم جمعیت کثیری برای تماشای کنسرت امده بودند .دیری نگذشت که گروه نوازندگان روی سن قرار گرفتند و چند دقیقه بعد استاد روشن فرو رفته در لباس مجللش با انا پیوست .جمعیت حاضر به خاطر حضور او کف زدند و عده ای هم به پرتاب گل مبادرت نمودند او با تواضعی که مرا یاد ان شب می انداخت تا کمر خم شد و احترام گذاشت انگاه به سمت جایگاه ویژه برگشت و مجددا خم شد کیانوش با حرارت به کف زدن پرداخت و من هم متاثر از هیجان او به کف زدن مشغول شدم .
روشن مرد باهوشی بود و با نگاهی جستجو گر به حضور ما پی برد وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی کرد قلبم فرو ریخت انگار نگاهش تیری بود که روانه قلبم نمود . او اختصاصا برای ما سری خم کرد و یکی از شاخه گلها را به سمت ما پرتاب نمود که کیانوش موفق به گرفتنش شد .اکثر نگاهها با کنجکاوی و حسرت متوجه ما شد و همه دانستند او باید یکی از وابستگان ما باشد .به پشت سرم نگاه کردم و ارام به کیانوش گفتم
- من کامبیز رو نمی بینماون چرا نیامده ؟
کیانوش در حالی که نگاهش متوجه سپهر بود گفت
- اتفاقا بهش تلفن زدم گفت مادرش بیماره و نمی تونه در کنسرت شرکت کنه .
- اون هنوز به فکر ازدواج نیافتاده ؟
- نه اون مرد ازدواج نیست فکر می کنم تا اخر عمر وبال مادرش باشه .
با طعنه گفتم
- واقعا که دوستات هم مثل خودت با پشتکارند .
کیانوش که همیشه حاضر جواب بود پاسخی نداد نمی دانم پاسخی نداشت یا اصلا حواسش به حرفهایم نبود ؟ روشن با مهارت گروه نوازندگان را در اجرای چند قطعه که به تازگی ساخته بود هدایت کرد و انگاه دوباره مراسم احترام و تشکر را با تواضع انجام داد .چه احساس عجیبی درباره او داشتم درست مثل این بود که از او فرار می کنم او با گامهایی شمرده به سمت ما امد در حالی که شرکت کنندگان با سیل احساسات و گرفتن امضا رهایش نمی کردند .کیانوش ضمن فشردن دستش گفت
- عالی بود استاد لذت بردیم .
من هم ضمن تشکر از موسیقی که به نظرم چندان جالب نبود به او تبریک گفتم کیانوش پرسید
- فکر می کنید این قطعه جدید بتونه در مسابقات بین الملی جایزه اول رو دریافت کنه ؟
او در حال روشن کردن پیپش گفت
- اول ؟ خدای من نه ! شما خیلی منو دست بالا می گیرید این اصلا با اونا قابل مقایسه نیست .
- اختیار دارید ما که خیلی لذت بردیم .
او در حالی که به من می نگریست گفت
- خیلی خوشحالم که امدید .
من هم برای این که چیزی گفته باشم گفتم
- اگر هم نمی امدیم باز هم از شکوه اینجا چیزی کاسته نمی شد عده کثیری هستند که مایلند شما رو از نزدیک ببینند .
او که تعارف مرا جدی گرفته بود گفت
- خانوم بزرگ نظری می کنند حضور شما برای من دلگرم کننده بود .
چنان یکه از حرفش خوردم که تصور کردم کیانوش هم فهمید اما وقتی به صورتش نگریستم اثری از حیرت و رنجش ندیدم همه حواس او متوجه روشن بود .مقصود او از شما که بود ؟من ؟ یا من و کیانوش؟ به خودم نهیب زدم چرا اینقدر حساس شدی مگه تو کی هستی ؟ این همه دختر و زن جوان در این سالن حضور دارند که منتظرند روشن فقط یک اشاره کند انوقت چرا توجه او باید معطوف به تو شود ان هم در حالی که شوهرت را شانه به شانه ات می بیند ؟ ما قصد رفتن کردیم که روشن به کیانوش گفت
- چه عجله ای برای رفتن دارید ایا شام جایی مهمانید ؟
کیانوش با احترام گفت
- خیر استاد عجله ما برای اینه که بیشتر مزاحمتون نشیم.
- شما مزاحم من نیستید چطوره حالا که جایی دعوت ندارید وکسی منتظرتون نیست شام رو با من صرف کنید .
کیانوشکه از دعوت بی مقدمه او شگفت زده شده بود گفت
- البته این افتخار بزرگیه ولی .....
- از دستپخت من قرار نیست بخورید که مرددید ما به اتفاق خانوم به رستورانی در همین نزدیکی می رویم .
- شما درباره دستپختتان شکسته نفسی می کنید موضوع اینه که.........
- نکنه کامبیز چغلی منو کرده ؟
کیانوش با خنده گفت
- نه موضوع این نیست اجازه بدین در فرصت دیگه ای مزاحم بشیم شما الان خسته اید .
- حضور دوستان به رفع خستگی من سرعت می بخشه لطفا تعارف نکنید .
باز هم به هنگام ادای این جمله به من نگریست جل الخالق مگر کور بود یا کیانوش با ان همه دقت نظر گیج بود ؟به هر حال ما به اتفاق او به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم انجا مکان مجلل و شاعرانه ای بود که غیر از محیط سر بسته رستوران قسمتی کنار استخر پر از مرغابی داشت که شاخه های درخت نارنج از فرط سنگینی بارش بر ان سایه افکنده بود و چهره ای رویایی به محیط می داد . با ان همه خودداری نتوانستم از گفتن و اعتراف به این حقیقت جلوگیری کنم .
- خدای من اینجا بی نظیره !
- خوشحالم که خانوم پسندیدند هر چند که به جاذبه باغ خودتون نمی رسه .
کیانوش هم با زیبا بودن انجا با من هم عقیده بود و این اشتراک نظر را به زبان اورد .
- حق با خانوممه اینجا بی نظیره .
- گفتم که جاذبه باغ شما نمی رسه اقای اعتمادی شاید باور نکنید ان شب که به خانه شما امدم بعد از مدتها توانستم قطعه نیمه کاره ام را تمام کنم .حتما می دونید کار ما اهنگ سازها بی شباهت به شاعر ها نیست ما هم باید تحت تاثیر جاذبه محیط با نت ها کار کنیم .ان شب باغ و حال و هوای انجا اثر شایان توجهی در روحیه من داشت .
کیانوش با افتخار گفت
- آه واقعا اینطوره ؟همین قطعه ای که امشب نواختید ؟
- نه اونو قراره بعدا اجرا کنیم . خب چی میل دارید .
- استاد اجازه بدین من.....
او با رنجشی ساختگی گفت
- این چه حرفیه ؟ می خواهید دلگیرم کنید ؟
کیانوش به حالت تسلیم منوی غذا را مقابل من نهاد من اصلا اشتهایی به غذا نداشتم اما می دانستم که مجبورم غذایی سفارش دهم پس ارام گفتم
- هر چی تو بخوری من هم می خورم .
روشن با مهربانی پرسید
- ایا خانوم کسالت دارند ؟
کیانوش و من بلا فاصله گفتیم
- نه اینطور نیست .
- پس حتما از لیست غذا خوششون نیامده .
خدایا او چرا دائم مراقب من بود از جان من چه می خواست ؟ کیانوشبرای خاتمه دادن به این موضوع گفت
- ما معمولا مثل هم غذا می خوریم .
- خب پس بنابراین شما چی میل دارید ؟
کیانوشناخوداگاه گفت
- هر چی شما میل دارید .
هر سه از این جمله خندیدیم در همین هنگام دختر جوانی که بسیار زیبا و خوش اندام بود به میز ما نزدیک شد و با احترام به روشن گفت
- استاد معذرت می خوام می شه لطا اینو امضا کنید ؟
به انسوی استخر نگریستم دختر جوان با خانواده اش برای صرف شام به انجا امده بود .او پس از گرفتن امضا با شادی نزد خانواده اش برگشت و من دیدم که محل امضای روشن را بوسید .اندیشیدم جوانهای حالا به چه چیزهایی عشق می ورزند .برای این که فکر روشن را از ناحیه خودم دور کنم گفتم
- باید بگم استاد شما میان جوانها جایگاه ویژه ای دارید به خصوص دختران جوان .
او در حال روشن کردن پیپش به گارسون سفارش سه پرس جوجه مخصوص داد و انگاه گفت
- و اما پاسخ صحبت شما خانوم بله من برای جوانها قطعه می سازم ولی هرگز خوشایندم نبودند به خصوص دختر خانومهای خیلی جوان اونا احساس بچه گانه و معصومی دارند درست متفاوت با احساسی که من هنگام خلق یک قطعه دارم برای همین هرگز نتونستم ازدواج کنم .
قلبم فرو ریخت پس تعهد و تاهلی هم نداشت .کیانوش با لحنی سرشار از شرمندگی گفت
- معذرت می خوام استاد مثل این که همسر من نباید سر این گفتگو رو باز می کرد .
- برعکس من از صراحت ایشون خوشم می یاد .
شام ما در سکوت و ارامش با صدای موزیک ملایمی که از بلندگو پخش می شد صرف شد .من حین صرف شام زیرچشمی به او نگریستم به چشمم در جای خود به رغم سن و سالش جوان و سرحال امد .با خود اندیشیدم اخر چگونه می شود با احساسی مثل او که با قدرت سر انگشتانش خالق اثار باشکوهی ست بی توجه به احساسش تا این سن مجرد باشد ؟یک لحظه که نگاهم به رویش خیره مانده بود نگاهش با نگاهم تلاقی شد و او بی توجه لبخند زد.
وقتی شاممان به اتمام رسید من اهسته سر دردم را بهانه کردم و از کیانوش خواستم بازگردیم وخدا را شکر روشن نیز اصرار برای بیشتر ماندن نکرد . بین راه کیانوش با تمجید از مهمان نوازی او گفت
- مرد فوق العادیه تو اینطور فکر نمی کنی ؟
- هان ؟
- حواست کجاست ؟
بله حواسم نبود اعصابم به هم ریخته بود .ای کاش به او می گفتم شاید همخودم از این جنگ و جدال رها می شدم و هم کیانوش را اگاه کرده بودم اما نمی دانم چرا زبان لعنتی ام در دهان ماسیده بود ؟
- معذرت می خوام عزیزم من سردرد بدی دارم .
- می خوای بریم دکتر ؟
- نه نیازی نیست تو حواست به رانندگی باشه .
- پس تا برسیم کمی بخواب .
- فکر می کنم این بهترین کاره .
چشمانم را بر هم نهادم و وانمود کردم خوابم لااقل از خطر پاسخ به سوالات کیانوشمی رستم سوالاتی که با من من به خاطر پاسخشان رسوایم می ساخت .
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
69

اواسط زمستان بود انگار بر پیکر باغ روپوشسپیدی از برف کشیده بودند نمی دانم چرا از زمستان بدم می امد شاید برای این که عصرهای دلگیری داشت و با نبودن کیانوش به علت رفتن به اروپا برای انجام پاره ای از معاملات تنهایی را بیشتر حس می کردم و چون تازه اختلافمان را با خانواده ام حل کرده بودیم چندان روی رفتن به انجا را نداشتم .از طرفی نمی خواستم خانه را برای خدمتکارها خلوت کنم زیرا انها در نبود من از انجام وظایفشان شانه خالی می کردند .باجی هم که دیگر پیر شده بود وانطور که باید از پسشان بر نمی امد .
یکی از عصر های دلگیر و گرفته زمستان باربد به من که مقابل پنجره بزرگ مشرف به باغ نشسته بودم گفت
- خانوم تلفن شما رو می خواد .
باجی که هنوز پس از گذشت چند سال با او از دنده راست صحبت نمی کرد با نگاهی غضب الود گفت
- مگه نمی بینی خانوم سردرد دارند ؟بگو بعدا تماس بگیرند .
باربد که فقط به من می نگریست گفت
- ایشون فرق دارند نمی تونستم چنین جسارتی بکنم.
پرسیدم
- کیه باربد ؟مگه نگفتم هر کی تلفن کرد من نیستم.
- ایشون استاد روشن هستند همان نوازنده مشهوری که در مهمانی حضور داشتند.
با شنیدن اسمروشن دوباره استرس سراپایم را فرا گرفت وتصور می کنم رنگم پرید که باجی انطور مشکوک نگاهم کرد . به زحمت از جا برخاستم و به سمت تلفن رفتم و گوشی را از باربد گرفتم .صدایم لرزان وامیخته ای از ترس هیجان و گناه بود
- الو ؟
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- سلام استاد حال شما چطوره ؟
- من خوبم اقای اعتمادی چطورند ؟
- متشکرم ایشون هم خوبند هر چند که چند روزه ازشون بیخبرم ؟
- چطور ؟
- فکر می کنم شما هم با ایشون فرمایشی داشتید اما متاسفانه برای انجام یکی دو معامله بازرگانی به اروپا رفتند .
- آه نمی دونستم .
- ایا با کیانوشفرمایش خاصی داشتید ؟اگه اینطوره می تونم وقتی تماس گرفت به اطلاعشون برسونم .
- مگه برای دلتنگی باید علت خاصی وجود داشته باشه ؟ من ناگهانی به یاد شما افتادم وتصمیم گرفتم سراغی ازتون بگیرم .
او از چه زمان اینقدر به ما توجه پیدا کرده بود ؟ و ایا وقتی انقدر به کامبیز نزدیک بود از طریق او اطلاع نداشت کیانوش به سفر رفته ؟ این افکار مثل خوره ای دیواره فکر و روحم را می جوید چقدر احساسگناه می کردم از این که در غیاب کیانوشگوش به حرفهای اوبا ان لحن مخصوصا گرم می سپردم .
- براتون مجموعه کاملی از قطعات خودم را کنار گذاشتم .
- متشکرم استاد اما متاسفانه به این شیوه نمی تونیم بپذیریم باید پولش رو بپردازیم .
او با لحن صمیمی و گرمی گفت
- این یک هدیه است از طرف من برای شما .
برای شما ؟ مقصودش که بود ؟ من یا ما ؟ با اهنگی خشمگین گفتم
- منظورتون من و شوهرم است .
- چه تفاوتی می کند هدیه هدیه است . شما می تونید به اقای اعتمادی بگین از طرف من برای هر دوی شماست .
که اینطور !پس حدسم درست بود وای بر من .خدایا چه کنم ؟چرا لال شده ام ؟باید دوتا ناسزا بگویم و تماسمان را قطع کنم حتما در برابرش از من چیزی خواهد خواست . باید هدیه اش را رد می کردم اما صدایی که پاسخ او را داد من ان را نشناختم و حس کردم با ان بیگانه ام مال خودم بود که البته پاسخش دور از انتظار بود.
- متشکرم استاد .
پس از خداحافظی و گذاشتن گوشی روی تلفن حس کردم مثل کوهی از بار گناه سنگینم سرم به اختیار خودم نیست .ایا گناههای بزرگتر می رفت تا قبح گناهان کوچکتر را دور ریزد ؟ نمی دانم چرا علی رغم میل خودم نیرویی باطنی به من می گفت مقصر خودم هستم باید او را از همان ابتدا سر جایش می نشاندم .جرقه اول با همان نگاه اول زده شد که من در برابرش سکوت کردم .بیچاره کیانوشروحش از حقیقت بیخبر بود و چقدر هم به این مرد ارادت داشت !
همیشه همین طور است وقتی قرار است اتفاقی بیافتد همه چیز و همه کس در بیخبری به سر می برند انگار وحدت غیر قابل درکی میان همه چیز برای به وجود امدن شرایط مورد لزوم ایجاد می شود .

**************

گفتگوی تلفنی ما استارت گناهی شد که زشتی اش رفته رفته در نظرم رنگ می باخت با اولین چراغ سبز من موج هدایا وگل به خانه مان سرازیر شد .در ان روزهای سرمازده برفی هر گاه کسی به خانه مان می امد پیام اور سبد گلهای سرخ و مریم ولاله و میخک بود دیگر روی میز پذیرایی خالی نبود و همیشه سبد گلی بود که با جمله ای پر احساس جای سبد قبلی را پر می کرد . باجی وسایر خدمتکارها با نگاهی مشکوک بر این وقایع می نگریستند و هیچ یک جرات پرسش کردن ولو از روی کنجکاوی در خود نمی دیدند .همه غیر از باجی فقط او بود که همیشه به خودش اجازه می داد سوال و جوابم کند .ان روزی وقتی برای چندمین بار سبد گلی وارد خانه گردید باجی نزد من که سرگرم جابه جای اش بودم امد و با لحنی صدها مرتبه سرزنش بار گفت
- خانوم شما نباید این گلها رو قبول کنید .
- چیه باجی دوباره اومدی ارشاد کنی ؟ اینا فقط فقط ند شاخه گلند .
- شما نباید قبولش کنید چون یک زن شوهر دارید .
- اینا از طرف استاد روشنه اون که غریبه نیست .
- اما مجرد که نیست.
به صورتش نگریستم دیگر زیادی جسور شده بود که ان مسایل را بی پرده به زبان می اورد مثلا من خانومش بودم .با لحنی که به سختی می کوشیدم از خشمم کنترلش کنم گفتم
- تو بهتره به کارهای خودت برسی فکر می کنم اونقدر عقل داشته باشم که خوب را از بد تشخیص بدم.
- نه خانوم به نظرم می یاد خوب و بد رو تشخیص نمی دین من به جای مادرتون وظیفه دارم اینا رو بهتون بگم نمی دونم چرا از اون مردک هنرمند خوشم نمی یاد .به نظرم اون انقدر بی تربیته که متوجه نیست شما زن شوهر دارید .به دور و برتون نگاه کنید روزی نیست که براتون گل نفرسته .
بی توجه به او در حال درست کردن گلها گفتم
- من که در این کار ایرادی نمی بینم توهمیشه در نگاه اول به افراد شکداری درباره شوهر من یادت نیست چی می گفتی ؟
اونه که اصلا مایل نبود به حرفهای گذشته اش بیاندیشد گفت
- به هر حال گذشته ها گذشته و من هر بارها از شما خواستم که اونو فراموش کنید اما حالا فرق می کنه اون یه مرد غریبه است که هر روز در غیاب شوهرتون یک سبد گل براتون می فرسته .باید بدونید هر کاری علتی داره واین کار اون نمی تونه بی علت باشه .یکی از دفعاتی که گل می یارن بهتره پس بفرستید.
خشمگین از این که به چشمش بچه بودم گفتم
- تو به کار خودت برس و به بعدش کاری نداشته باش یعنی میگی من اونقدر احمقم که گول بخورم ؟ خودم حواسم جمع است .
- اگه شما نمی تونید این کار رو بکنید من می تونم به جاتون انجامبدم .
- لازم نیست خودم می دونم چکار می کنم .
- اما ممکنه اقا کیانوش خوششون نیاد .
در چشمانش تهدید کمرنگی موج می زد تهدید این که اگر کوتاه نیایم به کیانوش خواهد گفت .عصبانی و کلافه گفتم
- تو هیچی به اون نمیگی تا من خودم بگم .
به نوشته روی کارت اخرین سبد گلی که فرستاده بود خیره ماندم
((انقدر گل خواهم فرستاد تا در سرمای زمستان یاداور بهاری گرم و زیبا باشد .))
چه به کیانوش بگویم بگویم همه این ها را استاد روشن فرستاده ؟ به چه مناسبت ؟ اخر سبد گل برای نشان دادن محبت یکی می شود دوتا می شود چند تا می شود .باید با او تماسمی گرفتم و عذرش را می خواستم وگرنه معلوم نبود اخر و عاقبت این کار چه می شود .شب پس از صرف شام به اتاقم رفتم و از انجا با روشن تماس گرفتم
- الو؟
- سلام استاد .
او با شناختن صدای من شادمان گفت
- سلام خانوم حالتون چطوره ؟
- به مرحمت شما .
- چه عجب یادی از ما کردید !
چطر مگر او منتظر تلفن من بود ؟ انتظار داشته به او تلفن کنم ؟ با این حال گفتم
- اختیار دارید .
- امانتی های من به دستتون رسید ؟
- بله شما خانه ما رو مبدل به باغی پر از گل کردید .
- از گلها خوشتون اومد ؟
- متشکرم .
- چرا صداتون گرفته نکنه بیمارید ؟
- آه نه از توجهتون ممنونم .مزاحمتون شدم تا مطلبی رو عرضکنم .
- در خدمتم چه کمکی از من بر میاد ؟
- می خواستم.می خواستم ضمن تشکر ازتون تمنا کنم دیگه گل نفرستید .
او ساکت بود من از سکوتشبهره بردم و ادامه دادم
- این نشانه محبت شماست اما من دیگه نمی تونم قبول کنم .
- یعنی اگه گل بفرستم پس می فرستید ؟
- استاد خواهش می کنم !
فکر کردم اسباب رنجشش شدم و نمی دانم چرا به ان رضا نبودم حی می کنم او هم پی به نقطه ضعفم برده بود .خدایا چرا دست از سرم بر نمی داشت ؟
- به خاطر اقای اعتمادی میگین ؟
لعنت بر من که گفتم
- بله .
مگر خودم ادم نبودم ؟باید می گفتم به خاطر خودم و بهخاطر او این اتفاقات میان ما معنا ندارد چرا هر بار بیشتر از دفعه قبل خرابکاری می کردم ؟ایا قلبم با من نبود ؟ چرا هیچ هماهنگی میان زبان و قلبم وجود نداشت ؟چرا همچنان مات و مبهوت به صدا شیفته او گوش می سپردم ایا حس وفاداری در من مرده بود ؟ این حس خیلی ازارم می داد .
- پس حداقل اجازه بدین گاهی بهتون تلفن کنم.
چرا اشکم سرازیر شده بود ؟ چرا یک نه نگفتم تا رها شوم ؟ مگر به کیانوش با ان همه خوبی علاقه نداشتم ؟ چه چیز این استاد فکستنی اینقدر افسونم کرده بود ؟ ایا من شیفته محبت بودم یا تشنه تعریف ؟ از هر دو جمله او هفت جمله اش تمجید و ستایش بود . ارام گوشی را روی تلفن نهادم ولی انقدر طول نکشید که تماس گرفت
- اما من باز هم تمای می گیرم اگه دلتون نمی خواد باهام حرف بزنید بذارید باهاتون حرف بزنم . همصحبتی با شما به من تسکین می ده فعلا شب بخیر .
به یا ندارم ان شب تا کی گریه کردم تا این که خوابم برد نمی دانم برای کاری که فرمانش به دست خودم بود چرا گریه می کردم ای این سراغاز دوراهی بس سختی بود ؟


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
70

وقتی که کیانوش پس از چند روزی با من تماس گرفت دلم سخت گرفته بود ان روز برف سنگینی می بارید که او از انگلیس با خانه تماس گرفت وبا شنیدن صدایش تازه دریافتم که چقدر برایش دلتنگ و بی تابم. من متاثر از جریانات اخیر بی اختیار گریه می کردم و او نگران از وضعیت روحی ام بی وقفه می پرسید
- فروغ چی شده حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟شیرین چطوره ؟ چرا گریه می کنی ؟
- همه خوبند .
- پس چرا گریه می کنی ؟
- همین طوری .
- همین طوری ؟ اینم شد دلیل ؟ می دونی من الان چند کیلومتر ازت دورم ؟ می دونی با گریه هات چه نگرانی به دلم انداختی ؟ لااقل حرف بزن .
با گریه ای که هر لحظه شدت می گرفت گفتم
- زودتر بیا .
- بیام ؟ من هنوز کار دارم .
- زودتر بیا .
او با لحنی کوتاه در حالی که سعی می کرد لحنش ارامبخش باشد گفت
- فروغ من تو رو می شناسم طوری شده ؟ تو که زن نق نقو ترسویی نبودی .
من باز هم سکوت کردم و او ادامه داد
- با این وصف اگه تو بخوای میام همین امروز راه می افتم . با این که هنوز کارم تموم نشده حالا چی ؟بیام ؟
او با تصدیق من خداحافظی کرد تا هر چه زودتر بلیط تهیه کند می دانستم نگرانش کرده کردم اما دست خودم نبود .چرا اینقدر دلم گرفته بود ؟ دفعه اولی نبود که او به سفر می رفت پس برای چه مثل مرغی اسیر سر بر دیوار می زدم ؟ ایا این به واسطه همان عذاب وجدانم نبود ؟ فقط خدا می دانست .
کیانوش پس از گذشت یک هفته به وطن بازگشت واولین علامت ورودش به خانه با صدای خوشامدگویی باجی بود .با شنیدن صدایش به سرعت از جا برخاستم و از اتاق خواب خارج شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود .با دیدنش همه وجودم لرزید درست مثل این که بار اولی باشد که او را می بینم به نظرم چاقتر شده بود .کیانوش با دیدن من سر پله ها لبخند زد پله ها را دو تا یکی پائین امدم او شیرین را به باجی سپرد و اهسته و نگران جلو امد در نگاهش سوالات متعددی موج می زد .پس از رفتن باجی به اغوششپریدم و او شگفت زده از این استقبال بی سابقه با خنده ای از سر حیرت پرسید
- طوری شده ؟شاید خدا به من نظر کرده !
بغض گلویم را فشرد سرم را محکمتر از همیشه بر شانه اش نهادم و با صدایی بغض الود گفتم
- خیلی بدجنسی که دلتنگی ام را به رخم می کشی .
او سرم را مقابل صورتش گرفت و با تردید پرسید
- این همه راه منو نکشوندی که فقط بگی برام دلتنگی ؟ باور نمی کنم هیچ می دونی از فرط اضطراب چی کشیدم ؟ یکی از مهمترین معاملاتم را رها کردم و به سرعت حرکت کردم حساب کن از چیزی دلشوره داشته باشی که نمی دونی چیه .
قلبم لرزید چه باید می گفتم ؟ باید می گفتم هوایی شده ام یا باید می گفتم کسی مزاحمم شده ؟ کیانوش ساکت بود اما نگاهش حرف می زد مثل دختر بچه هایی که زیر فشار انظباط معلم یا مادرش شهامتش را ببازد اشکم سرازیر شد ان هم چه اشکی ! حالا نگاه کیانوش رفته رفته رنگ دیگری به خود می گرفت درست مثل این که حدسی نزدیک به واقعیت در ذهن داشته باشد . من نگاهم را از او دزدیدم و او با دست چانه ام را برای خیره شدن در چشمانم بالا گرفت .برق چشمانش حالتی مبارز داشت
- چی شده ؟حرف بزن !
میان گریه گفتم
- منو ببخش کیانوش ببخش .
شگفتی همه وجودش را فراگرفته بود و من کاملا درک می کردم یا از عذر خواهی نابهنگام من شگفت زده بود یا از تواضعی که هنگام ادایش انچنان خالصانه و صادقانه حفظ میکردم .با این حال با لبخند گفت
- مثل زن های خطاکار حرف می زنی .
آه خدای من ! چطور به عنوان حدس اول فکرش متوجه ان مسئله بود ؟ ایا از من چیزی دیده بود که سبب می شد انقدر بی درنگ به اخرین حدسش اشاره کند یا مرا مستعد این کار می دانست ؟گریه ام شدت گرفت و او با صدای بلندتری خندید و در حال پاک کردن اشکهایم گفت
- شوخی هم سرت نمی شه ؟ خوبه که می دونی من از دوتا چشمم به تو بیشتر اعتماد دارم .
دلم می خواست فریاد می زدم عزیزم چه اعتماد کوری تو به من اعتماد داری ؟ چطور ؟ ایا هم اکنون که اینطور بی پروا به اطمینانت اعتراف می کنی نمی توانی حدس بزنی مرتکب چه اشتباهی شده ام ؟ مگر همیشه همه اشتباهات متوجه مردهاست ؟ چه سبب شده که مردها اسوه بی وفایی و نامهربانی باشند وزنها تندیس وفاداری و عشق ؟
بی هیچ توضیحی با عجله با اتاقم بازگشتم و در پشت سرم قفل کردم درست مثل بچه ها شده بودم حتی به فریادهای کیانوش که بی وقفه صدایم می زد توجهی نکردم و در برابر اصرارهای مکررش از گشودن در اتاق خودداری نمودم .ان روز صبحانه و نهار نخوردم و همان طور روی صندلی پشت پنجره نشستم و به چهره باغ سپید از برف خیره شدم دو ساعت از ظهر گذشته بود که کیانوش دوباره برای گشودن در اصرار نمود .
- فروغ از شوخی که کردم معذرت می خوام حالا در رو باز کن تو حتما منو بخشیدی مگه نه ؟
فهمیده نشدن درد سنگینی ست خیلی سخت است انسان میان جمعی قرار بگیرد که درکش نمی کنند و چه خوب و مهربان بود کیانوش .
- این همه راه منو کشوندی اینجا واز کار و کسبم انداختی که بری توی اتاق در رو قفل کنی ؟ بدون من هم می تونستی این کارو بکنی .
بعد با لحنی مهربانتر افزود
- عزیزم می دونم که خسته ای می دونم که سفرهای متعدد من کلافه ات کرده اما قول می دهم تا اخر بهار بیشتر طول نکشد انوقت یک کارخونه توی ایران دایر می کنم و به کار مشغول می شم حالا راضی شدی ؟ لطفا درو باز کن به من که اهمیت نمی دی لااقل به فکر خودت باش .
ارام در را گشودم او با دیدنم لبخند زد و در حالی که به چشمانم می نگریست ملتمسانه گفت
- فقط یک سفر دیگه اونوقت پیشتم .
من به چه می اندیشیدم و او به چه می اندیشید !


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
71

چندی بعد کیانوش با ارامش خاطر دوباره به سفر رفت وقبل از رفتن برای من توضیح داد احتمالا سفرش قدری به درازا طول خواهد کشید نمی دانم چرا دلم گواهی بدی می داد و دلم می خواست مانع سفرش شوم اما بعد فکر کردم اگر برای رفتنش بهانه بیاورم او را می رنجانم .او رفت اما وقتی بازگشت من ادم متفاوتی بودم دیگر فروغی نبودم که او می شناخت و این تغییر به علت حوادثی بود که در غیاب او سایه بر زندگی ما انداخت .
بار اولی که باب امد و رفت استاد به منزل ما باز شد چند روز پس از رفتن کیانوش بود ان روز یکی از نخستین روزهای بهمن ماه بود .چقدر خوب ان روز را به خاطر دارم پالتوی بلند امریکایی به تن داشت و ظاهرش کاملا اراسته بود و نه تنها من از حضورش شگفت زده شدم بلکه باجی هم ناراحت و حیرتزده گشت .او جدا مرد جسور و گستاخی بود مرا بگو که در فکر گریزاز تلفنهای وقت و بی وقتش بودم نگو که او جلوتر نقشه دیدار حضوری کشیده بود . وقتی به من نزدیک شد با همان نگاههای گذشته براندازم کرد و گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
او حتی به باجی که انطور خصمانه نگاهشمی کرد نیم نگاهی هم نیافکند و بی توجه پالتو و دستکش وشالش را به او داد و با من برای رفتن به سالن همراه شد .چطور توانسته بود به خانه ما بیاید مگر من به او نگفته بودم که کیانوش به سفر رفته ؟ دخترک خدمتکار بی جهت برای چیدن ظروف میوه معطل می کرد بدون شک او هم درباره برخی چیزها کنجکاو بود با اشاره چشم وابرو مرخصش کردم و با خود گفتم حالا بدو شایعه بساز بگو خانوم منو فرستاد دنبال نخود سیاه .
سپس برای درک علت امدنش گفتم
- چه عجب استاد یادی از فقیرا کردید !
او با مسرت گفت
- قلب ما فقط برای دوستان در سینه می طپه مائیم و همین چند دوست .مزاحمتون که نشدم ؟
با بی میلی گفتم
- اختیار دارید افتخار ماست .
- راستش براتون همانطور که قول داده بودم البوم کاملی از اثارم رو اوردم .
- خیلی متشکرم فکر می کنم شوهرم غافلگیر بشه . جدیدا با شنیدن نام کیانوش یا سکوت می کرد یا مسیر گفتگو را تغییر می داد ان روز هم به سرعت صحبت را به سمت اب و هوای سرد زمستان سوق داد.
- باغ شما در زمستان چهره ی دیگری داره .
ان روز پس از رفتن او باجی تا ساعتها با من مشاجره کرد و من نمی فهمم چرا با این که در دل با او هم عقیده بودم به زبان سرزنشش می کردم.
- خانوم این دیگه زیادیه شما نباید راهش می دادید.
- یعنی باید در رو به روش باز نمی کردم ؟ چه حرفهای احمقانه ای می زنی باجی خودت که دیدی برای دادن چند تا نوار کاست امده بود.
- این بهانه ای برای ورود به این خانه بوده.
- مزخرف نگو اون دیگه به این جا نمی یاد.
- چرا می یاد خانوم وقتی یکبار به او در خانه خوشامد گفتید بار دوم با علاقه بیشتری می یاد .
با عصبانیت گفتم
- تو به همه کس بدبینی .
- به نظر من شما دارید نرمش ونبودن اقا سوء استفاده می کنید.
- دیگه حتی یک کلمه از حرفات رو هم نمی خوام بشنوم فکر می کنم وقتش رسیده که دیگه بازنشسته بشی .
او رنجیده مرا ترک کرد همیشه همه گفتگوهای ما بی حاصل می ماند و باجی همواره نگران من بود . به هر حال امد و رفت استاد همان طور که باجی پیش بینی کرد به خانه ما اغاز شد و هر بار ه می امد قبل از ان که او را به خاطر امدنشدر نبود شوهرم سرزنش کنم با هدیه ای زیباتر و جذابتر از دفعه قبل مرا غافلگیر و وادار به سکوت می نمود . هر چه او را بیشتر می دیدم تصویر کیانوش در نظرم کمرنگتر ومحوتر می شد و این دفعه با این که مسافرت کیانوش طول کشیده بود چندان برایش دلتنگ نبودم . دیگر قبح عمل برایم ریخته بود حتی چندبار با او برای صرف شام بیرون رفتم .
ان سال او به مناسبت فرا رسیدن سال نو به عنوان هدیه برایم انگشتر گرانبهایی گرفت که ابتدای اسم خودم روی ان حک شده بود .کم کم مهر او در دلم رخنه کرد و نمی دانم چطور خیال کردم به او علاقه مندم و فکر می کنم او هم همین را می خواست چرا که یکی از روزها به علاقه اش اعتراف کرد ان روز ا هم برای اسکی بر فراز تپه ای پوشیده از برف ایستاده بودیم
- فروغ عزیز نمی دونم این بده یا خوبه ؟ اما حالا دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
با این که خودم چیزهایی از رفتار و سخنان در لفافه اش درک کرده بودم اما قلبم از صراحتش فرو ریخت .انجا اخرین جایی بود که اگر به کیانوش وفادار بودم باید او را سر جایش می نشاندم اما باز هم سکوت کردم فقط تنها چیزی که به زبان اوردم و به خیالم به خاطر عذاب وجدان مجبور به گفتنش شدم این بود
- من متاهلم استاد خودتون می دونید .
- برخی تعهدات شکستنشان به خود ادم بستگی داره من همیشه فکر می کردم شایستگی شما فراتر از این چیزهاست .
او با گفتن این جمله که به مثابه اتشی شعله ور بود از تپه سرازیر شد .مقصودش چه بود ؟طلاق ؟ آه چطورتوانستم انقدر خاموش و ساکت گوش فرا دهم ؟چطور توانستم بایستم تا مردی بیگانه شایستگی شوهرم را زیر سوال ببرد ؟
شب سال نو حتی اصرار مادر را برای رفتن به نزدشان نپذیرفتم و ان دقایق پر خاطره را با سپهر سپری کردم او تا اخر شب نزد من ماند و پس از رفتنش باجی نزدم امد . من قبل از ان که به او مجال حرف زدن بدهم درباره شیرین سوال کردم و او گفت شیرین ساعت ها قبل خوابیده وقتی دیدم همچنان بی هیچ کلامی مقابلم ایستاده گفتم
- چی باجی ؟باز می خوای سخنرانی کنی ؟
اما او بر خلاف انتظارم با اهنگی ساده گفت
- نه خانوم به نظرم دیگه حرف از این چیزها گذشته .
منتظر ایستادم او ادامه داد
- من از خدا شرمندم از مادر و پدرتون و اقا کیانوش شرمندم. من وظیفه ام را درباره ی شما خوب انجام ندادم.
به اینجا که رسید اشکش بی وقفه مثل باران از چشمانش سرازیر شد
- من باید برم خانوم.
متعجب در حالی که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم پرسیدم
- بری ؟کجا بری ؟حتما می خوای بری چغلی منو به پدر و مادرم بکنی ؟
- نه خانوم این به خودتون مربوطه من دیگه می خوام برم می رم پیش اقواممان .
- تو که گفتی کسی رو نداری.
- چندتا فامیل دور دارم برای پیرزنی به سن و سال من همون چند نفر کافیند.
- می خوای بازی در بیاری باجی ؟
- نه خانوم خدا به سر شاهده اینطور نیست .من فکر می کنم همانطور که گفتید دیگه باید بازنشسته بشم .
چقدر بی رحم بودم که اسباب رنجش پیرزنی بی دفاع گشته بودم .او داشت ترکم می کرد باجی باجی خوب و محبوبم قصد ترکم را داشت داشت اشکم سرازیر می شد
- دروغ میگی باجی داری شوخی میکنی .برای این که از دستم ناراحتی اینطوری میگی .
- نه خانوم من بلیط قطار هم گرفتم نمی تونم اینجا بمونم و نابودی زندگی شما رو ببینم . نمی تونم ببینم اینقدر مفت خوشبختی تان را فدا می کنید اونم به پای اون مردتیکه بی سر و پا .شما همیشه از بچگی کله شق بودید می دونم که چه فکری در سرتان دارید و هر کاری برای عملی کردنش می کنید . من خودم شما را بزرگ کردم مادر بزرگ خدابیامرزتون همیشه می گفت عاشقی از روی کثافت بلند میشه . شما به کسی که به خاطرش به همه فامیل پشت کردید وفادار نموندید اونوقت چطور می تونید به این یکی که خوشبختی تان را برایش فدا می کنید وفادار باشید ؟ نه نه نمی تونم بم.نم و ببینم از حد تحمل من خارجه بیچاره اقا بیچاره اقا.
احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

* * *

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
72

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم و به اتاقش رفتم ارزو داشتم او را انجا ببینم افسوس او انجا نبود . با عجله به اشپزخانه رفتم تا شاید در حال درست کردن صبحانه غافلگیرش کنم اما او انجا هم نبود .باربد و دخترک اشپز انجا بودند که هر دو در حال پوست کندن و خرد کردن پیاز گریه می کردند و با دیدن من از جا برخاستند .پرسیدم
- باجی کجاست ؟
باربد با اهنگی بغض الود گفت
- ایشون صبح زود رفتند .
نه ! او دلش نمی امد مرا ترک کند او به من علاقه داشت و شیرین را عاشقانه می پرستید .دخترک بی وقفه اشک می ریخت و با دستمالی بینی اش را پاک می کرد صدای فین فین او اعصابم را به هم ریخته بود می دانم پیاز تنها بهانه ای برای گریه کردن او بود.
- چرا گریه می کنی ؟
- خانوم پیاز ها خیلی تندند.
از باربد هم پرسیدم
- تو برای چی ؟
باربد با دلتنگی گفت
- خانوم ایشون خیلی مهربون بودند .
همیشه فکر می کردم او چشم دیدن باجی را ندارد اما برعکس مثل این که انها قدر و قیمت او را بیشتر از من دریافته بودند .پیرزن بیچاره در ان هوای ابری به تنهایی رفته بود چقدر خانه سوت و کور بود صدایی که همیشه در حال فرمان دادن بود
- دختر برو خانوم رو بیدار کن صبحانه اشون حاضره ؟ شال خانوم رو بده بهشون توی باغ سرما می خورن .به اون پسرک بی مصرف بگو برگها رو از روی استخر جمع کنه .....
انگار خانه بی حضور او روح نداشت هرکس ارام و بی صدا جایی را که دور از چشم من باشد به کار مشغول بود .جواب مادر را چه می دادم ؟ او عاشقانه باجی را دوست داشت .درست وقتی که انقدر برای از دست دادن باجی اندوهگین بودم سپهر تلفن زد شاید اگر او تلفن نمی زد و با حرفهای متملقانه اش فکرم را منحرف نمی کرد با کمی اندیشه متوجه گرداب جلوی پایم می شدم اما افسوس من خواب بودم ان هم خوابی گران .
- چرا صدات می لرزه ؟
- چیزی نیست .
- چرا ست دیشب اینطوری نبودی .
او هر روز تلفن می زد و هفته ای دو سه بار به دیدنم می امد برای همین قادر بود تغییر حالم را درک کند .
- کمی سر درد دارم.
- برای چی ؟
با گریه بی مقدمه گفتم
- باجی رفت.
- باجی ؟
- دایه من که از بچگی باهام بود .
چرا فکر می کردم از دست دادن او ناراحتش می کند ؟کیانوش بود که ناراحت می شد او برای باجی ارزش قائل بود .
- فقط همین ؟
- چطور ؟ مگه متوجه نیستی اون مثل مادرم بود .
- ادمها میان که روزی از هم جدا بشن .
- تو چگونه هنرمندی هستی ؟ مگه قلب در سینه ات نیست من می گم اون برام خیلی ارزش داشت .
- خب...خب معذرت می خوام گریه نکن نمی خوام ناراحتت کنم .
اما اشک من می امد چطور او درک نمی کرد چه عزیزی را از دست داده ام ؟
- الان میام دنبالت حاضر شو می برمت بیرون .
- نه نیازی نیست .
- چرا هست برای بهتر شدن روحیه ات لازمه .چرا باید روز اول سالت رو اینطور اندوهگین اغاز کنی ؟اون بر می گرده .
- راست میگی ؟
- خب معلومه مگه نمی گی خیلی به تو علاقه داشت ؟ چه کسی رو بهتر از تو می خواد ؟
شاید او این حرف را برای خاتمه دادن به غصه من زد اما من به منزله حقیقی نهفته که او درکش می کرد برداشت کردم .
باجی باید برمی گشت وگرنه تا اخر عمر خود را نمی بخشیدم .ساعتی بعد همان طور که سپهر گفته بود دنبالم امد حالا نگاههای خدمتکاران سرزنش بار بود .چطور من و او انقدر وقیح وزشت شئونات اخلاقی را نادیده می گرفتیم ؟ ناهار را با هم صرف کردیم ان هم در رستورانی که اولین شب اشناییمان به انجا رفتیم .هنگامی که در خیابانهای تهران بی هدف دور می زدیم سپهر پرسید
- بالاخره تکلیف من کی مشخص خواهد شد ؟
تکلیف او ؟پناه بر خدا ! او چه درخواستی از من داشت ؟
- تو که دو تا نیستی فروغ یکی هستی و متاسفانه حقیقی .
مقصودش از متاسفانه چه بود ؟ ایا او هم از نقاط ضعف من اگاه بود ؟ خدا من را ببخشد که با وجود متاهل بودن فکرم متوجه دیگری بود اما این حقیقت داشت تصویر کیانوش رفته رفته در ذهنم کمرنگ می شد طفلک کیانوش با ان همه خوبی با ان همه عشق.
من استاد را برای چه خواسته بودم ؟ چه چیزی که کیانوش فاقد ان بود ؟ نمی دانم ! شاید به قول کیانوش به خاطر ارزوهای احمقانه و بچگانه به خاطر شهرتش کسی نبود که به من بگوید شهرت به چه درد تو می خورد ؟ ایا می توانی قلبت را با عشق شهرت او پر کنی ؟ محبوبیت و شهرت یک هنرمند تنها مختص به هنر اوست اگر هنرمندی را از هنرش جدا کنند می شود انسانی همانند همه انسانها ومن چه می خواستم ؟ می خواستم صبح ها با اهنگ پیانوی او از خواب برخیزم وشبها با نوای ان به خواب بروم و این در حالی بود که به واقع علاقه ای به این هنر نداشتم واگر هم گاهی نوارهای اهدایی پیانوی سپهر را گوش می کردم فقط برای به یاداوردن او بود چه احمق بودم من !

*****************

روزهای ابتدایی بهار برای من با همان روال طی شدند و سرانجام یکی از نخستین روزهای اردیبهش ماه کیانوش به خانه بازگشت با دیدنش حس کردم ان اندازه که باید از دوری اش دلتنگ نبوده ام او جلو امد و بر گونه سرد و بی روح من بوسه ای زد و انگاه به جانب شیرین رفت .وقتی پرستار بچه که من به تازگی برای مراقبت از شیرین استخدامش کرده بودم برای بردنش امد کیانوش با حیرت گفت
- یک نفر جدید به این خونه اومده ؟
در حال سوهان ناخنهایم گفتم
- بله برای نگهداری از شیرین لازم بود .
او همچنان حیرت زده گفت
- پس....پس باجی کجاست ؟
با یاد اوری باجی قلبم فشرده می شد راستش دیگر از امدنش ناامید شده بودم و حس می کردم از دستشعصبانی ام حتی یک تلفن هم نزده بود و سبب شده بود به تنهایی جواب مادر را بدهم .مادر تا سه روز گریه و فغان می کرد و مرا مواخذه می نمود که چرا گذاشته ام برود ؟ فقط خدا را شکر که برای دانستن علتش پاپیچ من نشد هر چند خودم اب پاکی را روی دستش ریختم ووقتی پرسید چرا رفته تنها گفتم
- خب خسته شده بود گفت می خواد برای خودش زندگی کنه گفت ما رو سامون داده و خیالش راحت شده .
بیچاره مادر حق هم داشت باور کند چرا که حتی فکرش را هم نمی کرد دخترش چنین تحفه ای از اب دراید .در نظر او بچه هایش عیب و نقصی نداشتند و ما در نظرش اسوه صبر و وفاداری و گذشت بودیم . وسط ان اوضای بهم ریخته باجی مرا تنها رها کرده و رفته بود و من ناگزیر بودم به همه در ارتباط با او توضیح دهم .کیانوش به دخترک پرستار به هنگام بردن شیرین نگریست و وقتی به قدر کافی از ما دور شد به من گفت
- جواب منو ندادی فروغ باجی کجاست ؟ چند روزه ذفته خونه مادرت ؟ نیازی نبود یکی دیگه به این جمعیت اضافه کنی اون به هر حال بر می گرده .
- اون دیگه برنمی گرده رفته .
او با نگاهی حیران و گیج هم از ارامش و هم از عدم درک حرفهایم به من خیره شد و من پس از این که بقدر کافی به ناخنهایم سوهان زدم به فوت کردن انها پرداختم و بعد از جا برخاسته و گفتم
- حتما خسته ای حمام حاضره .بعد از اون چای می خوری یا قهوه ؟
کیانوش بی توجه به حرف من پرسید
- رفت ؟کجا رفت ؟فروغ مگه چند روزه رفته که تو اینقدر به خودت مسلطی ؟تو اونو دوست داشتی تو اونو .....
با سردی که حتی خودم نیز قادر به باورش نبودم بلافاصله گفتم
- اون رفته بله رفته خودش خواست که بره .
- تو چطور تونستی بذاری بره ؟
- آه خدای من شما همه همینو میگین .اون پیرزن کله شقی بود مگر من غیر از خوبی به او چه کرده بودم ؟ حرف اول این خونه رو اون می زد و توبیشتر از هرکسی ملاحظه اش را می کردی .
- این جواب من نیست فروغ !
به چشمانش خیره شدم او به دنبال همان پاسخی بود که من از گفتنش ابا داشتم . خسته بود اما انگار پاسخ من برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت او برای باجی ارزش زیادی قائل بود وهمیشه می گفت او از معدود پیرزن های باهوشی است که من احترام خاصی برایش قائلم حالا او رفته بود و کیانوش برای رفتنش دلیل قانع کننده ای می خواست .
- به تو نگفت کجا میره ؟
- نه !
- اینطور ناگهانی ؟ حتما برای رفتنشدلیل خاصی داشته او برای همه کارهاش دلیل داشت .
- به من چیزی نگفت.
هنگام پاسخ گویی سعی می کردم در معرضدیدش نباشم او همیشه با کمی دقت قادر بود فکر مرا بخواند .
- از تو رنجیده بود ؟
- چطور باید اونو به من ترجیح بدی ؟
- حرفهای بچه گانه میزنی او دائه تو بود وتو رو بزرگ کرده بود .
- پس من باید بیشتر از تو برای رفتنش ناراحت باشم .
- اما اینطور به نظر نمی یاد من به نوعی به علاقه تو درباره او مشکوکم !
بند دلم پاره شد و اشکم سرازیر گشت او همیشه روی گریه من حساس بود و طاقت دیدن اشکمرا نداشت .
- باز به حربه زنانه ات برای شانه خالی کردن از زیر سوال من متوسل شدی محض رضای خدا بگو در غیاب من توی این خونه چه اتفاقی افتاده ؟اون زنی نبود که بیخود و به خاطر دلیل کوچکی مارو ترک کنه وفاداری اون به من ثابت شده بود وتو هم اینو می دونی .
کیانوش دیگر مادر نبود او همیشه درباره ی همه مسائل حساس و دقیق و باریک بین بود درباره همه چیز غیر از وفاداری من .نمی دانم شاید بیش از حد به من اعتماد داشت وکنجکاوی نمی کرد یا شاید فکر می کرد عاشقانه دوستش داشتهو دارم که حاضر شدم به خاطرشحتی به خانواده ام پشت کنم .اعتماد او به من چیزی بود که هرگز درکش نکردم و این که جرا از ان سوء استفاده کردم به هزار ها دلیل بر می گردد که شاید یکی از انها تنهایی های بلند مدت باشد می دانم که من یک زنم و نباید برای اشتباهاتی نابخشودنی مثل این دلیل بیاورم اما به هر حال به عنوان یک انسان خلاء های عاطفی داشتم و احتمالا فکر می کردم می توانم بدین وسیله پرشان کنم .

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
73

دیگر کمتر از گذشته به مصاحبت با کیانوشرغبت نشان می دادم و هر گاه هم که مقابل او می نشستم فکرم جای دیگری بود و پاسخ به سوالاتش را مختصر و کوتاه می دادم حتی به شیرین هم کمتر از گذشته رسیدگی و توجه می کردم انگار زندگی با همه زیباییش برایم مثل زندانی تنگ و تیره شده بود که فقط خود را ملزم به تحملش می دیدم .اکثرا زودتر از کیانوش به بستر می رفتم و دیرتر از او بر می خاستم میل به غذا در من کاهش یافته بود و گوشه گیر و کم حرف و فکور شده بودم و البته اینها از چشم کیانوش دور نبود بالاخره روزی صدای او در امد و با لحنی ارام و معترض گفت
- فروغ تو چت شده ؟ایا مشکلی هست که از من مخفی می کنی ؟
من در حال شانه کردن موهایم به سردی گفتم
- نه .
- پس حتما خسته ای به تازگی ارام و کم حرف شدی و به من توجهی نداری .
- اینطور نیست .
- فکر میکنی من بچه ام ؟خوب می فهمم وقتی به من نگاه نمی کنی از چیزی ناراحتی .
- این فقط حاصل افکار ودته .
- نمی خواد شیره افکار و احساس رو به سر من بمالی .من شوهرتم وزودتر از هرکسی متوجه تغییرات تو می شم تو انگار به نوعی از من بدت می یاد.
چقدر صریح و بی پرده به مسائل اشاره می کرد با این وصف من جوابی نداشتم لااقل از روی مصلحت هم منکر این قضیه نشدم حتی به دروغ. سکوت کردم و از اینه به چهره اش خیره شدم و فکر می کنم سکوتم دور از انتظارش بود چون حالش تغییر کرد اما خودش را نباخت و خیلی زود به خودش مسلط شد و تلاش کرد از در محبت و عشق وارد شود
- عزیزم بیا چند روزی به سفر بریم اب و هوای شمال هر دومون رو عوض می کنه .
- تو که دائم در حال سفری پس به حالت فرقی نمی کنه .
او نزدم امد و دستان قدرتمندش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- انقدر نامهربان نباش من که به خاطر تفریح سفر نمی کردم برای زندگیمون بود به خاطر رفاه تو و دخترمون با این وجود ازت معذرت می خوام وحالا اینجا هستم تا کوتاهی هارو جبران کنم فقط با من اینطوری نکن من طاقتش رو ندارم .
در حصار دستانش کلافه بودم چرا دیگر ان دستان قوی مردانه و گرم و مهربان برایم سنبل عشق نبود ؟ چرا دیگر ماوائی برای خستگی هایم نبود و دیگر حریم امنی نبود که بدان تکیه کنم ؟ چرا خود را مثل مرغی پر بسته و اسیر می دیدم ؟ چرا دیگر همه چیز در من مرده بود ؟ فقط حس می کردم اگر عاشق استاد نیستم عاشق کیانوش هم نیستم حلقه دستانش را گشودم و برای این که کنجکاوترش نکنم گفتم
- اگر چه برام فرقی نمی کنه اما می پذیرم .
برق شادی در دیدگانش درخشید اخر پس از مدتها این نخستین باری بود که از او چیزی می خواستم.
- پس می رم ماشین رو چک کنم تو هم اماده شو .
- حالا ؟
- پسکی ؟غروب راه می افتیم .
با این که حال و حوصله سفر نداشتم پذیرفتم ولی کلافه بودم چرا که سپهر در طول این مدت چندبار تماس گرفته و من هر بار با شنیدن صدایش علی رغم میلم بنا به وضعیت خانه و حضور کیانوش تماسمان را قطع کرده بودم و او هم مصرانه در فواصل مختلف تماس می گرفت .در حال غروب مطابق میل کیانوش راهی سفر شدیم و شیرین را به پیشنهاد کیانوشسر راه به مادرم سپردیم .سفر ما ابتدای غروب به سمت شمال اغاز شد در حالی که یک سوم مسیر را هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- اجازه میدی یک نوار موسیقی بذارم ؟
و من هم بلافاصله یکی از نوارهای اهدایی اثر سپهر را به او داده و گفتم
- اینو بذار .
- این چی هست ؟
- پیانو اثر استاد روشن.
- چی ؟خیلی عجیبه تو که با پیانو میانه خوبی نداشتی مثل این که تو واقعا در غیاب من خیلی عوض شدی .
- ادمها دائم در حال تغییرند تو هم فرق کردی .
- دوباره نرو سر پله اول من که معذرت خواستم .می تونم بفهمم که تو بیش از هر چیز به خاطر تنهایی ات در ایام عید ازم دلگیری .
به موقع محور صحبت را عوض کردم وگرنه ممکن بود مچم باز شود.چه بازی گناه الودی بود.

* * *

چقدر کیانوش در نظرم بیگانه شده بود انگار دیگر او را نمی شناختم در طی سفرمان بارها برای کم کردن فاصله میانمان پیشقدم شد اما از من روی خوش ندید .چرا درست وقتی که او میان فامیل من محبوب شده بود من این چنین بچگانه عمل می کردم ؟پدر و مادرم او را به عنوان داماد خانواده و مادرش به عنوان پسر خانواده پذیرفته بودند حتی فرهاد با ان اخلاق خشک و خشن هم ناگزیر از کنار امدن با او شد هر چند تلاش وسماجت کیانوش تاثیر شایان توجهی در این روند داشت اما به هر حال او موفق شده بود در فامیل مطرح شود حتی نزد فامیل خودش که چشم دیدارش را نداشتند و این چیزی بود که من ان زمان بدان بی اعتنا بودم .
عشق او به شیرین در جایگاه یک پدر قابل ستایش بود چرا که او همه را به خاطر دخترمان متحمل شده بود .پس از همه این وقایع حس می کردم به اخر خط رسیده ام و دیگر قادر به تحمل نیستم و دیگر نمی توانم با او زندگی کنم چرا که در غیر این صورت به خودم دروغ می گفتم.بالاخره هم یکی از شبهایی که در ویلای اجاره ایمان به خوردن شام مشغول بودیم به کیانوش پیشنهاد جدایی دادم او که برای کم کردن فاصله بینمان ترتیب این مسافرت را داده بود بیا پیشنهاد من حیرتزده گشت اما دقایقی بعد با خنده گفت
- بهت التماس می کنم فروغ که دیگه با من از این شوخی ها نکنی .
ن با ارامشو سردی که حتی خودم هم متعجب بودم چگونه بدان دست یافته ام گفتم
- من کاملا جدی ام کیانوش .
لبخند بر لبانش ماسید و رفته رفته تلاشکرد به عمق حرف من بیاندیشد .از نگاهش فرار می کردم لذا با دست محکم چانه ام را به دست گرفت و در چمانم خیره شد
- چی یگی فروغ خودت متوجه ای ؟
ن سکوت کردم و لبانم را بر هم فشردم او چانه ام را کرده و قشق را در بشقاب چن پرت کرد بی انکه توجه کند بدن صدمه می رساند سپس بلند شد و مقابل پنجره ایستاد صدایش محکم جدی و رنجیده بود
- باید به پاهات بیافتم تا چشمت رو به روی گذشته ببندی ؟ در عمرم از هیچ کی به اندازه ای که از تو معذرت خواستم عذرخواهی نکردم اما تو....
- من از تو معذرت خواهی یا چیز دیگه ا ی نمی خوام .
فریاد زد
- پس چی می خوای ؟طلاق ؟ فقط برای این که من بخاطر زندگیمون جون کندم ؟
- نه حرف من این نیست .
- پس حرف تو چیه تو چی می خوای ؟ دلائلت چیه ؟
- ما برای هم ساخته نشدیم با هم ...... با هم تفاهم نداریم .
به طرفم برگشت چشمانش از فرط خشم قرمز شده بود در فواصل کمی مژه می زد .یقه پیراهنش باز بود و پوست قهوه ای سینه اش خودنمایی می کرد .ان هیکل ستبر که بارها به زبان اوردم شیفته انم مقابلم قد علم کرده بود و من دیگر ان را نمی خواستم هیچوقت هرگز . او داشت چه می کرد ؟ به گمانم تقلا می کرد مقصود و دلایل مرا بفهمد .
- حرفهای تازه میزنی مطمئنی حرفهای خودته ؟!
- چطور فکر می کنی من دهان بینم ؟
- تو چطور تا حالا نفهمیدی من به درت نمی خورم یا حتی قبل از امدن شیرین ؟ چند وقته به این نتیجه رسیدی ؟قطعا تصمیم حالا نیست !
- خیلی وقته .
با لبخندی تمسخرامیز دست به کمرش زده و گفت
- خیلی وقته و حالا به من میگی ؟
- فکر می کنم هر وقت هر دو بفهمیم دیر نیست .
او با شدت و عصبانیت گفت
- تو مدتهاست حس میکنی با من تفاهم نداری و داری به زندگی با من ادامه میدی ؟ چقدر هر دو احمقیم .
صدایش از تاسف عشق می لرزید .ایا به همین راحتی پذیرفت ؟ او مرد منطقی بود او مرا برای خودم می خواست و این مساله را بارها به من گفته بود .وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحنش ملامت گر بود انگار خودش را سرزنش می کرد
- باید می فهمیدم تو مدتهاست که با من سرسنگینی فکر می کردم خسته ای یا ازم دلگیری .خب من با فشار کارم باعث اندوه تو شدم اما میگی تصمیمت هیچ ربطی به این موضوع نداره پس چی ؟ من احمق نیستم فروغ و دارم می بینم که تو مدتیه به صورت غیر رسمی از من جدا شدی حتی منو از خودت محروم میکنی و مثل یک غریبه با من رفتار میکنی و تمنای من راه به جایی نداره میگی با من تفاهم نداری میگی ما برایم هم ساخته نشدیم چرا فروغ ؟چرا ؟
چرای او پاسخی داشت ؟ دلیلش این بود که کسی میان ما وجود داشت ؟او دوباره مقابل من نشست طفلک داشت اخرین تلاشش را به کار می گرفت دستش میان دستانم خزید و دوباره برای لحظه ای اتش خاموش قلبم شعله ور شد اما ان هم فقط یک لحظه کوتاه بود . صدایش ارام و گرم بود اما می لرزید لرزشی امیخته با ترس از دست دادن .
- فروغ ما امدیم سفر تا عشقمون رو تجدید کنیم امدیم تا فاصله ها رو کم کنیم نه این که بیشترش کنیم.به من نگاه کن و بگو شوخی کردی بگو فروغ .
من به چشمانش نگریستم می دانم نگاهم سرد و بی روح بود . به گمانم او هم فهمید که ناگهان ناامیدی هم وجودش را فرا گرفت و من حس کردم دستانش به سردی گرائیدند .زمزمه کرد
- فروغ !
چگونه می شود که انسان چشمش را به روی همه چیز می بندد ؟ همه چیز همیشه همین طور ساده اتفاق می افتد با نگاه ساده ای عشق به قلب رسوخ می کند و با کلام ساده ای پایان می یابد .کیانوش به عقب تکیه داد و با درماندگی کمی توتون در پیپش ریخت و ان را روشن کرد و به بیرون خیره شد حس کردم نم اشکی در چشمانش نشسته که به سختی از ریزششان جلوگیری می کند .از سر میز برخاستم و به اتاق رفتم چون نمی خواستم تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم .باران تند و سیل اسایی اغاز شده بود و من نگران شکوفه های تازه به میوه نشسته بودم که زیر باران نابود می شدند . او حتی یک لحظه هم به نیت من فکر نکرد زیرا او هنوز به من اطمینان داشت.
کیانوش تا ساعتها بیدار بود و من صدای قدمهایش را می شنیدم شب از نیمه گذشته بود که حس کردم در ساختمان باز شد ارام لب پنجره رفتم خودش بود چرا زیر باران ایستاده بود ؟ چندبار خواستم از این کار بر حذرش کنم اما نتوانستم .دستانش را به سختی مشت کرده و چشمانش را بسته بود و صورتش را به سمت اسمان گرفته بود موهای لختش خیس از باران روی پیشانی اش ریخته بود .نمی دانم چرا حس کردم گریه می کند ایا به راستی این برای او پایان راه بود ؟ ارام به بستر خزیدم و تلاش کردم بخوابم تازه چشمانم گرم شده بود که صدای ارام باز شدن در اتاق را شنیدم.با چشمان نیمه باز به سمت در نگریستم خودش بود در حالی که حوله ای دور گردنش داشت ارام به من نزدیک شد وپتو را روی شانه هایم کشید و انگاه خم شد وبوسه ای بر پیشانی ام نهاد .چقدر لبانش داغ و عطشناک بود .با خود گفتم خدا کند اشکهایم سرازیر نشود و رسوایم نکنند ولی گوشه چشمانم لرزید سپس دیده دیده بر هم فشردم و گوش سپردم تا صدای دور شدنش را بشنوم اما او هنوز انجا بود بر بالین من و شاید داشت نگاهم می کرد .ایا دیگر هیچ عشقی در من نبود ؟زمزمه کرد
- فروغ من طلاقت نمی دم کسی رو که با ان مشقت به دست اوردم اسان از دست نمی دم .
دیگر نتوانستم اشکهایم را مهار کنم و ارام در امتداد گونه هایم بر بالش چکیدند نمی دانم انها را دید یا نه ؟ اما من چشم نگشودم و او هم دیگر چیزی نگفت .ایا این اشک اشک درماندگی و استیصال بود ؟نمی دانم من ان زمان هیچچیز نمی فهمیدم .

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
74

سفر سرد و بی روح ما به پایان نزدیک می شد در حالی که کیانوش همچنان تقلا می کرد فاصله میانمان را کم کند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نبود والبته من هم با سماجت سر عقیده ام ایستاده بودم .وقتی به تهران نزدیک شدیم پرسیدم
- درباره پیشنهاد من فکر کردی ؟
کیانوش در حال رانندگی با مهربانی و ملایمت گفت
- می دونم که حالا عصبانی هستی جدی نگرفتم.
از ارامش او خونم به جوش امد اما با ارامشی ظاهری گفتم
- من جدی ام و هرگز از سر عصبانیت چنین تصمیمی نگرفتم .ببین کیانوش به نفع هر دوی ماست که از هم جدا بشیم.
- تو درباره منافع من نمی تونی حرف بزنی و اما درباره خودت .من با پیشنهادت مخالفم و تو رو دوست دارم فروغ .
اهنگ صدایش ساده بود و من برای لحظه ای گذرا متاثر شدم اما این تاثر انقدر طول نکشید بنابراین جدی و محکم گفتم
- پس دیگه بین ما حرفی برای گفتن نمانده من خانه پدر و مادرم می مونم تا تو تصمیمت رو بگیری .
او با چشمانی گرد شده از فرط حیرت به من نگریست و ارام گفت
- نمی فهمم چه چیز یکباره این همه باعث تغییر تو شده اگر اختلافاتمان را حل نکرده بودیم می گفتم لابد فامیلت زیر پایت نشسته اند اما اونا منو پذیرفتند وحالا که سربالایی ها طی شده و ما در سرازیری قرار گرفتیم تو ایستادی ! هیچ به شیرین فکر کردی ؟اصلا به این موضوع فکر کردی که ایننده اون چی میشه ؟
با یاداوری شیرین اندوه سراپایم را فرا گرفت پس از رفتن من تکلیف او چه می شد ؟ اعتراف می کنم که رگز به او جدی فکر نکردم کیانوش که تاثیر حرفهایش را در چهره ام می دید ادامه داد
- حالا من به کنار دخترت چی ؟ مگه تو مادرش نیستی ؟
- اونو با خودم می برم .
- متاسفم !
کلامش مو بر اندامم راست کرد .متاسف بود؟ برای چه برای بردن شیرین ؟
- فروغ اون دختر منه .
- منم مادرشم .
- مادر بودن تو تا وقتی شامل حالش میشه که بالای سرش باشی بعد از اون دیگه مادر نیستی .
- می خوای وادار به موندنم کنی ؟
- می خوام در جریان باشی تو مطابق هیچ تبصره و قانونی نمی تونی اونو از من جدا کنی .
- تو صلاحیت نداری .
- تو داری ؟! فکر اینجاش رو نکردی بودی نه ؟عزیزم من اونو با دنیا عوض نمی کنم .
دوباره اشکم سرازیر شد این لااقل نشان می داد هنوز عواطف مادری در من زنده است با این وصف غرورم اجازه نمی داد به ضعفم اشاره کنم .او که گریه مرا دید گفت
- فروغ بیا با هم بمونیم و بزرگش کنیم اون خیلی دوست داشتنی و عزیزه .من برای گناه نکرده از تو برای هزارمین بار معذرت می خوام حالا بگو منصرف شدی تا با هم بریم شیرین رو برداریم و بریم خونه .من هر کاری بخوای می کنم اصلا قول میدم دیگه اسباب رنجش تو رو فراهم نکنم .
نمیتونستم تا مغز استخوانم الوده به گناه بود من دیگر به او تعلقی نداشتم او مال من نبود هر چند که گاهی شیطان منحوس به جلدم می رفت وفریاد می زد او خودش لبریز از اشتباه و گناه است چرا باید به خاطر فکری که در سر داری گرفتار عذاب وجدان باشی ؟ او در گذشته مطرودترین و منفورترین فرد فامیل بوده و حالا که اب طهارت و پاکی بر سر خودش ریخته ادعای وفاداری می کند .استاد مشهور است محبوب و پاکنهاد است او کسی است که همه برای زندگی با او غبطه می خوردند این فرصت سراغ تو امده و ردش می کنی ؟چه می دانی شاید بخت به تو رو کرده که او از میان ان همه زن تو را برگزیده او کسی است کهحتی خود کیانوش هم به او افتخار می کند .
تنها ناراحتی من از شیرین بود قادر نبودم دست از او بکشم حتما راهی برای گرفتنش وجود داشت .در حالی که من به تصور اینده مشغول بودم کیانوش مقابل خانه پدرم توقف کرد انگاه هر دو از ماشین پیاده شدیم کیانوش قبل از فشردن زنگ گفت
- ازت می خوام با حرفهای مضحک و بچگانه اسباب ناراحتی انها را فراهم نکنی .
وقتی که در باز شد مادر به استقبالمان امد در حالی که شیرین را در اغوش داشت او با دیدن من و کیانوش شروع به تقلا کرد و وقتی مادر زمینش گذاشت به اغوشم پرید بعد از من کیانوش را در اغوشش گرفت و همه وارد خانه شدیم .پدر مطابق روزهای تعطیل به مطالعه مشغول بود که با دیدن ما کتاب را کنار گذاشت فیروزه و فرهاد هم حضور داشتند که همگی به احتراممان از جا برخاستند و با تک تک انها دست داده واحوالپرسی کردیم . وقتی همگی سر جاهایمان نشستیم مادر چای اورد وهنگام تعارف به من ارام پرسید
- چته ؟
- چیزی نیست !
- پس چرا انقدر گرفته و ساکتی ؟
کیانوش به عوض من پاسخ داد
- خسته شده خانوم بزرگ در طول راه یک ربع هم نخوابیده .
فیروزه گفت
- اون همیشه به بی خوابی حساس بود.
مادر گفت
- می تونی چند دقیقه بری بخوابی .
با اکراه گفتم
- نه مادر به خواب احتیاج ندارم فقط یک کم خسته ام.
مینا پرسید
- خوش گذشت ؟
- جای شما خالی بود تمام مدت اونجا بارون می امد .
خشایار به شوخی گفت
- داداشمون که اذیتت نکرد زنداداش اگه اینطوره بگو تا خدمتش برسم .
از وقتی همه کیانوش را بخشیده بودند خشایار به من می گفت زنداداش ان همه چه زن داداش سفت و سختی .کیانوش با حاضر جوابی گفت
- اگه تو زنت رو اذیت می کنی من هم می کنم هر چی نباشه با هم داداشیم .
خشایار با قاطعیت گفت
- حرف اول و اخر خونه رو من می زنم .
فیروزه گفت
- بله ؟!
خشایار بلافاصله گفت
- بله میگم چشم !
همه از این حرف خندیدند البته غیر از من کیانوش نگاه پر معنایی به من افکند و چون پاسخی نگرفت به حرف زدن با خشایار سرگرم شد . ساعتی بعد کیانوش با عذرخواهی از بقیه اجازه رفتن خواست اما من میلی به رفتن نداشتم لذا با اکراه به کیانوش گفتم
- اگه اجازه بدی من چند روزی رو خونه پدرم باشم .
انگار حرف من یاداور صحبتهای گذشته بود چرا که چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت .فیروزه گفت
- خشایار یادبگیر ببین از غصه دوری خواهرم رنگ به رویشان نیست .
این بار کیانوش هم نخندید گویی با قاطعیت من پی برده بود اما نمی خواست که باورش کند . کیانوش خواست به تلافی شیرین را با خود ببرد که مادر بیخبر از همه جا او را به طرف خود کشیده و گفت
- مطمئن باشید از هردوشون مثل چشمام مراقبت می کنم حالا که فروغ پس از مدتها می خواد چند روز پیش ما باشه بذارید شیرین هم اینجا بمونه .
کیانوش با لبخندی ساختگی گفت
- اخه خانوم بزرگ من خودم بیکارم می تونم به گردش ببرمش .
- من این کار رو می کنم شما هم برو در غیاب بچه ها استراحت کن می دونم که سفرهای طولانی خسته ات کرده .
کیانوش لحظاتی بر من خیره ماند وانگاه ارام به گونه ای که فقط خودم بشنوم گفت
- بازهم فکر کن من دست از سرت بر نمی دارم .
و من نیز قصد کرده بودم انقدر پافشاری کنم تا او را به این کار راضی کنم در حالی که از عواقبش بیخبر بودم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
75

شب اول اقامتم در منزل پدری ام تا ساعتها بیدار بودم البته همه از ماندن من تعجب کرده و کنجکاو بودند و سر بسته سوالاتی می کردند که من هم سربسته پاسخ دادم
- مگر باید برای ماندن در خانه پدر دلیل خاصی داشت ؟
دلم می خواست به سپهر تلفن کنم پس منتظر ماندم و وقتی همه به خواب رفتند تماس رفتم. شب از نیمه گذشته بود که به او تلفن زدم اما صدای او خواب الود نبود.
- الو؟
- سلام منم فروغ.
صدایم تا سر حد ممکن پایین بود او با شنیدن صدای من شادمان گفت
- خودتی؟آه.... پس بالاخره تلفن زدی؟
- مسافرت بودم.
- بله چندبار به خانه تلفن زدم و ان پیرمرد گفت
- هنوز نیامدید حالا خانه ای ؟
- نه منزل پدرم هستم.
- اونجا ؟برای چی ؟
- شما هم می پرسید چرا؟ خب چون دلم براتون تنگ شده بود.
- فروغ دارم دیوونه میشم کی تکلیف من معلوم میشه ؟
- اگه بگم نه چی ؟
- اونوقت... اونوقت مجبور می شم کیانوش رو بکشم .
نفسم در گلو گیر کرد با این که لحنش شوخ بود اما من ترسیدم در حالی که هیجانی مضاعف همه وجودم را فرا گرفته بود . او که ترس مرا حس کرده بود با خنده ای کوتاه گفت
- نترس هنرمند و قاتل با همجور در نمی یاد اما از این شوخی ها گذشته چه فکری در سر داری ؟ به حرفام فکر کردی ؟
درمانده گفتم
- پس بچه ام چی ؟
- بچه ات ؟
انگار بار اولی بود که می شنید ایا واقعا او را نادیده گرفته بود؟
- بله دخترم شیرین .به هر حال من یک مادرم.
مکثش طولانی شده بود حس کردم برایش مهم نیست پس عصبانی گفتم
- چرا ساکتی یعنی برات مهم نیست ؟اگه من برات مهم باشم اونم مهمه .
وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش به نحو چشمگیری متملقانه بود
- معلومه که مهمه تو هم برام مهمی اگه سکوتم طولانی شد برای این بود که داشتم فکر می کردم .ایا راه حلی وجود داره پدرش چی میگه ؟
- اون شیرین رو می پرسته اگه فکر این بچه نبود شاید بهتر قادر بودم تصمیم گیری کنم.
- تو به من جواب مثبت بده بهت قول میدم دخترت رو از طریق قانونی از اون بگیرم من ادم با نفوذی هستم ومی تونم وکیل کارامدی بگیرم تا سرپرستی بچه را به تو واگذار کنند.
- اینو جدی میگی ؟
- معلومه که جدی میگم من برای تو هر کاری می کنم خب چی میگی ؟
شادی به قلبم دوید با حضور شیرین همه جا خوشبخت بودم با این وجود دیگر مانعی وجود نداشت .ان شب با خیال اسوده به بستر رفتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر ماجرای طلاقم را با خانواده ام در میان بگذارم البته قصد نداشتم هدفم را از این تصمیم بازگو کنم و همین مساله قدری کارم را مشکل کرده بود .سه روز پس از اقامتم در انجا تصمیمم را با صراحت به پدر و مادر و فیروزه گفتم انها ابتدا به من خندیدند و حتی فیروزه گفت
- دستمان می اندازی ؟ کیانوش همین الان برای سر زدن به تو اینجا بود.
اما وقتی جدیت مرا دیدند هر سه با حیرت به من خیره شدند شاید از این تعجب کرده بودند که وقاحت من تا چه حد است ان از نحوه ازدواجم وان هم از نحوه بیان کردن جدائی ام .ان زمان هیچ زنی از شوهرش طلاق نمی گرفت ویک دختر باید با لباس سپید از خانه پدرش و با لباس سپید هم از انه شوهرش خارج می شد واین قاعده اجتناب ناپذیر بود.پدر با عصبانیت از مادر پرسید
- پري خانم دخترت چي ميگه ؟
مادر كه خود حيرت كرده بود با دستپاچگي گفت
- والا نمي دونم اقا لابد خل شده !
فيروزه كه باز هم ابرويش جلوي فاميل شوهرش در خطر بود با اهنگي تند و خشمگين گفت
- هيچ معلومه چي داري ميگي دختر ؟ باز ضربه به كله ات خورده ؟
براي ارام كردن او گفتم
- تو دخالت نكن فيروزه.
او فرياد زد
- دخالت نكنم؟چه غلط ها !داري با ابرو و حيثيتم بازي ميكني ميگي لالموني بگيرم ؟
- با فرهنگ رفتار كن.
او با در اوردن اداي من در حالي كه دست به كمرش زده بود گفت
- با فرهنگ ! برو خجالت بكش دختر شل كن سفت كن در اوردي ؟ مگه ما مضحكه توايم ؟
بعد خودش را روي مبل انداخت و ناتوان گفت
- واي حالا به فاميل شوهرم چي بگم ؟ بگم خواهرم ديوونه شده ؟هنوز دو سه سال نشده كه به خاطر شوهر كردن با اون پسره الم شنگه به پا كرد حالا مي خواد طلاق بگيره ؟حتما ميگن اينا خانواده خل و ديوانه ها هستند.
محكم گفتم
- حرمت خودت رو نگه دار فيروزه هر چي سكوت مي كنم بدتر ميشي ؟من به تو چكار دارم؟ تو مبارك شوهرت زندگي خودم به خودم مربوطه اصلا ببينم مگه يكي از اونا يي كه وقتي من با اون ازدواج كردم مثل گندم برشته بالا و پائين مي پريد تو نبودي ؟
او با رنگي كه به سپيدي گرائيده بود گفت
- احمق جان اون مال اون موقع بود حالا اون تونسته بيشتر اشتباهاتش رو جبران كنه تازه مگه تو كور بودي اول اين چيزها رو ببيني گذاشتي زنش بشي بعد اتيش به ژا كني ؟ والا صد رحمت به اون ابروريزي تو صدها مرتبه بدتر از اونه .مايه رسوائي با يه بچه ! مي خواي زن و مرد خانوادمون نتونن سراشون رو بالا كنند ؟
ژدر و مادر به جر و بحث لفظي ما خيره شده بودند و توان و حركت حرف زدن نداشتند رنگ ژدر كه كبود كبود بود و هر ان احتمالش مي رفت مثل اتشفشاني وحشتناك فوران كند حتي مادر هم قادر به ساكت كردن ما نبود تا اين كه فرياد ژدر به اسمان برخاست و انگار فريادش را با همه قدرتش از گلو خارج كرد
- دختره بي حيا كمر به بردن ابروي من بستي ؟
يك متر از جا پريدم شيرين هم در اغوشم ترسيده بود .
سرش را روي شانه ام گذاشتم و كمي عقبتر رفتم و او خطاب به مادرم با لحن تندي گفت
:

 

Pirate Girl

عضو جدید
76

- اين دخترو توتربيت كردي ؟ اين بچه منه ؟ اي تف به روت بياد دختر خجالت هم خوب چيزيه! دختر هم اينقدر سر به هوا اخه چقدر خودمو به خريت بزنم ؟چقدر توي سر و همسر ماس مالي كنم چقدر دروغ بگم ؟ گفتي مي خواي زن اون شارلاتان بشي بهت گفتم اون به دردت نمي خوره گوش ندادي گشنگي به خودت دادي ژدر منو دراوردي .الهي خدا بگم چيكار كنه خواهر كه اومدي زير 1امون نشستي و گفتيم هر غلطي مي خواد بكنه بذار بكنه حالا سر دو سال برگشتي ؟ اون دفعه مجبور شديم دزد و دروغ ببافيم و جاي مردتيكه روي توي مردم باز كنيم چكار كنم تف سر بالا بود مي افتاد توي صورت خودمون ! اين بار بريم چي بگيم ؟بگيم هر روز مي خواد يك غلطي بكنه ؟ الهي خير نبيني دختر كه كمر منو شكستي .
اقا جون تا ان روز مرا نفرين نكرده بود حس كردم فريادش به عرش رفت و از اين انديشه مو بر اندامم راست شد .
مادر با اندوهي كه امكان داشت هر ان به زمينش بزند گفت
- چرا دخترم ؟ اون كه حالا داره تلاش مي كنه مرد خوبي باشه.....
پدر ميان حرف هاي او پريد و فرياد زد
- اگر هم نبود باز فرقي نمي كرد بايد مي سوخت و مي ساخت .زنجيريه كه خودش به گردن خودش انداخته آره حالا مي يام كلاه بي غيرتي به سرم مي ذارم و با طاقش موافقت مي كنم ما لولوي سر خرمنيم خير نديده اصلا ملاحظه نمي كنه ما باباشيم مادرشيم بزرگترشيم همين طور راحت و بي شرم مي ياد مي شينه حرف ميزنه !
بعد محكم با دست راستش روي دست چپش كوبيد و گفت
- اااا دوره اخر زمون شده خانوم همين امشب تلفن ميكني شوهرش بياد برش داره بره .اصلا ديگه لازم نكرده بياد اينجا تقصير من بود كه راهش دادم بايد با تي ژا بيرونش مي كردم .تا كمي لي لي به لالاش مي ذاريم فكرهاي تازه مي كنه طلاق بگيرم ! غلط هاي زيادي ! همينه كه هست .
برخوردشان جدي تر از ان بود كه انتظار داشتم و نمي دانستم هنوز هم انقدر از پدر حساب مي برم نفسم در گلو حبس شده بود همه همينطور بوديم وقتي او حرف مي زد مقابلش جرات ابراز عقيده نداشتيم حتي مادر اما من بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم من تصميم خود را گرفته بودم حالا جايش فرقي نمي كرد اينجا يا انجا !حس كردم ديگر قادر به ادامه زندگي با كيانوش نيستم .خوشبختانه اكثرا تصور كردند علت جدايي من كيانوش است در حالي كه اين فقط بهانه اي بود براي پيش بردن حرفم بود و حربه اي كه اكثر زن و شوهر هاي ان زمان براي باز كردن بندهاي تعهد به زبان مي اوردند با هم تفاهم نداريم ! حالا شايد خيلي ها مثل من معناي تفاهم را نمي دانستند اما براي رسيدن به اهدافشان به ان استناد مي كردند . مادر به خواست پدر به كيانوش تلفن زد و خواست براي بردن ما به انجا بيايد . در فاصله اي كه او از راه برسد مادر به اتقم امد و لبه تخت نشست و در حال نگاه كردن من كه داشتم لباس شيرين را به تنش مي كردم گفت
- مادر جون از پدرت دلگير نشو اون خوشبختي تو رو مي خواد. هيچ پدر و مادري به بد اولادش راضي نيست.
ميان اشك گفتم
- نه شما همتون به فكر خودتونيد فيروزه فرهاد اقاجون و شما . بابا خوب ما با هم تفاهم نداريم بايد بسازيم و بسوزيم ؟ به خودتون نگاه نكنيد ما يك نسل از شما جلوتريم و عقايدمون با شما فرق داره من نمي تونم مثل شما صبور باشم مادر من مي خوام از زندگيم لذت ببرم .در هر حال فرقي نمي كنه چون من تصميمم رو گرفتم و از اون جدا مي شم چه با رضايت شما و چه بي رضايت شما .
مادر لب به دندان گزيد و ارام گفت
- خدا مرگم بده اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي ؟ پس تكليف بچه ات چي ميشه ؟مگه تو مادر نيستي ؟
از اطميناني كه نمي دانم از كجا بر من چيره شده بود گفتم
- اونم با خودم مي برم .
- مي بري ؟كجا مي بري ؟ اون دختر كيانوشه هيچ مي دوني هيچمي دوني اگه طلاق بگيري اقا جونت به خونه راهت نمي ده مي خواي ابروي ما رو ببري ؟
- اينجا نمي يام .
- نمي ياي ؟!
چشمانش به حيرت نشست انگار حرف مرا در ذهنش بررسي مي كرد كه قصد امدن به خانه ژدرم را نداشتم مي خواستم چه كنم ؟ براي منحرف كردن فكرش گفتم
- مزاحم شما نمي شم من كه بچه نيستم مادر حالا بيست و چهار سالمه .
- فكر ميكني سن زياديه براي اين دوره زمونه ؟ اخه مگه زندگيت چه ايرادي داره كه اوارگي رو بهش ترجيح ميدي ؟ دارم مي بينم كه شوهرت دوستت داره و زندگيت هم چيزي كم نداره مگه يك زن از شوهرش چي مي خواد ؟تو چي خواستي كه اون تهيه نكرده ؟
- مادر همه كه خوردن و خوابيدن نيست حالا زمونه عوض شده شما ميگين شوهريه كه خودم انتخاب كردم بنابراين بايد بسوزم و بسازه اما اگه شما انتخابش كرده بودين و او به دردم نمي خورد حمايتم مي كرديد ؟ بسيار خب مي شينم و اگر هم به شما گفتم فقط مي خواستم در جريان باشيد .
- من نمي دونم كه تو به كي رفتي كه انقدر كله شقي دختر ؟اول همه كاراتو مي كني بعد ميگي امدم مشورت كنم به قول پدرت بزرگتري كوچكتري يادت رفته ما برات لولوي سر خرمنيم .دفعه قبل هم به رفمان گوش نكردي اما اين بار گوش كن ما بدخواهت نيستيم.
سخنان مادر از يك گوشم به درون مي رفت و از گوش ديگرم بيرون مي ريخت چرا كه به صورت عميق به انها فكر نمي كردم نگاه من به ان همه نصيحت سطحي و سرسري بود و تصور مي كردم به سني رسيده ام كه ديگر نيازي به راهنمايي ندارم و جالب اين كه تمام ان سخنان ارزشمند را به مثابه توهيني نسبت به خودم مي ديدم و حالا كه دقيقتر مي انديشم به اين نتيجه مي رسم كه من ان زمان هنوز به بلوغ فكري نرسيده بودم .
ساعت از يازده شب گذشته بود كه كيانوش براي بردن من و شيرين به منزل پدرم امد پدر سر دردش را بهانه كرد و با او روبرو نشد و چهره فيروزه و مادر هم به قدري اشفته بود كه با يك نگاه مي توانست بفهمد در غياب او اتفاقي افتاده هر چند احضار نابهنگام او وقتي كه دو ساعت قبلش انجا بود به قدر توليد شك مي كرد اما كيانوش انقدر خوددار بود كه سوال نپرسيد. او ساك من و شيرين را در اغوش گرفت و از مادر براي نگهداري ما تشكر انگاه در اتومبيلش را براي سوار شدن من باز كرد انگاه خودش پشت رل نشست مادر تا دور شدن كامل ما جلوي در ايستاد و من تا وقتي دور شديم به او نگريستم و جمله اش را ياد اوردم
- برو به سلامت اما كمي عاقل باش
.
* * *

 

Pirate Girl

عضو جدید
77

شيرين در صندلي عقب به خواب رفته بود و كيانوش در حالي كه به وضوح پيدا بود خشمگين است به رانندگي مشغول بود و اين از فشار دستانش بر فرمان و دنده اتومبيل پيدا بود .از نگاه مستقيم به او احتراز مي جستم و او هم نگاهم نمي كرددو ساعت تمام تا رسيدنمان به خانه سكوت محض بود .وقتي پرستار شيرين را به اغوش و به اتاقش رفت من هم قصد رفتن به اتاقم را نمودم كه كيانوش جدي و محكم گفت
- بمان مي خوام باهات حرف بزنم.
- خسته ام.
- بعد از تموم شدن حرفام مي توني بخوابي هر چند كه مي دونم خواب فقط يك بهانه است .خيال ميكني نمي دونم شب ها تا دير وقت بيداري؟
- الان ديروقته .
- بنشين !
به ناچار همانجا روي مبل مقابلش نشستم او سيگاري زوشن كرد و به خدمتكاري كه براي اوردن شيرقهوه امده بود محكم گفت
- تا يك ساعت ديگه هيچ كس حق امدن به اين سالن رو نداره .
دختر بينوا نگاهي از سر ترس بر من افكند و با گفتن چشم ما را تنها گذاشت هيچ گاه كيانوش را تا انقدر جدي نديده بودم .او نگاهي از سر دقت بر من افكند و گفت
- مي خوام تلاش كنم ببينم مي تونم از يك تركه خشك مفتولي انعطاف پذير بسازم.
در نگاهش نه طنز بود و نه تمسخر انگار حسرت بود درد بود .چرا تا ان روز دقت نكرده بودم ؟
من نمي دونم تو به اون بيچاره ها چي گفتي اما هر چي گفتي معلوم بود اسباب رنجششان شدي و اين در حالي بود كه من قبل از رفتن ازت خواسته بودم با حرفهاي احمقانه ات اونا رو ازار ندي .

من بلدم چطور با خانواده ام رفتار كنم .
آه ببخشيد مثل اين كه من نمي دونم چطور با زنم تا كنم ! تو واقعا زن مني ؟هيچ مي دوني من مدتها قبل پيش از ان كه تو پيشنهاد جدايي بدي مي تونستم به خاطر خودداري از وظايف زناشويي طلاقت بدم ؟
تهديدم مي كني ؟
نه دارم اگاهت مي كنم دارم تلاش مي كنم علت اين مسخره بازيها رو بفهمم.
پروردگارا اگر پاپيچم مي شد چه بايد مي گفتم ؟او شير قهوه اي را كه هر شب قبل از خواب عادت به نوشيدنش داشت لاجرعه سر كشيد و پك محكمي به سيگارش زد و نشان داد منتظر شنيدن من است چقدر وقتي ميان منگنه او گير كرده بودم راه گريزي نداشتم و مي ترسيدم .من از اين مرد قوي كه شوهرم بود مي ترسيدم از مردي كه بسيار باريك بين و كنجكاو بود و كوچكترين مساله اي تشويشش مي كرد پيگير قضيه باشد .انگار حال عادي نداشت حرفهايي مي زد كه من انتظار شنيدنش را نداشتم .
- اين زندانيه كه تو برام ساختي تو با اون اطوارهاي بي پايانت من كه مرد ازدواج نبودم . حالا تا خرخره در اين مرداب فرو رفتم مي خواي رهام كني ؟ به نظرم مي ياد مي خواي زجرم بدي به نظرم فهميدي برام مي خواي ازارم بدي فهميدي كه ديگه بي تو نمي تونم زندگي كنم مي خواي سوءاستفاده كني حقا زني و شگردهاي مخصوص به خودت رو داري .
كلافه گفتم
- مقصودت اينه كه من اين كارها رو براي بازار گرمي مي كنم ؟
- چرا بايد غير از اين فكر كنم ؟ من همون كيانوشم كه حالا به دلائلي از چشمت افتادم .
- از چشمم نيافتادي ما فقط نمي تونيم با هم زندگي كنيم من خيلي روي اين موضوع فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم .
- و حتما به نتايجي هم رسيدي اشاره مي كني و لابد تصديق مي كني من نمي تونم بي هيچ دليلي تن به اين خواسته بدم.
- نمي خوام به تو چيزهايي بگم كه ناراحتت مي كنه دوست داري بگم ازت متنفرم تا دست از سرم برداري ؟
اخمهاي او در هم گره خورد گويي انتظار اين يكي را نداشت از جا برخاست و با گامهاي بلند به سمت من امد و دستم را محكم به دست گرفت و با خود كشان كشان از پله ها بالا برد انگار فرياد اعتراض مرا نمي شنيد انگار همه نيرو و توانش در دستش جمع شده بود ومرا مي كشيد .وقتي او انطور عصباني و خشمگين مي شد كسي جرات مقابله با او را نداشت هيچ كس غير از باجي كه جاي او همخالي بود . تلاش من براي رهايي بي ثمر بود به ناچار ميان گريه فرياد مي زدم.
سر پيچ نرده ها را محكم به دست گرفتم و او را متوقف كردم به طرفم برگشت چشمانش قرمز بود سپس خم شد و يكي از دستانش را زير زانويم انداخت و با دست ديگر شانه هايم را بغل كرد و انگاه به راهش ادامه داد او بي ان كه تقلاهاي من سد راهش شود حركت مي كرد و مستقيم به طرف جلو گام بر مي داشت در حالي كه زمزمه مي كرد
- حالا معلوم ميشه !
وقتي وارد اتاق شديم مرا با يك حركت روي تخت انداخت و اتاق در تاريكي فرو رفت ديگر نه صداي فريادهاي من بود و نه صداي خشونت بار او تنها من بودم و او و طوفان تند عشقش با درك التهاب خواستن .شب همچنان در امتداد تاريكي ادامه داشت وانگار صبحي در راه نبود.
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
78

چشم كه گشودم خورشيد وسط اسمان بود خيلي عجيب بود كه ان شب بي هيچ قرص و مسكني خوابيده بودم .به كنارم نگريستم جاي كيانوش خالي بود تلاش كردم شب گذشته را به ياد بياورم از به يا اوردنش شرمنده شدم انگار بار اولي بود كه انقدر به كيانوش نزديك بودم حق با او بود ما از مدتها قبل با هم غريبه بوديم از خيلي قبل مدتش را به ياد نمي اورم اما دركش مي كردم حس كردم به او نياز دارم به او و شانه هاي گرمش .انديشيدم اي كاش كنارم بود حالا كه به او نياز دارم رفته ايا امكان دارد كه او هم اندازه من شرمنده باشد ؟ انگار علاقه مرده اي در من زنده شده بود كه از هر روز شادمان تر بودم . از جا برخاسته و ژس از عوض كردن لباسم از اتاق خارج شدم و از بالا به پايين نگريستم .كيانوش پائين هم نبود پسجا بود ؟ انقدر از ديدنش خوشحال مي شدم كه به گمانم با ديدنش به اغوشش مي رفتم و شايد هم به او اعتراف مي كردم مثل دختر بچه ها در حال مواجه شدن با اولين عشقشان شده بودم . با گامهايي لرزان از پله ها پائين امدم وقتي اخرين پله ها را هم پشت سر گذاشتم يكي از دخترهاي خدمتكار نزدم امد
- صبح بخير خانوم.
- صبح بخير اقا كجاست ؟
- اقا تشريف بردند.
متعجب ژرسيدم
- كجا ؟
- فرمودند توي اين كاغذ نوشتند.
- پس چرا زودتر نگفتي ؟
- خودشون فرمودند وقتي بيدار شديد و پائين تشريف اورديد بهتون بدم.
كاغذ را از دستش گرفتم و به سرعت ان را گشودم

((سلام فروغ اميدوارم سلامت و سرحال باشي براي ديدن يكي از دوستان قديمي ام به شمال مي روم اميدوارم نگران نشي راستش معلوم نيست كي برگردم براي همين درباره امدنم قولي نمي دهم ))

((كيانوش))

از فرط خشم كاغذ را مچاله كردم او حتي در نامه اش اشاره محبت اميزي هر چند كوچك هم نكرده بود .مگر ما به تازگي شمال نبوديم پس چرا او دوباره رفته بود شمال ؟ايا ممكن است مخصوصا رفته باشد ان همبدون خداحافظي ؟ ناگهان همه احساس و عشقم مبدل به نفرت شد ونمي دانم چرا حس كردم دستم انداخته فكر كردم بايد شب گذشته به صورتش چنگ مي انداختم تا شايد ديدن زخمش ارامم كند اما به هر حال او از من سوء استفاده كرده و بي هيچ توضيح خاصي تركم كرده بود دقيقا مثل اين كه قصدش توهين باشد
.
* * *

 

Pirate Girl

عضو جدید
79

كيانوش پس از گذشت ده روز به خانه بازگشت و حتي كوچكترين توضيحي درباره غيبت چند روزه اش نداد در حالي كه من تمام ان چند روز به او مي انديشيدم.او يك راست به حمام رفت و سپس براي خوابيدن از مقابل من عبور كرد وبه اتاق خواب رفت .از اوانتظار برخورد بهتري داشتم لااقل بعد از ان شب كه كه به زور خودش را به من تحميل كرده بود و من هر بار با انديشيدن به ان شب دستخوش شرم مي شدم .فاصله ميان ما هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر و بيشتر مي شد وبه نظر مي امد هيچ يك از اين موضوع رنج نمي بريم و اعتراضي نداريم.
هر يك به كار خود مشغول بوديم و كيانوش در رابطه با جدا كردن اتاقم از من شكايتي نداشت حتي به رويم نمي اورد .من پس از ان شب اتاقم را از او جدا كردم هر چند كه مي دانستم اگر مرا بخواهد هيچ قفل و كليدي سر راهش نخواهد بود او مرد با اراده و مصممي بود اما من مي خواستم عذابش دهم چون او قدرت مردانه اش را به رخم كشيده بود و من حس مي كردم تحقير شده ام و مي خواستم به جبران شكسته شدن غرورماو را برنجانم . با او مثل بيگانه ها رفتار مي كردم و شبها هنگام خواب در اتاقم را قفل مي كردم ومي دانستم هيچ توهيني براي او بالاتر از اين نيست.
ديگر خدمتكارها هم متوجه مسائلي شده بودند اما بروز نمي دادند حتي ان پسر بچه فضول كه زير دست باغبان بود.خودم يكي دوبار پشت پنجره در حال ديد زدن غافلگيرش كردم .من از شبهاي تنهايي مي ترسيدم و گمان مي كنم كيانوش هم همين را مي خواست چرا كه شبها مخصوصا دير به خانه مي امد در حالي كه روي پاهايش بند نبود و باربد به زحمت تا اتاقش همراهي اش مي كرد صبحها سر ميز صبحانه حاضر نمي شد .كيانوش جدا ديگر مرد گذشته نبود صورتش نامرتب و موهايش ژ‍وليده بود و برعكس هميشه به خاطر كوتاهي هاي خدمتكارها فرياد مي كشيد و من تلاش مي كردم در چنين مواقعي جلوي چشمشش نباشم .او تا كي خيال داشت انطور رفتار كند و چه هدفي داشت ؟ هرگز نپرسيدم چرا كه اصلا برايم مهم نبود.
افسوس او ديگر عشقم نبود مردي نبود كه به خاطر همسري اش افتخار مي كردم او ديگر كسي نبود كه وقت دلتنگي تكيه گاهم باشد و به من با حرف هاي خنده اور واقعي اعتماد به نفس و شهامت بدهد ما ديگر براي هم مرده بوديم و گويي به يك نوع يكديگر را تحمل مي كرديم.
يكي از شبهاي سرد پائيزي وقتي كاملا هوشيار بود به اتاقم امد و من ان شب فراموش كرده بودم در اتاقم را قفل كنم .قلبم فرو ريخت ايا دوباره مي خواست ازارم بدهد؟ به عقب تكيه داده و در حالي كه به شدت ترسيده بودم با اهنگي لرزان گفتم
- اگه به من نزديك بشي فرياد مي زنم برو بيرون. چطور جرات مي كني بعد از ان رفتار زشت و شرم اور نزد من بيايي؟
- فروغ........
- تو اصلا چطور مي توني با من حرف بزني ؟ هنوز پس از ماهها با ياداوري ان شب اعصابم بهم مي ريزه.
اما او بي توجه به خواست من روي صندلي كنار در نشست كمي لاغر شده بود و استخوانهاي گونه اش كاملا حس مي شد ومن متعجب بودم كه ايا واقعا به او سخت گذشته ؟ به نظر درمانده و تسليم مي امد خسته بود و چشمان درشتش در حدقه ديدگانش عقب نشيني كرده بود. چقدر فرق كرده بود صدايش هم وقتي شروع كرد به صحبت كردن ارام و اندوهگين بود
- گفته بودي مزاحمت نشم و من هم معمولا با يكبار شنيدن گوش مي كنم اما بايد باهات حرف مي زدم.
- باز از اون حرف هاي بي حاصل هميشگي.
- چه مي دوني ؟شايد براي تو خوب باشه .
به صورتش خيره شدم چقدر مصرف سيگارش زياد شده بود .از كي انقدر پشت سر هم سيگار ي كشيد ؟او لبخند تلخي زد و به كنار پنجره رفت و ادامه داد
- نمي خوام تو رو به زور وادار به زندگي با خودم كنم از چنين اعتقاد و روشي متنفرم . فكر مي كنم حق با تو باشه مثل اين كه زندگي ما به اخر خط رسيده وما ديگه از زندگي در كنار هملذت نمي بريم فقط داريم همديگر رو ازار مي ديم و اين چيزي نيست كه من بخوام .داشتم تلاش مي كردم زندگيمون رو به حالت عادي برگردونم اما نشد تو هيچوقت توي اين مدت نرمش نشون نداي .طلاق مي خواي ؟ حالا به هر علتي براي خودت منطقيه من هم حرفي ندارم.
ايا واقعا جدي مي گفت ؟ يعني من پس از ماهها موفق شده بودم ؟انگار دنيا را به من هديه كرد اما شانه هاي خودش افتاده بود مردي به ان قدرت مغبون و مغلوب يك زن مي شد و اين باورنكردني بود.
- زمانش با خودت هر وقت تو بخواي من هم حرفي ندارم همه حق و حقوقت رو هم تا ريال اخر مي دم نمي خوام دست خالي از اين خونه بري.مي دونم كه پدرت راهت نخواهد داد بنابراين مايل نيستم از اين خونه بيرون مي ري مستاصل باشي به هر حال تو روزگار زن من بودي !
به خودم جرات داده و پرسيدم
- پس شيرين چي ؟
به طرفم برگشت چهره اشسخت وغير قابل بررسي بود بايد حرف مي زد تا مقصودش را بفهمم.
- يكبار خيلي پيشتر از اينا بهت گفتم اما مثل اين كه فراموش كردي اون دختر منه بنابراين پيش من مي مونه. اون توي اين خونه به تو احتياجداره اما اگر رفتي بايد فراموشش كني .اگر منو بتوني فراموش كني اونو هم مي توني از ياد ببري.
با تكيه به حرفهاي سپهر با اطمينان گفتم
- من اونو از تو مي گيرم بالاخره روزي اين ارو خواهم كرد.
كيانوش با پوزخندي پر معنا گفت
- انگار همه چيز در تو فرق كرده فروغ متاسفم ! نمي دونم چي توي سرت داري ولي خدا بهت رحم كنه . داري قمار مي كني اما يادت باشه توي يكقمار هميشه ادم برنده نيست گاهي هم بازنده مي شه اگر جاي ت بودم روي زندگيم قمار نمي كردم .مي تونستم انقدر با طلاقت مخالفت كنم كه ارزوش رو به گور ببري اما چه كنم كه نمي تونم ومتاسفم از اين كه هنوز دوستت دارم. تو بچه لجباز من هر چه كه خواستي به دست اوردي و مي دونم كه تا رسيدن به هدفت از پا نمي نشيني پس مارت رو اسون كردم.
او پس از اين حرف با نگاهي معنا دار از اتاقم خارج شد و مرا حيرتزده بر جاي باقي گذاشت .به طرف باغ برگشتم همه چراغهاي باغ خاموش بود ناگهان به ياد چهار سال قبل افتادم شبي كه با كيانوش ميثاق زناشويي بستم.ان شب همه چراغهاي باغ روشن بود وخانه از هيجان موج مي زد.ان همه عشق و اميد چه شد ؟ چرا يكباره از خانه قلب ما رخت بربست ؟چرا هر دو ناگهان مثل پرستويي بي اشيان شديم ؟تاب ديدن باغ تاريك را نداشتم پرده را مقابل پنجره كشيدم و روي تخت خوابيدم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
80

سه روز بعد خبر جدايي ما مثل صداي انفجار توپي بزرگ در فاميل پيچيده شد اول از همه مادر سراسيمه به انجا امد و به فاصله دو ساعت بعد مادرشوهرم و فيروزه از راه رسيدند .
مادر و مادر شوهرمو فيروزه اشك ريختند و التماسم كردند تا بمانم اما من ديده بر همه انها بستم و مصمم گفتم
- عقيده ام عوضنخواهد شد.
كيانوش هم مثل بتي سنگي گوشه اي نشسته بود و به امد و رفت من براي بستن چمدانم مي نگريست .مادر ميان گريه گفت
- اخه چه فكري توي سرت داري دختر ؟پدرت كه گفت ديگه دخترش نيستي مي خواي كجا بري ؟ مي خواي چكار كني ؟اخرش يك روز من از غصه تو دق مي كنم.
مادر شوهرم با اندوه گفت
- فروغ جان بهتر نيست بنشينيد و عاقلانه حرف بزنيد ؟
من با لبخندي تلخ گفتم
- كار ما از حرف زدن گذشته خانوم جون.
او با حيرت گفت
- اما شما عاشقانه همديگر رو دوست داشتيد.
من با ياداوري گذشته گفتم
- اونا فقط تصور بود ما خيال مي كرديم به هم علاقه داريم .
فيروزه به كيانوشگفت
- شما چرا با طلاق موافقت كرديد اقا كيانوش؟ اون ديوونه شده شما هم عقلتون رو به دستش داديد ؟
اما كيانوش كلامي سخن نگفت و تنها شيرين را در اغوش فشرد انگار مي ترسيد او را هم از دست بدهد به گمانم شوكه شده بود .وقت رفتن بود وقت وداع با ان خانه وخاطراتش بود.
مي گويند وقت وداع اشك به انسان امان نمي دهد اما من اشكي براي ريختن نداشتم ايا من باز هم مغرور بودم واين حس ناشي از خودخواهي ام بود ؟ ايا حاضر بودم ذلت را تحمل كنم و اعتراف كنم ؟از من بعيد نبود از من هيچچيز بعيد نبود از مني كه خيلي زود عهد و پيمانم را از خاطر بردم و دل به عشق ديگري بستم.
خوب كه فكر مي كنم در مي يابم كه هيچ عذابي سخت تر از ان نيست كه او چيزي به من نگفت و تنها اشك ريخت كيانوشمقابلم اشك ريخت در حالي كه شيرين را در اغوش داشت نه پيمانمان را يااور شد و نه حتي مانعم شد تنها مرا بوسيد . از من خواست تا اجازه دهم مرا ببوسد وقتي كه صورتش انقدر نزديك بود دريافتم ديدگانش از برق اشك مي درخشيد روي برگرداندم تا فرو چكيدنشان را نبينم اخرين جمله اش خوب به خاطرم هست
- فروغ برو من مي خوام كه تو از زندگيت راضي باشي فقط بذار قبل از رفتنت سير نگات كنم.
ان وقت من هم براي اخرين بار نگاهش كردم عجيب بود كه هيچ چيز در چهره اش نبود نه خشم و نه نفرت هيچچيز جز حسرت چيزي كه من بعد از ان همه ازار و اذيت انتظارش را نداشتم ارزاني ام كند . به راستي چقدر احمق بودم او با ان همه ازار و اذيت چنين نكرد و علاقه اش را پيش از قبل به من ثابت كرد و من با علم به اين حقيقت باز هم تركش كردم و حتي به پشت سرم هم نگاه نكردم . نمي دانم شايد ترسيدم ترسيدم به او بنگرم و از تصميمم منصرف شوم به ان چشمان داغ مشكي كه هميشه پر از حرارت و گرمي بود و مي رفت تا براي هميشه از خاطرم محو گردد.
اشسمان گرفته بود و ابرها بغض كرده و اماده بارش بودند. پائيز بود پائيزي كه براي اينده اغاز خوشي را پيش بيني مي كردم پائيزي كه به تصور خودم پيام اور ازادي بود ازادي از قيود كذائي كه در اصل خودم به دست و پايم بسته بودم.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
81

دو ماه پس از اين واقعه منو سپهر طي مراسم كاملا ساده اي با هم ازدواج كرديم و من پا به خانه او نهادم .خانه او از نظر شكوه و كمال چيزي از خانه كيانوش كمنداشت انجا قصري بود كه روياهايم را در ان جستجو مي كردم .روابط ما با هم كاملا صميمي و گرم بود اما او بر خلاف انتظارم درباره شيرين حرفي به ميان نمي اورد انگار نه انگار كه در اين مقوله قولي به من داده بود.او ساعتها درباره ي كار و حرفه اش برايم سخن مي گفت و من در حالي كه به هيچ وجه سر از كارهاي او در نمي اوردم به حرفهايش گوش مي سپردم . يك ماه از زندگيمان نگذشته بود كه فهميدم كارش در درجه اول زندگيمان قرار دارد و من هرگز نبايد هنگام كارش مزاحمش شوم اغلب در خانه به كار مشغول بود و اين خيلي سخت بود كه او نزد من باشد و من مجبور به دوري از او باشم البته اوقاتي هم پيش مي امد كه مقابل من مي نشست و عاشقانه نجوا مي كرد و از من انتظار داشت كه او را با كارش درك كنم و مثل او به موسيقيعشق بورزم و اين از حد فهم من فراتر بود.
او مي گفت بايد با اهنگها حرف زد و به حرفهايشان گوش سپرد اما اين چگونه ممكن بود وقتي كه من علاقه اي به موسيقي نداشتم ؟ روزهاي اول شنيدن اواي پانو برايم فرح بخش بود اما رفته رفته صدايشبرايم گوشخراش و وحشتناك بود و به راستي داشتم ديوانه مي شدم ولي بايد تحمل مي كردم راهي بود كه خود پيش رو گرفته بودم .كم كم خلاء شيرين در زندگيم حس شد و فكر او لحظه اي رهايم نمي كرد و بالاخره يكي از ان شبها به سپهر گفتم كه براي دخترم دلتنگم او مدتي به من خيره ماند و عاقبت گفت
- چه كاري از دست من برمي ياد عزيزم ؟
متعجب به او نگريستم چه كاري ؟ من نمي دانم چه كاري ؟ خود او گفته بود شيرين را خواهد گرفت و حالا با خونسردي مي گفت چه كنم ؟ حس كردم كوهي بر سرم هوار شد من به پشت گرمي او پا به چنان مهلكه اي نهادم وقيد دخترم را براي زماني كوتاه زده بودم .به سادگي گفتم
- تو قول دادي سپهر .
او با دركاحوال پريشان من از جا برخاسته و نزدم امد و با لحن ارامبخشي گفت
- عزيز من بله قول دادم اما تو بايد صبر داشته باشي .
- اخه تا كي ؟
- زمانش رو نمي دونم اما تو بايد صبور باشي .
- تو اصلا پيگيري مي كني ؟
- معلومه كه مي كنم خاطرت اسوده باشه جاي اون امنه پيش پدرش به هر حال ما مي خوايم دختر رو از پدرش جدا كنيم پس بايد كمي صبور باشيم.
با ترديد گفتم
- يعني اين كار شدنيه ؟
- به من شك داري ؟
- نه اما..........
- به من اعتماد كن اونو به عنوان هديه تولدت مي يارم حالا بخند و بذار چال گونه هاتو ببينم.
من به زور لبخندي زدم نمي دانم چرا نمي توانستم به قولش خوشبين باشم ؟اما بايد دل خوش مي كردم چاره اي جز اين نداشتم . او خيالش اسوده بود چون خودش مادر نبود تا حال مرا بفهمد. سال جديد هم اغاز شد اما من همچنان از شيرين بيخبر بودم البته طي اين مدت چندبار در لفافه از سپهر سوال كردم اما پاسخهايش سر بالا بود و به نظر مي امد به گونه اي از حرف زدنشمي گريزد .بدبختانه همه فاميل هم طردم كرده بودند و من نمي توانستم از طريق كسيي حال دخترم را جويا شوم چقدر دلم برايش تنگ شده بود براي ان دستهاي تپل و گوشت الود و حرف زدن شيرين و نامفهومش براي مامان گفتن و اطوارهاي كودكانه و معصومش .بالخره بايد جايي گير مي كردم جايي كه تازيانه بر غرور بي حد و مرزم بخورد اما عجيب بود كه سوزش تازيانه روح جسمم را نمي ازرد انگار تن من ضربات سخت تازيانه را مي طلبيد.
به يك چشم بر هم زدن يك سال هم گذشت و سپهر همچنانئ در طول اين مدت مرا به صبر دعوت مي نمود و ادعا مي كرد پيگير قضيه است اما قضيه اي در كار نبود چقدر ساده لوح بودم من كه به هوس او پا دادم عشق او يك هوس بود هوس تصاحب من .سپهر روشن فقط مرا مي خواست كه بدست اورده بود ديگر چه اصراري به اوردن شيرين بود ؟وكيل و پيگيري و صبر و شكيبايي هم دروغ بود قصه بود يك خيال !
چطور نبايد اولش مي فهميدم ؟اواخر به من مي گفت ما مي تونيم بچه هاي زيادي داشته باشم بچه هاي مشترك من و تو انقدر كه جاي خالي شيرين رو حس نكني !
اما جاي شيرين هميشه براي من خالي بود حتي وقتي كه فارغ از دنيا ديده بر هم مي گذاشتم تا بخوابم خلاء او در خوابهاي من نيز حس مي شد جاي او هميشه خالي بود .و كيانوش! تلاش مي كردم به او فكر نكنم اما هميشه به نوعي فكر شيرين به او ختم مي شد به اين كه او پدر شيرين است و من مادرش هستم چه حقيقت تلخي !
فكر مي كردم شايد ازدواج كرده او ديگر به من تعلق نداشت اما در ذهنم قادر به پذيرش اين حدس نبودم و نمي توانستم هيچ زني را كنار او تصور كنم .
چرا ؟ مگر خودم ازدواج نكرده بودم ؟من به روشني به او حسادت مي كردم با خود مي گفتم اگر دخترم را زير دست زني بيگانه بياندازد هرگز او را نخواهم بخشيد.
ولي من چكاره بودم وقتي كه انطور بيرحمانه از زندگي اش خارج شدم و تسليم سپهر گرديدم ؟ من يك بازنده بودم روي دار و ندارمروي زندگي ام قمار كرده و باخته بودم و همه عزيزان را پشت سر نهاده بودم .ميل نداشتم سپهر را هم از دست دهم پس تلاش كردم به او نزديكتر شوم اما او هميشه به كارش سرگرم بود و كمتر به من توجه مي كرد اصلا نمي توانستم بفهمم براي چه با من ازدواج كرده بود.او با ان همه اشتياق و توجه بعيد بود كه انطور به سرعت اتشعشقشخاموش گردد اما حقيقت همين بود حقيقت اين بود كه بهترين دوران زندگي من با سپهر همان چند ماه اول ازدواجمان بود و بس نمي خواستم بپذيرم ازدواجمان بر پايه هوس بوده .ما هردوقرباني هوسي شوم وپليد شده بوديم كه البته ضررش بيشتر متوجه من بود.
وقتي يك سال ديگر هم گذشت دانستم كه از سپهر هرگز بچه دار نخواهم شد درك اين حقيقت ضربه مهلكي به من زد فهميدم كه بايد باقي عمرم را در تاريكي و سكوت به سر برم نه توان ماندن داشتم و نه روي برگشتن .كجا بايد مي رفتم ؟همه پلهاي پشت سرم شسته بود بايد مي ماندم و زندگي مي كردم سرنوشت من در بدبختي رقم خورده بود
.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
82

چند وقتي بود كه فريادهاي مردم از هر سو به گوشمي رسيد فريادهاي مرده باد و زنده باد بله مملكت دچار تحول شده بود و شاه از ايران رفته بود و جامه خود را به اغوش دگرديسي تازه اي انداخته بود.سپهر از اين تحولات شادمان نبود و دائم به اصلاح طلبان خرده مي گرفت او طالب دموكراسي مطلق بود .من همسرشبودم اما تا ان روز از گرايشسياسي او كوچكترين اطلاعي نداشتم.
رژيم پهلوي نابود شد و رژيم اسلامي زمام امور را به دست گرفت ان روز صبح را از ياد نمي برم ان روز يكي ازاخرين روزهاي بهمن ماه 57 بود كه هنگام صرف صبحانه خدمتكار خانه يادداشتي به دستم داد و من در حال نوشيدن چاي به خواندنش پرداختم

(( فروغ عزيزم
وقتي كه اين نامه را مي خواني من بر فراز اسمانها هستم مي روم به انجا كه احساس ارامشكنم .اين مملكت با پوسته جديدش جائي نيست كه من بتوانم در ان دوام بياورم .مي دوني كه من يك هنرمندم و با سر پنجه و به قدرت احساس اثري هنرمندانه رو خلق مي كنم فكر يك هنرمند بايد مطابق محيطش باشه اين محيط با شرايط تازه اش مطلوب نيست پس مي رم به اونجا كه بتونم اثار تازه اي خلق كنم.
زندگي در كنار تو يكي از بهترين دوران عمرم بود چيزي كه به عنوان خاطره اي به ياد ماندني در ذهنم حفظ مي كنم .خيلي چيزها هست كه دوست دارم بدوني اما فرصت كمي براي نوشتنشان هست .مي دوني ؟ خيلي طول نكشيد كه فهميدم تو براي زندگي در كنار يك موسيقي دان ساخته نشدي حتما مي پرسي چرا باهات ازدواج كردم ؟خب اين بر مي گرده به دلايل خودم تو زن با نشاط وشادابي بودي و در تو خصيصه اي بود كه كمتر در زنان ديگر يافت مي شد .تو شجاع و بي پروا بودي و به هر چيز به گونه اي اشاره مي كردي كه دوست داشتي و هر چيزي را انطور به زبان مي اودري كه مايل بودي و اين خصوصيت تو هميشه تو را در ذهنم از زنان ديگر متمايز مي ساخت و سبب مي شد به تو بيشتر از بقيه بيانديشم و تلاشكردم كه به دستت بياورم. به هر حال مقبول اين بود كه ما مدتي در كنار هم سپري كنيم اميدوارم انقدر اسباب رنجشت را فراهم نكرده باشم ازت مي خوام منتظرم نماني و به زندگي خودت فكر كني وكيلم ترتيب طلاق غيابي نا را خواهد داد.))

خداحافظ ((سپهر))


ان احمقانه ترين نامه اي بود كه در عمرم خوانده بودم بي انصاف حتي ننوشته بود كه به كجا مي رود. پاك قيد مرا زده بود انگار نه انگار كه من زنش بودم خب چرا مرا نبرده بود ؟
چرا لااقل نظر مرا نپرسيده بود ؟ شايد با او مي رفتم من كه ديگر اينجا چيزي نداشتم و همه چيز را فداي ان كرده بودم .
با يك حركت همه ظروف روي ميز را به زمين ريختم و خرد شدنشان را نگريستم .استاد سپهر روشن هنرمند فراري !
او رفته بود يا شوخي مي كرد ؟ با عجله به اتقش رفتم و كمدشرا باز كردم خبري از لباسهايش نبود و او به راستي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود .
چيزي كه حتي فكرش را نمي كردم .پس از سالها با صداي بلند گريستم اما بي حاصل بود او ديگر باز نمي گشت.
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
83

هنگامي كه شمار سالهاي تنهايي و بي كسي ام به هشت رسيد اتفاق مهمي در زندگيم افتاد ان روز به مطالعه مشغول بودم كه صداي تلفن مرا به خود اورد ارام گوشي را برداشته و گفتم
- بله ؟
- منزل اقاي روشن؟
- بله بفرماييد.
حتي شنيدن اسمش هم عصبي ام مي كرد اگر اندوخته اي نداشتم كه در بانگ بگذارم و سودش را بگيرم نمي دانستم چه بايد بكنم تازه ان را هم بابت حق و حقوق و مهريه از كيانوش گرفته بودم.
- از بيمارستان.... تماس مي گيرم.
- چه كمكي از من بر مي ايد؟
- اينجا اقايي هستند كه مي خوان شما رو ببينند.
- مقصودتون كيه ؟
بند دلم پاره شد ان مرد كه بود ؟
- معذرت مي خوام شما پيرمردي به نام باربد شكيبا مي شناسيد؟
- باربد !
اسمش ياداور روزهاي شيريني بودكه به بهاي هيچ فروختم معلوم بود كه او را مي شناختم.دستپاچه گفتم
- البته كه مي شناسم خانوم چه اتفاقي براش افتاده؟
- بايد تشريف بياريد اينجا.
پس كيانوش كجا بود ؟! ايا او را رها كرده بود ؟ ايا اصلا ايران بود؟ شيرين؟ شيرين دخترم؟!هر چه مي خواستم باربد مي گفت.با صدايي لرزان گفتم
- ادرستون رو بفرمائيد.
دختر جوان ادرس بيمارستان مزبور را به من داد و من بلافاصله به انجا رفتم نگهبان مانع ورودم شد و من مجبور شدم التماس و گريه كنم تا راضي شود و اجازه ورودم را بدهد.وقتي وارد بخش شدم نزد پرستاري كه پشت ميز ايستاده بود رفتم و او با ديدن من گفت
- وقت ملاقات تموم شده خانوم.
- از بيمارستان به من تلفن زدند.
- شما كي هستيد؟هموني كه اقاي شكيبا مايلند ملاقاتش كنند.
- شكيبا؟!
به كمكش شتافته و گفتم
- باربد شكيبا ايا اون توي اين بخش بستريه؟
پرستار كه گويا خودش به من تلفن زده بود گفت
- آه يادم اومد شما كمي دير امديد متاسفانه وقت ملاقات تموم شده.
با گريه گفتم
- خواهش مي كنم اجازه بدين اونو ببينم من از راه دوري اومدم براي همين دير رسيدم . قول مي دم زياد طولاني نباشه خواهش مي كنم.
فكر مي كنم پرستار جوان از گريه من متاثر شد چرا كه با شفقت گفت
- فقط چند دقيقه ايشون نبايد زياد حرف بزنند.
ميان راه پرسيدم
- ايشون چشونه خانوم؟
- متاسفانه ايشون سرطان مغز دارند.
- سرطان مغز ؟
قدمهايم سست شد پرستار كه حال مرا ديد پرسيد
- شما چه نسبتي با اقاي شكيبا دارين ؟
ارام گفتم
- از اشناهاي قديمي ايشونم.
- ايشون خيلي مايل بودند شما رو ببينند براي همين از من خواستند شماره شمارو بگيرم و خبرتون كنم.
- نگفتيد شماره منو از كجا داشتيد؟
- پيدا كردن شماره شما كار سختي نيست خانوم روشن ! بانك اطلاعات تلفن !
با اهنگي ساده گفتم
- من ديگه خانوم روشن نيستم.
با راهنمايي پرستار وارد اتاقي كه باربد در ان بستري بود شدم از ديدنش جا خوردم ان پيرمرد نحيف و ضعيف كه حتي يك مثقال گوشت به بدنش نبود باربد دوست داشتني و مهربان و شيك پوش بود؟بغض گلويم را فشرد اين عادلانه نبود .باربد با ان همه خوبي انقدر محبوب كيانوش ! محبوب من ! هميشه ساكت و صبور ايا او همان بود.او كه رنگ به رو نداشت و مثل مرده اي متحرك بود ؟ باربد باربد !
مي خواستم صدايم ارام باشد اما نشد بغض راه گلويم را گرفته بود.او ارام ديده از هم گشود و با دهان باز بر من خيره شد در حالي كه به سختي تلاش مي كرد چشمانش با پرده پلكهايش سنگين و تاريك نگردد لبانش براي گفتن چيزي تكان خورد اما من متوجه مقصودش نشدم .لبانش ترك خورده و خشك بود چند قطره اب بر دهانش ريختم و او به سختي فرو داد انگاه زمزمه كرد
- خدا رو شكر كه قبل از مردن شما رو ديدم.
براي گفتن چه چيزي مايل بود مرا ببيند؟ او هميشه با هوش و مهربان بود و باجي براي همين به او حسودي مي كرد.
- باربد چي به روزت اومده؟
اشك در ديدگانش حلقه زد و اشك او ديدگان مرا تحريك مي كرد.
- شما تازه مي بينيد پس حق داريد تعجب كنيد من ماههاست كه مرده ام.
اشكم تند تند مي امد هيچ نمي دانستم انقدر اين پيرمرد را دوست دارم دستش را به دست گرفتم استخوان خالي بود.
- ماههاست در بيمارستان بستري ام اما نمي دونم چرا خدا از من راضي نمي شه !
- اوه.... باربد.
- اقا كيانوش به من لطف داشتند و تا امروز مخارج بيمارستان منو دادند باجي خانوم هم راه و بيراه با هزار بدبتي خارج از ساعات ملاقات به ديدنم امدند.
باجي ! باجي كجا بود؟ مگر او نرفته بود شهرستان؟
پرسيدم
- باجي برگشته؟
او به سختي گفت
- نه خانوم اقا ايشون رو برگردوندند اونقدر گشتند تا پيداشون كردند حالا هم از شيرين خانم نگهداري مي كنند.
آه خدا را شكر با وجود او خاطرم اسوده بود.كيانوش چقدر خوب و مهربان بود كه دخترمان را به غريبه نمي سپرد.حالا دختر قشنگ من ده ساله بود و دوست داشتم از او بشنوم.
- دخترم چطوره باربد؟
- حالشون خوبه ايشون همه زندگي اقا هستند .اقا به ايشون حتي بيشتر از خودشون مي رسند.
از روي كنجكاوي پرسيدم
- اون... كيانوش... ازدواج نكرده؟
- نه خانوم اقا بعد از شما به هيچ زني درخواست ازدواج ندادند حتي مادرشون به خاطر شيرين خانوم بارها و بارها بهشون پيشنهاد ازدواج دادند اما قبول نكردند خبر ازدواج شما ضربه سختي به اقا زد.
در كلامشسرزنشو ملامت موجمي زد حتي او هم مرا مواخذه مي كرد خب حقم بود و بايد همه عالم سرزنشم مي كردند.
- كيانوش به ديدنت مي ياد؟
- بله اقا با وجود كار زياد هر روز به ملاقاتم ميان و شرمنده ام مي كنند.
- پس چرا زودتر خبرم نكردي؟
- قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
ميان اشك پرسيدم
- از خانواده ام خبري داري باربد؟
- تا قبل اين كه بستري بشم بله اما الان نه.
- خب !
- مادرتون تقريبا هفته اي دوروز دخترتون رو مي بردند خونشون و خانوم خشايار به اتفاق اقا خشايار و برادرتون مي امدند به ديدنش.
- فرهاد؟!
باور كردني نبود فرهاد با ان همه كله شقي و بعد از كار اخر من به ديدن شيرين مي رفت!
- همه دور اقا رو پر كردند تا غصه نخورند اما من مي دونم اقا هميشه غصه دارند و با تنها كسي كه حرف مي زنند خانوم كوچولوست.ايشون به بركت حضور باجي سرامد و شايسته شدند درست مثل خودتون يك خانوم درست و حسابي.
او هنوز مرا به عنوان خانوم خانه قبول داشت فشار ملايمي بر دستشوارد ساختمواو لبخند زد.ضعف مانعشمي شد جملاتش را پشت سر هم ادا كند لذا براي لحظاتي مكث كرد .مكث كوتاهشوسط بيان اخباري كه سالها در اتظار شنيدنش بودم به نظرم طولاني امد و بي صبرانه گفتم
- از شيرين بگو اون چي كار مي كنه ؟خوب درس مي خونه؟
- باور كنيد خانوم در طول عمرم دختري به سرامدي ايشون نديدم .ايشون با شما مثل سيبي اند كه از وسط نصف شده واگه جسارت نباشه من فكر مي كنم براي همين اقا ساعتها به تماشاي ايشون مي نشينند و آه مي كشند.
- اون م دونه شوهرم از ايران رفته ؟
باربد به سختي گفت
- بله خبر دارند اما......
- اما چي ؟
- هيچي خانوم.
- اما چي ؟ به من بگو باربد .
- جسارته اما ايشون حتي نمي خوان اسمي از شما بشنوند.
سر به زير افكنده و لب به دندان گرفتم معلوم است كه نمي خواهد اسمي از من ببرد.چرا بايد درباره زني صحبت كرد كه به عشق شوهرش ارج ننهاد و به دنبال هوي و هوس خودش رفت ؟ ان هم شوهري كه هر زني ارزوي همسري اش را داشت او با ان موهاي نرم و لطيف كه هنوز قادرم اثرش را بر انگشتانم هنگام لمسشان حسكنم و ان چشمان درشت و مشكي و شانه هاي مردانه و محكم و ان نگاه آه ان نگاه كه تا عمق وجودم رسوخ مي كرد و مي سوزاند و خاكسترم مي كرد. چطور استاد را به او ترجيح دادم ؟ حالا بايد چهل و سه سالش باشد مي توانم تصور كنم كه موهاي بالاي شقيقه اش و گوشهايش جوگندمي شده اما هنوز جذاب و محبوب است.
خوش به سعادت زني كه روزگاري مهرش به دل او نشيند من كه نتوانستم نگهش دارم مثل ماهي از دستم ليز خورد و افتاد و مثل چيني شكست .مي دانم كه ديگر به او دست نخواهم يافت اما اين حقم است كه گاهي به يادش بيفتم وتجديد خاطرات كنم. در باز شد و پيرزني با عينك نمره بالا وارد اتاق شد در حالي كه ساك متوسطي به دست داشت با ديدنش به ديوار اتاق تكيه دادم خودش بود او باجي ! به طرف پنجره برگشتم تاب مقابله با او را نداشتم .او به تخت باربد نزديك شد و فلاسك چاي را روي ميزش گذاشت و با همان لحن عتاب الود هميشگي غريد
- تو هنوز نمردي اسب پير!گفتم لابد نفسهاي اخرته.
چقدر دلم براي شنيدن صدايش ضعف مي رفت با خود گفتم دوباره حرف بزن حرف بزن.
- خانوم كوچولو كار داشت و بايد به اون مي رسيدم به همين خاطر امروز ديرتر امدم.امروز حالت چطوره ؟
باربد هم ساكت بود.مي تانستم نگاهش را از پشت سر حسكنم پس چرا حرف نمي زني؟ نكنه زبانت از كار افتاده؟هر چند كه زبان تو اخرين چيزيه كه از كار مي افته . باربد با صدايي بغض الود گفت
- خانوم اينجااند متوجه نشدي ؟
صداي گامهايش كه به سمت من مي امد مي شنيدم اما قدرت حركت نداشتم و همانطور اشك ريختم.
- خانوم؟
به طرفش برگشتم چقدر پير شده بود انگار در شناختنم شك داشت.با دهاني باز بر من خيره مانده بود چانه اش مي لرزيد و دستان چروكش همه بدنم را لمس مي كرد از فرق سر تا نوك انگشتانم.
- فروغ خانوم !
سرم را به علامت تاييد تكان دادم .پيرزن سمج معلوم نبود چطور موفق شده بود بالا بيايد؟ هر چند كه باربد مي گفت كار هر روزش است از او هيچ بعيد نبود و هر كاري ازش ساخته بود.او باجي من بود خود باجي. او را سخت به خود فشردمو اشك ريختم باربد هم گريه مي كرددر واقع همه كس و كار من انها بودند .دوتا خدمتكار وفادار وفاي انها به وفاي سپهر و امثال او صدها مرتبه شرف داشت او مرا كمي از خود دور كرد و با ناباوري گفت
- خودتونيد خانوم؟الهي تصدقتان بشم با خودتون چكار كرديد ؟گوشت به تنتون نمونده.
ميان گريه گفتم
- قصه اش طولانيه.
- مي دونم همه چيز رو مي دونم .ديديد اخر چه به روزتون اومد؟
- نگوباجي سرزنشم نكن به حد كافي زجر مي كشم.
- الهي دشمنتون زجر بكشه الهي من براتون بميرم كه...
گريه مجالش نداد گريه براي دختري كه در خانواده محبوب او بود.قسم مي خورم دلش به حال من سوخت دلش به حال بي كسي ام سوخت براي درماندگي ام براي تنهايي و دربه دري ام.
ما به كلي از حال باربد غافل شده بوديم وتوجه نداشتيم اندوه براي او خوب نيستو من وقتي حال او را نامساعد ديدم اشفته پرسيدم
- حالت خوبه باربد؟ميرم دكترو بيارم.
او به سختي گفت
- نه نه ! بمانيد خانوم بايد يك چيزي رو بهتون بگم.
- بعدا بعدا براي گفتنش وقت داري!
- وقت تنگه بمانيد خانوم بايد بگم.
باجي هم به شدت من گريه مي كرد كنار تختش خم شدم وگفتم
- چيه باربد ؟چي مي خواي به من بگي؟
- درباره اقاست.
گوشهايم را تيزتر كردم درباره او چه مي دانست كه دوست داشت من هم بدانم ؟ نفسش ياري اش نمي داد هر چه بود مهمتر از جانش نبود دوباره قصد رفتن كردم كه با دستان ضعيفش دستم را گرفت و گفت
- بمانيد خانوم نفسهاي اخرمه ممكنه كه نتونم به طور كامل بگم اما بايد بگم اين راز مثل كوهي در سينه ام سنگيني مي كنه.
- كدوم راز؟
باجي هم جلوتر امد قطعا مطلب مهمي بود وگرنه انقدر براي گفتنش تلاش نمي كرد.
- مربوط به سالها قبله وقتي كه اقا خيلي جوان بودند و پدرشون زنده بودند.درباره اون دختري كه اقا حلقه اش را پس دادند و به خاطرش از فاميل طرد شدن.
- تو از كجا مي دوني ؟
- بعدا خودشون برام گفتند من در خانه سارا خانوم باهاشون اشنا شدم و بعد به عنوان خدمتكار و همه كاره اقا به خانه خودشون امدم.
ديگر گذشته گذشته بود چه ارزشي داشت درباره شان حرف بزند؟ ان هم با ان حال نزار؟ باجي پرسيد
- تو از گذشته ها چي مي دوني ؟
- درباره اقا اونطور كه مي گفتيد نبود اقا در ان ماجرا بي تقصير بود.
- درباره كدام ماجرا حرف مي زني؟
- برهم خوردن نامزدي .
- پس كي تقصير داشت؟
- همون دخترك.
- چي داري ميگي باربد؟
- اگه نفس ياري ام بده مفصلا ميگم فقط خدا كمكم كنه.اقا در تمام طول زندگيشون پاك و مطهربودند به خدا قسم در طول اين سالها كوچكترين مورد اخلاقي از ايشون نديدم نه ماجراي بي ابرو كردناون دختر صحت داره و نه ماجراي بي ابروكردن زنان و دختران در ويلاي كرج.
با سردرگمي پرسيدم
- پس... براي چي اين همه مدت سكوت كرد؟
- براي اين كه كسي حرفشو باور نمي كرد اصل ماجرا از اين قراره كه پدر خدابيامرزشون به خواستگاري دختر يكي از دوستانشون ميرند و اونو براي اقا نامزد مي كنند مدتي پس از اين قول و قرار اقا بهصورت كاملا اتفاقي متوجه ميشن كه دختر خانوم اوضاع مناسبي نداره ودر خفا با مرد جواني معاشرت مي كند همان موقع تصميم مي گيرند موضوع را به بقيه بگن و نامزدي رو بهم بزنند اما با التماسو تضرع دختركمواجه ميشن دختر خانوم به ايشون التماس مي كنند در اين مورد به كسي چيزي نگن چون سه برادر متعصب و عصبي داشته كه اگر مي فهميدند خونش را حلال مي كردند و اقا هم تحت تاثير لابه و زاري دخترك قبول مي كنند به كسي چيزي نگن و حلق را پسمي فرستند ونداشتن توافق را بهانه بر هم خوردن نامزدي مي كنند كه البته با برخورد تند خانواده دختر مواجه ميشن و همين طور با برخورد تند خانواده خودشون كه به ناچار مقاومت مي كنند در همين اثني دخترك تحت فشار برادرانش به اقا خيانت كرده و به دروغ مدعي مي شود اقا به حريم او دست درازي كرده پدر مرحوم اقا كه اوضاع را انطور مي بينند ايشون رو از ارث محروم مي كنند ودستور طردشون رو به همه فاميل ميدن.
- وكيانوش اين همه سال به خاطر اون هرزه سكوت كرد؟
- بله خانوم.
باوركردني نبود چنين حماقتي از جانب او بعيد بود مي توانست لااقل به من بگويد .مرا بگو كه تمام ان سالها به او به ديده مطرود مي نگريستم خب او حق داشت به زنها بي اعتماد باشد اما چقدر به من اعتماد داشت. در اصل دوبار در عمرش رودست خورده بود يكي از جانب من و ديگري از جانب ان دخترك.
حال باربد وخيم بود به سرعت پزشك به بالين او فراخوانده شد ومن و باجي پشت در منتظر مانديم .دقايق به كندي مي گذشت ارزو كردم اي كاش زنده بماند اما انگار دعاي من به درگاه خدا مقبول نيافتاد چون سه ربع بعد پيكر او را با برانكارد در حالي كه ملافه سپيدي رويش كشيده بودند به سردخانه منتقل كردند.من تاب ماندن نداشتم تاب ديدن از دست دادن عزيزان را نداشتم ومهمتر از همه كيانوش در راه بود تاب مقابله با او را نداشتم بنابراين با چشم گريان از باجي خداحافظي كرده واز او جدا شدم.

* * *
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا