كوي دوست

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرشارم از شور رویش
ولی آسمانی ندارم
آنقدر پاک است
احساس من
که در خاک
قلبم را
در دست باران می گذارم
می بارد
حرف هایم در بهت مرداب
و نگاهم
در لایروب فراموشی ...



مگر سکوت
مگر سکوت
دوباره
برویاندم در نیزار ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر نیمه شب
کلماتت
در پاشویه چشمان من
آب تنی می کنند :
کاش هنوز هم تابستان
شمع دانی های همسایه بود که
رنگ به رنگ می شدند
از عاشقانه های ساده امان
و ما که
تمام آسمان را
پرستو می پوشیدیم …
حالا تو نیستی
و کنار بال پروانه ها بهار من
روبان سیاه زده است
تو نیستی و من
همیشه بهاری تمام شده ام
برای باغچه کوچک دلم ...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم

احسان ضامني
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان
آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار
ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان
بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود
از کناری باد صبح انداخت خود را در میان
 

R-ALI

عضو جدید
از در درآمدی و من از خود بدر شدم


گویی که از این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست


صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق


ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم

چون شبنم اوفتاده بُدم پیش آفتاب


مهرم به جان رسید و به عیّوق بر شدم

دستم نداد قوّت رفتن به پیش یار


چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم


از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت


که اوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم

او را خود التفات نبودش به صید من


من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد


اکسیر عشق در مِسم آمیخت زر شدم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
این گل ز بر همنفسی می‌آید
شادی به دلم از او بسی می‌آید
پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش
کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن
سر حلقه‌ی سلامت در دام او فتادن
سرمایه‌ی ندامت از بام او پریدن
پیمانه‌ی حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن
آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن
دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن
قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن
هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن
آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل من ، پرنده اي باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شكوفه اي باش و به دشت آب بنشين.
گل باغ آشنايي ، گل من ، كجا شكفتي
كه نه سرو مي شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه كبوتري كه پيغام تو آورد به بامي
نه به دست مست بادي خط آبي پيامي.
نه بنفشه يي،
نه جويي
نه نسيم گفت و گويي
نه كبوتران پيغام
نه باغ هاي روشن!
گل من ، ميان گلهاي كدام دشت خفتي؟
به كدام راه خواندي
به كدام راه رفتي؟
گل من
تو راز ما را به كدام ديو گفتي؟
كه بريده ريشه مهر، شكسته شيشه ي دل.
منم اين گياه تنها
به گلي اميد بسته.
همه شاخه ها شكسته.
به اميدها نشستيم و به يادها شكفتيم.
در آن سياه منزل،
به هزار وعده مانديم
به يك فريب خفتيم...

محمود مشرف تهراني ( م.آزاد )
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمنا می کنم تو را


برای قلبی عاریتی


با لب هایی که از آن من نیست ...



با دست هایی


می خواهمت که


به آغوشم منتهی نمی شوند



سیب ها


وقت رسیدن


به قانون جاذبه نمی اندیشند


من به فاصله ها ....



ببین


زادگاه اشک های من


چشم های سربی کلمات نیست ...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست

برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت می ازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست

__________________
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:gol:
امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست
هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست
من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک
که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام
که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست
دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد
دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم
باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم
تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار
که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد...

مرا از تست هر دم تازه عشقی

ترا هر ساعتی حسنی دگر باد...

.

.

.

خوبیت آرزوست...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چو با همراز خود همداستان شد
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت ای مهربان یار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقی تازه می‌افروزدم دل
بر آن بیچارگی میسوزدم دل
از آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
گر او را در ربود از عشق سیلی
مرا هم سوی آن سیل است میلی
ور او را از غم ما خستگی‌هاست
مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست
دلم گر راست میخواهی بر اوست
که باشد کو نخواهد دوست را دوست
اگر گه گاه نازی می‌نمودم
عیارش در وفا می‌آزمودم
کنون باز آمدم زان سرکشیدن
بروی دوستان خنجر کشیدن
ز جور و بیوفائی سیر گشتم
گذشت آن وز سر آن درگذشتم
اگر در راه ما خاری رسیدش
ز ما بر خاطر آزاری رسیدش
به هر آزردنی جانی بیابد
به هر خاری گلستانی بیابد
ز لطف من بخواهش عذر بسیار
بزرمش بگو کای مهربان یار
ترا گر دل به مهرم درناکست
مرا نیز از غمت بیم هلاکست
نمیپردازم از شوقت به کاری
ندارم در جهان غیر از تو یاری
به پایان آمد آن غمها که دیدی
به گنجی کان طلب کردی رسیدی
حدیث وصل ما فردا مینداز
شبستان را ز نامحرم بپرداز
همی بنشین و ما را منتظر باش
مهل کان راز گردد پیش کس فاش
ز بهر نام خود کوشیده بهتر
ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن
بر او از هر دری تقریر کردن
حکایت از من دیوانه میگفت
همه شب با من این افسانه میگفت

عشاق نامه عبید زاکانی:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کی ببینم چهره‌ی زیبای دوست
کی ببویم لعل شکرخای دوست
کی درآویزم به دام زلف یار
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست
کی برافشانم به روی دوست جان
کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست
این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست
طلعت خوب جهان پیمای دوست
همچو چشم دوست بیمارم، کجاست
شکری زان لعل جان‌افزای دوست
در دل تنگم نمی‌گنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست
دشمنم گوید که: ترک دوست گیر
من به رغم دشمنان جویای دوست
چون عراقی، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای صبا با بلبل خوشگوی ،گوی
می‌نماید لاله‌ی خود روی، روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی، جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی، جوی
ای تن از جان بر دل چون نال، نال
وی دل از غم بر تن چون موی، موی
دست آن شمشاد ساغر گیر، گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی، پوی
حلقه‌های زلفش از گل برفکن
دسته‌های سنبل خوش بوی، بوی
می‌خورد از جام لعلش باده خون
می‌برد ز افعی زلفش موی ،موی
حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی، گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی، خوی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
:gol::gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]شيشه نزديکتر از سنگ ندارد خويشی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هرشکستی که به کس می‌رسد از خويشتن است[/FONT]


 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

سعدی
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بيا کـه قــوت پـــرواز و پـر و پــات منم

نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم

مولانا
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور کَس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل

من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب و من از زاری دل

دل من روز نیاساید از این چشم پر آب
چشم من شب نکند خواب ز بیماری دل

دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند ز می بهر سبکباری دل

بسکه از زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه درو نیست ز بسیاری دل

چون نگهدارم ازآن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من
بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
فرخی سیستانی:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
:gol::gol::gol::gol:
 

R-ALI

عضو جدید
باور کَس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل

من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب و من از زاری دل

دل من روز نیاساید از این چشم پر آب
چشم من شب نکند خواب ز بیماری دل

دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند ز می بهر سبکباری دل

بسکه از زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه درو نیست ز بسیاری دل

چون نگهدارم ازآن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجائی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوائی بکنیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتي دلتنگ شدي به ياد بيار کسي رو که خيلي دوست داره. .
وقتي نااميد شدي به ياد بيار کسي رو که تنها اميدش تويي.
وقتي پر از سکوت شدي به ياد بيار کسي رو که به صدات محتاجه.
وقتي دلت خواست از غصه بشکنه به ياد بيار کسي رو که توي دلت يه کلبه ساخته.
وقتي چشمات تهي از تصويرم شد به ياد بيار کسي رو که حتي توي عکسش بهت لبخند ميزنه.
وقتي به انگشتات نگاه کردي به ياد بيار کسي رو که دستاي ظريفش لاي انگشتات گم ميشد.
وقتي شونه هات خسته شد به ياد بيار کسي رو که هق هق گريش اونها رو مي لرزوند
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا