غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پیام آور تو کو ؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای
بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق
از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟
آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟
آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو
سودای عشق بود و گذشتیم مان ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدی پاک سوختی
اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟
سيمين بهبهاني
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبّوا یا ایّها السکا را

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخوش که صوفی امّ الخبائشش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلۀ العذا را

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او مومست سنگ خارا

آئینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارم احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غنچه پژمرده

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه ای دارد مگر دل ؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری

قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست
ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم

ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم
با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات
در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ

ـ زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شــود
من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم

شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت
رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم

بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد
بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم

کـی کـوک می شوی دل من کـوک شد بـزن
تا پــرده ـ پــرده تا نــت سـی زنــدگــی کــنم
***
حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد
شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم
 

Siren

عضو جدید
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی
چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی
تو را به سلسله‌ی صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی
تو هم‌چو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که هم‌چو عید به سالی دوبار روی نمایی
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر هم‌چو گل به نوایی
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسه‌ی حیات ربایی
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجه‌ی عمری چو عمر دام بلایی
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
برو که تشنه‌ی دیرینه‌ای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی

خاقانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


افشین یداللهی​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رواق منظر چشم من آشیانه توست :gol:کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل:gol: لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد :gol:که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن :gol:که این مفرح یاقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت :gol:ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی :gol:در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار :gol:که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز :gol:از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد :gol:که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
 

farzad84

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معبود من

معبود من

  • ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما..........................ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
    ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما......................................جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
    ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما .......................................آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
    ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما .................................................پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
    در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل ............................وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرغ بهشتى
شبى را با من اى ماه سحرخيزان سحركردى
سحر چون آفتاب از آشيان من سفركردى
هنوزم از شبستان وفا بوى عبير آيد
كه چون شمع عبيرآگين شبى با من سحركردى
صفا كردى و درويشى بميرم خاكپايت را
كه شاهى محشتم بودى و با درويش سركردى
چو دو مرغ دلاويزى به تنگ هم شديم افسوس
هماى من پريدى و مرا بي بال و پر كردى
مگر از گوشه ى چشمى وگر طرحى دگر ريزى
كه از آن يك نظر بنياد من زير و زبر كردى
به ياد چشم تو انسم بود با لاله ى وحشى
غزال من مرا سرگشته ى كوه و كمر كردى
به گردشهاى چشم آسمانى از همان اول
مرا در عشق از اين آفاق گرديها خبركردى
به شعر شهريار اكنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پيرانه سر ما را به شيدائى سمركردى

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آرايش باغ آمد اين روي، چه روي است اين!
مستي دماغ آمد، اين بوي چه بوي است اين!
اين خانه جنات است يا كوي خرابات است؟
يا رب، كه چه خانه ست اين! يا رب، كه چه كوي است اين!
در دل صفت كوثر، جويي ز مي احمر
دل پر شده از دلبر، يا رب كه چه جوي است اين
اي بر سر هر پشته، از درد تو صد كشته
تو پرده فروهشته، اي دوست، چه خوي است اين!
جان ها كه به ذوق آمد، درعشق دو جوق آمد
در عشق شراب ا ست آن، در عشق سبوي است اين!
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهی معيری

رهی معيری

شعله سركش

لاله دميدم روي زيبا توام آمد بياد
شعله ديدم سركشي هاي توام آمد بياد


سوسن و گل آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام آمد بياد


بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمنساي توام آمد بياد

در چمن پروانه اي آمد ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بيجاي تو ام آمد بياد


از بر صيد افكني آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبت افزاي توام آمد بياد


پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد


شهر پرهنگامه از ديوانه اي ديدم رهي
از تو و ديوانگي هاي توام آمد بياد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا گويي: چه ساني؟ من چه دانم؟
كدامي وزكياني؟ من چه دانم؟
مرا گويي: چنين سرمست و مخمور
ز چه رطل گراني؟ من چه دانم؟
مرا گويي: در آن لب او چه دانم؟
مرا گويي: درين عمرت چه ديدي؟
به از عمر و جواني؟ من چه دانم؟
بديدم آتشي اندر رخ او
چو آب زندگاني، من چه دانم؟
اگر من خود توام پس تو كدامي؟
تو ايني يا تو آني؟ من چه دانم
چنين انديشه ها را من كه باشم؟
تو جان مهرباني، من چه دانم؟
مرا گويي كه بر راهش مقيمي؟
مگر تو راهباني! من چه دانم؟
مرا گاهي كمان سازي گهي تير
تو تيري يا كماني، من چه دانم؟
خنك آن دم كه گويي: جانت بخشم؟
بگويم من: تو داني، من چه دانم؟
ز بي صبري بگويم: شمس تبريز،
چنين و چناني. من چه دانم؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


شب عاشقان بی​دل چه شبی دراز باشد

-----------------------------------------------------------تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

-----------------------------------------------------------
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

----------------------------------------------------------که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

-----------------------------------------------------------که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

:gol: سعدی:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می‌بينمت عيان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می‌فرستمت

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می‌گويمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
ابتهاج ه. ا .سايه​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد


جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد


سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد


در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد


پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد


دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جام کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد


آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد


بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد


جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد


آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باز امشب قلب من٬ دیوانه گی از سر گرفت
شعله های خفته من آتش دیگر گرفت
روح من آزاده بود در کهکشان بیکران
لیک جسم خاکی یکدم مرا در بر گرفت
ما و دل در انتظار لحظه ی دیدار ها
میتپیم و یادی او این خانه را در بر گرفت
سرنوشت وهستی من دفتر فریاد هاست
ای دریغا نعره در سینه ام آخر گرفت
خنده بر لب٬داغ بر دل همچو لاله٬ در بهار
آتش تنهای اخر شعله در پیکر گرفت
زنده گی مجموعه ی اوراق گوناگون بود
ای خوشا آن کس کین اوراق را کمتر گرفت
شمع مرد و شب گذشت و راز دل نا گفته ماند
"مریم" تو عقده بردل شکوه ی دیگر گرفت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ساقیا نوروز و یار آمد بیاور جام را
سال دیگر کی بود این باده ی گلفام را ؟
زاهدان در خلوت اند و ما بصحرا می رویم
وین زمستانم بشد رندان درد آشام را
بلبل مرغ صراحی میکند قل قل ز دوش
حیفم آید بگذریم این روز و این ایام را
باد نوروزی وزید و گل به یارم شد قرین
بت پرستان را خوش اید بشکنند اصنام را
من ببوی گل در افتادم بروی یار خویش
بوسه ها بر ما طلب شد هر صباح وشام را
روزی افتاده به نوروز و مرا پیروز بخت
طالع از اول خوش آید سال نو فرجام را
احتراز از یار و می کردن بسی بیحاصلست
حاصل یک بوسه اش دل میکشد در کام را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هرزه پو

هرزه پو

ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازيها
من يكرنگ بيزارم، از اين نيرنگ بازيها
زرنگي، نارفيقا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقان را زپا افكندن و گردن فرازيها
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنازم همت والاي باز و، بي نيازيها
به ميداني كه مي بندد پاي شهسواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
رحيم معيني كرمانشاهي

 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باز انفجار دیگری – دل گیر کار دیگری
سوز سه تار دیگری – مرگ بهار دیگری
من مانده ام با درد و غم – بر روی دریا در بلم
گویا که افتاده علم – دست سوار دیگری
مثل پری رفت از میان – تا خود بگوید در نهان
من ساختم با عشق و جان – یک شهریار دیگری
امروز گفتی با منی – حرف دلم را میزنی
فردا شدی یک ناتنی – مرغ تبار دیگری
فرقی ندارم میروم – در زیر پا له میشوم
با من نباشی می دوم – تا حال زار دیگری
من سوختم از ابتدا-امّا تو گردیدی جدا
عیبی ندارد ای خدا – رفتی کنار دیگری!!
هرگز نگفتم زخمه زد – یاد تو هستم تا ابد
دیدار بعدی ، حرف رد! – قول و قرار دیگری ....
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

ز دستم بر نمی​خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی​خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می​دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی​دارم که مسکینم

دلی چون شمع می​باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی​بینم که می​سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی​آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می​خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می​بینم نمی​چینم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه برید صبا پریشان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده ی مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
:gol:شهید سید مرتضی آوینی:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته روح‌فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده‌دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد، به می‌اش رنگین کن
وآنگهش مست و خراب از سر بازار بیار



 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت
مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را :gol:تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود:gol: کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او :gol:تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم :gol:جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست :gol:بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند :gol:این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست:gol: کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم :gol:ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست :gol:در میان این و آن فرصت شمار امروز را
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا